The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_322

كيفم رو گوشه ى سالن پرت كردم و بي ميل روى مبل نشستم.

دستم و بالا آوردم و به جاى خالى حلقه ام نگاهى انداختم. پوزخندى روى لبم جا خوش كرد.

بدون اينكه حلقه اى داشته باشم يا يه بزرگترى شاهد عقدمون باشه به عقد ساشا دراومدم.

كوسن مبل و بغل كردمو به ديوار رو به روم چشم دوختم.

دلم ميخواست همون كارى كه شاهو با من كرد با خودش ميكردم. اين مرد براى من كم كارى نكرد.

از فكر و خيال زياد سردرد گرفته بودم. سمت اتاقم رفتم و خسته روى تخت دراز كشيدم.

كى اين تنهائى ها به پايان ميرسيد؟

كم كم چشم هام گرم خواب شد. دوباره كابوس دوباره فرياد. با هق هق رو تختم نشستم و به تاريكى اتاق زل زدم.

زانوهام و بغل كردم و سرم و روى زانوهام گذاشتم.

چه شبهائى كابوس ديدم و كسى نبود تا آرومم كنه.

نگاهى به ساعت انداختم. چيزى تا روشنى هوا نمونده بود.

ياد بارما افتادم. از جام بلند شدم. تمام تنم كوفته بود.

تلوخوران از اتاق بيرون اومدم.

سمت تلفن رفتم و شماره ى بارما رو گرفتم. بعد از چند بوق صداى عايشه پيچيد توى گوشى.

به هندى شروع به صحبت كردم.

عايشه با شنيدن صدام با ذوق گفت:

-ويديا خودتى؟

لبخندى روى لبم نشست. چقدر دلتنگشون بودم.

-سلام عايشه.

-سلام عزيزم، خوبى؟ كجايى دختر؟

خنديدم.

-خوبم. سر كار. تو و بارما چطورين؟

-ما هم خوبيم.

-خدا رو شكر. بارما كجاست؟

-رفته ورزش.

-كى برميگرده؟

-الانا برميگرده. ويديا...

-بله؟

-مطمئنى كه حالت خوبه؟

بغضم و قورت دادم.

-آره خوبم.

-اما صدات ...

-تازه از خواب بيدار شدم.

-باشه عزيزم. مراقب خودت .......
اهی کشیدم انگار زندگیم رو دور تند بود
هضم این اتفاقات اخیر برام سخت بود

شراکتم با خانواده ی زرین عقد پنهانیم با ساشا
ندونستن گذشته باید کاری میکردم
@vidia_kkk

1401/05/10 11:50

#پارت_323

با صدای عایشه به خودم اومدم
_ گوشى رو به بارما ميدم.

-ممنون عزيزم

-سلام بر بانوى شرقى.

با شنيدن صداى بارما دلم گرم شد. اين مرد و عجيب دوست داشتم.

-چطورى دختر؟

روى مبل نشستم.

-خوب نيستم بارما.

-چرا؟ چى شده؟ اتفاقى افتاده؟

-من ...

مكثى كردم.

-تو چى؟

-من با ساشا عقد كردم.

بارما لحظه اى سكوت كرد و گفت:

-خوب الان چرا ناراحتى؟

-اما بارما من اومدم انتقام بگيرم از تمام آدمهايى كه اذيتم كردن و ننگ هرزگى بهم زدن.

-آروم باش ويديا، آروم باش. چرا به خوشبختى فكر نميكنى؟ تو مگه ساشا رو دوست ندارى؟

با درد ناليدم:

-من زمانى خوشبخت ميشم كه زانو زدن شاهو رو ببينم. نابودی خانواده ی زرین و ببینم .
اینطوری فقط آتيش نفرتم خاموش ميشه.

-ويديا مراقب باش اين آتيش دامن خودتم نگيره.

-گيجم.

-دركت ميكنم عزيزم. ميخواى بيام؟

-نه اما به وقتش خودم ميگم تا همراه عايشه بياين.

-حتما، توام خيلى مراقب خودت باش. نذار نفرت خاكسترت كنه.

زير لب زمزمه كردم:

-خاكستر شدم.

بعد از خداحافظى با بارما سمت آشپزخونه رفتم. سرم درد ميكرد.

بايد قهوه ى تلخى ميخوردم.

قهوه جوش رو گذاشتم قهوه اماده رو توی ماک ریختم
روی صندلی نشستم بوی قهوه تمام اشپزخونه رو برداشته بود .
اما ذهنم درگیر بود کلافه قهوه ام رو خوردم .

نميدونستم امروز چطور بايد با ساشا برخورد ميكردم. اين مرد هميشه قلبم رو به لرزه درمياره.

ادكلن مورد علاقه ام رو زدم. نگاهى به ساعت انداختم.

راننده منتظرم بود. در و بستم و از پله ها پائين اومدم

با ديدن ماشين به سمتش رفتم. راننده در عقب و باز كرد.

سوار شدم.

هوا سوز بدى داشت و سرما تا مغز استخوان آدم نفوذ ميكرد.

راننده ماشين و روشن كرد.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:50

#پارت_324

بعد از مسافتى ماشين كنار شركت نگهداشت. از ماشين پياده شدم.

دربان در و برام باز نگهداشت. با قدمهاى محكم وارد شركت شدم.

همه در حال انجام كار بودن.

خبرى از ساشا و شاهو نبود. سمت اتاقم رفتم.

دلم ميخواست ساشا رو ببينم. دروغه اگه بگم از ديشب تا حالا دلتنگش نشدم.

پشت ميزم نشستم و نگاهى به پرونده هاى روى ميز انداختم.

غرق پرونده هام بودم كه چند ضربه به در خورد.

سر بلند كردم.

-بفرماين.

در اتاق باز شد و شاهو با لبخندى به لب وارد اتاق شد.

از جام بلند شدم و لبخند تصنعى زدم و از پشت ميز بيرون اومدم.

دستشو سمتم دراز كرد.
بی میل دستم و توی دستش گذاشتم

-سلام.

اون يكى دستش و روى دستم گذاشت و نوازش كرد.

از اين كارش مورمورم شد و حس تهوع بهم دست داد. اما ظاهرمو حفظ كردم.

گفتم:

-چه خبرا؟

نگاهش رو به نگاهم دوخت.

-بي قرارتم، ميخوامت.

دستمو از توى دستش درآوردم.

-نشد ديگه ... قرار شد شما اول از همسرت جدا شي بعد من بهت فكر كنم.

كلافه دستش و به موهاش كشيد.

-چطورى؟ به چه بهونه اى طلاقش بدم؟

كمى بهش نزديك شدم و گوشه ى يقه ى پيراهنش و گرفتم.

عشوه اى به صورت و صدام دادم گفتم:

-يعنى باور كنم مردى به زرنگى تو از پس يه كار كوچك برنياد؟

دستى به زير چونه ام كشيد.

-براى داشتن تو همه كارى ميكنم.

لبخندى زدم.

-پس ببينم چيكار ميكنى.

و ازش فاصله گرفتم.

-بهتره برم. وقتى كنارتم وسوسه ميشم.

و نگاهى به تمام هيكلم انداخت. سرى با ناز تكون دادم و شاهو از اتاق بيرون رفت.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:50

#پارت_325

با رفتن شاهو عصبى و پر از بغض روى مبل توى اتاق نشستم. حالم از اين ويديا بهم ميخورد.

حس خيانت به ساشا بهم دست ميده وقتى اينهمه عشوه براى شاهو ميام.

كلافه سرم و توى دستهام گرفتم. با باز شدن در اتاق سر بلند كردم و نگاهم به ساشا افتاد.

سريع از رو مبل بلند شدم. اومد سمتم. نگاهى بهم انداخت.

-خوبى؟

رفتم سمتش. الان واقعا به آغوش گرمش نياز داشتم.

توى دو قدميش ايستادم و نگاهش كردم.

نميدونم از نگاهم چى خوند كه دستشو دور كمرم حلقه كرد.

از اين كارش نفسم رفت. خودمو بيشتر بهش نزديك كردم و دستم و روى سينه اش گذاشتم.

كمرم و نوازش كرد. گفت:

-كلافه به نظر مياي!

رو پنجه ى پا ايستادم و زير گلوش رو بوسيدم.

لبهام كه روى گردنش نشست چنگى به كمرم زد.

اومدم فاصله بگيرم كه نذاشت و سرش و توى گردنم فرو كرد.

نفس عميقى كشيد. بوسه ى ريزى زير گردنم زد.

چشم هام بسته شد. دلم پر از بغض بود.

كاش ميتونستم باهاش حرف بزنم. تو خلسه بودم كه ازم فاصله گرفت و دستى به گونه ام كشيد.

-چند روزى نيستم.

-جايى ميخواى برى؟

-آره اما زود بر ميگردم.

قيافه ام تو هم رفت. خم شد روى صورتم و با صداى بمى گفت:

-اين قيافه يعنى باور كنم دوستم دارى؟

سرم و پائين انداختم و گوشه ى لبم رو به دندون گرفتم.

دستش و نرم روى لبم كشيد. زمزمه كرد:

-وسوسه ام نكن.

سر بلند كردم و نگاهم رو به اون دو گوى نم دار دوختم.

ساشا هم انگار كلافه بود. ازم فاصله گرفت.

-مراقب خودت باش تا برميگردم.

و چشمكى زد از اتاق بيرون رفت.

نفسم و با درد بيرون دادم و كلافه دستامو قلاب گردنم كردم.

يعنى ساشا كجا قراره بره؟
@vidia_kkk

1401/05/10 11:50

#پارت_326

از اينكه انگار همه چى دست به دست هم داده بود كلافه شده بودم. تا غروب توى شركت بودم. وسايلم رو جمع كردم و از اتاق بيرون اومدم.

انگار همه رفته بودن. در اتاق شاهو باز شد. گفت:

-دارى ميرى؟

لبخند پر از استرسى زدم.

-بله

-صبر كن برسونمت.

-نه خودم ميرم.

اخمى كرد.

-راننده نيست منم نميتونم بذارم تنها برى.

دسته ى كيفم رو تو مشتم فشردم و منتظر موندم تا بياد.

شاهو كتشو پوشيد و از اتاق بيرون اومد.

همراه هم از شركت خارج شديم. در جلوى ماشين و باز كرد.

-بفرما بانو.

-ممنون.

روى صندلى نشستم. شاهو ماشين و دور زد و سوار شد.

از پنجره خيره ى خيابونا بودم كه شاهو گفت:

-ناراحت نشى اما همه اش فكر ميكنم جايى ديدمت.

ترس افتاد تو وجودم. هول و كلافه گفتم:

-نميدونم؟

خنديد و دستشو روى پام گذاشت. دستامو مشت كردم تا خطاي، ازم سر نزنه و دستش و پس نزنم.

فشارى به رون پام آورد گفت:

-من ميخوامت ويدا، خيلى ميخوامت.

نفسم رو بيرون دادم. دستشو از روى پام برداشت و خنده اى كرد. گفت:

-اما به زودى بدست ميارمت.

ماشين و كنار آپارتمان نگهداشت. دستم رفت سمت دستگيره.

-ميخواى اگه اينجا رو دوست ندارى جاى بهترى ببرمت؟

-نه، خوبه. ممنون من برم.

-تعارف به يه چائى نميكنى؟

خنده ى مصنوعى كردم و چشمكى زدم.

-اونم به موقعه اش.

و از ماشين پياده شدم. همين كه هواى تازه خورد به صورتم حالم بهتر شد.

هواى ماشين داشت خفه ام ميكرد و چيزى نمونده بود از وجود منحوسش حالت تهوع بهم دست بده.

با كليد در آپارتمان رو باز كردم. لباسام و تند درآوردم و انداختم تو سطل زباله.

سمت حموم رفتم و دوش آب و باز كردم.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:50

#پارت_327

زير دوش ايستادم. احساس ميكردم همه ى وجودم نجسه و جاى دست شاهو هنوز روى رون پامه.

ليف و برداشتم و محكم روى پام كشيدم. همينطور كه ليف ميزدم اشكام روى گونه هام مى افتاد.

ليف و گوشه ى حموم پرت كردم و روى دو زانو كف حمام افتادم.

هق زدم:

-خدايا، تاوان چى رو دارم تو زندگيم پس ميدم؟

سخته از كسى متنفر باشى ولى براش عشوه بياى.

دلم مادرمو ميخواست. خانواده ام رو ميخواست.

از جام بلند شدم و حوله ام رو پوشيدم. وارد اتاق شدم.

موهامو خشك كردم.

دو دل بودم برم يا نه اما حس تنهائى مثل خوره افتاده بود تو وجودم.

لباس پوشيدم و از خونه زدم بيرون. هوا تاريك شده بود.

با ديدن تاريكى هوا متزلزل شدم. اما اون حسى كه منو ترغيب به رفتن ميكرد و نميتونستم مهار كنم.

ماشينى گرفتم و سر راه شيرينى خريدم. آدرس خونه ى بابا رو دادم.

بعد از طى مسافتى كه براى من مثل يك قرن گذشت، ماشين كنار خونه ى بابا اينا ايستاد.

از ماشين پياده شدم. قلبم تند ميزد و دوباره كف دستهام عرق كرده بود.

استرس داشتم. سمت زنگ رفتم. دست دراز كردم تا زنگ و بزنم اما پشيمون شدم.

آخه چى ميگفتم؟

از اينكه از روى احساسم تصميم گرفتم و اومدم پشيمون شدم.

ميدونستم بابا هيچ وقت منو قبول نميكنه.

گل و شيرينى رو پشت در گذاشتم و زنگ و زدم.

با بغض پشت كردم به خونه و راه اومده رو بركشتم. با باز شدن در لحظه اى سر جام ايستادم اما دوباره به راهم ادامه دادم.

اومدنم اشتباه بود. سر بلند كردم و به آسمون شب نگاه كردم. لب زدم:

-منم خدائى دارم.

ماشين گرفتم و به آپارتمان برگشتم.

بدون اينكه چيزى بخورم براى خواب به سمت اتاقم رفتم اما پشيمون شدم.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:50

#پارت328

در اتاق ساشا رو باز كردم. با يادآورى شبى كه كنارش خوابيده بودم لبخندى زدم و سمت تخت رفتم.

گوشه ى تخت دراز كشيدم و متكايى كه ساشا زير سرش ميذاشت و محکم بغل كردم و چشم هامو بستم.

قطره ى اشكم روى بالشت چكيد. اين روزها چقدر دل نازك شده ام!

با گرم شدن چشمهام به خواب رفتم.

دو روز از رفتن ساشا ميگذشت. توى اين دو روز حس ميكردم چيزى توى قلبم خاليه.

شاهو سعى در نزديكى داشت.

توى اتاقم مشغول كار بودم كه صدايى از بيرون اومد.

كمى گوشهامو تيز كردم. سريع از جام بلند شدم. نازيلا!!

با گامهاى بلند سمت در اومدم و در اتاق و باز كردم.

كارمندها كنار هم ايستاده بودن. نازيلا با گريه گفت:

-شاهو، بذار توضيح بدم.

ابرويى بالا دادم. چي رو ميخواست توضيح بده؟

اما شاهو اخمى كرد گفت:

من همه چيزو ديدم. برو نازيلا.

نازيلا جلوى پاى شاهو زانو زد گفت:

-شاهو

نگاه شاهو به من افتاد. رو كرد به نازيلا:

-برو خونه ميام صحبت كنيم.

نازيلا از روى زمين بلند شد و سالن شركت رو ترك كرد.

شاهو داد زد:

-چه خبره؟ بريد سر كارتون.

پوزخندى زدم و وارد اتاق شدم كه شاهو هم از دنبالم وارد اتاق شد. چرخيدم و دست به سينه نگاهش كردم.

لبخندى زد. ابرويى بالا دادم گفتم:

-ببينم چيكار كردى اون بيچاره رو كه به پات افتاده بود؟

اومد طرفم و توى دو قدميم ايستاد. گفت:

-كارى كه بايد ميكردم.

دستش اومد سمت صورتم. آروم گفت:

-خودتو آماده كن كه بعد از طلاق نازيلا قراره عشقم رو بگيرم.

نگاهش كردم.

-يعنى به همين راحتى ميخواى ...
@vidia_kkk

1401/05/10 11:50

#پارت_329

طلاقش بدى؟

دستى زير چونه اش كشيد.

-به زودى يه مهمونى دعوتت ميكنم.

چشمكى زد.

-مياى؟

دستى رو هوا تكون دادم.

-مهمونى باشه و نيام؟

خنديد رفت سمت در اتاق.

-پس منتظر باش.

سرى تكون دادم. بعد از رفتن شاهو روى مبل نشستم و نگاهم رو به در دوختم.

اين مرد خيلى زيرك بود. هر كارى ازش برميومد.

باورم نميشد به اين زودى بخواد نازيلا رو از زندگيش پس بزنه.

بايد هر چه زودتر كارها رو ميكردم وگرنه شاهو همه چى رو خراب ميكرد.

مثل هر روز خسته به خونه برگشتم. شماره ى بارما رو گرفتم. بعد از چند بوق برداشت.

-سلام.

-سلام عزيزم.

-بارما ميتونى با عايشه بياين ايران؟

بارما نگران شد.

-چيزى شده ويديا؟

-نميدونم بارما اما به وجودت نياز دارم.

-باشه تو آروم باش. ما هفته ى آينده ميايم ايران.

لبخندى روى لبم نشست. گوشى رو گذاشتم.

متفكر دستى به لبم كشيدم. ميدونستم تصميمم عجولانه است.

ميدونستم شايد براى هميشه ساشا رو از دست بدم اما بايد انتقام اون روزهايى كه بى گناه به دار كشيده شده ام رو ميگرفتم.

بايد مثل شبى كه شاهو و ساشا من و فروختن، اشك ريختم اما فقط خنديدن رو ميديدم.

من كه همه چيزم و از دست دادم. بدنم داغ كرده بود و حالم خوب نبود.

وارد حموم شدم و زير آب سرد ايستادم.

از سردى آب لحظه اى نفسم پس زد اما كم كم عادت كردم.

از زير دوش بيرون اومدم. حوله پوشيدم و سمت اتاق ساشا رفتم.

اما با ديدن بار كوچيكى گوشه ى سالن راهم رو به اون سمت كج كردم.

شيشه ويسكى رو برداشتم. خاطرات گذشته دوباره داشت آزارم ميداد.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:50

#پارت_330

بند خوله ام رو باز كردم. حوله رو زمين افتاد.

قدمى برداشتم كه موها ى نم دارم روى كمر برهنه ام خورد.

در شيشه رو باز كردم. صداى گرامافون كه آهنگ الهه ى ناز رو پخش ميكرد دردم رو بيشتر ميكرد.

تو چشمهام اشك حلقه زده بود.

سر بطرى رو روى لبهاى سردم گذاشتم و چشم هام و بستم كه قطره اشكى روى گونه ام چكيد.

چرا انقد ضعیف شدم منی که یک سال تو سختی
زندگی کردم لب به این چیزا نزدم چرا حالا می خوام برای فراموشی خیلی چیزا دارم خط قرمزامو رد میکنم

هق زدم و خوردم. از گوشه ى لبم ويسكى ريخت روى بدن برهنه ام.

قهقهه اى ميون گريه ام زدم و بطرى رو گوشه ى اتاق پرت كردم.

سمت تخت رفتم. سرم و كج كردم لب زدم:

-نميخواستم اينطور بشه. من نميخوام از دست بدمت.

بالشت ساشا رو بغل زدم. آروم نجوا كردم:

-كجائى؟

خاطرات داشت ديوونه ام ميكرد. بدنم گُر گرفته بود.

سرگيجه امونم و بريده بود اما باز هم خاطرات سرسختانه در حال هنرنمائى بودن.

سرم و توى دستهام گرفتم. فرياد زدم:

-بريد، بريد خواهش ميكنم بريد ...

هق زدم و اشك ريختم. بدنم بي رمق شد. احساس سرماى شديد ميكردم.

لحاف و روى بدن برهنه ام كشيدم و مثل جنينى توى خودم مچاله شدم.

نميدونم چند ساعت گذشته بود اما حال خودم و نميفهميدم.

دلم فقط يه جاى گرم ميخواست.

با بالا رفتن لحاف زير لب زمزمه كردم:

-سردمه

با نشستن دست گرمى روى كتف برهنه ام لبخندى زدم.

-ساشا برگشتي؟

ميدونستم دارم هذيون ميگم اما دلم ميخواست يه شب براى خودم باشم و رويابافى كنم.

به پهلو شدم و سرم و روى سينه اش گذاشتم و دستم و محكم دورش حلقه كردم و عطرشو بلعيدم.

با نوازش دستش روى كمر برهنه ام حالم بد شد و زمزمه كردم:
@vidia_kkk

1401/05/10 11:50

#پارت_668

زمزمه کرد _ يكم شيطونى كنيم؟

با دستهاى لرزون دكمه هاى پيراهنشو باز كردم. اما دستم جون نداشت.

مشت بى جونى به سينه اش كوبيدم گفتم:

-چرا باز نميشه اين لعنتى؟

نچ كرد و دستم و گرفت. سر بلند كردم و لبخند پر از دردى زدم گفتم:

-كاش واقعى بودى اما عيب نداره، روياتم قشنگه!

-باز زياده روى كردى؟

خنديدم بلند و پر از درد. سر تكون دادم.

-نه، نه. من فقط نميخوام به گذشته فكر كنم.

سرم و جلو بردم.

-بذار ببوسمت.

احساس كردم خنديد.

دستم و روى صورتش كشيدم. آروم روى لبش كشيدم.

روى تخت نشست و پيراهنشو از تنش درآورد.

مثل كودك بى پناهى خزيدم تو بغلش. گرمى تنش گرمم كرد.

دست كشيدم روى سينه اش.

حالم دست خودم نبود. قطعا ديوانه شده بودم.

چرخوندم روى تخت و خيمه زد روم.

دست كشيدم روى گردنش و رد كردم روى كمرش گذاشتم و بيشتر بهش نزديك شدم.

-ساشا سردمه ...

دستش و نرم روى بدنم ميكشيد و حالم و بدتر ميكرد.

-ساشا سردمه ...

-اما تو كه بدنت داغه ...

توی بغلش جمع شدم.

-نه، سرده. بغلم كن، سفت بغلم كن.

دستشو دورم حلقه كرد. دلم ميخواست اين رويا حقيقت داشت و واقعا ساشا اينجا ميبود.

بوسه اى روى سينه اش زدم كه حلقه ى دستهاش و تنگ تر كرد.

بوسه ام كم كم بالا رفت تا به سيبك گلوش رسيدم.

سيبك گلوش و آروم بين لبهام گرفتم. فشارى به پهلوهام آورد.

صداش توى گوشم طنين انداخت.

-نميخوام تو مستى باهات باشم.

سر بلند كردم و نگاهم رو به نگاهش دوختم.

-اما من مست نيستم.

اخمى كردم.

-تو روياى منى پس بايد امشب رو با من باشى كه فردايى نيست.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:51

#پارت_332

-دارى هذيون ميگى.

سرم و بردم جلو و لبهام و روى لبهاش گذاشتم. چشم هام و بستم و شروع به بوسيدن كردم.

لحظه اى گذشت كه شروع به بوسيدنم كرد و كم كم بوسه هاش تا زير گلوم اومد.

دستم و لاى موهاش فرو كردم. لب زدم:

-من و ببخش.

و ديگه هيچى نفهميدم.

با سوزش چيزى توى دستم با درد چشم باز كردم. با گيجى چشم چرخوندم و نگاهم به سرم توى دستم افتاد.

دستم و روى پيشونيم گذاشتم تا يادم بياد ديشب چه اتفاقى افتاد.

حموم رفتم، ويسكى خوردم، سردم شد، خاطراتم، حس بودن ساشا.

با آوردن اسم ساشا سر جام نشستم.

نگاهى به پيراهن مردونه اى كه تنم بود انداختم. اما من ديشب لباس تنم نبود!

زدم رو پيشونيم. نكنه ساشا ديشب برگشته و تمام اون اتفاقات رويا نبود بلكه حقيقت بود؟!

واى خدا كنه هذيون نگفته باشم. سرنگ و از دستم درآوردم و دستم و جاى سرم فشردم تا خون بيرون نزنه.

از تخت پايين اومدم. پيراهن ساشا تا زير باسنم بود.

موهام پريشون دورم ريخته بود. با قدم هاى آروم از اتاق بيرون اومدم. دوباره آهنگ الهه ى ناز.

نگاهى تو سالن انداختم اما كسى نبود. سمت آشپزخونه رفتم. اونجا هم كسى نبود.

گيج شده بودم. اگه اين سرم توى دستم نبود باورم ميشد ديشب هذيون ديدم.

اما اين سرم ميدونستم كار ساشاست.

اما خودش كجاست؟؟

بي حال روى مبل نشستم. در سالن باز شد.

سر چرخوندم و نگاهم به ساشا كه دستش پر بود افتاد.

از روى مبل بلند شدم. نگاهى به سر تا پام انداخت.

هول كردم. زير لب سلامى گفتم.

که گفت : من نميدونم دخترى به...
@vidia_kkk

1401/05/10 11:51

#پارت_333

- من نمیدونم خانم با این همه ضعيفى چطور تو هواى سرد نيويورك دوام آوردی؟

از دنبالش سمت آشپزخونه رفتم. با دودلى پرسيدم:

-ديشب تو ...

نذاشت ادامه بدم. چرخيد سمتم و دستشو دور كمرم حلقه كرد. با اون يكى دستش موهاى ريخته شده روى صورتم رو پشت گوشم زد گفت:

-من چى؟

از اينهمه نزديكى قلبم محكم به سينه ام ميزد. سرشو روى صورتم خم كرد و خيره ى چشم هام شد. گفت:

-برعكس چيزى كه نشون ميدي كه قوى هستى اما درونت خيلى ضعيفى.

نگاهم رو از نگاهش گرفتم و با صدايى كه سعى داشتم محكم باشه گفتم:

-اگر ديشب هرچى از من شنيدين نشنيده بگيرين. همه اش هذيون بوده.

و اومدم از بغلش بيرون بيام كه كمرم و محكم تر چسبيد گفت:

-مگه من گفتم تو ديشب هذيون گفتى؟

كلافه شدم. داشت دستم مينداخت.

لعنتى، دوبار تا حالا بدون اينكه بفهمم چه خبره ساشا كنارم بوده.

معلوم نيست چيا گفتم. حالم از اينهمه ضعف خودم بهم مى خوره.

اين يكسال سختى نكشيدم كه حالا ضعف نشون بدم. بايد همه چيزو ميفهميدم.

بايد ميفهميدم ساشا حافظه اش رو بدست آورده يا نه؟

اون بيمارى هنوز باهاش هست يا نه؟

ذهنم درگير بود. ساشا بازومو فشارى داد.

-دارى به چى فكر مى كنى؟

سر بلند كردم. نگاهم رو به نگاهش دوختم. لبخندى زدم.

-هيچى.

موشكافانه نگاهم كرد. بحث و عوض كردم گفتم:

-اين چند روز كجا بودى؟

بازوهامو ول كرد گفت:

-تو چيزى راجب من نمى دونى؟

نگاهش كردم و گيج سر تكون دادم.

-اما دلم ميخواد بدونم.

ازم فاصله گرفت.

-به زودى مى فهمى. فعلا بشين صبحانه ات رو بخور. چند روز فقط نبودم، چه بلايى سر خودت آوردى؟
@vidia_kkk

1401/05/10 11:51

#پارت_334

روى صندلى نشستم.

ساشا ليوان بزرگ شير و جلوم گذاشت و ميز و چيد. روى صندلى رو به روم نشست.

دستم و دور ليوان شير حلقه كردم و نگاهم رو به ساشا دوختم.

-چيزى ميخواى بپرسى؟

سرى تكون دادم و بي مقدمه گفتم:

-به نظرت عشق و نفرت كنار هم مى تونه قرار بگيره؟

دستش و زير چونه اش زد گفت:

-تجربه نكردم.

نگاهم رو به ليوانم دادم. آهى كشيدم و آروم زمزمه كردم:

-خيلى خوبه كه تجربه نكردى.

-چيزى گفتى؟

سر بلند كردم و لبخندى زدم.

-نه، مهم نيست.

-يعنى مثل ديشب دارى هذيون ميگى؟

پشت چشمى نازك كردم كه خنديد.

-ساشا

خنده اش جمع شد و نگاهم كرد. نميدونم توى نگاهش چى بود؟ عشق... دلتنگى... حسرت...

-بله؟

دلم ميخواست ميگفت جانم. دستى به موهام كشيدم.

-منتظرم

سری تکون دادم
_ منتظر چى؟

-سؤالتو بپرسى.

-آها، ميشه يه كم راجب خودت و خانواده ات بگى؟

به صندليش تكيه داد. دستاشو توى هم قلاب كرد.

-خوب... از كجا شروع كنم؟

شونه اى بالا دادم.

-نميدونم.

كاش ميتونستم از لابلاى حرفهاش به نتيجه برسم.

-ما پنج تا برادريم و من بزرگه هستم. خيلى بچه بوديم كه پدر و مادرمون رو از دست داديم و آقا بزرگ و خانم بزرگ ، پدر و مادر پدرم، بزرگمون كردن.
آقا بزرگ يه سال بيشتره كه فوت كرده و بهزاد و بهرام و شاهو هم كه ازدواج كردن. ديگه چى؟

دستى دور لبه ى ليوانم كشيدم.

-الان شركت ها مال كيه؟

-چطور؟

شونه اى بالا دادم. نبايد حساسش ميكردم.

-همينطورى. حالا مهم نيست.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:51

#پارت_335

-يعنى تو قبلاً ازدواج نكردى؟

خم شد روى ميز گفت:

-سؤال اولت بنا به دلايلى همه ى شركت ها به اسم خودمه و سؤال دومت، شايد ازدواج كرده باشم.

خم شدم روى ميز. حالا صورت هامون رو به روى هم قرار داشت.

-مى تونم بپرسم چى شد كه همسرت فوت كرد؟

كلافه از روى صندلى بلند شد.

-كى گفته فوت كرده؟

بلند شدم و پشت سرش قرار گرفتم. دستم و نرم روى كتفش گذاشتم.

-حدس زدم.

-حدس الكى نزن، صبحانه ات رو بخور.

صدام و صاف كردم.

-باشه، مهم نيست.

و چرخيدم كه دستهاش دورم حلقه شد.

سرش و روى شونه ام گذاشت. كنار گوشم لب زد:

-از گذشته ام هيچ چيز نپرس همونطور كه من نپرسيدم.

دستم و روى دستش كه دور شكمم حلقه شده بود گذاشتم.

-باشه.

لاله ى گوشم و به دندون گرفت. از اين كارش شونه ام جمع شد.

ازم فاصله گرفت. اما ذهنم درگير بود.

نمى تونستم هيچ حرفى از ساشا بكشم. بايد شانسم رو جاى ديگه اى امتحان مى كردم.

با ذهن درگير صبحانه خوردم.

-امروز شركت نيا. حالت بهتر شد بيا.

از جام بلند شدم.

-خوبم، گفتم كه فراموش كن.

خيره نگاهم كرد. از طرز نگاهش هول كردم.

-ميرم آماده بشم.

حرفى نزد. از آشپزخونه بيرون اومدم و سمت اتاقم رفتم.

وارد اتاق شدم. قلبم تند ميزد.

دستم و روى قلبم گذاشتم. چشم هامو بستم. لحظه اى ياد ديشب افتادم.

نگاهى به پيراهن مردونه اى كه تنم بود انداختم. لبخندى روى لبم نشست.

اما با يادآورى اينكه من فقط براى انتقام اينجام، لبخندم محو شد.

بايد هرچى زودتر به كارهام سر و سامون مى دادم.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:51

#پارت_336

لباس پوشيده از اتاق بيرون اومدم.

ساشا با ديدنم از جاش بلند شد. با هم از خونه بيرون اومديم.

هوا سوز سردى داشت. ساشا نگاهى بهم انداخت.

-مطمئنى حالت خوبه؟

سرى تكون دادم.

-حالم خوبه.

حرفى نزد و ماشين و روشن كرد. فكرم درگير بود.

نميدونستم آيا اشتباه كردم به عقد ساشا دراومدم يا نه؟

ماشين و كنار شركت نگهداشت.

با هم به سمت شركت رفتيم. خانم طهماسب اومد سمتمون گفت:

-سلام آقاى زرين، يه جلسه ى فورى بايد تشكيل بديم.

-چيزى شده؟

-حقيقتش جنس هايى كه آوردين ....

و مكثى كرد.

-چى شده؟

-انبار آتيش گرفته.

ساشا فرياد زد.

-چـــــــى؟؟!!

هاج و واج به طهماسب و ساشا نگاه مى كردم.

-يعنى چى انبار آتيش گرفته؟؟

-ما هم تازه خبردار شديم. شاهو پيش پاى شما رفت.

ساشا سرى تكون داد و چرخيد بره كه از دنبالش راه افتادم.

نگاهى بهم انداخت.

-بمون.

-فكر كنم به منم مربوط باشه و منم شريكم.

پوزخندى زد.

-بله، يادم رفته بود خانم آريا.

نگاهش كردم. بايد ضعف رو كنار ميذاشتم. متقابلاً پوزخندى زدم.

-خوبه كه فهميدين.

و از شركت بيرون زدم. سوار ماشين شد.

در جلو رو باز كردم و سوار شدم. بعد از چند دقيقه ماشين كنار در بزرگ انبار ايستاد.

از ماشين پياده شدم. شاهو همراه كارگرها و چند تا پليس كنار در انبار ايستاده بودن.

شاهو با ديدن ما اومد سمتمون گفت:

-بدبخت شديم.

-تو كجا بودى مگه؟

شاهو عصبى گفت:

-تو دنبال اون دختره نمى رفتى، اين اتفاق نمى افتاد! پاى من ننداز.

منظورش از دختره كى بود؟ ساشا اين چند روز كجا بود مگه؟
@vidia_kkk

1401/05/10 11:51

#پارت_337


نگاه شاهو به من افتاد و گفت:

-تو چرا اومدی اینجا، برای تو خوب نیست!

لبخندی زدم:

_خوب من هم شریکم و باید بدونم که چه اتفاقی افتاده

_می بینی که تمام دارایی هامون به باد رفت.

نگاهی به انبار نیمه سوخته انداختم، راست می گفت چیزی ازشون نمونده.

پوزخندی زدم کارشون خیلی عالی و بی نقص بوده.

قیافه ام رو کمی ناراحت کردم و رو به شاهو کردم گفتم:

-آخه کار کی می تونه باشه؟

شاهو شونه ای بالا انداخت

_منتظریم که یه سر نخی به دست بیاد.

پلیس ها بعد از استعلام و ثبت رفتن.

اوضاع بهم ریخته بود همراه شاهو و ساشابه شرکت برگشتیم.

جلسه فوری تشکیل دادن دور میز مذاکره جمع شدیم و هر پنج برادر روبه روم.

ساشا عصبی و کلافه بود، شاهو اخم کرده بود، بهزاد و بهرام گیج بودن اما بهراد خیلی خونسرد به بقیه نگاه می کرد.

تنها شریک کارشون من نبودم.

ساشا دستاشو توی هم قلاب کرد گفت:

-الان با این وضعیت باید شرکت هارو واگذار کنیم.

شاهو اخمی کرد

-یعنی چی؟

ساشا پوزخندی زد و گفت:

-یعنی همین، اگه یک سال پیش فکر این جا ها رو می کردی الان این اوضاع ما نبود‌.

شاهو به صندلیش تکیه داد

_هه اون موقع که اون دختره آبروی همه ما رو برد، آقابزرگ سکته داد و

تو هم حافظه ات رو از دست دادی، من باید چیکار می کردم؟

بهراد سرفه ی مصلحتی کرد و با سر به من اشاره کرد.

از حرفای شاهو دوباره حالم منقلب شد و نفرت تو تمام سلول های بدنم انباشته شد.

دستم و مشت کردم با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:

-اگه می خواین بیرون برم تا راحت تر بتونید حرف بزنید؟

ساشا خیلی جدی گفت:

-نیازی نیست بمونید.

بهزاد رو کرد بهشون گفت:

-مرور گذشته هیچ سودی نداره اون دختر از زندگی ما رفته الان باید چیکار کنیم؟

شاهو پوزخندی زد.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:51

#پارت_338

-اون رفته اما از وقتى ساشا حافظه اش رو بدست آورده در به در دنبالشه، نميدونه شركت ها مهم ترن نه اون.

نگاهى به ساشا انداختم لحظه اى نگاهمون بهم گره خورد. چيزى توى دلم خالى شد.

نگاهم رو از نگاهش گرفتم گفتم:

-تصميمتون چيه؟

ساشا با سردترين صداى ممكن گفت:

-تصميمى نداريم بايد در مورد شركت ها اعلام ورشكستگى كنيم.

چهره ى متعجبى به خودم گرفتم.

-يعنى راهى ندارين؟

ساشا سرى تكون داد.

-نه، تمام دارايیمون آتيش گرفت و بدهى ها هنوز موندن. بفهمن محصولات آتيش گرفته همشون مي ريزن توى شركت ها.

خودكار توى دستم رو تكون دادم.

-يعنى فقط شركت مُد و فشن مي مونه؟

بهرام عصبى گفت:

-اوضاع ما رو باش. از عرش به فرش اومديم.

از جاش بلند شد.

-ترجيح ميدم ديگه كار نكنم و كارهاى اقامتم رو انجام بدم.

با گام هاى بلند از اتاق بيرون رفت.

نگاهى به جمع پريشونشون انداختم و از اين همه درگيرى كه داشتن، دروغه اگه بگم لذت نبردم.

ساشا بلند شد گفت:

-بهزاد دنبال كارها باش و اعلام ورشكستگى كن.

و با دو گام بلند از اتاق بيرون رفت. از جام بلند شدم.

دلم مي خواست مي رفتم و كمى دلداريش مي دادم اما ترجيح دادم سكوت كنم.

اما ذهنم درگير بود يعنى ساشا داره دنبال من مى گرده؟

چند روزى از آتيش سوزى انبار مى گذشت و اين خبر مثل بمب تو تمام مجلات خبرى پخش شد.

علي رغم سختى اى كه داشت، ساشا اعلام ورشكستگى كرد و جز شركت فشن شو بقيه شركت ها رو واگذار كرد تا بدهى كه بالا آورده

بودن رو بدن.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:51

#پارت_339

واقعا برای خانواده زرین اعلام کردن ورشکستی یعنی سرشکستگی.

از دست دادن اون همه ابهت و اقتدار بین شرکت ها و سهامداران بزرگ، کسی باورش نمی‌شد که خاناندان زرین بزرگ یک روز ورشکسته بشه.

از پنجره اتاقم به بارش برف نگاه می کردم، اما ذهنم درگیر بود.

تازه اول راهه باید روزی ببینم که هیچ چیزی از خانواده زرین نمونده باشه.

در اتاق باز شد.

پرده رو انداختم و چرخیدم. نگاهم به شاهو افتاد، ابرویی بالا انداختم، لبخندی زد و قدمی جلو اومد.

- چیزی شده؟

- نه دلم برای عشقم تنگ شده بود.

پوزخندی توی دلم‌ زدم و روی صندلی نشستم. اومد جلو

- ویدا چیکار کنم تا داشته باشمت؟!

به صندلیم تکیه دادم.

- قبلا هم بهت گفته بودم من همسر مردی که خودش متاهل هست نمی‌شم.

- می‌ خوام طلاقش بدم اون وقت فقط من می‌ مونم و تو و گسترش این شرکت. چطوره؟

ابرویی بالا انداختم و با عشوه گفتم:

- نکنه منو به خاطر شراکتم می‌خوای؟

اخمی کرد و خم شد روی میز، حالا صورتامون روبه رو هم قرار داشت. چشم به نگاهش دوختم، جز حس نفرت هیچ حسی نسبت به این مرد نداشتم.

- دیگه نبینم فکر کنی تو رو که به خاطر شرکات می‌خوام! از روزی که وارد این شرکت شدی حس کردم که دوست دارم و مطمئن باش یه روزی به دستت میارم. چون دوست دارم. به زودی مال خودم می‌شی.

لبخندی زدم و گفتم:

- عزیزم

شاهو دستشو روی دستم قرار داد. که ادامه دادم:

- یه سوالی چند وقته که ذهنمو درگیر کرده!

_خوب بپرس اگر بتونم جوابت رو می‌دم.

- برادرت ساشا چرا حافظشو از دست داده بود؟!

- قصه اش طولانیه.

- اگر اذیتت می کنه می‌خوای نگو.

- یه روز بهت میگم ولی الان می‌خوام فقط لمست کنم.

متعجب نگاهش کردم که تقی به در خورد و یهو در باز شد.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:51

#پارت_340

شاهو روى ميز خم بود و با باز شدن در سرش چرخيد.

با ديدن ساشا لحظه اى ترسيدم. با ديدن شاهو و اينكه روى ميز خم شده بود اخمى كرد.

با كنايه گفت:

- انگار مزاحمتون شدم.

هول كردم و از روى صندليم بلند شدم.

- نه بفرمايين. آقاى زرين هم بخاطر مشورت كارى اومده بود.

گوشه ى لبش از پوزخند كج شد گفت:

- معلومه!

فهميدم عصبيه.

شاهو دستى به لبه ى كتش كشيد گفت:

- خانم آريان پس بهتون اطلاع مي‌دم.

و از اتاق بيرون رفت. ساشا اومد جلو گفت:

- شما عادتته به همه ى مردهاى خانواده ى زرين نخ بدى؟

ابروم از اين حرفش ناگهاني بالا رفت. اخمى كردم گفتم:

- منظورت چيه؟

شونه اى بالا داد و با صداى سردى گفت:

- از خودت بپرس.

نفسى كشيدم تا خونسرد باشم. واقعا اين حرفش بهم برخورد.

مثل خودش به سردى گفتم:

- فكر نمي كنم در مورد كار صحبت كردن ايرادى داشته باشه و اين كه فكر نكنيد چون دوبار اشتباهاً با شما راحت بودم، پس با همه راحتم.
اون دو دفعه هم اشتباه كردم.

دستى به چونه اش كشيد گفت:

- منظورت از اين حرف چيه؟

- منظور خاصى ندارم.

دو گام باقيمونده رو طى كرد و تو دو قدميم ايستاد. حالا رخ به رخ هم بوديم. هر دو نفس نفس مي‌زديم.

چشماشو تنگ كرد گفت:

- از اين كه با من عقد كردى پشيمونى؟

خيره نگاهش كردم مى خواستم ببينم از نگاهم چى مى‌خونه.

- ازت سؤال پرسيدم!

نگاهم رو از نگاهش گرفتم. مچ دستم رو محكم گرفت.
از برخورد دست داغش قلبم زیرو رو شد

- جواب من سكوت نيست. نكنه بهتر از من پيدا كردي؟

سر بلند كردم و با اخم چشم بهش دوختم.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:51

#پارت_341

- آقاى زرين بهتره حرفى كه مي‌زنى رو اول مزه كنيد و اينكه نيازى نمي بينم راجب كارهام به ديگران توضيح بدم.

- اين‌طوريه؟

- بله.

چرخيد رفت سمت در و گفت:

- باشه.

و در و محكم بست. از صداى در چشمام رو روى هم گذاشتم.

دستمو مشت كردم عصبى روى صندلى نشستم.

مي دونستم باهاش بد حرف زدم اما ساشا هم با من بد حرف زد.

سرم و لاى هر دو دستم گرفتم. ساعت كاريم تموم شد.

وسايلام رو جمع كردم و از اتاق بيرون اومدم.

با كارمندا خداحافظى كردم و از شركت زدم بيرون.

سوز سرد دي ماه خورد به صورتم. لبه هاي پالتومو به هم نزديک كردم.

نگاهى به بارش برف انداختم و شروع به قدم زدن كردم. دلم از همه جا گرفته بود.

دلم آرامش مي خواست. دلم هواى مادرم رو كرد.

بى هوا دست بلند كردم و تاكسى گرفتم. تا كى بايد قايم باشک بازى مى كردم؟

امشب تكليفم رو با خانواده ام روشن مى كنم. برف به شدت مى باريد.

ماشين داخل كوچه ى پدريم شد. كرايه رو حساب كردم. قلبم دوباره شروع به تپيدن كرد.

به سمت در رفتم. مردد شدم اما چشمامو بستمو دستم و روى زنگ گذاشتم.

صداى گرم مامان پيچيد توى آيفون.

- كيه؟

صدامو صاف كردم.

- سلام.

لحظه اى صدا نيومد اما بعد از ثانيه اى گفت:

- شما؟

- منم ويدا، اون روز...

- تويى دخترم؟ بفرما.

و صداى باز شدن در اومد. در و آروم هول دادم و وارد حياط شدم.

چراغ هاى پايه بلند روشن بود و نم برف روى درخت كاج نشسته بود.

در سالن باز شد و مامان توى چهارچوب در نمايان شد.

با ديدنش دلم پر كشيد براى آغوش گرمش. چقدر نيازمند اين آغوش بودم.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:53

#پارت_342

گام هاى بلندى برداشتم و به در ورودى سالن رسيدم. لحظه اى ايستادم و نگاهش كردم.

موهاى كوتاه بلوطى رنگش، كت و دامن ياسى و شال بافتى كه روى شونه هاش انداخته بود. لبخندى زد و گفت:

- باورم نمي‌شه دخترم، از اين ورا؟

لبخندى زدم.

- ببخشيد.

دستاشو از هم باز كرد. از خدا خواسته پر كشيدم سمت آغوشش.

محكم دستاشو دورم حلقه كرد گفت:

- تو بوى ويدياى منو مي‌دي.

عطر تنشو بلعيدم و با بغض توى دلم ناليدم:

‌- منم دلتنگ آغوشتم مامان

از بغل مامان بيرون اومدم. دستشو پشت كمرم گذاشت.

- بيا تو عزيزم.

- بد موقع كه مزاحم نشدم؟

- اين چه حرفيه؟ نازپرى حتما از ديدنت خوشحال مي‌شه.

با آوردن اسم نازپرى حس كردم چقدر دلتنگشم، خواهر ته تغاريم. دلم كمى شور مي‌زد.

با دو دلى پرسيدم:

- همسرتون نيستن؟

- فعلاً نيومده.

از رو به رويى با بابا دلشوره داشتم. همين كه پام و توى سالن گذاشتم هواى گرم خونه گونه هاى سرد سرمازده ام رو نوازش كرد.

بوى زندگى توى خونه جريان داشت. با ديدن نازپرى كه از پله ها پايين اومد سرجام ايستادم.

اونم لحظه اى روى پله ها موند. هر دو خيره ى هم بوديم و هنگ نگاهش كردم.

از پله ها پايین اومد و با حالتى كه معلومه شوكه است گفت:

- ايشون كيه مادر؟

مامان لبخندى زد گفت:

- دختر جديدمه! ابروى نازپرى بالا رفت گفت:

- دختر؟

- آره، قراره بشه ويدياى من.

- مادر؟

مامان با صداى پر از بغضى گفت:

- چيه؟ نگو كه ويديايى نيست. ببين، حتى اسمش شبيهه ويدياى منه. بيا، بيا بغلش كن. بوى ويديا رو مي‌ده.

ناز قدمى سمتم برداشت گفت:

- خوشبختم از ديدنت عزيزم.

دستم و به سمتش دراز كردم.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:53

#پارت_343

مردد دستش و توى دستم گذاشت. فشارى به دستش آوردم. گرمى دستش دلم رو گرم كرد.

چونه اش لرزيد. با بغض گفت:

-چرا صدات انقدر آشناست؟

بغضم و قورت دادم گفتم:

-نميدونم.

لبخند تلخى زد گفت:

-مامان حق داره دوستت داشته باشه. چشمهات و صدات مثل خواهرمه.

و پشت بند اين حرفش چشمهاش پر از اشك شد. طاقت نياوردم. بغلش كردم.

انگار منتظر همين لحظه بود كه دستاش و محكم دورم حلقه كرد گفت:

-دلم براش تنگ شده.

هق زدم:

-دل اونم تنگ شده.

يهو از بغلم بيرون اومد گفت:

-منظورت چيه؟

-مگه نگفتى دلت براى خواهرت تنگ شده؟

-آره اما تو اونو و ...

مامان با شوق گفت:

-تو ويديا رو مى شناسي؟ بگو دخترم.

-مى تونم بشينم؟

مامان دستش و پشت كمرم گذاشت.

-آره عزيزم.

روى مبل سه نفره نشستم و مامان و نازپرى دو طرفم. هر دو با دلهره منتظر بودن. حال خودم از هر دوشون بدتر بود.

-بگو دخترم، تو ويدياى منو كجا ديدي؟

نفسم رو بيرون دادم.

-خوب، من و ويديا توى هند با هم آشنا شديم.

نازپرى متعجب گفت:

-هند؟ اونجا براى چى؟

-راستش گفت كه خانواده ى همسرش به آقاى كاپور، مرد هندى فروخته بودنش.

مامان فرياد زد:

-چى؟ اما اونا به ما گفتن ويديا خودش گذاشته رفته. حتى از اينكه آبروى اونا رو برده هم از ما شاكى بودن!

گوشه ى لبم رو لاى دندونم گرفتم تا حرفى نزنم. دستم و روى دست مامان گذاشتم.

-آروم باشين. ويديا همه ى زندگيش رو براى من تعريف كرده. اينكه شب اول ازدواجش چه اتفاقى براش افتاده.

مامان سرى تكون داد.

-دخترم بدبخت شد.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:53

#پارت_344

-چرا شما پشتش نموندين و تنهاش گذاشتين؟

مامان سرشو پايين انداخت.

-ميدونم ما هم باهاش نبوديم و تنهاش گذاشتيم اما تقصير من نيست. پدرش نخواست ديگه ببينتش ...

-پس الانم دلتون نميخواد ببينيدش؟

مامان سريع سرى تكون داد.

-نه دخترم الان همه ى ما دلتنگشيم.

نازپری گفت:

-ويديا الان حالش خوبه؟

خیره و عمیق نگاهش كردم.


و عميق لب زدم به نظرت بايد خوب باشه؟

سرش و پايين انداخت.

-يعنى ديگه برنمى گرده؟

-نميدونم. اما من اينجام براى يه كار ديگه.

مامان نگاهم كرد.

-چه كارى؟

-خانواده ى زرين.

-اونا براى چى؟

-خوب من شريك كاريشونم.

-يعنى چى؟

-ببين ناز پرى جان من از طرف آقاى كاپور اينجام براى همكارى با شركت فشن اين خانواده اما من چيز زيادى راجب اين خانواده نمى دونم تا همون اندازه اى كه ويديا به من گفت.

-خوب تو ميخواى چى بدونى؟

-اينكه فكر كنم ساشا همسر ويديا حافظه اش رو از دست داده بود. الان به دست آورده.

-ويديا بهت گفت كه ناخواسته هولش داده؟

متعجب نگاهشون كردم.

- اما ويديا، فكر كنم اين خانواده همه چيز رو به شما اشتباه گفتن.

و شروع به تعريف ماجرا كردم. تمام اون خاطرات دوباره پيش چشم هام زنده شدن و حالت بدى بهم دست داد.

با صداى لرزونى گفتم:

-يه كم آب ميدين؟

نميدونم چهره ام چطور بود كه نازپرى ترسيده گفت:

-حالت خوبه؟

سرى تكون دادم.

-خوبم، فقط كمى آب.

نازپرى رفت سمت آشپزخونه. مامان دستم و نوازش كرد گفت:

-چطور مادرى هستم كه تو سختى هاى دخترم كنارش نبودم؟

نگاهش كردم. لب زدم:

-از اين به بعد كنارش باشين.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:53

#پارت_345

-اگه ويديا ما رو نبخشه چى؟

-نه، مى بخشه.

-الان هنده؟

مكثى كردم و سرى تكون دادم. دلم مى خواست مى گفتم كه الان كنارته اما زود بود براى گفتن.

ناز ليوان شربت آلبالو رو گرفت سمتم.

-بيا برات شربت آوردم.

لبخندى زدم و زير لب تشكر كردم. كمى از شربت رو خوردم. گفتم:

-ويديا ساشا رو هول نداده بلكه كار شاهو بود.

و تمام رفتارهايى كه طى مدتى كه توى خانواده ى زرين بودم رو سرم آورده بودن براى ناز و مامان تعریف کردم

هر دو اشك ريختن و مامان خانواده ى زرين رو نفرين كرد.
_باورم نمیشه شاهو انقدر پست و نامرد باشه
توی دلم پوزخند زدم گفتم :بدترین بلاها رو سرم اورده)

-حالا ازتون ميخوام يه كارى كنيد.

-چيكار؟

-كمى اطلاعات راجب خانواده ى زرين براى من پيدا كنيد. اينكه ساشا كى حافظه اش رو به دست آورده و طى اين يكسال توى اون عمارت چه خبر بوده؟

مامان اشكش و پاك كرد گفت:

-يكساله كه ديگه با اونا رفت و آمد نداريم.

نازپرى گفت:

-من برات تمام اطلاعاتى رو كه ميخواى پیدا مى كنم. فقط بهم مهلت بده.

لبخندى زدم گفتم:

-باشه.

-اما ميشه شماره اى چيزى از ويديا بدى؟

-نه نمى تونم اما به موقعه اش آدرسش رو بهتون ميدم. اون نميدونه من اومدم اينجا.

-دخترك بيچاره ام حق داره نخواد ما رو ببينه. آخه با چه رويى باهاش روبرو بشم.

-ويديا هنوز دوستتون داره.

نگاهى به ساعت كردم. ديروقت بود.

-من برم.

-كجا دخترم؟ اين موقع شب خطرناكه. حكومت نظاميه.

به دلشوره افتادم.

-ميشه شب رو اينجا بمونى؟

از رويارويى با بابا استرس داشتم.

-اما ...

با صداى تلفن حرفم نصفه نيمه موند. مامان سمت تلفن رفت و گوشى رو برداشت.

-سلام ... باشه ... نه ...

حواسم و به تلفن مامان دادم كه گوشى رو گذاشت.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:53

#پارت_346



نگاهى بهم انداخت گفت:

- همسرم بود. امشب كارى براش پيش اومده و نمياد. حالا راحت باش دخترم.

كمى آروم شدم چون واقعا آمادگى روبه رويى با بابا رو الان نداشتم.

نازپرى دستمو گرفت گفت:

- چقدر خوشحالم شب رو اينجا ميمونى.

مامان لبخندى زد.

- دخترا بياين شام بخوريم و سمت آشپزخونه رفت.

از جام بلند شدم و همراه نازپرى سمت آشپزخونه رفتيم.

با يادآورى روزهايى كه فقط شادى بود و يه خانواده ى گرم ،

بغض نشست توى گلوم.

اين روزها چقدر بغض مى كنم. هر درى رو ميزنم تا به آرامش برسم اما نيست.

دور ميز شام نشستيم و مامان غذا رو روى ميز گذاشت.

باورم نمى شد مادرم خودش آشپزى كرده باشه اما من اين مادر و دوست داشتم.

اين يكسال حتى مادرم رو هم تغيير داده بود.

بعد از صرف شام به سالن برگشتيم و نازپرى سينى چاى آورد.

دو دل بودم بپرسم يا نه.

دلم مى خواست بدونم شاه پرى كجاست و چيكار مى كنه.

رو كردم به مامان.

-شما يه دختر ديگه هم داريد؟

-آره عزيزم، شاه پرى.

- الان كجاست؟ چيكار مى كنه؟

- شاه پرى خونه ى خودشه. يه دختر شيطون داره.

لبخند تلخى زدم.

من حتى نميدونم اسم دختر خواهرم چيه! اما خوشحالم كه خوشبخته .

نازپرى گفت:

- يه روز حتما بهش ميگم تا تو رو ببينه.

اونم مثل ما دلتنگ ويدياست و خوشحال ميشه بفهمه كه ويديا زنده است.

-دخترم!

-بله؟

-ويديا با اون مرد ازدواج كرده؟

-نه، اما اون مرد به معنى كامل مرد بود و كمكش كرده.

مامان آهى كشيد گفت:

-خدا رو شكر حداقل يه آدم خوب سر راهش قرار گرفته.

هيچ وقت راضى به ازدواج ويديا با خانواده ى آقا بزرگ نبودم.

ميدونستم اسم و رسم دارن و همه آرزرشونه عروس اون خانواده بشن

اما دلم راضى به اين وصلت نبود.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:53