#پارت_337
نگاه شاهو به من افتاد و گفت:
-تو چرا اومدی اینجا، برای تو خوب نیست!
لبخندی زدم:
_خوب من هم شریکم و باید بدونم که چه اتفاقی افتاده
_می بینی که تمام دارایی هامون به باد رفت.
نگاهی به انبار نیمه سوخته انداختم، راست می گفت چیزی ازشون نمونده.
پوزخندی زدم کارشون خیلی عالی و بی نقص بوده.
قیافه ام رو کمی ناراحت کردم و رو به شاهو کردم گفتم:
-آخه کار کی می تونه باشه؟
شاهو شونه ای بالا انداخت
_منتظریم که یه سر نخی به دست بیاد.
پلیس ها بعد از استعلام و ثبت رفتن.
اوضاع بهم ریخته بود همراه شاهو و ساشابه شرکت برگشتیم.
جلسه فوری تشکیل دادن دور میز مذاکره جمع شدیم و هر پنج برادر روبه روم.
ساشا عصبی و کلافه بود، شاهو اخم کرده بود، بهزاد و بهرام گیج بودن اما بهراد خیلی خونسرد به بقیه نگاه می کرد.
تنها شریک کارشون من نبودم.
ساشا دستاشو توی هم قلاب کرد گفت:
-الان با این وضعیت باید شرکت هارو واگذار کنیم.
شاهو اخمی کرد
-یعنی چی؟
ساشا پوزخندی زد و گفت:
-یعنی همین، اگه یک سال پیش فکر این جا ها رو می کردی الان این اوضاع ما نبود.
شاهو به صندلیش تکیه داد
_هه اون موقع که اون دختره آبروی همه ما رو برد، آقابزرگ سکته داد و
تو هم حافظه ات رو از دست دادی، من باید چیکار می کردم؟
بهراد سرفه ی مصلحتی کرد و با سر به من اشاره کرد.
از حرفای شاهو دوباره حالم منقلب شد و نفرت تو تمام سلول های بدنم انباشته شد.
دستم و مشت کردم با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:
-اگه می خواین بیرون برم تا راحت تر بتونید حرف بزنید؟
ساشا خیلی جدی گفت:
-نیازی نیست بمونید.
بهزاد رو کرد بهشون گفت:
-مرور گذشته هیچ سودی نداره اون دختر از زندگی ما رفته الان باید چیکار کنیم؟
شاهو پوزخندی زد.
@vidia_kkk
1401/05/10 11:51