#پارت_349
با لحنى محكم و صداى بمى گفت:
-از ديشب تا حالا كجا بودى؟
از اينهمه نزديكى قلبم تند و بى وقفه ميزد. هرم نفس هاى گرمش به صورتم مى خورد و حالم رو دگرگون كرده بود.
با صدايى كه سعى كردم مرتعش نباشه گفتم:
-خونه ى دوستم بودم.
ابرويى بالا داد.
-هه دوستت! نگفته بودى دوست دارى؟!
-نپرسيدى تا بگم.
عصبى فرياد زد:
-الان مى پرسم، كدوم دوستت؟
نميدونستم چى بگم. اگه منم مثل خودش فرياد ميزدم اوضاع بدتر ميشد. پس بايد خونسرد مي بودم و با آرامش موضوع رو حل مى كردم.
دستم و روى بازوش گذاشتم.
-خونه ى مادر يكى از دوستهام كه نيويورك تحصيل مى كنه رفته بودم. نميدونستم نگران ميشي.
بازوش رو از توى دستم درآورد و با صداى سردى گفت:
-من نگرانت نشدم اما ...
دستشو جلوى صورتم گرفت گفت:
-دفعه ى بعد بدون اطلاع جايى نميري. اوضاع مملكت رو دارى ميبينى. همه جا شبها حكومت نظاميه.
از اين حرفش ته دلم گرم شد از اينكه ساشا شايد دوستم داشته باشه.
با عشوه قدمى برداشتم و توى دو قدميش ايستادم. كمى رو پنجه ى پا بلند شدم و دستامو دور گردنش حلقه كردم.
فاصله ى صورت هامون قد يه بند انگشت بود. خيره و متعجب نگاهم كرد.
چشمكى زدم و خم شدم نرم گوشه ى لبشو بوسيدم. سرم و كنار گوشش بردم و آروم زير گوشش لب زدم:
-مرسى كه حواست بهم هست.
نفس هاش تند شده بود. نفس هاى خودمم تند شده بود. دستم و از گردن تا كتفش نرم كشيدم.
دلم ميخواست بغلم كنه محكم انقدر كه توى آغوشش حل بشم.
اومدم فاصله بگيرم. كمرم و محكم چسبيد و كشيدم سمت خودش.
@vidia_kkk
1401/05/10 11:54