The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_312


سرم و پایین انداختم و میزو چیدم .

بهراد غذاهارو آورد .

بعد از شام ویسکی آوردم گفتم : _ به افتخار جشنمون .

و لیوانارو پر کردم .

خواستم لیوانو بردارم که ساشا گفت : _ میشه بگی جا سیگاری منو کجا گذاشتی ؟؟؟

ابرویی از تعجب بالا دادم و گفتم : _ الان براتون پیدا میکنم .

و به سمت آشپزخونه رفتم .

جا سیگاری رو از تو آشپزخونه برداشتم و چرخیدم تا از آشپزخونه بیرون برم ؛

که تخت سینه ی کسی رفتم .

سر بلند کردم که با نگاه جدی ساشا رو به رو شدم .

قدمی عقب گذاشتم که کمرم به کابینت خورد .

قدمی جلو گذاشت و دستشو از کنارم رد کرد و روی کابینت گذاشت .

_ چیزی میخوای ؟

ابرویی بالا داد گفت : _ امشب تضمین نمیکنم مست بشی و کنارت باشم .

اخمی بین ابروهام دادم _ یعنی چی ؟

سرش و آورد جلو کنار گوشم لب زد _ یعنی یهو هوس با من بودن نکنی که

امشب خودم همراه دارم .

و دستش و نرم از گردن تا کمرم کشید .

با این کارش نفسم رفت و ضربان قلبم بالا گرفت .

دستم و روی سینه اش گذاشتم و با صدای مرتعشی گفتم :

_ بهتون گفتم اون شب رو فراموش کنید هرچند من هیچی یادم نیست .

_ اگه میخوای فراموش کنم ، پس نخور تا مست نشی ....!

و ازم فاصله گرفتو زیر سیگاری رو از دستم کشیدو از آشپزخونه بیرون رفت .

دستی به گردنم کشیدم و از اشپزخونه بیرون اومدم .

همه در حال بگو بخند بودن .

ساشا نگاهی بهم انداخت و لیوان کوچیک توی دستش و بالا کشید .

روی مبل نشستم و از ترسم چیزی نخوردم .

بهراد بلند شد گفت : _ ما دیگه بریم .

شاهو نازیلا هم بلند شدن .......
@vidia_kkk

1401/05/10 11:49

#پارت_313

نازیلا تشکر خشکی کرد

اما شاهو از اینکه داشت می رفت کمی ناراحت بود گفت:

_دوست داشتم بیشتر بمونم اما مجبورم ‌برم.

چشمکی زدم و به این همه ضعف و سست بودنش پوزخندی زدم.

کنار در ایستادم تا ساشا و دوست دخترشم برن که ساشا گفت:

_چرا کنار در ایستادی؟

چیزی نگفتم ادامه داد:

_ من و نسترن جایی نمیریم البته ببخشیدا یک شب رو بد بگذرون

با دست بهشون اشاره کردم و گفتم:
_یعنی شما می خواید اینجا بمونید

ساشا سری تکون داد

_ ایرادی داره

_نه نه راحت باشید من میرم اتاقم تا راحت باشید

از حرص و عصبانیت اگه دو دقیقه می موندم صد درصد حالم رو می فهمید
وارد اتاق شدم و در رو بستم.

لعنتی لعنتی، کلافه سمت تخت رفتم.

نشستم لبه تخت و سرم رو توی دستام گرفتم

از اینکه اون دختر تا صبح با ساشا سر کنه حتی فکرشم دیونه ام می کرد موهامو تو دستام گرفتم.

حالم خوب نبود داشتم خفه میشدم عصبی اتاق رو بالا وپایین کردم اما خسته دوباره روی تخت نشستم.

تاصبح مثل مار زخمی تو خودم پیچیدم اما دم نزدم.

هوا روشن شد پرده رو کنار زدم و به آسمون آبی که کم کم روشن میشد چشم دوختم.

قطره اشک سمجی که ولکن نبود روی گونه ام چکید.

سرم رو به شیشه تکیه دادم و شونه هام شروع به لرزیدن‌ کرد.

لب زدم:

_خدایا از عشق و دلبستگی بدم میاد بدم میاد اما می دونم دچارش شدم و با همه ی نفرتی که از خانواده ی ساشا داشتم.

اما این مرد با آغوش همیشه گرم و نم اشکش دوست دارم

کاش ذره ای دوستم داشتی ساشا کاش...
@vidia_kkk

1401/05/10 11:49

#پارت_314

چيزى به جشن يلدا نمونده و همه در تكاپو بوديم تا به بهترين نحو اجرا بشه.

همه چيز براى يک مراسم عالى آماده بود. لباس زيبايى براى جشن آماده كرده بوديم تا بپوشم.

سالن بزرگ و مجللى براى برپايى مراسم در نظر گرفته بوديم.

لباسم رو پوشيدم و آرايشگر موهامو همراه با صورتم درست كرد.

توى اتاق بودم تا بطور كامل آماده بشم اما صداى خواننده ى زنى كه آورده بودن نشان از اومدن مهمونا مي داد.

در اتاق باز شد و ساشا تو چهارچوب در نمايان شد.

از روى صندلى بلند شدم و دامن بلندم روى زمين كشيده شد نگاهى بهم انداخت گفت:

_آماده اى؟

سرى به معنى تأييد تكون دادم از جلوى در كنار رفت.

باهاش هم قدم شدم دلم از اين همه نزديكى پر هيجان ميزد و زير و رو ميشد.

چند تا پله ى كوتاه رو بالا رفتم و روى سن قرار گرفتم.

تمام افراد متمدن و مشهور سراسر کشور تو این برپایی شو لباس حضور داشتن.

از اينكه توى كشور خودم روى سن رفته بودم واقعا خوشحال بودم.

بعد از دورى كه زدم از پله ها پايين اومدم. ساشا با قدم هاى بلند اومد سمتم. گفت:

-كارتون عالى بود.

سر بلند كردم و نگاهى بهش انداختم كه نگاهش رو ازم گرفت.

براى معرفى پيش بقيه رفتيم. هركس به نوعى تبريک مي گفت و از نوع برپایی فستیوال.

شاهو جام مشروبى توى دستش بود و خيره به من، رفتم سمتش و لبخند دلفريبى زدم گفتم:

-سلام.

لبخندى زد گفت:

-كارت عالى بود

و خم شد ادامه داد:

_خودت عالى تر، هوش از سر آدم ميبرى.

خنده ى پر از عشوه ایی زدم
@vidia_kkk

1401/05/10 11:49

#پارت_315

خم شد روى صورتم گفت:

_چطورى ميتونم داشته باشمت؟

با اين حرفش خنده روى لبام ماسيد. نگاهش كردم كه گفت:

_حس مي كنم مي خوامت.

لبخند تصنعى زدم و دستم و روى سينه اش گذاشتم و كمى به عقب هولش دادم گفتم:

_من با مردى كه زن داشته باشه نميتونم باشم.

و چرخيدم برم كه مچ دستم و گرفت گفت:

_اگه طلاقش بدم چى؟

خنده ى دلفريبى كردم.

_اون وقت راجبش فكر مي كنم.

و دستم و از تو دستش درآوردم قلبم آكنده از نفرت بود.

فقط مي خواستم به زمين بكوبمش هر طورى شده و به هر قيمتى.

اين مرد زندگيم رو نابود كرد حالا نوبت من بود که با زندگیش بازی کنم.

گوشه ى سالن ايستادم و نگاهم رو به رقاصه اى كه داشت مي رقصيد دوختم.

جام مشروب و بالا كشيدم و از تلخيش لحظه اى چشمام و روى هم گذاشتم اما خوب بود.

دلم كمى رقص مي خواست صداى زن زيبا و دلنواز بود.

چرخى زدم و خرامان خرامان سمت سن رفتم چرخى زدم و تابى به كمرم دادم.

لحظه اى همه بدون اينكه دست بزنن خيره ام شدن.

تابى به گردنم دادم كه موهام روى هوا پخش شد.

سر بلند كردم كه نگاهم به نگاه غضب آلود ساشا افتاد.

قدم به قدم بهش نزديک شدم و چرخى دورش زدم.

صداى پاشنه كفش هام با ريتم آهنگ يكى شده بود.

دستى زدم و خواننده...

شاهو اومد وسط و دستمو گرفت چرخى زد.

از تحرک زياد عرق كرده بودم اما هنوز دست بردار نبودم.

دستى بازومو گرفت و كشيد گفت:

_بسه هرچى هنرنمايى كردى!

چشمامو به چشماش دوختم و دستمو روى سينه اش گذاشتم و با صداى خمارى گفتم:

_امشب پيشم ميمونى؟

گنگ نگاهم كرد سرى تكون داد گفت:

_احمق كوچولو...
@vidia_kkk

1401/05/10 11:49

#پارت_316

_ *** کوچولو

شنيدم اما با لذت چشم هامو بستم. چيزى تا پايان مراسم نمونده بود.

ساشا پالتوى خزم رو روى شونه هام انداخت. گفت:

-خداحافظى كن.

سرى تكون دادم و با همه خداحافظى كردم.

از سالن كه بيرون اومدم سوز سردى خورد به صورتم.

بغض توى گلوم نشست. سر بلند كردم و به اولين برفى كه باريد لبخند پر از دردى زدم.

يكماه ميشد ايران اومده بودم. دستى روى شونه ام نشست.

سربلند كردم كه ساشا گفت:

-بريم.

قدمى برداشتم و سوار ماشين شدم. ساشا به سرعت ميروند.

چيزى طول نكشيد كه ماشين تو پاركينگ آپارتمان توقف كرد. هر دو پياده شديم.

دستشو دورم حلقه كرد گفت:

-خوبى؟

ميدونستم هوشيارم اما خودمو به مستى زدم و با صداى خمارى گفتم:

-نه، ميخوام با تو خوب بشم.

حرفى نزد و در آپارتمان و باز كرد. پالتومو درآوردم.

ساشا سمت مبل رفت و نشست.

خرامان رفتم سمتش و روى پاهاش نشستم.

دستم و نرم روى سينه اش كشيدم. كلافه نگاهم كرد گفت:
-نكن.

دكمه ى پيراهنش و باز كردم گفتم:

-مثل اون شب باهام باش.

فشارى به كمرم آورد و چسبوندم به خودش گفت:

-اما من اون شب باهات نخوابيدم.

همون يكم مستى هم كه داشتم از سرم پريد و سر بلند كردم.

-اما تو گفتى با من رابطه داشتى.

-من همونطورى گفتم.

از روى پاهاش بلند شدم. دستى به موهام كشيدم. گيج بودم. يعنى ساشا هنوز خوب نشده بود؟

اما براى من مهم نبود بايد نقشه ام رو عملى ميكردم.

لبخندى زدم و زيپ لباسم رو باز كردم.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:49

#پارت_317

قدمى سمتش برداشتم و خم شدم روى صورتش گفتم:

-اما من ميخوام باهات باشم.

و دستى به گردنش كشيدم.

مچ دستم و گرفت كشيد كه افتادم تو بغلش.

-ميدونى كه با من باشى بايد قيد خيلى چيزها رو بزنى؟

از اينهمه نزديكى نفس نفس ميزدم. دستى به بند لباسم كشيد گفت:

-فهميدى؟

سرى تكون دادم به معنى باشه.

رو دستهاش بلندم كرد و سمت اتاقش برد. از اينكه داشتم گولش ميزدم حالم خوب نبود اما بايد نقشه ام رو اجرا ميكردم، به هر قيمتى.

ساشا روى تخت گذاشتم و پيراهنش و درآورد. اومد سمتم و خيمه زد روم.

دستم و روى سينه ى برهنه اش گذاشتم.
از بند لباسهام گرفت و كشيد. لباس از تنم دراومد.

نرم دستشو روى بدنم كشيد و اومد بالا. خم شد.

هر لحظه منتظر بودم ببوستم اما كنار گوشم لب زد:

-گفتى همه جوره باهامى؟

سرى تكون دادم كه گفت:

-پس، فردا ميريم محضر و عقد ميكنيم.

سر چرخوندم و نگاهم رو به نگاهش دوختم. دستش و روى گونه ام كشيد.

-چرا ميخواى عقدم كنى؟

-اونش به خودم مربوطه. اگه نميخواى ...

دستم و روى لبش گذاشتم.

-ميخوام اما يه شرطى دارم.

اخمى كرد.

-چه شرطى؟

-اينكه تا خانواده ام نيومدن كسى از اعضاى خانواده ات نفهمه.

متعجب گفت:

-مگه تو خانواده دارى؟؟

لبخند پر از دردى زدم.

-به موقع ميبينيشون.

سرى تكون داد و دستشو دور كمرم حلقه كرد. سرم و روى سينه اش گذاشتم و چشمهامو بستم. اما دلم شور ميزد.

اينكه چرا ساشا ميخواد عقد كنه؟

اگه بهم علاقه داره چرا چيزى نميگه؟

اما بايد روى تمام احساساتم سرپوش ميذاشتم و با شاهو همون كارى رو ميكردم كه باهام كرد.

من باید تک تک این خانواده انتقام میگرفتم
حتی ساشایی که دوستش داشتم

وقتی یادم میاد با بی رحمی ولم کرد...
با درد چشمام و بستم
@vidia_kkk

1401/05/10 11:49

#پارت_318

دست ساشا لغزيد لاى موهام و آروم شروع به نوازش كرد.

براى اولين بار بدون كابوس و تنش خوابم برد.

با تابش نور كم خورشيد از لاى پرده ى كنار رفته ى اتاق غلطى زدم اما با ديدن جاى خالى ساشا هراسون سرجام نشستم.

نگاهى توى اتاق انداختم اما نبود. مثل ديوونه ها شدم.

يعنى كجا رفته؟

سمت اتاقم رفتم و لباسى پوشيدم. نگاهى از پنجره به خيابونى كه برف سفيدپوشش كرده بود انداختم.

بغضم شكست و اشكم روى گونه ام جارى شد.

چقدر دل نازك شدم! منى كه خيلى چيزارو از دست دادم.

سرم و به شيشه ى سرد پنجره چسبوندم. لب زدم:

-خدايا، من براى عاشقى نيومدم. براى انتقام از آدمهايى كه من و هرزه دونستن و به بدترين نحو ممكن از زندگيشون حذفم كردن اومدم.

با صداى در سالن سريع از اتاق بيرون اومدم. با ديدن ساشا حالم دست خودم نبود.

با دو قدم بلند خودمو بهش رسوندم و محكم بغلش كردم.

با صدايى كه متعجب بود گفت:

اتفاقى افتاده؟

واقعا نميدونستم چى بگم.

اينكه من دوست دارم، عاشقتم؟ اما عشق ديگه براى من معنايى نداشت.

الان بايد انتقام تمام اون روزهامو بگيرم.

از بغل ساشا بيرون اومدم گفتم:

-ببخشيد، يه لحظه احساساتى شدم.

سرى تكون داد گفت:

-براى كارى بيرون رفته بودم و اينكه ...

سر بلند كردم و منتظر موندم تا ادامه بده كه گفت:

-با يه محضرى آشنا صحبت كردم و براى بعدازظهر وقت گرفتم.

-ميشه بدونم چرا ميخواى با من ازدواج كنى؟

خيره نگاهم كرد گفت:

-چون صدات و نگات منو ياد كسي ميندازه كه از دست دادمش ...
@vidia_kkk

1401/05/10 11:49

#پارت_319

با اين حرفش چيزى توى دلم خالى شد.

سر بلند كردم و نگاهم رو به اون چشم هاى نم دارش دوختم. لب زدم:

-اما من اون نيستم.

كلافه دستى به موهاش كشيد.

-منم ميدونم تو اون نيستى اما نگاهت و صدات كه شبيهش هست براى من كافيه.

سرى تكون دادم.

-من ميرم بعدازظهر ميام دنبالت.

-باشه.

با رفتن ساشا روى مبل نشستم.

يعنى ساشا هنوز ويديا رو يادشه؟

كاش ميدونستم از گذشته چيا يادشه. اينطورى كارم خيلى راحت تر بود.

سرم و به مبل تكيه دادم. از اينكه نميدونستم آخر راهى كه ميرم به كجاست هراس داشتم. اما بايد اين راه و تا تهش ميرفتم.

رفتم حموم دوشى گرفتم. كت و دامن ارغوانى رنگى پوشيدم.

آرايشى انجام دادم. كلاهم رو گذاشتم. كيفم رو برداشتم.

با صداى آيفون به سمتش رفتم.

-كيه؟

-بيا پايين، منتظرم.

-باشه.

آيفون و گذاشتم و از واحدمون بيرون اومدم.

پله ها رو پايين اومدم و از حياط آپارتمان رد شدم.

قلبم از هيجان محكم ميزد و حالم خوب نبود. كمى استرس داشتم.

ساشا در جلوى ماشين و باز كرد. سوار ماشين شدم.

ساشا هم نشست. زير چشم نگاهى بهش انداختم.

كت و شلوارى پوشيده بود و با ته ريشى كه داشت انگار چهره اش جذاب تر بود. ماشين و روشن كرد.

نگاهم رو به خيابون هاى شلوغ تهران در اولين روز برفى دوختم.

دلم برف بازى ميخواست. ياد روزهايى كه با شاه پرى و نازپرى تو حياط برف بازى ميكرديم افتادم.

آهى كشيدم.

ساشا ماشين و كنار محضر نگهداشت.

از ماشين پياده شدم و نگاهى به ساختمون كوچك رو به روم انداختم كه سردرش نوشته بود: محضرخونه 143
@vidia_kkk

1401/05/10 11:49

#پارت_320

همراه ساشا از پله هاى محضرخونه بالا رفتيم.

حالا که واقعا داشتیم عقد میکردیم دو دل بودم
من دارم چیکار میکنم اصلا این کارم درست هست یا باز دارم به بی راه میرم
اما من باید بدونم توی این خانواده چه خبره ...

وارد سالن كوچكى شديم. مردى ميانسال پشت ميزى نشسته بود.

با ديدن ما عينكش رو زد. با دست به صندلى ها اشاره كرد.

-بفرمائيد.

هر دو روى صندلى ها نشستيم. مرد سرش و توى دفتر بزرگ جلوى روش انداخت گفت:

-پدر عروس خانم نيستن؟

نگاهى به ساشا و بعد به مرد انداختم.

به اينجاش فكر نكرده بودم. چطور به ساشا بگم من دختر نيستم؟ چرا ساشا نپرسید ایا قبلا ازدواج کردم یا نه؟ اصلا با کسی بودم یا نه؟

این نپرسیدنش باعث میشه بترسم اون که نمیدونه من ویدیا و یه زمانی همسرش بودم

با استرس لب پايينم رو خيس كردم گفتم:

-من نيازى به اجازه ى پدر ندارم.

مرد سر بلند كرد و نگاهى بهم انداخت. سرم و پايين انداختم. مرد ديگه حرفى نزد.

ساشا سكوت كرده بود و هيچى نميگفت.

-خوب، آماده ايد شروع كنم؟

هر دو لحظه اى بهم نگاه كرديم. مرد خطبه ى عقد و خوند.

بله اى زيرلب گفتم.

باورم نميشد دوباره همسر ساشا شده بودم. مردى كه قلبم از وجودش سرشار بود.

دفتر بزرگ جلوى مرد رو امضا كرديم و از دفترخونه بيرون اومديم.

هم هيجان داشتم هم استرس.

-بريم دورى بزنيم؟

لبخندى زدم. بریم

چرا ساشا نپرسید چطور می تونم بدون اجازه ی پدر ازدواج کنم چرا همه چی انقدر در هم پیچیده شده ؟

تمام راه رو سکوت کردم و ذهنم درگیر بود

بعد از مسافتى ماشين و پارك كرد. هوا سرد بود و سوز مى وزيد.

كنارم قرار گرفت. دستشو پشت کمرم گذاشت گفت:

-بريم؟

كمى بهش نزديك شدم. حالا كاملا تو بغلش بودم. دستشو دور شونه هام حلقه كرد.

صداى خواننده ى كوچه گرد دلنشين بود.

بغض نشست توى گلوم. ميدونستم روزى كه ساشا بفهمه من كيم و نقشه هام براى نابودى خانواده اش بوده حتما ولم ميكنه پس بهتره الان از وجود و بودنش لذت ببرم.

با دست مردِ دست فروش رو نشون دادم.

-لبو بخريم؟

نگاهم كرد عميق و خيره.

-بخريم.

دو تا لبو از مرد دست فروش خريد.

همينطور كه راه ميرفتيم با لذت لبو ميخوردم.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:49

#پارت_678

ساشا اما آروم بود.

لبوم تموم شد اما ساشا هنوز لبوش دستش بود. روى سكوى سنگى نشستيم.

نگاهم به لبوى ساشا بود. برد سمت دهنش.

نگاهى به اطراف كردم. كسى نبود. از فرصت استفاده كردم و نيم خيز شدم.

صورتمو بردم جلو و نيمه اى از لبوى ساشا رو گاز زدم.

لحظه اى لبهامون روى هم قرار گرفت. دلم زير و رو شد.

هول كردم و لبو پريد توى گلوم.

به سرفه افتادم. با دستش آروم زد پشتم گفت:

-تا تو باشى سهم ديگرى رو نخورى.

اخمى كردم كه كشيدم توى بغلش. سرم روى سينه اش بود. آروم لب زد:

-ويديا كجائى؟

سرم و بيشتر به سينه اش فشار دادم و بغضم رو قورت دادم.

نميدونستم از اينكه هنوزم بهم فكر ميكنه خوشحال باشم يا نه.

دستشو آروم روى كمرم كشيد گفت:

-بريم.

-بريم.

از جاش بلند شد. دستمو دور بازوش حلقه كردم و با هم راه رفته رو برگشتيم.

سوار ماشين شديم. هوا تاريك شده بود.

ماشين و كنار ساختمون نگهداشت. سؤالى نگاهش كردم كه گفت:

-فعلا آمادگى اين و ندارم كه كنارت باشم.

دسته ى كيفم رو مشت كردم. سرى تكون دادم.

-باشه.

و در ماشين و باز كردم. دست گرمش نشست روى دستم.

سر بلند كردم و سؤالى نگاهش كردم.

دستش و از روى دستم برداشت. آروم گفت:

-شب بخير.

در ماشين و باز كردم و پياده شدم. با قدم هاى آروم سمت آپارتمان رفتم.

با صداى موتور ماشين كه روشن شد سر بلند كردم.

كوچه رو دور زد و رفت. آهى كشيدم.

كى ميخواست زندگيم سر و سامون بگيره؟

كى اينهمه نفرت از دلم بيرون ميره؟

تمام شادى عصرم پريد و توى دلم غم لونه كرد.

وارد خونه شدم و در و پشت سرم بستم.

توى دوراهى گير كردم. نميدونم كدوم راه درسته كدوم راه غلط. فقط ميدونم بايد برم و انتقام بگيرم از تك تك اونايى كه تحقيرم كردن.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:50

#پارت_322

كيفم رو گوشه ى سالن پرت كردم و بي ميل روى مبل نشستم.

دستم و بالا آوردم و به جاى خالى حلقه ام نگاهى انداختم. پوزخندى روى لبم جا خوش كرد.

بدون اينكه حلقه اى داشته باشم يا يه بزرگترى شاهد عقدمون باشه به عقد ساشا دراومدم.

كوسن مبل و بغل كردمو به ديوار رو به روم چشم دوختم.

دلم ميخواست همون كارى كه شاهو با من كرد با خودش ميكردم. اين مرد براى من كم كارى نكرد.

از فكر و خيال زياد سردرد گرفته بودم. سمت اتاقم رفتم و خسته روى تخت دراز كشيدم.

كى اين تنهائى ها به پايان ميرسيد؟

كم كم چشم هام گرم خواب شد. دوباره كابوس دوباره فرياد. با هق هق رو تختم نشستم و به تاريكى اتاق زل زدم.

زانوهام و بغل كردم و سرم و روى زانوهام گذاشتم.

چه شبهائى كابوس ديدم و كسى نبود تا آرومم كنه.

نگاهى به ساعت انداختم. چيزى تا روشنى هوا نمونده بود.

ياد بارما افتادم. از جام بلند شدم. تمام تنم كوفته بود.

تلوخوران از اتاق بيرون اومدم.

سمت تلفن رفتم و شماره ى بارما رو گرفتم. بعد از چند بوق صداى عايشه پيچيد توى گوشى.

به هندى شروع به صحبت كردم.

عايشه با شنيدن صدام با ذوق گفت:

-ويديا خودتى؟

لبخندى روى لبم نشست. چقدر دلتنگشون بودم.

-سلام عايشه.

-سلام عزيزم، خوبى؟ كجايى دختر؟

خنديدم.

-خوبم. سر كار. تو و بارما چطورين؟

-ما هم خوبيم.

-خدا رو شكر. بارما كجاست؟

-رفته ورزش.

-كى برميگرده؟

-الانا برميگرده. ويديا...

-بله؟

-مطمئنى كه حالت خوبه؟

بغضم و قورت دادم.

-آره خوبم.

-اما صدات ...

-تازه از خواب بيدار شدم.

-باشه عزيزم. مراقب خودت .......
اهی کشیدم انگار زندگیم رو دور تند بود
هضم این اتفاقات اخیر برام سخت بود

شراکتم با خانواده ی زرین عقد پنهانیم با ساشا
ندونستن گذشته باید کاری میکردم
@vidia_kkk

1401/05/10 11:50

#پارت_323

با صدای عایشه به خودم اومدم
_ گوشى رو به بارما ميدم.

-ممنون عزيزم

-سلام بر بانوى شرقى.

با شنيدن صداى بارما دلم گرم شد. اين مرد و عجيب دوست داشتم.

-چطورى دختر؟

روى مبل نشستم.

-خوب نيستم بارما.

-چرا؟ چى شده؟ اتفاقى افتاده؟

-من ...

مكثى كردم.

-تو چى؟

-من با ساشا عقد كردم.

بارما لحظه اى سكوت كرد و گفت:

-خوب الان چرا ناراحتى؟

-اما بارما من اومدم انتقام بگيرم از تمام آدمهايى كه اذيتم كردن و ننگ هرزگى بهم زدن.

-آروم باش ويديا، آروم باش. چرا به خوشبختى فكر نميكنى؟ تو مگه ساشا رو دوست ندارى؟

با درد ناليدم:

-من زمانى خوشبخت ميشم كه زانو زدن شاهو رو ببينم. نابودی خانواده ی زرین و ببینم .
اینطوری فقط آتيش نفرتم خاموش ميشه.

-ويديا مراقب باش اين آتيش دامن خودتم نگيره.

-گيجم.

-دركت ميكنم عزيزم. ميخواى بيام؟

-نه اما به وقتش خودم ميگم تا همراه عايشه بياين.

-حتما، توام خيلى مراقب خودت باش. نذار نفرت خاكسترت كنه.

زير لب زمزمه كردم:

-خاكستر شدم.

بعد از خداحافظى با بارما سمت آشپزخونه رفتم. سرم درد ميكرد.

بايد قهوه ى تلخى ميخوردم.

قهوه جوش رو گذاشتم قهوه اماده رو توی ماک ریختم
روی صندلی نشستم بوی قهوه تمام اشپزخونه رو برداشته بود .
اما ذهنم درگیر بود کلافه قهوه ام رو خوردم .

نميدونستم امروز چطور بايد با ساشا برخورد ميكردم. اين مرد هميشه قلبم رو به لرزه درمياره.

ادكلن مورد علاقه ام رو زدم. نگاهى به ساعت انداختم.

راننده منتظرم بود. در و بستم و از پله ها پائين اومدم

با ديدن ماشين به سمتش رفتم. راننده در عقب و باز كرد.

سوار شدم.

هوا سوز بدى داشت و سرما تا مغز استخوان آدم نفوذ ميكرد.

راننده ماشين و روشن كرد.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:50

#پارت_324

بعد از مسافتى ماشين كنار شركت نگهداشت. از ماشين پياده شدم.

دربان در و برام باز نگهداشت. با قدمهاى محكم وارد شركت شدم.

همه در حال انجام كار بودن.

خبرى از ساشا و شاهو نبود. سمت اتاقم رفتم.

دلم ميخواست ساشا رو ببينم. دروغه اگه بگم از ديشب تا حالا دلتنگش نشدم.

پشت ميزم نشستم و نگاهى به پرونده هاى روى ميز انداختم.

غرق پرونده هام بودم كه چند ضربه به در خورد.

سر بلند كردم.

-بفرماين.

در اتاق باز شد و شاهو با لبخندى به لب وارد اتاق شد.

از جام بلند شدم و لبخند تصنعى زدم و از پشت ميز بيرون اومدم.

دستشو سمتم دراز كرد.
بی میل دستم و توی دستش گذاشتم

-سلام.

اون يكى دستش و روى دستم گذاشت و نوازش كرد.

از اين كارش مورمورم شد و حس تهوع بهم دست داد. اما ظاهرمو حفظ كردم.

گفتم:

-چه خبرا؟

نگاهش رو به نگاهم دوخت.

-بي قرارتم، ميخوامت.

دستمو از توى دستش درآوردم.

-نشد ديگه ... قرار شد شما اول از همسرت جدا شي بعد من بهت فكر كنم.

كلافه دستش و به موهاش كشيد.

-چطورى؟ به چه بهونه اى طلاقش بدم؟

كمى بهش نزديك شدم و گوشه ى يقه ى پيراهنش و گرفتم.

عشوه اى به صورت و صدام دادم گفتم:

-يعنى باور كنم مردى به زرنگى تو از پس يه كار كوچك برنياد؟

دستى به زير چونه ام كشيد.

-براى داشتن تو همه كارى ميكنم.

لبخندى زدم.

-پس ببينم چيكار ميكنى.

و ازش فاصله گرفتم.

-بهتره برم. وقتى كنارتم وسوسه ميشم.

و نگاهى به تمام هيكلم انداخت. سرى با ناز تكون دادم و شاهو از اتاق بيرون رفت.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:50

#پارت_325

با رفتن شاهو عصبى و پر از بغض روى مبل توى اتاق نشستم. حالم از اين ويديا بهم ميخورد.

حس خيانت به ساشا بهم دست ميده وقتى اينهمه عشوه براى شاهو ميام.

كلافه سرم و توى دستهام گرفتم. با باز شدن در اتاق سر بلند كردم و نگاهم به ساشا افتاد.

سريع از رو مبل بلند شدم. اومد سمتم. نگاهى بهم انداخت.

-خوبى؟

رفتم سمتش. الان واقعا به آغوش گرمش نياز داشتم.

توى دو قدميش ايستادم و نگاهش كردم.

نميدونم از نگاهم چى خوند كه دستشو دور كمرم حلقه كرد.

از اين كارش نفسم رفت. خودمو بيشتر بهش نزديك كردم و دستم و روى سينه اش گذاشتم.

كمرم و نوازش كرد. گفت:

-كلافه به نظر مياي!

رو پنجه ى پا ايستادم و زير گلوش رو بوسيدم.

لبهام كه روى گردنش نشست چنگى به كمرم زد.

اومدم فاصله بگيرم كه نذاشت و سرش و توى گردنم فرو كرد.

نفس عميقى كشيد. بوسه ى ريزى زير گردنم زد.

چشم هام بسته شد. دلم پر از بغض بود.

كاش ميتونستم باهاش حرف بزنم. تو خلسه بودم كه ازم فاصله گرفت و دستى به گونه ام كشيد.

-چند روزى نيستم.

-جايى ميخواى برى؟

-آره اما زود بر ميگردم.

قيافه ام تو هم رفت. خم شد روى صورتم و با صداى بمى گفت:

-اين قيافه يعنى باور كنم دوستم دارى؟

سرم و پائين انداختم و گوشه ى لبم رو به دندون گرفتم.

دستش و نرم روى لبم كشيد. زمزمه كرد:

-وسوسه ام نكن.

سر بلند كردم و نگاهم رو به اون دو گوى نم دار دوختم.

ساشا هم انگار كلافه بود. ازم فاصله گرفت.

-مراقب خودت باش تا برميگردم.

و چشمكى زد از اتاق بيرون رفت.

نفسم و با درد بيرون دادم و كلافه دستامو قلاب گردنم كردم.

يعنى ساشا كجا قراره بره؟
@vidia_kkk

1401/05/10 11:50

#پارت_326

از اينكه انگار همه چى دست به دست هم داده بود كلافه شده بودم. تا غروب توى شركت بودم. وسايلم رو جمع كردم و از اتاق بيرون اومدم.

انگار همه رفته بودن. در اتاق شاهو باز شد. گفت:

-دارى ميرى؟

لبخند پر از استرسى زدم.

-بله

-صبر كن برسونمت.

-نه خودم ميرم.

اخمى كرد.

-راننده نيست منم نميتونم بذارم تنها برى.

دسته ى كيفم رو تو مشتم فشردم و منتظر موندم تا بياد.

شاهو كتشو پوشيد و از اتاق بيرون اومد.

همراه هم از شركت خارج شديم. در جلوى ماشين و باز كرد.

-بفرما بانو.

-ممنون.

روى صندلى نشستم. شاهو ماشين و دور زد و سوار شد.

از پنجره خيره ى خيابونا بودم كه شاهو گفت:

-ناراحت نشى اما همه اش فكر ميكنم جايى ديدمت.

ترس افتاد تو وجودم. هول و كلافه گفتم:

-نميدونم؟

خنديد و دستشو روى پام گذاشت. دستامو مشت كردم تا خطاي، ازم سر نزنه و دستش و پس نزنم.

فشارى به رون پام آورد گفت:

-من ميخوامت ويدا، خيلى ميخوامت.

نفسم رو بيرون دادم. دستشو از روى پام برداشت و خنده اى كرد. گفت:

-اما به زودى بدست ميارمت.

ماشين و كنار آپارتمان نگهداشت. دستم رفت سمت دستگيره.

-ميخواى اگه اينجا رو دوست ندارى جاى بهترى ببرمت؟

-نه، خوبه. ممنون من برم.

-تعارف به يه چائى نميكنى؟

خنده ى مصنوعى كردم و چشمكى زدم.

-اونم به موقعه اش.

و از ماشين پياده شدم. همين كه هواى تازه خورد به صورتم حالم بهتر شد.

هواى ماشين داشت خفه ام ميكرد و چيزى نمونده بود از وجود منحوسش حالت تهوع بهم دست بده.

با كليد در آپارتمان رو باز كردم. لباسام و تند درآوردم و انداختم تو سطل زباله.

سمت حموم رفتم و دوش آب و باز كردم.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:50

#پارت_327

زير دوش ايستادم. احساس ميكردم همه ى وجودم نجسه و جاى دست شاهو هنوز روى رون پامه.

ليف و برداشتم و محكم روى پام كشيدم. همينطور كه ليف ميزدم اشكام روى گونه هام مى افتاد.

ليف و گوشه ى حموم پرت كردم و روى دو زانو كف حمام افتادم.

هق زدم:

-خدايا، تاوان چى رو دارم تو زندگيم پس ميدم؟

سخته از كسى متنفر باشى ولى براش عشوه بياى.

دلم مادرمو ميخواست. خانواده ام رو ميخواست.

از جام بلند شدم و حوله ام رو پوشيدم. وارد اتاق شدم.

موهامو خشك كردم.

دو دل بودم برم يا نه اما حس تنهائى مثل خوره افتاده بود تو وجودم.

لباس پوشيدم و از خونه زدم بيرون. هوا تاريك شده بود.

با ديدن تاريكى هوا متزلزل شدم. اما اون حسى كه منو ترغيب به رفتن ميكرد و نميتونستم مهار كنم.

ماشينى گرفتم و سر راه شيرينى خريدم. آدرس خونه ى بابا رو دادم.

بعد از طى مسافتى كه براى من مثل يك قرن گذشت، ماشين كنار خونه ى بابا اينا ايستاد.

از ماشين پياده شدم. قلبم تند ميزد و دوباره كف دستهام عرق كرده بود.

استرس داشتم. سمت زنگ رفتم. دست دراز كردم تا زنگ و بزنم اما پشيمون شدم.

آخه چى ميگفتم؟

از اينكه از روى احساسم تصميم گرفتم و اومدم پشيمون شدم.

ميدونستم بابا هيچ وقت منو قبول نميكنه.

گل و شيرينى رو پشت در گذاشتم و زنگ و زدم.

با بغض پشت كردم به خونه و راه اومده رو بركشتم. با باز شدن در لحظه اى سر جام ايستادم اما دوباره به راهم ادامه دادم.

اومدنم اشتباه بود. سر بلند كردم و به آسمون شب نگاه كردم. لب زدم:

-منم خدائى دارم.

ماشين گرفتم و به آپارتمان برگشتم.

بدون اينكه چيزى بخورم براى خواب به سمت اتاقم رفتم اما پشيمون شدم.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:50

#پارت328

در اتاق ساشا رو باز كردم. با يادآورى شبى كه كنارش خوابيده بودم لبخندى زدم و سمت تخت رفتم.

گوشه ى تخت دراز كشيدم و متكايى كه ساشا زير سرش ميذاشت و محکم بغل كردم و چشم هامو بستم.

قطره ى اشكم روى بالشت چكيد. اين روزها چقدر دل نازك شده ام!

با گرم شدن چشمهام به خواب رفتم.

دو روز از رفتن ساشا ميگذشت. توى اين دو روز حس ميكردم چيزى توى قلبم خاليه.

شاهو سعى در نزديكى داشت.

توى اتاقم مشغول كار بودم كه صدايى از بيرون اومد.

كمى گوشهامو تيز كردم. سريع از جام بلند شدم. نازيلا!!

با گامهاى بلند سمت در اومدم و در اتاق و باز كردم.

كارمندها كنار هم ايستاده بودن. نازيلا با گريه گفت:

-شاهو، بذار توضيح بدم.

ابرويى بالا دادم. چي رو ميخواست توضيح بده؟

اما شاهو اخمى كرد گفت:

من همه چيزو ديدم. برو نازيلا.

نازيلا جلوى پاى شاهو زانو زد گفت:

-شاهو

نگاه شاهو به من افتاد. رو كرد به نازيلا:

-برو خونه ميام صحبت كنيم.

نازيلا از روى زمين بلند شد و سالن شركت رو ترك كرد.

شاهو داد زد:

-چه خبره؟ بريد سر كارتون.

پوزخندى زدم و وارد اتاق شدم كه شاهو هم از دنبالم وارد اتاق شد. چرخيدم و دست به سينه نگاهش كردم.

لبخندى زد. ابرويى بالا دادم گفتم:

-ببينم چيكار كردى اون بيچاره رو كه به پات افتاده بود؟

اومد طرفم و توى دو قدميم ايستاد. گفت:

-كارى كه بايد ميكردم.

دستش اومد سمت صورتم. آروم گفت:

-خودتو آماده كن كه بعد از طلاق نازيلا قراره عشقم رو بگيرم.

نگاهش كردم.

-يعنى به همين راحتى ميخواى ...
@vidia_kkk

1401/05/10 11:50

#پارت_329

طلاقش بدى؟

دستى زير چونه اش كشيد.

-به زودى يه مهمونى دعوتت ميكنم.

چشمكى زد.

-مياى؟

دستى رو هوا تكون دادم.

-مهمونى باشه و نيام؟

خنديد رفت سمت در اتاق.

-پس منتظر باش.

سرى تكون دادم. بعد از رفتن شاهو روى مبل نشستم و نگاهم رو به در دوختم.

اين مرد خيلى زيرك بود. هر كارى ازش برميومد.

باورم نميشد به اين زودى بخواد نازيلا رو از زندگيش پس بزنه.

بايد هر چه زودتر كارها رو ميكردم وگرنه شاهو همه چى رو خراب ميكرد.

مثل هر روز خسته به خونه برگشتم. شماره ى بارما رو گرفتم. بعد از چند بوق برداشت.

-سلام.

-سلام عزيزم.

-بارما ميتونى با عايشه بياين ايران؟

بارما نگران شد.

-چيزى شده ويديا؟

-نميدونم بارما اما به وجودت نياز دارم.

-باشه تو آروم باش. ما هفته ى آينده ميايم ايران.

لبخندى روى لبم نشست. گوشى رو گذاشتم.

متفكر دستى به لبم كشيدم. ميدونستم تصميمم عجولانه است.

ميدونستم شايد براى هميشه ساشا رو از دست بدم اما بايد انتقام اون روزهايى كه بى گناه به دار كشيده شده ام رو ميگرفتم.

بايد مثل شبى كه شاهو و ساشا من و فروختن، اشك ريختم اما فقط خنديدن رو ميديدم.

من كه همه چيزم و از دست دادم. بدنم داغ كرده بود و حالم خوب نبود.

وارد حموم شدم و زير آب سرد ايستادم.

از سردى آب لحظه اى نفسم پس زد اما كم كم عادت كردم.

از زير دوش بيرون اومدم. حوله پوشيدم و سمت اتاق ساشا رفتم.

اما با ديدن بار كوچيكى گوشه ى سالن راهم رو به اون سمت كج كردم.

شيشه ويسكى رو برداشتم. خاطرات گذشته دوباره داشت آزارم ميداد.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:50

#پارت_330

بند خوله ام رو باز كردم. حوله رو زمين افتاد.

قدمى برداشتم كه موها ى نم دارم روى كمر برهنه ام خورد.

در شيشه رو باز كردم. صداى گرامافون كه آهنگ الهه ى ناز رو پخش ميكرد دردم رو بيشتر ميكرد.

تو چشمهام اشك حلقه زده بود.

سر بطرى رو روى لبهاى سردم گذاشتم و چشم هام و بستم كه قطره اشكى روى گونه ام چكيد.

چرا انقد ضعیف شدم منی که یک سال تو سختی
زندگی کردم لب به این چیزا نزدم چرا حالا می خوام برای فراموشی خیلی چیزا دارم خط قرمزامو رد میکنم

هق زدم و خوردم. از گوشه ى لبم ويسكى ريخت روى بدن برهنه ام.

قهقهه اى ميون گريه ام زدم و بطرى رو گوشه ى اتاق پرت كردم.

سمت تخت رفتم. سرم و كج كردم لب زدم:

-نميخواستم اينطور بشه. من نميخوام از دست بدمت.

بالشت ساشا رو بغل زدم. آروم نجوا كردم:

-كجائى؟

خاطرات داشت ديوونه ام ميكرد. بدنم گُر گرفته بود.

سرگيجه امونم و بريده بود اما باز هم خاطرات سرسختانه در حال هنرنمائى بودن.

سرم و توى دستهام گرفتم. فرياد زدم:

-بريد، بريد خواهش ميكنم بريد ...

هق زدم و اشك ريختم. بدنم بي رمق شد. احساس سرماى شديد ميكردم.

لحاف و روى بدن برهنه ام كشيدم و مثل جنينى توى خودم مچاله شدم.

نميدونم چند ساعت گذشته بود اما حال خودم و نميفهميدم.

دلم فقط يه جاى گرم ميخواست.

با بالا رفتن لحاف زير لب زمزمه كردم:

-سردمه

با نشستن دست گرمى روى كتف برهنه ام لبخندى زدم.

-ساشا برگشتي؟

ميدونستم دارم هذيون ميگم اما دلم ميخواست يه شب براى خودم باشم و رويابافى كنم.

به پهلو شدم و سرم و روى سينه اش گذاشتم و دستم و محكم دورش حلقه كردم و عطرشو بلعيدم.

با نوازش دستش روى كمر برهنه ام حالم بد شد و زمزمه كردم:
@vidia_kkk

1401/05/10 11:50

#پارت_668

زمزمه کرد _ يكم شيطونى كنيم؟

با دستهاى لرزون دكمه هاى پيراهنشو باز كردم. اما دستم جون نداشت.

مشت بى جونى به سينه اش كوبيدم گفتم:

-چرا باز نميشه اين لعنتى؟

نچ كرد و دستم و گرفت. سر بلند كردم و لبخند پر از دردى زدم گفتم:

-كاش واقعى بودى اما عيب نداره، روياتم قشنگه!

-باز زياده روى كردى؟

خنديدم بلند و پر از درد. سر تكون دادم.

-نه، نه. من فقط نميخوام به گذشته فكر كنم.

سرم و جلو بردم.

-بذار ببوسمت.

احساس كردم خنديد.

دستم و روى صورتش كشيدم. آروم روى لبش كشيدم.

روى تخت نشست و پيراهنشو از تنش درآورد.

مثل كودك بى پناهى خزيدم تو بغلش. گرمى تنش گرمم كرد.

دست كشيدم روى سينه اش.

حالم دست خودم نبود. قطعا ديوانه شده بودم.

چرخوندم روى تخت و خيمه زد روم.

دست كشيدم روى گردنش و رد كردم روى كمرش گذاشتم و بيشتر بهش نزديك شدم.

-ساشا سردمه ...

دستش و نرم روى بدنم ميكشيد و حالم و بدتر ميكرد.

-ساشا سردمه ...

-اما تو كه بدنت داغه ...

توی بغلش جمع شدم.

-نه، سرده. بغلم كن، سفت بغلم كن.

دستشو دورم حلقه كرد. دلم ميخواست اين رويا حقيقت داشت و واقعا ساشا اينجا ميبود.

بوسه اى روى سينه اش زدم كه حلقه ى دستهاش و تنگ تر كرد.

بوسه ام كم كم بالا رفت تا به سيبك گلوش رسيدم.

سيبك گلوش و آروم بين لبهام گرفتم. فشارى به پهلوهام آورد.

صداش توى گوشم طنين انداخت.

-نميخوام تو مستى باهات باشم.

سر بلند كردم و نگاهم رو به نگاهش دوختم.

-اما من مست نيستم.

اخمى كردم.

-تو روياى منى پس بايد امشب رو با من باشى كه فردايى نيست.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:51

#پارت_332

-دارى هذيون ميگى.

سرم و بردم جلو و لبهام و روى لبهاش گذاشتم. چشم هام و بستم و شروع به بوسيدن كردم.

لحظه اى گذشت كه شروع به بوسيدنم كرد و كم كم بوسه هاش تا زير گلوم اومد.

دستم و لاى موهاش فرو كردم. لب زدم:

-من و ببخش.

و ديگه هيچى نفهميدم.

با سوزش چيزى توى دستم با درد چشم باز كردم. با گيجى چشم چرخوندم و نگاهم به سرم توى دستم افتاد.

دستم و روى پيشونيم گذاشتم تا يادم بياد ديشب چه اتفاقى افتاد.

حموم رفتم، ويسكى خوردم، سردم شد، خاطراتم، حس بودن ساشا.

با آوردن اسم ساشا سر جام نشستم.

نگاهى به پيراهن مردونه اى كه تنم بود انداختم. اما من ديشب لباس تنم نبود!

زدم رو پيشونيم. نكنه ساشا ديشب برگشته و تمام اون اتفاقات رويا نبود بلكه حقيقت بود؟!

واى خدا كنه هذيون نگفته باشم. سرنگ و از دستم درآوردم و دستم و جاى سرم فشردم تا خون بيرون نزنه.

از تخت پايين اومدم. پيراهن ساشا تا زير باسنم بود.

موهام پريشون دورم ريخته بود. با قدم هاى آروم از اتاق بيرون اومدم. دوباره آهنگ الهه ى ناز.

نگاهى تو سالن انداختم اما كسى نبود. سمت آشپزخونه رفتم. اونجا هم كسى نبود.

گيج شده بودم. اگه اين سرم توى دستم نبود باورم ميشد ديشب هذيون ديدم.

اما اين سرم ميدونستم كار ساشاست.

اما خودش كجاست؟؟

بي حال روى مبل نشستم. در سالن باز شد.

سر چرخوندم و نگاهم به ساشا كه دستش پر بود افتاد.

از روى مبل بلند شدم. نگاهى به سر تا پام انداخت.

هول كردم. زير لب سلامى گفتم.

که گفت : من نميدونم دخترى به...
@vidia_kkk

1401/05/10 11:51

#پارت_333

- من نمیدونم خانم با این همه ضعيفى چطور تو هواى سرد نيويورك دوام آوردی؟

از دنبالش سمت آشپزخونه رفتم. با دودلى پرسيدم:

-ديشب تو ...

نذاشت ادامه بدم. چرخيد سمتم و دستشو دور كمرم حلقه كرد. با اون يكى دستش موهاى ريخته شده روى صورتم رو پشت گوشم زد گفت:

-من چى؟

از اينهمه نزديكى قلبم محكم به سينه ام ميزد. سرشو روى صورتم خم كرد و خيره ى چشم هام شد. گفت:

-برعكس چيزى كه نشون ميدي كه قوى هستى اما درونت خيلى ضعيفى.

نگاهم رو از نگاهش گرفتم و با صدايى كه سعى داشتم محكم باشه گفتم:

-اگر ديشب هرچى از من شنيدين نشنيده بگيرين. همه اش هذيون بوده.

و اومدم از بغلش بيرون بيام كه كمرم و محكم تر چسبيد گفت:

-مگه من گفتم تو ديشب هذيون گفتى؟

كلافه شدم. داشت دستم مينداخت.

لعنتى، دوبار تا حالا بدون اينكه بفهمم چه خبره ساشا كنارم بوده.

معلوم نيست چيا گفتم. حالم از اينهمه ضعف خودم بهم مى خوره.

اين يكسال سختى نكشيدم كه حالا ضعف نشون بدم. بايد همه چيزو ميفهميدم.

بايد ميفهميدم ساشا حافظه اش رو بدست آورده يا نه؟

اون بيمارى هنوز باهاش هست يا نه؟

ذهنم درگير بود. ساشا بازومو فشارى داد.

-دارى به چى فكر مى كنى؟

سر بلند كردم. نگاهم رو به نگاهش دوختم. لبخندى زدم.

-هيچى.

موشكافانه نگاهم كرد. بحث و عوض كردم گفتم:

-اين چند روز كجا بودى؟

بازوهامو ول كرد گفت:

-تو چيزى راجب من نمى دونى؟

نگاهش كردم و گيج سر تكون دادم.

-اما دلم ميخواد بدونم.

ازم فاصله گرفت.

-به زودى مى فهمى. فعلا بشين صبحانه ات رو بخور. چند روز فقط نبودم، چه بلايى سر خودت آوردى؟
@vidia_kkk

1401/05/10 11:51

#پارت_334

روى صندلى نشستم.

ساشا ليوان بزرگ شير و جلوم گذاشت و ميز و چيد. روى صندلى رو به روم نشست.

دستم و دور ليوان شير حلقه كردم و نگاهم رو به ساشا دوختم.

-چيزى ميخواى بپرسى؟

سرى تكون دادم و بي مقدمه گفتم:

-به نظرت عشق و نفرت كنار هم مى تونه قرار بگيره؟

دستش و زير چونه اش زد گفت:

-تجربه نكردم.

نگاهم رو به ليوانم دادم. آهى كشيدم و آروم زمزمه كردم:

-خيلى خوبه كه تجربه نكردى.

-چيزى گفتى؟

سر بلند كردم و لبخندى زدم.

-نه، مهم نيست.

-يعنى مثل ديشب دارى هذيون ميگى؟

پشت چشمى نازك كردم كه خنديد.

-ساشا

خنده اش جمع شد و نگاهم كرد. نميدونم توى نگاهش چى بود؟ عشق... دلتنگى... حسرت...

-بله؟

دلم ميخواست ميگفت جانم. دستى به موهام كشيدم.

-منتظرم

سری تکون دادم
_ منتظر چى؟

-سؤالتو بپرسى.

-آها، ميشه يه كم راجب خودت و خانواده ات بگى؟

به صندليش تكيه داد. دستاشو توى هم قلاب كرد.

-خوب... از كجا شروع كنم؟

شونه اى بالا دادم.

-نميدونم.

كاش ميتونستم از لابلاى حرفهاش به نتيجه برسم.

-ما پنج تا برادريم و من بزرگه هستم. خيلى بچه بوديم كه پدر و مادرمون رو از دست داديم و آقا بزرگ و خانم بزرگ ، پدر و مادر پدرم، بزرگمون كردن.
آقا بزرگ يه سال بيشتره كه فوت كرده و بهزاد و بهرام و شاهو هم كه ازدواج كردن. ديگه چى؟

دستى دور لبه ى ليوانم كشيدم.

-الان شركت ها مال كيه؟

-چطور؟

شونه اى بالا دادم. نبايد حساسش ميكردم.

-همينطورى. حالا مهم نيست.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:51

#پارت_335

-يعنى تو قبلاً ازدواج نكردى؟

خم شد روى ميز گفت:

-سؤال اولت بنا به دلايلى همه ى شركت ها به اسم خودمه و سؤال دومت، شايد ازدواج كرده باشم.

خم شدم روى ميز. حالا صورت هامون رو به روى هم قرار داشت.

-مى تونم بپرسم چى شد كه همسرت فوت كرد؟

كلافه از روى صندلى بلند شد.

-كى گفته فوت كرده؟

بلند شدم و پشت سرش قرار گرفتم. دستم و نرم روى كتفش گذاشتم.

-حدس زدم.

-حدس الكى نزن، صبحانه ات رو بخور.

صدام و صاف كردم.

-باشه، مهم نيست.

و چرخيدم كه دستهاش دورم حلقه شد.

سرش و روى شونه ام گذاشت. كنار گوشم لب زد:

-از گذشته ام هيچ چيز نپرس همونطور كه من نپرسيدم.

دستم و روى دستش كه دور شكمم حلقه شده بود گذاشتم.

-باشه.

لاله ى گوشم و به دندون گرفت. از اين كارش شونه ام جمع شد.

ازم فاصله گرفت. اما ذهنم درگير بود.

نمى تونستم هيچ حرفى از ساشا بكشم. بايد شانسم رو جاى ديگه اى امتحان مى كردم.

با ذهن درگير صبحانه خوردم.

-امروز شركت نيا. حالت بهتر شد بيا.

از جام بلند شدم.

-خوبم، گفتم كه فراموش كن.

خيره نگاهم كرد. از طرز نگاهش هول كردم.

-ميرم آماده بشم.

حرفى نزد. از آشپزخونه بيرون اومدم و سمت اتاقم رفتم.

وارد اتاق شدم. قلبم تند ميزد.

دستم و روى قلبم گذاشتم. چشم هامو بستم. لحظه اى ياد ديشب افتادم.

نگاهى به پيراهن مردونه اى كه تنم بود انداختم. لبخندى روى لبم نشست.

اما با يادآورى اينكه من فقط براى انتقام اينجام، لبخندم محو شد.

بايد هرچى زودتر به كارهام سر و سامون مى دادم.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:51

#پارت_336

لباس پوشيده از اتاق بيرون اومدم.

ساشا با ديدنم از جاش بلند شد. با هم از خونه بيرون اومديم.

هوا سوز سردى داشت. ساشا نگاهى بهم انداخت.

-مطمئنى حالت خوبه؟

سرى تكون دادم.

-حالم خوبه.

حرفى نزد و ماشين و روشن كرد. فكرم درگير بود.

نميدونستم آيا اشتباه كردم به عقد ساشا دراومدم يا نه؟

ماشين و كنار شركت نگهداشت.

با هم به سمت شركت رفتيم. خانم طهماسب اومد سمتمون گفت:

-سلام آقاى زرين، يه جلسه ى فورى بايد تشكيل بديم.

-چيزى شده؟

-حقيقتش جنس هايى كه آوردين ....

و مكثى كرد.

-چى شده؟

-انبار آتيش گرفته.

ساشا فرياد زد.

-چـــــــى؟؟!!

هاج و واج به طهماسب و ساشا نگاه مى كردم.

-يعنى چى انبار آتيش گرفته؟؟

-ما هم تازه خبردار شديم. شاهو پيش پاى شما رفت.

ساشا سرى تكون داد و چرخيد بره كه از دنبالش راه افتادم.

نگاهى بهم انداخت.

-بمون.

-فكر كنم به منم مربوط باشه و منم شريكم.

پوزخندى زد.

-بله، يادم رفته بود خانم آريا.

نگاهش كردم. بايد ضعف رو كنار ميذاشتم. متقابلاً پوزخندى زدم.

-خوبه كه فهميدين.

و از شركت بيرون زدم. سوار ماشين شد.

در جلو رو باز كردم و سوار شدم. بعد از چند دقيقه ماشين كنار در بزرگ انبار ايستاد.

از ماشين پياده شدم. شاهو همراه كارگرها و چند تا پليس كنار در انبار ايستاده بودن.

شاهو با ديدن ما اومد سمتمون گفت:

-بدبخت شديم.

-تو كجا بودى مگه؟

شاهو عصبى گفت:

-تو دنبال اون دختره نمى رفتى، اين اتفاق نمى افتاد! پاى من ننداز.

منظورش از دختره كى بود؟ ساشا اين چند روز كجا بود مگه؟
@vidia_kkk

1401/05/10 11:51