#پارت_347
آهى كشيدم.
- شايد قسمت ويديا اين بوده.
مامان سرى تكون داد.
- الان فقط ميخوام برگرده.
هر چى به پدرش گفتم طلاقشو بگيره ،
گفت"براى خانواده ى ما ننگ و بدناميه كه دخترمون طلاق بگيره. "
اما نديد دخترم آب شد، خرد شد. خدا از شاهو نگذره كه زندگى دخترم رو تباه كرد.
نازپرى مامان و بغل كرد گفت:
- مامان تو رو خدا بسه. حالا كه ويديا زنده است و به زودى مي بينیمش.
مامان اشكاشو پاک كرد.
- پاشو دخترم برو استراحت كن، خسته اى.
نازپرى گفت:
- همراه من بيا.
با هم به سمت پله هاى طبقه ى بالا رفتيم.
هرچى به طبقه ى بالا بيشتر نزديک مى شديم، بیشتر دلم تنگ اتاقم ميشدم.
تو دلم دعا مي كردم نازپرى من و اتاق خودم ببره. چرخيد و سمت اتاق خودم رفت گفت:
- شايد دلت بخواد اتاق ويديا رو ببينى.
لبخندى زدم.
- البته!
در اتاق و باز كرد. قدمى سمت در اتاق برداشتم.
با حسرت و دلتنگى سركى توى اتاق كشيدم. هنوز هم همون طور بود مثل روزى كه رفتم.
- شب ميتونى اينجا بمونى.
چرخيدم و بغلش كردم. عطر تنشو بلعيدم و لب زدم:
- خوش به حال ويديا كه خواهرى مثل تو داره.
و ازش فاصله گرفتم. چهره اش غمگين شد گفت:
- اما اينطور نيست، نه من خواهرى كردم براش نه پدر و مادرم.
ما تو شرايط سخت تنهاش گذاشتيم.
فشارى به بازوش آوردم.
- هنوزم دير نشده. تو فقط تمام اتفاقاتى كه طى اين يك سال افتاده رو برام بيار.
چشماشو روى هم گذاشت.
- به زودى. حالا هم استراحت كن، مزاحمت نمىشم.
- مراحمى، باشه.
نازپرى شب بخير گفت و رفت.
وارد اتاق شدم و در و بستم.
با دلتنگى نگاهم رو به تک تک وسايل توى اتاق دوختم.
@vidia_kkk
1401/05/10 11:54