The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_347


آهى كشيدم.

- شايد قسمت ويديا اين بوده.

مامان سرى تكون داد.

- الان فقط مي‌خوام برگرده.

هر چى به پدرش گفتم طلاقشو بگيره ،

گفت"براى خانواده ى ما ننگ و بدناميه كه دخترمون طلاق بگيره. "

اما نديد دخترم آب شد، خرد شد. خدا از شاهو نگذره كه زندگى دخترم رو تباه كرد.

نازپرى مامان و بغل كرد گفت:

- مامان تو رو خدا بسه. حالا كه ويديا زنده است و به زودى مي بينیمش.

مامان اشكاشو پاک كرد.

- پاشو دخترم برو استراحت كن، خسته اى.

نازپرى گفت:

- همراه من بيا.

با هم به سمت پله هاى طبقه ى بالا رفتيم.

هرچى به طبقه ى بالا بيشتر نزديک مى شديم، بیشتر دلم تنگ اتاقم مي‌شدم.

تو دلم دعا مي كردم نازپرى من و اتاق خودم ببره. چرخيد و سمت اتاق خودم رفت گفت:

- شايد دلت بخواد اتاق ويديا رو ببينى.

لبخندى زدم.

- البته!

در اتاق و باز كرد. قدمى سمت در اتاق برداشتم.

با حسرت و دلتنگى سركى توى اتاق كشيدم. هنوز هم همون طور بود مثل روزى كه رفتم.

- شب مي‌تونى اينجا بمونى.

چرخيدم و بغلش كردم. عطر تنشو بلعيدم و لب زدم:

- خوش به حال ويديا كه خواهرى مثل تو داره.

و ازش فاصله گرفتم. چهره اش غمگين شد گفت:

- اما اينطور نيست، نه من خواهرى كردم براش نه پدر و مادرم.

ما تو شرايط سخت تنهاش گذاشتيم.

فشارى به بازوش آوردم.

- هنوزم دير نشده. تو فقط تمام اتفاقاتى كه طى اين يك سال افتاده رو برام بيار.

چشماشو روى هم گذاشت.

- به زودى. حالا هم استراحت كن، مزاحمت نمى‌شم.

- مراحمى، باشه.

نازپرى شب بخير گفت و رفت.

وارد اتاق شدم و در و بستم.

با دلتنگى نگاهم رو به تک تک وسايل توى اتاق دوختم.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:54

#پارت_348


اشك توى چشم هام حلقه زد.

سمت تختم رفتم و با دست هاى لرزان دستى روش كشيدم.

نگاهم به ميز آرايشم افتاد.

با ولع به هر كدومشون دست كشيدم.

مثل تشنه اى كه به آب رسيده دلتنگ بودم. روى تخت دراز كشيدم و چشم هام و بستم.

دوباره خاطرات اما اين بار خاطرات خوب خونه ى پدرى.

كم كم چشم هام گرم شد و بعد از مدت ها يك خواب آرام كردم.

با تابش نور خورشيد از لاى پرده ى حرير اتاق چشم باز كردم.

لحظه اى حس كردم همون ويدياى چند سال پيشم تو خونه ى پدرى.

از جام بلند شدم اما نگاهم كه به ويدياى توى آينه افتاد چهره ام توى هم رفت.

من حالا ويدا آريان بودم. دخترى كه براى انتقام برگشته بود.

دستى به اتاق كشيدم و تخت و مرتب كردم. ازاتاق بيرون اومدم.

ديرم شده بود و بايد اول خونه ميرفتم و بعد شركت.

از پله ها پايين اومدم. كسى توى سالن نبود.

يادداشتى روى ميز گذاشتم و از خونه بيرون زدم.

هوا صاف بود اما كمى برف روى شاخه هاى عريان درختان نشسته بود.

حالم كمى آروم بود از اينكه شبى رو بدون دغدغه در كنار خانواده ام سر كرده بودم.

تاكسى گرفتم و به خونه برگشتم. كليد انداختم و وارد آپارتمان شدم.

كفشام رو درآوردم.

سر بلند كردم اما با ديدن ساشا كه با فاصله ى كمى به ديوار تكيه داده بود ترسيدم و

قدمى به عقب برداشتم.

پوزخندى زد و از ديوار فاصله گرفت. قدم به قدم اومد سمتم.

در و بستم گفتم:

-از كى اينجائى؟

-كجا بودى؟

ابرويى بالا دادم.

-بايد بگم؟

فاصله ى بينمون رو پر كرد و توى دو قدميم ايستاد.

سرم و كمى بلند كردم تا چهره اش رو درست بتونم ببينم.

خم شد روى صورتم ...
@vidia_kkk

1401/05/10 11:54

#پارت_349

با لحنى محكم و صداى بمى گفت:

-از ديشب تا حالا كجا بودى؟

از اينهمه نزديكى قلبم تند و بى وقفه ميزد. هرم نفس هاى گرمش به صورتم مى خورد و حالم رو دگرگون كرده بود.

با صدايى كه سعى كردم مرتعش نباشه گفتم:

-خونه ى دوستم بودم.

ابرويى بالا داد.

-هه دوستت! نگفته بودى دوست دارى؟!

-نپرسيدى تا بگم.

عصبى فرياد زد:

-الان مى پرسم، كدوم دوستت؟

نميدونستم چى بگم. اگه منم مثل خودش فرياد ميزدم اوضاع بدتر ميشد. پس بايد خونسرد مي بودم و با آرامش موضوع رو حل مى كردم.

دستم و روى بازوش گذاشتم.

-خونه ى مادر يكى از دوستهام كه نيويورك تحصيل مى كنه رفته بودم. نميدونستم نگران ميشي.

بازوش رو از توى دستم درآورد و با صداى سردى گفت:

-من نگرانت نشدم اما ...

دستشو جلوى صورتم گرفت گفت:

-دفعه ى بعد بدون اطلاع جايى نميري. اوضاع مملكت رو دارى ميبينى. همه جا شبها حكومت نظاميه.

از اين حرفش ته دلم گرم شد از اينكه ساشا شايد دوستم داشته باشه.

با عشوه قدمى برداشتم و توى دو قدميش ايستادم. كمى رو پنجه ى پا بلند شدم و دستامو دور گردنش حلقه كردم.

فاصله ى صورت هامون قد يه بند انگشت بود. خيره و متعجب نگاهم كرد.

چشمكى زدم و خم شدم نرم گوشه ى لبشو بوسيدم. سرم و كنار گوشش بردم و آروم زير گوشش لب زدم:

-مرسى كه حواست بهم هست.

نفس هاش تند شده بود. نفس هاى خودمم تند شده بود. دستم و از گردن تا كتفش نرم كشيدم.

دلم ميخواست بغلم كنه محكم انقدر كه توى آغوشش حل بشم.

اومدم فاصله بگيرم. كمرم و محكم چسبيد و كشيدم سمت خودش.

@vidia_kkk

1401/05/10 11:54

#پارت_350

دستم و روى سينه ى مردونه اش گذاشتم. قلبش زير دستم بود و با ريتم ميزد.

نگاهش كردم. نگاهم كرد. هر دو خيره ى هم بوديم. سرش خم شد كنار سرم روى گردنم.

كلاهم رو از روى سرم برداشت. دست برد لاى موهاى بلندم. احساس كردم نفسى لاى موهام كشيد.

لب زد:

-دوست ندارم زنم شب بيرون از خونه باشه.

چيزى توى دلم تكون خورد از اين حرفش و بغض نشست توى گلوم. كجا بودى روز و شب هايى كه تنها سر كردم؟

آروم پشت كمرم رو نوازش كرد گفت:

-برو آماده شو بريم شركت.

لبم و به دندون گرفتم و ازش جدا شدم. سمت اتاق رفتم. وارد اتاق شدم. عطر تنش هنوز لابلاى موهام بود.

با يه حركت ساشا تمام معادلاتم بهم مى ريزه. اينكه انقدر عاشقشم و در برابرش احساس ضعف ميكنم خيلى بده.

اگه بدونه تمام اتفاقات اخير كار من بوده بازم دوستم داره؟

سرى تكون دادم و لباسهام رو عوض كردم.

همراه ساشا از خونه زديم بيرون. سوار ماشين شديم.
ساشا ماشین و روشن کرد
رو کردم بهش گفتم :
-اوضاع چطوره؟

-مثل قبل. راستى امشب بهراد دور همى داره، مياى؟

-عمارت؟

-آره.

-اگه تو ازم دعوت كنى حتماً.

نيم نگاهى بهم انداخت گفت:

-پس شب آماده باش ميام دنبالت.

خنده ى پر از عشوه اى كردم. صداى خنده ام تو فضاى بسته ى ماشين پيچيد.

ساشا نگاهم كرد كه گفتم:

-الان دعوتم كردى؟

لبخندى زد گفت:

-تو اينطور فكر كن.

سرى تكون دادم. با هم وارد شركت شديم. مستقيم سمت اتاقم رفتم.

الان بهترين موقع براى اجراى يكى از نقشه هام بود. گوشى رو برداشتم و شماره اش رو گرفتم.

بعد از دو بوق برداشت.

@vidia_kkk

1401/05/10 11:54

#پارت_351

-امشب كار و تموم كن. آفرين.

گوشى رو گذاشتم و نگاهم رو به رو به رو دوختم.

از اينكه به زودى قراره يكى ديگه شون از بازى خارج بشه لبخندى روى لبم نشست.

نازيلا رو كه خود شاهو بايد از بازى بيرون كنه.

حالا نوبت بهرام و زنش بود تا از بازى خارج بشن و چه شبى بهتر از امشب؟

تا عصر كارهام و انجام دادم و عصر با راننده به آپارتمان برگشتم.

مستقيم حموم رفتم و دوشى گرفتم و يكى از بهترين لباسهام رو پوشيدم. آرايش ملايمى كردم.

با صداى آيفون نگاهى به ساعت انداختم. كيف دستيم رو برداشتم. در آپارتمان و قفل كردم و از پله ها پايين اومدم.

ساشا كنار ماشين ايستاده بود. با ديدنم در جلو رو باز كرد. سوار شدم. چرخيد و پشت رل قرار گرفت. نيم نگاهى بهم انداخت. گفت:

-ميشه كمتر به خودت برسى؟

نگاهى به سر تا پام انداختم.

-من كه خوبم!

-خيلى با اون دامن كوتاهت!!

نگاهى به پاهام و دامنم كه بالاى زانو بود انداختم و توى دلم قند اب شد از توجه ساشا.

ماشين و روشن كرد. بعد از مسافتی
ماشين و کنار در عمارت نگهداشت

نگاهى به در بزرگ فلزى عمارت انداختم.

از اين عمارت بزرگ و مرمرين متنفر بودم. دلم ميخواست يه پيت نفت بردارم و آتيشش بزنم.

با بوقى كه زد در عمارت باز شد. ماشين و تو حياط بزرگ و پر از درخت عمارت پارك كرد. از ماشين پياده شدم.

نگاهى به حوض بزرگ عمارت انداختم كه بخاطر سردى هوا آبش يخ بسته بود.

جاده ى سنگى رو طى كرديم و به در سالن عمارت رسيديم.

ساشا در عمارت و باز كرد و كنار ايستاد. گفت:

-بفرما.

نفسم رو نامحسوس بيرون دادم و وارد سالن عمارت شدم.

هواى گرم عمارت گونه هاى سردم رو نوازش كرد.

@vidia_kkk

1401/05/10 11:56

#پارت_352

نگاهى به سالن بزرگ عمارت انداختم و خاطرات اون روزها دوباره جلوى چشم هام زنده شد.

خانم بزرگ اومد سمتم. با لبخند دستشو دراز كرد.

لبخندى زدم و دستم و توى دستش گذاشتم.

-خوش اومدى دخترم.

-ممنونم.

-بفرما.

بهراد اومد جلو گفت:

-سلام بر بانوى زيبا. از اين ورا! كم پيدائى!

-سلام. تو پيدات نيست وگرنه من سرجامم.

خنده اى كرد گفت:

-از ديدنت خوشحالم. دلم برات تنگ شده بود.

چشم هامو با ناز تنگ كردم گفتم:

-باور كنم؟

نرم به بازوم زد گفت:

-شيطون نشو.

قهقهه اى زدم. شاهو اومد سمتمون گفت:

-بهراد به ويدا چى گفتى كه صداى خنده اش كل سالن رو برداشته؟

-اگه قرار بود تو بدونى تو جمع مي گفتم برادر من.

شاهو اخم مصنوعى كرد و دستشو گرفت سمتم گفت:

-خوش اومدى.

با اكراه دستم و تو دستش گذاشتم. فشارى به دستم آورد. نگاهش كردم كه چشمكى زد و دستم و ول كرد.

نگاهى به اطراف انداختم. ساشا كجا رفته بود؟

بهرام و بهزاد همراه زناشون با ديدن ما از جاشون بلند شدن. نازيلا نبود. خيلى سرد احوالپرسى كردن.

روى مبل نشستم. دو تا از دوست هاى بهراد هم بودن. خدمه اى براى پذيرايى اومد.

در حال حرف زدن بوديم كه ساشا از پله ها پايين اومد.

بلوز سفيد همراه شلوار مشكى پوشيده بود و آستين هاش و تا آرنج تا كرده بود.

اومد به سمتى كه نشسته بوديم و با مهمونا احوالپرسى كرد و روى مبل تكى نشست.

@vidia_kkk

1401/05/10 11:56

#پارت_353

دلم ميخواست بدونم نازيلا كجاست و چطوره كه امشب نيست اما بايد وقتى با شاهو تنها شده ام بپرسم.

همه در حال صحبت و خوش و بش بودن. نگاهى به ساعت توى دستم انداختم.
رو کردم به ساشا و شاهو گفتم :
-هنوز نفهميدين آتيش سوزى كار كى بوده؟

ساشا پا رو پا انداخت گفت:

-نه، اما براى تحقيق كسي رو گذاشتم. قراره اطلاع بده.

سرى تكون دادم. با صداى زنگ تلفن شاهو از جاش بلند شد.

نگاهم دوباره کشیده شد سمت ساعتم و لبخندى روى لبم نشست. به موقع زنگ زده بود.

چون تلفن دور بود صداى شاهو رو نميتونستم بشنوم و فقط از حالت چهره اش مى تونستم بفهمم چى داره ميشنوه.

كمى ابرهاش تو هم رفت و نگاهى به بهرام انداخت.

بعد از چند دقيقه تلفن رو قطع كرد. با قدمهاي محكم اومد سمتى كه ما نشسته بوديم.

چهره اش به شدت عصبى به نظر مى رسيد. از جام بلند شدم گفتم:

-چيزى شده؟

با اين حرف من بقيه هم نگاهشون به شاهو افتاد. بهرام با ديدن حالت صورت شاهو رفت سمتش گفت:

-حالت خوبه؟ چيزي ....

هنوز حرفش كامل نشده بود كه صداى سيلى كه شاهو زد تو صورت بهرام توى سالن اكو شد.

لحظه اى چشمهام و بستم. صداى فرياد خانم بزرگ بلند شد. همه تو شوك بودن.
شاهو نفس نفس ميزد.

ساشا عصبى گفت:

اين چه كارى بود كه كردى؟

شاهو پوزخندى زد.

-از اين بپرس.

بهراد رفت سمت دوستاش و عذرخواهى كرد. دوست هاى بهراد رفتن.

ساشا رفت سمت بهرام كه ساكت دستشو روى صورتش گذاشته بود. گفت:

-چيزى شده؟

بهرام سرى تكون داد.

-نميدونم چه اشتباهى كردم!!

@vidia_kkk

1401/05/10 11:56

#پارت_354


شاهو عصبی داد زد

_ تو نمیدونی چه اشتباهی کردی ؟؟

تو نمیدونی چه ضرری به ما زدی ؟!

_ درست توضیح بده چی شده ؟؟

خانم بزرگ اومد جلو : _ تو حقی نداشتی دست روش بلند کنی .

_ حق نداشتم ، اما این دودمان مارو به باد داده .

تمام داراییمون سوخت و نابود شد .

نگاهم بین شاهو و بقیه در رفت و آمد بود که شاهو گفت :

_ آقا رفته با رقیب ما هم دست شده .

ساشا عصبی دستی لای موهاش کشید گفت :

_ چه ربطی به آتیش سوزی انبار داره ؟؟

_ خیلی داره ؛ اون کسی رو که واسه تحقیق گذاشته بودیم ،

زنگ زده میگه آتیش سوزی کار بهرامه ....!

بهرام سر بلند کرد گفت :

_ داری چی میگی ؟؟ من برای چی باید زندگی خودمو خراب کنم ؟!

_ حالا که کردی ، اون مرد معتادی که نگهبان انبار کرده بودی ، میدونی کی بوده ؟؟

یکی از زیردست های شرکت آقای محتشم بوده .

اما جرات داری برو شکایت کن .

_ پس آتیش سوزی چرا باید کار من باشه ؟؟

شاهو عصبی یقه ی بهرام و چسبید گفت :

_ چون تو زیادی خوردی و محتشم گفته بهرام خودش خواسته با ما همکاری کنه ،

نگو که دروغه ...؟

بهرام ساکت بود .

نگاهش کردم .

پس آقا قول همکاری به آقای محتشم رو داده بوده .

ساشا شوکه گفت :

_ بهرام شاهو راست میگه تو قول همکاری به محتشم رو دادی آره ؟؟!

بهرام عصبی گفت :

_ چیکار میکردم ؟ وقتی هیچ چیز برامون نمونده ؛

بعدش من بعد آتیش سوزی قرارداد همکاری رو بستم ، آتیش سوزی هیچ ربطی

به همکاری ما نداره ......

@vidia_kkk

1401/05/10 11:56

#پارت_355

_ تو چطور تونستی برادرت و ول کنی و بری با اون مردک همکاری کنی؟؟


_هه... برادر؟از اون همه سرمایه چی به من رسید؟؟هیچی....

دستم و زیر چونه ام گذاشتم.

شاهو حمله کرد سمت بهرام که ساشا دستش و گرفت.

خانم بزرگ مثل اسپند روی اتیش شده بود.

عصاشو کوبید زمین و گفت:

_تو چکار کردی بهرام؟تن اقابزرگ رو توی گور لرزوندی و رفتی با دشمنش قرارداد همکاری بستی.


_میگی چیکار میکردم؟خانم بزرگ من میخوام پیشرفت کنم.


تا کی بابد زیر دست ساشا و شاهو باشم؟البته دیگه شرکتی نمونده،یه مد و فشن هست که نصف بیشترش مال خانم اریا هست.


شاهو عصبی فریاد زد:

_یا میری قرارداد رو فسخ میکنی یا دیگه توی این عمارت زندگی نمیکنی.


_هه...فکر کردی کار به اون خوبی رو ول میکنم و اینجا رو میچسبم؟نه برادر من میرم.


خانم بزرگ با صدای لرزونی گفت:

_اما بهرام تو این کارو نمیکنی.

_خانم جان خواهش میکنم شما دیگه به کار های ما دخالت نکنید،من خودم صلاح خودم و میدونم.

_اما....

با صدای جدی ساشا خانم بزرگ ساکت شد.

_خانم بزرگ بذار بره صلاح خویش خسروان داند، اما اقا بهرام رفتی دیگه پشت سرتو نگاه نمیکنی و برای همیشه میری ما برادری به اسم بهرام نداریم .


_باشه اما زمانی که حتی این عمارت هم براتون نموند نیاین بگین بهرام.

ساشا پوزخندی زد.

و بهرام جلوی چشم ناباور همه دست زنش رو گرفت رفت سمت در سالن که
بهراد گفت:

_اشتباه میکنی بهرام مطمئن باش.

بهرام دستی روی هوا تکون داد و از سالن بیرون رفت.

خانم بزرگ بی حال روی صندلی نشست.

ساشا و شاهو دو طرفش ایستادن.....

vidia_kkk

1401/05/10 11:56

#پارت_356

خدمه ليوانى آب آورد. ساشا آب و گرفت و به لبهاى خانم بزرگ نزديك كرد.

خانم بزرگ كمى آب خورد گفت:

-كاش مرده بودم و اين روز شما رو نمى ديدم.

ساشا شونه ى خانم بزرگ و ماساژ داد گفت:

-خانم جان آروم باش. چيزى نشده، درست ميشه.

اما خانم بزرگ فقط سر تكون مى داد. وسايلم رو برداشتم و رفتم سمتشون. ساشا با ديدنم گفت:

-دارين ميرين؟

-بله.

-اين وقت شب، تنها؟

-نمى خوام مزاحمتون باشم. مثل اينكه اوضاع اينجام خيلى مساعد نيست.

خانم بزرگ گفت:

-شب رو همينجا بمون دخترم.

نگاهش كردم عميق. توى دلم لب زدم:

"من دختر هيچ كس نيستم"

به ناچار لبخندى زدم.

-ممنونم بايد برم.

بهراد گفت:

-من مى رسونمت.

از همه خداحافظى كردم و همراه بهراد از عمارت بيرون اومديم.

در جلو رو باز كرد. سوار شدم. بهراد هم سوار شد.

ماشين و روشن كرد. نگاهم رو به تاريكى شب دوختم. گفتم:

-خانواده ى پيچيده اى دارى.

بهراد تك خنده اى كرد گفت:

-آره، خيلى.

-چند ماهه دارم باهاتون كار مى كنم اما هنوز هيچى راجب خانواده ى بزرگ زرين نميدونم.

بهراد نيم نگاهى بهم انداخت گفت:

-آقا بزرگ زمانى كه زنده بود اخلاقش اين بود كه لازم نيست كسى از زندگى شخصى ما اطلاع پيدا كنه و اين هميشه آويزه ى گوش ما شد.

اما متأسفانه بعد از مرگ آقا بزرگ اوضاع خونه ى ما هم بهم ريخت و اميدوارم از اينى كه هست بدتر نشه.

سرى تكون دادم. بهراد ماشين و كنار آپارتمان نگهداشت.

-زحمت كشيدى.

-كارى نكردم.

در ماشين و باز كردم و پياده شدم. بهراد بوقى زد و رفت.

در آپارتمان و باز كردم و وارد خونه شدم.

vidia_kkk

1401/05/10 11:56

#پارت_357

كيفم رو روى مبل گذاشتم و روى مبل سه نفره ولو شدم.

ساعتم رو از مچ دستم باز كردم. نگاهم رو به عقربه هاى ساعت دوختم.

همه جا توى سكوت فرو رفته بود و صداى تيك تاك ساعت سكوت شب رو مى شكست.

ساعت و روى ميز گذاشتم و از جام بلند شدم. چيزى تا پايان اين قصه نمونده بود.

خسته روى تخت دراز كشيدم. فردا بايد سرى به خونمون ميزدم.

چشم هامو بستم و با فكرى پريشان به خواب رفتم.

صبح زود بيدار شدم و لباس پوشيده از خونه بيرون زدم.

سوز سرد ديماه صورتم رو نوازش كرد. تاكسى گرفتم و آدرس خونه ى پدريم رو دادم.

ماشين كنار خونه ى پدريم ايستاد. از ماشين پياده شدم.

نفسى تازه كردم و دستمو روى زنگ گذاشتم.

صداى نازپرى پيچيد توى كوچه.

-كيه؟

-منم.

مكثى كرد گفت:

-ويدا ...

در با صداى تيكى باز شد. در و هل دادم و وارد حياط شدم.

نازپرى روى پله هاى ورودى سالن ايستاده بود.

قدم هامو بلند برداشتم. با ديدنم لبخندى زد و گونه ام رو بوسيد.

-كجا رفتى دختر .

دستم و پشت كمرش گذاشتم.

-درگير كار.

-دركت مى كنم. خيلى خوشحالم كردى. آخه هيچ آدرسى ازت نداشتم.

با هم وارد سالن شديم. نگاهى تو سالن انداختم.

-مادر نيست؟

-نه، رفته خونه ى شاه پرى.

رفت سمت آشپزخونه. دنبالش راه افتادم. نگاهم كرد.

-ميخواى تو سالن بشينى؟

-نه، ميخوام كنار تو باشم.

نگاهش غم گرفت گفت:

-نميدونى دلم براى ويديا يه ذره شده. ما با هم خيلى صميمى بوديم.

-ميدونم.

سينى چاى رو برداشت با هم سمت سالن رفتيم. روى مبل ها نشستيم. نگاهش كردم.

-ناز؟

سربلند كرد.

-بله؟

يه چيز بگم قول ميدى بين خودمون دو تا بمونه؟

سرى تكون داد.

-قول ميدم.

@vidia_kkk

1401/05/10 11:56

#پارت_358

كمى خودشو كشيد جلو گفت:

-اتفاقى براى ويديا افتاده، اره؟

سرى تكون دادم.

-نه، چيزى نشده نترس. اول تو بگو ببينم چيكار كردى؟

بي ميل گفت:

-اين چند روز خيلى تحقيق و پرس و جو كردم و كمى اطلاعات بدست آوردم.

قلبم سنگين و پر از هيجان ميزد. مى خواستم زودتر بدونم چه اتفاقى افتاده در نبود من.

-خوب، مثل اينكه ساشا چند ماه بعد از رفتن ويديا حافظه اش رو به دست آورد و همه ميگن گاهى دنبال ردى از ويدياست. اما چقدر حقيقت داره نميدونم!
و اينكه طى اين يكسال كانون خانواده شون بهم ريخته. متأسفانه اطلاعات كاملى نتونستم بدست بيارم.
ميدونى، خانواده ى خيلى مرموزى هستن و تا حالا نشده كسى اطلاعات كاملى از اين خانواده داشته باشه.

سرى تكون دادم.

-ايرادى نداره همينم خوبه. پس ساشا حافظه اش رو بدست آورده!

-آره، حالا ميشه بگى چى ميخواستى بگى؟

لبخندى زدم.

-قول ميدى بين من و تو بمونه؟

-به جون ويديا قول ميدم.

لبخند غمگينى زدم.

-اگه بدونى من ويديام چى؟

شوكه نگاهم كرد. سرى تكون داد.

-نه، امكان نداره. صورت تو با ويديا فرق ميكنه.

-ويديا مگه يه خال كوچك سفيد روى شكمش نداره؟

سرى تكون داد.

-آره.

پيراهنم رو كمى بالا دادم. از چهره اش معلوم بود استرس داره.

نگاهم كرد. اشك حلقه زد توى چشمهاش گفت:

-نه تو ويديا نيستى. باورم نميشه نشناخته باشمت. آخه چطور امكان داره تو ويديا باشى؟

از جاش بلند شد. ناباور دستشو جلوى دهنش گرفت.

چرخى دور خودش زد. از روى مبل بلند شدم.

اومد سمتم. چشمهاش پر از اشك بود. نگاهى به سر تا پام انداخت.

با صداى مرتعشى گفت:

-پس بگو چرا صدات انقدر آشنا بود!

@vidia_kkk

1401/05/10 11:57

#پارت_359


يهو محكم بغلم كرد گفت:

-باورم نميشه تو ويديا باشى ... خواهر رنج كشيده ى من!

دستامو دورش حلقه كردم.

ازم فاصله گرفت و دستاشو دو طرف صورتم گذاشت.

-بذار به مامان خبر بدم.

-نه نازپرى

-آخه چرا نميخواى بدونن؟؟

-فعلاً نه. شما از هيچى خبر ندارين.

دستمو گرفت و كشيد. هر دو روى مبل دو نفره نشستيم.

-از خودت بگو، چرا صورتت ...

بغضم و قورت دادم و تمام اتفاقاتى كه برام افتاده بود رو مو به مو براش تعريف كردم.

نفسم رو با آه بيرون دادم. دستامو گرفت بوسيد و گفت:

-چقدر سختى كشيدى .. چقدر زجر كشيدى .. چقدر تنها بودى ...

خانواده داشتى اما انگار نداشتى. چقدر دلت بزرگه كه ما رو يخشيدى و دوباره اومدى.

-اين حرف و نزن نازپرى. من به اميد شما و برگشتن به ايران تمام سختى ها رو تحمل

كردم. حالام اينجام تا انتقام بگيرم.

نازپرى نگران و مشوش پشت دستمو نوازش كرد گفت:

-ويديا من از اين خانواده مى ترسم.

دستمو روى دستش گذاشتم. با اينكه توى دلم غوغا بود لبخندى زدم گفتم:

-نگران نباش همه چى درست ميشه.

نازپرى سرش و روى شونه ام گذاشت گفت:

-هنوزم باورم نميشه اينجايى. تو ميدونى اين يكسال چقدر براى ما هم سخت گذشت؟

بابا شكست.

بعد از رفتنت فهميد نبايد پشتت رو خالى مى كرد اما دير بود و ما هيچ آدرس و نشونى از

تو نداشتيم.

-دل منم براى شماها تنگ مى شد چه شب ها كه با اشك حسرت خوابيدم اما لحظه اى نشد

به انتقام فكر نكنم.

تا اين خانواده رو نابود نكنم آروم نميشم.

-من ميترسم ويديا

-نترس فقط حواست باشه تا موقعى نگفتم پدر و مادر چيزى نفهمن.

-باشه.

از جام بلند شدم.

-من برم، بايد يه سر شركت برم و به چند نفر زنگ بزنم.

-آدرس ميدى بيام پيشت؟

-فعلاً نه اما به زودى همه چى مشخص ميشه!

@vidia_kkk

1401/05/10 11:57

#پارت_360

تلفن رو گذاشتم. بايد مى دونستم بيمارى ساشا خوب شده يا نه اما از كى بايد اين سؤال رو مى پرسيدم؟

سرم و روى دستام گذاشتم. تمام دل نگرانى هاى عالم سرازير شد توى قلبم.

ديگه نمى كشيدم فقط مى خواستم زودتر تموم شه اينهمه ترس و تنش اما ميدونم خيلى ها رو از دست ميدم.

با صداى در اتاق سرم رو از روى دستام برداشتم. نگاهم به ساشا افتاد و قلبم دوباره بازيش گرفت.

از جام بلند شدم. اين مرد و عجيب دوست دارم.

رفتم سمتش. توى دو قدميش ايستادم.

بوى عطرش پيچيد توى دماغم. نفس عميقى كشيدم و عطرشو با تمام وجود بلعيدم.

دستش اومد سمت صورتم. سرانگشتش رو نرم زير پلكم كشيد. لب زد:

-چشمهات ميخوان چيزى بگن.

سرى تكون دادم.

-نه.

دستشو دور كمرم حلقه كرد. از خدا خواسته سرم و روى سينه ى مردونه اش گذاشتم و با دستم گوشه ى كتش رو لمس كردم.

دستش و نرم روى كمرم كشيد. لب زدم:

-ساشا ...

-بله؟

-تو عاشق شدى؟

فشار دستش و روى كمرم بيشتر كرد گفت:

-قرار نشد شيطونى كنى.

-ساشا ...

دستشو روى لبم گذاشت گفت:

-چيزى نپرس فقط آروم توى بغلم بمون.

دهنم بسته شد و سرم و روى سينه اش بيشتر فشردم.

چند دقيقه هر دو توى سكوت توى بغل هم مونديم.

بازوهام رو گرفت. سر بلند كردم و نگاهش كردم.

-ويدا

دلم مى خواست بگم "جانم" اما خودمو كنترل كردم گفتم:

-بله؟

-فكر كنم اشتباه كرديم و عجولانه رفتيم عقد كرديم.

از اين حرفش شوكه شدم و سؤالى نگاهش كردم. با صدايى كه سعى داشتم نلرزه گفتم:

-منظورت چيه؟

دستشو روى لبم كشيد گفت:

-حس مى كنم اين بودن اشتباهه.

ازش فاصله گرفتم و با صداى سردى گفتم:

-هنوز دير نشده ... مى تونى

@vidia_kkk

1401/05/10 11:57

#پارت_362

مكثى كردم گفتم:

مى تونى اين عقد و فسخ كنى.

قلبم سنگين و محكم ميزد. احساس كردم غرورم براى چندمين بار شكست از اينكه از سمت ساشا پس زده شده ام.

منتظر جواب ساشا بودم كه صداى باز و بسته شدن در اتاق اومد.

چشم هامو روى هم فشار دادم و قطره اشك سمجى روى گونه ام چكيد. با نفرت اشكم و پاك كردم.

مطمئن قدم برداشتم. بايد همه چيز رو پايان ميدادم. زودتر از هميشه از شركت زدم بيرون.

با قلبى مملو از درد وارد خونه شدم. نگاهى به آپارتمان انداختم. ياد دو شبى كه توى آغوش ساشا شب رو به صبح رسوندم افتادم.

چمدونم رو از بالاى كمد برداشتم و لباس هام رو بدون اينكه تا كنم توى چمدون انداختم و در چمدون رو بستم.

هرچى وسيله داشتم از دور و اطراف خونه جمع كردم.

شماره ى بارما رو گرفتم. بعد از چند بوق صداى گرم و دوست داشتنى بارما پيچيد توى گوشم.

-سلام بارما

-سلام، ويديا توئى دختر؟ خوبي؟

-بارما

صداى بارما نگران شد گفت:

-چيزى شده ويديا؟ صدات يه جوريه!

بغضم و قورت دادم گفتم:

-اون خونه اى كه تو ايران داشتى هنوز داريش؟

لحظه اى ساکت شد. گفت:

-آره. براى چى؟

-كسى توش زندگى مى كنه؟

-فقط سرايدارش.

-پس زنگ ميزنى كليد بياره؟

-ميشه بگى چى شده؟ اونجا چه خبره؟ ويديا تو مگه خونه ى ساشا نيستى؟

بغضم شكست. ناليدم:

-اون منو نمى خواد. بسه هرچى خودمو كوچك كردم و تحقير شدم. از اولم حسم به ساشا اشتباه بود.

-ويديا عزيزم اما ...

-هيچى نگو بارما فقط هر چى زودتر كليد اون خونه رو بهم برسون.

-باشه آروم باش.

-تو كى مياى؟

-ميايم عزيزم به زودى.

@vidia_kkk

1401/05/10 11:58

#پارت_363

نفسم رو عميق بيرون دادم گفتم:

-كارى ندارى؟

-ويديا ...

-بله؟

-مراقب خودت باش. به هيچى فكر نكن.

-نميتونم بارما، شكستم.

-اما تو قوى هستي. به اين فكر كن.

-سعيم رو ميكنم.

-آفرين. وقتتو نميگيرم. زنگ ميزنم سرايدار كليد و بياره.
اصلاً چرا تاكسى نمى گيرى و نميرى؟ منم زنگ ميزنم و توضيح ميدم.

-خيلى خوبه بارما. من همين الان ميرم.

گوشى رو گذاشتم. چمدون هام رو برداشتم. نگاه آخر رو به آپارتمان انداختم. حس خفگى بهم دست داد.

اين خونه مال ساشا بود و عطر وجودش اينجاست حتى اگه خودش نباشه.

كليد و توى مشتم فشردمو در آپارتمان رو بستم. به سختى چمدون ها رو از پله ها پايين آوردم و از ساختمون بيرون زدم.

هوا داشت تاريك ميشد. سر خيابون دست بلند كردم و تاكسى ايستاد. سوار شدم.

نگاهى به كاغذ توى دستم انداختم و آدرس و براى راننده خوندم.

نگاهم رو از شيشه ى ماشين به خيابون هاى شلوغ و پر رفت و آمد تهران دوختم اما ذهنم درگير بود و قلبم شكسته.

اينكه ساشا گفته بود اين بودن اشتباهه!

آهى كشيدم و با پيچيدن ماشين تو كوچه باغ بزرگى از فكر و خيال بيرون اومدم.

ماشين كنار در آهنى ايستاد.

كرايه رو حساب كردم و چمدون ها رو جلوى پام گذاشتم. نگاهم رو به در آهنى بزرگ رو به روم دوختم.

يه زمانى توى همين خونه پاى قمار فروخته شدم. چه دنياى عجيبىيه! دوباره به همين خونه برگشتم.

دستم و روى زنگ گذاشتم. با صداى قدم هائى كه به گوشم رسيد دست از روى زنگ برداشتم.

در باز شد و قامت مرد ميانسالى تو چهارچوب در نمايان گشت.

-سلام.

-سلام بابا، كارى دارى؟

-من از طرف آقاى كاپور اومدم پدر.

مرد كمى فكر كرد گفت:

-آها، شما ويدا خانم هستين؟

@vidia_kkk

1401/05/10 11:58

#پارت_364

لبخندى زدم.

-بله.

-بيا تو باباجان.

دسته ى چمدون رو گرفتم كه گفت:

-بذار اون يكيش رو من ميارم.

-دستتون درد نكنه.

وارد حياط شدم. نگاهى به حياط پيش روم انداختم. يه حياط پر از درخت.

برف شاخه هاى بى برگ درختان رو سفيدپوش كرده بود. پيرمرد جلوتر رفت گفت:

-بيا بابا جان كه هوا سرده.

از دنبالش راه افتادم. اگه هوا سرده چرا من انقدر گرممه و احساس مى كنم بدنم گُر گرفته؟

در ساختمون رو باز كرد.

-تا آقا زنگ زد همه چيز رو آما ه كرديم اما چون كسى توش نبوده، بخارى ها رو تازه روشن كردم.
البته شومينه رو هم روشن كردم. اگر چيزى خواستى به من يا به همسرم مينو بگو.

-دستتون درد نكنه.

-من ديگه ميرم.

-ممنون فقط اسمتون؟

-اسمم صمده.

-بله آقا صمد ممنونم.

آقا صمد رفت. در سالن و بستم. چمدون هام و همون جا كنار در گذاشتم و قدمى برداشتم.

نگاهى به سالن بزرگ و مجلل رو به روم انداختم. روى تمام مبل ها ملحفه هاى سفيد انداخته شده بود.

صداى سوختن چوب تو شومينه سكوت سالن رو مى شكست. نگاهم دور تا دور سالن چرخيد و ياد اون شب كذائى دوباره تداعى شد.

صداى گريه ها و التماس هام هنوز تو گوشمه. التماس هايى كه جز حقارت چيزى نداشت.

احساس سرما كردم. دلم يه نوشيدنى گرم مى خواست. سمت آشپزخونه رفتم و مثل معتادهايى كه دنبال مواد باشه تمام كابينت ها رو به دنبال قوطى قهوه گشتم.

داشتم نااميد ميشدم كه توى كابينت كنار گاز پيداش كردم. لبخندى زدم و قهوه جوش رو روى گاز گذاشتم.

ماگ بزرگ و پر از قهوه كردم. بوى تلخ قهوه مشامم رو پر كرد. نفسى از عطر قهوه كشيدم و با قدم هاى آروم سمت شومينه رفتم.

روى تشكچه اى كه كنار شومينه پهن بود نشستم.

@vidia_kkk

1401/05/10 11:58

#پارت_341

- آقاى زرين بهتره حرفى كه مي‌زنى رو اول مزه كنيد و اينكه نيازى نمي بينم راجب كارهام به ديگران توضيح بدم.

- اين‌طوريه؟

- بله.

چرخيد رفت سمت در و گفت:

- باشه.

و در و محكم بست. از صداى در چشمام رو روى هم گذاشتم.

دستمو مشت كردم عصبى روى صندلى نشستم.

مي دونستم باهاش بد حرف زدم اما ساشا هم با من بد حرف زد.

سرم و لاى هر دو دستم گرفتم. ساعت كاريم تموم شد.

وسايلام رو جمع كردم و از اتاق بيرون اومدم.

با كارمندا خداحافظى كردم و از شركت زدم بيرون.

سوز سرد دي ماه خورد به صورتم. لبه هاي پالتومو به هم نزديک كردم.

نگاهى به بارش برف انداختم و شروع به قدم زدن كردم. دلم از همه جا گرفته بود.

دلم آرامش مي خواست. دلم هواى مادرم رو كرد.

بى هوا دست بلند كردم و تاكسى گرفتم. تا كى بايد قايم باشک بازى مى كردم؟

امشب تكليفم رو با خانواده ام روشن مى كنم. برف به شدت مى باريد.

ماشين داخل كوچه ى پدريم شد. كرايه رو حساب كردم. قلبم دوباره شروع به تپيدن كرد.

به سمت در رفتم. مردد شدم اما چشمامو بستمو دستم و روى زنگ گذاشتم.

صداى گرم مامان پيچيد توى آيفون.

- كيه؟

صدامو صاف كردم.

- سلام.

لحظه اى صدا نيومد اما بعد از ثانيه اى گفت:

- شما؟

- منم ويدا، اون روز...

- تويى دخترم؟ بفرما.

و صداى باز شدن در اومد. در و آروم هول دادم و وارد حياط شدم.

چراغ هاى پايه بلند روشن بود و نم برف روى درخت كاج نشسته بود.

در سالن باز شد و مامان توى چهارچوب در نمايان شد.

با ديدنش دلم پر كشيد براى آغوش گرمش. چقدر نيازمند اين آغوش بودم.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:53

#پارت_342

گام هاى بلندى برداشتم و به در ورودى سالن رسيدم. لحظه اى ايستادم و نگاهش كردم.

موهاى كوتاه بلوطى رنگش، كت و دامن ياسى و شال بافتى كه روى شونه هاش انداخته بود. لبخندى زد و گفت:

- باورم نمي‌شه دخترم، از اين ورا؟

لبخندى زدم.

- ببخشيد.

دستاشو از هم باز كرد. از خدا خواسته پر كشيدم سمت آغوشش.

محكم دستاشو دورم حلقه كرد گفت:

- تو بوى ويدياى منو مي‌دي.

عطر تنشو بلعيدم و با بغض توى دلم ناليدم:

‌- منم دلتنگ آغوشتم مامان

از بغل مامان بيرون اومدم. دستشو پشت كمرم گذاشت.

- بيا تو عزيزم.

- بد موقع كه مزاحم نشدم؟

- اين چه حرفيه؟ نازپرى حتما از ديدنت خوشحال مي‌شه.

با آوردن اسم نازپرى حس كردم چقدر دلتنگشم، خواهر ته تغاريم. دلم كمى شور مي‌زد.

با دو دلى پرسيدم:

- همسرتون نيستن؟

- فعلاً نيومده.

از رو به رويى با بابا دلشوره داشتم. همين كه پام و توى سالن گذاشتم هواى گرم خونه گونه هاى سرد سرمازده ام رو نوازش كرد.

بوى زندگى توى خونه جريان داشت. با ديدن نازپرى كه از پله ها پايين اومد سرجام ايستادم.

اونم لحظه اى روى پله ها موند. هر دو خيره ى هم بوديم و هنگ نگاهش كردم.

از پله ها پايین اومد و با حالتى كه معلومه شوكه است گفت:

- ايشون كيه مادر؟

مامان لبخندى زد گفت:

- دختر جديدمه! ابروى نازپرى بالا رفت گفت:

- دختر؟

- آره، قراره بشه ويدياى من.

- مادر؟

مامان با صداى پر از بغضى گفت:

- چيه؟ نگو كه ويديايى نيست. ببين، حتى اسمش شبيهه ويدياى منه. بيا، بيا بغلش كن. بوى ويديا رو مي‌ده.

ناز قدمى سمتم برداشت گفت:

- خوشبختم از ديدنت عزيزم.

دستم و به سمتش دراز كردم.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:53

#پارت_343

مردد دستش و توى دستم گذاشت. فشارى به دستش آوردم. گرمى دستش دلم رو گرم كرد.

چونه اش لرزيد. با بغض گفت:

-چرا صدات انقدر آشناست؟

بغضم و قورت دادم گفتم:

-نميدونم.

لبخند تلخى زد گفت:

-مامان حق داره دوستت داشته باشه. چشمهات و صدات مثل خواهرمه.

و پشت بند اين حرفش چشمهاش پر از اشك شد. طاقت نياوردم. بغلش كردم.

انگار منتظر همين لحظه بود كه دستاش و محكم دورم حلقه كرد گفت:

-دلم براش تنگ شده.

هق زدم:

-دل اونم تنگ شده.

يهو از بغلم بيرون اومد گفت:

-منظورت چيه؟

-مگه نگفتى دلت براى خواهرت تنگ شده؟

-آره اما تو اونو و ...

مامان با شوق گفت:

-تو ويديا رو مى شناسي؟ بگو دخترم.

-مى تونم بشينم؟

مامان دستش و پشت كمرم گذاشت.

-آره عزيزم.

روى مبل سه نفره نشستم و مامان و نازپرى دو طرفم. هر دو با دلهره منتظر بودن. حال خودم از هر دوشون بدتر بود.

-بگو دخترم، تو ويدياى منو كجا ديدي؟

نفسم رو بيرون دادم.

-خوب، من و ويديا توى هند با هم آشنا شديم.

نازپرى متعجب گفت:

-هند؟ اونجا براى چى؟

-راستش گفت كه خانواده ى همسرش به آقاى كاپور، مرد هندى فروخته بودنش.

مامان فرياد زد:

-چى؟ اما اونا به ما گفتن ويديا خودش گذاشته رفته. حتى از اينكه آبروى اونا رو برده هم از ما شاكى بودن!

گوشه ى لبم رو لاى دندونم گرفتم تا حرفى نزنم. دستم و روى دست مامان گذاشتم.

-آروم باشين. ويديا همه ى زندگيش رو براى من تعريف كرده. اينكه شب اول ازدواجش چه اتفاقى براش افتاده.

مامان سرى تكون داد.

-دخترم بدبخت شد.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:53

#پارت_344

-چرا شما پشتش نموندين و تنهاش گذاشتين؟

مامان سرشو پايين انداخت.

-ميدونم ما هم باهاش نبوديم و تنهاش گذاشتيم اما تقصير من نيست. پدرش نخواست ديگه ببينتش ...

-پس الانم دلتون نميخواد ببينيدش؟

مامان سريع سرى تكون داد.

-نه دخترم الان همه ى ما دلتنگشيم.

نازپری گفت:

-ويديا الان حالش خوبه؟

خیره و عمیق نگاهش كردم.


و عميق لب زدم به نظرت بايد خوب باشه؟

سرش و پايين انداخت.

-يعنى ديگه برنمى گرده؟

-نميدونم. اما من اينجام براى يه كار ديگه.

مامان نگاهم كرد.

-چه كارى؟

-خانواده ى زرين.

-اونا براى چى؟

-خوب من شريك كاريشونم.

-يعنى چى؟

-ببين ناز پرى جان من از طرف آقاى كاپور اينجام براى همكارى با شركت فشن اين خانواده اما من چيز زيادى راجب اين خانواده نمى دونم تا همون اندازه اى كه ويديا به من گفت.

-خوب تو ميخواى چى بدونى؟

-اينكه فكر كنم ساشا همسر ويديا حافظه اش رو از دست داده بود. الان به دست آورده.

-ويديا بهت گفت كه ناخواسته هولش داده؟

متعجب نگاهشون كردم.

- اما ويديا، فكر كنم اين خانواده همه چيز رو به شما اشتباه گفتن.

و شروع به تعريف ماجرا كردم. تمام اون خاطرات دوباره پيش چشم هام زنده شدن و حالت بدى بهم دست داد.

با صداى لرزونى گفتم:

-يه كم آب ميدين؟

نميدونم چهره ام چطور بود كه نازپرى ترسيده گفت:

-حالت خوبه؟

سرى تكون دادم.

-خوبم، فقط كمى آب.

نازپرى رفت سمت آشپزخونه. مامان دستم و نوازش كرد گفت:

-چطور مادرى هستم كه تو سختى هاى دخترم كنارش نبودم؟

نگاهش كردم. لب زدم:

-از اين به بعد كنارش باشين.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:53

#پارت_345

-اگه ويديا ما رو نبخشه چى؟

-نه، مى بخشه.

-الان هنده؟

مكثى كردم و سرى تكون دادم. دلم مى خواست مى گفتم كه الان كنارته اما زود بود براى گفتن.

ناز ليوان شربت آلبالو رو گرفت سمتم.

-بيا برات شربت آوردم.

لبخندى زدم و زير لب تشكر كردم. كمى از شربت رو خوردم. گفتم:

-ويديا ساشا رو هول نداده بلكه كار شاهو بود.

و تمام رفتارهايى كه طى مدتى كه توى خانواده ى زرين بودم رو سرم آورده بودن براى ناز و مامان تعریف کردم

هر دو اشك ريختن و مامان خانواده ى زرين رو نفرين كرد.
_باورم نمیشه شاهو انقدر پست و نامرد باشه
توی دلم پوزخند زدم گفتم :بدترین بلاها رو سرم اورده)

-حالا ازتون ميخوام يه كارى كنيد.

-چيكار؟

-كمى اطلاعات راجب خانواده ى زرين براى من پيدا كنيد. اينكه ساشا كى حافظه اش رو به دست آورده و طى اين يكسال توى اون عمارت چه خبر بوده؟

مامان اشكش و پاك كرد گفت:

-يكساله كه ديگه با اونا رفت و آمد نداريم.

نازپرى گفت:

-من برات تمام اطلاعاتى رو كه ميخواى پیدا مى كنم. فقط بهم مهلت بده.

لبخندى زدم گفتم:

-باشه.

-اما ميشه شماره اى چيزى از ويديا بدى؟

-نه نمى تونم اما به موقعه اش آدرسش رو بهتون ميدم. اون نميدونه من اومدم اينجا.

-دخترك بيچاره ام حق داره نخواد ما رو ببينه. آخه با چه رويى باهاش روبرو بشم.

-ويديا هنوز دوستتون داره.

نگاهى به ساعت كردم. ديروقت بود.

-من برم.

-كجا دخترم؟ اين موقع شب خطرناكه. حكومت نظاميه.

به دلشوره افتادم.

-ميشه شب رو اينجا بمونى؟

از رويارويى با بابا استرس داشتم.

-اما ...

با صداى تلفن حرفم نصفه نيمه موند. مامان سمت تلفن رفت و گوشى رو برداشت.

-سلام ... باشه ... نه ...

حواسم و به تلفن مامان دادم كه گوشى رو گذاشت.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:53

#پارت_346



نگاهى بهم انداخت گفت:

- همسرم بود. امشب كارى براش پيش اومده و نمياد. حالا راحت باش دخترم.

كمى آروم شدم چون واقعا آمادگى روبه رويى با بابا رو الان نداشتم.

نازپرى دستمو گرفت گفت:

- چقدر خوشحالم شب رو اينجا ميمونى.

مامان لبخندى زد.

- دخترا بياين شام بخوريم و سمت آشپزخونه رفت.

از جام بلند شدم و همراه نازپرى سمت آشپزخونه رفتيم.

با يادآورى روزهايى كه فقط شادى بود و يه خانواده ى گرم ،

بغض نشست توى گلوم.

اين روزها چقدر بغض مى كنم. هر درى رو ميزنم تا به آرامش برسم اما نيست.

دور ميز شام نشستيم و مامان غذا رو روى ميز گذاشت.

باورم نمى شد مادرم خودش آشپزى كرده باشه اما من اين مادر و دوست داشتم.

اين يكسال حتى مادرم رو هم تغيير داده بود.

بعد از صرف شام به سالن برگشتيم و نازپرى سينى چاى آورد.

دو دل بودم بپرسم يا نه.

دلم مى خواست بدونم شاه پرى كجاست و چيكار مى كنه.

رو كردم به مامان.

-شما يه دختر ديگه هم داريد؟

-آره عزيزم، شاه پرى.

- الان كجاست؟ چيكار مى كنه؟

- شاه پرى خونه ى خودشه. يه دختر شيطون داره.

لبخند تلخى زدم.

من حتى نميدونم اسم دختر خواهرم چيه! اما خوشحالم كه خوشبخته .

نازپرى گفت:

- يه روز حتما بهش ميگم تا تو رو ببينه.

اونم مثل ما دلتنگ ويدياست و خوشحال ميشه بفهمه كه ويديا زنده است.

-دخترم!

-بله؟

-ويديا با اون مرد ازدواج كرده؟

-نه، اما اون مرد به معنى كامل مرد بود و كمكش كرده.

مامان آهى كشيد گفت:

-خدا رو شكر حداقل يه آدم خوب سر راهش قرار گرفته.

هيچ وقت راضى به ازدواج ويديا با خانواده ى آقا بزرگ نبودم.

ميدونستم اسم و رسم دارن و همه آرزرشونه عروس اون خانواده بشن

اما دلم راضى به اين وصلت نبود.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:53

#پارت_347


آهى كشيدم.

- شايد قسمت ويديا اين بوده.

مامان سرى تكون داد.

- الان فقط مي‌خوام برگرده.

هر چى به پدرش گفتم طلاقشو بگيره ،

گفت"براى خانواده ى ما ننگ و بدناميه كه دخترمون طلاق بگيره. "

اما نديد دخترم آب شد، خرد شد. خدا از شاهو نگذره كه زندگى دخترم رو تباه كرد.

نازپرى مامان و بغل كرد گفت:

- مامان تو رو خدا بسه. حالا كه ويديا زنده است و به زودى مي بينیمش.

مامان اشكاشو پاک كرد.

- پاشو دخترم برو استراحت كن، خسته اى.

نازپرى گفت:

- همراه من بيا.

با هم به سمت پله هاى طبقه ى بالا رفتيم.

هرچى به طبقه ى بالا بيشتر نزديک مى شديم، بیشتر دلم تنگ اتاقم مي‌شدم.

تو دلم دعا مي كردم نازپرى من و اتاق خودم ببره. چرخيد و سمت اتاق خودم رفت گفت:

- شايد دلت بخواد اتاق ويديا رو ببينى.

لبخندى زدم.

- البته!

در اتاق و باز كرد. قدمى سمت در اتاق برداشتم.

با حسرت و دلتنگى سركى توى اتاق كشيدم. هنوز هم همون طور بود مثل روزى كه رفتم.

- شب مي‌تونى اينجا بمونى.

چرخيدم و بغلش كردم. عطر تنشو بلعيدم و لب زدم:

- خوش به حال ويديا كه خواهرى مثل تو داره.

و ازش فاصله گرفتم. چهره اش غمگين شد گفت:

- اما اينطور نيست، نه من خواهرى كردم براش نه پدر و مادرم.

ما تو شرايط سخت تنهاش گذاشتيم.

فشارى به بازوش آوردم.

- هنوزم دير نشده. تو فقط تمام اتفاقاتى كه طى اين يك سال افتاده رو برام بيار.

چشماشو روى هم گذاشت.

- به زودى. حالا هم استراحت كن، مزاحمت نمى‌شم.

- مراحمى، باشه.

نازپرى شب بخير گفت و رفت.

وارد اتاق شدم و در و بستم.

با دلتنگى نگاهم رو به تک تک وسايل توى اتاق دوختم.
@vidia_kkk

1401/05/10 11:54

#پارت_348


اشك توى چشم هام حلقه زد.

سمت تختم رفتم و با دست هاى لرزان دستى روش كشيدم.

نگاهم به ميز آرايشم افتاد.

با ولع به هر كدومشون دست كشيدم.

مثل تشنه اى كه به آب رسيده دلتنگ بودم. روى تخت دراز كشيدم و چشم هام و بستم.

دوباره خاطرات اما اين بار خاطرات خوب خونه ى پدرى.

كم كم چشم هام گرم شد و بعد از مدت ها يك خواب آرام كردم.

با تابش نور خورشيد از لاى پرده ى حرير اتاق چشم باز كردم.

لحظه اى حس كردم همون ويدياى چند سال پيشم تو خونه ى پدرى.

از جام بلند شدم اما نگاهم كه به ويدياى توى آينه افتاد چهره ام توى هم رفت.

من حالا ويدا آريان بودم. دخترى كه براى انتقام برگشته بود.

دستى به اتاق كشيدم و تخت و مرتب كردم. ازاتاق بيرون اومدم.

ديرم شده بود و بايد اول خونه ميرفتم و بعد شركت.

از پله ها پايين اومدم. كسى توى سالن نبود.

يادداشتى روى ميز گذاشتم و از خونه بيرون زدم.

هوا صاف بود اما كمى برف روى شاخه هاى عريان درختان نشسته بود.

حالم كمى آروم بود از اينكه شبى رو بدون دغدغه در كنار خانواده ام سر كرده بودم.

تاكسى گرفتم و به خونه برگشتم. كليد انداختم و وارد آپارتمان شدم.

كفشام رو درآوردم.

سر بلند كردم اما با ديدن ساشا كه با فاصله ى كمى به ديوار تكيه داده بود ترسيدم و

قدمى به عقب برداشتم.

پوزخندى زد و از ديوار فاصله گرفت. قدم به قدم اومد سمتم.

در و بستم گفتم:

-از كى اينجائى؟

-كجا بودى؟

ابرويى بالا دادم.

-بايد بگم؟

فاصله ى بينمون رو پر كرد و توى دو قدميم ايستاد.

سرم و كمى بلند كردم تا چهره اش رو درست بتونم ببينم.

خم شد روى صورتم ...
@vidia_kkk

1401/05/10 11:54