The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

- م... م
یهو داد زد:
-خفه شو، بدون بهار برگردی میکشمت!
سارین مبهوت گفت:
- فر...
فریاد نعره زد:
- توام خفه شو
سارین با حرص گفت:
- داداش کل مامورای اینجا دنبالشن، هممون گشتیم، نیاز واسه چی...
فریاد یقه سارین رو گرفت و غرید:
- خودش گند زده، خودشم جمعش میکنه
با بغض نگاهش کردم
چرا در مقابلش این همه ضعیف شده بودم؟
فریاد بازوی سارین رو گرفت و درحالیکه میکشیدش و میبردش داد زد:
- پیداش میکنی، فهمیدی؟
در مقابل نگاه اشکی و خون زده ی من رفتن و من موندم و تاریکی و فضای برفی
به زور بلند شدم و چوبای اسکی رو از پاهام باز کردم و بلند شدم و تو خودم مچاله شدم و به سمتی که نمیدونستم
کجاست رفتم و هر از گاهی داد میزدم:
- بهار

1401/06/26 14:24

یکی از مامورای اونجا به سمتم اومد و گفت:
- دخترم ممنوعه، اینجا چیکار میکنی؟ خطرناکه، بیا برو پایین، این تپه دارن تلکابینارو تعمیر میکنن خطرناکه
براش سری تکون دادم و گفتم:
- بله بله االن میرم
سری برام تکون داد و رفت سمت کافه
فوری پشتمو بهش کردم و به راهم ادامه دادم
از سرما داشتم منجمد میشدم ولی به رفتنم ادامه میدادم
چشمام جایی رو نمیدید و همه جا فقط برف بود و برف!
نمیدونم چند ساعت راه میرفتم
سرمارو با تک تک استخونای بدنم حس میکردم
دستام جیز جیز میکردن و نمیتونستم قدم بردارم
پشت سر هم عطسه میکردم و حس میکردم از درون داغم ولی واقعا سردم بود
سرمو برگردوندم و داد زدم:
- ب...هار
تا برگشتم و قدم بعدی رو برداشتم زیر پام خالی شد و سرخوردم ک با سرعت قِل خوردم و مسافت زیادی رو به
پایین سقوط کردم و بین جیغ های دلخراش و وحشتم درد بدی رو تو ناحیه کتفم حس کردم
انگار خوردم به یه چیز آهنی!
چشمای تب دارم اروم اروم بسته شد و بین سرما و سیاهی اسیر شدم

1401/06/26 14:24

سرما و درد وحشتناکی رو با تک تک سلوالی بدنم حس کردم و این باعث شد کم کم هوشیاریمو به دست بیارم
- آ... آی
ناله بی جونم اونقدر آروم و ضعیف بود که صدای خودمم نشنیدم
تو همون قسمت ال به الی برفا فرو رفته بودم و یک چیز بزرگ و آهنی رو کتفم بود و گردنمو کج کرده بودم تا نخوره
به آهن
حتی نمیتونستم گریه کنم
اونقدر هوا سرد و انجماد آمیز بود که گریه برام نمیموند!
تنها بغض کرده بودم و وحشت زده سعی میکردم تکون بخورم
ولی درد و خشکی بدنمو اون میله بزرگ و آهنی نمیذاشت
اروم و خفه و بی صدا هقهقه میکردم و دلم برای خودم میسوخت
چشمامو از شدت سرما و وزش تند باد بسته بودم و تنها آروم آروم ناله میکردم و گاهی داد میزدم:
- ک... کمک
ضربان قلبم نامنظم بود و نفس تنگی داشتم
سینم باال نمیرفت و نفسم میگرفت
از سرما منقبض شده بودم و بدنمو حس نمیکردم
کم کم همون تقالهای آرومم هم از بین رفت و دیگه حتی نمیتونستم انگشتمو حرکت بدم!
کل بدنم یه الیه ظریف سفید رنگ از برف نشسته بود که باعث انجمادم شده بود
تو اون حالت به بخت قشنگم نیشخند زدم

1401/06/26 14:25

یه روزی فیلم تایتانیک رو میدیدم و با خودم میگفتم یعنی اونقدر آب و هوا اون لحظه سرد بود که همشون منجمد
شدن؟
حاال سر خودم داشت میومد
داشتم زنده زنده یخ میزدم و جون میدادم
بغضم شکست و تو همون حالت اروم باصدای خفه و آرومی گفتم:
- چ... چرا...م...من؟
از ناتوانی خودم حرصم گرفت و با حرص و بغض چشمامو بستم
هر ساعت و هر لحظه که میگذشت من بیشتر رو به مرگ میرفتم
انگار مثل بازی های کامپیوتری یک جونم کم میشد
حاال کِی گِیم اُور میشدمو نمیدونم!
کم کم ضربان نامنظم قلبم کند شد و چشمام بسته شد و دیگه توانایی باز کردنشون رو نداشتم
فقط دلم خواب میخواست بخوابم
عجیب خوابم میومد
مثل همون وقتایی که صبح میخوای بری مدرسه و برای پنج دقیقه خوابِ بیشتر حاضری کل جونتو بدی
در این حد خوابم میومد
- نیاز...
نمیتونستم چشمامو باز کنم و تو خواب و بیداری دست و پا میزدم
- نیااااز
صدای داد و هیاهوی جمعیت زیادی رو میشنیدم

1401/06/26 14:25

دسته جمعی صدام میزدن
- نیاز
دوست داشتم چشمو باز کنم و بگم من این جام، بیاید پایین، دارم میمیرم
ولی نمیشد
من داشتم میمردم
به راحتی!
شاید ته قصه منو باید بهار تعریف کنه
شاید من نقش اصلی قصه ام نبودم
- نیاااز
- اینجاست
صدای پا
نفس نفس
ضربان قلبم که ایستاده بود
- فریاد چشماشو باز نکنه همین جا چالت میکنم
صدای داد مسترب فریاد:
- صالح برو سارین رو خبر کن با گشت بیان اینجا
صدای پا...
بازم صدای خراشیده مرد عصبی:
- احمقِ کثافت بلایی سرش بیاد میکشمت

1401/06/26 14:26

صدای نگران فریاد رو شنیدم:
- داداش بیا آهنو برداریم حس میکنم نفس نمیکشه!
صدای پا...
نفس نفس
دو تا مرد که عجیب برام آشنا بودن
یکی آشنا و اون یکی غریبه ی آشنا
کتفم آزاد شد و دوس داشتم چشمامو باز کنم ولی کم کم نفسم نمیکشیدم چه برسه به چشم باز کردن
دستایی رو روی صورتم حس کردم و نفسای داغش که به صورتم میخورد
داغی دستای بزرگ و زبری که دور مُچم حلقه شد و غرش خشنش:
- داره میمیره احمقِ عوضی
قبل از اینکه بپردازم چی گفته یا جواب فریادو بشنوم داغی لباش و رو لبام حس کردم و نفساش که وارد ریه هام
میشد و منی که مرده بودم و احیا میکرد
با نفس دیگه ای که ازش گرفتم چشمامو باز کردم و چشماشو دیدم و نگاهم گیج شد و گنگ شد و چشمام بسته شد
و بیهوش شدم
با درد زیادی پلک هامو باز کردم
سرم درد میکرد و تمام بدنم تیر میکشید
جوری که انگار یه تریلی از روم رد شده بود یا اینکه داشتن با باتوم بهم ضربه میزدن
بعد از اینکه از درد بدنم گذشتم به اطرافم چشم دوختم

1401/06/26 14:27

محیط سفید دورم به همراه بوی الکل نشون میداد که توی بیمارستانم
توی جام نیم خیز شدم که درد فجیحی توی بدنم پیچید و احساس کردم تک تک استخونام ترک خورد
گلوم خشک بود و واقعا میسوخت و شدیدا آب میطلبید
برای همین با تمام دردی که تو بدنم بود کمی تو جام بلند شدم و دستمو به طرف پارچ آب کنار تخت کشوندم و
سعی کردم برش دارم که بخاطر ضعف یکباره ی چشم هام و گیج رفتن سرم پارچ از دستم افتاد و صداش مثل
ناقوسی توی سرم پیچید
بی حال روی تخت افتادم
به محض تیکه تیکه شدن پارچ در با ضرب زیادی باز شد و سه نفر با هل زیاد توی اتاق پریدن
با چشم هایی تب حال بهشون نگاه کردم
عارف و صالح بودن و جلوتر از همشون سارین که از چهره تک تکشون نگرانی میبارید
بی توجه به اونا با چشم دنبال یک نفر دیگه گشتم
کسی که باعثش بود اما پیداش نکردم که باعث شد بغضی توی گلوم باال و پایین بشه
سارین با صدایی پر از نگرانی و التماس صدام زد:
_ نیاز ... نیاز حالت خوبه؟
با چشم های خمار نگاهش کردم و جوابشو دادم اما تنها لبام بود که باز و بسته میشد و هیچ صدایی از بینشون
بیرون نمیومد
قطره اشکی ناخوداگاه از چشمم روونه شد و بخاطر درد ناشی از تالش برای حرف زدنم بود
سارین که دید نمیتونم حرف بزنم با صدایی که خش توش افتاده بود گفت:
_ نمیخواد حرف بزنی ... نمیخواد
و بعد با عصبانیت زیر لب غرید:

1401/06/26 14:27

میکشمش ... میکشمش
و یکباره از جاش بلند شد و به طرف در رفت که عارف و صالح که تا اون لحظه ساکت بودن و کاری نمیکردن جلوشو
گرفتن و عارف سارینو گوشه ای کشید و پچ پچ کنان شروع کرد باهاش حرف زدن که بخاطر بیش از اندازه اروم
بودن صداش نمیفهمیدم و اصال هم حال تیز کردن گوشهامو نداشتم
با اعصابی متشنج به بیرون نگاه کردم
حتی نیومده بود باالی سرم
حتی حالمو نیومد بپرسه
اره خب
مطمئناً رفته دنبال بهار
کنار اونه
اونکه منو نمیچسبه بهارو ول کنه
با فکر کردن به این ها نفسی عمیق کشیدم که باعث سوختن گلوم شد و تازه یادم افتاد که شدیدا تشنمه
با چشم به صالح نگاه کردم جوری که بفهمه ازش چیزی میخوام
صالحم با دیدن نگاهم جلو اومد و پرسید:
_ چیزی میخوای نیاز ؟
سرمو تکون دادم و به پارچ تیکه تیکه شده که روی زمین بود خیره شدم
_ آب میخوای ؟
با حرص نگاهش کردم

1401/06/26 14:28

خب چه چیزی غیر این میتونست باشه
مثال شیشه خورده های روی زمینو میخوام؟؟
حیف که نمیتونستم حرف بزنم
برای همین فقط نگاه حرصیمو بهش دوختم و کالفه سرمو تکون دادم
_ االن برات میارم
و از جاش بلند شد و به سمت در رفت که سارین از حرف زدن با عارف دست برداشت و پرسید:
_ کجا میری؟
صالح نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
_ نیاز تشنشه میرم آب بیارم و یکیم بیارم شیشه هارو تمیز کنه
سارین سری تکون داد که عارف گفت:
_ چرا دکتر نمیان؟ مثال بیمارش بهوش اومده ها
سارین درحالیکه به طرف تخت میومد گفت:
_ چند دقیقه دیگه میاد
بعد با چشم و ابرو به عارف اشاره زد
گیج نگاهشون کردم
چقد سخته که نمیتونم حرف بزنم
دوست داشتم به یک نفر زنگ بزنم
کسی که باهاش راحت باشم
که الان بفهمتم

1401/06/26 14:28

نه اینکه بین کلی ادم غریبه باشم که هیچ چیزی راجبشون نمیدونم
دوست داشتم محمد، رُهام یا یاسی کنارم بودن
خدایا چقدر من بدبختم اخه
پوزخندی توی دلم زدم
مثال خواستم استراحت کنم که زانو هام خوب بشه که اونم ب لطف فریاد بدتر شد
فریاد
فریاد
فریاد
اون داره مرحله به مرحله گند میزنه به زندگیم
حتی حاال که باعث شده اینجوری بیفتم روی تخت و یه دستم توی گچ باشه و سرم باند پیچی و گذاشته رفته
در باز شد که فکر کردم صالحه و برام اب اورده اما با دیدن مردی که رو پوش سفید داشت فهمیدم ک صالح رفته آبو
از سر چشمه بیاره
دکتر با لب هایی خندون به سمتم اومد و گفت:
_ سالم خانوم چه عجب بهوش اومدی، خیلیا نگرانت بودن مخصوصا ...
که با صدای خش دار فردی حرفشو خورد
_ مخصوصا این
و بعد با دست به سارین اشاره کرد
فریاد از در وارد شد
با دیدنش چشم هام برق زد

1401/06/26 14:29

پشت سرش صالح وارد شد و به همراه چندتا کمپوت و اب میوه
پس رفته خرید که انقد طول کشیده
فریاد جلو اومد و تنها نگاه کوتاهی بهم انداخت و بعد رو به دکتر گفت:
_ وضعیتش چطوره؟
دکتر درحالیکه توی دفتر دستش چیزی مینوشت گفت:
_ خوبه دوساعت دیگه مرخص میشه، میتونین ببرینش
و بعد رو به صالح گفت:
_ اب نخوره، فقط ابمیوه و کمپوت این چیزا
همشون باشه ای گفتن
انگار نه انگار که طرف مخاطبش صالحه
بعد از رفتن دکتر، صالح نزدیک تختم اومد و پالستیک رو روی میز کنار تخت گذاشت بعد از توش یک پاکت آبمیوه
برداشت و توی لیوانی ریخت و بعد نی قرمز رنگی داخلش گذاشت و نزدیکم اومد تا لیوان رو به دستم بده که سارین
از جاش پرید و لیوانو از صالح گرفت که صالح چشم غره ای بهش رفت اما سارین بیخیال نسبت بهش نزدیکم شد و
دستشو زیر سرم گذاشت و کمکم کرد توی جام بشینم و بالاخره نی ابمیوه رو توی دهنم گذاشت
بالاخره بهم یکم اب دادن
داشتم از تشنگی هلاک میشدم
بعد از خوردن دوتا لیوان پر از آبمیوه و رفع تشنگیم دوباره سرجام دراز کشیدم
_ بدبخت داشته میمرده
بالاخره صداش در اومد و یه حرفی زد

1401/06/26 14:30

حتی از وقتی اومده بود یک معذرت خواهی هم نکرده بود
حدودا نیم ساعت بود که همه ساکت شده بودن و حرفی نمیزدن
منم که حتی اگه میخواستم نمیتونستم حرف بزنم
همینطور در سکوت به سقف زل زده بودم که عارف از جاش بلند شد و گفت:
_ من میرم کارای ترخیص رو انجام بدم
که فریاد از جاش بلند شد و دستشو روی شونه ی عارف گذاشت
_ من میرم
و بعد نگاهشو بهم دوخت و گفت:
_ زود حاضر شو
با تعجب نگاش کردم
این بشر یه ریزه احساس نداشت
بعد از رفتن فریاد سارین کمکم کرد که از جام بلند شم و بعد ازون عارف رفت و یه پرستار صدا زد که توی پوشیدن
لباس هام کمکم کنه
بعد از تقریبا یه ربع طول کشیدن لباس هام صالح برام ویلچری اورد و سارین هم مسئول هل دادنم شد
بعد از خارج شدن از بیمارستان با احتیاطی که سارین به خرج میداد سوار ماشین شدم و به طرف تهران راه افتادیم
من و فریاد توی یه ماشین بودیم
صالح و سارین هم توی ماشین خودشون
قرار بود توی ماشین سارین باشم اما ازونجایی که زندگی من روی دایره بود برای فریاد و اینکه دوست نداشتم با
سارین دوباره پا توی اون محله بزارم سوار ماشین فریاد شدم و اینکه فریاد هم برای اولین بار به این کار تمایل نشون
داد

1401/06/26 14:31

توی راه به سفارش سارین انقدر ابمیوه و کمپوت خوردم که باعث شد گلوم باز بشه و بتونم حرف بزنم
_ کی پیدام کرد؟
با شنیدن صدای خودم هنگ کردم
صدایی فوق العاده خش دار
البته نه خش دار مثل فریاد خش دار و گوشخراش مثل گیتار خواننده های راک
نگاهی با چندش بهم انداخت و بی رغبت جواب داد:
_ فرقی ب حالت میکنه کی نجاتت داده؟
اومدم جوابشو بدم که سریع ادامه داد:
_حرف نزن لطفا صدات گوشامو آزار میده
و بعد نگاهی زیر چشمی بهم انداخت و دوباره به جاده چشم دوخت
_ من نجاتت دادم
که بعد از چند ثانیه متاسفانه ای چاشنی حرفش کرد
با تعجب نگاهش کردم
نه بخاطر حرف هایی که زده بخاطر اینکه من حس میکردم شخص دیگه ای اینکارو کرده
من مطمئنم
_ اما تو نبودی، یه صدای دیگه ای بود، شک ندارم
بعد از گفتن حرف هام سرفه هایی وحشتناک پشت سر هم کردم
دستمالی برداشت و به طرفم گرفت:
_ بهت یاد ندادن جلو دهنت و بگیری؟

1401/06/26 14:32

بی توجه به حرفش دستمالو گرفتم و گفتم:
_ جوابمو بده
دوتا دستاشو دور فرمون پیچید و گفت:
_ بهت گفتم من بودم، شخص دیگه ای نبود، حاالم ساکت شو صدات واقعا ازار دهنده و رو مخه
بخاطر گلوم ترجیح دادم حرف نزنم و اینکه از حالت روانیش میترسیدم برای همین تا تهران هیچ حرفی نزدم
باالخره جلوی در خونه ترمز زد
کمربندمو باز کردم و از ماشین پایین اومدم و وایستادم تا وسایلمو برام بیاره اما دیدم همچنان مصمم سر جاش
نشسته
ناامید ازش از جام تکون خوردم تا وسایلمو بردارم
درو باز کردم و با بدبختی و درد فوق العاده ای لوازمو برداشتم و به محض بستن در پاشو روی گاز گذاشت و با تیک
اف ریزی توی کوچه محو شد
حتی در حد اینکه کمکم کنه و چمدون هامو برام بیاره هم براش ارزش نداشتم
من هیچی نبودم براش
هیچی
قطره اشکی سمج روی صورتم روونه شد
نفس عمیقی کشیدم و به سمت در رفتم و با اون دست چالقم یکی یکی چمدون هارو داخل بردم و همونجا دم در
گذاشتمش و وارد خونه شدم
تنها یه چیز بدجور رو اعصابم بود
بهار کجا رفته بود که فریاد و بقیه دیگه دنبالش نگشتن؟
یعنی فهمیدن کجاست؟

1401/06/26 14:33

شاید برای همین فریاد اینقدر عصبی بودش!
و یه راست به سمت تلفن رفتم و شماره یاسی رو گرفتم
شماره یاسمنُ گرفتم
صدای خواننده پاپ و جدیدی که شنیده بودم معروف شده به عنوان پیشواز گوشیش پخش میشد
هر چی صبر کردم برنداشت و در آخر ارتباط قطع شد
پوفی کشیدم و به خودم تو آیینه خیره شدم
زرد به نظر میومدم و پیشونیم بخیه خورده بود و باند پیچی شده بود و کتفمم بسته بودن و دستمم که کامل باند
پیچی بود
نشکسته بود ولی خب تا جایی که فک کنم مویه کرده بود و باید مراقب می بودم تا برم برای عکس برداری و بعدش
سنوگرافی
عصبی لگد محکمی به چمدونم زدم و روی تخت نشستم
پــــُــــف
من عاشق فریاد شده بودم !
این یعنی خود فاجعهُ!
دکمه تلفن کنار تخت رو زدم و صدای اونایی که پیام گذاشته بودن پخش شد
- نیاز... دخترم... منو عموت نگرانتیم، از همسایه هات پرسیدیم میگن با مَردای زیادی در ارتباطی و باهاشون بیرون
میری، نیاز دخترم...کجایی؟
دندونامو رو هم سابیدم و چشمامو با حرص بستم
مامان چرا دست از سرم بر نمیداری؟

1401/06/26 14:34

رفت رو پیغام بعدی:
- نیاز خانوووم... کجایی آجو؟ خبری ازت نیست
لبخندی رو لبام شکل گرفت ادامه صداشو گوش دادم:
- این محمدمهدی که ازت چیزی نمیگه. توام که نیستی، منم انقدر درس خوندم چشام داره میوفته، محمدم که
همش درگیره کار و باغ و...، هر وقت گوش دادی زنگ بزن بهم، شماره جدیدتو ندارم، خدافظ آجو
خندم گرفت
این هستی واقعا بمب انرژی بود
درست برخالف من
ولی شباهت زیادی با یاسمن داشت
منم قبال اینطوری بودم
با شنیدن صدای فرد بعدی لبخند رو لبام خشک شد و یخ کردم:
- نیاز... دیگه نمیتونم مامانتو تحمل کنم، بخاطر شباهتش به تو میخواستمش ولی تو یه چیز دیگه ای برام، سیاوش
جدیدا دوباره حرف از تو میزنه، میخواد برگردی پیشش، حق نداری فهمیدی؟ من تنها کسیم که خوشبختت میکنم،
یکم فکر کن، پول... شهرت... موقعیت... همه چیز بهت میدم،
من عموتم، گناهم نیست، محرمیَم بخوای صیغه اتم میکنم
چشمام از شدت پلک نزدن به سوزش افتاده بود و دستام عجیب میلرزید
این مرد عموم بود و به من چشم داشت !
این مرد روزی بابای عشقم بود و به من چشم داشت !
از بچگی دستمالیم میکرد
شاید برای همین به سیاوش نزدیک شدم

1401/06/26 14:34

گفتم شاید اگر بفهمه پسرش عاشقمه و پسرشو دوست دارم دست از سرم برداره
ولی این کارو نکرد
قطره اشک لجوجی از چشمای نفرت زده ام فرو ریخت و من به سال ها پیش سفر کردم
) دکتر داشت به عکس های زانوهام نگاه میکرد و من مثل مُرده ها رو تخت افتاده بودم
چرا کسی نمیگفت بابام کجاست؟
مامان از پشت در اتاق با صورتی که از ریزش ریمل و خط چشم سیاه شده بود منو نگاه میکرد
ازش بدم میومد
اون با عموم به رختخواب رفته بود
با برادر شوهرش
با مَردی که منو دستمالی میکرد و شب گذشته بهم پیام های عاشقانه میداد
چطور تونست دل بابامو بشکنه
غرور بابامو له کنه
پامو نمیتونستم درست حرکت بدم
اونقدر بی حال و بی جون بودم و اونقدر گریه کرده بودم که بیهوش شدم
چشم که باز کردم خونه بودم
تو اتاق خودم
با اعصا که لنگ لنگ کنان با درد و سر درد فجیهم از اتاق خارج شدم
مستقیم رفتم سمت اتاق کار بابا

1401/06/26 14:35

چرا هیچکس از بابا نمیگفت؟
درو باز کردم
همه چیز سرجای خودش بود ولی خبری از بابا نبود
با بغض داد زدم:
- بــابــا
پاهام میلرزید و دستام زور نگه داشتن اعصام رو نداشت
از اتاقش بیرون اومدم و با صدای خفه ای که از بغض میلرزید داد زدم:
- بــابــایــی
نبود
صداش
برق چشماش
هیچ چیز ازش نبود
حتی بوی عطرش
چرا !
چرا بوی عطرش هنوزم بود
هنوزم صدای نفساش بود
جیغ زدم:
- بــابــا کــجــایــی؟ رو زمین افتادم و زجه میزدم و صدای پا اومد و مامان با عجله به سمتم دویید
سر تا پا مشکی پوشیده بود و صورتش رنگ پریده بود و چشماش قرمز!
پشت سرش عمو بود
شباهتی به بابا نداشت
ولی همونقدر قد بلند بود و همونقدر جذاب
با نفرت نگاهش کردم
نگاه لبریز از نفرتمو از چشمای گریون و پشیمون مامان به چشمای خونسرد و براق عمو چرخوندم
با نفرت و بغض دستامو با شدت از دستای مامان کشیدم بیرون و جیغ زدم:
- بابام کجاست؟ مگه حالش بد نشده بود؟ مرخص شده یا هنوز بیمارستانه؟
مامان با بغض نگاهم کرد و نگاه ملتمسشو به عمو دوخت
اما عمو با خونسردی شونه هاشو باال انداخت !
مامان به نگاه منتظر و ناباور من زل زد و اروم اروم و شمرده شمرده با بغض گفت:
- نیاز... عزیزم... بابات.......
نا باور و حرصی جیغ زدم:
- بــابــام چــــی؟
به چشمای طوفانیم زل زد و اروم گفت:
- بابات... مُرده (
نگاه طوفانی و پر بغضم مستقیم رو تلفن بود

1401/06/26 14:37

به چه جرعتی برای من پیام میفرستاد؟
ناباور و بهت زده بلند شدم و جیغ زدم:
- آشغالِ حیوون
تلفن رو با دست ازادم چنگ زدم و کوبیدمش به دیوار و جیغ زدم:
- چرا بهم زنگ میزنی؟
نفس نفس زنون سر خوردم رو زمین و جیغ زدم:
- این چه بازی ایه دیگه؟
با بغض داد زدم:
- یکی از پولداری زیادش میناله... یکی پول نداره نون بخره
مشتمو به پام کوبیدم و داد زدم:
یکی یه گناهم نکرده و داره کنار خیابون از بیچارگی جون میده￾یکی غرق گناهه و خوشبخته.
سرمو اروم به دیوار پشتم کوبیدم و اروم تر گفتم:
- یکی مثل من کسیو نداره که االن بهش بگه آروم باش همه چیز درست میشه.
اروم اروم تو همون حالت دراز کشیدم رو زمین و با بغض نالیدم:
- کاش حوا سیب ممنوعه رو نمیخورد... تاوان اشتباه اونارو قرن هاست که ما میدیم
چشمامو بستم و با بغض گفتم:
- شب بخیر نیاز... خوب بخوابی
دلم از تنهاییم گرفت و تو همون حالت تقریبا بیهوش شدم

1401/06/26 14:37

نبضم تند میزد و سرم سنگین بود و توانایی حرکت نداشتم و صدای زنگ درو میشنیدم
ولی توانایی حرکت نداشتم
بدنم خشک شده بود و تو بیهوشی و بیداری گم شده بودم
دوس داشتم بمیرم و خالص شم از این همه درد
صدای زنگ و در تو سرم اکو میشد
صدای داد میومد
- نیاز؟
توانایی حرکت نداشتم
تنها دوست داشتم فرد موردنظر بیخیالم شه و من بیشتر بخوابم
دستایی دور کمرم حلقه شد و منو برگردوند و چشمای خمار مو بیحال باز کردم و با صدای خش دارم لب زدم:
- ب..زار بمی..رم
نگاه براق فریاد بود که نفوذ کرده بود به تار تار وجودم
با حرص از کمرم و زیر زانوم گرفت و بلندم کرد و منو گذاشت رو تخت و گفت:
- احمقی؟
با گیجی و بی حالی چشمام و باز کردم و نگاهش کردم و شل و ول غریدم:
- میخوام... ب..میرم
یهو خم شد رومو دستشو گذاشت رو دهنم و با حرص گفت:
- خفه شو

1401/06/26 14:38

بی حال چشمامو بستم و اونم ازم دور شد
تو همون حالت افتاده بودم رو تخت و سست بودم و توانایی انجام حرکتی رو نداشتم
صدای قدماشو شنیدم و تخت باال و پایین شد و نشست کنارم و سرمو بلند کرد و سردی لبه شیشه ای لیوانُ رو لبم
حس کردم
شیرینی مایع خنکی و تو دهنم حس کردم و مجبور شدم قورتش بدم
انگار جون تازه گرفتم که چشمام و اروم باز کردم و رخ به رخ فریاد شدم
تو فاصله ی نزدیکم قرار داشت و گرمای نفساش به صورتم برخورد میکرد
نگاه گیجم و بهش دوختم و به چشماش زل زدم و اونقدر فاصلمون کم بود و اونقدر اون دوتا تیله آبی رو نگاه کردم
اون لحظه اونقدر همه چیز برام گنگ بود که تنها کاری که به ذهنم رسید و انجام دادم
دستای یخ زده و لرزونم و رو صورتش گذاشتم و تو یه حرکت اروم خم شدم و بوسیدمش.
زمان برام ایستاد
نفسش ایستاد و نفسم گرفت
قلبم انگار قصد داشت از سینم خودشو بندازه بیرون
فوری ازش فاصله گرفتم و نگاه نم زدمو بهش دوختم و اونم بی حالت نگهم میکرد
زبونم رو لبام کشیدم و اروم گفتم:
- م..ن..
صدای گرفتش خفه ام کرد:
- اومم... روم تاثیر نداشت
خشک شده نگاهش کردم که بلند شد و لباسشو صاف کرد و دستاشو تو جیبش گذاشت و گفت:

1401/06/26 14:38

- من دوست ندارم، تالش نکن !
پشتشو کرد و دو قدم برداشت و بعد از دو ثانیه مکث برگشت سمتمو شصتشو رو لبش کشید و گفت:
- اومممم.. البته تو به تالشت ادامه بده
بعد خنده تمسخر آمیزی کرد و با دستش به نایلون داروهایی که روی پا تختی بود اشاره کرد و گفت:
- اینارو جا گذاشته بودی
دستشو به حالت خدافظی باال آورد و گفت:
- بای
رفت و من و تو همون حالت رها کرد و من خشک شده به جای خالیش زل زدم
نیاز!
تو چیکار کردی؟!
من چیکار کردم!
غرورم له شد
مچاله شدم
به چه قیمتی؟
من که میدونستم بهارو دوست داره
این چه حس مزخرفیه دیگه
این عشقه؟
خدا لعنتم کنه
من چیکار کردم؟

1401/06/26 14:39

سرجام وا رفته به در زل زده بودم و به کار چند دقیقه پیشم فکر میکردم
اخه این چه کاری بود
چشم هامو رو هم فشار دادم که اون صحنه بازم جلوی چشمم تداعی شد
عصبی از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم تا قرص خوابی بردارم و بخورم چون واقعا نمیخواستم بهش فکر
کنم
بعد از خوردن قرص روی مبل دراز کشیدم و چشم هامو بستم تا به دنیای بی خبری از این افتضاح فرو برم
------
با صدای مشت زدن به در خونه چشم هامو باز کردم
یکی پشت در داشت خودشو میکشت
بدنم کوفته بود و موقعیتمو نمیدونستم
حتی نمیدونستم صبحه یا شب
گیج از جام بلند شدم و به سمت در رفتم
یک دقیقه هم به خودش استراحت نمیداد و یه بند زنگ میزد و مشت به در
ایفونو برداشتم و بدون نگاه کردن به صفحه گفتم:
_ چه خبرته مگ سر آوردی؟
_ وای نیاز... وای مردم از نگرانی... چرا درو باز نمیکنی تو

1401/06/26 14:40

با شنیدن صدای روهام دستمو به سمت کلید بردم و درو باز کردم
ایفونُ گذاشتم سرجاش و بعد در ورودی رو باز کردم
روهام به همراه یاسی و هستی و محمد مهدی توی چارچوب در حاضر شدن
اینا اینجا چیکار میکنن
به محض دیدن من چهره همشون بهت زده شد و اولین نفر یاسی بود که آژیرکشون سمتم اومد
_ نیااااااز چیشدی تو دختر؟ هااا؟
و با دو به طرفم اومد و بعد از اون هستی
هردوشون رو سرم تلنبار شده بودن و یه بند سوال میپرسیدن
_ واییییی بچه ها دیوونم کردین برین عقب دو دقیقه نفس بکشم
با دادی که زدم یاسی و هستی ساکت شدن و مات بهم نگاه کردن
روهام و محمد هم که از اول فقط نگا میکردن
فکر کنم منتظر بودن اون دوتا کپنشون تموم بشه که شروع کنن
محمد با چهره ای عصبی نگام میکرد و اینو که )میکشمت خودم( از توی چشم هاش میخوندم
وارد خونه شدم و اونام همچنان در سکوت پشت سرم اومدن و رو مبل نشستن که روهام باالخره گفت:
_ چیشده نیاز؟ این چه وضعیه؟
و بعد به چهره درب و داغونم اشاره کرد
دستمو کمی جا به جا کردم و گفتم:
_ خوبم چیزی نشده
_ چیزی نشده؟؟ نگاه کن قیافتو

1401/06/26 14:41

محمد که تا اون لحظه تو چشام فقط نگاه میکرد گفت:
_ مگ نگفتی چیزیم نیست و اومدم با دوستام؟مگه نگفتم دردسر درست نکن ها؟؟ نگفتم؟؟
حرفی نداشتم بهش بزنم و فقط نگاش کردم
وقتی دیدن حرفی نمیزنم دیگه چیزی نگفتن
هستی رفت و یکم خوراکی اورد تا بخوریم
منم ساکت بودم و نظاره گر کاراشون بودم که هستی تو بغل محمد بود و یهو محمد سرشو نزدیک هستی برد که یاد
فریاد افتادم
وقتی سرشو نزدیکم اورد و من چشم هامو بستم و اون کار احمقانه رو کردم دستم که رو گردنش گذاشتم چشم هامو
بستم و بعد گرمی لباش...!
سرمو تکون دادم تا اون افکار و اون خاطره از ذهنم بیرون بره
_ بچه ها نیاز خل شده
با صدای یاسی بهش نگاه کردم و گنگ پرسیدم:
_چی میگی؟؟
- نیاز چته؟ چرا چشات و بستی سرتو هی تکون میدی؟ نکنه ضربه به سرت خورده؟ عکس گرفتی ها؟؟
_ هیچی، چیزی نیست
و بعد به تلویزیون نگا کردم و شبکه هارو پایین باال کردم که اونم موقعیت منو نشون داد
خدایا چرا این صحنه همش برام تداعی میشه
چرا باید االن فیلمشم ببینم
کالفه از جام بلند شدم و دور خودم شروع کردم به چرخیدن

1401/06/26 14:42