The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_349

با لحنى محكم و صداى بمى گفت:

-از ديشب تا حالا كجا بودى؟

از اينهمه نزديكى قلبم تند و بى وقفه ميزد. هرم نفس هاى گرمش به صورتم مى خورد و حالم رو دگرگون كرده بود.

با صدايى كه سعى كردم مرتعش نباشه گفتم:

-خونه ى دوستم بودم.

ابرويى بالا داد.

-هه دوستت! نگفته بودى دوست دارى؟!

-نپرسيدى تا بگم.

عصبى فرياد زد:

-الان مى پرسم، كدوم دوستت؟

نميدونستم چى بگم. اگه منم مثل خودش فرياد ميزدم اوضاع بدتر ميشد. پس بايد خونسرد مي بودم و با آرامش موضوع رو حل مى كردم.

دستم و روى بازوش گذاشتم.

-خونه ى مادر يكى از دوستهام كه نيويورك تحصيل مى كنه رفته بودم. نميدونستم نگران ميشي.

بازوش رو از توى دستم درآورد و با صداى سردى گفت:

-من نگرانت نشدم اما ...

دستشو جلوى صورتم گرفت گفت:

-دفعه ى بعد بدون اطلاع جايى نميري. اوضاع مملكت رو دارى ميبينى. همه جا شبها حكومت نظاميه.

از اين حرفش ته دلم گرم شد از اينكه ساشا شايد دوستم داشته باشه.

با عشوه قدمى برداشتم و توى دو قدميش ايستادم. كمى رو پنجه ى پا بلند شدم و دستامو دور گردنش حلقه كردم.

فاصله ى صورت هامون قد يه بند انگشت بود. خيره و متعجب نگاهم كرد.

چشمكى زدم و خم شدم نرم گوشه ى لبشو بوسيدم. سرم و كنار گوشش بردم و آروم زير گوشش لب زدم:

-مرسى كه حواست بهم هست.

نفس هاش تند شده بود. نفس هاى خودمم تند شده بود. دستم و از گردن تا كتفش نرم كشيدم.

دلم ميخواست بغلم كنه محكم انقدر كه توى آغوشش حل بشم.

اومدم فاصله بگيرم. كمرم و محكم چسبيد و كشيدم سمت خودش.

@vidia_kkk

1401/05/10 11:54

#پارت_350

دستم و روى سينه ى مردونه اش گذاشتم. قلبش زير دستم بود و با ريتم ميزد.

نگاهش كردم. نگاهم كرد. هر دو خيره ى هم بوديم. سرش خم شد كنار سرم روى گردنم.

كلاهم رو از روى سرم برداشت. دست برد لاى موهاى بلندم. احساس كردم نفسى لاى موهام كشيد.

لب زد:

-دوست ندارم زنم شب بيرون از خونه باشه.

چيزى توى دلم تكون خورد از اين حرفش و بغض نشست توى گلوم. كجا بودى روز و شب هايى كه تنها سر كردم؟

آروم پشت كمرم رو نوازش كرد گفت:

-برو آماده شو بريم شركت.

لبم و به دندون گرفتم و ازش جدا شدم. سمت اتاق رفتم. وارد اتاق شدم. عطر تنش هنوز لابلاى موهام بود.

با يه حركت ساشا تمام معادلاتم بهم مى ريزه. اينكه انقدر عاشقشم و در برابرش احساس ضعف ميكنم خيلى بده.

اگه بدونه تمام اتفاقات اخير كار من بوده بازم دوستم داره؟

سرى تكون دادم و لباسهام رو عوض كردم.

همراه ساشا از خونه زديم بيرون. سوار ماشين شديم.
ساشا ماشین و روشن کرد
رو کردم بهش گفتم :
-اوضاع چطوره؟

-مثل قبل. راستى امشب بهراد دور همى داره، مياى؟

-عمارت؟

-آره.

-اگه تو ازم دعوت كنى حتماً.

نيم نگاهى بهم انداخت گفت:

-پس شب آماده باش ميام دنبالت.

خنده ى پر از عشوه اى كردم. صداى خنده ام تو فضاى بسته ى ماشين پيچيد.

ساشا نگاهم كرد كه گفتم:

-الان دعوتم كردى؟

لبخندى زد گفت:

-تو اينطور فكر كن.

سرى تكون دادم. با هم وارد شركت شديم. مستقيم سمت اتاقم رفتم.

الان بهترين موقع براى اجراى يكى از نقشه هام بود. گوشى رو برداشتم و شماره اش رو گرفتم.

بعد از دو بوق برداشت.

@vidia_kkk

1401/05/10 11:54

#پارت_351

-امشب كار و تموم كن. آفرين.

گوشى رو گذاشتم و نگاهم رو به رو به رو دوختم.

از اينكه به زودى قراره يكى ديگه شون از بازى خارج بشه لبخندى روى لبم نشست.

نازيلا رو كه خود شاهو بايد از بازى بيرون كنه.

حالا نوبت بهرام و زنش بود تا از بازى خارج بشن و چه شبى بهتر از امشب؟

تا عصر كارهام و انجام دادم و عصر با راننده به آپارتمان برگشتم.

مستقيم حموم رفتم و دوشى گرفتم و يكى از بهترين لباسهام رو پوشيدم. آرايش ملايمى كردم.

با صداى آيفون نگاهى به ساعت انداختم. كيف دستيم رو برداشتم. در آپارتمان و قفل كردم و از پله ها پايين اومدم.

ساشا كنار ماشين ايستاده بود. با ديدنم در جلو رو باز كرد. سوار شدم. چرخيد و پشت رل قرار گرفت. نيم نگاهى بهم انداخت. گفت:

-ميشه كمتر به خودت برسى؟

نگاهى به سر تا پام انداختم.

-من كه خوبم!

-خيلى با اون دامن كوتاهت!!

نگاهى به پاهام و دامنم كه بالاى زانو بود انداختم و توى دلم قند اب شد از توجه ساشا.

ماشين و روشن كرد. بعد از مسافتی
ماشين و کنار در عمارت نگهداشت

نگاهى به در بزرگ فلزى عمارت انداختم.

از اين عمارت بزرگ و مرمرين متنفر بودم. دلم ميخواست يه پيت نفت بردارم و آتيشش بزنم.

با بوقى كه زد در عمارت باز شد. ماشين و تو حياط بزرگ و پر از درخت عمارت پارك كرد. از ماشين پياده شدم.

نگاهى به حوض بزرگ عمارت انداختم كه بخاطر سردى هوا آبش يخ بسته بود.

جاده ى سنگى رو طى كرديم و به در سالن عمارت رسيديم.

ساشا در عمارت و باز كرد و كنار ايستاد. گفت:

-بفرما.

نفسم رو نامحسوس بيرون دادم و وارد سالن عمارت شدم.

هواى گرم عمارت گونه هاى سردم رو نوازش كرد.

@vidia_kkk

1401/05/10 11:56

#پارت_352

نگاهى به سالن بزرگ عمارت انداختم و خاطرات اون روزها دوباره جلوى چشم هام زنده شد.

خانم بزرگ اومد سمتم. با لبخند دستشو دراز كرد.

لبخندى زدم و دستم و توى دستش گذاشتم.

-خوش اومدى دخترم.

-ممنونم.

-بفرما.

بهراد اومد جلو گفت:

-سلام بر بانوى زيبا. از اين ورا! كم پيدائى!

-سلام. تو پيدات نيست وگرنه من سرجامم.

خنده اى كرد گفت:

-از ديدنت خوشحالم. دلم برات تنگ شده بود.

چشم هامو با ناز تنگ كردم گفتم:

-باور كنم؟

نرم به بازوم زد گفت:

-شيطون نشو.

قهقهه اى زدم. شاهو اومد سمتمون گفت:

-بهراد به ويدا چى گفتى كه صداى خنده اش كل سالن رو برداشته؟

-اگه قرار بود تو بدونى تو جمع مي گفتم برادر من.

شاهو اخم مصنوعى كرد و دستشو گرفت سمتم گفت:

-خوش اومدى.

با اكراه دستم و تو دستش گذاشتم. فشارى به دستم آورد. نگاهش كردم كه چشمكى زد و دستم و ول كرد.

نگاهى به اطراف انداختم. ساشا كجا رفته بود؟

بهرام و بهزاد همراه زناشون با ديدن ما از جاشون بلند شدن. نازيلا نبود. خيلى سرد احوالپرسى كردن.

روى مبل نشستم. دو تا از دوست هاى بهراد هم بودن. خدمه اى براى پذيرايى اومد.

در حال حرف زدن بوديم كه ساشا از پله ها پايين اومد.

بلوز سفيد همراه شلوار مشكى پوشيده بود و آستين هاش و تا آرنج تا كرده بود.

اومد به سمتى كه نشسته بوديم و با مهمونا احوالپرسى كرد و روى مبل تكى نشست.

@vidia_kkk

1401/05/10 11:56

#پارت_353

دلم ميخواست بدونم نازيلا كجاست و چطوره كه امشب نيست اما بايد وقتى با شاهو تنها شده ام بپرسم.

همه در حال صحبت و خوش و بش بودن. نگاهى به ساعت توى دستم انداختم.
رو کردم به ساشا و شاهو گفتم :
-هنوز نفهميدين آتيش سوزى كار كى بوده؟

ساشا پا رو پا انداخت گفت:

-نه، اما براى تحقيق كسي رو گذاشتم. قراره اطلاع بده.

سرى تكون دادم. با صداى زنگ تلفن شاهو از جاش بلند شد.

نگاهم دوباره کشیده شد سمت ساعتم و لبخندى روى لبم نشست. به موقع زنگ زده بود.

چون تلفن دور بود صداى شاهو رو نميتونستم بشنوم و فقط از حالت چهره اش مى تونستم بفهمم چى داره ميشنوه.

كمى ابرهاش تو هم رفت و نگاهى به بهرام انداخت.

بعد از چند دقيقه تلفن رو قطع كرد. با قدمهاي محكم اومد سمتى كه ما نشسته بوديم.

چهره اش به شدت عصبى به نظر مى رسيد. از جام بلند شدم گفتم:

-چيزى شده؟

با اين حرف من بقيه هم نگاهشون به شاهو افتاد. بهرام با ديدن حالت صورت شاهو رفت سمتش گفت:

-حالت خوبه؟ چيزي ....

هنوز حرفش كامل نشده بود كه صداى سيلى كه شاهو زد تو صورت بهرام توى سالن اكو شد.

لحظه اى چشمهام و بستم. صداى فرياد خانم بزرگ بلند شد. همه تو شوك بودن.
شاهو نفس نفس ميزد.

ساشا عصبى گفت:

اين چه كارى بود كه كردى؟

شاهو پوزخندى زد.

-از اين بپرس.

بهراد رفت سمت دوستاش و عذرخواهى كرد. دوست هاى بهراد رفتن.

ساشا رفت سمت بهرام كه ساكت دستشو روى صورتش گذاشته بود. گفت:

-چيزى شده؟

بهرام سرى تكون داد.

-نميدونم چه اشتباهى كردم!!

@vidia_kkk

1401/05/10 11:56

#پارت_354


شاهو عصبی داد زد

_ تو نمیدونی چه اشتباهی کردی ؟؟

تو نمیدونی چه ضرری به ما زدی ؟!

_ درست توضیح بده چی شده ؟؟

خانم بزرگ اومد جلو : _ تو حقی نداشتی دست روش بلند کنی .

_ حق نداشتم ، اما این دودمان مارو به باد داده .

تمام داراییمون سوخت و نابود شد .

نگاهم بین شاهو و بقیه در رفت و آمد بود که شاهو گفت :

_ آقا رفته با رقیب ما هم دست شده .

ساشا عصبی دستی لای موهاش کشید گفت :

_ چه ربطی به آتیش سوزی انبار داره ؟؟

_ خیلی داره ؛ اون کسی رو که واسه تحقیق گذاشته بودیم ،

زنگ زده میگه آتیش سوزی کار بهرامه ....!

بهرام سر بلند کرد گفت :

_ داری چی میگی ؟؟ من برای چی باید زندگی خودمو خراب کنم ؟!

_ حالا که کردی ، اون مرد معتادی که نگهبان انبار کرده بودی ، میدونی کی بوده ؟؟

یکی از زیردست های شرکت آقای محتشم بوده .

اما جرات داری برو شکایت کن .

_ پس آتیش سوزی چرا باید کار من باشه ؟؟

شاهو عصبی یقه ی بهرام و چسبید گفت :

_ چون تو زیادی خوردی و محتشم گفته بهرام خودش خواسته با ما همکاری کنه ،

نگو که دروغه ...؟

بهرام ساکت بود .

نگاهش کردم .

پس آقا قول همکاری به آقای محتشم رو داده بوده .

ساشا شوکه گفت :

_ بهرام شاهو راست میگه تو قول همکاری به محتشم رو دادی آره ؟؟!

بهرام عصبی گفت :

_ چیکار میکردم ؟ وقتی هیچ چیز برامون نمونده ؛

بعدش من بعد آتیش سوزی قرارداد همکاری رو بستم ، آتیش سوزی هیچ ربطی

به همکاری ما نداره ......

@vidia_kkk

1401/05/10 11:56

#پارت_355

_ تو چطور تونستی برادرت و ول کنی و بری با اون مردک همکاری کنی؟؟


_هه... برادر؟از اون همه سرمایه چی به من رسید؟؟هیچی....

دستم و زیر چونه ام گذاشتم.

شاهو حمله کرد سمت بهرام که ساشا دستش و گرفت.

خانم بزرگ مثل اسپند روی اتیش شده بود.

عصاشو کوبید زمین و گفت:

_تو چکار کردی بهرام؟تن اقابزرگ رو توی گور لرزوندی و رفتی با دشمنش قرارداد همکاری بستی.


_میگی چیکار میکردم؟خانم بزرگ من میخوام پیشرفت کنم.


تا کی بابد زیر دست ساشا و شاهو باشم؟البته دیگه شرکتی نمونده،یه مد و فشن هست که نصف بیشترش مال خانم اریا هست.


شاهو عصبی فریاد زد:

_یا میری قرارداد رو فسخ میکنی یا دیگه توی این عمارت زندگی نمیکنی.


_هه...فکر کردی کار به اون خوبی رو ول میکنم و اینجا رو میچسبم؟نه برادر من میرم.


خانم بزرگ با صدای لرزونی گفت:

_اما بهرام تو این کارو نمیکنی.

_خانم جان خواهش میکنم شما دیگه به کار های ما دخالت نکنید،من خودم صلاح خودم و میدونم.

_اما....

با صدای جدی ساشا خانم بزرگ ساکت شد.

_خانم بزرگ بذار بره صلاح خویش خسروان داند، اما اقا بهرام رفتی دیگه پشت سرتو نگاه نمیکنی و برای همیشه میری ما برادری به اسم بهرام نداریم .


_باشه اما زمانی که حتی این عمارت هم براتون نموند نیاین بگین بهرام.

ساشا پوزخندی زد.

و بهرام جلوی چشم ناباور همه دست زنش رو گرفت رفت سمت در سالن که
بهراد گفت:

_اشتباه میکنی بهرام مطمئن باش.

بهرام دستی روی هوا تکون داد و از سالن بیرون رفت.

خانم بزرگ بی حال روی صندلی نشست.

ساشا و شاهو دو طرفش ایستادن.....

vidia_kkk

1401/05/10 11:56

#پارت_356

خدمه ليوانى آب آورد. ساشا آب و گرفت و به لبهاى خانم بزرگ نزديك كرد.

خانم بزرگ كمى آب خورد گفت:

-كاش مرده بودم و اين روز شما رو نمى ديدم.

ساشا شونه ى خانم بزرگ و ماساژ داد گفت:

-خانم جان آروم باش. چيزى نشده، درست ميشه.

اما خانم بزرگ فقط سر تكون مى داد. وسايلم رو برداشتم و رفتم سمتشون. ساشا با ديدنم گفت:

-دارين ميرين؟

-بله.

-اين وقت شب، تنها؟

-نمى خوام مزاحمتون باشم. مثل اينكه اوضاع اينجام خيلى مساعد نيست.

خانم بزرگ گفت:

-شب رو همينجا بمون دخترم.

نگاهش كردم عميق. توى دلم لب زدم:

"من دختر هيچ كس نيستم"

به ناچار لبخندى زدم.

-ممنونم بايد برم.

بهراد گفت:

-من مى رسونمت.

از همه خداحافظى كردم و همراه بهراد از عمارت بيرون اومديم.

در جلو رو باز كرد. سوار شدم. بهراد هم سوار شد.

ماشين و روشن كرد. نگاهم رو به تاريكى شب دوختم. گفتم:

-خانواده ى پيچيده اى دارى.

بهراد تك خنده اى كرد گفت:

-آره، خيلى.

-چند ماهه دارم باهاتون كار مى كنم اما هنوز هيچى راجب خانواده ى بزرگ زرين نميدونم.

بهراد نيم نگاهى بهم انداخت گفت:

-آقا بزرگ زمانى كه زنده بود اخلاقش اين بود كه لازم نيست كسى از زندگى شخصى ما اطلاع پيدا كنه و اين هميشه آويزه ى گوش ما شد.

اما متأسفانه بعد از مرگ آقا بزرگ اوضاع خونه ى ما هم بهم ريخت و اميدوارم از اينى كه هست بدتر نشه.

سرى تكون دادم. بهراد ماشين و كنار آپارتمان نگهداشت.

-زحمت كشيدى.

-كارى نكردم.

در ماشين و باز كردم و پياده شدم. بهراد بوقى زد و رفت.

در آپارتمان و باز كردم و وارد خونه شدم.

vidia_kkk

1401/05/10 11:56

#پارت_357

كيفم رو روى مبل گذاشتم و روى مبل سه نفره ولو شدم.

ساعتم رو از مچ دستم باز كردم. نگاهم رو به عقربه هاى ساعت دوختم.

همه جا توى سكوت فرو رفته بود و صداى تيك تاك ساعت سكوت شب رو مى شكست.

ساعت و روى ميز گذاشتم و از جام بلند شدم. چيزى تا پايان اين قصه نمونده بود.

خسته روى تخت دراز كشيدم. فردا بايد سرى به خونمون ميزدم.

چشم هامو بستم و با فكرى پريشان به خواب رفتم.

صبح زود بيدار شدم و لباس پوشيده از خونه بيرون زدم.

سوز سرد ديماه صورتم رو نوازش كرد. تاكسى گرفتم و آدرس خونه ى پدريم رو دادم.

ماشين كنار خونه ى پدريم ايستاد. از ماشين پياده شدم.

نفسى تازه كردم و دستمو روى زنگ گذاشتم.

صداى نازپرى پيچيد توى كوچه.

-كيه؟

-منم.

مكثى كرد گفت:

-ويدا ...

در با صداى تيكى باز شد. در و هل دادم و وارد حياط شدم.

نازپرى روى پله هاى ورودى سالن ايستاده بود.

قدم هامو بلند برداشتم. با ديدنم لبخندى زد و گونه ام رو بوسيد.

-كجا رفتى دختر .

دستم و پشت كمرش گذاشتم.

-درگير كار.

-دركت مى كنم. خيلى خوشحالم كردى. آخه هيچ آدرسى ازت نداشتم.

با هم وارد سالن شديم. نگاهى تو سالن انداختم.

-مادر نيست؟

-نه، رفته خونه ى شاه پرى.

رفت سمت آشپزخونه. دنبالش راه افتادم. نگاهم كرد.

-ميخواى تو سالن بشينى؟

-نه، ميخوام كنار تو باشم.

نگاهش غم گرفت گفت:

-نميدونى دلم براى ويديا يه ذره شده. ما با هم خيلى صميمى بوديم.

-ميدونم.

سينى چاى رو برداشت با هم سمت سالن رفتيم. روى مبل ها نشستيم. نگاهش كردم.

-ناز؟

سربلند كرد.

-بله؟

يه چيز بگم قول ميدى بين خودمون دو تا بمونه؟

سرى تكون داد.

-قول ميدم.

@vidia_kkk

1401/05/10 11:56

#پارت_358

كمى خودشو كشيد جلو گفت:

-اتفاقى براى ويديا افتاده، اره؟

سرى تكون دادم.

-نه، چيزى نشده نترس. اول تو بگو ببينم چيكار كردى؟

بي ميل گفت:

-اين چند روز خيلى تحقيق و پرس و جو كردم و كمى اطلاعات بدست آوردم.

قلبم سنگين و پر از هيجان ميزد. مى خواستم زودتر بدونم چه اتفاقى افتاده در نبود من.

-خوب، مثل اينكه ساشا چند ماه بعد از رفتن ويديا حافظه اش رو به دست آورد و همه ميگن گاهى دنبال ردى از ويدياست. اما چقدر حقيقت داره نميدونم!
و اينكه طى اين يكسال كانون خانواده شون بهم ريخته. متأسفانه اطلاعات كاملى نتونستم بدست بيارم.
ميدونى، خانواده ى خيلى مرموزى هستن و تا حالا نشده كسى اطلاعات كاملى از اين خانواده داشته باشه.

سرى تكون دادم.

-ايرادى نداره همينم خوبه. پس ساشا حافظه اش رو بدست آورده!

-آره، حالا ميشه بگى چى ميخواستى بگى؟

لبخندى زدم.

-قول ميدى بين من و تو بمونه؟

-به جون ويديا قول ميدم.

لبخند غمگينى زدم.

-اگه بدونى من ويديام چى؟

شوكه نگاهم كرد. سرى تكون داد.

-نه، امكان نداره. صورت تو با ويديا فرق ميكنه.

-ويديا مگه يه خال كوچك سفيد روى شكمش نداره؟

سرى تكون داد.

-آره.

پيراهنم رو كمى بالا دادم. از چهره اش معلوم بود استرس داره.

نگاهم كرد. اشك حلقه زد توى چشمهاش گفت:

-نه تو ويديا نيستى. باورم نميشه نشناخته باشمت. آخه چطور امكان داره تو ويديا باشى؟

از جاش بلند شد. ناباور دستشو جلوى دهنش گرفت.

چرخى دور خودش زد. از روى مبل بلند شدم.

اومد سمتم. چشمهاش پر از اشك بود. نگاهى به سر تا پام انداخت.

با صداى مرتعشى گفت:

-پس بگو چرا صدات انقدر آشنا بود!

@vidia_kkk

1401/05/10 11:57

#پارت_359


يهو محكم بغلم كرد گفت:

-باورم نميشه تو ويديا باشى ... خواهر رنج كشيده ى من!

دستامو دورش حلقه كردم.

ازم فاصله گرفت و دستاشو دو طرف صورتم گذاشت.

-بذار به مامان خبر بدم.

-نه نازپرى

-آخه چرا نميخواى بدونن؟؟

-فعلاً نه. شما از هيچى خبر ندارين.

دستمو گرفت و كشيد. هر دو روى مبل دو نفره نشستيم.

-از خودت بگو، چرا صورتت ...

بغضم و قورت دادم و تمام اتفاقاتى كه برام افتاده بود رو مو به مو براش تعريف كردم.

نفسم رو با آه بيرون دادم. دستامو گرفت بوسيد و گفت:

-چقدر سختى كشيدى .. چقدر زجر كشيدى .. چقدر تنها بودى ...

خانواده داشتى اما انگار نداشتى. چقدر دلت بزرگه كه ما رو يخشيدى و دوباره اومدى.

-اين حرف و نزن نازپرى. من به اميد شما و برگشتن به ايران تمام سختى ها رو تحمل

كردم. حالام اينجام تا انتقام بگيرم.

نازپرى نگران و مشوش پشت دستمو نوازش كرد گفت:

-ويديا من از اين خانواده مى ترسم.

دستمو روى دستش گذاشتم. با اينكه توى دلم غوغا بود لبخندى زدم گفتم:

-نگران نباش همه چى درست ميشه.

نازپرى سرش و روى شونه ام گذاشت گفت:

-هنوزم باورم نميشه اينجايى. تو ميدونى اين يكسال چقدر براى ما هم سخت گذشت؟

بابا شكست.

بعد از رفتنت فهميد نبايد پشتت رو خالى مى كرد اما دير بود و ما هيچ آدرس و نشونى از

تو نداشتيم.

-دل منم براى شماها تنگ مى شد چه شب ها كه با اشك حسرت خوابيدم اما لحظه اى نشد

به انتقام فكر نكنم.

تا اين خانواده رو نابود نكنم آروم نميشم.

-من ميترسم ويديا

-نترس فقط حواست باشه تا موقعى نگفتم پدر و مادر چيزى نفهمن.

-باشه.

از جام بلند شدم.

-من برم، بايد يه سر شركت برم و به چند نفر زنگ بزنم.

-آدرس ميدى بيام پيشت؟

-فعلاً نه اما به زودى همه چى مشخص ميشه!

@vidia_kkk

1401/05/10 11:57

#پارت_360

تلفن رو گذاشتم. بايد مى دونستم بيمارى ساشا خوب شده يا نه اما از كى بايد اين سؤال رو مى پرسيدم؟

سرم و روى دستام گذاشتم. تمام دل نگرانى هاى عالم سرازير شد توى قلبم.

ديگه نمى كشيدم فقط مى خواستم زودتر تموم شه اينهمه ترس و تنش اما ميدونم خيلى ها رو از دست ميدم.

با صداى در اتاق سرم رو از روى دستام برداشتم. نگاهم به ساشا افتاد و قلبم دوباره بازيش گرفت.

از جام بلند شدم. اين مرد و عجيب دوست دارم.

رفتم سمتش. توى دو قدميش ايستادم.

بوى عطرش پيچيد توى دماغم. نفس عميقى كشيدم و عطرشو با تمام وجود بلعيدم.

دستش اومد سمت صورتم. سرانگشتش رو نرم زير پلكم كشيد. لب زد:

-چشمهات ميخوان چيزى بگن.

سرى تكون دادم.

-نه.

دستشو دور كمرم حلقه كرد. از خدا خواسته سرم و روى سينه ى مردونه اش گذاشتم و با دستم گوشه ى كتش رو لمس كردم.

دستش و نرم روى كمرم كشيد. لب زدم:

-ساشا ...

-بله؟

-تو عاشق شدى؟

فشار دستش و روى كمرم بيشتر كرد گفت:

-قرار نشد شيطونى كنى.

-ساشا ...

دستشو روى لبم گذاشت گفت:

-چيزى نپرس فقط آروم توى بغلم بمون.

دهنم بسته شد و سرم و روى سينه اش بيشتر فشردم.

چند دقيقه هر دو توى سكوت توى بغل هم مونديم.

بازوهام رو گرفت. سر بلند كردم و نگاهش كردم.

-ويدا

دلم مى خواست بگم "جانم" اما خودمو كنترل كردم گفتم:

-بله؟

-فكر كنم اشتباه كرديم و عجولانه رفتيم عقد كرديم.

از اين حرفش شوكه شدم و سؤالى نگاهش كردم. با صدايى كه سعى داشتم نلرزه گفتم:

-منظورت چيه؟

دستشو روى لبم كشيد گفت:

-حس مى كنم اين بودن اشتباهه.

ازش فاصله گرفتم و با صداى سردى گفتم:

-هنوز دير نشده ... مى تونى

@vidia_kkk

1401/05/10 11:57

#پارت_362

مكثى كردم گفتم:

مى تونى اين عقد و فسخ كنى.

قلبم سنگين و محكم ميزد. احساس كردم غرورم براى چندمين بار شكست از اينكه از سمت ساشا پس زده شده ام.

منتظر جواب ساشا بودم كه صداى باز و بسته شدن در اتاق اومد.

چشم هامو روى هم فشار دادم و قطره اشك سمجى روى گونه ام چكيد. با نفرت اشكم و پاك كردم.

مطمئن قدم برداشتم. بايد همه چيز رو پايان ميدادم. زودتر از هميشه از شركت زدم بيرون.

با قلبى مملو از درد وارد خونه شدم. نگاهى به آپارتمان انداختم. ياد دو شبى كه توى آغوش ساشا شب رو به صبح رسوندم افتادم.

چمدونم رو از بالاى كمد برداشتم و لباس هام رو بدون اينكه تا كنم توى چمدون انداختم و در چمدون رو بستم.

هرچى وسيله داشتم از دور و اطراف خونه جمع كردم.

شماره ى بارما رو گرفتم. بعد از چند بوق صداى گرم و دوست داشتنى بارما پيچيد توى گوشم.

-سلام بارما

-سلام، ويديا توئى دختر؟ خوبي؟

-بارما

صداى بارما نگران شد گفت:

-چيزى شده ويديا؟ صدات يه جوريه!

بغضم و قورت دادم گفتم:

-اون خونه اى كه تو ايران داشتى هنوز داريش؟

لحظه اى ساکت شد. گفت:

-آره. براى چى؟

-كسى توش زندگى مى كنه؟

-فقط سرايدارش.

-پس زنگ ميزنى كليد بياره؟

-ميشه بگى چى شده؟ اونجا چه خبره؟ ويديا تو مگه خونه ى ساشا نيستى؟

بغضم شكست. ناليدم:

-اون منو نمى خواد. بسه هرچى خودمو كوچك كردم و تحقير شدم. از اولم حسم به ساشا اشتباه بود.

-ويديا عزيزم اما ...

-هيچى نگو بارما فقط هر چى زودتر كليد اون خونه رو بهم برسون.

-باشه آروم باش.

-تو كى مياى؟

-ميايم عزيزم به زودى.

@vidia_kkk

1401/05/10 11:58

#پارت_363

نفسم رو عميق بيرون دادم گفتم:

-كارى ندارى؟

-ويديا ...

-بله؟

-مراقب خودت باش. به هيچى فكر نكن.

-نميتونم بارما، شكستم.

-اما تو قوى هستي. به اين فكر كن.

-سعيم رو ميكنم.

-آفرين. وقتتو نميگيرم. زنگ ميزنم سرايدار كليد و بياره.
اصلاً چرا تاكسى نمى گيرى و نميرى؟ منم زنگ ميزنم و توضيح ميدم.

-خيلى خوبه بارما. من همين الان ميرم.

گوشى رو گذاشتم. چمدون هام رو برداشتم. نگاه آخر رو به آپارتمان انداختم. حس خفگى بهم دست داد.

اين خونه مال ساشا بود و عطر وجودش اينجاست حتى اگه خودش نباشه.

كليد و توى مشتم فشردمو در آپارتمان رو بستم. به سختى چمدون ها رو از پله ها پايين آوردم و از ساختمون بيرون زدم.

هوا داشت تاريك ميشد. سر خيابون دست بلند كردم و تاكسى ايستاد. سوار شدم.

نگاهى به كاغذ توى دستم انداختم و آدرس و براى راننده خوندم.

نگاهم رو از شيشه ى ماشين به خيابون هاى شلوغ و پر رفت و آمد تهران دوختم اما ذهنم درگير بود و قلبم شكسته.

اينكه ساشا گفته بود اين بودن اشتباهه!

آهى كشيدم و با پيچيدن ماشين تو كوچه باغ بزرگى از فكر و خيال بيرون اومدم.

ماشين كنار در آهنى ايستاد.

كرايه رو حساب كردم و چمدون ها رو جلوى پام گذاشتم. نگاهم رو به در آهنى بزرگ رو به روم دوختم.

يه زمانى توى همين خونه پاى قمار فروخته شدم. چه دنياى عجيبىيه! دوباره به همين خونه برگشتم.

دستم و روى زنگ گذاشتم. با صداى قدم هائى كه به گوشم رسيد دست از روى زنگ برداشتم.

در باز شد و قامت مرد ميانسالى تو چهارچوب در نمايان گشت.

-سلام.

-سلام بابا، كارى دارى؟

-من از طرف آقاى كاپور اومدم پدر.

مرد كمى فكر كرد گفت:

-آها، شما ويدا خانم هستين؟

@vidia_kkk

1401/05/10 11:58

#پارت_364

لبخندى زدم.

-بله.

-بيا تو باباجان.

دسته ى چمدون رو گرفتم كه گفت:

-بذار اون يكيش رو من ميارم.

-دستتون درد نكنه.

وارد حياط شدم. نگاهى به حياط پيش روم انداختم. يه حياط پر از درخت.

برف شاخه هاى بى برگ درختان رو سفيدپوش كرده بود. پيرمرد جلوتر رفت گفت:

-بيا بابا جان كه هوا سرده.

از دنبالش راه افتادم. اگه هوا سرده چرا من انقدر گرممه و احساس مى كنم بدنم گُر گرفته؟

در ساختمون رو باز كرد.

-تا آقا زنگ زد همه چيز رو آما ه كرديم اما چون كسى توش نبوده، بخارى ها رو تازه روشن كردم.
البته شومينه رو هم روشن كردم. اگر چيزى خواستى به من يا به همسرم مينو بگو.

-دستتون درد نكنه.

-من ديگه ميرم.

-ممنون فقط اسمتون؟

-اسمم صمده.

-بله آقا صمد ممنونم.

آقا صمد رفت. در سالن و بستم. چمدون هام و همون جا كنار در گذاشتم و قدمى برداشتم.

نگاهى به سالن بزرگ و مجلل رو به روم انداختم. روى تمام مبل ها ملحفه هاى سفيد انداخته شده بود.

صداى سوختن چوب تو شومينه سكوت سالن رو مى شكست. نگاهم دور تا دور سالن چرخيد و ياد اون شب كذائى دوباره تداعى شد.

صداى گريه ها و التماس هام هنوز تو گوشمه. التماس هايى كه جز حقارت چيزى نداشت.

احساس سرما كردم. دلم يه نوشيدنى گرم مى خواست. سمت آشپزخونه رفتم و مثل معتادهايى كه دنبال مواد باشه تمام كابينت ها رو به دنبال قوطى قهوه گشتم.

داشتم نااميد ميشدم كه توى كابينت كنار گاز پيداش كردم. لبخندى زدم و قهوه جوش رو روى گاز گذاشتم.

ماگ بزرگ و پر از قهوه كردم. بوى تلخ قهوه مشامم رو پر كرد. نفسى از عطر قهوه كشيدم و با قدم هاى آروم سمت شومينه رفتم.

روى تشكچه اى كه كنار شومينه پهن بود نشستم.

@vidia_kkk

1401/05/10 11:58

#پارت_365

دستامو دور ماك حلقه كردم و نگاهم رو به شعله هاى آتيش دوختم اما فكرم درگير حرف امروز ساشا بود.

دروغه اگه بگم دلتنگش نيستم. قطره اشكى از چشم روى گونه ام چكيد.

عجولانه جلو رفتم. عشق باعث شد تا خيلى چيزها رو نبينم.

اشتباهم هم همين بود اما ديگه نميذارم عشق برام تصميم بگيره. خودم راهم رو انتخاب ميكنم.

همونجا كنار شومينه دراز كشيدم و چشم هامو بستم. دلم مى خواست حتى شده براى ساعتى از دنيا و آدم هاش كنده بشم.

به هيچ چيز و هيچ كس فكر نكنم. چشم هام گرم شد. با احساس سرماى شديد چشم باز كردم.

نور از لاى پرده ها سالن به داخل سرک می کشید و سالن رو روشن كرده بود. سريع سر جام نشستم كه گردنم رگش گرفت

از درد اخمام توى هم رفت. دستمو روى گردنم گذاشتم و آروم شروع به ماساژ كردم.

نگاهم به ساعت افتاد. با ديدن عقربه هاى ساعت كه 1 رو نشون ميداد از جام بلند شدم.

شومينه خاموش شده بود.

بايد مى رفتم شركت اما با اين وضع .....

چمدونم رو باز كردم. كت و شلوار خوش دوختى از لاى لباس هام برداشتم. بايد دوش مى گرفتم.

نگاهى به سالن بزرگ انداختم. يعنى حموم كجا بود؟ شايد توى يكى از اتاق ها باشه.

سمت اتاقى رفتم و درش و باز كردم. درى توى اتاق ديدم. سمت در رفتم. حموم بود.

بعد از يه دوش عجولانه حوله پوشيده بيرون اومدم.

موهامو خشك كردم. لباسامو پوسيدم و كمى به صورتم رسيدم.

كلاهم رو گذاشتم و پالتوى خز مشكيم رو از روى كتم تنم كردم.

كفش هاى ورنيم رو پام كردم و كيفم رو برداشتم. بايد هرچى زودتر ماشين مى خريدم.

از ساختمون بيرون اومدم. هواى سرد ...

@vidia_kkk

1401/05/10 11:58

#پارت_366

ديماه پوستم رو نوازش كرد. قدم زنان تا سر كوچه رفتم تا به خيابون اصلى رسيدم.

ماشينى جلوى پام ايستاد. سوار شدم و آدرس شركت رو دادم.

ماشين كنار شركت ايستاد. از ماشين پياده شدم. وارد شركت شدم.

سلامى به كارمندا دادم. سمت اتاقم رفتم اما پشيمون شدم و راهم رو به سمت اتاق ساشا كج كردم.

پشت در اتاقش نفس عميقى كشيدم تا ضربان قلبم كم بشه. دو تا تقه به در اتاق زدم.

-بفرمايين.

لحظه اى از صداش چشم هام رو باز و بسته كردم و دستم دستگيره ى سرد در رو لمس كرد.

آروم دستگيره رو پايين دادم و در باز شد. وارد اتاق شدم.

ساشا پشت ميزش نشسته بود. با ديدنم سر بلند كرد.

ناخودآگاه يكى از ابروهاش رو بالا داد و به پشتى صندلى تكيه داد.

-سلام آقاى زرين.

از جاش بلند شد و با قدم هاى محكم و پر صلابت اومد سمتم. توى دو قدميم ايستاد گفت:

-جالبه، آقاى زرين شدم!

سربلند كردم و لحظه اى نگاهم رو به چشم هاى هميشه نمدارش دوختم. گفتم:

-بله چون شما همكار بنده هستين و نيازى نمى بينم صميمى تر بشم.

فاصله ى بينمون رو پر كرد. حالا كاملا چسبيده به هم بوديم و گرمى تنش رو حس مى كردم. دوباره قلبم ضربان گرفت.

با صداى نسبتاً عصبى گفت:

-فكر نمى كنى ما يه نسبت ديگه اى هم با هم داشته باشيم؟!

سرد نگاهش كردم.

-نه، فكر نمى كنم. اون عقد يه فرماليته بود و نه شما به من حس دارى و نه من به شما.
عجله اى نيست، هر وقت ، وقت داشتين ميريم فسخش مى كنيم.

خيره نگاهم كرد و با اخم سرى تكون داد گفت:

-يعنى حرف آخرت اينه؟

-حرف من؟ خودتون ديروز گفتيد اشتباه بوده. پس نيازى نمى بينم رابطه اى كه شروع نشده رو ...

@vidia_kkk

1401/05/10 11:58

#پارت_367

كش بدم و ادامه داشته باشه. پس بهتره تمومش كنيم.

ساشا فقط خيره نگاهم كرد. همراه با اخم چرخيدم تا از اتاق بيرون برم اما پشيمون شدم و روى پاشنه ى پا چرخيدم.

دوباره رو به روى ساشا قرار گرفتم. دست توى جيب پالتوم كردم و كليدهاى آپارتمان رو درآوردم و گرفتم جلوى صورت ساشا.

پوزخندى زدم گفتم:

-اينم كليدهاى آپارتمانتون.

لحظه اى نگاهش رنگ تعجب گرفت اما سريع به حالت اولش برگشت.

پوزخند صدادارى زد كه گوشه ى لبش كج شد گفت:

-يه شبه خونه دار شدين بانو؟

-فكر نمى كنم لازم باشه زندگى شخصيم رو به همكارم بگم.

با دستهاى سرد دستش و لمس كردم و كليد رو كف دستش گذاشتم.

-ممنون از اينكه مدتى مزاحم شما شدم. روز خوش.

و با دو گام بلند از اتاق بيرون اومدم. گونه هام داغ كرده بود و قلبم محكم به سينه ام ميزد.

سمت اتاقم رفتم. پالتوم رو درآوردم و روى جالباسى گوشه ى اتاق آويزون كردم. پشت ميزم نشستم.

سرم و توى دستهام گرفتم. حالم خوب نبود. بغض توى گلوم بالا و پايين مى شد.

عصبى پرونده ى جلوى چشمم رو باز كردم. نگاهى بهش انداختم. كمى حالم بهتر شد و قلبم آروم تر.

پرونده رو برداشتم و سمت اتاق شاهو رفتم و دو تا ضربه به در زدم.

منتظر پاسخ نموندم و دستگيره رو كشيدم.

شاهو با ديدنم لبخندى زد گفت:

-سلام. چيزى شده؟

-نه، راجب اين پرونده و كار جديد من الان بايد بفهمم؟

شاهو اومد سمتم و پرونده رو از دستم گرفت. نگاهى بهش انداخت گفت:

-ديدم عاليه. نمى دونستم ناراحت ميشى.

-فكر نمى كنيد بنده هم اينجا سهمى دارم؟!

@vidia_kkk

1401/05/10 11:58

#پارت_368

شاهو بازومو‌لمس کرد و گفت:

- باشه نمی دونستم ناراحت می‌شی.

از برخورد دستش به بازوم مور مورم شد و حس بدی بهم دست داد. این توجه و این نزدیکی رو نمی خواستم.

قدمی به عقب برداشتم و خیلی جدی گفتم:

- امیدوارم دیگه تکرار نشه.

شاهو سری تکون داد

- حتما

خواستم از اتاق خارج بشم که گفت:

- تا یادم نرفته برای فردا شب مراسم ‌خونه ی یکی از سرمایه دار های تهران هست از ما هم دعوت شده.

_باشه. ساعت و آدرسشو بدین خودم میام.

- حتما

از اتاق شاهو بیرون اومدم و به سمت اتاق خودم رفتم.

تا عصر به تمام کارها رسیدگی کردم. این بار با دقت تا بفهمم توی شرکت چه اتفاقایی می افته که من خبر ندارم.

عصر وسایلم و جمع کردم و از شرکت بیرون‌ اومدم.

دلم نمی خواست کسی آدرس خونه ی بارما پیدا کنه و براشون شک و شبهه بوجود بیاد.

خسته وارد خونه شدم. شومینه روشن بود و بوی غذا از آشپزخونه به مشام می رسید‌.

ابرویی بالا انداختم که زن میانسالی از آشپزخونه بیرون‌ اومد با دیدنم‌ گفت:

- تشریف آوردین!

- سلام

- سلام مادر، برات غذا درست کردم. چای هم دم کردم.

- دستتون درد نکنه، چرازحمت کشیدین.

- کاری نکردم مادر، آقا زنگ زده بود و کلی سفارشتون رو کرد.

از این همه محبت زیر پوستی بارما دلم‌ گرم شد و لبخند کم رنگی روی لب هام نشست.

حتی بدون این‌که اجازه بده اسمش رو بپرسم‌از خونه بیرون رفت.

لباسمو عوض کردم و لیوان بزرگی چای برای خودم ریختم. کنار شومینه نشستم.

با یاد آوری امروز و برخورد سرد ساشا، آه پر از دردی کشیدم و سری تکون دادم. من برای عاشق شدن نیومدم.

@vidia_kkk

1401/05/10 11:58

‌#پارت_369

باید لباس مناسبی برای فردا شب آماده می کردم. دلم می خواست بدرخشم.

از جام بلند شدم و سمت اتاق طبقه ی بالا رفتم.

چمدون هام جلوی در نبود. پس حتما جا به جا کرده بودن. به دو تا از اتاق ها سر زدم اما وسایلم نبود.

سمت اتاق تقریبا ته سالن رفتم، در اتاق و باز کردم یه اتاق بزرگ و نمای شیک از چیدمان اتاق خوشم اومد.

سمت کمد دیواری اتاق رفتم با دیدن لباس هام که تو کمد چیده بود لبخندی از سر آرامش زدم.

پرده ی حریر اتاق کنار زدم و از پنجره نگاهی به حیاط ساختمون که از این بالا به خوبی قابل دید بود نگاه کردم. پرده رو انداختم.

نگاهی به لباس هام که توی کمد بود انداختم. لباس بلند مشکی نظرمو جلب کرد. برای فردا شب مناسب بود.

شامم رو در آرامش کامل خوردم و زودتر از دیشب به تختم پناه بردم.

به پهلو شدم‌و دوباره یاد دو شبی که ساشا کنارم‌بود افتادم و دوباره همون حس لعنتی به سراغم اومد.

عصبی بالشت روی سرم‌ کوبیدم و چشمام رو بستم.

زودتر از روز های دیگه از شرکت بیرون‌ اومدم.

باید آماده می‌شدم، دوش گرفتم و با آرامش شروع به آرایش کردم.

لباس مشکی بلند و با کفش های مشکی پوشیدم.

عطر زدم و زیورآلاتم رو به دستم کردم. خز زمستانه ای روی لباسم‌ پوشیدم.

چرخی دور خودم زدم. با رضایت لبخندی روی لب هام نشست.

ساعت هشت شب رو نشون‌می داد و بهترین وقت برای رفتن بود.

از قبل به آژانس زنگ زده بودم از خونه بیرون ‌زدم.

ماشین کنار در منتظر بود. سوار ماشین شدم‌ و آدرس خونه ی آقای شاهپور یکی از سرمایه دارهای بزرگ تهران رو دادم.

ماشین بعد از مسافتی کنار خونه ی شیک و بزرگی ایستاد. از ماشین ‌پیاده شدم.

@vidia_kkk

1401/05/10 11:58

#پارت_370

و دسته گلى رو كه خريده بودم دستم گرفتم. در حياط باز بود و نگهبانى كنار در ايستاده بود. با ديدنم گفت:

-خوش اومدين.

لبخندى زدم.

-مچكرم.

و وارد حياط بزرگى شدم. نمايه خونه بى نظير و خيره كننده بود. با قدم هاى آروم سمت در سالن رفتم.

دو تا خدمه با لباس فرم كنار در ورودى سالن ايستاده بودن. يكيشون گفت:

-خوش اومدين ... اسم شريفتون؟

-ويدا آريان از شركت مد و فشن زرين.

خدمه سرى تكون داد و داخل رفت. بعد از چند دقيقه همراه مردى نسبتاً ميانسال، قد متوسط و كت و شلوارى اومدن سمتم.

مرد با ديدنم لبخند زد گفت:

-خيلى خوش اومدين بانو. باورم نميشه شما رو اينجا و تو خونه ى خودم ملاقات كنم.

لبخندى زدم گفتم:

-منم از ديدن مرد موفقى مثل شما خيلى خرسندم.

و دسته گل رو طرفش گرفتم. گلها رو از دستم گرفت گفت:

-خودتون گليد.

-خواهش مى كنم. ناقابله

خنده اى كرد گفت:

-تعريفتون رو زياد شنيده بودم. بفرمائيد.

خز زمستانه ام رو از روى دوشم برداشتم و همراه كلاهم به خدمه دادم. همگام با آقاى شاهپور شدم و با مهمون هايى كه اومده بودن سلام و احوالپرسى كردم.

آقاى شاهپور سمت ميزى كه شاهو، ساشا و چند نفر ديگه ايستاده بودن رفت. ساشا كت و شلوار سرمه اى پوشيده بود.

با ديدنم اخمى كرد اما شاهو لبخندى زد. آقاى شاهپور رو كرد بهشون گفت:

-بالاخره با خانم آريا آشنا شدم. واقعاً برازنده و زيبا هستن.

لبخندى زدم گفتم:

-شما لطف داريد.

-نه، اصلاً. واقعاً تعريفى هستى. حيف كه زرين ها زرنگ بودن و زودتر قرارداد همكارى باهات بستن وگرنه پيشنهاد كارى بهت ميدادم

@vidia_kkk

1401/05/10 11:58

#پارت_371

ابرويى بالا دادم گفتم:

-پس به ضرر شما شده.

خنده ى معنى دارى كرد گفت:

-فكر كنم.

و چشمكى زد و ادامه داد:

-از خودتون پذيرايى كنيد تا بنده به بقيه مهمونها برسم.
سرى خم كردم.

-بفرمائيد.

با رفتن شاهپور، شاهو گفت:

-مثل هميشه زيبا و جذاب.

لبخندى زدم كه اخم هاى ساشا توى هم رفت. توجهى نكردم كه گفت:

-بفرمائيد خانم آريا.

سر بلند كردم و نگاهمون بهم گره خورد. ساشا زودتر نگاهش رو گرفت. نگاهى به جمع انداختم.

تنها جاى خالى كنار ساشا بود. توى دلم لعنتى اى به اين شانس دادم و روى مبل كنار ساشا نشستم.
سعى كردم تا بدن هامون با هم تماسى نداشته باشن اما ساشا تكونى خورد كه باعث شد چسبيده بهم بنشينيم.
خدمه سينى رو جلوم گرفت. نگاهى به ليوان هاى توى سينى انداختم گفتم:

-آب پرتقال

اگه داريد.

-بله خانم.

زير چشمى به ساشا نگاه كردم كه انگار حواسش به من بود. تصميم گرفته بودم تا اون كوفتى رو نخورم تا دوباره حالم بد نشه.

خدمه ليوان آب پرتقالى برام آورد. مهمونى كم كم شلوغ شد و آقاى شاهپور از هيچى كم نذاشته بود و يكى از بهترين خواننده هاى كاباره رو أورده بود.

صداى آهنگ و رقص و پايكوبى شروع شد. نگاهم به جمع بود كه احساس كردم ساشا دستش و پشت سرم روى مبل گذاشت.

حالا رسماً تو بغلش بودم و عطر تنش با ادكلنى كه زده بود وسوسه كنن ه بود.


قلبم شروع به تپيدن كرد. دلم مى خواست ازش فاصله بگيرم اما ميدونستم مى فهمه. دلم نمى خواست بغضم رو نبينه.

سر انگشت هاش روى بازوى لختم نشست. لحظه اى از تماس دستش به بازوم نفسم تو سينه حبس شد و قلبم زير و رو شد.

دستش و نرم روى بازوم كشيد.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:01

#پارت_372

ديگه تحمل نداشتم. با صداى مرتعشى كه لرزش توش داشت لب زدم:

-ميشه دستت رو بردارى؟

سرش رو نزديك سرم آورد. آروم كنار گوشم لب زد:

-اگه برندارم؟؟

گرمى نفس هاش به لاله ى گوشم مى خورد. امشب اين مرد قصد جون من و كرده.

نفسم رو كلافه بيرون دادم. بهتر بود چيزى نگم شايد خودش خسته بشه.

حرفى نزدم و رو كردم به شاهو. سعى كردم با شاهو راجب كار صحبت كنم تا فراموش كنم كه الان تو بغل ساشا هستم و گرمى تنش رو دارم احساس مى كنم.

شاهو بلند شد گفت:

-ويدا، يه لحظه مياى؟

متعجب نگاهش كردم. سر چرخوندم تا عكس العمل ساشا رو ببينم كه اخمى كرد و دستش رو از روى مبل برداشت.

از جام بلند شدم و همراه شاهو به گوشه ى سالن رفتيم.

-چيزى شده؟

كلافه نگاهم كرد گفت:

-نمى خوام اينقدر ساشا بهت نزديك باشه.

دست به سينه شدم گفتم:

-زندگى شخصى من به خودم مربوطه و فكر كنم شما خودتون همسر داشته باشين!

-بهت گفته بودم طلاقش ميدم پس دوست ندارم ساشا بهت نزديك بشه.

پوزخندى زدم.

-فكر نكنم شما حالا حالاها از همسرتون جدا بشيد.

-تو هنوز منو نشناختى ... تا حالا به هر چى خواستم رسيدم. پس مطمئن باش طلاق دادن نازيلا براى من كارى نداره.
فقط ميخوام كارى كنم خودش بره نه كه من طلاقش بدم.

ابرويى بالا انداختم. اين مرد خود شيطان بود. قدمى برداشتم.

-هروقت ازش جدا شدى خبرم كن.

و از كنارش رد شدم. قلبم سنگين تو سينه ام مى توپيد.

هنوزم از شاهو و نقشه هاش هراس داشتم. سمت ساشا رفتم.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:01

#پارت_373

و روى مبل نشستم كه ساشا با صداى سردى گفت:

-چيكارت داشت؟

نگاهش كردم. مثل خودش به سردى گفتم:

-نيازى نمى بينم به شما بگم. اگه مى خواستيم شما بدونين همين جا مى گفتيم.

دستشو از پشت رد كرد و روى پهلوم گذاشت. فشارى به پهلوم آورد. از درد لحظه اى نفسم پس زد.

با صداى آرومى گفتم:

-دستت و بردار.

-اگه نخوام بردارم چى؟

لحظه اى فكرى به سرم زد. سرم و آروم بردم جلو. دقيقاً سرم وسط گردنش قرار داشت.

نفسم رو توى گردنش فوت كردم و نوك رماغم رو زير لاله ى گوشش زدم.

با صداى بمى گفت:

-دارى چيكار مى كنى؟

-هيچى، دلم كمى شيطنت ميخواد.

و سرم رو نزديك تر بردم كه سريع از جاش بلند شد.

لبخندى روى لبم اومد. تا آخر مجلس ديگه ساشا نزديكم نشد.

نگاهى به ساعت انداختم. بايد مى رفتم. به راننده گفته بودم تا دنبالم بياد.

سمت آقاى شاهپور رفتم. با ديدنم لبخندى زد گفت:

-بودين بانو.

-ممنون، ديرم شده.

-اينجورى كه خيلى بده. مى تونيم دوباره همو ببينيم؟

-بايد ديد چطور ديدارى؟

خنديد گفت:

-دوستانه.

-با كمال ميل. امرى نيست؟

دستشو سمتم دراز كرد. بي ميل بهش دست دادم كه خم شد و پشت دستم رو بوسيد. سريع دستم رو كشيم و خداحافظى كردم.

نگاهى به ساشا و شاهو كه در حال صحبت با چند نفر بودن انداختم. از فرصت استفاده كردم و سريع از سالن بيرون زدم.

دستى روى دستم كشيدم. از مردهاى سست و هرزه متنفر بودم. ماشين كنار در منتظرم بود.

سوار شدم و راننده حركت كرد.

ماشين كنار خونه نگهداشت. پياده شدم و كرايه رو حساب كردم.

با كليد در حياط رو باز كردم.

وارد اتاقم شدم و لباس هام رو درآوردم.

@vidia_kkk

1401/05/10 12:01

#پارت_374

چند روزى از مهمونى آقاى شاهپور ميگذره و اين مدت سعى كردم تا فكرم رو بيشتر متمركز كارم كنم.

ساشا رو اين چند روز اصلاً نديده بودم. توى اتاقم مشغول كار بودم كه در اتاق يهو باز شد. سر بلند كردم.

نگاهم به چهره ى عصبى ساشا افتاد. متعجب از رو صندلى بلند شدم.

-سلام.

پوزخندى زد.

-كار خودتو كردى؟

متعجب چشم بهش دوختم.

-چیکار؟!

دستى گوشه ى لبش كشيد و سرى تكون داد.

-باور كنم تو از چيزى خبر ندارى؟

عصبى شدم.

-ميشه واضح حرف بزنين آقاى زرين؟

-شاهو نازيلا رو طلاق داد.

باورم نميشد انقدر زود همچين كارى رو كرده باشه. چهره ى متعجبى به خودم گرفتم.

-چرا بايد همسرش رو طلاق بده؟

-منم اومدم از تو بپرسم.

-فكر نكنم زندگى شخصى ديگران به من مربوط باشه.

-امكان نداره اشتباه كرده باشم. من ميدونم شاهو داره كارى ميكنه تا تو رو بگيره.

دست به سينه شدم و نگاهش كردم. گفتم:

-به نظرت بده؟

-خفه شو ويدا ... جرأت دارى به مردى فكر كن! من كه آخر اون خراب شده اى كه رفتى رو پيدا مى كنم.

اومد جلو و خم شد رو ميز گفت:

-اصلاً از كجا معلوم شاهو برات خونه پيدا نكرده باشه!

دست به سینه شدم گفتم:
-مگه نگفتى من و نميخواى و تصميمت عجولانه بوده؟

-ببين دخترجون، اينو خوب تو گوشت فرو كن. اگر با اشتباه يا عجولانه هم عقد كرده باشيم تو الان قانونى زن من هستى، ميفهمى؟
كارى نكن دادگاه برم شكايت كنم كه تمكين نميكنى.

خم شدم و صورتم رو به روى صورتش قرار گرفت. نفس هامون به صورت هم ميخورد.

نفس هاى گرمش که به صورتم می خورد حالم و یه جوری میکرد

@vidia_kkk

1401/05/10 12:01