#پارت_312
سرم و پایین انداختم و میزو چیدم .
بهراد غذاهارو آورد .
بعد از شام ویسکی آوردم گفتم : _ به افتخار جشنمون .
و لیوانارو پر کردم .
خواستم لیوانو بردارم که ساشا گفت : _ میشه بگی جا سیگاری منو کجا گذاشتی ؟؟؟
ابرویی از تعجب بالا دادم و گفتم : _ الان براتون پیدا میکنم .
و به سمت آشپزخونه رفتم .
جا سیگاری رو از تو آشپزخونه برداشتم و چرخیدم تا از آشپزخونه بیرون برم ؛
که تخت سینه ی کسی رفتم .
سر بلند کردم که با نگاه جدی ساشا رو به رو شدم .
قدمی عقب گذاشتم که کمرم به کابینت خورد .
قدمی جلو گذاشت و دستشو از کنارم رد کرد و روی کابینت گذاشت .
_ چیزی میخوای ؟
ابرویی بالا داد گفت : _ امشب تضمین نمیکنم مست بشی و کنارت باشم .
اخمی بین ابروهام دادم _ یعنی چی ؟
سرش و آورد جلو کنار گوشم لب زد _ یعنی یهو هوس با من بودن نکنی که
امشب خودم همراه دارم .
و دستش و نرم از گردن تا کمرم کشید .
با این کارش نفسم رفت و ضربان قلبم بالا گرفت .
دستم و روی سینه اش گذاشتم و با صدای مرتعشی گفتم :
_ بهتون گفتم اون شب رو فراموش کنید هرچند من هیچی یادم نیست .
_ اگه میخوای فراموش کنم ، پس نخور تا مست نشی ....!
و ازم فاصله گرفتو زیر سیگاری رو از دستم کشیدو از آشپزخونه بیرون رفت .
دستی به گردنم کشیدم و از اشپزخونه بیرون اومدم .
همه در حال بگو بخند بودن .
ساشا نگاهی بهم انداخت و لیوان کوچیک توی دستش و بالا کشید .
روی مبل نشستم و از ترسم چیزی نخوردم .
بهراد بلند شد گفت : _ ما دیگه بریم .
شاهو نازیلا هم بلند شدن .......
@vidia_kkk
1401/05/10 11:49