The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_337


نگاه شاهو به من افتاد و گفت:

-تو چرا اومدی اینجا، برای تو خوب نیست!

لبخندی زدم:

_خوب من هم شریکم و باید بدونم که چه اتفاقی افتاده

_می بینی که تمام دارایی هامون به باد رفت.

نگاهی به انبار نیمه سوخته انداختم، راست می گفت چیزی ازشون نمونده.

پوزخندی زدم کارشون خیلی عالی و بی نقص بوده.

قیافه ام رو کمی ناراحت کردم و رو به شاهو کردم گفتم:

-آخه کار کی می تونه باشه؟

شاهو شونه ای بالا انداخت

_منتظریم که یه سر نخی به دست بیاد.

پلیس ها بعد از استعلام و ثبت رفتن.

اوضاع بهم ریخته بود همراه شاهو و ساشابه شرکت برگشتیم.

جلسه فوری تشکیل دادن دور میز مذاکره جمع شدیم و هر پنج برادر روبه روم.

ساشا عصبی و کلافه بود، شاهو اخم کرده بود، بهزاد و بهرام گیج بودن اما بهراد خیلی خونسرد به بقیه نگاه می کرد.

تنها شریک کارشون من نبودم.

ساشا دستاشو توی هم قلاب کرد گفت:

-الان با این وضعیت باید شرکت هارو واگذار کنیم.

شاهو اخمی کرد

-یعنی چی؟

ساشا پوزخندی زد و گفت:

-یعنی همین، اگه یک سال پیش فکر این جا ها رو می کردی الان این اوضاع ما نبود‌.

شاهو به صندلیش تکیه داد

_هه اون موقع که اون دختره آبروی همه ما رو برد، آقابزرگ سکته داد و

تو هم حافظه ات رو از دست دادی، من باید چیکار می کردم؟

بهراد سرفه ی مصلحتی کرد و با سر به من اشاره کرد.

از حرفای شاهو دوباره حالم منقلب شد و نفرت تو تمام سلول های بدنم انباشته شد.

دستم و مشت کردم با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:

-اگه می خواین بیرون برم تا راحت تر بتونید حرف بزنید؟

ساشا خیلی جدی گفت:

-نیازی نیست بمونید.

بهزاد رو کرد بهشون گفت:

-مرور گذشته هیچ سودی نداره اون دختر از زندگی ما رفته الان باید چیکار کنیم؟

شاهو پوزخندی زد.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:51

#پارت_338

-اون رفته اما از وقتى ساشا حافظه اش رو بدست آورده در به در دنبالشه، نميدونه شركت ها مهم ترن نه اون.

نگاهى به ساشا انداختم لحظه اى نگاهمون بهم گره خورد. چيزى توى دلم خالى شد.

نگاهم رو از نگاهش گرفتم گفتم:

-تصميمتون چيه؟

ساشا با سردترين صداى ممكن گفت:

-تصميمى نداريم بايد در مورد شركت ها اعلام ورشكستگى كنيم.

چهره ى متعجبى به خودم گرفتم.

-يعنى راهى ندارين؟

ساشا سرى تكون داد.

-نه، تمام دارايیمون آتيش گرفت و بدهى ها هنوز موندن. بفهمن محصولات آتيش گرفته همشون مي ريزن توى شركت ها.

خودكار توى دستم رو تكون دادم.

-يعنى فقط شركت مُد و فشن مي مونه؟

بهرام عصبى گفت:

-اوضاع ما رو باش. از عرش به فرش اومديم.

از جاش بلند شد.

-ترجيح ميدم ديگه كار نكنم و كارهاى اقامتم رو انجام بدم.

با گام هاى بلند از اتاق بيرون رفت.

نگاهى به جمع پريشونشون انداختم و از اين همه درگيرى كه داشتن، دروغه اگه بگم لذت نبردم.

ساشا بلند شد گفت:

-بهزاد دنبال كارها باش و اعلام ورشكستگى كن.

و با دو گام بلند از اتاق بيرون رفت. از جام بلند شدم.

دلم مي خواست مي رفتم و كمى دلداريش مي دادم اما ترجيح دادم سكوت كنم.

اما ذهنم درگير بود يعنى ساشا داره دنبال من مى گرده؟

چند روزى از آتيش سوزى انبار مى گذشت و اين خبر مثل بمب تو تمام مجلات خبرى پخش شد.

علي رغم سختى اى كه داشت، ساشا اعلام ورشكستگى كرد و جز شركت فشن شو بقيه شركت ها رو واگذار كرد تا بدهى كه بالا آورده

بودن رو بدن.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:51

#پارت_339

واقعا برای خانواده زرین اعلام کردن ورشکستی یعنی سرشکستگی.

از دست دادن اون همه ابهت و اقتدار بین شرکت ها و سهامداران بزرگ، کسی باورش نمی‌شد که خاناندان زرین بزرگ یک روز ورشکسته بشه.

از پنجره اتاقم به بارش برف نگاه می کردم، اما ذهنم درگیر بود.

تازه اول راهه باید روزی ببینم که هیچ چیزی از خانواده زرین نمونده باشه.

در اتاق باز شد.

پرده رو انداختم و چرخیدم. نگاهم به شاهو افتاد، ابرویی بالا انداختم، لبخندی زد و قدمی جلو اومد.

- چیزی شده؟

- نه دلم برای عشقم تنگ شده بود.

پوزخندی توی دلم‌ زدم و روی صندلی نشستم. اومد جلو

- ویدا چیکار کنم تا داشته باشمت؟!

به صندلیم تکیه دادم.

- قبلا هم بهت گفته بودم من همسر مردی که خودش متاهل هست نمی‌شم.

- می‌ خوام طلاقش بدم اون وقت فقط من می‌ مونم و تو و گسترش این شرکت. چطوره؟

ابرویی بالا انداختم و با عشوه گفتم:

- نکنه منو به خاطر شراکتم می‌خوای؟

اخمی کرد و خم شد روی میز، حالا صورتامون روبه رو هم قرار داشت. چشم به نگاهش دوختم، جز حس نفرت هیچ حسی نسبت به این مرد نداشتم.

- دیگه نبینم فکر کنی تو رو که به خاطر شرکات می‌خوام! از روزی که وارد این شرکت شدی حس کردم که دوست دارم و مطمئن باش یه روزی به دستت میارم. چون دوست دارم. به زودی مال خودم می‌شی.

لبخندی زدم و گفتم:

- عزیزم

شاهو دستشو روی دستم قرار داد. که ادامه دادم:

- یه سوالی چند وقته که ذهنمو درگیر کرده!

_خوب بپرس اگر بتونم جوابت رو می‌دم.

- برادرت ساشا چرا حافظشو از دست داده بود؟!

- قصه اش طولانیه.

- اگر اذیتت می کنه می‌خوای نگو.

- یه روز بهت میگم ولی الان می‌خوام فقط لمست کنم.

متعجب نگاهش کردم که تقی به در خورد و یهو در باز شد.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:51

#پارت_340

شاهو روى ميز خم بود و با باز شدن در سرش چرخيد.

با ديدن ساشا لحظه اى ترسيدم. با ديدن شاهو و اينكه روى ميز خم شده بود اخمى كرد.

با كنايه گفت:

- انگار مزاحمتون شدم.

هول كردم و از روى صندليم بلند شدم.

- نه بفرمايين. آقاى زرين هم بخاطر مشورت كارى اومده بود.

گوشه ى لبش از پوزخند كج شد گفت:

- معلومه!

فهميدم عصبيه.

شاهو دستى به لبه ى كتش كشيد گفت:

- خانم آريان پس بهتون اطلاع مي‌دم.

و از اتاق بيرون رفت. ساشا اومد جلو گفت:

- شما عادتته به همه ى مردهاى خانواده ى زرين نخ بدى؟

ابروم از اين حرفش ناگهاني بالا رفت. اخمى كردم گفتم:

- منظورت چيه؟

شونه اى بالا داد و با صداى سردى گفت:

- از خودت بپرس.

نفسى كشيدم تا خونسرد باشم. واقعا اين حرفش بهم برخورد.

مثل خودش به سردى گفتم:

- فكر نمي كنم در مورد كار صحبت كردن ايرادى داشته باشه و اين كه فكر نكنيد چون دوبار اشتباهاً با شما راحت بودم، پس با همه راحتم.
اون دو دفعه هم اشتباه كردم.

دستى به چونه اش كشيد گفت:

- منظورت از اين حرف چيه؟

- منظور خاصى ندارم.

دو گام باقيمونده رو طى كرد و تو دو قدميم ايستاد. حالا رخ به رخ هم بوديم. هر دو نفس نفس مي‌زديم.

چشماشو تنگ كرد گفت:

- از اين كه با من عقد كردى پشيمونى؟

خيره نگاهش كردم مى خواستم ببينم از نگاهم چى مى‌خونه.

- ازت سؤال پرسيدم!

نگاهم رو از نگاهش گرفتم. مچ دستم رو محكم گرفت.
از برخورد دست داغش قلبم زیرو رو شد

- جواب من سكوت نيست. نكنه بهتر از من پيدا كردي؟

سر بلند كردم و با اخم چشم بهش دوختم.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:51

#پارت_301

دستش و دو طرف پايين تنه ام گذاشت و آروم بيكينى كه پوشيده بودم رو درآورد.

نفسش رو محكم بيرون داد و لباس خوابو تنم كرد.

دستى به موهاش كشيد گفت:

-بخوابى تا فردا خوب ميشى.

مچ دستشو گرفتم و كشيدم. نميدونم چى شد پرت شد روم.

خمار نگاهش كردم. متعجب نگاهم كرد.

دستم و نرم روى سينه اش كشيدم. يهو مچ دستمو گرفت.

با صداى بمى گفت:

-نكن.

كمى بدنم رو كشيدم بالا و دستم و روى گردنش كشيدم.

با صدايي كه خمار بود گفتم:

-كاريت ندارم. فقط پيشم بخواب.

تن صدام از بى كسى و تنهائى بيداد ميكرد. امشب چقدر ضعيف شده ام.

با دستش زد تخت سينه ام و پرت شدم روى تخت. از جاش بلند شد.

با صداى پر از عجزى گفتم:

-يه امشب و تنهام نذار.

كلافه بود و از حركاتش معلوم بود.

پيراهنشو عصبى از تنش كند و با بالا تنه ى لخت اومد سمت تخت.

پتو رو كنار زد و كنارم روى تخت يك نفره دراز كشيد.

تنم رو كشيدم روش و پام و روى پاش گذاشتم. سرم روى سينه ى لختش.

تماس صورتم با بالا تنه ى برهنه اش وجودم رو آتيش زد و باعث شد بوسه اى روى سينه اش بزنم.

دستمو دور كمر مردونه اش حلقه كردم. سينه اش تند بالا و پائين ميشد.

دستش و آروم روى كمرم گذاشت. چشم هامو بستم مثل معتادى كه مواد بهش رسيده.

ميون خواب و بيدارى صداشو ضعيف شنيدم.

-چرا انقدر وسوسه برانگيزى؟

و چشم هام گرم خواب شد.

با حس گرمى چيزى روى پام با سردرد چشم باز كردم.

گيج دستم و روى پيشونيم گذاشتم و نيم خيز شدم.

با ديدن ساشا روى تختم شوكه شدم. نگاهم چرخيد و به لباس خواب كوتاهى كه تنم بود و حالا كاملا بالا رفته بود افتاد.

دست ساشا روى پام بود.

چشم هامو تنگ كردم تا به ياد بيارم ساشا تو اتاق من چيكار ميكرد؟
@vidia_kkk

1401/05/10 11:47

#پارت_302

تنها چيزى كه از ديشب يادم بود اينكه مشروب خوردم و حالم بد شد.

با تكونى كه خوردم ساشا چشم باز كرد.

هر دو لحظه اى خيره ى هم شديم. از خجالت گونه هام گُر گرفت.

يعنى من ديشب رو با ساشا سر كردم؟

اما چرا هيچى يادم نيست!!

دستى به موهاى ژوليده اش كشيد گفت:

-حالت خوبه؟ جائيت درد نميكنه؟

با اين حرفش لبه ى لباس خوابم كه بالا رفته بود رو پائين دادم.

گيج بودم يعني من ديشب با ساشا رابطه داشتم؟

ديد دارم گيج و مات نگاهش ميكنم.

از تخت پائين اومدم. شلوار ديشبش پاش بود.

خم شد و پيراهن مردونه اش رو پوشيد گفت:

-يعنى هيچى از ديشب يادت نيست؟

پاهاى برهنه ام رو از تخت آويزون كردم و با صدايى كه به سختى شنيده ميشد گفتم:

-اتفاقى بين ما افتاده؟

با اين حرفم سرش و سريع بلند كردو نگاهش رو به صورتم دوخت.

نميدونم دنبال چى بود. هر دو توى سكوت بهم خيره بوديم.

سرى تكون داد و رفت سمت در اتاق.
روی پاشنه پا چرخید گفت : خیلی برام اشنایی
_ منظورت چیه؟
شونه ایی بالا داد
_ به زودی می فهمم و چرخید از در بره بیرون

سردركم از تخت پايين اومدم و مچ دستش و گرفتم.

برگشت و نگاهم كرد. دستم و بالا آوردم.

-گیج و سر درگم گفتم : اگه اتفاقى ديشب بين من و شما افتاده فراموش كنيد. من يكم بد مستم.

دستى به گوشه ى لبش كشيد و يهو كشيدم و به سينه ى ديوار چسبوند.

شوكه از اين كارش دستم و روى سينه اش گذاشتم. اخمى كردم.

-دارى چيكار ميكنى؟

پامو وسط پاهاش قفل كرد و با دستش چونه ام رو محكم گرفت.

سرش و آورد نزديك و تو يك سانتى صورتم نگهداشت. زل زد به چشم هام.

-چرا انقدر آشنائى؟

از نزديكى زيادش قلبم شروع به تپيدن كرد.

با صداى مرتعشى ناليدم.

-من چيزى از حرفاتون سر در نميارم.

ابرويى بالا داد گفت: به زودى مي فهمم.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:48

#پارت_303

ازم فاصله گرفت رفت سمت در اتاق گفت:

-من ديشب مجبورت نكردم با من باشى. با خواست خودت باهات بودم.

و در و بست و رفت.

پاهام سست شد و حس كردم روح از بدنم رفت. دستمو شل كردم و با زانو كف اتاق افتادم.

عصبى سرم و لاى دستهام گرفتم.

-نه نه لعنتى. دروغه. باورم نميشد من ديشب از ساشا خواسته باشم تا باهام باشه.

بغض راه گلومو بست.

از یه طرف عصبی بودم چون هیچ چیز از دیشب یادم نبود و از یه طرف اینکه ساشا اسرار داشت تا بدونه من کیم

تحملش سخت بود اينكه من ديشب رو با ساشا سر كرده باشم. اما خودم از ديشب هيچى تو ذهنم نباشه.

خفه فرياد زدم: خداااااا

دست به بازوهای برهنه ام كشيدم يعنى ساشا ديشب اينا رو لمس كرده؟

از جام بلند شدم و رو به روى آينه ايستادم. نگاهم به دختر رنگ پريده با موهاى ژوليده توى آينه افتاد.

اشكم روى گونه ام چكيد. حالا چطور به صورت ساشا نگاه كنم؟ اصلا راجب من چى فكر ميكنه؟ از اينكه تو نظرش بد باشم سرى تكون دادم.

وارد حموم شدم و با لباسام زير دوش ايستادم.

چشم هامو بستم. ياد رقص دو نفره ام با ساشا افتادم.

چيزى توى دلم خالى شد. دستم و روى قلبم گذاشتم و محكم فشار دادم.

من اينجا براى عشق و عاشقى نيومده بودم. بايد كارى ميكردم تا شاهو رو به زانو در مى آوردم.

دلم هواى خانواده ام رو كرده بود. از وقتى اومدم به زور خودم و كنترل كردم تا ديدنشون نرم.

لباسامو پوشيدم و كليد آپارتمان و برداشتم از خونه زدم بيرون.

هواى آخر پائيز سرد بود. دستم و توى جيب پالتوى كوتاهم كردم.

نگاهم رو به خيابون هاى خزان زده دوختم. دلم پر كشيد به روزهاى خوبى كه داشتم.

سوار تاكسى شدم و آدرس خونه ى پدريم رو دادم. سر كوچه از ماشين پياده شدم.

استرس افتاد به جونم و دو دل بودم. دستم و مشت كردم و قدمى ...
@vidia_kkk

1401/05/10 11:48

#پارت_304

برداشتم كوچه هيچ تغييرى نكرده بود. با هر قدمى كه بر ميداشتم فكر ميكردم الانه كه قلبم از كار بيوفته.

اصلا حواسم نبود كه محكم به كسى خوردم. نوناى توى دستش افتاد زمين.

خم شدم گفتم:

-ببخشيد خانوم.

و نونا رو برداشتم. سر بلند كردم اما با ديدن مامان دهنم باز موند.

نميدونستم چيكار كنم. دلم آغوش گرمشو ميخواست.

دست دراز كرد و نونها رو گرفت.

صدامو صاف كردم تا نلرزه و گفتم:

-بازم ببخشيد خانم.

گفت:

-عيب نداره دخترم. صدات چقدر آشناست.

بغض نشست توى گلوم. دلم ميخواست فرياد بزنم مامان منم، دخترت ويديا.

لبخند پر از دردى زدم و پشت بهش كردم. طاقت نداشتم. دلم گريه ميخواست.

با صداى مامان سر جام ايستادم.

-دخترم كجا ميرى؟

نفس عميقى كشيدم.

شنيدن كلمه ى دخترم اونم از دهن مادرم چقدر برام شيرين بود و پر از لذت.

-ميرم خونه ام.

بازومو گرفت.

-بيا صبحانه رو با هم بخوريم.

قلبم فرو ريخت. چطور ميتونستم برم خونمون خودم و خونسرد نشون بدم؟

-مزاحم نميشم خانم.

-اين چه حرفيه عزيزم؟ توام مثل دختر خودم.

توى دلم فرياد زدم: من دخترتم، دختر نفرين شده ات.

-مياى عزيزم؟

چنان توى صداش تمنا بود كه دلم نيومد بگم نه.

سرى تكون دادم و چرخيدم. چهره اش بشاش شد و لبخندى زد.

با هم هم قدم شديم. مادرم چقدر شكسته شده بود.

-شما هر روز نون ميخرين؟

-نه عزيزم كارگرمون مريض شده و منم به همسرم اجازه ندادم خدمه ى جديد بگيره. مگه چند نفريم؟

باورم نميشد اين زن فروتن و ساده مادرم باشه.

مادرى كه حتى يه ليوان آب نميكشيد، حالا اومده و نون خريده.

يعنى تو اين يه سالى كه نبودم چى شده؟

كنار در حياط ايستاد و با كليد در و باز كرد.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:48

#پارت_694

با عشق و حسرت نگاهم رو به حياط پائيز زده دوختم. بعد از چند وقت ميشد اومده بودم.

مثل تشنه ى به آب رسيده با ولع به همه جا نگاه ميكردم.

مامان لبخندى زد كه دلم ضعف رفت و نتونستم خودمو كنترل كنم و محكم بغلش كردم.

بوى عطر تنشو بلعيدم.

مامان مثل اينكه شوكه شده بود گفت:

-چيزى شده؟

از آغوش مامان بيرون اومدم گفتم:

-نه، يه لحظه دلم براى مادرم تنگ شد.

-مادرت كجاست مگه؟

نفسى كشيدم.

-ما ساكن نيويورك هستيم.

-آها، پس تو اينجا؟

-من براى كارى اومدم.

مامان لبخندى زد. در سالن و باز كرد گفت:

-خوش به حال مادرت كه دخترى به نازى تو داره.

حرفى براى زدن نداشتم. وارد سالن شدم و نگاهى به سالن خونه انداختم.

خونه و دكورش مثل همون شبى كه عروس شدم و رفتم بود.

-بيا بشين عزيزم.

همينطور كه به اطراف نگاه ميكردم گفتم:

-تنها زندگى ميكنيد؟

-نه، دخترم دانشگاهه و همسرم سفر كارى رفته.

سرى تكون دادم و روى مبل نشستم.

-صبحانه كه نخوردى؟

-حقيقتش نه.

-منم نخوردم. الان يه صبحانه ى خوشمزه درست ميكنم.

و وارد آشپزخونه شد.

از جام بلند شدم و سمت قاب عكسهائى كه روى ديوار بود رفتم. رو به روى عكسها ايستادم.

عكس مامان و بابا.

نگاهم چرخيد روى عكس خودم و شاه پرى و ماه پرى.

آهى كشيدم. چه زود روزاى خوبم تموم شد.

-بيا عزيزم.

ترسيده چرخيدم. مامان پشت سرم ايستاده بود.

-ببخش عزيزم ترسوندمت. اما هرچى صدات كردم نشنيدى.

-نه، ايرادى نداره.

اشاره اى به عكسها كردم.

-چه خانواده ى شاد و خوشبختى!

چهره اش رو غم گرفت. گفت:

-تا قبل ازدواج دخترم خوشبخت بوديم.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:48

#پارت_306

چهره ى متعجبى به صورتم گرفتم.

-چرا؟ نكنه خداى نكرده دخترتون ..

-نه عزيزم زندگى ما سر دراز داره. بيا صبحونه بخوريم. اگه كارى نداشتى برات تعريف ميكنم.

-خوشحال ميشم.

با هم وارد آشپزخونه شديم. با ديدن ميز صبحانه ياد زمانى افتادم كه همه دور اين ميز جمع ميشديم.

چه زود دير ميشه!

روى صندلى رو به روى مامان نشستم. همه چى سر ميز بود.

كمى پنير تو بشقابم گذاشتم.

مامان چاى شيرين كنارم گذاشت گفت:

-دختر وسطيم اگه ميخواست صبحانه بخوره بايد چائيش شيرين ميبود وگرنه نميخورد.

لبخندى زدم. آهى كشيد گفت:

-صدات خيلى شبيهشه.

-ميتونم بپرسم كجاست كه انقدر با حسرت راجبش حرف ميزنين؟

-ما هم نميدونيم كجاست.

-يعنى چى؟

چشم هاى مامان پر از اشك شد گفت:

-بميرم براى اون دختركم، بدبخت شد.
همسر اولش بخاطر يه سوء تفاهم طلاقش داد و از شوهر دوم شانس نياورد. ديوونگيش كم بود كه فراموشى هم گرفت. اما ويدياى من اهل فرار نبود. من ميدونم دارن دروغ ميگن.

دستم و روى دست مامان گذاشتم.

-يعنى چى فرار كرد؟

-نميدونم. ميگن خونه زندگيشو ول كرده رفته.

احساس كردم سقف داره روى سرم خراب ميشه. چطور تونستن به خانواده ام دروغ بگن؟

داشتم خفه ميشدم.

صداى هق هق مامان بلند شد. از روى صندلى بلند شدم و كنار صندليش ايستادم.

دستم و روى شونه اش گذاشتم.

-آروم باشيد. با گريه دردى درمون نميشه.

-دلم براى دخترم تنگ شده. آخه كجاست؟ دلش براى ما يعنى تنگ نشده؟ پدرش كمرش خم شد. توى مردم سر بلند نميتونه ...
@vidia_kkk

1401/05/10 11:48

#پارت_307

بغضم و با درد قورت دادم...

باید انتقام کارهایی که شاهو کرده بود رو می گرفتم ،باید فکری می کردم .

مامان بعد از گلی گریه آروم شد و گفت:
_ببخشید توام ناراحت کردم.

سری تکون دادم...

_اشکالی نداره الان آروم شدین؟!
لبخندی زد...

_آره عزیزم.

_با اجازتون من دیگه برم...!

_کجا عزیزم بمون...!

_دوباره بهتون سر می زنم...کمی کار دارم.

_باشه عزیزم.

بعد از خداحافظی از مامان از خونه زدم بیرون ...

سر بلند کردم نگاه آخر رو به خونه انداختم ،با قدم های آروم و پراز درد و دلتنگی از کوچه بیرون اومدم .

و تا سر کوچه پیاده رفتم سر کوچه تاکسی گرفتم

تمام راه خونه رو فکر کردم .

با کلید در آپارتمان رو باز
و ووارد سالن شدم کلیدا رو روی مبل پرت کردم.

و بلاخره بغضی که از صبح سعی در مهار کردنش داشتم سر باز کرد...

دستم هنوز بوی عطر مامان رو می داد.

خدایا چرا اینقدر سختی می کشم؛دلم مادرم رو می خواد...

خدا می دونه چقدر سعی کردم تا نگم منم ویدیا ...

خسته از یک روز کسل به تخت پناه بردم.

صبح آماده از خونه بیرون اومدم ،سوار ماشین شدم

کنار شرکت از ماشین پیاده شدم ...

اما با دیدن تعداد زیادی مرد تعجب کردم،از میونشون رد شدم و وارد ساختمون شرکت شدم .

با ورود به سالن ساشا و شاهو رو دیدم که هر دو سرگردون داشتن با مردی صحبت می کردن .

رفتم جلو...شاهو با دیدنم گفت:

_سلام ویدا جان.

ساشا نگاهی بهم انداخت ...نمی دونم چرا گر گرفتم و نگاهم رو از نگاهش گرفتم رو به شاهو کردم .

_چیزی شده؟!

مرد گفت:

_شما باید تمام خسارت رو بدین .

متعجب نگاه کردم ،ساشا کلافه گفت:

_آقای منصوری ما این همه پول رو از کجا تو این فرصت کم جور کنیم؟!

_من نمی دونم باید فکر اونجاش رو می کردین.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:48

#پارت_308

-ميتونم ببرسم چى شده؟

-اجناسى كه به آقاى منصورى و بقيه ى عمده فروشها فروختيم جعلى و تقلبى از آب دراومده و حالا بايد خسارت بديم.

قيافه متفكرى به خودم گرفتم گفتم:

-نداريد؟

ساشا پوزخندى زد گفت:

-به نظرتون اگه داشتيم الان بايد چونه ميزديم؟

سرى به معنى تاكيد تكون دادم.

-پس مزاحمتون نميشم و ازشون فاصله گرفتم. سمت اتاقم رفتم اما ذهنم درگير بود.

اين بهترين فرصت بود تا سرباز و حركت ميدادم و كيش و مات ميكردم.

از فكرى كه به سرم زد لبخندى روى لب هام نشست. بايد صبر ميكردم.

توى اتاق بودم كه سر و صداى بيرون زياد شد.

از جام بلند شدم و از اتاق بيرون اومدم. باديدن جمعيت و سر و صداشون خوشحال با لذت به صحنه ى رو به روم زل زدم.

با ديدن شاهو از در فاصله گرفتم و با نگرانى گفتم:

- اگه از دست من کمکی برمیاد بگید؟

شاهو لبخندى زد و خيره ى لب هام گفت:

-تو وجودت كمكه.

توى دلم فحشى نثارش كردم اما لبخندى زدم گفتم:

-اما اگر كمك بخواين هستم به يه شرطى.

شاهو چشم هاشو تنگ كرد گفت:

-چه شرطى؟

دست به سينه شدم.

-من تمام بدهى شما رو تسويه ميكنم اما توى تمام شركت ها شريك و سهامدار ميشم.

-يعنى انقدر دارى كه تمام بدهى ها رو صاف كنى؟

-بله.

چشم هاش برقى زد و كمى نزديك تر شد گفت:

-تو بي نظير و وسوسه كننده اى.

لبخند پر از عشوه اى زدم گفتم:

-تا شما قرارداد و آماده كنيد منم حساب هاى بانكيم رو چك ميكنم.

-حتما، حتما

دستى تكون دادم و وارد اتاق شدم. لبخند پيروزمندانه اى روى لب هام نشست.

گام اول رو برداشتم ...
@vidia_kkk

1401/05/10 11:48

#پارت_309

از اينكه حساب هاى بانكيم به لطف بارما پر بود خيالم راحت بود.

خودكار و توى دستم چرخوندم اما توى سرم هزاران فكر و خيال بود.

بعد از مدتى حس لذت و قدرت ميكردم.

با صداى در درست نشستم و گفتم:

-بفرمائيد.

در اتاق باز شد و ساشا همراه شاهو وارد اتاق شدن.

از جام بلند شدم و ميز و دور زدم. رو به روى ساشا و شاهو روى مبل نشستم. پا روى پا انداختم.

ساشا گفت:

-شاهو ميگه قراره شما شريك كارى ما بشيد و در عوض بدهى رو پرداخت كنيد.

-بله.

ساشا خيره نگاهم كرد گفت:

-دليل؟

نگاهم رو به نگاهش دوختم. باورم نميشد ساشا انقدر نكته سنج شده باشه.

-دليلى نداره. اينطورى به نفع منم هست و البته اگه شراكت رو نخواستيم تمام پول من با سودش برميگرده و شركت هاى شما هم همه مال خودتون.

شاهو گفت:

-به نظر من كه پيشنهاد خيلى خوبيه.

ساشا اما هنوز دو دل بود و اينو ميشد از نگاهش فهميد.

-ساشا، يه نگاه به بيرون بنداز. پول اين جمعيت و بديم بايد بريم خونه نشين بشيم.

ساشا به مبل تكيه داد گفت:

-قرارداد رو بخونيد.

قرارداد و برداشتم و نگاهى بهش انداختم. همون چيزى بود كه ميخواستم. امضاء زدم.

شاهو با ذوق دستشو گرفت طرفم. توى دلم پوزخندى زدم و دستشو محكم فشردم. گفتم:

-چك سفيد امضائى بهتون ميدم تا تمام بدهى ها رو پرداخت كنيد.

-عاليه.

و هر دو سمت در رفتن كه لبخندى زدم گفتم:

-پس مهمونى كوچيكى بابت همكار شدنمون ميگيريم منزل من. آقا شاهو حتما همسرتون و بياريد.

چهره اش كمى تو هم رفت. بي ميل گفت:

-حتما.

-و شما آقاى زرين ميتونيد دوست دخترتون رو بياريد.

سرى تكون داد و از ...
@vidia_kkk

1401/05/10 11:48

#پارت_310

اتاق بيرون رفتن.
بشكنى زدم و خوشحال از اين پروژه وسايلم رو جمع كردم تا برم و براى شب همه چيز و آماده كنم.

با راننده به فروشگاه رفتم و بعد از خريد به خونه برگشتم.

همه جا رو تميز كردم. دسرها رو آماده كردم. غذا از بيرون سفارش دادم.

گرامافون رو روشن كردم و وارد حموم شدم. دوش گرفتم.

نگاهى به لباس كوتاه قرمز رنگم انداختم و لبخند خبيثى روى لب هام نشست.

لباسم و پوشيدم و خم شدم تا صندل هام و پام كنم كه صداى زنگ آپارتمان بلند شد.

نگاه آخر و تو آينه انداختم و سمت در رفتم.

در و باز كردم كه با چهره ى خندان بهراد رو به رو شدم.

كمى خم شد گفت:

-سلام بر بانوى زيبا.

و گل ها رو گرفت طرفم. لبخندى زدم و گل ها رو از دستش گرفتم.

-تنهائى؟

وارد سالن شد.

-فعلا بله اما بقيه تو راهن.

گل ها رو تو گلدون كريستالى گذاشتم كه گفت:

-چطور ميتونم اين محبت رو جبران كنم؟

-نياز به جبران نيست. الان منم يكى از شركاء هستم.

-آره اما كمك بزرگى كردى.

با صداى زنگ بهراد رفت سمت در.

حالا فقط نزديك شدن به ساشا و بهم زدن رابطه ى شاهو و زنش مونده.

با صداى سلام و احوالپرسى به سالن رفتم. شاهو و نازيلا بودن به همراه ساشا.

خرامان به سمتشون رفتم.

شاهو نگاهى به سر تا پام انداخت و لحظه اى خيره ى پاهاى خوش تراشم شد.

-بفرماييد.

نازيلا بي ميل وارد خونه شد. اما شاهو چشم هاش برق ميزد.

ساشا به همراه دخترى وارد شد.

لحظه اى از ديدن دختر همراه ساشا قلبم فشرده شد و تمام شوقم پريد.

اما با يادآورى كارهام لبخندى زدم.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:48

#پارت_311

ساشا رو به دختر كرد گفت:

-ايشون ويدا آريان همكار جديدمون.

دختره لبخندى زد گفت:

-منم نسترنم. و دستشو سمتم دراز كرد.

بي ميل دستشو فشردم و دعوت به نشستن كردم.

وسايل پذيرايي رو روى ميز چيده بودم.

كنار بهراد نشستم. رو به ساشا كردم گفتم:

-ببخشيد كه خونتون رو گرفتم.

ساشا دستى به بازوى دختره كشيد. از اين كارش دل من زير و رو شد.

-عيب نداره.

نازيلا با تعجب گفت:

-ساشا چطور از اين خونه دل كندى؟

-دل نكندم. فقط موقت به خانم آريان دادم.

رو كردم به شاهو با عشوه گفتم:

-شما فرزند نداريد؟

-نه فعلا علاقه اى به بچه ندارم.

سرى تكون دادم. كمى راجب كار صحبت كرديم و از جشن لباسى كه براى شب يلدا قرار بود و چه سبكى اجرا بشه حرف زديم.

از جام بلند شدم كه زنگ در و زدن.

-حتما غذا رو آوردن.

نازيلا پوزخندى زد گفت:

-يعنى خودتون غذا بلد نيستيد؟

-من وقت اين كارها رو ندارم.

بهراد رفت تا غذاها رو بگيره.

سمت آشپزخونه رفتم و ميز و چيدم كه صدايى از فاصله ى كمى به گوشم رسيد.

سر بلند كردم. شاهو تو چهارچوب در آشپزخونه ايستاده بود.

لحظه اى ياد گذشته افتادم و ترس به دلم افتاد.

با صداى لرزونى گفتم:

-كارى دارى؟

وارد آشپزخونه شد. با صداى بمى گفت:

-نه حتى در حال كار خونه هم جذاب و خواستنى هستى.

لبخند تصنعى زدم و با ناز موهامو پشت گوشم زدم گفتم:

-شما لطف داريد اما حيف ...

-حيف چى؟

شونه اى بالا دادم و چشمكى زدم.

-حيف همسر دارى.

قهقهه اى سر داد.

با ورود ساشا به آشپزخونه و اون اخم ميون ابروهاش....
@vidia_kkk

1401/05/10 11:49

#پارت_312


سرم و پایین انداختم و میزو چیدم .

بهراد غذاهارو آورد .

بعد از شام ویسکی آوردم گفتم : _ به افتخار جشنمون .

و لیوانارو پر کردم .

خواستم لیوانو بردارم که ساشا گفت : _ میشه بگی جا سیگاری منو کجا گذاشتی ؟؟؟

ابرویی از تعجب بالا دادم و گفتم : _ الان براتون پیدا میکنم .

و به سمت آشپزخونه رفتم .

جا سیگاری رو از تو آشپزخونه برداشتم و چرخیدم تا از آشپزخونه بیرون برم ؛

که تخت سینه ی کسی رفتم .

سر بلند کردم که با نگاه جدی ساشا رو به رو شدم .

قدمی عقب گذاشتم که کمرم به کابینت خورد .

قدمی جلو گذاشت و دستشو از کنارم رد کرد و روی کابینت گذاشت .

_ چیزی میخوای ؟

ابرویی بالا داد گفت : _ امشب تضمین نمیکنم مست بشی و کنارت باشم .

اخمی بین ابروهام دادم _ یعنی چی ؟

سرش و آورد جلو کنار گوشم لب زد _ یعنی یهو هوس با من بودن نکنی که

امشب خودم همراه دارم .

و دستش و نرم از گردن تا کمرم کشید .

با این کارش نفسم رفت و ضربان قلبم بالا گرفت .

دستم و روی سینه اش گذاشتم و با صدای مرتعشی گفتم :

_ بهتون گفتم اون شب رو فراموش کنید هرچند من هیچی یادم نیست .

_ اگه میخوای فراموش کنم ، پس نخور تا مست نشی ....!

و ازم فاصله گرفتو زیر سیگاری رو از دستم کشیدو از آشپزخونه بیرون رفت .

دستی به گردنم کشیدم و از اشپزخونه بیرون اومدم .

همه در حال بگو بخند بودن .

ساشا نگاهی بهم انداخت و لیوان کوچیک توی دستش و بالا کشید .

روی مبل نشستم و از ترسم چیزی نخوردم .

بهراد بلند شد گفت : _ ما دیگه بریم .

شاهو نازیلا هم بلند شدن .......
@vidia_kkk

1401/05/10 11:49

#پارت_313

نازیلا تشکر خشکی کرد

اما شاهو از اینکه داشت می رفت کمی ناراحت بود گفت:

_دوست داشتم بیشتر بمونم اما مجبورم ‌برم.

چشمکی زدم و به این همه ضعف و سست بودنش پوزخندی زدم.

کنار در ایستادم تا ساشا و دوست دخترشم برن که ساشا گفت:

_چرا کنار در ایستادی؟

چیزی نگفتم ادامه داد:

_ من و نسترن جایی نمیریم البته ببخشیدا یک شب رو بد بگذرون

با دست بهشون اشاره کردم و گفتم:
_یعنی شما می خواید اینجا بمونید

ساشا سری تکون داد

_ ایرادی داره

_نه نه راحت باشید من میرم اتاقم تا راحت باشید

از حرص و عصبانیت اگه دو دقیقه می موندم صد درصد حالم رو می فهمید
وارد اتاق شدم و در رو بستم.

لعنتی لعنتی، کلافه سمت تخت رفتم.

نشستم لبه تخت و سرم رو توی دستام گرفتم

از اینکه اون دختر تا صبح با ساشا سر کنه حتی فکرشم دیونه ام می کرد موهامو تو دستام گرفتم.

حالم خوب نبود داشتم خفه میشدم عصبی اتاق رو بالا وپایین کردم اما خسته دوباره روی تخت نشستم.

تاصبح مثل مار زخمی تو خودم پیچیدم اما دم نزدم.

هوا روشن شد پرده رو کنار زدم و به آسمون آبی که کم کم روشن میشد چشم دوختم.

قطره اشک سمجی که ولکن نبود روی گونه ام چکید.

سرم رو به شیشه تکیه دادم و شونه هام شروع به لرزیدن‌ کرد.

لب زدم:

_خدایا از عشق و دلبستگی بدم میاد بدم میاد اما می دونم دچارش شدم و با همه ی نفرتی که از خانواده ی ساشا داشتم.

اما این مرد با آغوش همیشه گرم و نم اشکش دوست دارم

کاش ذره ای دوستم داشتی ساشا کاش...
@vidia_kkk

1401/05/10 11:49

#پارت_314

چيزى به جشن يلدا نمونده و همه در تكاپو بوديم تا به بهترين نحو اجرا بشه.

همه چيز براى يک مراسم عالى آماده بود. لباس زيبايى براى جشن آماده كرده بوديم تا بپوشم.

سالن بزرگ و مجللى براى برپايى مراسم در نظر گرفته بوديم.

لباسم رو پوشيدم و آرايشگر موهامو همراه با صورتم درست كرد.

توى اتاق بودم تا بطور كامل آماده بشم اما صداى خواننده ى زنى كه آورده بودن نشان از اومدن مهمونا مي داد.

در اتاق باز شد و ساشا تو چهارچوب در نمايان شد.

از روى صندلى بلند شدم و دامن بلندم روى زمين كشيده شد نگاهى بهم انداخت گفت:

_آماده اى؟

سرى به معنى تأييد تكون دادم از جلوى در كنار رفت.

باهاش هم قدم شدم دلم از اين همه نزديكى پر هيجان ميزد و زير و رو ميشد.

چند تا پله ى كوتاه رو بالا رفتم و روى سن قرار گرفتم.

تمام افراد متمدن و مشهور سراسر کشور تو این برپایی شو لباس حضور داشتن.

از اينكه توى كشور خودم روى سن رفته بودم واقعا خوشحال بودم.

بعد از دورى كه زدم از پله ها پايين اومدم. ساشا با قدم هاى بلند اومد سمتم. گفت:

-كارتون عالى بود.

سر بلند كردم و نگاهى بهش انداختم كه نگاهش رو ازم گرفت.

براى معرفى پيش بقيه رفتيم. هركس به نوعى تبريک مي گفت و از نوع برپایی فستیوال.

شاهو جام مشروبى توى دستش بود و خيره به من، رفتم سمتش و لبخند دلفريبى زدم گفتم:

-سلام.

لبخندى زد گفت:

-كارت عالى بود

و خم شد ادامه داد:

_خودت عالى تر، هوش از سر آدم ميبرى.

خنده ى پر از عشوه ایی زدم
@vidia_kkk

1401/05/10 11:49

#پارت_315

خم شد روى صورتم گفت:

_چطورى ميتونم داشته باشمت؟

با اين حرفش خنده روى لبام ماسيد. نگاهش كردم كه گفت:

_حس مي كنم مي خوامت.

لبخند تصنعى زدم و دستم و روى سينه اش گذاشتم و كمى به عقب هولش دادم گفتم:

_من با مردى كه زن داشته باشه نميتونم باشم.

و چرخيدم برم كه مچ دستم و گرفت گفت:

_اگه طلاقش بدم چى؟

خنده ى دلفريبى كردم.

_اون وقت راجبش فكر مي كنم.

و دستم و از تو دستش درآوردم قلبم آكنده از نفرت بود.

فقط مي خواستم به زمين بكوبمش هر طورى شده و به هر قيمتى.

اين مرد زندگيم رو نابود كرد حالا نوبت من بود که با زندگیش بازی کنم.

گوشه ى سالن ايستادم و نگاهم رو به رقاصه اى كه داشت مي رقصيد دوختم.

جام مشروب و بالا كشيدم و از تلخيش لحظه اى چشمام و روى هم گذاشتم اما خوب بود.

دلم كمى رقص مي خواست صداى زن زيبا و دلنواز بود.

چرخى زدم و خرامان خرامان سمت سن رفتم چرخى زدم و تابى به كمرم دادم.

لحظه اى همه بدون اينكه دست بزنن خيره ام شدن.

تابى به گردنم دادم كه موهام روى هوا پخش شد.

سر بلند كردم كه نگاهم به نگاه غضب آلود ساشا افتاد.

قدم به قدم بهش نزديک شدم و چرخى دورش زدم.

صداى پاشنه كفش هام با ريتم آهنگ يكى شده بود.

دستى زدم و خواننده...

شاهو اومد وسط و دستمو گرفت چرخى زد.

از تحرک زياد عرق كرده بودم اما هنوز دست بردار نبودم.

دستى بازومو گرفت و كشيد گفت:

_بسه هرچى هنرنمايى كردى!

چشمامو به چشماش دوختم و دستمو روى سينه اش گذاشتم و با صداى خمارى گفتم:

_امشب پيشم ميمونى؟

گنگ نگاهم كرد سرى تكون داد گفت:

_احمق كوچولو...
@vidia_kkk

1401/05/10 11:49

#پارت_316

_ *** کوچولو

شنيدم اما با لذت چشم هامو بستم. چيزى تا پايان مراسم نمونده بود.

ساشا پالتوى خزم رو روى شونه هام انداخت. گفت:

-خداحافظى كن.

سرى تكون دادم و با همه خداحافظى كردم.

از سالن كه بيرون اومدم سوز سردى خورد به صورتم.

بغض توى گلوم نشست. سر بلند كردم و به اولين برفى كه باريد لبخند پر از دردى زدم.

يكماه ميشد ايران اومده بودم. دستى روى شونه ام نشست.

سربلند كردم كه ساشا گفت:

-بريم.

قدمى برداشتم و سوار ماشين شدم. ساشا به سرعت ميروند.

چيزى طول نكشيد كه ماشين تو پاركينگ آپارتمان توقف كرد. هر دو پياده شديم.

دستشو دورم حلقه كرد گفت:

-خوبى؟

ميدونستم هوشيارم اما خودمو به مستى زدم و با صداى خمارى گفتم:

-نه، ميخوام با تو خوب بشم.

حرفى نزد و در آپارتمان و باز كرد. پالتومو درآوردم.

ساشا سمت مبل رفت و نشست.

خرامان رفتم سمتش و روى پاهاش نشستم.

دستم و نرم روى سينه اش كشيدم. كلافه نگاهم كرد گفت:
-نكن.

دكمه ى پيراهنش و باز كردم گفتم:

-مثل اون شب باهام باش.

فشارى به كمرم آورد و چسبوندم به خودش گفت:

-اما من اون شب باهات نخوابيدم.

همون يكم مستى هم كه داشتم از سرم پريد و سر بلند كردم.

-اما تو گفتى با من رابطه داشتى.

-من همونطورى گفتم.

از روى پاهاش بلند شدم. دستى به موهام كشيدم. گيج بودم. يعنى ساشا هنوز خوب نشده بود؟

اما براى من مهم نبود بايد نقشه ام رو عملى ميكردم.

لبخندى زدم و زيپ لباسم رو باز كردم.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:49

#پارت_317

قدمى سمتش برداشتم و خم شدم روى صورتش گفتم:

-اما من ميخوام باهات باشم.

و دستى به گردنش كشيدم.

مچ دستم و گرفت كشيد كه افتادم تو بغلش.

-ميدونى كه با من باشى بايد قيد خيلى چيزها رو بزنى؟

از اينهمه نزديكى نفس نفس ميزدم. دستى به بند لباسم كشيد گفت:

-فهميدى؟

سرى تكون دادم به معنى باشه.

رو دستهاش بلندم كرد و سمت اتاقش برد. از اينكه داشتم گولش ميزدم حالم خوب نبود اما بايد نقشه ام رو اجرا ميكردم، به هر قيمتى.

ساشا روى تخت گذاشتم و پيراهنش و درآورد. اومد سمتم و خيمه زد روم.

دستم و روى سينه ى برهنه اش گذاشتم.
از بند لباسهام گرفت و كشيد. لباس از تنم دراومد.

نرم دستشو روى بدنم كشيد و اومد بالا. خم شد.

هر لحظه منتظر بودم ببوستم اما كنار گوشم لب زد:

-گفتى همه جوره باهامى؟

سرى تكون دادم كه گفت:

-پس، فردا ميريم محضر و عقد ميكنيم.

سر چرخوندم و نگاهم رو به نگاهش دوختم. دستش و روى گونه ام كشيد.

-چرا ميخواى عقدم كنى؟

-اونش به خودم مربوطه. اگه نميخواى ...

دستم و روى لبش گذاشتم.

-ميخوام اما يه شرطى دارم.

اخمى كرد.

-چه شرطى؟

-اينكه تا خانواده ام نيومدن كسى از اعضاى خانواده ات نفهمه.

متعجب گفت:

-مگه تو خانواده دارى؟؟

لبخند پر از دردى زدم.

-به موقع ميبينيشون.

سرى تكون داد و دستشو دور كمرم حلقه كرد. سرم و روى سينه اش گذاشتم و چشمهامو بستم. اما دلم شور ميزد.

اينكه چرا ساشا ميخواد عقد كنه؟

اگه بهم علاقه داره چرا چيزى نميگه؟

اما بايد روى تمام احساساتم سرپوش ميذاشتم و با شاهو همون كارى رو ميكردم كه باهام كرد.

من باید تک تک این خانواده انتقام میگرفتم
حتی ساشایی که دوستش داشتم

وقتی یادم میاد با بی رحمی ولم کرد...
با درد چشمام و بستم
@vidia_kkk

1401/05/10 11:49

#پارت_318

دست ساشا لغزيد لاى موهام و آروم شروع به نوازش كرد.

براى اولين بار بدون كابوس و تنش خوابم برد.

با تابش نور كم خورشيد از لاى پرده ى كنار رفته ى اتاق غلطى زدم اما با ديدن جاى خالى ساشا هراسون سرجام نشستم.

نگاهى توى اتاق انداختم اما نبود. مثل ديوونه ها شدم.

يعنى كجا رفته؟

سمت اتاقم رفتم و لباسى پوشيدم. نگاهى از پنجره به خيابونى كه برف سفيدپوشش كرده بود انداختم.

بغضم شكست و اشكم روى گونه ام جارى شد.

چقدر دل نازك شدم! منى كه خيلى چيزارو از دست دادم.

سرم و به شيشه ى سرد پنجره چسبوندم. لب زدم:

-خدايا، من براى عاشقى نيومدم. براى انتقام از آدمهايى كه من و هرزه دونستن و به بدترين نحو ممكن از زندگيشون حذفم كردن اومدم.

با صداى در سالن سريع از اتاق بيرون اومدم. با ديدن ساشا حالم دست خودم نبود.

با دو قدم بلند خودمو بهش رسوندم و محكم بغلش كردم.

با صدايى كه متعجب بود گفت:

اتفاقى افتاده؟

واقعا نميدونستم چى بگم.

اينكه من دوست دارم، عاشقتم؟ اما عشق ديگه براى من معنايى نداشت.

الان بايد انتقام تمام اون روزهامو بگيرم.

از بغل ساشا بيرون اومدم گفتم:

-ببخشيد، يه لحظه احساساتى شدم.

سرى تكون داد گفت:

-براى كارى بيرون رفته بودم و اينكه ...

سر بلند كردم و منتظر موندم تا ادامه بده كه گفت:

-با يه محضرى آشنا صحبت كردم و براى بعدازظهر وقت گرفتم.

-ميشه بدونم چرا ميخواى با من ازدواج كنى؟

خيره نگاهم كرد گفت:

-چون صدات و نگات منو ياد كسي ميندازه كه از دست دادمش ...
@vidia_kkk

1401/05/10 11:49

#پارت_319

با اين حرفش چيزى توى دلم خالى شد.

سر بلند كردم و نگاهم رو به اون چشم هاى نم دارش دوختم. لب زدم:

-اما من اون نيستم.

كلافه دستى به موهاش كشيد.

-منم ميدونم تو اون نيستى اما نگاهت و صدات كه شبيهش هست براى من كافيه.

سرى تكون دادم.

-من ميرم بعدازظهر ميام دنبالت.

-باشه.

با رفتن ساشا روى مبل نشستم.

يعنى ساشا هنوز ويديا رو يادشه؟

كاش ميدونستم از گذشته چيا يادشه. اينطورى كارم خيلى راحت تر بود.

سرم و به مبل تكيه دادم. از اينكه نميدونستم آخر راهى كه ميرم به كجاست هراس داشتم. اما بايد اين راه و تا تهش ميرفتم.

رفتم حموم دوشى گرفتم. كت و دامن ارغوانى رنگى پوشيدم.

آرايشى انجام دادم. كلاهم رو گذاشتم. كيفم رو برداشتم.

با صداى آيفون به سمتش رفتم.

-كيه؟

-بيا پايين، منتظرم.

-باشه.

آيفون و گذاشتم و از واحدمون بيرون اومدم.

پله ها رو پايين اومدم و از حياط آپارتمان رد شدم.

قلبم از هيجان محكم ميزد و حالم خوب نبود. كمى استرس داشتم.

ساشا در جلوى ماشين و باز كرد. سوار ماشين شدم.

ساشا هم نشست. زير چشم نگاهى بهش انداختم.

كت و شلوارى پوشيده بود و با ته ريشى كه داشت انگار چهره اش جذاب تر بود. ماشين و روشن كرد.

نگاهم رو به خيابون هاى شلوغ تهران در اولين روز برفى دوختم.

دلم برف بازى ميخواست. ياد روزهايى كه با شاه پرى و نازپرى تو حياط برف بازى ميكرديم افتادم.

آهى كشيدم.

ساشا ماشين و كنار محضر نگهداشت.

از ماشين پياده شدم و نگاهى به ساختمون كوچك رو به روم انداختم كه سردرش نوشته بود: محضرخونه 143
@vidia_kkk

1401/05/10 11:49

#پارت_320

همراه ساشا از پله هاى محضرخونه بالا رفتيم.

حالا که واقعا داشتیم عقد میکردیم دو دل بودم
من دارم چیکار میکنم اصلا این کارم درست هست یا باز دارم به بی راه میرم
اما من باید بدونم توی این خانواده چه خبره ...

وارد سالن كوچكى شديم. مردى ميانسال پشت ميزى نشسته بود.

با ديدن ما عينكش رو زد. با دست به صندلى ها اشاره كرد.

-بفرمائيد.

هر دو روى صندلى ها نشستيم. مرد سرش و توى دفتر بزرگ جلوى روش انداخت گفت:

-پدر عروس خانم نيستن؟

نگاهى به ساشا و بعد به مرد انداختم.

به اينجاش فكر نكرده بودم. چطور به ساشا بگم من دختر نيستم؟ چرا ساشا نپرسید ایا قبلا ازدواج کردم یا نه؟ اصلا با کسی بودم یا نه؟

این نپرسیدنش باعث میشه بترسم اون که نمیدونه من ویدیا و یه زمانی همسرش بودم

با استرس لب پايينم رو خيس كردم گفتم:

-من نيازى به اجازه ى پدر ندارم.

مرد سر بلند كرد و نگاهى بهم انداخت. سرم و پايين انداختم. مرد ديگه حرفى نزد.

ساشا سكوت كرده بود و هيچى نميگفت.

-خوب، آماده ايد شروع كنم؟

هر دو لحظه اى بهم نگاه كرديم. مرد خطبه ى عقد و خوند.

بله اى زيرلب گفتم.

باورم نميشد دوباره همسر ساشا شده بودم. مردى كه قلبم از وجودش سرشار بود.

دفتر بزرگ جلوى مرد رو امضا كرديم و از دفترخونه بيرون اومديم.

هم هيجان داشتم هم استرس.

-بريم دورى بزنيم؟

لبخندى زدم. بریم

چرا ساشا نپرسید چطور می تونم بدون اجازه ی پدر ازدواج کنم چرا همه چی انقدر در هم پیچیده شده ؟

تمام راه رو سکوت کردم و ذهنم درگیر بود

بعد از مسافتى ماشين و پارك كرد. هوا سرد بود و سوز مى وزيد.

كنارم قرار گرفت. دستشو پشت کمرم گذاشت گفت:

-بريم؟

كمى بهش نزديك شدم. حالا كاملا تو بغلش بودم. دستشو دور شونه هام حلقه كرد.

صداى خواننده ى كوچه گرد دلنشين بود.

بغض نشست توى گلوم. ميدونستم روزى كه ساشا بفهمه من كيم و نقشه هام براى نابودى خانواده اش بوده حتما ولم ميكنه پس بهتره الان از وجود و بودنش لذت ببرم.

با دست مردِ دست فروش رو نشون دادم.

-لبو بخريم؟

نگاهم كرد عميق و خيره.

-بخريم.

دو تا لبو از مرد دست فروش خريد.

همينطور كه راه ميرفتيم با لذت لبو ميخوردم.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:49

#پارت_678

ساشا اما آروم بود.

لبوم تموم شد اما ساشا هنوز لبوش دستش بود. روى سكوى سنگى نشستيم.

نگاهم به لبوى ساشا بود. برد سمت دهنش.

نگاهى به اطراف كردم. كسى نبود. از فرصت استفاده كردم و نيم خيز شدم.

صورتمو بردم جلو و نيمه اى از لبوى ساشا رو گاز زدم.

لحظه اى لبهامون روى هم قرار گرفت. دلم زير و رو شد.

هول كردم و لبو پريد توى گلوم.

به سرفه افتادم. با دستش آروم زد پشتم گفت:

-تا تو باشى سهم ديگرى رو نخورى.

اخمى كردم كه كشيدم توى بغلش. سرم روى سينه اش بود. آروم لب زد:

-ويديا كجائى؟

سرم و بيشتر به سينه اش فشار دادم و بغضم رو قورت دادم.

نميدونستم از اينكه هنوزم بهم فكر ميكنه خوشحال باشم يا نه.

دستشو آروم روى كمرم كشيد گفت:

-بريم.

-بريم.

از جاش بلند شد. دستمو دور بازوش حلقه كردم و با هم راه رفته رو برگشتيم.

سوار ماشين شديم. هوا تاريك شده بود.

ماشين و كنار ساختمون نگهداشت. سؤالى نگاهش كردم كه گفت:

-فعلا آمادگى اين و ندارم كه كنارت باشم.

دسته ى كيفم رو مشت كردم. سرى تكون دادم.

-باشه.

و در ماشين و باز كردم. دست گرمش نشست روى دستم.

سر بلند كردم و سؤالى نگاهش كردم.

دستش و از روى دستم برداشت. آروم گفت:

-شب بخير.

در ماشين و باز كردم و پياده شدم. با قدم هاى آروم سمت آپارتمان رفتم.

با صداى موتور ماشين كه روشن شد سر بلند كردم.

كوچه رو دور زد و رفت. آهى كشيدم.

كى ميخواست زندگيم سر و سامون بگيره؟

كى اينهمه نفرت از دلم بيرون ميره؟

تمام شادى عصرم پريد و توى دلم غم لونه كرد.

وارد خونه شدم و در و پشت سرم بستم.

توى دوراهى گير كردم. نميدونم كدوم راه درسته كدوم راه غلط. فقط ميدونم بايد برم و انتقام بگيرم از تك تك اونايى كه تحقيرم كردن.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:50