#پارت_299
دوباره سرم و روى پشتى صندلى گذاشتم، اما توى سرم غوغا بود.
تمام خاطرات گذشته يک سره هجوم آورده بودن توی سرم
عشق و نفرت با هم سر ستيز داشتن.
با توقف ماشين آروم چشمامو باز كردم. ماشين تو پاركينگ آپارتمان بود.
خم شدم و در ماشين و باز كردم كه دوباره سرم گيج رفت و محكم دستگيره در و چسبيدم تا نيوفتم كه دست گرمى بازومو گرفت.
خمار سر بلند كردم و نگاهم با نگاه ساشا تلاقى كرد و دوباره حس دوست داشتن تمام وجودم و گرفت.
محو نگاهش بودم كه گفت:
-بذار كمكت كنم.
حرفى نزدم يعنى توان حرف زدن نداشتم به ساشا تكيه دادم.
در ماشين و بست و به سمت پله ها رفت. دستش دور كمرم حلقه کرد و سرم روى شونه اش.
دلم آغوشش رو مي خواست، بودن كنارش و حس تن هميشه گرمش.
چندين بار از بى حواسيم مي خواستم رو پله ها بيوفتم اما ساشا مانع افتادنم شد.
با كليد در آپارتمان و باز كرد.
هجوم سنگين چيزى رو توى معده ام حس كردم دستمو بالا آوردم و يقه ى ساشا رو چسبيدم.
نگاهش به صورتم افتاد، انگار حالم و درک كرد كه در سرويس بهداشتى رو باز كرد.
هرچى خورده بودم و بالا آوردم تموم حموم به كثافت كشيده شد.
روى كف حموم زانو زدم. چشمام پر از اشک شد.
حالم دست خودم نبود و تمام وجودم تمنای آغوشش رو می كرد.
با صداى گرمش كه تو كمترين فاصله كنار گوشم، بلند شد سر چرخوندم و نگاهش كردم.
مي دونستم نگاهم چقدر ملتمس و تنهاست.
_بذار لباساتو دربيارم، كثيف شدن.
چشمامو بستم كه قطره اشكم چكيد روى گونه ام.
دستش اومد سمت لباسم و زيپش رو باز كرد.
دست گرمش روى سرشونه هاى سردم نشست و بند لباس و آروم پایين داد و...
@vidia_kkk
1401/05/09 18:43