#پارت_52
یهو مادر نازیلا گفت :
_وا پسرم مگه این سر کار می ره؟
نگاهی به مادر نازیلا انداختم که شاهو گفت :
_ باید بره دیگه؛ زندگی خرج داره ما نون اضافی نداریم که هر کی از راه رسید خرجشو بدیم.
تا اومدم دهن باز کنم نازیلا با عشوه دستشو دور بازوی شاهو حلقه کرد و گفت :
_عزیزم این آدم این قدر مهم نیست که داریم راجبش حرف میزنیم ما حرف های مهم تری داریم.
دیگه تحمل نداشتم از جام بلند شدم گفتم :
_این نه ویدیا
پوزخندی زدم و ادامه دادم
_حتما خیلی مهمم که ذهن ایشون رو
با ابرو اشاره ای به شاهو کردم
_ در گیر کردم .
نازیلا عصبی شد و گفت :
_هه تو تا...
اومد ادامه بده دستی تکون دادم و خونسرد گفتم :
_من وقت اضافه ندارم برای حرف های بی سر و ته دیگران.
هیچ *** هیچ حرفی نمی زد.
خواستم برم طرف اتاقم که نازیلا گفت :
_ چرا هیچی بهش نمیگی؟
_تو خودتو ناراحت نکن اون ارزشی نداره .
حرفی که نازیلا زد مثل خنجر توی قلبم فرو رفت.
_راست میگی عزیزم دختره ی هرزه ، هرجائی رو چه به حرف زدن با ما.
دستم و مشت کردم و با بغض وارد اتاقم شدم
سرم و بلند کردم
_خدایا تو میدونی دارم تقاص گناه نکرده رو پس میدم
تا موقع شام از اتاق بیرون نرفتم
موقع شام یکی از خدمه ها امد و گفت:
_آقا میگن برای شام بیاین.
از جام بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون
@rroommaanniihhaa
1401/05/08 09:34