اما من تنها به جسم بابام که دستش روی سینش بود خیره شده بودم
بعد از چند دقیقه با گریه به سمتش رفتم که همون موقع عمو بیرون اومد
با دیدنم چشم هاش مثل همیشه مثل هیوال ها برق زد
همونا که میگفتن جنن و این باعث شد عقب عقب برم
از ترس وحشت بی انتهایی که داشتم سرم گیج رفت و... (
نخ سوم هق هقم به اوج رسیده بود
) قدم اخر به سمت عقب باعث شد روی هوا معلق بشم و جیغی کوتاه بکشم و بعد تاریکی و دردی مضاعف و زیاد
حتی دردناک تر از امپول های سرماخوردگیم توی زانوم پیچید ...(
با پشت دستم صورت خیس از اشکمو پاک کردم
تو سه بار کام گرفتن سیگارو تموم کرده بودم
فیلتر سیگارو تو جاسیگاری داغون و فلزیم مچاله کردم و بغض مخلوط شده با دود سیگارمو قورت دادم و دلم
عجیب هوای بابارو کرده بود
یه عده افرادی لیاقت یه چیزایی رو تو زندگیشون ندارن
مثال مامان من لیاقت یه مرد خوب و خوش قلب مثل بابامو نداشت
بابامم لیاقتش زن خراب و خیانت کاری مثل مامانم نبود
شاید باید مامان من خاله بود
1401/06/25 23:41