The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان های ناب😍

110 عضو

#پارت_52


یهو مادر نازیلا گفت :

_وا پسرم مگه این سر کار می ره؟

نگاهی به مادر نازیلا انداختم که شاهو گفت :

_ باید بره دیگه؛ زندگی خرج داره ما نون اضافی نداریم که هر کی از راه رسید خرجشو بدیم.

تا اومدم دهن باز کنم نازیلا با عشوه دستشو دور بازوی شاهو حلقه کرد و گفت :

_عزیزم این آدم این قدر مهم نیست که داریم راجبش حرف میزنیم ما حرف های مهم تری داریم.

دیگه تحمل نداشتم از جام بلند شدم گفتم :

_این نه ویدیا

پوزخندی زدم و ادامه دادم

_حتما خیلی مهمم که ذهن ایشون رو

با ابرو اشاره ای به شاهو کردم

_ در گیر کردم .

نازیلا عصبی شد و گفت :

_هه تو تا...

اومد ادامه بده دستی تکون دادم و خونسرد گفتم :

_من وقت اضافه ندارم برای حرف های بی سر و ته دیگران.

هیچ *** هیچ حرفی نمی زد.

خواستم برم طرف اتاقم که نازیلا گفت :

_ چرا هیچی بهش نمیگی؟

_تو خودتو ناراحت نکن اون ارزشی نداره .

حرفی که نازیلا زد مثل خنجر توی قلبم فرو رفت.

_راست می‌گی عزیزم دختره ی هرزه ، هرجائی رو چه به حرف زدن با ما.

دستم و مشت کردم و با بغض وارد اتاقم شدم
سرم و بلند کردم

_خدایا تو می‌دونی دارم تقاص گناه نکرده رو پس میدم

تا موقع شام از اتاق بیرون نرفتم
موقع شام یکی از خدمه ها امد و گفت:

_آقا میگن برای شام بیاین.

از جام بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون

@rroommaanniihhaa

1401/05/08 09:34

#پارت53


همه دور میز نشسته بودن

رفتم روی صندلی خالی کنار ساشا نشستم

شاهو و نازیلا رو به رومون نشسته بودن

همه توی سکوت شام خوردیم

بعد از شام قرار شد کارت هایی که نوشته بودن و فردا پخش کنن

برای پس فردا شب که مراسم بود

خسته رفتم سمت اتاقم

کاش جایی رو داشتم میرفتم و شب مراسم نمیموندم

اما میدونم همچین اجازه ای و بهم نمیدن

صبح زود بیدار شدم

بعد از آماده شدن از اتاق بیرون اومدم رفتم سمت آشپزخونه

برای خودم صبحانه آماده کردم که ساشا وارد آشپزخونه شد

_میخوری؟!

نگاهی به صبحانه انداخت

_یه لقمه

لقمه ای و درست کردم

از جام بلند شدم

رفتم طرفش رو به روش ایستادم

خم شد و لقمه ی توی دستم و تو دهنش کرد

لحظه ای نگاهمون بهم گره خورد

محو رنگ چشماش شدم

گفت:

_من بیرون منتظرتم

سرم و پایین انداختم

ساشا از آشپزخونه بیرون رفت

رفتم سمت میز و لقمه ای درست کردم و خوردم

کیفم و برداشتم

برگشتم که به کسی برخورد کردم

سرم و بلند کردم تا بگم چرا نرفتی که حرف تو دهنم موند

شاهو پوزخندی زد گفت:

_چطوری؟!

کمی عقب رفتم که به میز خوردم

قدمی که برداشته بودم و پر کرد

با صدایی که لرزش داشت گفتم:

_میشه بری اونور؟!

هر دو پامو وسط پاش اسیر کرد

خم شد روم گفت:

_نخوام برم چی؟!

نگاهم و جای دیگه ای دوختم

عصبی چونم رو گرفت....

@rroommaaniihhaa

1401/05/08 09:34

#پارت54


و صورتم و طرف خودش گرفت

_وقتی دارم حرف میزنم خوش ندارم نگاهت جای دیگه ای باشه
فهمیدی؟!

_من هرکاری دلم بخواد میکنم

زد تخت سینه ام

بالا تنم خورد به میز

دستشو گذاشت روی گلوم

خم شد روی صورتم

هرم نفس های عصبیش میخورد به صورتم

_برای من منم منم نکن فهمیدی؟!
بخوام اراده کنم همین الان زیر خوابم باید بشی
تو که نمیخواد مثل اون روز تو زیر زمین مثل مار به خودت بپیچی

نگاه نفرت باری بهش انداختم

دستشو گذاشت روی بالا تنه ام و فشاری داد

از درد آخی گفتم

پوزخندی زد ولم کرد

_گمشو از جلو چشمام

کیفم و برداشتم و با سرعت از آشپزخونه بیرون اومدم

_عوضی عوضی

تند از ساختمون خارج شدم

ساشا توی ماشین بود

رفتم و سوار ماشین شدم..ِ...

یه روزه دیگم بدون اتفاق خاصی توی شرکت گذشت

غروب به خونه برگشتیم

همه جارو چراغونی کرده بودن

فردا شرکت نمیرفتیم

استرس فردا شب و گرفتم

میدونستم مامان بابا نمیان

تا صبح با ناراحتی و دل نگرونی توی اتاقم راه رفتم

هیچ دوستی توی این عمارت لعنتی نداشتم

نگاهی به لباس های توی کمد انداختم

نگاهم به پیراهن بلندی افتاد ..ِِ...

@rroommaanniihhaa

1401/05/08 09:34

#پارت55

پیراهن بلند گیپور قرمز آستین های تور و پشتش تا کمرم باز بود

رنگ قرمزش به پوست سفیدم می اومد

خوشحال از اینکه لباس مناسبی پیدا کردم لبخندی زدم

دوست داشتم امشب بدرخشم

برای صرف صبحانه از اتاقم بیرون رفتم

سالن شلوغ بود و کلی خدمتکار مشغول کار کردن بودن

نگاهی به اطراف انداختم اما خبری از بقیه نبود

شونه ای بالا انداختم

صبحانه مختصری خوردم

رفتم و اتاقم دوش گرفتم

حوله رو دور موهام پیچوندم تا نم دار بمونه و حالتشو از دست نده

روی تخت نشستم

هنوزم حولم دورم بود

نگاهی به لباسم انداختم و

با صدای بلند خندیدم

اشک توی چشم هام حلقه زد

دوباره خاطرات چند ماه پیش جلو چشمام زنده شد

فکر میکردم خوشبخت ترین زن دنیا می شم

لب پایینم لرزید و اشک از چشم هام سرازیر شد

خیره ی دیوار رو به روم شدم

امشب اینجا جشن بود،شب عروسی آقای عمارت

لابد بازم زن ها پشت در می ایستن و با گرفتن دستمال بکارت نازیلا کل میکشیدن

با حرص اشکامو پاک کردم

از جام بلند شدم

که در اتاق باز شد

با ترس دستمو روی بالا تنم گذاشتم و به در چشم دوختم

با دیدن ساشا هم خیالم راحت شد و هم هول کردم

نمیدونستم چیکار کنم

نگاهی به سر تا پام انداخت

نگاهش یه جوری بود

انگار گنگ بود..ِ..

@rroommaanniihhaa

1401/05/08 09:34

#پارت56


دستم رفت سمت زنجیر گردنم

_کاری داشتی؟!

به خودش اومد

_آره بیا اتاقم

_باشه باشه میتونی بری

درو بست

نفسم و آسوده بیرون دادم که نگاهم به خودم توی آیینه افتاد

با دیدن وضعم یکی زدم توی سرم

حوله ی سفید کوتاه تا زیر باسن

تمام هیکلم پیدا بود

سری تکون دادم

لباسی پوشیدم

حوله ی دور موهامو دست نزدم

از اتاق بیرون اومدم

پا تند کردم رفتم طبقه ی بالا

پشت در اتاق ساشا ایستادم

چند ضربه به در زدم

اما کسی جواب نداد

مجبور دستگیره رو پایین دادم

سرم و آروم داخل کردم

اما نبود

وارد اتاق شدم

در و بستم

نگاهی به کل اتاق انداختم

اما بازم پیداش نکردم

تا اومدم دهن باز کنم در حموم باز شد

بوی شامپو و صابون خوشبو خورد به مشامم

سرم و چرخوندم

اما با دیدن ساشا قلبم یهو انگار ایستاد

حوله ی کوچکی دور کمرش بسته بود

بالا تنش لخت بود و قطرات آب هنوز روی بازوش بودن

محوش شدم که با صدای سرفه اش به خودم اومدم

خجالت زده سرم و پایین انداختم

_گفتی بیام اتاقت کارم داری

قدمی برداشت

و از حموم فاصله گرفت

رفت سمت میزه اینه گفت:

_میخوام برام لباس آماده کنی

_من؟

چرخید طرفم

_مگه جز تو کسی دیگه ای هم هست؟؟

چرا یهو اخلاقش عوض شد؟

شونه ای بالا انداختم و بدون حرف رفتم سمت کمد بزرگ لباس هاش

در کمد و باز کردم و نگاه سرتاسری به داخلش انداختم....

@rroommaanniihhaa

1401/05/08 09:34

#پارت57


_نمیدونستم سلیقه اش چطوره...

انگشتمو به دندون گرفتم و به کمد چشم دوختم

که یهو احساس کردم کسی پشتمه

چرخیدم که تو سینه ی ساشا رفتم

ناخودآگاه دستمو روی سینه ای لختش گذاشتم

بدنش خیلی گرم بود

لپام گل انداخت

سرم و بلند کردم

کاملا تو بغلش بودم

نگاهم به نگاهش گره خورد

دستم و آروم از روی سینه اش برداشتم

قدم دیگه ای برداشت که به کمد چسبیدم و ساشا به من...

نمیدونستم چیکار کنم

انگار هل شده بودم

دستش از پهلوم رد شد

نمیدونستم میخواست چیکار کنه

سرش خم شد

شوک زده به حرکاتش نگاه می کردم که سرش و بلند کرد با دستش چیزی رو بهم نشون داد

_اینو میخاستم بردارم تو به کارت برس

و رفت سمت آینه

دستی روی گونه های ملتهبم گذاشتم

قلبم هنوز تند می زد و گرمی بدنشو هنوز حس می کردم

چقدر این مرد عجیب بود

نفسم رو بیرون دادم و بعد از کلی کلنجار رفتن کت و شلوار خوش دوخت قهوه ای سوخته ای با پیراهن سفید و کروات از رگال برداشتم

یه جفت کفش هم ست کردم

روی تخت گذاشتم

ساشا روی صندلی نشسته بود

_لباسو گذاشتم

_خوبه بیا موهامو سشوار بگیر

رفتم طرفش سشوار و به برق زدم

خم شدم سشوار و بردارم که حوله از دور موهام افتاد

سرم و بلند کردم موهام پخش شدن

دوباره خواستم خم بشم که موهام به چیزی گیر کرد

سرم بلند کردم تا ببینم موهام به چی گیر کرده که دیدم به زنجیر گردن ساشا گیر کرده

همونطور حالت خم روی ساشا خم شدم گفتم :

_الان جدا میکنم...

@rroommaanniihhaa

1401/05/08 09:34

#پارت58


گرمی نفس هاش به گردنم میخورد

دستام کمی میلرزید

موهامو از لای قفل زنجیر باز کردم

اومدم فاصله بگیرم که صدای در اتاق اومد

متعجب چرخیدم با دیدن شاهو شوک زده شدم

نگاه عصبی به من و ساشا انداخت

یهو دست ساشا دور کمرم حلقه شد و کشیدم تو بغلش

پشت سرم ایستاد از پشت کامل توی بغلش بودم و دستش دور شکمم حلقه شد

_کاری داشتی؟!

شاهو پوزخندی زد گفت:

_انگار بد موقعه مزاحم شدم

و با خشم نگاهم کرد

دست دیگه ی ساشا روی شونم نشست

شاهو گفت:تو که وسط راه کم میاری پس وسوسش نکن

چرخید از در رفت بیرون درو محکم کوبید

منظورش چی بود؟!

روم نمیشد از ساشا بپرسم

ساشا عصبی ازم جدا شد گفت:برو بیرون

برگشتم که پشتشو بهم کرد و عصبی دستی به گردنش کشید

تا خواستم چیزی بگم دستی رو هوا تکون داد

_برو بیرون

فهمیدم عصبیه

اما نمیدونستم حرف شاهو انقدر روش تاثیر داشته

از اتاق اومدم بیرون

شاهو دست به سینه به دیوار تکیه داده بود

قدمی عقب برداشتم که از دیوار فاصله گرفت گفت:
_چیه نتونست راضیت کنه؟!
عیب نداره من از خود گذشتگی میکنم و قبل اینکه با همسر عزیزم باشم یه ساعتی و با تو میگذرونم
یه حالی بهت داده باشم

ابرویی بالا انداخت

_چطوره؟!

با نفرت نگاهی بهش انداختم که مچ دستم گرفت....

@rroommaanniihhaa

1401/05/08 09:34

#پارت59


کشیدم سمت اتاقی که حتی یه شب کامل هم توش نبودم

پرتم کرد تو اتاق در و بست

همینطور که می اومد طرفم و دکمه های پیراهنشو باز میکرد عقب عقب رفتم

نگاهی به اطرافم انداختم که گفت:

_بهت گفته بودم حق نداری بری سمت ساشا نگفته بودم؟!
اما تو توی بغل اون جولون میدی
بدبخت اون اگه میتونست زنی رو راضی نگه داره تا این سن مجرد نمیموند
ساشا فقط به درد همون شرکت میخوره تا خر حمالی کنه
اما من خوب میتونم زنا رو راضی نگه دارم

پیراهنشو پرت کرد طرف تخت

قلبم تند تند میزد

میدونستم از این مرد هیچی بعید نیست

باید کاری میکردم

نگاهم به مجسمه ی روی میز کنار تخت افتاد

برش داشتم

پوزخندی زد

_میخوای خودکشی کنی؟؟

با صدای لرزونی گفتم:

_دستت به من بخوره خودمو می کشم

_بچه میترسونی؟؟بندازش

_نمیندازم

اومد طرفم

ترسیده پرتش کردم طرفش خورد به بازوش و افتاد زمین هزار تیکه شد

دستشو روی بازوم گذاشت

پا تند کردم سمت در که موهام از پشت کشیده شد

انقدر محکم کشید که پرت شدم روی زمین

صدای آخم بلند شد

اومدم بلند شم که پاشو گذاشت روی سینم و فشاری داد

@rroommaanniihhaa

1401/05/08 09:34

#پارت60


خم شد

_میخواستی چه غلطی بکنی؟ها؟؟؟

و فشار پاشو بیشتر کرد

دستمو روی پاش گذاشتم

خواستم پاشو دور تر کنم که بدتر فشار داد

_دختره ی *** هر جایی تو حتی لیاقت زیر خوابی منم نداری

پاشو برداشت لگدی به پهلوم زد

_گمشو از اتاقم بیرون

از جام بلند شدم

خواستم برم سمت در که زد تخت سینم

خوردم به دیوار

دستشو روی گلوم گذاشت

سرش رو روی صورتم خم کرد

از بین دندون های کلید شده گفت:

_فقط کافیه از این موضوع به کسی حرفی بزنی
اون وقت سگ تر از الانم میشم تو که نمیخوای هر روز و هر لحظه آرزوی مرگ کنی؟

نگاهم و به چشم هاش دوختم
لب زدم:

_خیلی پستی

سرش و به گوشم چسبوند

_خوبه فهمیدی پس حواست و جمع کن
حالام از اتاقم گمشو بیرون

ازم فاصله گرفت

با غروری خورد شده و پاهایی که تحمل وزنمو نداشتن رفتم سمت در اتاق

آروم درو باز کردم و مثل یه سایه از طبقه بالا رفتم پایین

وارد اتاقم شدم

دلم میخواست فریاد بزنم

هرچی دم دستم بودو بشکنم

اما میدونستم این کارم فقط باعث میشه تا دیگران از ضعف و ناتوانی من خوشحال بشن

نگاهی تو آیینه به خودم انداختم

خشم و نفرت از چشم هام میبارید...

@rroommaanniihhaa

1401/05/08 09:34

#پارت_61


با صدای ارکستر مجبور شدم از اتاق

بیرون برم نگاهی توی آینه به خودم

انداختم

موهای بلندم روی شونه هام باز گذاشته

بودم تا جای موهایی که چند ماه پیش

کنده شده بود و حالا تازه در اومده بود دیده نشه

آرایش ملایمی داشتم اما نگاهم خالی ا

ز هر احساسی بود . ادکلن و روی خودم

خالی کردم و نفس عمیقی کشیدم

استرس داشتم اما باید بیرون می‌رفتم

از اتاق بیرون اومدم. اتاق من تو راه

روی سالن پایین بود خیلی به سالن

اصلی دید نداشت

با قدم های آروم سمت سالن رفتم

هنوز شاهو و نازیلا نیومده بودن با دیدنم

چند نفری که در حال حرف زدن بودن

دست از حرف زدن برداشتن و

نگاهشونو بهم دوختن یکی شون گفت :

_ این همون دختری نیست سر شاهو کلاه گذاشت و دخترانگی نداره؟

سرم پایین انداختم که صدای اون یکی اومد

_آره چقدرم رو داره که توی این مراسم اومده چرا ننداختنش بیرون

نفسم و پر از درد بیرون دادم رفتم سمت خانم بزرگ و آقا بزرگ که صدر مجلس نشسته بودن

شهلا و نیلا در حال رقص بودن

خم شدم تا دست آقا بزرگ ببوسم که

دستش و پس کشید و نگاهش رو ازم گرفت

نگاه پر دردی به خانم بزرگ انداختم

چشماش روی هم گذاشت به معنی سکوت...

@rroommaanniihhaa

1401/05/08 09:35

پارت 62


نگاهی به اطراف انداختم

نگاه خیلیا روم سنگینی می‌کرد و کاری کرده نمی تونستم


گوشه رو انتخاب کردم و رفتم نشستم. ساشا توی جمعیت نبود .

نگاهم به زن و مردای که وسط در حال رقص بودن انداختم.

یه روزی منم همچین شبی داشتم چقدر خوشحال بودم ... اما آخرش چی شد ... هیچ
با شنیدن اسم خودم از میز کناریم.
گوش هامو تیز کردم.

شنیدی می‌گن زن سابق شاهو رو قراره ساشا بگیره.

آره توام شنیدی خدا شانس بده.

پوزخندی زدم پس جز خانواده اش دیگه کسی نمی دونست که ساشا توانی برقرار کردن رابطه رو نداره.

سری تکون دادم برای من چه فرقی می‌کنه.

نگاهم خیره ای در سالن شد.

صدای سوت و کل بلند شد قلبم شروع به تند تپیدن کرد.

شاهو دست تو دست نازیلا با لبخند وارد سالن شدن.

لحظه ای بغض نشست توی گلوم.

به جرم کار نکرده مجازات شدم.

با همه سلام و احوالپرسی کردن و هر چی به سمتی که من نشسته بودم نزدیک تر می‌شدن استرسم بیشتر می‌شد.

تا اینکه به میزی که من تنها نشسته بودم رسیدن.

نازیلا پشت چشمی نازک کرد و شاهو نگاهی به سر تا پام انداخت .

از کنارم با غرور رد شدن

صدای پیچ پیچ بقیه توی گوشم زنگ می‌زد.

چندمین بار بود غرورم می شکست....

@rroommaanniihhaa

1401/05/08 09:35

#پارت63

نه میتونستم سر بلند بکنم و نه میتونستم این مراسم لعنتی و ترک کنم

با صدای بلند ارکستر سر جام نشستم و لیوانی که روی میز بود یه سره سر کشیدم

تا کمی خنک بشم

خیلی سخته تنها فقط روی میز باشی و باهات مثل یه جزامی رفتار کنن

موهامو کنار زدم که نگاهم به نگاه خیره ای ساشا افتاد

مثل همیشه کنار بار ایستاده بود

نگاهی به تیپش انداختم

برازنده بود

نگاهم از نگاهش گرفتم و به میز رو به رو خیره شدم

با صدای ارکستر سر بلند کردم که عروس و داماد و به یه رقص دونفره دعوت می‌کرد

شاهو دست نازیلا رو گرفت و باهم وسط سالن رفتن

چراغا خاموش شدن

و نورای رنگی روشن و صدای خواننده پیچید توی سالن

شاهو دستش و دور کمر نازیلا حلقه کرد

نازیلا پشتش به من بود و من تو دید شاهو بودم

نگاهش و بهم دوخت

خیره نگاهش کردم

اون قدر که سوزش اشک رو توی چشم هام حس کردم

و نگاهم رو از نگاهش گرفتم

ساشا جام بزرگ مشروب توی دستش بود و چند تا دکمه ای بالای یقه اش رو باز گذاشته بود

کاش زیاده روی نکنه

جشن به نصفه رسیده بود که با اشاره آقا بزرگ دو تا خدمتکار زیر بازوی ساشا رو گرفتن و بردنش سمت طبقه ی بالا
نگرانش شدم

نگاهی به اطراف انداختم و از جام بلند شدم

@rroommaanniihhaa

1401/05/08 09:36

#پارت64


وقتی دیدم کسی متوجه نیست رفتم سمت پله ها و پا تند کردم رفتم سمت اتاقش

نفسی تازه کردم

در اتاق و باز کردم

نگاهم به ساشا افتاد

پاهاش از تخت آویزون بود

رفتم طرفش خم شدم روی صورتش

چشم هاش باز بودن

با دیدنم با صدای خماری گفت:

_بهت گفته بودم از رنگ چشم هات خوشم میاد؟؟

_چرا اینقدر میخوری که از خود بی خود بشی؟؟

پوزخندی زد

_بذار کمکت کنم

_معدم درد میکنه

نیم خیز شد

_جایی میخوای بری؟!

با دستش سرویس بهداشتی رو نشون داد

خم شدم تا کمکش کنم

دستشو دور گردنم انداخت

با زحمت سمت سرویس بهداشتی بردمش

در سرویس بهداشتی و باز کردم

دستش و به دیوار گرفت

کنار وان زانو زد

نمیدونستم چیکار کنم

یهو هر چی خورده بود و بالا آورد

و بی حال سرش و به وان تکیه داد

تکونی به خودم دادن رفتم سمت آب بازش کردم

وقتی حموم تمیز شد کنارش زانو زدم

دکمه های پیراهن سفیدشو دونه دونه باز کردم

از تنش در آوردم

هنوز بی حال بود

یهو آب سرد و روی سرش گرفتم

تکونی خورد

نالید :

_سردمه

از جام بلند شدم

حوله ی کوچکی و آوردم

و بالا تنه اش و آروم خشک کردم

شلوارش هنوز پاش بود و خیس شده بود

دوباره کمکش کردم و آوردمش سمت تخت

باید شلوارش رو هم در میاوردم

@rroommaanniihhaa

1401/05/08 09:36

#پارت65


روی تخت خوابوندمش

نگاهی به هیکل تنومندش انداختم

پتویی روش انداختم

دستامو از زیر پتو سمت کمربندش بردم و با لمس کردن بالاخره بازش کردم

قلبم تمد تند میزد

هم خجالت میکشیدم و هم باید شلوار و از پاش در میاوردم

زیپ شلوارش و باز کردم چشمامو بستم

با اینکه پتو روش بود اما بازم خجالت میکشیدم

شلوارش و به زحمت کشیدم

کمی ناله کرد

اما انگار چیزی نمی فهمید

شلوارش و انداختم تو سبد توی حموم

و نفسی از سر آسودگی کشیدم

روی پیشونیم که عرق بود

دستی کشیدم

رفتم سمتش

پتو و روش مرتب کردم

موهاش نم دار روی پیشونیش ریخته بود

با سر انگشتام موهای روی پیشونیش و عقب دادم

پلک های بلندش روی هم افتاده بودن

و چهرش و معصوم تر نشون میداد

نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم

از نیمه گذشته بود

قلبم دوباره با استرس شروع به زدن کرد

رفتم سمت در اتاق و آروم در اتاق و باز کردم

اما با دیدن عده ای که داشتن شاهو و نازیلا رو به طبقه ی بالا می آوردن دستم روی دستگیره ی در خشک شد

خواستم درو ببندم و توی اتاق بمونم

اما یه حسی مانع میشد

درو کمی بستم تا ببینن منم بالا هستم

صدای شادی و خندشون هر لحظه نزدیک تر میشد

تا اینکه شاهو و نازیلا از کنار در اتاق رد شدن

خانوم بزرگ و بقیه از دنبالشون

صدای خانوم بزرگ اومد که خیلی جدی گفت:

_بیرون منتظریم

دلهره به دلم انداخت

منم چنین شبی داشتم

اما تا زندم برام یه شب پر از نفرت و کابوسه

@rroommaanniihhaa

1401/05/08 09:36

#پارت66



دستامو مشت کردم آروم سرخوردم به دیوار تکیه دادم.

در هنوز نیمه باز بود. زانو هام و بغل

کردم

گوشام خود به خود تیز شد

هر لحظه منتظر اتفاقی بودم اشک تو چشم هام حلقه زد

تو خاطراتم غرق شدم با صدای هلهله و

کل زن ها به خودم اومدم از در نیمه باز

بیرون و نگاه کردم

زن ها با شادی چیزی رو توی دستشون جا به جا کردن

صدای خانوم بزرگ که به شاهو تبریک گفت توی گوشم زنگ زد

با چه شوقی پا توی این خونه گذاشته بودم

حالا دیگه نازیلا خانوم خونه شده بود.

سرم و روی زمین گذاشتم و مثل یه

کودک سرما زده توی خودم جمع شدم

کم کم چشم هام گرم شد

لحظه ای احساس کردم از روی زمین

کنده شدم و تویه جای گرم فرورفتم

انقدر خمار خواب بودم که دوباره چشم

هام گرم شدن

دوباره به خواب رفتم

احساس کردم چیزی زیر گوشم می‌زنه

آروم چشم هام و باز کردم که نور کمی

به چشم هام خورد

چشم هام و دوباره بستم و سرم

خواستم جا به جا کنم

اما با احساس ضربان و گرمی چیزی که زیر سرم بود

چشم هام از هم باز شدن

این بار با دقت به چیزی که سرم و روش گذاشته بودم انداختم

یه سینه لخت مردونه! ترسیده سر بلند کردم نگاهم به دو گوی سبز افتاد

گیج نگاهی به ساشا انداختم با صدای خشداری گفتم

@rroommaanniihhaa

1401/05/08 09:36

#پارت67


_اینجا کجاست؟

گوشه لبش بالا رفت با دستش اشاره ای به بالا تنه اش کرد و گفت :

_ اینجا بالا تنه منه اما تو اینجا چیکار می‌کنی؟ باید از تو بپرسم.

چشم هام و یکم تنگ کردم و با یادآوری

دیشب ناراحت خواستم فاصله بگیرم که

کمرمو چسبید

سوالی نگاهش کردم که گفت :

_نگفتی اینجا چیکار می‌کنی.

معذب خواستم فاصله بگیرم

_من نمیدونم چرا رو تخت شما هستم اما اینکه چرا تو اتاق شما هستم اینکه شما دیشب دوباره زیاده روی کرده بودین و من مجبور شدم بیارمتون اتاقتون

نگاه دقیقی بهم انداخت اخمی کرد گفت :

_کی من و لخت کرده بود؟

با خجالت سرم و پایین انداختم

_لباساتون خیس بودن مجبور شدم در بیارم.

یهو نیم خیز شد که پرت شدم روی تخت خیمه زد روم عصبی گفت :

_ حق نداری به کارای من دخالت کنی.

انگشتشو جلوی صورتم گرفت

_دفعه آخرت باشه تو کارای من فضولی می‌کنی و لباسای منو در میاری.

چشم هام توی صورتش در گردش بود

_من منظوری نداشتم فقط خواستم کمک کرده باشم.

پوزخندی زد

_ هه تو گفتی منم باور کردم دفع بعد ببینم توی کارای من دخالت کردی من می‌دونم و تو حالاهم از اتاق من برو بیرون.

شوک زده از رفتارش آروم از تخت پایین اومدم.

@rroommaanniihhaa

1401/05/08 09:36

#پارت68


دلشوره داشتم دلم نمیخواست از این اتاق بیرون برم

با قدم های سست که وزنم رو به زور میکشید دستم و به دستگیره در گرفتم

بدون اینکه برگردم درو آروم باز کردم

از اتاق بیرون اومدم

نگاهی به اطرافم انداختم

کسی نبود

با خیال راحت پا تند کردم رفتم سمت اتاق خودم

همین که پامو تو اتاق گذاشتم نفسم و آسوده بیرون دادم

رو به روی آیینه ایستادم

نگاهی به خودم توی آیینه انداختم

هزاران فکر اومد تو سرم

با صدای در به خودم اومدم

_بیا تو

خدمتکاری اومد داخل

_آقا گفتن همه سر میز صبحانه باید حاضر باشن

_باشه برو

رفت

لباسامو از تنم در آوردم

همونطور برهنه با یه لباس زیر و موهای باز رفتم سمت کمد

سرم و توی کمد فرو کردم

نگاهی به لباس هام انداختم

باید یه لباس شیک و مناسب پیدا میکردم

نباید میذاشتم فکر کنن یه آدم ضعیفم

احساس کردم در باز و بسته شد

تند سرم رو از توی کمد در آوردم

اما کسی نبود

شونه ای بالا انداختم

پیراهن کوتاهه لیموئی رنگی برداشتم پوشیدم

آماده از اتاق بیرون اومدم

دل تو دلم نبود

رفتم سمت سالن پذیرایی

آقابزرگ و خانوم بزرگ کنار هم روی صندلی نشسته بودن

نیلا و شهلا با همسراشون کنار هم نشسته بودن

ساشا و شاهو و نازیلا هنوز نیومده بودن

چون یه روز تعطیل بود همه کنار هم بودن...

@rroommaanniihhaa

1401/05/08 09:36

#پارت69

سلامی زیر لب گفتم و رفتم روی صندلی نشستم

سرم و بلند کردم تا چیزی بردارم که نگاهم به پله ها خیره موند

شاهو دست تو دست نازیلا از پله ها پایین اومدن

نازیلا یه لباس کوتاه زرشکی تنش بود و دستشو دور بازوی شاهو حلقه کرده بود

آروم از پله ها پایین اومدن

احساس کردم چیزی تو دلم تکون خورد

غم نشست روی قلبم

سرم و انداختم پایین تا چشم تو چشم باهاشون نشم

دستام کمی لرزید و قلبم تند میزد

نیلا با خنده از جاش بلند شد گفت:

_به به عروس دوماد میموندین تو اتاقتون صبحانه رو اونجا براتون میاوردیم

صدای نازک و پر عشوه ی نازیلا تمام گوشم و پر کرد

_نه خواهر جون من به شاهو اسرار کردم صبحانه رو دور هم بخوریم

پوزخندی زدم

شاهو و نازیلا از شانس گندم رو به روی من نشستن

خدمه در حال پذیرایی بود

اشتهام کور شده

احساس خفگی میکردم

اما باید تا تموم شدن صبحانه سر میز میموندم

با صدای قدم هایی سر بلند کردم که لحظه ای نگاهم به نگاه خیره ی شاهو افتاد

چشم ازش گرفتم

و به ساشا که داشت می اومد سمت میز دوختم

صبح بخیری گفت و مثل همیشه خم شد دست آقابزرگ و خانوم بزرگ و بوسید

صندلی کنار من و کشید نشست گفت:

_برام چایی بریز

کمی از جام بلند شدم

و از قوری کنارمون یه فنجان چایی ریختم

کنار ساشا گذاشتم

زیر چشمی نگاهی به شاهو انداختم

که دستاشو مشت کرد

نازیلا گفت:شاهو عزیزم برام لقمه میگیری؟!

@rroommaanniihhaa

1401/05/08 09:36

#پارت70


سرم و بلند کردم

نازیلا پشت چشمی نازک کرد

طوری که من بشنوم گفت:

_شاهو هنوز زیر دلم درد میکنه

خندید

_بس که دیشب وحشی شده بودی

شاهو لقمه ای رو گرفت طرفش

_بخور عزیزم کجاشو دیدی

نگاهمو ازشون گرفتم و تا آخر صبحانه دیگه سرم و بلند نکردم

بهزاد گفت:

_نظرتون راجب رفتن به چالوس چیه؟!

شاهو گفت:ما داریم میریم ماه عسل بقیه رو نمیدونم

ساشا هم گفت:منم با دوستام قرار دارم

پس فقط من و بهزاد میمونیم

آروم از سالن بیرون اومدم

نگاهی به درخت ها که تک توک سبز بودن انداختم

رفتم سمت آلاچیق روی صندلی چوبی نشستم

دلم برای خانواده ام تنگ شده

کاش میتونستم حتی اگه شده از دور میدیدمشون

دستی به صورتم کشیدم

تا بعد از ظهر از اتاقم بیرون نیومدم

بهزاد و بهرام که رفته بودن چالوس

شاهو و نازیلا هم برای یه هفته ماه عسل رفتن

ساشا هم مثل همیشه پیش دوستایی که فقط مستش میکردن و تا می تونستن ازش می چاپیدن

یه هفته از رفتن شاهو و نازیلا میگذشت

همه چی امن و امان بود

با ساشا میرفتم شرکت برمیگشتم

پشت میزم نشسته بودم که ساشا پیغام فرستاد برم اتاقش

از جام بلند شدم

رفتم سمت اتاق ساشا

دو ضربه به در زدم و با صدای بفرماییدش وارد اتاق شدم...

@rroommaanniihhaa

1401/05/08 09:36

#پارت71



درو باز کردم

_با من امری داشتین؟!

با دست اشاره کرد تا داخل برم

رفتم جلو رو به روش ایستادم..

خودکارو توی دستش چرخوند گفت:

_فردا شب تو خونه ی یکی از شرکت دار ها جشنی هست
و قراره قرار داد مهمی ببنیدیم
تو هم باید همراه من بیای

به طراح لباس گفتم برات لباس آماده کنه

سری تکون دادم

_بله

_میتونی بری

از اتاق بیرون اومدم

کمی فکرم درگیر فردا شب شد

عصر همراه ساشا به عمارت برگشتیم

همین که وارد سالن شدیم صدای خنده ی نازیلا و شاهو مثل خنجر رو قلبم کشیده شد

همه دور هم نشسته بودن

و چمدون بزرگی کنار پای نازیلا روی زمین بود

نازیلا با دیدن من پوزخندی زد

_سلامی

خطاب به خانوم بزرگ کردم

خواستم برم اتاقم که دستم کشیده شد

متعجب به عقب برگشتم

نگاهم به صورت خشمگین شاهو افتاد

ابرویی بالا انداختم

فشاری به دستم آورد

همه سکوت کرده بودن

_اولین بار و آخرین بارته وقتی وارد این عمارت میشی بدون سلام به من و زنم سرتو مثل چی میندازی پایین میری
اینجا اون طویله ای که زندگی میکردی نیست
فهمیدی؟!

لب زدم:اگه نخوام بفهمم؟!

فشار دستشو بیشتر کرد طوری که فقط خودم بشنوم گفت:

_نکنه دلت برای زیر خوابگی تنگ شده
هوس کردی

_خیلی پستی

پوزخندی زد

دستمو ول کرد

پا تند کردم وارد اتاقم شدم

درو بستم و به در تکیه دادم

نفسم و پر درد بیرون دادم

مردک *** نبود راحت بودم..

@rroommaanniihhaa

1401/05/08 09:37

#پارت72


لباسام و عوض کردم

موهای بلندم و بستم

بعد از یک ساعت از اتاق بیرون اومدم

ساشا و شاهو نبودن

نازیلا و اون دوتا کنار هم نشسته بودن حرف میزدن

نگاهی به اطراف انداختم

خانوم بزرگ نبود

رفتم سمت آشپزخونه

خدمه سینی کوچکی دستش بود

متعجب نگاهش کردم

_برای کی میبری؟!

_خانوم بزرگ کمی کسالت دارن

_تا چند دقیقه پیش که خوب بودن

_بله اما زمان داروهاشونه

_بده من میبرم و بهش سر میزنم

از خدا خواسته سینی و دستم داد

سینی به دست به سمت اتاقی که زیر پله های مارپیچ بالا بود رفتم

آروم دوتا تق به در زدم

با صدای خانوم بزرگ در و آروم باز کردم

اتاق بزرگ و مجللی بود

خانوم بزرگ روی تخت دراز کشیده بود

وارد اتاق شدم

لبخندی زدم رفتم جلو

خودشو کمی بالا کشید گفت:

_بیا رو تخت بشین

رفتم لبه ی تخت نشستم

سینی و روی پام گذاشتم

_شنیدم کمی کسالت دارین

_دیگه عمری ازم گذشته
اینطور مریض شدن طبیعیه

_این چه حرفیه انشاالله صد و بیست ساله بشین

به قاب عکس رو به روش خیره شد

سرم و کمی چرخوندم

نگاهم به عکس زن و مرد جوانی افتاد

مرد بی شباهت به ساشا نبود

با صداش نگاهی بهش انداختم که هنوز خیره ی عکس بود

_رامیار عاشق شبنم بود...
وقتی ساشا به دنیا اومد خوشی هامون چند برابر شد

رامیار چون تک فرزند بود دوست داشت بچه زیاد داشته باشه و همین کارم کرد

@rroommaanniihhaa

1401/05/08 09:37

#پارت73


لبخند پر از دردی زد ادامه داد

_شبنم سالی یه بچه برای رامیار میاورد و هر سال یه پسر تپل مپل

خوشی هامون زیاد بود

یه خانواده ی خوشبخت که هیچ دردی نداشتیم

یه روز صبح که رامیار مثل همیشه با شبنم سر کار میرفتن بعد از ربوسیدن بچه ها سوار ماشین شدن

بی خبر از همه جا تو خونه مشغول بازی با نوه هام بودم

که خبر آوردن پسر و عروست ماشین شون ترمز بریده و هر دو در جا تموم کردن

دنیا دور سرم چرخید

کمر آقابزرگ شکست

اون مو قعه ها ساشا فقط 15 سال داشت

مرگ پدر و مادرش براش گرون تموم شد

تمام اون روز هایی که همه زجه میزدیم اشک می ریختم اون یه گوشه می نشست و ساعت ها به رو به روش خیره میشد

بعد از رفتن رامیار و شبنم من موندم و بچه ها

5بچه ی بی پدر و مادر بزرگ کردنشون خیلی سخته

الان نزدیک به 20 سال میگذره

همه سر و سامون گرفتن

اما ساشا هنوزم مثل 15 سالگیشه

حالام داره خودشو با قمار و مشروب خفه میکنه

دستم و روی دستش گذاشتم

_نگران نباشید
حتما از پس خودش و کاراش بر میاد
بچه نیست

سری تکون داد

دارو هاش و بهش دادم

بلند شدم تا از اتاق بیرون بیام که گفت:

_مراقب ساشا باش بچه ام خیلی تنهاست
و با این مشکلی که داره(منظورش و فهمیدم)کمتر با دیگران بخصوص جنس مخالف خو میگیره

اما من بزرگش کردم میدونم چقدر تنهاست و به یه همدم نیاز داره
ازت میخوام تنهاش نذاری

_سعیم و میکنم..
با اجازه...

@rroommaanniihhaa

1401/05/08 09:37

#پارت74


از اتاق بیرون اومدم

نفسم که از صحبت های خانم بزرگ سنگین شده بود و دادم بیرون

صدای خنده ی اون سه تا کل عمارت و برداشته بود

نازیلا انگار داشت چیزی رو تعریف میکرد

با دیدن من صداشو بلند تر کرد

_وای شاهو نذاشت آب تو دلم تکون بخوره
کلی خوش گذشت
همشم رابطه میخواست

پوزخندی زدم

بیا یه باره بگو باهات چیکار کرد دیگه...

بعد از شام داشتم میرفتم سمت اتاقم که ساشا از دنبالم اومد

متعجب نگاهش کردم

گفت:فردا بعد از شرکت میریم
اگه چیزی لازم داری بردار

_اما من باید آماده بشم
اون لباسم ندیدم

_همه چیز آمادست نگران اوناش نباش

چیزی نگفتم

هر دو خیره ی هم بودیم

نمیدونم دنبال چی تو چشمام بود

فقط زمزمشو شنیدم

_چشمات من و یاده یه نفر میندازه

_چی؟!

انگار از هپروت بیرون اومده باشه دستی به گردنش کشید

_هیچی

و پشت بهم رفت سمت پله های طبقه ی بالا

شونه ای بالا انداختم

وارد اتاقم شدم

بعد از اینکه در و قفل کردم رفتم حموم

دوشی گرفتم

وسایل مورد نیازم رو برداشتم

و تو کیف دستی کوچیکی گذاشتم رو تختم

دراز کشیدم

اما دوباره فکر و خیال اومد تو سرم
دلم برای دیدن خانوادم پر میکشید

باید یه روز میرفتم نزدیک خونمون

و از دورم که شده میدیدمشون

شاید دلم آروم میشد

با ذهنی خسته به خواب رفتم

صبح مثل همیشه بیدار شدم

صبحانه ای خوردم

لقمه ای برای ساشا برداشتم

دلم براش میسوزه....

@rroommaanniihhaa

1401/05/08 09:37

#پارت75


از آشپزخونه بیرون اومدم

که سینه به سینه ی کسی شدم

سرم و بلند کردم

با دیدن شاهو یه قدم به عقب برداشتم

پوزخندی زد

دستشو بالای سرم روی در ورودی آشپزخونه گذاشت

سرم و بلند کردم

خیره تو چشم هام شد گفت:

_خوشم میاد از صاحبت خوب حساب میبری
خوشم میاد..
همینطوری باش..

پوزخندی زدم

_خیالات برت نداره آقا من تا چند روز دیگه میشم زن آقا داداشت..
شاید به نظر تو مردونگی نداشته باشه اما مرده...

دستش اومد سمت صورتم

_آخه دلت و الکی خوش نکن

دستش و کشید روی گونم

_شاید تورو هم تو قمار باخت
تو براش مثل کالا میمونی
نه حس مردونگی داره عاشقت بشه و مطمئنم نه دوست داره
پس بهش تکیه نکن...

آقای این عمارت منم پس آقای توام هستم...

تو که دلت برای اون دو شب تنگ نشده...

_از آدم بی وجدانی مثل تو همه چی بر میاد...تو...

هنوز حرفم تموم نشده بود که با کشیده ای که زد صورتم یه وری شد

از درد و سوزش لحظه ای چشم هامو بستم

دستم و روی گونم که میسوخت و داغ شده بود گذاشتم

با نفرت نگاهی بهش انداختم

و از زیر دستش رد شدم

پشت بهش سمت در سالن رفتم..

دستمو گوشه ی لبم کشیدم کمی خونی شده بود

بغضم و قورت دادم

راننده در و برام باز کرد

عقب ماشین کنار ساشا نشستم

ساشا با جدیت و صدای سردی گفت:

@rroommaanniihhaa

1401/05/08 09:37

#پارت76



_اگه دل تنگیاتون تموم شده بریم

متعجب برگشتم طرفش

_منظور

_حرکت کن

ماشین و روشن کرد

سرم و انداختم پایین

پوزخندی به فکری که ساشا راجبم میکرد زدم

دستی به گونم کشیدم

نگاهی به لقمه ی توی دستم انداختم

انداختمش ته کیفم

و نگاهم رو به پنجره دوختم

تا شرکت حرفی بینمون رد و بدل نشد

راننده در و باز کرد

پیاده شدم

رفتم سمت شرکت که بازوم کشیده شد

نگاهی به دستی که بازوم و چسبیده بود انداختم

سرم و بلند کردم

نگاهم به صورت عصبی ساشا افتاد

_چیزی شده؟!

_فکر نمیکنی نباید سرتو بندازی پایین و بری

امروز اینا یه چیزشون شده

با ساشا هم قدم شدم و با هم وارد شرکت شدیم

ساشا رفت سمت اتاق خودش

پشت میزم نشستم و شروع به کار کردم

مشغول کارام بودم با ایستادن سایه ای کنار میزم و سنگینی نگاهش سرم و بلند کردم

با دیدن شاهو نگاهی بهش انداختم

با دستش ضربه ای روی میز زد

صدامو صاف کردم

_امری داشتین؟!

پوزخندی زد

_هه امر که زیاد دارم
برام چایی بیار

_اما فکر کنم آبدارچی داره این شرکت

خم شد روی میز

چسبیدم به پشتی صندلیم

_کور نیستم
میخوام تو بیاری
تو برای من آبدارچی فهمیدی؟!
تا پنج دقیقه دیگه چای توی اتاقم روی میزم باشه

چرخید رفت سمت اتاقش

خودکار و پرت کردم روی میز

لعنتی....

از جام بلند شدم

رفتم سمت آشپزخونه ی شرکت

@rroommaanniihhaa

1401/05/08 09:37