The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

دستای فریاد دور فرمون جوری قفل شد که دستاش سفید و بی رنگ شده بودن
بعد از چند لحظه صداشو شنیدم:
_باشه، منم عجله ای ندارم، اروم اروم پیش میریم، بهم فرصت بده، لطفا
کم مونده بود بگم ببند بابا بچه سوسول
ولی با نهایت ناز و عشوه به ارومی گفتم:
_ باشه، راجبش فکر میکنم
اروم خداحافظی گفتم و بهش اجازه حرف زدن ندادم و تماسو قطع کردم
نگاهمو به آینه دوختم
چشماش به سمت من نبود ولی دوباره بی حالت و ترسناک شده بود
بهار نیم نگاهی بهم کرد و دوباره به بیرون خیره شد
صدای خش دار و گرفته فریاد لرز به تنم انداخت
_ بهار
بهار با حرص اروم گفت:
_ بله؟
خیره و منتظر نگاهشون میکردم و فریاد اروم تر و سردتر گفت:
_ من وقتی عصبی شم چه شکلی میشم؟
بهار کمی خیره به نیمرخ فریاد نگاه کرد و من لرزیدم و تو خودم جمع شدم
بهار اروم و مظلوم گفت:
_ شبیه دیوونه ها، حتی نگاه نمیکنی طرف بی گناهه یا نه، اگر اون لحظه عصبی باشی... میکشیش!

1401/06/25 23:58

چشمای گرد شدمو به آینه دوختم و نگاه ترسناک و سرد فریادو که دیدم رسما خشکم زد
روانی داشت اینطوری تهدیدم میکرد که دوستشو عاشق نکنم!
با حرص چشمامو بستم و وقتی باز کردم هواسش به جاده بود
آهنگ مورد عالقم پخش میشد
از اشوان
تو همون حالت کم کم چشمام خمار شد و در اخر توهمون حالت خوابم برد
***
_ با تو ام
درد بدی رو تو سرم حس کردم
با کشیده شدن موهام جیغ زدم و چشمامو باز کردم و نگاه گیج و مبهوتمو به فریاد دوختم
خیره نگاهم میکرد و من نگاهمو از اون به دستاش سوق دادم
بافت موهام تو دستش بود !
موهامو کشیده بود !
با حرص بدون توجه به فاصله نزدیکمون گفتم:
_ وحشی
خم شد سمتم و من به پشتی صندلی چسبیدم و با چشمای گرد نگاهش کردم
اونقدر خم شد سمتم که سرش به گودی گردنم رسید
چشمامو بستم و صداشو شنیدم، همراه با نفسای داغش

1401/06/25 23:58

_وحشی ندیدی، نگران نباش به اونجا ام میرسیم !
چشمامو مبهوت باز کردم و....
با کف دوتا دستم کوبیدم به شونه هاش و هولش دادم و فوری از ماشین پیاده شدم
رسیدهبودیم
اومده بود خیر سرش منو بیدار کنه
با حرص چشمامو گرد گردم وگفتم:
_ بهم نزدیک نشو
سرشو کج کرد و چشماشو گرد کرد و گفت:
_ نزدیک شم چیکار میکنی؟
کمی خیره نگاهش کردم
زبونم بند اومده بود
واقعا میتونستم چیکار کنم؟
اصال مگه من زورم بهش میرسید؟
نه جسمی و ن اقتصادی یه هزارم قدرتشم نداشتم!
اما من نیازم
همه بهم نیازمندن
همه بهم نیاز دارن و هر کی و بخوام به دست میارم
نقطه ضعف فریادم تو مشتم بود!

1401/06/25 23:59

ابروهامو باال انداختم و با نیشخند گفتم:
_ راستی گفته بودم، سارین بهم پیشنهاد داد...
همچین یهو به سمتم اومد و دستای مشت شدش و نگاه ترسناکشو که دیدم جیغ خفه ای کشیدم و رفتم پشت
ماشین و بلند گفتم:
_ موجی
_ چه خبرتونه؟
برگشتم و به صالح نگاه کردم تو دستش دوتا چمدون بود
از سرما تو کافشنم جمع شدم و لرزون گفتم:
_ از این دوست مریضت بپرس
فریاد به صالح نگاه کرد و با دندونای کلید شده لبخند حرصی ای زد و گفت:
_ نگاش کن، انگار ساخته شده بره رو اعصاب من
نیشخندی زدم و با حرص گفتم:
_ همینه که هست
فریاد برگشت سمتم و اروم و ترسناک گفت:
_ وای نیاز فکرشو بکن زیر برفا از سرما و کمبود اکسیژن اول خفه شی بعد منجمد
چشماشو گرد کرد و گفت:
_مرگ اینطوری بهتره فکر کنم؟
بعد متفکر به صالحه مبهوت زل زد و گفت:
_ اووم، تو پیشنهادی نداری؟

1401/06/25 23:59

?#قسمت_پنجم#رمان#دختر_بد_پسر_بدتر?

1401/06/26 14:06

به عکسای بهار زل زدم و با حرص چشمامو بستم
چه غمی داره ...!
احساس من به اون ...!
اون به اون
و اون به اون
فوری از اتاق خارج شدم و برگشتم که به بهار برخورد کردم
زود ازش فاصله گرفتم و بینیمو باال کشیدم و گفتم:
_ نمیدونی اتاق من کجاست؟
بهار نگاه خیسشو گنگ به چشمای قرمز من دوخت و گفت:
_ با من تو یه اتاقی
کالفه چشمامو با حرص بستم و اونم در اتاق رو به رو باز کرد و منتظر نگاهمکرد
باحرص رفتم تو اتاق و چمدونم کنار تخت بود
یه اتاق مشکی زرشکی
ساده و شیک
نشستم رو تخت گوشه اتاق و به رو تختی زرشکی رنگ چنگ زدم و با حرص به بهار زل زدم
هیچیش از من سر نبود
فقط قدش دراز بود !
من یکم کوچولو بودم
با حرص اروم گفتم:

1401/06/26 14:08

- با فریاد چه جوری آشنا شدید؟
کافشنشو در آورد و رو تخت گذاشت و زیپ چمدون کوچیک و مشکیشو باز کرد و در همون حال گرفته گفت:
_ وحید کارمند دوستش بود، منم عاشق وحید، زیاد میرفتم شرکتشون، یه روز اونجا فریاد حمله بهش دست داده
بود نفس کم اورده بود منم آسم داشتم، فوری رفتم بغلش کردم اسپری آسممو گذاشتم تو دهنش
همین طوری نگاهم میکرد، بعد از اون ماجرا کمکم بهم نزدیک شد و بعدشم عاشقم شد
با حرص به قد و باالش نگاه کردم و گفتم:
_ هووم...چه رمانتیک
بهار با غم چشماشو بست و اروم گفت:
_ اگر وحید بفهمه از دستم عصبی میشه ولی من به خاطر خودش این کارو کردم
چشمامو اروم بستم و زیپ کافشنمو با حرص باز کردم و پشتمو کردم و پرده رو کشیدم و به نمای برفی رو به روم زل
زدم
چند صد متر جلو تر همه اسکی میکردن
ولی خب نمیدیدمشون فقط میدونستم به اونجا نزدیکیم
لبمو اروم گزیدم ک زیر لب گفتم:
_ عاشق من میشی فریاد، قول میدم !
_ چیزی گفتی؟
با شنیدن حرفش ترس برم داشت که حرفمو شنیده باشه اما سعی کردم چهره خونسردمو به خودم بگیرم و بعد از
ثانیه ای به سمتش برگشتم و گفتم:
_ گفتم خیلی گشنمه

1401/06/26 14:08

به طرف چمدونم رفتم و از داخلش شلوار آبی آسمانیمو به همراه بافت سفید کوتاهم برداشتم و موهامو از دو طرف
دورم ریختم و کالهشو روی سرم انداختم و بعد دکمه های بافتمو بستم و انگشتی آستیناش رو توی انگشتم کردم و
خواستم بدون توجه به بهار از اتاق بیرون برم که صداش متوقفم کرد
_ وایستا باهم بریم
با چشم هایی از کاسه در اومده رومو به سمتش برگردوندم و گفتم:
_ اونوقت به چه دلیلی من باید وایستم؟
درحالیکه از جاش بلند میشد و یقه لباسشو باال میداد گفت:
_ من به فریاد گفتم هرجا برم و باشم توام باید با من باشی، به این دلیل من اومدم
توی صداش اینو که حرفاش بی قصد و قرضه احساس میکردم اما اینکه فریاد منو فقط به عنوان یک بادیگارد برای
عشقش اورده رو نه با چهره ای عصبی و صدایی که سعی در نگه داشتن تن پایینش داشتم گفتم:
_ عزیزم من بادیگارد و محافظ کسی نیستم، بند و کش شلوارتم نیستم که دنبال کسی کش بیام و راه بیفتم
و بعد از گفتن حرفام بدون در نظر گرفتن صورت بهت زدش از اتاق خارج شدم
وای چقد پرووعه این فریاد
یعنی من فقط برای بهار اینجا بودم ؟!
صدایی از درونم جواب داد:
_ پ ن پ عاشق چشم و ابروته، خیلی ازت خوشش میاد گفته بلندشی بیای
کالفه نفسمو بیرون دادم و راه پله های مارپیچو پایین اومدم و به سمت اشپزخونه رفتم
صدای کسی نمیومد
شونه ای باال انداختم و وارد آشپزخونه شدم و یه راست سمت یخچال رفتم
خیلی گشنم بود اما با دیدنِ داخل یخچال بادم خوابید

1401/06/26 14:09

دریغ از یک بطری اب
با لب هایی پژمرده درو بستم و سراغ کابینت ها رفتم و یکی یکی بازشون کردم که باالخره داخل یکیش کلی چیپس
و پفک و هله هوله پیدا کردم
خوشحال دستمو جلو بردم که کیسه نایلونی رو از داخل کابینت بردارم اما قدم نمیرسید
هرچی زور میزدم نمیتونستم حتی انگشتمم بهش برسونم
داخل اشپزخونه هم هیچ صندلی نبود
همچنان درحال تالش بودم که صدایی باعث شد دست از پریدن بردارم
_ هرجا میرم باید تو چشمم باشی
به سمتش برگشتم و نگاهش کردم اما جوابشو ندادم
مشغول کارم شدم که صدای پاشو به سمتم شنیدم و بعد دستی که یک بسته چیپس رو از داخل کابینت برداشت
اونم مزه مورد عالقم
فلفلی
با خوشحالی به سمتش برگشتم که بسته رو ازش بگیرم که با شنیدن حرفش وا رفتم:
_ بهار خیلی فلفلی دوس داره، توام برو یه ماست موسیر براش بیار
دیگه نتونستم صدامو کنترل کنم
درحالیکه داد میزدم و به قفسه سینش مشت میزدم و هلش میدادم گفتم:
_ چی میگی تو ها؟؟ چی میگی روانی؟؟ من نوکر و کُلفَت تو و اون عشق خیالی مزخرفت نیستم میفهمی؟ نیستم
دیگه، با من اینجوری حرف نزن، روانی روانییی

1401/06/26 14:10

با صدای دادم بهار و صالح و عارف با حالت دو توی آشپزخونه اومدن
بعد از زدن حرفام نفس نفس زنون به چهره ی ترسناک فریاد چشم دوختم
خواستم نترسم
خواستم مثل نیاز قبل باشم اما در مقابل فریاد نمیتونستم
با صدای پرت شدن چیزی به خودم اومدم
و بعد دستی که به سمتم اومد و زیر بازومو گرفت:
_ تو چطور جرعت کردی با من اینجوری حرف بزنی ها؟
و بعد کشون کشون به سمت بیرون برد و بچه ها همونطور مجسمه وار بهمون زل زده بودن و کسی حرفی نمیزد
تا اینکه به در رسیدیم درو باز کرد و خواست ببرتم بیرون که با صدا شدنش از جانب بهار، ولم کرد و با هیجان گفت:
_ جانم ؟
بهار جلو اومد و دستمو گرفت و به طرف خودش برد
شده بودم مثل یو یو توی دستشون
خدایا من کِی اینطوری شدم ؟؟
_ ولش کن نیاز با منه، تو بهم گفتی، پس حق نداری کاری کنی
و بعد با لحن اروم تری ادامه داد:
_ من گشنمه اگ میشه چیزی بخر
و بعد به سمت کاناپه های ال مانند وسط ویال رفت
_ صالح مگه نشنیدی؟
و بعد بلندتر اما ملایم از بهار پرسید:

1401/06/26 14:12

- چی میخوری زندگی؟
بهار جوابی نداد اما فریاد با چشم هایی خوشحال اما لحنی یخ به صالح گفت:
_ جوجه و برگ و ماهیچه مخالفاتش برا پیش غذا، هم سوپ بگیر که سرما نخوره و گلوش باز باشه، کنارشم حتما
براش دوغ بگیر، بهار نوشابه نمیخوره
و بعد به سمت بهار رفت و خودشو کنارش انداخت و دستشو پشت بهار گذاشت
اما بهار خودشو کنار کشید که بازم باعث نشد فریاد کنار بکشه
با حرص به همه ماجرا نگاه میکردم
به طبع ازونا من و عارفم روی کاناپه نشستیم و منتظر صالح شدیم
صالحم بعد از دو ساعت اومد و ناهار خوردیم و بماند که چقد من حرص خوردم و عصبی و کالفه شدم بخاطر توجه
های فریاد به بهار
اینکه مثل پروانه دورش میگشت
در عین خشن بودن، در عین یخ بودن گرمایی داشت بینش که مختص اون دختر بود
اون دختر که ذره ای به اینا توجه نمیکرد
فریاد مثل یک توده یخ بود که داخل اتیش بود و اون اتیش فقط برای یک نفر روشن میشد
اونم بهار بود
بعد از خوردن ناهار قرار شد یک ساعتی استراحت کنیم و بعد برای برف بازی به قسمت تایین شده بریم
دستمو زیر چونم گذاشته بودم و نگاه خمارمو به فضای برفی رو به روم دوخته بودم
- به چی فکر میکنی؟

1401/06/26 14:13

دستامو تو جیبم قایم کردم و از سرما و لرز یهویی که کردم کمی تو خودم جمع شدم و گفتم:
- هیچی، اینجا با سکوت و سرماش آرامش داره
به چشمای تیره اش زل زدم و کنارم نشست و مثل من به پنجره خیره شد و گفت:
- عاشقشی؟
چشمام گرد شد و با بهت تو جام پریدم و برگشتم سمتش و گفتم:
- چی؟
بدون اینکه برگرده سمتم دستاشو مثل من گذاشت تو جیبش و گفت:
- منروانشناس فریادم، عارف صداقت، معروفم تو کارم
برگشت و زل زد تو چشمای گرد شدم و گفت:
- یعنی میدونم، فریادُ دوست داری
با بهت نگاهش کردم
هول زده با حرص گفتم:
- روانشناسی که روانشناسی، به من چه؟
با ابروهای باال رفته نگاه تیزشو بهم دوخته بود
زیر نگاه مرموزش تاب نیاوردم و هول زده گفتم:
- من هیچ حسی به اون روانی ندارم، تَوَهُم زدی
با همون نگاه خیره به چشمام زل زده بود
باالخره نگاهشو ازم جدا کرد و گفت:
- معلوم میشه

1401/06/26 14:13

با حرص از جام بلند شدم و فحشی زیر لب بهش دادم و با سرعت از پله ها باال رفتم که صالح و فریادُ دیدم که
داشتن میومدن پایین
فریاد نگاه تیزشو بهم دوخت و خواستم از کنارشون رد شم که صالح زیپ سیوشرتشو باال کشید و گفت:
- نیاز آماده شو، به بهارم بگو آماده شه، تا نیم ساعت دیگه میریم اسکی
بدون اینکه حرفی بزنم با عجله از کنارشون گذشتم و نگاه سنگین فریادُ رو خودمحس میکردم
در اتاقُ با حرص باز کردم و رفتم داخل که صدای صالحُ شنیدم:
- چِش بود؟
در اتاقُ محکم بستم و برگشتم که دیدم بهار گوشی به دست رو تخت نشسته و داره زار زار گریه میکنه !
با تعجب نگاهش کردم
موهاشو ساده بافته بود و گوشی رو چسبونده بود به سینش و گریه میکرد
اصال برام مهم نبود
به جهنم
اونقدر گریه کنه تا خفه شه
حاال اگر مثل قبل بودم میشستم پا به پاش گریه میکردم!
رفتم رو تخت خودم نشستم و درِ چمدونمو باز کردم و دنبال بافت مشکیم میگشتم پیداش کردم و لباسمو در آوردم
داشتم میپوشیدمش که صدای گرفته اش رو شنیدم:
- دلم برای وحید تنگ شده، مجبور شدم بهش دروغ بگم که اومدم با خانوادم مسافرت
فین فین کرد و با بغض نالید:
- دارم دِق میکنم

1401/06/26 14:13

با ابرو های باال رفته نگاهش میکردم
بدون توجه به ناله های مسخره اش گفتم:
- پاشو آماده شو میخوایم بریم اِسکی
چشمای خیس و مظلومشو بهم دوخت و اروم بلند شد و شروع کرد به لباس پوشیدن
جالب بود
اصال به لباساش توجه نمیکرد
واقعا انگار حضورش اجباری بود
مگه میشد فریادُ دوست نداشت؟
حتما واقعا عاشقه وحیده !
با اخمای تو هم آرایش محوی کردم و رژ لب قرمز و ماتی زدم
کافشن چرم و کوتاه قرمز پوشیدم
شلوار جین مشکی پوشیدم و دستکش های سیاهمو دستم کردم
موهامو یه وری تیغ ماهی بافتم و کاله مشکیمو که منگوله پشمالو قرمز داشت رو اروم سرم کردم و موهامو فرق کج
کردم
شال گردن مشکیم رو هم انداختم دور گردنم
بوت بی پاشنه مشکیمو هم پام کردم
به بهار که با تیپ ساده و مشکی قهوه ایش نگاهم میکرد زل زدم و پوفی کردم و از اتاق خارج شدم
اونم مثل بچه ها دنبالم دویید از اتاق بیرون !
از پله ها سرازیر شدیم و رفتیم پایین

1401/06/26 14:14

با دیدن فریاد و عارف و صالح پوفی کردم
یه لحظه با دیدن تیپ فریاد نفسم گرفت
اصال لباسا و تیپ و چهره صالح و عارف برام مهم نبود
کافشن سورمه ای فریاد و موهاش که قسمت جلوی موهاش بادمجونی شده بود
شلوار جین مشکیش و کاله آویزون مشکیش که خیلی خوشگل و بامزه اش کرده بود
عجیب اون لحظه دلمو بُرد !
فریاد به بهار زل زده بود
یه لحظه از بهار چشم گرفت و به من نگاه کرد و سریع باز به بهار نگاه کرد
نمیدونم چرا خشک شده دوباره برگشت و به من نگاه کرد
نگاهش اول از پاهام شروع شد و کمکم اومد باال و نگاهش که رو لبام خشک شد
حس کردم یخ زدم
نگاه یخ زدشو به چشمام دوخت و گفت:
- بچه ها میریم عروسی؟
با تعجب نگاهش میکردم
صالح با تعجب گفت:
- نه !
فریاد با خونسردی بهم زل زد و گفت:
- پس چرا نیاز تیپ اونایی که میرن عروسی رو زده؟
همه در سکوت به من زل زدن و من با حرص چشمامو ریز کردم و نگاهش کردم

1401/06/26 14:15

دختر بد پسر بدتر
311
داشتم آتیش میگرفتم
تصمیم گرفتم یبارم که شده من بسوزونمش
- آب بیارم؟
فریاد با چشمای ریز شده گفت:
- واسه چی؟
با نیشخند از کنارش گذشتم و گفتم:
- چون اون جات سوخته !
تو دلم صلوات نذر کردم که نزنه لهم کنه
ازش دور شدم و سوز و سرما یهویی تو تنم رسوخ کرد و احساس لرز و سوزش کردم و مور مورم شد و سفیدی چشم
انداز جلوم باعث شد چشمامو ریز کنم
بهار با سرعت پشتم اومد و کنارم ایستاد
صدای صالح رو از دور شنیدم:
-کاریش نداشته باش، دختره!
بهار با بهت اروم گفت:
- چه دل و جرعتی داری تو
برگشتم سمتش و با پوزخند گفتم:
- خب معلومه که باید تعجب کنی چون من مثل تو تو سری خور نیستم
با بهت نگاهم کرد و کم کم تو چشمای گرد و قهوه ایش قطره اشک جمع شد

1401/06/26 14:16

تو خیلی از عکسایی که تو اتاق فریاد داشت لنز سبز گذاشته بود
ولی در اصل چشماش قهوه ای بود
خوشگل بود
ولی نه به اندازه ی من
بدون توجه به چونه لرزون و نگاه مظلومش بهش پشت کردم
باید یاد میگرفت که قوی باشه
فریاد و صالح و عارفم اومدن
فریاد با سرعت بدون توجه به من رفت سمت ماشینش و بهارم با بغض رفت سمت ماشین اما نشست و منتظر منو
نگاه کرد
فریادم تو ماشین کالفه مشتشو به فرمون کوبید
پووف کالفه ای کردم و بدون توجه به سنگینی نگاه شیطون عارف و صالح به سمت ماشین فریاد رفتم و در عقب رو
باز کردم و با حرص نشستم و در رو محکم بستم
فریاد نیم نگاهی بهم انداخت و چشماشو با حرص بست
چند لحظه همین طوری چشماش بسته بود که یهو سرشو اروم تکون داد و نیشخند ترسناکی زد و چشماشو باز کرد
یا خدا
باز چه نقشه ای داره؟
گوشیم تو جیب کافشن کوتاه و قرمزم ویبره رفت
برش داشتم و به صفحه اش زل زدم
)محمد مهدی(

1401/06/26 14:17

فوری با تعجب دکمه ی سبز رو لمس کردم و صدای خش دار و خستشو شنیدم:
-الو؟
آروم گفتم:
- محمد؟
برق تیز نگاه آبیشو از آینه جلو حس کردم
پشت تفلن صدای شیشه خورده و شکسته حس میکردم
انگار داره روشون راه میره
- محمد چیزی شده؟
صدای خسته و کالفشو شنیدم:
- نه، دیشب تو باغم برا یکی از دوستام مهمونیگرفتم، پلیسا ریختن، هرچی که فکرشو بکنی رو شکستن، قلیون،
مشروب، کلی خسارت زدن، اعصابم به هم ریخت
با ابروهای باال رفته بی توجه به زمان و مکان بلند گفتم:
- چه نامرداییَن خو واسه چی شکستن؟
محمد پوف عصبی کرد و با حرص گفت:
- نگراننباش، اونقدر پارتیم کلفت هست و اونقدر دارم که تا دو دقیقه دیگه همه چیو میارن، دوباره مهمونی
میگیرم
خندهام گرفت از تُخسیش
شیطون شدم و گفتم:
- تو که خودت میری مهمونی، میزاری هستی ام بره؟

1401/06/26 14:18

سریع و بلند گفت:
-نه
با خنده گفتم:
- چرا؟ چه فرقی داره؟
با حرص و خراشیده گفت:
- هستی ازهمه چیه من باخبره، با اینکه از هم دوریم و دیر میبینمش ولی هیچوقت خیانت نکردم و نمیکنم، اونم
حق نداره جایی بره، توام همینطور، اوکی؟
نخواستم عصبیش کنم ناگزیر گفتم:
- باشه باشه، آروم صدا خسته
پوفی کرد و گفت:
- تو کجایی؟ گند که نزدی باز؟
سیخ سرجام نشستم و هول شده گفتم:
- نه چه گندی، با دوستام اومدیم توچال
پوف عصبی کرد و گفت:
- وای به حالت دروغ بگی، من کار دارم فعال
- باشه به هستی سالم برسون بای
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و تازه متوجه سکوت ماشین و نگاه سنگین فریاد از آینه به خودم شدم
پووف
گند زدم

1401/06/26 14:18

چرا این همه بلند حرف زدم
خاک تو سرم
با حرص نگاهمو از فریاد جدا کردم و به منظره ی بیرون زل زدم
چند دقیقه بعد ماشینو نگه داشت و من مثل زندونی که آزاد شده با سرعت در ماشین رو باز کردم و از اون فضای
خفه خارج شدم
فریاد نیشخند تمسخر آمیزی بهم زد
دندونامو رو هم سابیدم
حیف که دوسش داشتم
حـــیـــف
دورمون خیلی شلوغ بود
صالح و عارفم از ماشین پیاده شدن
عارف با ابرو های باال رفته شیطون نگاهم کرد و به فریاد اشاره کرد و من با حرص پامو به زمین کوبیدم
همون لحظه یهو یه ماشین آشنای خوشگل کنارمون پارک کرد و در ماشین باز شد و صالح با هیجان رو به فریاد
گفت:
- خواستم سوپرایزت کنم، بهش خبر دادم بیاد
فریاد گیج به صالح زل زد و گفت:
- کی؟
از تو ماشین فردی بیرون اومد که باعث شد من لبخند شرارت باری بزنم و نگاه فریاد رو لبخند شرارت آمیز من
خشک شد و هم زمان بهار با لبخند گفت:
- سارین

1401/06/26 14:19

سارین با دیدن من خشکش زد و من ابروهامو با شیطنت باال انداختم و گفتم:
- سالم سارین
نگفتم استاد تا فریاد متوجه صمیمیتمون بشه و دِق کنه!
سنگینی نگاه براق و تیز فریاد رو حس میکردم
سارین مبهوت با چشمایی روشن اروم گفت:
- نیاز اینجا چیکار میکنی!؟
لبخند ملیحی زدم و با عشوه و اروم گفتم:
- همکار فریادم
سارین نگاه خیره و پر هیجانشو به فریاد دوخت و گفت:
- پس چرا به من نگفتی فریاد؟
اینو که گفت از عمد نیشخند تمسخر آمیزی زدم و گفتم:
- حتما یادش رفته
فریاد برگشت و نگاهم کرد
جوری نگاهم کرد که نیشخند رو لبام ماسید
برگشت سمت سارین و نیشخندی زد و گفت:
- چیز مهمی نبود که بگم
بعد دستشو گذاشت رو شونه سارین و گفت:
- خوش اومدی

1401/06/26 14:20

بهارم با لبخند به سارین دست داد و با عارفم خوش و بش کرد و تنها من بودم که تو آتیش حرص میسوختم
به هر بدبختی بود وارد شدیم و منم اِسکِ یتامو به زور پوشیدم
همش سر میخوردم و مدام از در و دیوار و این و اونو میگرفتم
دوتا چیز شبیه چوبم دستم بود که اونارو تو برفا میکوبیدم و کمی خودمو به جلو حرکت میدادم
خیلی شلوغ نبود ولی بازم زیاد بودن
بیشتریا حرفه ای بودن
بهار بدون اشتباه خیلی قشنگ و حرفه ای اسکی میکرد و منم سعی میکردم یاد بگیرم
عارف و صالح که مدام به سر و کله ی هم میپریدن و سر همو تو برفا فرو میکردن
فریاد بهارو برد تلکابین و من حرص خوردم
سارین با لبخند و ماست نگاهم میکرد
این *** چرا هیچ کاری نمیکنه که من حرص فریادو دربیارم؟
پـُـــــف
تو جمعیت همش حس میکردم یکی نگاهم میکنه
ولی هربار که بر میگشتم با هیچکسی مواجه نمیشدم
کالهمو رو سرم مرتب کردم و دوباره شروع کردم به اسکی
یه چندتا پسر کمی اون طرف تر کنار کافه بودن و به من نگاه میکردن
با حرص برگشتم و چوبو کوبیدم تو برفا و به حالت قدم زدن پاهامو بلند میکردم و محکم میکوبیدم رو برفا تا لیز
نخورم
از اون قسمت فاصله گرفتم و رفتم سمت بچه ها

1401/06/26 14:21

فریاد و بهارم برگشته بودن
بهشون نگاه کردم و چهره بهار از حرص قرمز شده بود و با دیدن من سریع به سمتم اومد و کنارم ایستاد
فریاد از نبودم استفاده کرده بود و تنهایی گیرش انداخته و بردتش تلکابین
فریاد با حرص به بهار نگاه کرد و بعد نگاه سردشو به من دوخت
بهار دستمو گرفت و منو کشون کشون از اونا دور کرد و من نمیتونستم مثل اون اسکی کنم و مدام لیز میخوردم
- ولم کن روانی
بهار از من قد بلندتر و هیکلی تر بود و راحت منو میکشوند
کم کم جیغ میزدم دیگه:
- با تو ام ولم کن، دیوونه روانی
یهو بازومو ول کرد و با بغض داد زد:
- چرا باهامون نیومدی؟
منم جیغ زدم:
- به من چه؟ مگه من بادیگارد توام؟
ناله وارانه جیغ زد:
- دیگه نمیتونم تحمل کنم، منو به زور بغل کرد، دیگهنمیتونم تحملش کنم
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم با همه قدرتم به سمت راست صورتش سیلی زدم
اونقدر محکم که کم مونده بود به خاطر از دست دادن تعادلش زمین بخوره
دستشو مبهوت و مظلومانه رو صورتش گذاشت و با گریه نگاهم کرد
یه لحظه برگشتم و دیدم خیلیا دورمون جمع شدن

1401/06/26 14:22

با بهت به نگاه خیرشون نگاه کردم
ببنشون صالح و عارف و سارین و فریادم بودن
بهار یهو با گریه عقب عقب رفت و با سرعت اسکی کرد و ازمون دور شد
فریاد خواست بره دنبالش که سارین بازوشو گرفت و گفت:
- بزار تنها باشه
فریاد یهو با خشم بازوشو از دست سارین رها کرد و خیز گرفت سمتم و غرید:
- به چه جرعتی دست بلند میکنی روش؟
با حرص و عصبانیت داد زدم:
- باید یاد بگیره قوی باشه
عارف و سارین دوتا بازوهای فریادو گرفتن و گفتن:
- هیس، آروم
صالح رو به جمعیت داد زد:
- برید پی کارتون، فیلم که نمیبینید
کم کم دختر و پسرایی که با خنده و تعجب نگاهمون میکردن ازمون دور شدن
فریاد قرمز شده در حالیکه تقال میکرد بیاد سمتم اروم غرید:
- دستم بیای بیچاره ای، ببین کِی گفتم!
عارف و سارین فریادو بردن سمت کافه و من با حرص همون جا رو برفا نشستم
دوست داشتم گریه کنم
نمیدونم چقدر گذشته بود

1401/06/26 14:23

چهار یا پنج ساعت
همه مثل مرغ پر کنده دنبال بهار میگشتن
عارف رفته بود ویال تا اگر اومد اونجا ببینتش
سارین و فریاد و صالحم اطرافو میگشتن
منم چون اسکی بلد نبودم و زیاد جایی رو نمیشناختم همون جا نشسته بودم
بغض خار شده بود تو گلوم
یهو صدای داد فریاد اومد و من رنگ پریده بلند شدم و نگران گفتم:
- پیدا شد؟
فریاد تو صدم ثانیه بهم رسید و صورتم از سیلی که خوردم سوخت و سرم به سمت چپ مایل شد
قطره اشک درشتی از چشمام لیز خورد و سارین زد به سینه فریاد و داد زد:
- چیکار میکنی؟
با بغض به فریاد نگاه کردم و چونم لرزید و از سرما تو خودم جمع شدم
یهو سارینو هول داد و داد زد:
- جلومو بگیری دیگه اسمتم نمیارم!
برگشت سمتم و یهو بازومو گرفت و داد زد:
- برو پیداش کن، خودت گند زدی
با بهت نگاهش کردم که هولم داد که افتادم رو برفا
و با بهت گفتم:

1401/06/26 14:24