The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_299

دوباره سرم و روى پشتى صندلى گذاشتم، اما توى سرم غوغا بود.

تمام خاطرات گذشته يک سره هجوم آورده بودن توی سرم

عشق و نفرت با هم سر ستيز داشتن.

با توقف ماشين آروم چشمامو باز كردم. ماشين تو پاركينگ آپارتمان بود.

خم شدم و در ماشين و باز كردم كه دوباره سرم گيج رفت و محكم دستگيره در و چسبيدم تا نيوفتم كه دست گرمى بازومو گرفت.

خمار سر بلند كردم و نگاهم با نگاه ساشا تلاقى كرد و دوباره حس دوست داشتن تمام وجودم و گرفت.

محو نگاهش بودم كه گفت:

-بذار كمكت كنم.

حرفى نزدم يعنى توان حرف زدن نداشتم به ساشا تكيه دادم.

در ماشين و بست و به سمت پله ها رفت. دستش دور كمرم حلقه کرد و سرم روى شونه اش.

دلم آغوشش رو مي خواست، بودن كنارش و حس تن هميشه گرمش.

چندين بار از بى حواسيم مي خواستم رو پله ها بيوفتم اما ساشا مانع افتادنم شد.

با كليد در آپارتمان و باز كرد.

هجوم سنگين چيزى رو توى معده ام حس كردم دستمو بالا آوردم و يقه ى ساشا رو چسبيدم.

نگاهش به صورتم افتاد، انگار حالم و درک كرد كه در سرويس بهداشتى رو باز كرد.

هرچى خورده بودم و بالا آوردم تموم حموم به كثافت كشيده شد.

روى كف حموم زانو زدم. چشمام پر از اشک شد.

حالم دست خودم نبود و تمام وجودم تمنای آغوشش رو می كرد.

با صداى گرمش كه تو كمترين فاصله كنار گوشم، بلند شد سر چرخوندم و نگاهش كردم.

مي دونستم نگاهم چقدر ملتمس و تنهاست.

_بذار لباساتو دربيارم، كثيف شدن.

چشمامو بستم كه قطره اشكم چكيد روى گونه ام.

دستش اومد سمت لباسم و زيپش رو باز كرد.

دست گرمش روى سرشونه هاى سردم نشست و بند لباس و آروم پایين داد و...
@vidia_kkk

1401/05/09 18:43

#پارت_300

لباس بلندم از تنم افتاد. بازومو گرفت گفت:

-زير دوش وايستى حالت بهتر ميشه.

سر بلند كردم. نگاهش به پشت سرم بود. آب و باز كرد.

برخورد آب سرد به بدن برهنه ام كه فقط يه لباس زير داشتم نفس تو سينه ام حبس شد.

اما حال بدم رو بدتر كرد و تمناى خواستن ساشا تو وجودم شعله ور بود.

بعد از چند دقيقه آب و بست و با حوله اى بدنم رو پوشوند.

سرگيجه امونم رو بريده بود.

در اتاق و باز كرد و گفت:

ميتونى لباساتو عوض كنى.

سرى تكون دادم و تلوخوران وارد اتاق شدم. يهو كف اتاق نشستم.

آب از موهاى بلندم روى رون هاى برهنه ام كه از زير حوله ى كوتاهم پيدا بود ميچكيد.

نگاهم به قدم هاى بلند ساشا افتاد كه رفت سمت كمد و لباس حريرى برداشت.

با حوله ى كوچكى اومد سمتم.

حوله رو روى موهام گذاشت و دست انداخت زير زانوهام و از زمين بلندم كرد.

دستم و روى سينه اش گذاشتم. سمت تخت برد و روى تخت گذاشتم.

قبل اينكه كامل رو تخت دراز بكشم پتو رو انداخت روم و كنارم روى تخت نشست.

توانائى هيچ حركتى رو نداشتم و متنفر بودم از اينهمه ضعف.

نامفهوم گفت: امشب كار دستمون ندي دختر خوب.

ديد نگاهش ميكنم بلند گفت:

-ببخشيد بايد لباس زيراتو دربيارم، خيسه.

چشم هامو بستم. آيا چيزى براى از دست دادن داشتم؟

دلم الان فقط يه آغوش گرم ميخواست تا اين يكسال تنهائى و دلتنگى رو سر كنم.

دستش و از زير پتو رد كرد و از پهلوهام رد كرد و پشتم رسوند. گرمى دستهاش داشت ديوونه ام ميكرد.

سگك لباس زيرم و باز كرد و آروم درش آورد گذاشت كنار تخت.

دستش و نرم كشيد روى كمرم. ضربان قلبم بالا رفته بود.

احساس تشنگى ميكردم.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:43

#پارت_291

با بي ميلى ميز و چيدم چایی رو دم كردم. با ديدن يخچال و نبود نان عصبى روى صندلى نشستم.

كلافه سرم و توى دستام گرفتم. چرا اينطورى شدم؟ انقدر بهانه گير!

با صداى ساشا با تعجب سرم و بلند كردم.

تو چهارچوب آشپزخونه ايستاده بود و نون سنگكي توى دستش بود.

مثل ديوونه ها همه چى رو فراموش كردم. انگار نه انگار چند دقيقه پيش چقدر عصبى بودم.

از جام بلند شدم.

_شما نرفتين؟

ساشا وارد آشپزخونه شد گفت:

_ نه، رفتم براى صبحونه نان تازه بگیرم.

دستى به موهام كشيدم گفتم:

_صبحانه آماده كردم. ديدم نون ندارم.

نگاهم كرد گفت:

_ بخاطر همين عصبى شدى؟

دست از كار كشيدم و سر بلند كردم. نگاهش كردم لبخندى زد گفت:

_صبحانه بخوريم امروز كار زياد داريم.

فنجون ها رو پر از چایی كردم و روى ميز گذاشتم. خودمم نشستم.

تكه اى نون برداشتم و كمى خامه روش كشيدم.

ساشا با آرامش داشت صبحانه اش رو مى خورد اما تو دل من غوغا بود.

مي ترسيدم دل بستگيم به ساشا زياد بشه و...

سرى تكون دادم و لقمه رو دهنم گذاشتم.

بعد از صرف صبحانه ساشا گفت:

_ آماده بشيد با هم بريم شركت.

از جام بلند شدم نمي دونستم چيو باور كنم. جمع بستن هاشو يا يهو مفرد صدا كردنش رو!!

سمت اتاقم رفتم لباسام و پوشيدم كيفم و برداشتم و از اتاق بيرون اومدم.

ساشا رو به روى آينه قدى ايستاده بود و داشت سر آستين هاى كتشو درست مي كرد.

با ديدنم رفت سمت در به دنبالش رفتم. با هم از آپارتمان بيرون اومديم سوار ماشين شديم و به سمت شركت حركت كرد.

با ياد آورى اين كه امشب قراره بعد از يک سال به عمارت برم چيزى توى دلم خالى شد.

هر چقدرم خودمو خونسرد مي گرفتم، بازم استرس رو به رويى با آدم هاى اون عمارت رو داشتم.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:42

#پارت_292

ماشین و تو پارکینگ شرکت نگهد اشت و با هم از ماشین پیاده شدیم.

وارد شرکت شدیم.

با دیدن بهراد که توی سالن بود لبخندی زدم گفتم:

_سلام

بهراد هم متقابلا لبخندی زد گفت:

_سلام از ماست بانو

و دستم و به گرمی فشرد.

رو به ساشا کرد گفت:

_دیشب کجا بودی؟

سر چرخوندم و به ساشا نگاه کردم تا ببینم چه جوابی میده که اخمی کرد گفت:

_اگه می خواستم بدونید که زنگ می زدم.

از وسطمون رد شد و رفت.

متعجب به رفتنش نگاه کردم.

_چرا اینطوری کرد؟

بهراد سری تکون داد گفت:

_نمی دونم باز چی شده که باز اخلاقش بد شده.

_یعنی دلیل داره ناراحتیش؟

بهراد شونه ای بالا داد گفت:

_یک ساله اینطوره، خودت چطوری؟

با ذهنی درگیر گفتم:

_خوبم

_راستی امشب قراره عمارت مهمونی باشه راننده می فرستم برای اومدنت.

لبخند زوری روی لبام جا خوش کرد. گفتم:

_حتما

سمت اتاق خودم رفتم اما فکرم درگیر بود.

از یه طرف استرس امشب و روبه رویی با آدم های اون عمارت و از طرفی این برخوردهای ضد و نقیض ساشا.

کاش می دونستم تو نبودم چه اتفاقاتی افتاده.

بعد از ظهر زودتر به خونه برگشتم تا برای شب آماده بشم.

خسته وارد حموم شدم و دوشو باز کردم و زیرش ایستادم.

چشمام رو بستم اما با بسته شدن چشمام تمام خاطراتم زنده شدن و مثل فیلمی از جلوی چشم های بسته ام رد می شدن.

زانوهام سست شد و با زانو کف حمام نشستم.

همراه با بغضی خفه فریاد زدم. فریادی دلخراش.

چشمام از نم اشک سوخت. دلم پدر و مادرم رو می خواست اما یادم می اومد پدرم چطور از زندگیش بیرونم کرد.

دلم محبت می خواست اما غرور خرد شده ام چی؟
@vidia_kkk

1401/05/09 18:43

#پارت_293

دستم و مشت کردم و با نفرت از کف حمام بلند شدم دیگه ضعف و گریه بس بود باید امشب می درخشیدم.

حوله ام رو پوشیدم و از حمام بیرون اومدم.

رو به روی آینه نشستم چشمام کمی قرمز شده بود.

موهامو خشک کردم لباس زیر ستم رو پوشیدم.

حوله رو رو جالباسی گذاشتم موهام هنوز نم داشت.

سمت کمد رفتم و از تو لباسایی که آورده بودم لباس مشکی بلندی رو که سمت چپ چاک بزرگی داشت رو انتخاب کردم و پوشیدم.
کفش های مشکی پاشنه دارم رو هم پام کردم.

رو به روی آینه ایستادم چرخی دور خودم زدم.
با رضایت لبخندی زدم و کمی به صورتم رسیدم.

موهامو سشوار کشیدم با رضایت کیف دستیم رو برداشتم بعد از زدن ادکلن، خز بلند پاییزم رو روی لباسم پوشیدم و از خونه بیرون اومدم.

پله ها رو آروم پایین اومدم.
راننده کنار در منتظرم بود
با دیدنم در ماشین و باز کرد و سوار شدم.

_لطف کنید کنار یه گل فروشی نگه دارید.

_بله خانوم.

بعد از مدتی ماشین کنار گل فروشی بزرگی نگه داشت.

_برم گل بگیرم خانوم؟

_بله، گلهای لیلیوم بگیرید.

_چشم

راننده پیاده شد و بعد از چند دقیقه با دسته گل بزرگی برگشت و حرکت کرد.

هرچی به عمارت نزدیک تر می شدیم تپش قلبم بیشتر میشد و کمی استرس داشتم.

نفسم رو داخل ششام نگه داشتم و پر بیرون دادم. با دیدن اون عمارت بزرگ و مجلل چیزی توی دلم خالی شد.

ماشین کنار عمارت نگه داشت و راننده زود پیاده شد و در عقب رو باز کرد.

آروم از ماشین پیاده شدم راننده گل رو برداشت و همراهم به سمت در عمارت که باز بود و نگهبانی کنار در ایستاده بود رفتیم.

نگهبان با دیدنمون گفت:

_خانم آریان؟
@vidia_kkk

1401/05/09 18:43

#پارت_294

_بله

_بفرمایید خیلی خوش اومدین

راننده گل ها رو داد دست نگهبان.

کنار در ورودی زنی خز روی لباسم گرفت.
از استرس و هیجان زیاد قلبم تند می زد اما باید خونسرد بودم.

دستی به لبام کشیدم و اولین قدم رو برداشتم.

همین که صدای کفشام توی سالن پیچید سرها بلند شد.

نگاهی به سالن عمارت انداختم هیچ فرقی نکرده بود مثل شب رفتنم.

بهراد با دیدنم اومد سمتم و گفت:

_خوش اومدین بانوی زیبا

لبخندی زدم

_ممنونم

_بفرمایید با اعضای خانواده آشناتون کنم

با بهراد هم قدم شدم هر قدمی که بر می داشتم تمام اون روزها تیکه تیکه جلوی چشمام زنده میشدن و نفرت بیشتر تو قلبم زبانه می کشید.

بهراد کنار جمعی ایستاد و نگاهی به جمع خانوادگیشون انداختم.

نگاهم به اولین فرد این خانواده افتاد خانم بزرگ!

بهراد رو کرد بهشون

_معرفی می کنم خانم ویدا آریان همکار جدیدمون

خانم بزرگ لبخندی زد و دستشو سمتم دراز کرد دستشو فشردم.

بهراد گفت:

_خانم بزرگ عزیز خاندانمون

سری تکون دادم و توی دلم گفتم می شناسم

رو به شهلا و نیلا کرد

_نیلا همسر بهزادد و شهلا همسر بهرام

با دیدنشون به یاد تمام حقارت هایی که شده بودم افتادم حالا من اینجام تا انتقام بگیرم از همشون.

بدون اینکه به دست های دراز شدشون توجه کنم لبخندی زدم‌ و گفتم:

_خوشبختم

گاهی نفرت چنان تو وجود آدمی زیاد میشه که فقط کافیه به چشمای طرف نگاه کنی تا بفهمی.

با صدایی سر چرخوندم که نگاهم به شاهو و نازیلا افتاد.

با فاصله ی کمی کنارهم روبه روم قرار داشتن.

نازیلا همون دختر مغرور یک سال پیش که به زمین و زمان فخر می فروخت.

شاهو با دیدنم نگاه پر از لذتش به سر تا پام انداخت‌.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:43

#پارت_295

گفت:

_خوش اومدی ویدا جان

لبخند دلفریبی زدم

_افتخاریه شاهو جان

از تعجب نگاه شاهو فهمیدم شوکه شده از اینکه اسمشو صدا زدم، گفتم:

_معرفی نمی کنید؟

دستشو گذاشت پشت کمر نازیلا گفت:

_همسرم نازیلا

قیافه ام رو متعجب کردم و گفتم:

_واقعا! فکر کردم مجرد هستین.

نازیلا نگاه عصبی بهم انداخت و گفت:

_شما مدل جدید هستید؟

با عشوه گردنمو کج کردم

_بله و همکار شاهو جان

_آهان

انگار موفق شدم‌ که این دختر کمی عصبی کنم.

_بفرمایید تا با همکارها آشنا بشید.

_البته

و همراه شاهو هم قدم شدم، هر قدمی که همراه این مرد بر می داشتم یادآور خاطرات بدی بود که داشتم و تمام حقارت هایی که کشیدم اما مجبور بودم فیلم بازی کنم.

با تک تک آدم های مراسم آشنا شدم ولی دلم بی تاب دیدن ساشا بود و اتاقی که چند صباحی رو کنار این مرد سر به روی یه بالشت گذاشته بودم.

با دیدنش که با ابهت از پله ها پایین می اومد ته دلم خالی شد و ضربان قلبم بالا گرفت.

با نگاهش کل سالن از نظر رد کرد چشمش به سمتی که نشسته بودم افتاد.

ابرویی بالا داد و اخمی کرد متعجب شدم از این کارش با قدم های محکم اومد سمتم‌.

تا اومد سمتم بلند شدم بی توجه به من برای احوالپرسی با بقیه رفت.

کارش بهم برخورد چرا باید بی محلی می کرد؟!

_پا روی پا انداختم که چاک لباسم کنار رفت و سفیدی پای تراشیده ام نمایان شد.

بلاخره ساشا چرخید و کنار مبل ایستاد بدون این که بلندشم لبخندی زدم.

_سلام آقای زرین

پوزخندی زد و گفت:

_خوب هستین خانم‌ آریان؟

و روی مبل کنارم نشست.

فاصلمون انقدر کم بود که گرمی وجودش رو حس می کردم.

اومدم فاصله بگیرم که دستش روی رون لختم نشست.

از گرمی دستش به روی رون برهنه ام نفس تو سینه ام حبس شد و گرمی خون روی گونه هام حس کردم.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:43

#پارت_296

نگاهی بهش انداختم‌تا معنی نگاهم رو بفهمه و دستشو برداره که دستشو نرم رو پام‌کشید.

تحمل این همه نزدیکی نداشتم لبه های چاک دامنمو بهم ‌نزدیک‌ کردم.

دستشو کشید و به مبل تکیه داد واقعا از کارهاش سر در نمیاوردم.

دوباره نگاهم به این خانواده افتاد.

نازیلا به شاهو چشبیده بود پوزخندی زدم امشب باید یکم با این دوتا بازی می کردم هر چند دوست نداشتم مردی رو تحریک کنم اونم آدمی مثل شاهو...

اما دلم‌ می خواست زانو زدنش رو ببینم و دوباره عاشق شدن.

کمی از شربت لیوانم رو خوردم رنگ آلبالوییش وسوسه کننده بود.

بهراد اومد سمتم و سرشو پایین آورد، آروم کنار گوشم‌ گفت:

_می تونم ازت بخوام تا یه هنر نمایی ‌کنی؟!

سوالی نگاهش کردم، که صدای آهنگ شادی فضا رو گرفت.

_ازت می خوام که برقصی

خنده ای کردم که توجه ساشا و شاهو به خودم جلب کرد.

بهترین موقع برای هنرنمایی بود.

با تن نازی از جام بلند شدم نگاه همه رو روی خودم احساس می کردم.

رفتم وسط و شروع به رقص کردم، از لطف بارما هر مدل رقصی بلد بودم.

نگاه تحسین آمیز خیلیارو احساس می کردم.

کم کم بقیه هم اومدن وسط، آهنگ به پایان رسید و آهنگ دو نفره شروع شد.

خواستم برم سمت که شاهو اومد سمتم گفت:

_یه دور برقصیم بانوی زیبا؟!

_دستمو سمتش دراز کردم و گفتم:

_با کمال میل

برق شادی رو توی چشماش دیدم و هر دو با فاصله ی کمی رو به روی هم شروع به رقص کردیم خندید و گفت:

_می دونی خیلی خوشگلی

خنده ی مستانه ای کردم که نگاهش روی لبام خیره شد سرش و آورد نزدیک و گفت:

_خیلی وسوسه کننده هستی عزیزم

خنده ام جمع شد و حس نفرت تمام وجودم رو گرفت
@vidia_kkk

1401/05/09 18:43

#پارت_297


لبخندي كه كمتر از پوزخند نبود زدم.

با صداى وسوسه برانگيزي گفتم:
_پس مواظب باش وسوسه نشى

چشم هاشو به چشم هام دوخت گفت:

_يعنى اين شانس و دارم تا ...

با صداى ساشا حرفش نيمه تمام ماند ازم فاصله گرفت.

ساشا وسط من و شاهو ايستاد و گفت:

_بهتره يه دور با نازيلا برقصى.

شاهو چشمكى زد رفت.

نگاهى به چهره ى اخم آلود ساشا انداختم و خواستم از كنارش رد بشم كه بازومو گرفت.

سر بلند كردم كه كشيدم. چون كارش يهوئى بود پرت شدم تخت سينه اش.

دستشو روى سرم كشيد گفت:

_افتخار يه دور رقص و ميدين؟

دستم و روى سينه ى مردونه اش گذاشتم و سر بلند كردم.

چشم به چشم هاى نمدارش دوختم.

كمى روى پنجه ى پا ايستادم تا هم قدش بشم.

آروم كنار گوشش لب زدم:

_افتخاريه آقا رقص با شما.

هرم نفس هام به گردن و گوشش خورد. نفس كشدارى كشيد و فشار دستش و روى كمرم بيشتر كرد.

با صداى بمى گفت:

_با همه انقدر دلبرى ميكنى؟

همينطور كه آروم مى رقصيديم دستم و نرم روى سينه اش كشيدم. با طنازى گفتم:

_من نيازى به دلبرى ندارم.

نگاهش بين چشم ها و لب هام در گردش بود.

مثل كسى كه دنبال چيزى باشه يا دنبال شباهت گمشده اش.

دستش و نرم از كتف تا پايين كشيد.

از اينهمه نزديكى و گرمى تنش حالم دست خودم نبود.

چرخى زد و بيشتر كشيدم توى بغلش.

پيراهن مردونه اش رو توى مشتم گرفتم.

با تموم شدن آهنگ دو قدم فاصله گرفتم كه فشارى به كمرم آورد و كنار گوشم لب زد:

_ميدونى طنازى يه زن امكان داره براش خطر ساز بشه؟ پس زيادى وسوسه برانگيز نباش خانم آريان.

و نرم لبش و روى لاله ى گوشم كشيد. @vidia_kkk

1401/05/09 18:43

#پارت_298

قلبم ضربان گرفت و قفسه سينه ام از هيجان بالا و پایين ميشد.

ازم فاصله گرفت اما حال خراب من و نديد. حس بين خواستنو نخواستنم رو نديد.

حالم خوب نبود. گارسون با سينى از كنارم رد شد.

جام بزرگى برداشتم یک سره سر كشيدم.
از مزه ى بدش و تلخيش فهميدم مشروب خوردم و من اين و نمي خواستم.

با تنى گُر گرفته سمت مبلى كه ساشا نشسته بود رفتم و نشستم.

كم كم داشت بدنم گرم ميشد. لعنتى عادت به خوردن مشروب نداشتم و حالا داشت اثر مى كرد.

با صداى ضعيفى گفتم:

_ميشه به راننده بگين من و برسونه، حالم خوب نيست.

ساشا نگاهى بهم انداخت و از جاش بلند شد.

از جام بلند شدم و سمت جایى كه شاهو و بقيه ايستاده بودن رفتم.

_كمى سرم درد مي كنه، اجازه ى مرخصى مي ديد؟

شاهو خيره نگاهم كرد گفت:

_زود نيست؟

بدنم داشت از گرمى خونه آتيش مي گرفت و مشروب داشت تأثيرشو ميذاشت.

_کمى ناخوشم.

بهراد پيش دستى كرد گفت:

_خوشحالمون كردى، مي خواى برسونمت؟

_نه، ممنون، راننده هست.

با همه خداحافظى كردم و خز پاييزم رو از خدمه گرفتم.

دستام جون پوشيدن نداشت كه دستى خز رو از دستم گرفت و روى سرشونه هام انداخت.

سر بلند كردم. با چهره ى اخم آلود ساشا رو به رو شدم با صداى بمى گفت:

_بريم خودم ميرسونمت.

تو دلم از اين همراهى خوشحال شدم.

در ماشين و باز كرد، سوار شدم و ساشا هم سوار شد.

احساس گرمى دوباره بهم دست داد و چشمامو بستم اما با حركت ماشين سرم سر خورد و افتادم بغل ساشا.

بوى عطرش مستم كرد.

_ميشه صاف بشينين؟

حركاتم دست خودم نبود...
@vidia_kkk

1401/05/09 18:43

#پارت_299

دوباره سرم و روى پشتى صندلى گذاشتم، اما توى سرم غوغا بود.

تمام خاطرات گذشته يک سره هجوم آورده بودن توی سرم

عشق و نفرت با هم سر ستيز داشتن.

با توقف ماشين آروم چشمامو باز كردم. ماشين تو پاركينگ آپارتمان بود.

خم شدم و در ماشين و باز كردم كه دوباره سرم گيج رفت و محكم دستگيره در و چسبيدم تا نيوفتم كه دست گرمى بازومو گرفت.

خمار سر بلند كردم و نگاهم با نگاه ساشا تلاقى كرد و دوباره حس دوست داشتن تمام وجودم و گرفت.

محو نگاهش بودم كه گفت:

-بذار كمكت كنم.

حرفى نزدم يعنى توان حرف زدن نداشتم به ساشا تكيه دادم.

در ماشين و بست و به سمت پله ها رفت. دستش دور كمرم حلقه کرد و سرم روى شونه اش.

دلم آغوشش رو مي خواست، بودن كنارش و حس تن هميشه گرمش.

چندين بار از بى حواسيم مي خواستم رو پله ها بيوفتم اما ساشا مانع افتادنم شد.

با كليد در آپارتمان و باز كرد.

هجوم سنگين چيزى رو توى معده ام حس كردم دستمو بالا آوردم و يقه ى ساشا رو چسبيدم.

نگاهش به صورتم افتاد، انگار حالم و درک كرد كه در سرويس بهداشتى رو باز كرد.

هرچى خورده بودم و بالا آوردم تموم حموم به كثافت كشيده شد.

روى كف حموم زانو زدم. چشمام پر از اشک شد.

حالم دست خودم نبود و تمام وجودم تمنای آغوشش رو می كرد.

با صداى گرمش كه تو كمترين فاصله كنار گوشم، بلند شد سر چرخوندم و نگاهش كردم.

مي دونستم نگاهم چقدر ملتمس و تنهاست.

_بذار لباساتو دربيارم، كثيف شدن.

چشمامو بستم كه قطره اشكم چكيد روى گونه ام.

دستش اومد سمت لباسم و زيپش رو باز كرد.

دست گرمش روى سرشونه هاى سردم نشست و بند لباس و آروم پایين داد و...
@vidia_kkk

1401/05/09 18:43

#پارت_300

لباس بلندم از تنم افتاد. بازومو گرفت گفت:

-زير دوش وايستى حالت بهتر ميشه.

سر بلند كردم. نگاهش به پشت سرم بود. آب و باز كرد.

برخورد آب سرد به بدن برهنه ام كه فقط يه لباس زير داشتم نفس تو سينه ام حبس شد.

اما حال بدم رو بدتر كرد و تمناى خواستن ساشا تو وجودم شعله ور بود.

بعد از چند دقيقه آب و بست و با حوله اى بدنم رو پوشوند.

سرگيجه امونم رو بريده بود.

در اتاق و باز كرد و گفت:

ميتونى لباساتو عوض كنى.

سرى تكون دادم و تلوخوران وارد اتاق شدم. يهو كف اتاق نشستم.

آب از موهاى بلندم روى رون هاى برهنه ام كه از زير حوله ى كوتاهم پيدا بود ميچكيد.

نگاهم به قدم هاى بلند ساشا افتاد كه رفت سمت كمد و لباس حريرى برداشت.

با حوله ى كوچكى اومد سمتم.

حوله رو روى موهام گذاشت و دست انداخت زير زانوهام و از زمين بلندم كرد.

دستم و روى سينه اش گذاشتم. سمت تخت برد و روى تخت گذاشتم.

قبل اينكه كامل رو تخت دراز بكشم پتو رو انداخت روم و كنارم روى تخت نشست.

توانائى هيچ حركتى رو نداشتم و متنفر بودم از اينهمه ضعف.

نامفهوم گفت: امشب كار دستمون ندي دختر خوب.

ديد نگاهش ميكنم بلند گفت:

-ببخشيد بايد لباس زيراتو دربيارم، خيسه.

چشم هامو بستم. آيا چيزى براى از دست دادن داشتم؟

دلم الان فقط يه آغوش گرم ميخواست تا اين يكسال تنهائى و دلتنگى رو سر كنم.

دستش و از زير پتو رد كرد و از پهلوهام رد كرد و پشتم رسوند. گرمى دستهاش داشت ديوونه ام ميكرد.

سگك لباس زيرم و باز كرد و آروم درش آورد گذاشت كنار تخت.

دستش و نرم كشيد روى كمرم. ضربان قلبم بالا رفته بود.

احساس تشنگى ميكردم.
@vidia_kkk

1401/05/09 18:43

پاسخ به

#پارت_یک با صدای هلهله ی آدینه سر خدمتکار خونه عصبی از خواب پا شدم دستی به موهای لخت بلندم کشیدم و ب...

ریپلای ب پارت اول??????????????

1401/05/09 23:24

پاسخ به

#پارت_یک با صدای هلهله ی آدینه سر خدمتکار خونه عصبی از خواب پا شدم دستی به موهای لخت بلندم کشیدم و ب...

ریپلای ب پارت اول??????????????

1401/05/09 23:24

#پارت_301

دستش و دو طرف پايين تنه ام گذاشت و آروم بيكينى كه پوشيده بودم رو درآورد.

نفسش رو محكم بيرون داد و لباس خوابو تنم كرد.

دستى به موهاش كشيد گفت:

-بخوابى تا فردا خوب ميشى.

مچ دستشو گرفتم و كشيدم. نميدونم چى شد پرت شد روم.

خمار نگاهش كردم. متعجب نگاهم كرد.

دستم و نرم روى سينه اش كشيدم. يهو مچ دستمو گرفت.

با صداى بمى گفت:

-نكن.

كمى بدنم رو كشيدم بالا و دستم و روى گردنش كشيدم.

با صدايي كه خمار بود گفتم:

-كاريت ندارم. فقط پيشم بخواب.

تن صدام از بى كسى و تنهائى بيداد ميكرد. امشب چقدر ضعيف شده ام.

با دستش زد تخت سينه ام و پرت شدم روى تخت. از جاش بلند شد.

با صداى پر از عجزى گفتم:

-يه امشب و تنهام نذار.

كلافه بود و از حركاتش معلوم بود.

پيراهنشو عصبى از تنش كند و با بالا تنه ى لخت اومد سمت تخت.

پتو رو كنار زد و كنارم روى تخت يك نفره دراز كشيد.

تنم رو كشيدم روش و پام و روى پاش گذاشتم. سرم روى سينه ى لختش.

تماس صورتم با بالا تنه ى برهنه اش وجودم رو آتيش زد و باعث شد بوسه اى روى سينه اش بزنم.

دستمو دور كمر مردونه اش حلقه كردم. سينه اش تند بالا و پائين ميشد.

دستش و آروم روى كمرم گذاشت. چشم هامو بستم مثل معتادى كه مواد بهش رسيده.

ميون خواب و بيدارى صداشو ضعيف شنيدم.

-چرا انقدر وسوسه برانگيزى؟

و چشم هام گرم خواب شد.

با حس گرمى چيزى روى پام با سردرد چشم باز كردم.

گيج دستم و روى پيشونيم گذاشتم و نيم خيز شدم.

با ديدن ساشا روى تختم شوكه شدم. نگاهم چرخيد و به لباس خواب كوتاهى كه تنم بود و حالا كاملا بالا رفته بود افتاد.

دست ساشا روى پام بود.

چشم هامو تنگ كردم تا به ياد بيارم ساشا تو اتاق من چيكار ميكرد؟
@vidia_kkk

1401/05/10 11:47

#پارت_302

تنها چيزى كه از ديشب يادم بود اينكه مشروب خوردم و حالم بد شد.

با تكونى كه خوردم ساشا چشم باز كرد.

هر دو لحظه اى خيره ى هم شديم. از خجالت گونه هام گُر گرفت.

يعنى من ديشب رو با ساشا سر كردم؟

اما چرا هيچى يادم نيست!!

دستى به موهاى ژوليده اش كشيد گفت:

-حالت خوبه؟ جائيت درد نميكنه؟

با اين حرفش لبه ى لباس خوابم كه بالا رفته بود رو پائين دادم.

گيج بودم يعني من ديشب با ساشا رابطه داشتم؟

ديد دارم گيج و مات نگاهش ميكنم.

از تخت پائين اومدم. شلوار ديشبش پاش بود.

خم شد و پيراهن مردونه اش رو پوشيد گفت:

-يعنى هيچى از ديشب يادت نيست؟

پاهاى برهنه ام رو از تخت آويزون كردم و با صدايى كه به سختى شنيده ميشد گفتم:

-اتفاقى بين ما افتاده؟

با اين حرفم سرش و سريع بلند كردو نگاهش رو به صورتم دوخت.

نميدونم دنبال چى بود. هر دو توى سكوت بهم خيره بوديم.

سرى تكون داد و رفت سمت در اتاق.
روی پاشنه پا چرخید گفت : خیلی برام اشنایی
_ منظورت چیه؟
شونه ایی بالا داد
_ به زودی می فهمم و چرخید از در بره بیرون

سردركم از تخت پايين اومدم و مچ دستش و گرفتم.

برگشت و نگاهم كرد. دستم و بالا آوردم.

-گیج و سر درگم گفتم : اگه اتفاقى ديشب بين من و شما افتاده فراموش كنيد. من يكم بد مستم.

دستى به گوشه ى لبش كشيد و يهو كشيدم و به سينه ى ديوار چسبوند.

شوكه از اين كارش دستم و روى سينه اش گذاشتم. اخمى كردم.

-دارى چيكار ميكنى؟

پامو وسط پاهاش قفل كرد و با دستش چونه ام رو محكم گرفت.

سرش و آورد نزديك و تو يك سانتى صورتم نگهداشت. زل زد به چشم هام.

-چرا انقدر آشنائى؟

از نزديكى زيادش قلبم شروع به تپيدن كرد.

با صداى مرتعشى ناليدم.

-من چيزى از حرفاتون سر در نميارم.

ابرويى بالا داد گفت: به زودى مي فهمم.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:48

#پارت_303

ازم فاصله گرفت رفت سمت در اتاق گفت:

-من ديشب مجبورت نكردم با من باشى. با خواست خودت باهات بودم.

و در و بست و رفت.

پاهام سست شد و حس كردم روح از بدنم رفت. دستمو شل كردم و با زانو كف اتاق افتادم.

عصبى سرم و لاى دستهام گرفتم.

-نه نه لعنتى. دروغه. باورم نميشد من ديشب از ساشا خواسته باشم تا باهام باشه.

بغض راه گلومو بست.

از یه طرف عصبی بودم چون هیچ چیز از دیشب یادم نبود و از یه طرف اینکه ساشا اسرار داشت تا بدونه من کیم

تحملش سخت بود اينكه من ديشب رو با ساشا سر كرده باشم. اما خودم از ديشب هيچى تو ذهنم نباشه.

خفه فرياد زدم: خداااااا

دست به بازوهای برهنه ام كشيدم يعنى ساشا ديشب اينا رو لمس كرده؟

از جام بلند شدم و رو به روى آينه ايستادم. نگاهم به دختر رنگ پريده با موهاى ژوليده توى آينه افتاد.

اشكم روى گونه ام چكيد. حالا چطور به صورت ساشا نگاه كنم؟ اصلا راجب من چى فكر ميكنه؟ از اينكه تو نظرش بد باشم سرى تكون دادم.

وارد حموم شدم و با لباسام زير دوش ايستادم.

چشم هامو بستم. ياد رقص دو نفره ام با ساشا افتادم.

چيزى توى دلم خالى شد. دستم و روى قلبم گذاشتم و محكم فشار دادم.

من اينجا براى عشق و عاشقى نيومده بودم. بايد كارى ميكردم تا شاهو رو به زانو در مى آوردم.

دلم هواى خانواده ام رو كرده بود. از وقتى اومدم به زور خودم و كنترل كردم تا ديدنشون نرم.

لباسامو پوشيدم و كليد آپارتمان و برداشتم از خونه زدم بيرون.

هواى آخر پائيز سرد بود. دستم و توى جيب پالتوى كوتاهم كردم.

نگاهم رو به خيابون هاى خزان زده دوختم. دلم پر كشيد به روزهاى خوبى كه داشتم.

سوار تاكسى شدم و آدرس خونه ى پدريم رو دادم. سر كوچه از ماشين پياده شدم.

استرس افتاد به جونم و دو دل بودم. دستم و مشت كردم و قدمى ...
@vidia_kkk

1401/05/10 11:48

#پارت_304

برداشتم كوچه هيچ تغييرى نكرده بود. با هر قدمى كه بر ميداشتم فكر ميكردم الانه كه قلبم از كار بيوفته.

اصلا حواسم نبود كه محكم به كسى خوردم. نوناى توى دستش افتاد زمين.

خم شدم گفتم:

-ببخشيد خانوم.

و نونا رو برداشتم. سر بلند كردم اما با ديدن مامان دهنم باز موند.

نميدونستم چيكار كنم. دلم آغوش گرمشو ميخواست.

دست دراز كرد و نونها رو گرفت.

صدامو صاف كردم تا نلرزه و گفتم:

-بازم ببخشيد خانم.

گفت:

-عيب نداره دخترم. صدات چقدر آشناست.

بغض نشست توى گلوم. دلم ميخواست فرياد بزنم مامان منم، دخترت ويديا.

لبخند پر از دردى زدم و پشت بهش كردم. طاقت نداشتم. دلم گريه ميخواست.

با صداى مامان سر جام ايستادم.

-دخترم كجا ميرى؟

نفس عميقى كشيدم.

شنيدن كلمه ى دخترم اونم از دهن مادرم چقدر برام شيرين بود و پر از لذت.

-ميرم خونه ام.

بازومو گرفت.

-بيا صبحانه رو با هم بخوريم.

قلبم فرو ريخت. چطور ميتونستم برم خونمون خودم و خونسرد نشون بدم؟

-مزاحم نميشم خانم.

-اين چه حرفيه عزيزم؟ توام مثل دختر خودم.

توى دلم فرياد زدم: من دخترتم، دختر نفرين شده ات.

-مياى عزيزم؟

چنان توى صداش تمنا بود كه دلم نيومد بگم نه.

سرى تكون دادم و چرخيدم. چهره اش بشاش شد و لبخندى زد.

با هم هم قدم شديم. مادرم چقدر شكسته شده بود.

-شما هر روز نون ميخرين؟

-نه عزيزم كارگرمون مريض شده و منم به همسرم اجازه ندادم خدمه ى جديد بگيره. مگه چند نفريم؟

باورم نميشد اين زن فروتن و ساده مادرم باشه.

مادرى كه حتى يه ليوان آب نميكشيد، حالا اومده و نون خريده.

يعنى تو اين يه سالى كه نبودم چى شده؟

كنار در حياط ايستاد و با كليد در و باز كرد.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:48

#پارت_694

با عشق و حسرت نگاهم رو به حياط پائيز زده دوختم. بعد از چند وقت ميشد اومده بودم.

مثل تشنه ى به آب رسيده با ولع به همه جا نگاه ميكردم.

مامان لبخندى زد كه دلم ضعف رفت و نتونستم خودمو كنترل كنم و محكم بغلش كردم.

بوى عطر تنشو بلعيدم.

مامان مثل اينكه شوكه شده بود گفت:

-چيزى شده؟

از آغوش مامان بيرون اومدم گفتم:

-نه، يه لحظه دلم براى مادرم تنگ شد.

-مادرت كجاست مگه؟

نفسى كشيدم.

-ما ساكن نيويورك هستيم.

-آها، پس تو اينجا؟

-من براى كارى اومدم.

مامان لبخندى زد. در سالن و باز كرد گفت:

-خوش به حال مادرت كه دخترى به نازى تو داره.

حرفى براى زدن نداشتم. وارد سالن شدم و نگاهى به سالن خونه انداختم.

خونه و دكورش مثل همون شبى كه عروس شدم و رفتم بود.

-بيا بشين عزيزم.

همينطور كه به اطراف نگاه ميكردم گفتم:

-تنها زندگى ميكنيد؟

-نه، دخترم دانشگاهه و همسرم سفر كارى رفته.

سرى تكون دادم و روى مبل نشستم.

-صبحانه كه نخوردى؟

-حقيقتش نه.

-منم نخوردم. الان يه صبحانه ى خوشمزه درست ميكنم.

و وارد آشپزخونه شد.

از جام بلند شدم و سمت قاب عكسهائى كه روى ديوار بود رفتم. رو به روى عكسها ايستادم.

عكس مامان و بابا.

نگاهم چرخيد روى عكس خودم و شاه پرى و ماه پرى.

آهى كشيدم. چه زود روزاى خوبم تموم شد.

-بيا عزيزم.

ترسيده چرخيدم. مامان پشت سرم ايستاده بود.

-ببخش عزيزم ترسوندمت. اما هرچى صدات كردم نشنيدى.

-نه، ايرادى نداره.

اشاره اى به عكسها كردم.

-چه خانواده ى شاد و خوشبختى!

چهره اش رو غم گرفت. گفت:

-تا قبل ازدواج دخترم خوشبخت بوديم.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:48

#پارت_306

چهره ى متعجبى به صورتم گرفتم.

-چرا؟ نكنه خداى نكرده دخترتون ..

-نه عزيزم زندگى ما سر دراز داره. بيا صبحونه بخوريم. اگه كارى نداشتى برات تعريف ميكنم.

-خوشحال ميشم.

با هم وارد آشپزخونه شديم. با ديدن ميز صبحانه ياد زمانى افتادم كه همه دور اين ميز جمع ميشديم.

چه زود دير ميشه!

روى صندلى رو به روى مامان نشستم. همه چى سر ميز بود.

كمى پنير تو بشقابم گذاشتم.

مامان چاى شيرين كنارم گذاشت گفت:

-دختر وسطيم اگه ميخواست صبحانه بخوره بايد چائيش شيرين ميبود وگرنه نميخورد.

لبخندى زدم. آهى كشيد گفت:

-صدات خيلى شبيهشه.

-ميتونم بپرسم كجاست كه انقدر با حسرت راجبش حرف ميزنين؟

-ما هم نميدونيم كجاست.

-يعنى چى؟

چشم هاى مامان پر از اشك شد گفت:

-بميرم براى اون دختركم، بدبخت شد.
همسر اولش بخاطر يه سوء تفاهم طلاقش داد و از شوهر دوم شانس نياورد. ديوونگيش كم بود كه فراموشى هم گرفت. اما ويدياى من اهل فرار نبود. من ميدونم دارن دروغ ميگن.

دستم و روى دست مامان گذاشتم.

-يعنى چى فرار كرد؟

-نميدونم. ميگن خونه زندگيشو ول كرده رفته.

احساس كردم سقف داره روى سرم خراب ميشه. چطور تونستن به خانواده ام دروغ بگن؟

داشتم خفه ميشدم.

صداى هق هق مامان بلند شد. از روى صندلى بلند شدم و كنار صندليش ايستادم.

دستم و روى شونه اش گذاشتم.

-آروم باشيد. با گريه دردى درمون نميشه.

-دلم براى دخترم تنگ شده. آخه كجاست؟ دلش براى ما يعنى تنگ نشده؟ پدرش كمرش خم شد. توى مردم سر بلند نميتونه ...
@vidia_kkk

1401/05/10 11:48

#پارت_307

بغضم و با درد قورت دادم...

باید انتقام کارهایی که شاهو کرده بود رو می گرفتم ،باید فکری می کردم .

مامان بعد از گلی گریه آروم شد و گفت:
_ببخشید توام ناراحت کردم.

سری تکون دادم...

_اشکالی نداره الان آروم شدین؟!
لبخندی زد...

_آره عزیزم.

_با اجازتون من دیگه برم...!

_کجا عزیزم بمون...!

_دوباره بهتون سر می زنم...کمی کار دارم.

_باشه عزیزم.

بعد از خداحافظی از مامان از خونه زدم بیرون ...

سر بلند کردم نگاه آخر رو به خونه انداختم ،با قدم های آروم و پراز درد و دلتنگی از کوچه بیرون اومدم .

و تا سر کوچه پیاده رفتم سر کوچه تاکسی گرفتم

تمام راه خونه رو فکر کردم .

با کلید در آپارتمان رو باز
و ووارد سالن شدم کلیدا رو روی مبل پرت کردم.

و بلاخره بغضی که از صبح سعی در مهار کردنش داشتم سر باز کرد...

دستم هنوز بوی عطر مامان رو می داد.

خدایا چرا اینقدر سختی می کشم؛دلم مادرم رو می خواد...

خدا می دونه چقدر سعی کردم تا نگم منم ویدیا ...

خسته از یک روز کسل به تخت پناه بردم.

صبح آماده از خونه بیرون اومدم ،سوار ماشین شدم

کنار شرکت از ماشین پیاده شدم ...

اما با دیدن تعداد زیادی مرد تعجب کردم،از میونشون رد شدم و وارد ساختمون شرکت شدم .

با ورود به سالن ساشا و شاهو رو دیدم که هر دو سرگردون داشتن با مردی صحبت می کردن .

رفتم جلو...شاهو با دیدنم گفت:

_سلام ویدا جان.

ساشا نگاهی بهم انداخت ...نمی دونم چرا گر گرفتم و نگاهم رو از نگاهش گرفتم رو به شاهو کردم .

_چیزی شده؟!

مرد گفت:

_شما باید تمام خسارت رو بدین .

متعجب نگاه کردم ،ساشا کلافه گفت:

_آقای منصوری ما این همه پول رو از کجا تو این فرصت کم جور کنیم؟!

_من نمی دونم باید فکر اونجاش رو می کردین.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:48

#پارت_308

-ميتونم ببرسم چى شده؟

-اجناسى كه به آقاى منصورى و بقيه ى عمده فروشها فروختيم جعلى و تقلبى از آب دراومده و حالا بايد خسارت بديم.

قيافه متفكرى به خودم گرفتم گفتم:

-نداريد؟

ساشا پوزخندى زد گفت:

-به نظرتون اگه داشتيم الان بايد چونه ميزديم؟

سرى به معنى تاكيد تكون دادم.

-پس مزاحمتون نميشم و ازشون فاصله گرفتم. سمت اتاقم رفتم اما ذهنم درگير بود.

اين بهترين فرصت بود تا سرباز و حركت ميدادم و كيش و مات ميكردم.

از فكرى كه به سرم زد لبخندى روى لب هام نشست. بايد صبر ميكردم.

توى اتاق بودم كه سر و صداى بيرون زياد شد.

از جام بلند شدم و از اتاق بيرون اومدم. باديدن جمعيت و سر و صداشون خوشحال با لذت به صحنه ى رو به روم زل زدم.

با ديدن شاهو از در فاصله گرفتم و با نگرانى گفتم:

- اگه از دست من کمکی برمیاد بگید؟

شاهو لبخندى زد و خيره ى لب هام گفت:

-تو وجودت كمكه.

توى دلم فحشى نثارش كردم اما لبخندى زدم گفتم:

-اما اگر كمك بخواين هستم به يه شرطى.

شاهو چشم هاشو تنگ كرد گفت:

-چه شرطى؟

دست به سينه شدم.

-من تمام بدهى شما رو تسويه ميكنم اما توى تمام شركت ها شريك و سهامدار ميشم.

-يعنى انقدر دارى كه تمام بدهى ها رو صاف كنى؟

-بله.

چشم هاش برقى زد و كمى نزديك تر شد گفت:

-تو بي نظير و وسوسه كننده اى.

لبخند پر از عشوه اى زدم گفتم:

-تا شما قرارداد و آماده كنيد منم حساب هاى بانكيم رو چك ميكنم.

-حتما، حتما

دستى تكون دادم و وارد اتاق شدم. لبخند پيروزمندانه اى روى لب هام نشست.

گام اول رو برداشتم ...
@vidia_kkk

1401/05/10 11:48

#پارت_309

از اينكه حساب هاى بانكيم به لطف بارما پر بود خيالم راحت بود.

خودكار و توى دستم چرخوندم اما توى سرم هزاران فكر و خيال بود.

بعد از مدتى حس لذت و قدرت ميكردم.

با صداى در درست نشستم و گفتم:

-بفرمائيد.

در اتاق باز شد و ساشا همراه شاهو وارد اتاق شدن.

از جام بلند شدم و ميز و دور زدم. رو به روى ساشا و شاهو روى مبل نشستم. پا روى پا انداختم.

ساشا گفت:

-شاهو ميگه قراره شما شريك كارى ما بشيد و در عوض بدهى رو پرداخت كنيد.

-بله.

ساشا خيره نگاهم كرد گفت:

-دليل؟

نگاهم رو به نگاهش دوختم. باورم نميشد ساشا انقدر نكته سنج شده باشه.

-دليلى نداره. اينطورى به نفع منم هست و البته اگه شراكت رو نخواستيم تمام پول من با سودش برميگرده و شركت هاى شما هم همه مال خودتون.

شاهو گفت:

-به نظر من كه پيشنهاد خيلى خوبيه.

ساشا اما هنوز دو دل بود و اينو ميشد از نگاهش فهميد.

-ساشا، يه نگاه به بيرون بنداز. پول اين جمعيت و بديم بايد بريم خونه نشين بشيم.

ساشا به مبل تكيه داد گفت:

-قرارداد رو بخونيد.

قرارداد و برداشتم و نگاهى بهش انداختم. همون چيزى بود كه ميخواستم. امضاء زدم.

شاهو با ذوق دستشو گرفت طرفم. توى دلم پوزخندى زدم و دستشو محكم فشردم. گفتم:

-چك سفيد امضائى بهتون ميدم تا تمام بدهى ها رو پرداخت كنيد.

-عاليه.

و هر دو سمت در رفتن كه لبخندى زدم گفتم:

-پس مهمونى كوچيكى بابت همكار شدنمون ميگيريم منزل من. آقا شاهو حتما همسرتون و بياريد.

چهره اش كمى تو هم رفت. بي ميل گفت:

-حتما.

-و شما آقاى زرين ميتونيد دوست دخترتون رو بياريد.

سرى تكون داد و از ...
@vidia_kkk

1401/05/10 11:48

#پارت_310

اتاق بيرون رفتن.
بشكنى زدم و خوشحال از اين پروژه وسايلم رو جمع كردم تا برم و براى شب همه چيز و آماده كنم.

با راننده به فروشگاه رفتم و بعد از خريد به خونه برگشتم.

همه جا رو تميز كردم. دسرها رو آماده كردم. غذا از بيرون سفارش دادم.

گرامافون رو روشن كردم و وارد حموم شدم. دوش گرفتم.

نگاهى به لباس كوتاه قرمز رنگم انداختم و لبخند خبيثى روى لب هام نشست.

لباسم و پوشيدم و خم شدم تا صندل هام و پام كنم كه صداى زنگ آپارتمان بلند شد.

نگاه آخر و تو آينه انداختم و سمت در رفتم.

در و باز كردم كه با چهره ى خندان بهراد رو به رو شدم.

كمى خم شد گفت:

-سلام بر بانوى زيبا.

و گل ها رو گرفت طرفم. لبخندى زدم و گل ها رو از دستش گرفتم.

-تنهائى؟

وارد سالن شد.

-فعلا بله اما بقيه تو راهن.

گل ها رو تو گلدون كريستالى گذاشتم كه گفت:

-چطور ميتونم اين محبت رو جبران كنم؟

-نياز به جبران نيست. الان منم يكى از شركاء هستم.

-آره اما كمك بزرگى كردى.

با صداى زنگ بهراد رفت سمت در.

حالا فقط نزديك شدن به ساشا و بهم زدن رابطه ى شاهو و زنش مونده.

با صداى سلام و احوالپرسى به سالن رفتم. شاهو و نازيلا بودن به همراه ساشا.

خرامان به سمتشون رفتم.

شاهو نگاهى به سر تا پام انداخت و لحظه اى خيره ى پاهاى خوش تراشم شد.

-بفرماييد.

نازيلا بي ميل وارد خونه شد. اما شاهو چشم هاش برق ميزد.

ساشا به همراه دخترى وارد شد.

لحظه اى از ديدن دختر همراه ساشا قلبم فشرده شد و تمام شوقم پريد.

اما با يادآورى كارهام لبخندى زدم.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:48

#پارت_311

ساشا رو به دختر كرد گفت:

-ايشون ويدا آريان همكار جديدمون.

دختره لبخندى زد گفت:

-منم نسترنم. و دستشو سمتم دراز كرد.

بي ميل دستشو فشردم و دعوت به نشستن كردم.

وسايل پذيرايي رو روى ميز چيده بودم.

كنار بهراد نشستم. رو به ساشا كردم گفتم:

-ببخشيد كه خونتون رو گرفتم.

ساشا دستى به بازوى دختره كشيد. از اين كارش دل من زير و رو شد.

-عيب نداره.

نازيلا با تعجب گفت:

-ساشا چطور از اين خونه دل كندى؟

-دل نكندم. فقط موقت به خانم آريان دادم.

رو كردم به شاهو با عشوه گفتم:

-شما فرزند نداريد؟

-نه فعلا علاقه اى به بچه ندارم.

سرى تكون دادم. كمى راجب كار صحبت كرديم و از جشن لباسى كه براى شب يلدا قرار بود و چه سبكى اجرا بشه حرف زديم.

از جام بلند شدم كه زنگ در و زدن.

-حتما غذا رو آوردن.

نازيلا پوزخندى زد گفت:

-يعنى خودتون غذا بلد نيستيد؟

-من وقت اين كارها رو ندارم.

بهراد رفت تا غذاها رو بگيره.

سمت آشپزخونه رفتم و ميز و چيدم كه صدايى از فاصله ى كمى به گوشم رسيد.

سر بلند كردم. شاهو تو چهارچوب در آشپزخونه ايستاده بود.

لحظه اى ياد گذشته افتادم و ترس به دلم افتاد.

با صداى لرزونى گفتم:

-كارى دارى؟

وارد آشپزخونه شد. با صداى بمى گفت:

-نه حتى در حال كار خونه هم جذاب و خواستنى هستى.

لبخند تصنعى زدم و با ناز موهامو پشت گوشم زدم گفتم:

-شما لطف داريد اما حيف ...

-حيف چى؟

شونه اى بالا دادم و چشمكى زدم.

-حيف همسر دارى.

قهقهه اى سر داد.

با ورود ساشا به آشپزخونه و اون اخم ميون ابروهاش....
@vidia_kkk

1401/05/10 11:49