رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

بی اختیار مشتم رو صورت می روح آرتور دوباره نشستو اینبار اون بود که پرت شد رو نرده ها.
هم زمان با داد گفتم " از قلمرو من گمشو بیرون "
با این حرکتم سامی و رویا هم تبدیل شدنو آرتور تو یه چشم بهم زدن غیب شد.
رو به بچه ها گفتم " همه تو خونه "
سریع اطاعت کردن و اومدن داخل .
به سمت پله ها رفتم و به مکس گفتم " قضیه دیشبو به بچه ها بگو تا من بیام "
نفهمیدم چطور به اتاقمون رسیدم .
مها تو اتاق داشت نگران قدم میزاد با ورودم ایستادو با ترس گفت " البرز ..."
" لخت شو ..."
" چی ؟"
" لخت شو مها ... لخت شو تا این گرگ لعنتیم دوباره وحشی نشد ..."
میخواستم اون لباسایی که بوی یه گرگ دیگه روش نشسته ازش دور شه .
گرگم زوزه میکشید .
مها سری تیشرتشو در آورد و با دستای لرزون دکمه های شلوارشو داشت باز میکرد.
چشمامو بهم فشار دادم تا آروم شم.
دیگه کنترلم کامل شکسته بود.
تبدیل شدمو گرگم آزاد شد .
مها که تازه لخت شده بود هاج و واج نگام میکرد.
مها::::::::::::::
دستام یخ شده بودو میلرزید .
میدونستم البرز بهم آزاری نمیرسونه .
اما نمیدونستم چطور آرومش کنم.
تا لخت شدم البرز تبدیل شدو اومد جلوم.
گرگم زوزه کشید اما یه گوشه کز کرده بودو نمیخواست بیاد بیرون.
انگار اونم ترسیده بود.
البرز با پوزه اش شروع به نوازش بدنم کرد.
تازه فهمیدم داره چکار میکنه.
گرگش داشت اینجوری خودشو آروم میکرد.

1401/08/26 23:48

با گذاشتن ردش رو بدن من .
داغی پوزه و نرمی موهاش غلغلکم میداد.
نا خداگاه منم تبدیل شدم.
انگار گرگم خوشش اومده بودو میخواست اونم جفتشو نوازش کنه .
با تبدیل شدنم دور هم دو دور چرخیدیمو شروع به نوازش هم کردیم.
چه حس خوبی بود .
حس میکردم که گرگش داره آروم میشه و واقعا آروم شد.
پوزه هامونو به هم زدیمو تو بغل هم تبدیل شدیم .
محکم تو بغلش فشارم دادو گفت " دیشب آرتورو دیدم تو جنگل "
سکوت کردم تا ادامه بده .
" گفت خون تورو میخواد تا پدرشو از بین ببره "
بازوشو بوسیدمو گفتم " تو حسرتش میمونه "
تو گلو خندید . موهامو بوسید و گفت " دقیقا "
از خودش جدام کرد و نرم لبمو بوسید .
با خنده گفت " حاال زود یه چیزی بپوش تا ترتیبتو ندادم "
پوفی کردمو گفتم " یه دقیقه داد میزنی لخت شو... یه دقیقه میگی بپوش "
دستمو گرفتو کشیدم تو بفلش دوباره و موهامو بوسید.
تو گوشم گفت " معذرت میخوام ها ... این جفتت بد وحشی میشه وقتی یه مرد دیگه رو نزدیکت میبینه ...
"
با خنده گفتم " یکم مالیم تر باشه فقط منم بدم نمیاد "
البرز:::::::::::::
تا مها لباس بپوشه از پنجره به جنگل خیره شدم تا زودتر بریم پیش بچه ها.
میدونم آرتور همین نزدیکی هاست .
میدونم بخاطر مشتی که بهش زدم االن میافته سر لج.
اما برام مهم نیست .
چون به جای اون مشت باید قلبشو میکشیدم بیرون.
حیف که اون طلسم لعنتی نمیذاره بکشمش .
صدای مها منو از افکارم کشید بیرونو گفت " اونا که نمیتونن بیان داخل خونه ؟"

1401/08/26 23:48

نه تا وقتی طلسم محافظ داریم "
این طلسم از بین نمیره ؟ مثال اگه خونه رو بسوزونن؟"
" نه ... بازم نمیتونن رو خاک این تیکه پا بذارن "
" آرتور میتونه مثل مانی منو طلسم کنه خونمو بخوره ؟"
دیگه برگشتم سمتش .
داشت دامنشو جلو آینه مرتب میکرد.
برگشت سمتمو گفت " میتونه نه ؟"
" تونستن میتونه اما اون قدرتی که دنبالشه رو بهش نمیده ... خون با میل و رغبت تو رو میخواد. یعنی تو
باید با رضایت بهش بگی از خون رگت بخوره ... "
" عمرا "
این جوابش دوباره منو سر ذوق آورد .
با هم رفتیم پایین پیش بچه ها که منتظر ما بودن .
رامین با دیدنم سریع گفت " االن ممکنه بخوان با تهدید ما به مها برسن "
آرمین سریع گفت " یه وقت امیر و رعنارو گروگان نگیرن!؟ یه یه نفر از گله رو ؟"
مها وای آرومی گفتو دستشو جلو دهنش گذاشت .
مکس گفت " آرتور دیشب گفت باهامون همکاری میکنه به این شرط که خون مها رو بدیم "
سامی ادامه داد " حاال با این مشتی که تو امروز زدی رئیس ... فکر کنم نظر آرتور عوض شده باشه و بخواد
از راه های دیگه وارد شه "
مها بازومو گرفتو گفت " مشت امروز؟“
رویا از تو آشپزخونه گفت " حاال این بحث هارو تموم کنین بیاین نهار بخوریم ضعف رفتم "
مها ::::::::::::
دوباره آرتور اومده بود.
اونم انقدر نزدیک به خونمون .
رو تراس ... کنار در ... همین دری که رو به رومه. باورم نمیشد.
تمام مدت نهار تو سکوت کنار البرز نشسته بودمو اونم هر از چندگاهی رون پامو نوازش میکرد .

1401/08/26 23:48

انگار میخواست مطمئن شه من واقعا کنارش هستم .
حق با بچه ها بود اگه آرتور باهامون لج کنه مسلما از راه بدتری اقدام میکنه.
اما البرز می گفت آرتور این کارو نمیکنه .
نمیدونم چرا انقدر مطمئن بود اما نگرانی من کم نمیشد.
بعد نهار پسرا رفتن تو نشیمن و منو رویا موندیم فقط.
رویا گفت " چرا انقدر ناراحتی ؟"
" دردسر شدم برای همه "
" این حرفو نزن مها اینام جزئی از زندگیه "
" چه زندگی آخه ؟ زندگی با تهدید و نگرانی ؟"
" مسلما همه ما با این اتفاقات و مسائل پخته تر و بهتر میشیم . از روزمرگی و سکون که بهتره "
" رویا بحث جون شماست ... روزمرگی بهتره یا مردن ؟"
" اوال قرار نیست کسی با این اتفاقات بمیره . دوما وقتی همه قراره بمیریم در نهایت با هیجان مردن بهتره
نیست؟"
با انگشتم دوتا زدم رو پیشونیشو گفتم " کی تخلیه کردن ؟ "
برام قیافه ای در آوردو گفت " فعال که تو اجاره دادی "
داشتم ظرفارو میچیدم تو ماشین که یاد سحر و سارا افتادم.
رو به رویا که داشت میوه میچید گفتم " سحر و سارا چی براشون نهار نبریم ؟"
" آرمین گفت میخوابن تا شب . هیچی الزم ندارن "
" جدی؟ از دیشب تا امشب ؟ خیلیه ! دستشویی هم نمیرن ؟"
یهو صدای خنده بلند سامی رو شنیدم که اومده بود کنار اوپن .
رو به من گفت " مها خیلی خوب بود . دستشویی چطور به ذهنت رسید"
" ای بابا خب خیلی مهمه 42 ساعت مگه میشه دستشویی نرن "
رامین به ما ملحق شدو گفت " اونا تو حالت گذر هستن . اندام هاشون طور دیگه داره کار میکنه . "
رویا گفت " بیاین میوه بخوریم بعد بریم تمرین "
البرز:::::::::::
دوست نداشتم مکس و مها دوباره تو خونه تنها تمرین کنن.
با اینکه به هر دو اطمینان داشتم اما یه حس بدی بود از تنها گذاشتنشون.

1401/08/26 23:49

مها به گردنش دست کشیدو گفت " هنوز نمیتونم بیام بیرون ؟ خوب شده ها ... یکم خراش مونده که سرش
بسته است "
همه به من نگاه کردن . با دو دلی گفتم
" باشه ...بیا ... اما فقط تو حالت گرگ باش "
" چرا ؟" بازومو گرفتو خودشو لوس کرد اما برای امنیت خودش الزم بودو گفتم
" چرا نداره . اینجوری امنیتت بیشتره "
رویا گفت " خب اصال چرا بری بیرون مها همین تو تمرین کن " با رویا کامال موافق بودم اما مها رفت سمت
پنجره و گفت " خیلی کالفه شدم تو خونه . گرگمم نا آرومه "
مکس با پوزخند گفت " تا دیروز نمیدونست گرگ تو وجودشه االن میگه نا آرومه "
مها :::::::::::
این مکس خیلی داره میره رو اعصاب من .
با اخم نگاش کردمو چیزی نگفتم اما بقیه خندیدن حتی البرز که به اونم با اخم نگاه کردمو خنده اشو جمع
کرد.
حتما باید میرفتم بیرون حس میکردم دارم از درون دیوونه میشم.
همه رفتن بیرونو البرز رو به من گفت " همینجا تبدیل شو بریم بیرون."
" مطمئنی امنیتش بیشتره؟"
" مسلمه مها . لطفا به هیچ وجه تو حیاط تبدیل نشو باز بیا تو خونه قبل تبدیل شدنت "
پوفی کردمو چشم گفتم .
تبدیل شدمو از در رفتم بیرون .
البرز پشت سرم اومدو دستشو برد تو موهام .
البرز::::::::::::::::
ناخداگاه دستام رفت تو موهای سفید گرگ مها.
نرم و آرامش بخش .
از نوازش من خوشش اومد و گردنشو آورد سمتم تا اون قسمتم براش دست بکشم .
صدای خنده بچه ها از تو حیاط اومد و تیکه های شیطنت آمیز هر کدوم . حق داشتن نوازش جفتت مثل
بوسیدن لبش خصوصی بود. اما با نگاه من همه ساکت شدن .
رو به مها گفتم " بیا با خودم میخوام تمرین کنی "
تبدیل شدمو مها هم پشت سرم اومد

1401/08/26 23:49

با فاصله از هم ایستادیمو بهش حمله کردم .
اونم حمله کرد اما هر دو انگار به جای حمله داشتیم با هم بازی میکردیم.
نه من میتونستم دندونامو تو تنش فرو کنم تا مها.
حتی نمیتونستم به بدنش فشار زیاد بیارم.
این بار که از هم فاصله گرفتیم تبدیل شدمو گفتم " اینجوری نمیشه ... یکی از شما با مها تمرین کنه "
آرمین سریع تبدیل شدو به مها حمله کرد .
مکس اومد کنارمو گفت " من برم دیگه پیش آرام ."
سر تکون دادمو گفتم " سوئیچ تو خونه است با ماشین برو "
چشمی گفتو رفت سمت خونه .
مها تونست به خودش مسلط باشه و تقریبا به آرمین برتر بود.
بعد با رامین تمرین کرد .
خودمم تبدیل شده بودمو با رویا کار میکردم.
مها داشت با سامی تمرین میکرد که امیر و رعنا رسیدن .
اومدن سمت ما .
باید اعتراف کنم که نگرانشون بودم اما نمیخواستم بروز بدم.
تبدیل شدمو پرسیدم " چه خبر ؟"
امیر گفت " کارا خوب پیش رفت جای نگرانی نیست "
" مرسی خیلی خوبه که رفتی شرکت ... "
برگشتم سمت بچه ها که دیدم مها تبدیل شده ...
یکی مثل شبه ...
اونو از رو زمین بلند کردو ...
دیگه مها نبود ...
مها ::::::::::::
دوباره از کوره در رفتم و اینبار به سامی آسیب زدم .
سامی تبدیل شدو دستشو باال آورد تا من دوباره حمله نکنم.
از بازوش خون میومد.
منم تبدیل شدمو گفتم " معذرت میخوام .. بزار زخمتو ..."
جمله ام تو گلوم خشک شد...

1401/08/26 23:50

یکی از پهلو منو گرفتو تو هوا معلق شدم. قبل اینکه بتونم جیغ بزنم دستشو گذاشت جلو دهنم .
از روی شاخه ها با سرعت میرفت و من مثل مسخ شده ها نمیتونستم نه تکون بخورم نه حرف بزنم.
چه حماقتی کردم تبدیل شدم ...
البرز بهم گفت ...
فقط چشمای نگرانش تو ذهنم بود تا اینکه یهو ایستادیمو پرت شدم رو زمین .
صدای عصبانی داد زد " آروم گفتم "
نمیتونستم از رو زمین تکون بخورم .
به پهلو رو زمین بودمو فقط پا های همه رو میدیدم.
شاید ده نفر بودن .
دوباره همون صدا که حاال پاهاشو میدیدم گفت " طلسمتو بردار... خودم هستم ... میتونین برین "
انگار بدنم رها شدو تونستم تکون بخورم . جز پاهای خودش بقیه همه غیب شدن.
سریع خواستم محو شم اما نتونستم.
با صدای خنده تو گلوش برگشتم سمتش که با دیدن همون چشما تمام بدنم یخ شد.
زیر لب گفت " سالم مها ... خیلی وقته منتظرت بودم "
بازومو گرفتو بلندم کرد ...
دستاش هیچ حسی نداشت ...
نه گرم... نه سرد ... فقط درد ...
از تماس دستش با بدنم درد تو تنم پیچید.
از چهره ام متوجه شدو دستمو ول کرد .
با بهت نگام کردو با صدایی که به زور شنیده می شد گفت " درد؟"
فقط تونستم سر تکون بدم.
چشماش حالمو دگرگون می کرد. ذهنو فکرمو از کار مینداخت و از درون سرد میشدم .
سرد... سرمایی که به کل تنم رسوخ می کرد .
همینجور با بهت بهم خیره بود که زیر لب گفت " درد ... " دستشو آوردو رو گونه ام گذاشت.
دوست داشتم سرمو ازش دور کنم. اما نمیتونستم .
با تماس دستش با صورتم دوباره درد تو تنم پیچید و اینبار دستشو از صورتم جدا نکرد که از درد جیغ
بلندی کشیدمو رو زمین افتادم .
درد تو تمام تنم میپیچید .
آرتور با بهت به دستشو به من نگاه کرد

1401/08/26 23:51

کم کم درد تنم محو شد. زیر لب داشت چیزی زمزمه میکرد.
یهو فریاد زد لعنتی...
یغه لباسمو گرفتو بلندم کرد .
با حرص لبشو لو لبم گذاشتو منو بوسید .
مسخ بودمو بی حرکت . فقط اشکام بود که رو صورتم میریخت.
درد تو بدنم می پیچیدو از حس لبای اون رو لبم میخواستم باال بیارم.
چشماشو بسته بودو از صورتش معلوم بود داره لذت میبره
از لبم جدا شد و نگام کرد.
تمام اون لذت از صورتش پاک شدو گفت " درد نمی کشیدی اگه اون گرگینه نشونت نکرده بود ... "
خم شد تا دوباره لبامو ببوسه اما تو چند میلیمتری لبم ایستاد.
نفسشو با فشار بیرون داد و گفت " نمیخوام درد بکشی ... هرچند بوسیدنت برام مثل زندگیه ..."
البرز::::::::::::::
خیلی سریع اتفاق افتاد .
گرگم آزاد شد و افتاد دنبال جفتش.
اما اون لعنتی از رو درختا رفت و خیلی زود ردشو گم کردم.
بقیه هم پشت سرم بودن.
بهش گفتم تبدیل نشه . خدای من این دختر میخواد دیوونه ام کنه. اگه پیداش نکنم چی .
همه چیو سپردم به غریزه ام و تو جنگل میدوئیدم.
نمیذارم ازم بگیرنش.
مها::::::::::
نمیفهمیدم چی میگه و این درد که از تماس بدنم با بدنش ایجاد میشه چیه.
بالخره چشم از لبام برداشت و ولم کرد.
همچنان نمیتونستم تکون بخورم.
هیچ حرکتی جز نفس کشیدنم ممکن نبود.
سعی کردم محو شم که گفت " بیخود تالش نکن. طلسم من نمیذاره کاری کنی ... فقط خودتو خسته
میکنی ... "
برگشت سمتمو دوباره چشماش تا جونم رسوخ کرد.

1401/08/26 23:51

زیر لب گفتم " چرا چشمات ..." نتونستم جملمو کامل کنمو چشمامو بستم.
خندید و گفت " من و چشمام هیچوقت از ذهنت پاک نمیشیم ... درست از لحظه ای که منو دیدی...
میدونی چرا ؟! "
بدون اینکه چشمامو باز کنم سر تکون دادم که گفت " چون من نیمه گمشده تو ام "
اینبار با تعجب نگاش کردم که باز پوزخند زد .
چرخید و ازم دور شد.
یهو گفت " تو این دنیا به این بزرگی ... تو دوتا نیمه گمشده داشتی و شانس من ... اول اونو دیدی ... اون
گرگینه وحشی رو ..."
یعنی اونم مثل البرز جفت منه ؟ یعنی اگه اول البرزو نمیدیدم عاشق اون میشدم ؟ موهای قرمز و پوست
بیش از حد سفیدش حس ترس و غربت بهم میداد.
عصبی خندید و برگشت سمتم.
لبشو تر کردو گفت" هیچوقت من از یادت نمیرم ... تو تمام خواب و رویات منو میبینی ... من جزئی از تو ام
که جایی برام نذاشتی ..."
از حرفاش گیج شده بودم و با ترس فقط گفتم " از من چی میخوای "
" ازت خیلی چیزا میخوام ... "
" من هیچ کمکی بهت نمی کنم "
چشماش با این حرفم اول غمگین و بعد پر از خشم شد .
اما با صدای آرومی گفت " مجبوری ... مجبوری برای نجات گرگ پیرت کمکم کنی "
دلم میخواست بالیی که سر گلبرگ آوردم سر اونم بیارم اما نمیتونستم.
فقط با نفرت نگاش کردم .
اومد سمتمو گفت " زیاد وقت نداریم وقتی پدرم برسه مثل من نیست ... همتونو میکشه..."
لبمو با دستش لمس کرد . با همین تماس کوچیک درد تو تنم نشست .
سری تکون داد. دستشودور کرد و گفت .
"اگه یه لحظه طلسمو بردارم قول میدی محو نشی ؟ "
نمیدونم غم تو نگاهش بود یا خواستن تو صداش که خواستم بگم باشه اما صدای خودمو شنیدم که گفت "
نه "
پوزخندی زدو گفت " میخواستم درد نکشی "
دوباره خم شد سمت لبم ...

1401/08/26 23:51

البرز:::::::::::::::
با تمام وجود میدوئیدم.
انگار یه رد نامرئی منو میکشوند سمت مها.
از بین درختا دیدمش.
آرتور تو چند میلیمتری لب مها بود که پریدم روش .
به گردنش حمله کردم.
هم زمان دیوار زمین مها هم از سمت دیگه اومد اما آرتور سریع تر بود.
تو درختا گم شد....
فقط اگه یه لحظه دیرتر میرفت سرشو از تنش جدا کرده بودم.
برگشتم سمت جایی که مها بود .
بالخره نفس راحتی کشیدم.
دیگه نمیذارم این اتفاق بیافته ...
مها:::::::::::::
از ترس دردی که دوباره میخواست تو تنم بپیچه چشمامو بستم که آرتور پرت شد رو زمین .
با وحشت و امید به البرز که رو تن آرتور ایستاده بود نگاه کردم.
با افتادن آرتور طلسمم از بین رفته بود .
سریع محو شدمو با دیوار زمین سعی کردم آرتورو اسیر کنم اما غیب شد.
پشت سر البرز بقیه هم اومدن.
میترسیدم ظاهر شم.
البرز اومد سمت جایی که ایستاده بودم.
ناخداگاه رفتم سمتشو بغلش کردم.
با پوزش سرمو نوازش کرد و نشست.
پشتش نشستمو رفتیم سمت خونه .
تمام مدت محو بودم.
دیگه نمیخواستم ریسک کنم.
حتی برای یه لحظه و تبدیل شدن به حالت گرگ هم حاضر نبودم ریسک کنم.
حق با البرز بود اینبار شانس آوردم اما مسلما آرتور دفعه بعد با یه روش دیگه وارد عمل میشه

1401/08/26 23:51

البرز::::::::::::::::
تا رسیدیم خونه مها رفت داخل و همه تبدیل شدیم.
مها با چشمای نگران و ترسیده اومد سمتم.
محکم بغلش کردمو گفتم " باید تنبیه شی ... چرا به حرفم گوش نکردی "
هیچی نگفتو از اشک چشماش پیراهنم خیس شد .
چونشو بلند کردمو گفتم " تموم شد . قوی باش . گریه چیه "
بغضشو قورت داد و سر تکون داد.
رویا گفت " چند ثانیه هم نشد که مها رو گرفتن . انگار زیر نظرمون داشتن "
مها پرسید " چرا تو حالت گرگ منو نبردن ؟"
از بغلم جداش نکردم .
نمیتونستم ازش دل بکنم .
برای یه لحظه فکر کردم همه چیو از دست دادم .
همینطور که تو بغلم بود گفتم " چون طلسمش تو حالت گرگ رو تو اثر نداره ... "
" یعنی آدام هم بیاد من تو حالت گرگ باشم نمیتونه کاری کنه ؟"
اینبار امیر بود که جواب داد و گفت " نمیتونه کاری کنه اما با تهدید جون یکی از ما میتونه مجبورت کنه از
حالت گرگ خارج شی."
همه ساکت بودیم که مها از بغلم جدا شد و گفت " وقتی بهم دست زد ... درد تو کل تنم پیچید ... چرا ؟!"
مها::::::::::
البرز با صدای دو رگه گفت " بهت دست زد ؟"
لبمو گاز گرفتم و با دردش لبای آرتور رو لبم تداعی شد.
اگه بهش میگفتم منو بوسید ...
نگاهش تو چشمام قفل بود که سامی گفت " واقعا چرا درد ؟"
البرز نفس سختی کشیدو گفت " نمیدونم ..."
چرخیدو رفت سمت در و محکم کوبید به چهار چوب در.
جای انگشتاش تو چوب فرو رفت .
از صدای ضربه دستش همه پریدیم .
رویا سریع رفت کنار البرزو گفت " داداش "
بازوشو گرفتو دشت کشید.

1401/08/26 23:52

البرز زیر لب گفت " من یکم میدوئم تا آروم شم "
از در رفت بیرونو سامی و امیر هم پشت سرش رفتن.
رویا برگشت سمتم که با پلک زدنم اشکام سرازیر شد.
زیر لب گفتم " رویا ... آرتور منو بوسید ..."
البرز::::::::::
میدونستم یه ثانیه دیگه بمونم مها رو بیشتر میترسونم.
انقدر گرگم وحشی شده بود که نمیتونستم آرومش کنم.
فکر حرف مها تمام چیزایی که تو گوی دیده بودمو دوباره زنده کرد.
بچه هام پشت سرم اومدن.
میدونم همه رو نگران میکنم
اما نمیتونم بدون دوئیدن گرگمو آروم کنم.
مها::::::::::::
رویا با چشماش گرد نگام کرد که آرمین گفت " مها ... بهتره راجبش به البرز چیزی نگی "
با نگرانی برگشتم سمت دو قلوها.
نگم؟ چطور نگم ... تا نگم آروم نمیشم .
رامین هم گفت " آره ... ندونه بهتره ... بیشتر عصبی میشه اگه بهش بگی "
اشکامو پاک کردمو سر تکون دادم.
حق با آرتور بود .
اون از ذهنم پاک نمیشد.
نه چشماش نه لمس دستش و نه حتی بوسه اش ...
سرمو تکون دادم تا این افکار از ذهنم پاک شه .
چرا وقتی منو لمس میکرد درد میپیچید تو تنم.
چرا گفت میتونستی درد نکشی ...
بدون توجه به بچه ها دوئیدم سمت اتاق کار البرز.
تو اون کتاب باید باشه ... یه چیزی به چشمم خورده بود.

1401/08/26 23:52

البرز:::::::::::
هوا تاریک شده بودو نور ماه بود بین درختا .
وقتی رسیدم باالی کوه بچه هام کنارم ایستادن.
زوزه کشیدمو همراهیم کردن.
صدای شاخه کنارمون باعث شد برگردم.
آرتور رو شاخه درخت لم داده بود و نشسته بود.
با پوزخند گفت " تا ابد که نمی تونی تو خونه مخفیش کنی... میدونی ... االن که فکر میکنم میبینم اون
سهم منم هست ... "
فقط نگاش کردمو تبدیل نشدم.
گرگم آماده حمله بود.
آرتور پرید پایین و اومد سمتم .
سرشو کج کردو گفت " خیلی احمقانه است دارم با یه گرگ حرف میزنم نه ؟"
چند قدم دیگه اومدو گفت " میدونی وقتی امروز بوسیدمش ..."
بوسیدمش...بوسیدمش... صداش تو سرم اکو میشد و لبای مها تو ذهنم تداعی میشد.
نتونستم گرگمو آروم نگه دارم.
آرتور به اندازه کافی نزدیک شده بود.
مستقیم به قلبش حمله کردمو سینشو پاره کردم.
شوکه رو زمین افتاد .
قلبش پاره پاره شده بود
درسته کشته نمیشد اما میشد درد بکشه ...
میشد خشمم خالی شه .
با حمله من مکس و سامی هم آماده حمله شدن اما تبدیل شدمو باالی سر آرتور ایستادم .
میدونستم االن افرادش میرسن .
با نفرت گفتم " تو اشتباه کردی به جفتم دست زدی ... مها مال منه ...تو سهمی نداری ... هیچکس سهمی
نداره..."
چهره بی روحش دردو خوب نشون میداد.
با درد گفت " اشتباه کردی با این کارت ... "
منتظر بقیه جمله اش نشدم.
تبدیل شدمو زدم به جنگل

1401/08/26 23:53

مها :::::::::
رویا و بقیه باالی سرم بودن .
همه ساکت بودیم .
اول از همه رعنا حرف زد و گفت " یعنی البرز کشته شه تو هم میمیری ؟"
رویا گفت " میشه انقدر حرف از مردن نزنین "
نمیتونستم از جمله های کتاب چشم بردارم .
تو طلسم خوناشام ها نوشته بود اونا با قدرتشون میتونن هر کسیو مجذوب خودشون کنن.
حتی میتونن کاری کنن که طرف از یه رابطه ناخواسته لذت هم ببره .
اما اگه گرگینه ای که با جفت ابدیش نشون شده رو طلسم کنن این تماس درد ناک میشه ...
مثل تماس دست آرتور و من ...
یاد دردی که تو تنم پیچید موهای بدنمو راست کرد.
برا همین بهم گفت طلسمو بردارم ... میخواستم درد نکشی ...
خدای من ...
برگشتم صفحات جفت ابدی ... همه سفید بود جز اون پا نویس اولیه که میگفت جفت ابدی با مرگ یکی هر
دو از بین میرن .
تو دلم یه شعله امید روشن شد...
اگه منو میخوان ... نمیتونن البرز منو بکشن ...
رامین گفت " رویا... پدر مادر سامی هم یه نسخه از این کتابو باید داشته باشن "
رویا کنارم نشست و گفت " خود سامی داره ... من تو خونمون دیدم "
آرمین گفت " بریم االن ؟"
صدای البرز با جدیت اومد " کجا ؟"
برگشتم سمت در ...
حاال صورتش کامال خسته و بی روح بود.
رامین جواب داد " یه چیزی تو این کتاب پیدا کردیم اما ادامه اش نیست ... بریم خونه سامی شاید تو
نسخه دیگه پیداش کنیم "
البرز بدون اینکه چشم ازم برداره گفت " من میدونم ادامه اش چیه الزم نیست "
رویا گفت " راجب جفت ابدیه "
البرز نفس عمیقی کشیدو به رویا نگاه کرد.

1401/08/26 23:54

سری تکون دادو گفت " میدونم ... "
رو به دوقلوها گفت " دیگه وقت رسیدن به خانوماتونه "
اونام متوجه دستور شدنو از اتاق رفتن بیرون.
رویا و رعنام بلند شدنو رعنا گفت " مام بریم شام درست کنیم "
با تنها شدنمون البرز درو قفل کردو اومد سمتم.
زیر لب گفت " آرتور تو رو بوسید ؟ "
نگاهش به لبام خیره بود.
جلوم ایستادو لبمو با شستش لمس کرد.
اول آروم دستشو رو لبم کشیدو بعد انگار میخواست چیزیرو از رو لبم پاک کنه با فشار.
بی اختیار اشکام سرازیر شد.
یاد لبای آرتور ... یاد درد ... یاد بوسه های البرز تو سرم میپیچید.
یهو انگار به خودش اومدو متوجه اشکام شد .
اشکامو پاک کرد.
خم شد رومو لبمو آروم بوسید.
آروم هلم دادرو کاناپه و اومد روم.
بوسه اش شدید تر شد و فشار وزنش رو تنم بیشتر .
البرز:::::::::::::
به کل کنترلم بهم ریخته بود .
لبای مها رو وحشیانه بوسیدمو مکیدم.
انگار میخواستم مطمئن شم مال منه .
وقتی ازش جدا شدم لبش کامال خون مرده بود .
آروم چشماشو باز کردو دستشو از تو موهام آورد بیرون .
از روش بلند شدمو نشستم کنار پاش .
تنشو نوازش کردم و به لبای کیودش خیره بودم که گفت " معذرت میخوام "
" خیلی درد کشیدی "
نگاهشو ازم دزدیدو سر تکون داد.
به چهره معصومش نگاه کردم.
مها درد کشید و من نبودم

1401/08/26 23:55

نبودم نجاتش بدم ...
نبودم جلو دردشو بگیرم .
زیر لب گفتم " دوباره میاد ... باید یه فکری کنیم "
کمکش کردم لباساشو مرتب کنه و خودمم لباسامو مرتب کردم .
دست مها رو گرفتم تا بلند شه که آرتورو دیدم .
لباساش خونی بودو زخمش نیمه باز.
نگاهش بین من و مها چرخید .
نمیدونم از کی اینجا بود
حتما همه رابطمونو دید ... مثل دفعه قبل ...
بی توجه بهش موهای مها رو بوسیدمو نذاشتم برگرده سمت جنگل.
با هم رفتیم سرمت در که مها گفت
" اون قسمت کتاب که سفیده چی بوده ؟"
" چیز مهمی نبود ... راجب خصوصیات جفت ابدی بود "
" خب میخوام بدونم ... چی بود ..."
" میدونی مها ... مهمش همین بود که میدونی ... با مرگ یکی از ما ... اگه جفت ابدی باشیم اون یکی هم
میمیره "
" هستیم البرز ... مگه ممکنه نباشیم ؟"
" نمیدونم واقعا ... "
اگه جفت ابدی باشیم با مرگ مها منم میمیرم که واقعا خوشحال میشم اما...
اما با مرگ من اگه قرار باشه مها بمیره ...
اصال نمیتونم بهش فکر کنم .
ادامه صفحات کتاب راجبه از بین بردن پیوند ابدی جفت ها بود.
چیزی که شاید الزم باشه اجرا کنم ...
اگه بدونم جون مهای منو نجات میده ...
قفل درو باز کردم که مها گفت
" خواهش میکنم البرز برا یه بارم شده پنهون کاری رو بذار کنارو بهم کامل بگو."
" من همیشه باهات رو راست بودم "
" آره اما هر وقت خودت خواستی "
" بچه ها منتظرن . یه ساعته اینجاییم . شب برات میگم

1401/08/26 23:56

مها::::::::::
یه بوسه نرم دوباره خشن شد و یه گرگ وحشی که به سطح اومد.
لباسایی که نفهمیدم کجا رفت و ضربات پی در پی البرز...
سخت صدامو کنترل کردم تا بیرون نره .
وقتی ازم جدا شد هنوز قلبم تند میزد .
منم واقعا بهش احتیاج داشتم.
ذهنمو از دردی که کشیدم پاک کرد.
هرچند جواب سوالمو بازم ندادو گذاشت برای شب ...
میدونم وقتی نخواد چیزیو بگه ...
هیچ چیزی نمیتونه مجبورش کنه.
تو سکوت با بقیه شام خوردیم .
آرمین و رامین نبودن .
سامی به البرز گفت احتماال فردا سحر و سارا میتونن کامل تبدیل شن.
چقدر از فردا میترسم.
حس میکنم میخواد اتفاق بدی بیافته .
البرز:::::::::::
شام تو شکوت گذشت.
مکس که رفته بود و دو قلوهام نیومدن پایین.
رویا و سامی بعد شام زود خداحافظی کردنو رفتن .
خیلی نگران بودم که این وقت شب میرفتن تو جنگل .
اما حاضر نشدن بمونن و نمیخواستم بهشون دستور بدم که بمونن.
امیر و رعنام رفتن اتاق خودشون.
راجب اتفاق دوباره جنگل کسی حرفی نزد.
جلو تلویزیون رو کاناپه نشسته بودم که مها اومد کنارم .
خواست کنارم بشینه که دستشو گرفتمو نشوندمش رو بام.
رو بدنم خم شد و سرشو گذاشت رو سینه ام .
آروم گفت " میشه االن بهم بگی تو کتاب چی نوشته بود ؟"

1401/08/26 23:57

بزار اول به مکس زنگ بزنم ببینم در چه حاله "
" اون اگه پیش آرام باشه که جواب نمیده "
" خب بالخره باید امتحان کنم "
شماره مکسو گرفتم .
زود جواب دادو گفت " البرز... چیزی شده ؟"
" سالم ... خواستم حالتو بپرسم "
" ام... خب خوبم "
" آرام خوبه "
" مرسی ... خوبه ..."
" همه چی مرتبه ؟"
" آره اونجا چی؟"
"آره ...فعال "
" من شاید فردام بمونم "
" مشکلی نیست ... مواظب خودتو آرام باش"
" مرسی ... حتما "
با قطع کردنم مها گفت " خب االن میگی "
" چرا اصرار داری بدونی ؟"
" بالخره راجب منه دیگه ...راجب ماست "
شروع کردم به نوازش پشت و کمرشو گفتم " مها ... اگه اتفاقی بیافته و تو ... "
حتی نمیتونستم به زبون بیارمش که مها گفت
" اگه من بمیرم ؟"
" اوهوم ... اگه اتفاق بیافته من با کمال میل ترجیح میدم بمیرم ... "
" منم "
" چی؟"
" منم مردنو به بیتو بودن ترجیح میدم "
" اما این درست نیست ... من نمیخوام با مرگ من ...
یهو صاف نشستو دستشو گذاشت رو لب من
خیلی مصمم گفت " البرز ... این انتخاب منه برای بعد از تو ... بیا به انتخاب هم احترام بذاریم

1401/08/26 23:58

دستشو بوسیدمو گفتم " من نمیتونم قبول کنم ..."
" میدونستم ... میدونستم ..."
از رو پام بلندش و خواستم مانعش بشم اما سریع ازم دور شدو گفت
" تو اون صفحات نوشته چطور پیوند جفت ابدی از بین بره ... آره ؟"
مها:::::::::::
درست حدس زده بودم ...
تو اون صفحات نوشته بود چطور پیوند جفت ابدی از بین میره .
چشمای متعجب البرز نشون میداد درست حدس زدم .
سری تکون دادمو گفتم " باید بهم قول بدی ... باید قول بدی هیچوقت... هیچوقت این کارو نمی کنی "
بلند شدو ایستاد " مها ...گوش کن "
" نه ... تو گوش کن ... این پیوند مقدسه ...ارزشمنده ... همین پیوند جونمو نجات داد منو به تو برگردوند
...گرگمو آزاد کرد "
دیگه اشکام راه افتاده بود.
باورم نمیشد البرز بخواد از این عشقمون بگذره.
شاید بشه بهش گفت از خود گذشتگی .
اما بی حرمتی بود... بی حرمتی به عشقی که بینمونه .
اومد سمتمو سعی کردم بغلم کنه اما نذاشتمو عقب رفتم
" مها ... من نمیخوام این کارو کنم ... یعنی االن نمیخوام ..."
سر تکون دادمو گفتم " هیچوقت ... هیچوقت بهش فکر هم نکن ... چون اگه اینکارو کنی مطمئن باش من با
دستای خودم زندگیمو تموم میکنم "
اینبار دیگه منو کشید تو بغلشو مقاومتم جواب نداد .
محکم منو بین بازوهاش قفل کرده و زمزه کرد
" تو روح منی ... با من این کارو نکن ..."
اشک امونمو بریده بودو تو ذهنم فقط دنیای بدون البرز میومد...
" نه ... من هیچوقت نمیتونم ادامه بدم ... بدون تو نمیتونم ..."
البرز:::::::::
خیلی طول کشید تا تونستم مها رو آروم کنم.

1401/08/26 23:59

چرا ؟"
" چون میخواد من زجر بکشم ... عاشق دیدن درد دیگرانه"
" از من چی میخواد ؟ "
" نمیدونم ... هیچوقت قابل پیش بینی نیست "
به سینی جدیدی که رو پاتختی بود اشاره کردو گفت " اینو بخور "
بلند شد که فکر کردم میخواد از اتاق بره بیرون اما رفت سمت پنجره و گفت
" تا فرصت داشتیم باید به حرفم گوش میدادی "
" خب االن چرا ..." نتونستم بگم خونمو نمیخوری .
آرتور بر نگشت سمتموهمچنان به بیرون خیره بود .
زیر لب گفت " وقتی پیشت نیست طلسمت میکنه که کسی نتونه خونتو بخوره ... وقتی پیشت هستم که
کسی نمیتونه بهت نزدیک شه "
" اگه االن رو من طلسمه پس چرا ...لمست ..."
یهو قلبم فرو ریخت ...
نکنه البرز ...
بغض گلومو گرفت .
آرتور برگشت سمتمو گفت " زنده است ... تو کماست ... پیوندتون سر جاشه... درد نمیکشی چون من
طلسمت نکردم ... طلسم پدرم روته "
با شنیدن اینکه البرز زنده است و پیوندمون هست نفس راحتی کشیدم .
اما گفت تو کماست ...
باید پیشش بودمو خوبش میکردم.
نه اینکه اینجا باشم.
در اتاق با فشار باز شد.
نگاه آدام رو منو آرتور چرخید . حدس میزنم انتظار داشت تو شرایط دیگه ای باشیم.
رو به آرتور گفت " اینجا چه غلطی میکنی ؟"
آرتور به سینی صبحانه اشاره کرد و بدون هیچ حرفی رفت سمت در .
چهره آدام با یه لبخند کثیف جون گرفتو بازو آرتورو گرفت .
" کجا ؟ نمیخوای بوسه عشقتو ببینی ؟"
" من همینکه تو این اتاق میبینمش عذاب میکشم ... خیالت راحت ..."
" میدونی من به کم راضی نیستم ."

1401/08/27 13:23

با این حرفش چونه آرتورو گرفتو اومد سمتم.
جلو تخت ایستادو آرتورو ول کرد.
از حالت بدن آرتور معلوم بود زیر طلسمه .
با اینکه حسی بهش نداشتم اما قلبم تو سینه فشرده شد .
نفهمیدم چی شد که آدام رو تنم بودو دستامو باالی سرم قفل کرد .
خواستم محو شم که تو گوشم گفت " اینبار خطا کنی یکیو میکشم ... شک نکن ..."
لبمو گاز گرفتم.
فشار تنش نفسمو بریده بود.
لبمو به زور از حصار دندونام آزاد کردو شروع به بوسیدنم کرد.
زبونشو رو لبم و چونم کشیدو رفت سمت گوشم .
بی اختیار اشکام راه افتاده بود .
صدای در باعث شد دست بکشه .
با پوزخند نگام کرد و خیلی آروم از رو تنم بلند شد .
نگاهش که رفت رو آرتور نگاه منم برگشت سمت آرتور .
چشماشو بسته بودو لبشو به هم فشار میداد.
با خنده آدام جسمش رها شد و تو یه لحظه مشتش تو یه قدمی صورت آدام ایستاد.
فریاد از درد آرتور تو اتاق پیچیدو زمین افتاد.
آدام با پوزخند رفت سمت در و گفت " هر دوتاتونو پایین میخوام ... سریع "
آروم از تخت رفتم پایینو کنار آرتور نشستم .
نمیدونستم باید چکار کنم.
جمع شده رو زمین افتاده بود.
درد کشید ... بخاطر من ...
عذاب کشیدم ... بخاطر اون ...
دستمو رو بازوش گذاشتمو آروم گفتم " خوبی ؟"
سعی کردم با نیروم دردشو کم کنم .
نمیدونستم روی اونا هم جواب میده یا نه .
زیر دستم جا به جا شدو آروم گفت
" من خیلی وقته که خوب نیستم

1401/08/27 13:23

رو به رون نشستو داسش قاب صورتم شد.
با شصت دستش لبمو لمس کردو گفت " ببخشید نمیتونم جلوشو بگیرم "
فقط سر تکون دادم
برا اولین بار دلم واقعا برای آرتور سوخت .
سریع بلند شدو دستشو آورد سمتم
" بریم قبل اینکه باز بهونه پیدا کنه "
حرفی نزدمو همراهش راه افتادم.
از اینکه دستمو ول نکرده بود معذب بودم.
بیرون اتاق هم مثل داخل اون سراسر سنگ بود .
انگار از دل کوه تراشیده شده بود.
راه رو ها تاریکو کم سو بود .
از راهرویی که اتاق من توش بود خارج شدیمو به راه پله سنگی رسیدیم.
سه طبقه رفتیم پایین تا به یه سالن بزرگ رسیدیم.
تنم یخ شد وقتی اونهمه خوناشامو یه جا دیدم.
آدام رو صندلیش انتهای سالن رو جایپاهی که حدودا یک متر باال تر از سطح زمین قرار داشت نشسته بود و
دو طرفش دوتا صندلی خالی بود .
با ورود ما همه برگشتن سمتمون .
آدم لبخند کجی زدو گفت " درست به موقع اومدین "
با دستش به دوتا صندلی اطرافش اشاره کرد .
فشار دست آرتور رو دستم بیشتر شدو رفتیم سمت آدام .
پایین پله ها آرتور دستمو ول کردو رفت سمت راست پدرش.
من اما همچنان ایستاده بودم که آدام با سر به صندلی سمت چپش اشاره کرد .
مضطرب پله هارو باال رفتمو سمت چپ آدام نشستم .
دستشو آورد سمتم که با تعجب نگاش کردم.
اشاره کرد به دستم .
لرزش دستامو حس میکردم . اما سعی کردم به خودم مسلط باشم.
یه مرد میانسال اومد کنار صندلیم ایستاد.
آروم دستمو تو دست آدام گذاشتم که رو به جمعیت به روسی چیزی گفت
مردی که کنارم بود برام ترجمه کرد

1401/08/27 13:24

بالخره این صندلی دوباره پر شد ..."
با شنیدن این حرف هوا از ریه هام خالی شد ... چه خوابی برام دیده بود ...
همهمه ای تو سالن پیچید.
نگاهم تو سالن چرخید ... اینهمه خوناشام همه با لباس های یک دست مشکی و صورت های بی روح.
آدام دستمو بیش از حد تو دستش فشار داد
حس کردم االن استخونام خورد میشه .
دوباره بلند گفت و اون مرد برام آروم ترجمه کرد " سه روزه دیگه روز مراسم ازدواج ما برگذار میشه ... "
با این حرف آدام همهمه بلند تر شد.
صدای پر از حرص آرتورو شنیدم که گفت " بالخره یه روز میکشمت "
آدام بلند خندید و بی توجه به آرتور گفت " میخوام با شکوه ترین مراسم باشه... "
همهمه بود که یه نفر جلو اومدو بعد تعظیم چیزی گفت که اون مرد برام ترجمه نکرد .
چند نفر دیگه اومدنو صحبت کردن .
حرفای هیچکدومو برام ترجمه نکردن .
عصبی از این ناآگاهی و از فشار دستای آدام گفتم " میشه برگردم اتاقم ؟"
یهو برگشت سمتم . با چشمای قرمز و دندونای نیش بیرون.
رگای دور چشمش بیرون زده بود .
با صدای دو رگه گفت " نه "
حالت صورتش عادی شدو برگشت سمت افرادش .
انقدر شوکه بودم که تا چند لحظه یادم رفت نفس بکشم.
آدام فشار دستشو کم کرد و بالخره نفس کشیدم.
حاال باید چکار کنم.
امیدوار باشم که البرز میاد و نجاتم میده ؟
یا ؟ یا چی ؟ خودکشی کنم ؟
لعنتی ... کاش میدونستم چطور میشه پیوند ابدی رو شکست ...
آدم دوباره برگشت سمتمو گفت "خودکشی ؟ به همین راحتی سرگرمی جدیدمو تموم کنی ؟ اونوقت مجبور
میشم با بقیه گرگینه های گله ات سر گرم بشم "
هنگ نگاش کردم فقط.
یعنی این حجم نفرت تو یه آدم ...چطور ممکنه ...
بلند خندیدو فهمیدم این فکرمم خونده ...

1401/08/27 13:24

تماس دستش با دستم برا همین بود که بتونه فکرمو بخونه.
روشو ازم برگردوند و زیر لب گفت
" تازه کجاشو دیدی "
بعد بلند به روسی چیزی گفت که همه از سالن خارج شدن.
حتی مترجمی که کنارم بود .
فقط ما سه نفر تو سالن بودیم.
دستمو کشیدو گفت "بیا رو پام بشین "
قاومت کردم که منو کشید رو پاش . با حرص نفس میکشیدمخ اما آدم راحت رو صندلیش نشسته بود و رو
به آرتور که دسته های صندلیشو با حرص فشار میداد گفت
" قبلیا ... عاشق تو بودن ... برا اینکه زجر نکشی خودشونو زود میکشتن ..."
بعد بلند خندید ...
" این اما حسی بهت نداره ..."
با این حرفش دستی پشتم کشیدو با نیشخند گفت
" خیلی حس بدیه نه ... دوستتم نداره... زجرتم میده ... خودکشی هم نمیتونه بکنه ..."
دستشو دور کمرم حلقه کردو زبونشو رو گوشم کشید
زیر لب گفت " چه سر گرمی شیرینی "
صدای آرتور تو سالن پیچید " تمومش کن "
اما آدم ازم فاصله نگرفت.
آرتور دوباره گفت " باشه ... من انجامش میدم ... فقط دیگه با این دختر کاری نداشته باش "
آدام آروم آروم ازم فاصله گرفت.
اما دستش دور کمرم بود.
نمیدونستم راجب چی حرف میزنن.
آدام گفت " جدی ... برا اونا که عاشقت بودن این کارو نکردی ... برا این دختر که حتی سهم تو نیست
میخوای انجامش بدی؟"
آرتور بلند شدو منو از بغل آدام کشید سمت خودش.
با عصبانیت فرییاد زد " آره... آره ... هر کاری بخوای میکنم ... فقط این دختر مال من "
آدم لبخند پر از رضایتی زد و بلند شد.
دور منو آرتور چرخید و گفت " جالبه ... یعنی بالخره شکستی ؟ "
دست آرتور دور بازوم محکم تر شدو گفت " آره... بالخره تو بردی ... تمومش کن "

1401/08/27 13:25

آدام یهو جلومون سبز شد و منو کشید سمت خودش.
رو به آرتور گفت " خوبه ... پس تا شب صدتا خوناشام تازه نفس میخوام ... وگرنه امشب نمیذارم این
خوشگله تنها بخوابه "
چشمای آرتور از این حرف آدام گرد شد .
سکوت بینشون نشست.
آدم با پوزخند گفت " خب... چی شد پس ؟ "
" صدتا خیلی زیاده "
آدام بلند خندیدو گفت " صد تا زیاده ؟؟؟ من یه روی تو این مدت هزارتا خوناشام جدید تبدیل میکردم ...
حاال پسرم میگه صد تا زیاده "
دوباره سکوت شد که آدام یهو هولم داد سمت آرتورو گفت " پنجاه تا ... 9 شب ... "
با این حرف غیب شد .
آرتور بغلم کرد و هر دو تو سکوت بهم نگاه کردیم .
آروم ازش جدا شدموگفتم " تو تا حاال کسیو تبدیل نکردی ؟"
چشماش بی اندازه غمگین بود .
سری تکون دادو گفت " نه ..."
" چرا میخوای پس..."
نذاشت ادامه بدمو گفت " برگرد اتاقت ... "
منتظر جواب من نشدو لحظه بعد من تنها بودم...
تو سکوت رفتم سمت اتاقم
تنم سرد و قلبم فشرده بود .
چشمای غمگین آرتور از ذهنم پاک نمیشد
وقتی بهش گفتم تو تا حاال کسیو تبدیل نکردی ...
چشماش ...
خدای من ...
22 نفر قراره تبدیل شن بخاطر من ...
آرتور قراره کاری که هزار ساله جلوش ایستاده رو انجام بده بخاطر من...
البرز ... البرز تو کماست به خاطر من ...
وارد اتاقم شدمو درو محکم بستم .
از تولدم فقط دردسر بودم

1401/08/27 13:25