The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

خدایا دارم دیوونه میشم
چیکار کنم
سه ساعتی بچه ها نشستن و حرف زدیم
بین حرفاشون خیلی سعی کردن از زبونم بکشن اما چیزی نگفتم و با ایما و اشاره به یاسی گفتم بعدا براش توضیح
میدم
سه روز گذشته بود و من مدام با خودم درگیر بودم
برای موزیک ویدیوی فریاد باید همه میرفتن اصفهان
میخواست تو کویر و بیابونش فیلم برداری کنه
چهره اشو نشون بده و بعدش از ایران بره
قرار داد شش ماهمون حاال یک ماهه شده بود و دیگه نمیدیدمش
اونقدر درگیر بودم و اونقدر تو خودم مچاله شده بودم که گذر زمانُ حس نمیکردم
ساعت ده شب همه راه می افتادن
برم؟
نرم؟
با اون آبروریزی و غرور خورد شدم برم که چی بشه؟
نرم که بهش نشون بدم منو شکست داده؟
مگه قرار نبود کاری کنم دوسم داشته باشه؟
پس این سفر یه فرصته

1401/06/26 14:42

هر طور که شده کاری میکنم تا دوستم داشته باشه
یک جعبه دستمال کاغذیو تموم کرده بودم
از ضعف خودم متنفر بودم
از این که دوسش دارم
از اینکه دارم عشق یه طرفه رو تجربه میکنم
واقعا خیلی بده
خیلی تلخه
درست مثل همون تکس هایی که تو کانال ها میخوندم و مسخرشون میکردم
تلخه
عشق تلخه
چه برسه یه طرفه اش!
من به فریاد باخته بودم
عاشقش شده بودم اما اون منو نمیخواست
زود باش نیاز
یه کاری کن
از دستش نده
لبمو به دندون گرفتم و با احتیاط و آروم بلند شدم
به شدت قبل لنگ نمیزدم
فقط راه رفتنم کند شده بود

1401/06/26 14:43

اووووف
خدا بیست روز دیگه مسابقه ی نهاییه!
رفتم تو اتاق و آروم و با احتیاط بانداژ دور پیشونی و بازو و کتفمو باز کردم
نمیتونستم تحملشون کنم
بعدشم رفتم عکس گرفتن و گفتن مشکلی ندارم
پس چرا باید تحملش کنم؟
آروم و با احتیاط وارد حموم شدم و خودمو به دست آب سپردم
------------
وقتی از حموم خارج شدم ساعت نُه بود
لبمو با دندون از شدت استرس و حرص رخم کرده بودم
من نیازم
من نیازم
کم نمیارم
نمیبازم
چشمامو محکم بستم و مُصَمَم در کمدمو باز کردم و هرچی دم دستم بود و تو چمدون کوچیک و جمع و جور لیموییم
ریختم و سریع یه جین کرمی پام کردم و یه بافت تنگ سفید پوشیدم و روش جلیقه بلند و کرم شکالتیمو تنم کردم
شال مشکیمو روی موهای لخت شده و بازم قرار دادم و آرایشم تنها خط چشم و یک رژ لب مات بود

1401/06/26 14:43

تیپم شبیه سوار کارها شده بود
نیشخندی زدم و با کرم پودر کمی روی رد بخیه ی کنار پیشونیمو پوشوندم و موهامو فرق کج کردم و ریختم تا دیده
نشه
کفشای عروسکی و تخت مشکیمو پوشیدم و شماره آژانسو گرفتم
چمدون به دست گوشیمو تو جیب شلوارم گذاشتم و از خونه خارج شدم
درو محکم بستم و قفل کردم و برگشتم که نفس تو سینم گره خورد
از ماشین لوکسش فاصله گرفت و زن و بچه هایی که تو کوچه بودن میخ شده مارو نگاه میکردن
آروم آروم اومد سمتم و من الل شده بودم
دستاشو تو جیب شلوار راسته مشکیش فرو کرد و کت شیک و مارکش تو کوچه برق میزد
درست تو یه قدمیم ایستاد
باور نمیکردم در این حد بدبخت باشم!
چرا این جاست؟
با حرص و کینه و تمسخر گفتم:
- راهتو گم کردی؟ عمو؟
و بعد به زن های فضول کوچه که طبق معمول با یک سبد پر از سبزی دور هم جمع شدن و نظاره گر ما هستن نگاه
کردم
اینا مصرف سبزیشون واقعا چقدره!
_ چقد خوشگل شدی نفسِ عمو

1401/06/26 14:44

?#قسمت_ششم#رمان#دختر_بد_پسر_بدتر?

1401/06/28 22:07

با چندش بهش نگاه کردم
از حرفش لرزه ای به تنم افتاد
چقد یه نفر میتونست کثیف باشه
با صورت مچاله ای نگاش کردم و گفتم:
_ چی میخوای اومدی اینجا؟ از کاخ بزرگت آاا نه نه منظورم کاخ بزرگ بابام که تو باال کشیدیش و یه آبم روش
خوردی دل کندی و اومدی کوچه فقیر فقرا !؟
دستشو به سمتم اورد که با انزجار خودمو عقب کشیدم و بازم نگاه و پچ پچ خاله زنکای کوچه.
نگاهی به تن مچاله شدم انداخت و بدون توجه به اینکه از حرکت دستش فرار کردم گفت:
_ بنظرت اینجا جای خوبیه که ما باهم حرف بزنیم؟
و بعد سرشو نزدیک گوشم اورد و زمزمه وار جوری که باعث شد لرزی توی بدنم ایجاد بشه ادامه داد:
_ شنیدم اینورا بفهمن یه دختر زیادی با مردی با این تیپ و تشکیالت
و به لباس و ماشینش اشاره کرد:
_ حرف بزنه براش بد میشه
و درحالیکه تن نجسشو عقب میکشید
چشمکی زد:
_ خود دانی
راست میگفت
تازگیام که انواع پسرا با بهترین تیپ میومدن و میرفتن اما اینکه بخوام تو خونه هم راش بدم...!
خدایا دارم خل میشم

1401/06/28 22:08

به ساعتم و بعد به اون مرد نفرت انگیز نگاه کردم که سوت زنان دور و برشو نگاه میکرد
ناچار کلیدهامو دراوردم و توی قفل انداختم
_ برو تو
لبخندی زد که دندون های لمینت سفیدشو به رخ کشید
با قدم های بلند وارد حیاط نقلی خونه شد و منم به دنبالش داخل شدم اما درو نبستم و همونجا جلوی در وایستادم
و اونم همونجور به سمت در ورودی داشت میرفت که احساس کرد کسی پشت سرش نیست
برگشت و نگاهم کرد و با ابرو هایی باال رفته پرسید:
_ نمیخوای عموتو دعوت کنی تو خونت؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_ خونه ی من جای ادم لجنی مثل تو نیست، اگه بخوای بری تو، باید ازین جا برم چون غسل دادنشم باعث نمیشه رد
نجاستت از بین بره
بدون دقت و ذره ای واکنش به حرف هام بهم نگاه کرد
جوری که احساس کردم بدون هیچ لباسی جلوش وایستادم
خمار نگاهم میکرد و بعد اروم لب زد:
_ چرا تو انقدر خوبی آخه، نیاز من نیاز عمو، عمو بهت نیاز داره
و با هر حرفش تیکه ای از قلبم خورد میشد و میسوخت
نه برای ذهن مریض و داغون این مرد
برای بابام
برای پدری که با تموم وجودش به برادرش اعتماد داشت

1401/06/28 22:10

برای پدری که زن و بچشو به این ادم میسپرد
_تو چطور ادمی ههستی ها؟ من برادر زادتم، محرمتم، من جای دخترتم
و داد زدم
_ لعنتی من عشق پسرت بودم، کسی که قرار بود بشه عروست، نامزد پسرت، میفهمی؟!
چهرش توی هم رفت
برای یه لحظه فکر کردم پشیمونه اما بعد از حرفش به وقیح بودن کامل این مرد پی بردم:
_ عیبی نداره که عروسک، پدرشوهر و عروس قشنگ نیست، تازشم هم عموتم و محرمت هم پدرشوهرت، حالل تر
ازین؟
حدقه چشم هام طوری بزرگ شده بود که هر آن امکان داشت از جاش در بیاد
وقاحت رو به مرزش رسونده بود
خدایا
با داد و صدایی پر از نفرت گفتم:
_ گمشو گمشو از خونه ی من بیرون، برو تو همون جهنمی که با اون زن کثیف تر از خودت ساختی
و بعد انگشت اشارمو تهدید وار تکون دادم و گفتم:
_ دیگه سمت من نیا که به وَاهلل بالیی سرت میارم که کل دنیا برات عذاداری بکنن، البته فکر نمیکنم کسی برای
یزید عذاداری کنه، تو در همون حدی، دقیقا همون حد
خونسرد جلو اومد و بغل گوشم خم شد:
_ تو مال منی، تکرار کن، من هرجور شده با کشتن مادرت هم تورو بدست میارم

1401/06/28 22:10

بعد از خونه بیرون رفت و دقیقه ای بعد صدای تیک افش توی کوچه پیچید
روی دوپا روی زمین افتادم
خدایا
چرا من؟
چرا من انقدر بدبختم؟
چرا همچین ادمی توی زندگی من باید باشه؟
مگه من چیم کمتر ازون دخترای دیگست ؟
همون که همیشه توی داستانا از زندگی خوبش از پدر و مادر خوبش تعریف میکنن
همون که با دو وارد خونه میشه و بوی قرمه سبزی مامانش پیچیده و باباش با روزنامه روی مبل نشسته و با داداشش
گل میگه و گل میشنوه
چرا زندگی من مثل اونا نیست؟!
چرا؟
چرا یک شاهزاده برای من نمیاد!؟
چرا؟
ازون شاهزاده ها که مغرورن اما عاشقتن
ازونا که همه چی تمومن
زهرخندی زدم
من موازی همه اینام
من اون دختر پاک و افتاب مهتاب ندیده و عشق قرمه سبزی مامانش نیستم

1401/06/28 22:11

من یک دختر بدم که از مادرش چندشش میشه
ازون کسی که حتی لیاقت این واژه رو نداره
از جام بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم
درسته من اون دختری نیستم اما من نیازم
کسی که احتیاج و خواسته همه است
قطره اشک سمج گوشه چشم هامو پاک کردم و چمدونمو توی دستم جابجا کردم
از درر خارج شدم و بعد از گرفتن ماشین از آژانس ادرس خونه فریادو دادم
----------
توی راه ذهنمو از همچی خالی کردم و فقط روی کارم و اینکه فریادو وابسته خودم کنم فکر میکردم
ده دقیقه از تایم دیر کردم
اما گفتن تا همه نیان راه نمیفتن
باالخره رسیدم
کرایه رو حساب کردم و از ماشین پایین اومدم که دیدم همه دارن سوار ماشیناشون میشن و راه میفتن
سر جمع پنج تا پسر و چهار تا دختر بودن
فریاد دستاشو تو جیب شلوار جین سورمه ایش کرده بود
قلبم چه بیقرار شده بود
اعتماد به نفسمو جمع کردم و غرور گم شدمو به چشمام برگردوندم و بلند قبل اینکه سوار ماشینا بشن گفتم:

1401/06/28 22:11

می خواید بدون من برید؟
با صدای بلندم توجه شونو جلب کردم
سارین با بهت نگاهم کرد و کاله گپ سفیدشو رو سرش جا به جا کرد
اولین نفر به سمتم اومد
هیجان زده نگاهم کرد و با ذوق گفت:
_ نیاز! حالت خوبه؟
ابروهامو باال انداختم و چشمامو ریز کردم و گفتم:
- آره مرسی!
خیلیا منو نمیشناختن ولی همینطوری خیره نگاهم میکردن
سنگینی نگاه پسرا و پچ پچ دخترا برام جالب بود
سنگینی نگاه فریادو حس میکردم
برگشتم و نگاه براق و خیره اش رو شکار کردم
صالح دستشو آروم رو شونم گذاشت و آروم گفت:
- خوشحالمون کردی، خوبه که حالت خوبه، بدون تو دست تنها بودم
لبخند زوری و محوی زدم و عارف بینشون به سمتم اومد و گفت:
- برو بشین تو یکی از ماشینا، زیاد سر پا نمون، چمدونتو میبرم
و بعد خواست چمدونمو بگیره که دستمو عقب کشیدم
_ من ماشین ندارم
و بعد به جمع نگاه کردم که صدایی خش دار از بین همه گفت:

1401/06/28 22:12

حاال که اومدی وقتمونو نگیر، برو تو یکی از ماشینا بشین
نگاهش کردم
به چشمای آبیش زل زدم
دلم براش خیلی تنگ شده بود
وقتی نگاهمو دید دستی به لبش کشید و تکیه اش و از ماشین گرفت و با پوزخندی سوار ماشین شد
همه دورم جمع شدن و شروع کردن به حال و احوال و حتی حرفی از اینکه داشتن جام میزاشتن نزدن
به همشون سر سری جواب دادم و بعد رو به سارین گفتم:
- تو ماشین کی بشینم؟
دستشو از تو جیب شلوارش بیرون کشید و بازومو گرفت و با تعجب نگاهم کرد و گفت :
_ این چه سوالیه؟ این همه ماشین!
و به دنبال حرف اون صالح گفت:
_ راست میگه، بیا با سارین برو
و کم کم اکثر بچه ها تعارف زدن که باهاشون برم
اما توجهی نکردم
یکی از دخترای جمع لبخند حرصی بهم زد و بازوی سارینو گرفت و گفت:
- سارین جون قرار بود من با تو بیام!
سارین خواست چیزی بهم بگه که بی توجه برگشتم سمت صالح و صالح لبشو گاز گرفت و گفت:
- تو ماشین منم عارف و سهیال و سهند و روزبه هستن

1401/06/28 22:12

تو ماشین سارینم که پر بود
کم کم حرصم گرفته بود
یکی از پسرای جمع که موهاشو دم اسبی بسته بود و هیکل پف پفی و مسخره ای داشت بازومو گرفت و با نیش باز
چشمک زد و گفت:
- من که تنهام، نیاز جون با من بیاد
همه ساکت شدن و اخمای سارین رفت تو هم
عارفم لپشو باد کرد و ابروهاشو باال انداخت
مثل اینکه از این پسره دل خوشی نداشتن!
راهی نداشتم
سری براش تکون دادم و اونم چمدونمو برداشت و رفت سمت ماشینش که یهو بازوم کشیده شد و چون توقعشو
نداشتم جیغ خفه ای زدم
کسی که بازومو گرفته بود منو کشون کشون برد و من با بهت به قیافه بچه ها نگاه میکردم
یه لحظه برگشتم و با دیدن فریاد نفسم رفت
در ماشین رو باز کرد و بازومو رها کرد و بدون نگاه کردن بهم غرید:
- بشین!
مبهوت و خشک شده به آبی های طوفانیش زل زدم و گفتم:
- چی؟
برگشت و جوری نگاهم کرد که کال خفه شدم
چرا این طوری میکنه!؟

1401/06/28 22:13

صدای پسری که قرار بود تو ماشینش بشینم رو اعصاب من و فریاد خط کشید:
نیاز جان بیا دیگه
دوست داشتم پاشنه کفشمو بکوبم تو دماغش تا هی نیاز جان نیاز جان واسه ی من راه نندازه
فریاد دوباره بازومو گرفت و تو همون حالت عصبی چشماشو بست و آروم گفت:
-برو بشین تو ماشینت نرو رو اعصابم
پسره با تعجب به فریاد نگاه کرد و گفت:
-چی؟!
فریاد یهو برگشت سمتشو چشماشو درشت کرد و اروم از لابه لای دندونای کلید شدش گفت:
دفعه ی دیگه که لازم باشه حرفمو تکرار کنم دندون نمونده تو دهنت!
پسره مبهوت به فریاد نگاه میکرد و فریادم یهو برگشت سمتمو چشماشو بست و عصبی اما آروم گفت:
- نیاز من به تو نگفتم بشین؟
گیج و خشک شده نگاهش کردم
فریاد لپشو باد کرد و در ماشینو با حرص باز کرد و گردنمو گرفت و با خشونت خم کرد و هولم داد تو ماشین و زیر لب
گفت:
- آفرین، آفرین، هی برو رو مخ من!
خودشم فوری نشست و یه بوق برای همه زد و با سرعت دور زد و بقیه ام فوری رفتن نشستن و پسره نگاه خشک
شدش رو از ما جدا کرد و با شونه های خم رفت سمت ماشینش!
هم خندم گرفته بود هم تو شوک بودم!

1401/06/28 22:16

فریاد بدون اینکه برگرده سمتم آروم و سرد گفت:
- اینم من ببندم؟
گیج بهش نگاه کردم و گفتم:
-چیو؟
زبونشو با حرص رو لبش کشید و چشماشو تو کاسه چشماش چرخوند و در حالیکه دستش به فرمون بود یهو خم شد
رومو من چسبیدم به صندلی و با چشمای گرد شده نگاهش کردم
ضربان قلبم رو هزار بود !
به چشمام زل زد و بعد نیشخند تمسخر آمیزی زد و کمربندمو گرفت و کشید و داد تو دستمو برگشت سر جاش
تازه متوجه منظورش شدم
تند تند پلک زدم و کمربندمو بستم و نفس عمیقی برای مهار ضربانم کشیدم و چند لحظه چشمامو بستم
گوشه لبمو جوییدم
چقدر بد بود همزمان داشتن و نداشتنش!
چه قدر سخت بود
با ژست خاصی پشت فرمون میشست
آرنجش رو لبه شیشه و دستش چنگ شده الی موهای کنار شقیه اش
یه دستشم که رو فرمون بود و با خونسردی و نرمی میروند
همه چیزش اون لحظه واسم شیرین بود
آروم گفتم:
- کِی بهارو اون روز پیدا کردید؟

1401/06/28 22:32

نگاهش تو صدم ثانیه یخ زد و آروم و خش دار گفت:
رسوندیم بیمارستان فهمیدیم برگشته تهران￾اصال گم نشده بود، عارف رفت کمدشو نگاه کرد اصال چمدونش نبوده، برگشته بوده تهران، بعد از اینکه تورو
لبشو جویید و آروم گفت:
- رفته بود خونه وحید
ابروهامو باال انداختم و بهش زل زدم:
نگاهش یخ زده بود
اون لحظه حس کردم بهار از چشماش افتاده
واقعا همچین حسی داشتم
نیشخند آرومی زدم و اونم دیگه چیزی نگفت
خوشحال بودم که اون شب و اون بوسه رو به روم نیاورده!
سه ساعت گذشته بود و چون هوا تاریک بود بچه ها خسته شدن و جلوی یک هتل لوکس نگه داشتن
هممون پیاده شدیم و به سمت هتل رفتیم
خیلی خوابم میومد و فریادم چشماش قرمز شده بود
پسرا دوتایی اتاق گرفتن و دخترا ام دوتایی
فقط من بودم که خیلی سرد و شیک بلند گفتم:
- نمیتونم هم اتاقی تحمل کنم!

1401/06/28 22:33

یه اتاق یک نفره زیر نگاه سنگین سارین و فریاد و اون پسره مو اسبی که فهمیدم اسمش پژمانه گرفتم و بدون توجه
بهشون چمدونمو از عقب ماشین پژمان بیرون کشیدم و برگشتم هتل و همه رفته بودن اتاقاشون
پوفی کشیدم و رفتم تو اسانسور
از طبقه ی هشتم اسانسور بیرون اومدم و خسته به سمت اتاق 8867 رفتم و در اتاق رو با کارت باز کردم و بدون
توجه به دکوراسیون شیک و زیبای اتاق خودمو رو تخت پرت کردم و چشمامو بستم
----------
عینک آفتابی مارکمو رو موهام سُر دادم و دسته چمدونمو گرفتم و از اتاق خارج شدم
صبحانه رو همه تو اتاقاشون خورده بودن و چون دیر شده بود صبح میخواستیم سریع تر راه بیُ فتیم
حسابی سر حال بودم و یه جین ذغالی و یه تیشرت مشکی پوشیده بودم و یه پیرهن مردونه مشکی پوشیده بودم
که تا اواسط رونم بود
دکمه هاش باز بود و استیناشو تا زده بودم
موهامو محکم باال بسته بودم و آرایشم تنها خط چشم پر رنگ و ذغالیم بود
تو البی همه بچه ها جمع بودن و تنها افراد باقی مونده فریاد و عارف بودن
پژمان به سمتم اومد و من با دیدن تیپش نیشخند زدم
با اون هیکل بادکنکی شبیه باب اسفنجی شده بود با اون تیشرت زردش!
سارین بهم با لبخند محوی نگاه میکرد و صالح با دختر سبزه و عینکی و بامزه ای که کنارش ایستاده بود گرم گرفته
بود
- چقدر خوشگلی

1401/06/28 22:34

برگشتم و با ابروهای باال رفته به سر تا پای پژمان نگاه کردم و سرد گفتم:
- مرسی !
ادامه داد:
- واقعا جذابی و..
اونحرف میزد و من خیره فریاد بودم که با تیشرت تیره و جذب و شلوار جین مشکی و کالهی که رو سرش بود
جذابیتُ تموم کرده بود
با عارف از اسانسور بیرون اومدن و برای همه سر تکون داد و به من که رسید سرشو داشت تکون میداد که با دیدن
پژمان کنارم که با فاصله نزدیک فک میزد تو همون حالت موند و زبونشو رو لبش کشید و چشماشو بست و با صدای
آروم و گرفته ای گفت:
- بریم
اونقدر خشک و سرد گفت که همه راه افتادن
پژمانم دست از فک زدن برداشت و منم دنبال فریاد رفتم و از هتل خارج شدیم و رفتیم سمت پارکینگ
فرباد بدون نگاه کردن بهم با حرص چمدونمو گذاشت تو صندوق عقب و رفت نشست
منم رفتم نشستم
صالح با نیشِ باز درحالیکه دوربین دستش بود اومد سمتمون و با خنده گفت:
- مقصد کجاست؟
فریاد نیشخندی زد و گفت:
- جهنم
خشکم زد و صالح خندید و رفت با دوربینش نشست تو ماشین
فریاد راه افتاد و منم کمربند زدم و زیر چشمی دیدم نگاهم کرد و لبخند محوی زد

1401/06/28 22:35

اواسط راه دیدیم صالح سرشو از ماشین در آورده و داره فیلم میگیره و بلند بلند میخونه:
- از اون باال داره میاد یه دسته حوری ... همشون کاکل به سر گوگوری مگوری!
خندم گرفت و فریاد سرشو کمی کج کرد و رو بهش با نیشخند گفت:
- شفا نمیده که
از جو شادی که درست شده بود منم خندیدم
بچه ها یکم مسحره بازی دراوردن که بعد از نیم ساعت فریاد طاقتش طاق شد و به عارف زنگ زد و گفت که تمومش
کنن
اونام بادشون خالی شد و سرجاشون اروم گرفتن
سرمو به شیشه تکیه دادم و چشم هامو بستم و به فکر فرو رفتم
ذهنم انقدر مشغول بود که خودمم توش گم بودم
من حتی تو رویاهای خودمم نقطه کمرنگی بودم
ذهنم به دیروز کشیده شد
ازون نگاه
ازون صدایی که بی اندازه تُنِش شبیه صدای بابام بود
ناخوداگاه ذهنم پرت شد توی گذشته:
) با ذوق نگاهش کردم و پرسیدم:
_ چطوری شدم؟

1401/06/28 22:37

بعد چرخی دور خودم زدم و به چشم هاش خیره شدم و منتظر تایید همیشگی و برق چشم هاش شدم
خمار نگاهم کرد و درحالیکه از جاش بلند میشد نزدیکم اومد و سرشو توی گودی گردنم فرو برد
ازین نزدیکی زیاد خوشم نیومد
برای همین با خنده از بغلش بیرون اومدم و گفتم:
_ عــــه سیا گفتم بگو چطور شدم نکه بغلم کنی
و قدمی دیگه به عقب برداشتم
اما جوری که متوجه ترسم نشه
لبخندی زد و دندونای مرتبشو به رخ کشید و بعد با لحن مهربون همیشگیش گفت:
_ مثل همیشه عروسک شدی
و بعد اخمی تصنعی کرد و گفت:
_ اما اینجوری تو چشمی دوست ندارم
خندیدم و کلی ذوق کردم
خوشحال بودم ازین که روم حساسه و چقدر راجب این مسئله *** بودم
وقتی از اتاق بیرون رفت به انعکاس خودم توی آینه نگاه کردم
رنگ سفید پوستم با تاپ مشکی تنم که یقه ای دلبری داشت هارمونی قشنگی پیدا کرده بود و دامن ستش به همراه
کفش های مشکیم و به همراه الک جیغ تضاد خاصی و ایجاد کرده بود
موهامو لخت شالقی کرده بودم که کناره هاش بافت هایی داشت
به همراه دستبندی که اسم سیاوش روش حک بود
تولد بابا بود و باید بهترین رو میپوشیدم

1401/06/28 22:38

مهمونا تقریبا اومده بودن
اینو سر و صدای پایین بهم اعالم میکرد
باالخره تصمیم گرفتم برم بیرون
بعد از نگاه کوتاه دیگه ای از اتاق بیرون اومدم که توی اغوش کسی افتادم و وقتی فهمیدم کیه مثل همیشه لرزی
توی بدنم افتاد و سعی کردم ازش جداشم اما دستاش همچنان دور کمر لخت و باریکم حلقه بود
نفس هاش که توی موهام پخش میشد حالمو بدتر میکرد
با التماس و صدایی اروم گفتم:
_ ولم کن
نفس عمیقی کشید و گفت:
_ چطوری ولت کنم ها؟ تو دلیل این نفس هایی!
با تمام زورم هلش دادم اما زور اون کجا زور من کجا
حتی باعث شد بیشتر توی بغلش جا بشم که صدای سیا نجاتم داد:
_ بابا؟
عمو باالخره ولم کرد و وقتی ازم دور میشد لبخند خاص و خبیثی زد:
_ داشتم عروس گلمو بغل میکردم و میگفتم چقدر خوشگله، ماشاال دخترم به مامانش رفته
از لفظ }دخترم{ که گفت صورتمو جمع کردم
سیا نزدیکم اومد و گفت:
_ نخیر، خانوم من تکه
و بعد چشمکی بهم زد

1401/06/28 22:38

لبخندی زوری به روش زدم
خدایا
من چجور به این پسر راجب باباش بگم؟!
چطور به عشقم بگم باباش به من چشم داره؟!
چطور؟! (
_ نیاز نیاز
با صدای خش دار به دنیای حال اومدم که چندان جالب تر از گذشته نبود
نگاه سوالیمو بهش دوختم
خنثی نگاهم کرد و گفت:
_ فکر کردم مُردی راحت شدیم از دستت
گوشه لبمو کج کردم و گفتم:
_ میبینی که زندم، حاال بگو چیکارم داری
درحالیکه توی آینه خودشو نگاه میکرد و سعی میکرد با چنگ زدن به موهاش که در اثر باد بهم ریخته بود مرتبشون
کنه گفت:
_ به دور و برت نگاه کنی میفهمی
و بعد از جاش پا شد و گفت:
_ بیا پایین کلی کار داریم، چمدونتم بردار بیار، فکر کنم دیگه درجه ی چُالقیت صفر شده
با حرص و غیض از ماشین پیاده شدم و بعد از برداشتن چمدونم راه افتادم به سمت هتل

1401/06/28 22:39

واقعا گشنه بودم و داشتم ضعف میکردم
من و فریاد از همه زودتر رسیده بودیم و فریاد هم طبق همون دفعه که اتاق گرفتیم رزرو کردیم و فریاد بعد از
گرفتن کلید بدون توجه بهم به سمت اتاقش رفت و منم دنبالش راه افتادم و متاسفانه مث داستانا اتاقمون نه کنار
هم نه رو به روی هم بود
اون طبقه ی دوم و من طبقه ی چهارم بودم و حتی ذره ای هم برای اینکه ببینمش و برخورد کنم شانسی نداشتم
وقتی وارد اتاق شدم سریع چمدون رو گوشه ای گذاشتم و سفارش چیزی دادم
چون هنوز وقت نهار نبود نمیشد سفارش بدم
یه ساعت گذشته بود و من دوش گرفته بودم و یه جین یخی و یه بولیز گشاد مشکی که تا اواسط رونم بود پوشیدم
اینجا هوا گرم تر بود
موهامو دوتایی بافته بودم و یه کاله پسرونه مشکی گذاشتم و بافت موهامو انداختم اینور و اونور شونم
آرایشی نداشتم و فقط یه رژ لب تیره و مات زدم
ال استارای مشکی مو پوشیدم
موچ پاهای سفیدم به خاطر قد نودی شلوار خیلی خودنمایی میکرد
عطر محبوبمو زدم و از اتاق خارج شدم
همزمان با من در اتاق کناریمم باز شد و همون دختر عینکی و سبزه که با صالح گرم گرفته بود از اتاق خارج شد
بهم لبخندی زد و گفت:
- سالم
لبخند محو و زورکی ای زدم و ساده گفتم:

1401/06/28 22:39

- سالم
باهام همراه شد و راهروی عریض و طوالنی رو طی کردیم و فرش قرمز و مخملی زیر پامون بود و تابلو های قشنگیم
رو دیوارای مجلل نصب شده بودن
کال هتل گرونی بود!
خداروشکر فریاد دست و دل بازه وگرنه از همون دم ورودی برمیگشتم
کل پس اندازم پونصد هزار بود!
حاال هرکی تیپمو میدید فکر میکرد دختر شاه پریونم!
سوار آسانسور شدیم و دختر برگشت سمتمو با نیش شل گفت:
- با هم آشنا نشدیم، من ساره ام، دوست دختر صالح
ابروهام باال پرید
صالح و این کارا !
با همون ابروهای باال رفته دستمو بردم سمت دست دراز شدش و در حالیکه باهاش دست میدادم گفتم:
- منم نیازم.، اهنگسازِ فریاد
اهانی گفت و اروم و با لبخند ساده و با مزه ای گفت:
- خوشبختم
براش سری تکون دادم
اسانسور که ایستاد با هم از اسانسور خارج شدیم و البی رو دور زدیم و از سالن گذشتیم و درای بزرگ و طالیی رنگ
رو باز کردیم و وارد رستوران شدیم
بیشتر بچه ها اکیپ اکیپ دور هم نشسته بودن و ناهار میخوردن

1401/06/28 22:40

عارف دستشو بلند کرد و بهم عالمت داد
صالحم بلند گفت:
- ساره
ساره لبخندی زد و هر دو به سمت میزشون رفتیم
من کنار عارف نشستم و رو به روم ساره و صالح بودن
لپمو از تو گاز گرفتم
پس کو فریاد؟
عارف با لبخند محوی گفت:
- شبیه دختر بچه هایی!
و به موهای طالیی و بافته شدم اشاره کرد
نیشخند تلخی زدم
من!
بچه؟
هه
صالحم خندید و گفت:
- کوچولو ام هست، توبغلیه به قول فره...
یهو ساکت شد و چشماش گرد شد و من با چشمای ریز شده گفتم:
- به قول کی؟
عارف با تاسف به صالح نگاه کرد

1401/06/28 22:41