رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

عذاب کشیدم آرتور دردناک بود برام ولی کاری از دستم بر نمیومد.
نمیتونستم از رو ترحم با عشق و جفت خودم خیانت کنم.
آرتور گفت " بعد اون تصمیم گرفتم بهتون کاری نداشته باشم ... قبال یه بار عشقمو ازم گرفته بودن ...
نمیخواستم خودمم دوتا عاشقو جدا کنم" ...
با تعجب بهش نگاه کردم که ادامه داد
"اما اولین بار که بوسیدمت ... اولین بار که لمست کردم ... با اینکه با طلسم بود ... اما فهمیدم نمیتونم ازت
بگذرم"
نفسام کشدار شده بودو قلبم تند میزد.
زیر لب گفتم " مسلما تو این دنیا یه کسی هست حس مشابه به تو داشته باشه"
آرتور سری تکون داد و گفت
"روح ... مها ... پیوند دوتا روحه ... روح من با روح تو پیوند خورده و ممکن نیست تو این دنیا *** دیگه ای
برای من باشه"...
"من نمیخوام از البرز جدا شم"
"من بهت قول میدم بزور جداتون نکنم"...
تو سرم پر از سوال بود . میتونم به قول آرتور حساب کنم ؟
البرز::::::::::
گرگم حسابی آشوب بود و کالفه
حس میکردم مها تو شرایط بدیه...
گرگم بی وقفه جفتشو صدا میکرد.
هوا تاریک شده بود که به دهکده الفین ها رسیدیم.
بیرون دهکده تبدیل شدیمو منتظر موندیم.
مکس با نگهبان گارد ورودی صحبت کرد و در برامون باز شد.
مثل تمام مراکز الفین دهکده تو سایز کوچیک بود و پر از خونه های متعدد و سایز کوچیک
اما کامال مدرن.
الفین ها عاشق تکنولوژی بودن...
عاشق اطالعات...
عاشق قدرت... و همین منو میترسوند
به سمت خونه مرکزی رفتیم و وارد شدیم.

1401/08/27 13:50

سقف خونه مرکزی خوشبختانه کوتاه نبود و همه راحت وارد شدیم.
الفینی که راهنمای ما بود به سمت در بزرگ انتهای راهرو رفت و به مکس گفت
"منتظر شما هستن"
با باز شدن در تاقی که بیشتر شبیه راهرو بود رو به رومون ظاهر شد .
دور تا دور الفین های پیر نشسته بودن.
شاید بیشتر از صد نفر یا بیشتر.
فضول ... فضول های پیر...
همه میخوان مستقیم در جریان باشن و باید خوشحال باشیم همین تعداد جمع شدن.
جلو الفین بزرگ ایستادیمو مکس گفت
"طبق قرار ما میخوایم وارد پایگاه آدام بشیم ... کامال مخفی"
الفین بزرگ گفت
"در عوضش به ما چی میرسه"
خودم جواب دادم " چیزی که کیومرث قول داده"
"اون از طرف کیومرث بود ... از شما به ما چی میرسه ؟"
من و مکس هر دو سکوت کردیم.
سر و کله زدن با الفین ها همیشه عصبیم میکرد .
مخصوصا تو این شرایط
مکس دستاشو به سینه زد و گفت
"اگه همکاری کنین با ما قول کیومرث عملی میشه ... اگه همکاری نکنین هیچ چیزی بهتون نمیرسه ... کل
شرط همینه حاال بمونیم یا بریم ؟"
از جوابش راضی بودم.
حاال اونا بودن که تو سکوت به هم نگاه میکردن.
یکی از الفین ها گفت
"ما از خون دختر زمین برای آرشیو اطالعاتمون میخوایم"
چشمی چرخوندمو عصبی گفتم " نه"
"می میخوایم این اطالعات برا آینده بمونه"
مکس دوباره جواب داد
"خب اطالعات میمونه . اما خون دختر زمین به کسی داده نمیشه . این حرف آخر ماست"
با پوزخند گفتم همین که ما بتونیم اونو از پایگاه آدام بیاریم اینجا کلی اطالعات جدیده برا شما"

1401/08/27 13:51

چشمای الفین پیر برق زد و گفت
"من میخوام یک ساعت خصوصی با دختر زمین صحبت کنم"
میتونستم تو همین لحظه یه مشت محکم نثار اون صورت فضول و بی خیالش بکنم که تو این شرایط مارو
معطل این چرندیات کرده بود.
اما مکس جواب داد " با حضور جفتش"
نگاه الفین پیر رو من بود و زیر لب گفت " گرگینه های پر رو"...
بعد برگشت به نگاهبانا گفت
"از راه مخفی تا پیگاه آدام همراهیشون کنین"
مکس گفت " متحد های ما قراره اینجا به ما ملحق بشن"
الفین پیر با حوصلگی گفت " خیلی وقته اومدن ... نگهبانا شمارو به اونا میرسونن"
نفس راحتی کشیدمو همراه بقیه پشت سر نگهبانا رفتیم.
اگه از اول قرار همکاری با الفین ها داشتیم ما هم خیلی سریع تر میرسیدیم.
به جای اینهمه مسافت و زمانی که هدر رفت االن پیش جفتم بودم.
مکس زیر لب گفت " حواستون به مسیر باشه ... مسلما تو برگشت کمکمون نمیکنن"
رویا گفت " برا دیدن مها هم که شده کمک میکنن"
آروم جواب دادم " اونا خودشونو زیاد تو زحمت نمیندازن ... حتی برا اطالعات"
از سالن بزرگ الفین ها خارج شدیمو از ساختمون مرکزی بیرون اومدیم.
به سمت انتهای دهکده و جایی که دیوار محافظ الفین ها به کوه میرسید رفتیم.
از دور بقیه گروه های گرگینه که برای اتحاد با ما اومده بودنو دیدیم.
همه تو حالت گرگ بودن.
با نزدیک شدن ما آلفا هر گروه تبدیل شد و جلو اومد.
مها:::::::::::::
هر دو ساکت بودیم.
آروم رو تخت دراز کشیدمو زیر لب گفتم
"باید فکر کنم"
چرخید سمتمو گفت
"خیلی وقت نداریم ... شاید فردا این فرصتی که االن داریم دیگه نباشه"
چشمامو بستم و گفتم

1401/08/27 13:52

"بذار فکر کنم" ...
"مها ... تو و البرز یه بار قبال تصمیم گرفتینو خواستی خونتو بدی به من ... االن چه فکر کردن دوباره ای ؟"
"خواهش میکنم آرتور ... بذار فکر کنم"
با این حرفم بلند شد از رو تخت.
فکر کردم از اتاق میره بیرون اما رفت سمت پنجره.
نمیدونم کار درست چیه.
البرز بهم گفت بدون آدام نمیتونیم...
اما من همون موقع هم راضی نبودم.
به اصرار البرز قبول کردم.
اما االن چی ؟
به میل خودم حاضرم این کارو کنم ؟
آرتور گفت
"با نیروت تونستی این ترکو ایجاد کنی ؟"
"مگه نگفتی ذهنمو خوندی"
"باورم نمیشه ... این شیشه ها غیر قابل نفوذن"
زیر لب حرف البرزو زمزمه کردم
"هر چیزی ممکنه فقط اگه باور داشته باشیم"
آرتور هم آروم گفت
"آره ... هر چیزی ... حتی داشتن تو"...
خودمو تو تخت گوله کردمو گفتم
"میشه تنهام بذاری؟"
میخواستم خوب فکر کنم . هرپند میدونستم نظرم عوض نمیشه.
احساس خوبی نسبت به این کار نداشتم.
حداقل االن ... شاید خودم بتونم ...
بدون کمک آرتور ... بدون دادن خونم بهش ...
تو همین فکر بودم که آدام اومد رو تخت نشست.
"امشب من اینجا میمونم چون اگه خالی باشه اتاقت یه خوناشام دیگه پرش میکنه"
"چرا ؟"
"برنامه امشب اینجوریه ... قوانین آدام"

1401/08/27 13:53

"خود آدام کجاست ؟"
"پیش یه دختر دیگه"...
"اونارو میکشه ؟"
"در نهایت میمیرن ... اما آدام اونارو نمیکشه ...فقط لذت میبره از زجر کشیدن اونا"
"چه سودی براش داره ؟"
"وقتی زیاد عمر کنی اینجوری دیوونه میشی"
"مگه تو کمتر از اون عمر کردی ؟"
"نه ... اما منم زیاد عاقل نیستم"
"تو هم این کارا رو کردی ؟"
"هیچوقت"
"پس چرا میگی زیاد عاقل نیستی؟"
"هزار سال منتظر یه دختر بمونی که هر بار پدرت اونو میکشه ! کار عاقالنه ایه ؟"
با فکر به حرفش قلبم درد گرفت.
واقعا دردناک بود
آرتور گفت " بزرگترین آرزوم مرگ بود ! مرگ و تموم شدن همه چی"
دوباره چرخید سمتمو گفت " اما وقتی لمست کردم ... خواستم زندگی کنم ... با تو"
کالفه گفتم " من عاشق البرزم ... گرگ تو وجودم تمام مدت داره زوزه میکشه برا جفتش ... میفهمی حالمو
؟"
"امکان نداره هیچ جایی تو وجودت برا من نباشه"...
"نیست"
"امکان نداره روح من اینجور با روحت پیوند خورده باشه و حسی به من نداشته باشی"
"ندارم ... باور کن لمست رو تنم هیچ حسی بهم نمیده" ...
میخواستم بگم حتی حالمو بد میکنه ...
اما نتونستم بگم ... به اندازه کافی میدونستم حرفام براش دردناکه
نفس عمیقی کشید و گفت
"مال پیوند ابدیه ... آره ... مال اونه ... وگرنه ممکن نیست"...
صدای در اتاق بلند شدو آرتور تو یه لحظه جلو در بود.
درو باز کردو به روسی با کسی که بیرون بود صحبت کرد.
سریع درو بستو برگشت سمت من

1401/08/27 13:55

"آدام آماده باش داده ... معلوم نیست چه خبره"
"یعنی چی؟"
"یعنی ممکنه بهمون حمله شه"
نشستم رو تخت
قلبم تند میزد
نکنه البرز اومده ؟
زیر لب گفتم " کی حمله کنه ؟"
"نمیدونم مها ... باید برم"...
دیگه منتظر نموندو از اتاق رفت بیرون.
قلبم انقدر تند میزد که نفس کشیدن برام سخت شده بود...
البرز...
اگه البرز باشه ... اگه یه جنگ دیگه شه...
باید یه کاری میکردم.
رفتم سر پنجره...
البرز:::::::::::
بعد از صحبت با بقیه آلفا ها نقشمون رو یکی کردیم.
مخفیانه وارد شیم.
به سه دسته تقسیم شیم.
دسته اول که تعداد بیشتری هم دارن مستقیم حمله میکنن.
اینجوری اونا خوناشام هارو درگیر خودشون میکنن.
دسته دوم و سوم مخفیانه وارد پایگاه اصلی میشن.
چون نمیدونیم مها کجاست
گروه دوم طبق اطالعاتمون میره زندان ها و اتاق های طبقه زیرین رو میگرده.
گروه سوم که من و مکس و سه تا از اعضای گروه ما بودیم طبقات باالیی رو پوشش بدیم.
با این برنامه وارد راه مخفی شدیم.
تونل نسبتا باریکی بود.
سه نفر کنار هم فقط می تونستن ازش رد بشن.
تمام سقف مثل سقف چشمه مقدس نورانی بود و مسیرو روشن می کرد.
امیدوارم کمترین تلفاتو داشته باشیم.

1401/08/27 13:56

هیچ جنگی بدون تلفات نیست .
بالخره بعد یه مسیر طوالنی به خروجی غار رسیدیم . الفین ها کنار ایستادن تا ما خارج شیمو سریع
برگشتن.
بیرون غار تا چشم کار میکرد برف و کوه بود.
بدون هیچ درخت یا خونه ای.
زیر نور ماه مه آلود برفا نقره ای و خاکستری بودن.
مکس به کوهی که امتداد دیوار غار بود اشاره کردو گفت
"اینجاست ... تو دل این کوه"
حق با مکس بود.
از دل سنگ پنجره های کوچیکی بیرون زده بود .
محدوده پایگاه آدام فاصله زیادی با ما داشت
همه تبدیل شدیمو تو برفا به سمت پایگاه حرکت کردیم.
اول باید میرسیدیم به ورودی های پایگاه.
بعد سه تا گروه جدا میشدیم.
از پای کوه حرکت میکردیم تا از پنجره های پایگاه دید نداشته باشیم.
مثل قطار پشت سر هم.
امیدوارم قبل اینکه بفهمن بتونیم وارد شیم.
مها::::::::
کنار پنجره ایستادمو به برفا خیره شدم.
کاش میشد کاری کنم.
حس کردم پایین کوه چیزی حرکت میکنه.
اما ارتفاع جایی که بودیم انقدر زیاد بود که به سختی دیده میشد .
گرگ درونم زوزه میکشید.
میدونستم اون پایین البرزه.
اون پایین یکی از گرگا جفت منه.
البرز من بالخره اومد.
دستمو گذاشتم رو شیشه و زیر لب صداش کردم.

1401/08/27 13:57

البرز::::::::::
دیگه نزدیک شده بودیم .
کوالک شده بودو حرکتو سخت میکرد.
اما زیاد نمونده بود.
انگار یکی داشت نگام میکرد.
برگشتم سمت کوه.
ارتفاع زیاد بودو چیزی نمیدیدم.
مخصوصا با اون برف.
اما مطمئنم گرگ مها رو حس کردم.
انگار برای من زوزه میکشید .
آروم عزیزم.
به زودی میام پیشت.
مها::::::::::::
خیره به گرگای تو برف بودم که حرکتی سمت حیاط پایگاه نظرمو جلب کرد.
خوناشاما بودن . همه آماده و به خط.
تعدادشون خیلی زیاد بود.
خیلی بیشتر از او چیزی که تو حیاط دیده بودم.
دوباره به گرگگا نگاه کردم.
با اینکه زیاد بودن اما...
اما میتونستن از پس اینهمه خوناشام بر بیان!!!!
کوالک شده بود و تو برف و باد سخت میدیدم داره چه اتفاقی می افته...
خوناشام ها مثل شبه حرکت کردنو...
خدای من...
جنگ شروع شد.
کوبیدم به شیشه.
باید میرفتم پیششون.
باید کاری میکردم.

1401/08/27 13:57

البرز::::::::::::
دیگه رسیده بودیم که سایه های سیاهی تو کوالک دیدم.
قبل اینکه بفهمم چی شد بهم حمله شد.
لو رفتیم.
بهمون حمله کردن.
درگیر نشدمو سعی کردم فرار کنم.
باید تا فرصت هست وارد پایگاه بشم.
نگاه نکردم کسی داره با من میاد.
فقط راهمو باز کردم سمت ورودی پایگاه.
یکی از پشت سرم بهم حمله کردو گردنمو گرفت.
با تمام قدرت کوبیدمش به سنگ کنارم.
برنگشتم کارشو تموم کنم.
فقط دوئیدم سمت در ورودی.
مها::::::::::::
کوالک داشت آروم میشدو تازه دیدم چه خبره.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود اما برفای خونی نشون از خشونت جنگ داشت.
گرگینه های زیادی رو زمین بودن.
چشمام از اشک میسوخت.
یهو در اتاقم باز شد.
آرتور اومد تو.
رو صورتش زخم و خون رو لباساش بود.
سریع اومد سمتمو گفت
"دیگه وقتی نداریم مها" ...
"چی؟"
"آدام گفته هیچ گرگینه ای رو نکشن تا جفتتو پیدا کنه ... بعد اون تمام گرگینه هارو میخواد بکشه ... تو
اینو میخوای؟"
دهنم تلخ شده بودو زانو هام شل شده بود
زیر لب گفتم

1401/08/27 13:58

"مگه میتونه ؟"
اومد رو به روم ایستاد .
دستشو قاب صورتم کرد و گفت
"میتونه ؟! مها تو یه لحظه خودش به تنهایی میتونه کل اون گله بیرونو سر ببره"...
لبمو به هم فشار دادمو بغضمو خوردم.
"میتونی طلسمشو کنار بزنی؟"
سر تکون دادم.
موهامو از رو گردنم کنار داد.
تمرکز کردم تا بتونم از زیر طلسم آدام بیام بیرون.
اما ترس تو وجودم هر لحظه بزرگتر میشد.
هر لحظه بیشتر نفس کشیدن برام سخت میشد.
آرتور بازومو گرفتو گفت
"آروم باش... تمرکز کن"
"باشه ... میشه ازم فاصله بگیری"...
حتی حضور آرتور هم منو میترسوند.
مخصوصا با خونی که رو لباس و صورتش بود استرسم بیشتر می شد.
چشمامو بستمو فقط به البرز فکر کردم.
به جفتم ... من باید کمکشون کنم.
به رویا ... به سامی ... به مکس ...
زندگی همه اونا برام مهمه.
من همه اونارو دوست دارم... خانواده من هستن.
گرمای نفس آرتور به گردنم خورد و زیر لب گفت
"حاضری ؟"
"اوهوم"
تیزی دندونشو تو پوستم حس کردمو ... درد ...
درد وحشتناک تو تنم پیچید...
با هر مک آرتور انگار چیزی از وجودم کم میشد .
انگار توان و نیروم بود که از تنم میرفت نه خون من...
میخواستم بگم بسه

1401/08/27 13:59

میخواستم بگم تمومش کن
اما توانشو نداشتم
به سختی بازوشو گرفتم تا از خودم جداش کنم.
اما دست برد تو موهامو محکم تر مکید.
البرز::::::::::
به سختی به ورودی پایگاه رسیدمو وارد شدم .
سالن سنگی و بزرگی رو به روم بود
با اینکه سالن کامال خالی بود اما تبدیل نشدم.
نمی دونستم مها کجاست و بهتر بود به گرگم اعتماد کنم.
قبال تونسته بود منو به مها برسونه
پس گذاشتم به عهده اونو رفتم سمت پله ها
طبقه اولو رد کردمو بو کشیدم.
بوی مهای من ... تو هوا حسش میکردم.
میدونستم اینجاست.
آروم تو راهرو طوالنی شروع به حرکت کردم
تک تک در هارو بو کشیدم.
داشتم نزدیک میشدم اما نبود.
یه آن انگار قلبم ایستاد.
مها داشت درد میکشید.
دوئیدم سمت دری که حس میکردم اتاق مهاست.
با کوبیده شدنم به در ، با شدت باز شدو وارد شدم.
آرتور رو گردن مها خم بود.
مهای من...
بی رنگ و بی جون تو دست اون عوضی بود.
لباش تکون خوردو اسممو صدا کرد...
اما آرتور با ورودم تکون نخورد و با حرص خون مها رو مکید.
بهش حمله کردمو از جفتم جداش کردم.
مها بی جون رو زمین افتاد.
رنگش امال پریده بودو لباش سفید شده بود.

1401/08/27 13:59

گردنش خونی بود
خون گردنش به موها و لباسشم گرفته بود.
سریع رفتم باالی سرش و شروع کردم به تمیز کردن زخمش.
زربان قلبشو حس میکردم
اما خیلی ضعیف بود.
به آرتور که کنارم رو زمین افتاده بود نگاه کردم.
پوست بدنش از حالت بی روح به حالت آدم عادی تغییر کرده بود.
با همون سرعت بیش از حدشون بلند شدو ایستاد.
به دستاش نگاه کرد.
چشماش دیگه سرخ نبود.
رگای دور چشمش بیرون نزده بود.
نگاهش به مها افتادو انگار تازه فهمید چیکار کرده.
چهره اش نگران شدو خواست بیاد سمت مها که بهش حمله کردم.
عقب رفتو زیر لب گفت
"نمیخواستم بهش آسیب بزنم"
تبدیل شدمو با داد گفتم " حاال که زدی ... برو اون بیرونو گلمو نجات بده"...
منگ نگام کرد و تکون نخور.
همین لحظه در اتاق باز شد.
آدام تو چهارچوب در بود.
پوزخندی زد و گفت
"حدس میزدم اینجا پیدات کنم"...
هنوز جمله اش تموم نشده بود که رفت.
آرتور هم با همون سرعت پشت سرش.
خم شدمو مها رو بغل کردم.
باید زودتر از اینجا میرفتیم بیرون .
مها:::::::::::::
دیگه پلکام کامل داشت بسته میشد.
زانوهام توان ایستادن نداشت.

1401/08/27 14:00

چشمام خیره به در بود که با شدت باز شد.
گرگ نقره ایم تو چهار چوب در بود
دارم خواب میبینم ؟
زیر لب صداش کردم " البرز"...
دوئید سمتم اما دیگه چیزی ندیدم.
همه جا سر و تاریک بود.
میخواستم گریه کنم اما نمیتونستم.
میخواستم البرزو صدا کنم اما صدام در نمیومد.
دوباره تو فضای تاریک و سکوت مطلق غرق بودم.
کم کم گرمای چیزیو رو گردنم حس کرد .
گرمای ناب و لرت بخشی که ادامه پیدا میکرد تا کنار گوشم
رو سینه ام و رو صورتم.
سیاهی کم کم محو میشد.
همون آغوشی که منتظرش بودم بغلم کرد.
زیر لب دوباره صداش کردم
"البرز"...
صدام به سختی به گوش خودمم رسید.
نکنه همش خوابه.
نکنه بازم آرتوره.
دستش دور تنم محکم تر شدو پیشونیمو بوسید.
تو گوشم زمزمه کرد " جون البرز"...
چشمامو به زور باز کردم ." من بیدارم ؟"....
دوباره پیشونیمو بوسید و نفس داغش رو صورتم نشست .
آره من بیدارم و واقعا تو بغل البرزم.
دستمو به سختی بلند کردمو صورتشو لمس کردم.
سرشو چرخوندو انگشتامو بوسید.
موهامو از رو پیشونیم کنار دادو آروم گفت " باید از اینجا بریم"
خیره چشمای هم بودیم . مگه میشد از این چشما دل بکنم .
فقط سر تکون دادم که با دستش اشکامو پاک کردو گفت

1401/08/27 14:01

"دلم برا این نشتی چشماتم تنگ شده بود"
با این حرفش خندیدم.
خواستم بلند شم که نذاشت و در حالی که تو بغلش بلندم میکرد گفت
"نمیتونی مها ... خون زیادی ازت رفته ... تکون نخور تا اگه الزم شد بتونی تبدیل شی"
"تبدیل شم ؟"
"ما االن وسط جنگیم ... یه جنگ واقعی"
اینو گفتو از اتاق زد بیرون.
با هر قدم که به سمت ورودی نزدیک میشدیم صدا و هیاهو بیرون بلند تر میشد.
صورتمو چسبوندم به سینه البرزو چشمامو بستم.
میترسیدم از صحنه ای که بیرون در انتظارمون بود.
زیر لب به البرز گفتم " آدام میخواست همه گرگینه ها رو بکشه ... آرتور قول داد با خون من نذاره کسی از
ما بمیره... برا همین قبول کردم"
نمیدونم چرا اما حس میکردم باید به البرز توضیح بدم . شاید بخاطر گرگم بود
مدام زوزه می کشیدو بی تاب بود.
البرز آروم گفت " میدونم عزیزم ... میدونم"...
قبل از در خروجی ایستادو گفت " میتونی تبدیل شی ؟"
سر تکون دادم و گذاشتم رو زمین.
هر دو تبدیل شدیم.
البرز:::::::::::
تمام برفا سرخ بود...
همه رو زمین افتاده بودن....
تمام گرگینه ها و خوناشام ها....
فقط آدام و آرتور رو به رو هم اون وسط ایستاده بودن.
آدام بلند گفت " پس بالخره این روز رسید"
آرتور دور پدرش چرخید و گفت
"خیلی منتظر این روز بودی نه ؟"
"نه بیشتر از تو"

1401/08/27 14:02

"من ؟... آره من منتظر این روز بودم ... تمام دفعاتی که مادرم زجر کشید ... تمام دفعاتی که یه انسانو
خالف خواسته اش تبدیل کردی ... تمام دفعاتی که ظلم کردی ... من انتظار این روز رو کشیدم"
"خوبه ... پس به اندازه کافی زجرت دادم ... منتظر چی هستی ؟"
"منتظر زجر کشیدن تو ام"
"تو هیچوقت نمیتونی منو عذاب بدی"
"جدی ؟"
"من عذاب همه ام ... حتی اگه منو از بین ببری هم کار هایی که برام کردی پاک نمیشه ... تو تو زجر تموم
اون آدما شریک بودی ... تو هم تو ظلم من شریک بودی ... تا ابد اونا زجرت میدنو این برای من کافیه"
"مطمئنی ؟"
اینبار آدام جواب نداد و ساکت شد .
آرتور پوزخندی زد و گفت " چرا منو مثل مادرم نکشتی؟ نگو فقط برا اینکه اذیتم کنی ؟ اعتراف کن چون
پسرت بودم ... چون امیدوار بودی روزی باهات همراه شم"...
آدام بازم ساکت بود.
با مها آروم رفتیم سمت رویا که با فاصله کمی از ما رو زمین افتاده بود.
نفس های نامنظمش و زخماش نگران کننده بود
آروم شروع به تمیز کردن زخماش کردم.
آدام گفت " شاید امید داشتم ... اما خیلی وقته برام دیگه بی ارزش شدی"
"جدی ؟ ... پس بزار یه چیزی بهت بگم ... من پسر تو نیستم"
با حرف آرتور منو مها برگشتیم سمت اونا.
مها::::::::::::::
خیره به خون رو برفا بودم.
زمین پر از گرگینه و خوناشام بود.
همه جز آدام و آرتور.
با ترس به تک تک گرگینه ها نگاه کردم.
نمیدونستم تو چه حالین اما تکون قفسه سینه خیلیا بهم امید دادن
پس آرتور به موقع رسیده بود.

1401/08/27 14:03

دوست داشتم تبدیل شم و تک تک گرگینه هارو درمان کنم.
اما از درون ضعیف شده بودم
به سختی سر پا بودم.
بحث آدام و آرتور دردناک بود.
اما وقتی آرتور گفت پسر آدام نیست خشکم زد.
درست رو به رو آدام ایستاده بود. یعنی حقیقت بود یا برای عذاب آدام میگفت.
آدام ساکت بود . انگار اونم هنگ کرده بود.
یهو بلند خندیدو گفت " برام مهم نیست"
"جدی ؟ من همه دارایی تو ام ... اما منم نداری ... هیچوقت نداشتی ... تو حتی مادرمم نداشتی ... تو توی
زندگیت هیچوقت هیچی نداشتی" ...
با دستش به اطراف اشاره کرد و گفت
"ادارایی دیگت چی بود ؟ این خوناشام ها بودن که تو یه لحظه نیست شدن"...
اینبار آرتور دیوانه وار خندید.
"میدونی هر بار که میگفتی بهم پسرم ... چقدر بهت تو دلم میخندیدم" ...
با این حرف آرتور آدام بهش حمله کرد.
با هم درگیر شدن اما سرعتشون از حد دید من بیشتر بود.
فقط کوبیده شدنشون به اطرافو میدیدم.
آرتور با شدت پرت شد و آدام افتاد روش.
البرز سریع رفت کمک آرتور و به گردن آدام حمله کرد.
البرز سریع رفت کمک آرتور و به گردن آدام حمله کرد.
آرتور از این فرصت استفاده کرد و دستشو وارد قفسه سینه آدام کرد.
قلبشو کشید بیرون و تو ستش له کرد.
دست برد سمت گردن آدام که رومو برگردوندم.
دیگه طاقت دیدن این صحنه ها رو نداشتم
با برگردوندن سرم چشمم به گرگ آوا افتاد.

1401/08/27 14:04

غرق خون رو زمین افتاده بود.
سریع دوئیدم سمتش...
البرز::::::::::::
به جسم تیکه تیکه شده آدام خیره بودم.
واقعا تموم شد ؟ این پست فطرت از بین رفت ؟!
تبدیل شدمو به آرتور نگاه کردم.
به پدرش خیره بود.
پدرش؟ واقعا جدی گفت.
زیر لب پرسیدم " واقعا پدرت نبود"
بدون اینکه از آدام چشم برداره سر تکون داد و زیر لب گفت " اون هیچی نبود ... چه برسه به اینکه پدر من
باشه" .
پوست بدنش کامال جون گرفته بود.
باورم نمیشد... یعنی واقعا تبدیل به ابر انسان شده ؟!
آرتور زیر لب گفت " همه رو کشتم ... همه تایگا ها ... همه اون عوضی ها ... حاال بقیه خوناشام ها موندن
..."
با اینکه حس خوبی به خوناشام ها ندارم اما گفتم
"همه که بد نیستن"...
نگاه آرتور از آدام بلند شدو رد نگاهش رسید به مها.
مها تبدیل شده بود و باالی سر گرگ آوا بود.
تو یه پلک زدنم آرتور باالی سر مها بود.
عصبی رفتم سمتشون.
مها:::::::::
آوا بد تو خون غرق بود.
نتونستم طاقت بیارمو تبدیل شدم.
از اون شب که روحمون یکی شد...
از اون شب حسم به آوا عوض شد...
از اون شب دردش انگار درد منم شد...

1401/08/27 14:05

وقتی امیر ترکش کرد خیلی براش غصه خوردم.
حاال چطور میتونستم از بین رفتنشو ببینم.
از تمام توانم استفاده کردمو سعی کردم زخمشو درمان کنم.
تمام تنم تو اون سرما داغ شده بودو نفسم باال نمیومد.
اما زیر دستم حس کردم دردش کم شده.
زخمش بسته شده.
آروم آروم زیر دستم تبدیل شد.
سایه ای باال سرمون افتاد.
آروم سرمو بلند کردم.
نگاه آرتور با من قفل شد.
چقدر تغییر کرده بود...
چقدر زنده شده بود...
نگاهش بین من و آوا چرخید.
اما رو آوا ثابت موند...
گرمای دست البرزو رو شونه ام حس کردمو بهد کنارم نشست.
چقدر برا حس دستش دلم تنگ شده بود
چقدر گرمای تنشو میخواستم.
آروم چرخیدم سمتش.
تو دریای چشماش غرق شدم.
لب زد تا چیزی بگه که با صدای آرتور هر دو برگشتیم سمتش
"چطور ممکنه ؟"
البرز گفت " چی ؟"
"این دختر روحش با مها یکیه ؟"
به آوا نگاه کردمو زیر لب گفتم
"تقریبا ... آوا مرده بود که من برشگردوندم"
به آرتور نگاه کردم که رو زمین کنار آوا نشست.
آروم موهای پریشون آوارو از رو صورتش کنار داد.
البرز پرسید " االن چه حسی داری؟ تب خون نداری؟ از بوی ما زده نمیشی

1401/08/27 14:06

آرتور به البرز نگاه کرد و سر تکون داد.
دوباره خیره آوا شد.
البرز::::::::::::
چهره عادی آرتور و رفتار دور از جنونش باعث شد خیالم تا حدودی راحت باشه.
ازش پرسیدم " چرا همه رو زمین پخشن ؟ کشتی ؟"
"خوناشام هاو آره... گرگینه هارو نه ... میخواستم جلو دست و پا نباشن"
رو به مها گفت " طبق قولم"
مها سر تکون دادو نگام کرد.
چقدر دل تنگش بودم.
بدون توجه به آرتور خم شدمو نرم لبشو بوسیدم.
زندگی من ... این لب ها عمر من بود . قبل اینکه بوسمون شدید شه از لباش جدا شدمو کشیدمش تو بفل
خودم.
موهاشو بوسیدمو زیر لب گفتم " دلم برا عطر تنت تنگ شده بود"
سرشو به سینه ام فشار دادو نفس عمیق کشید.
زیر لب گفت " منم"...
رو به رومون چنتا از گرگینه ها تکون خوردنو کم کم بلند شدن
آروم به مها گفتم
"تبدیل شو بریم بقیه رو چک کنم"
جدا از اینکه مها تو حالت گرگ زودتر خوب میشد.
دوست نداشتم با آرتور تنها بذارمش.
نمیدونم چرا آرتور اینجور محو آوا شد.
اما فکر نمیکردم بخواد بهش آسیب بزنه.
با حرف من مها باهام بلند شد.
مها::::::::::
تو امن ترین جای دنیا بودمو دلم نمیخواست جدا شم.
بغل البرز امن ترین و بهترین جای دنیاست.
مهم نیست تو اتاق خودمون باشیم یا اینجا وسط برفا.
مهم اینه با هم باشیم.

1401/08/27 14:07

سرمو به سینه اش فشردمو صدای قلبش روحمو آروم کرد.
آرم گفت " تبدیل شو بریم بقیه رو چک کنیم"
با اینکه نمیخواستم ازش جدا شم اما قبول کردم .
شاید بتونم به بقیه کمک کنم.
همه بخاطر من اومدن تا اینجا
این کمترین کاریه که میتونم بکنم.
آرتور همچنان خیره آوا بودو موهاشو نوازش میکرد.
یاد حرفش افتادم
گفت روح ما با هم پیوند خورده .
امکان نداره من حسی بهش نداشته باشم.
نکنه این پیوند بین آرتور و آوا باشه.
یعنی ممکنه ؟
یه گرگینه و یه ... یه چی ؟! آرتور االن چیه ؟
ابر انسان یا خوناشام ؟ واقعا چی میشه ؟
خون من در نهایت اونو میکشه ؟
تو سرم پر از سوال بود.
اما البرز تبدیل شد و منم سواالرو گذاشتم برا بعد.
تبدیل شدمو با هم رفتیم سراغ بقیه .
البرز:::::::::::
شرایط خیلی بد نبود.
از گله ما اکثرا بهوش اومدن . جز رویا ، آوا و امیر.
بقیه گله ها هم تقریبا نصف اعضاشون بهوش اومدن.
برگشتن با این شرایط تو برف ممکن نبود.
برگشتم سمت آرتور که هنوز باالی سر آوا نشسته بود.
تبدیل شدمو گفتم " چی شده ؟"
با اینکه حدس میزدم چی باشه قضیه اما چیزی بروز ندادم
آرتور خواست آوارو بغل کنه و بلند شه که دست گذاشتم رو شونه اش و گفتم

1401/08/27 14:08

"بهتره فکرشم نکنی . آوا جز گله منه . بهش دست نزن"
"میخوام ببرمش داخل ... شما که نمیتونین اینجوری برگردین ... اتاق های پایگاه کلی خالیه ... بیاین داخل
"
دوباره خم شد که گفتم " میایم ... آوا رو هم خودم میارم".
تو یه لحظه بلند شدو رو به روم ایستاد.
"این دختر مال منه"
"چی داری میگی ؟"
"وقتی مها اونو زنده کرد اون بخشی از روحش که مال من بود به این دختر رسید ... مطمئنم بیدار شه
حس مشابه من داره"
"تو دیوونه شدی . آوا گرگینه است"
"من اونو میخوام"...
هنوز جمله اش تموم نشده بود که نه ازخودش خبری بود نه از آوا.
دست مها دور بازوم حلقه شد و گفت " فکر کنم حق با آرتور باشه"
"میدونم ... اما اگه باشه هم آوا جز گله منه . مسئولیت محافظت ازش با منه"
مها با سر به بقیه اشاره کرد و گفت
"اینام جز گله تو هستن ... بهتر نیست اول همه رو ببریم داخل ؟ کوالک دوباره شروع شده"
حق با مها بود اگرچه نگران آوا بودم .
اما سر تکون دادمو رفتم راجب برنامه جدید به بقیه اطالع بدم.
مها:::::::::::
حدسم درست بود
حرف آرتور فکرمو تائید کرد .
درسته آرتور خون منو بیش از اندازه خورد و اگه البرز نمیرسید شاید من مرده بودم.
اما طبق قولش تمام گرگینه ها زنده موندن و آدام نابود شد.
برای همین سعی کردم البرزو آروم کنه .
مطمئنم آرتور خالف میل آوا کاری نمیکنه .
مثل وقتی که خالف میل من کاری نکرد.

1401/08/27 14:09

سرما و ضعف بهم خیلی فشار آورده بودو مجبور شدم البرز و بقیه رو زودتر ترک کنم.
برگشتم تو اتاقی که این چند روز زندونم بود.
اما االن نه ... حاال من آزادم.
خیلی خسته بودم با اینکه لباس هام کثیف و خونی بود توان دوش گرفتن نداشتم.
فقط لباس هامو در آوردمو زیر پتو دراز کشیدم.
کاش البرز زودتر بیادو گرمم کنه.
کاش زودتر برگردیم خونه...
خونه ... اتاقمون .. جنگل سبزمون و هوای گرمش...
با همین فکرا چشمام گرم شد .
البرز::::::::::::
از آرتور خبری نبود .
تمام مدت که افرادمونو منتقل می کردیم به داخل و اتاق مناسب پیدا می کردیم از هیچ کسی غیر از ما تو
این پایگاه خبری نبود .
حتی از انسان هایی که میدونم منبع تهیه خون تایگا ها بودن خبری نبود .
باید قبل رفتن حتما اونارو پیدا میکردیم و آزاد می کردیم.
دیگه خورشید طلوع کرده بود .
همه خیلی خسته بودن.
گروه مکس که وارد تر بودن به سیستم نگهداری مواد غذایی تو این منطقه ،
تونستن انبار مواد غذایی که برای انسان های اسیر پایگاه بود رو پیدا کنن.
هیچ چیزی بدتر از گرسنگی روند درمان گرگینه ها رو کند نمیکنه.
خیالم که از این بابت راحت شد رفتم اتاقی که مها بود .
آروم و بی رمق خوابیده بود .
چقدر دلم میخواست االن بهش ملحق شمو بغلش کنم.
اما مسئولیت هام و نگرانی برای آوا بهم اجازه این خود خواهی رو نمیداد.
خم شدمو نرم لبشو بوسیدم .
عطر نفسش مستم کرد .
زیر لب اسممو صدا کرد که دیوونه تر شدم .
موهاشو از رو صورتش کنار دادم

1401/08/27 14:10

هر لحظه مقاومتم برا ترکش کمتر میشد .
گرگم بی وقفه زوزه میکشید تا کنار جفتش بمونه .
تقه ای به در خورد و بلند شدم .
سامی بود . به سامی گفته بودم بعد جا به جا کردن رویا بریم دنبال آرتور.
رویا بهوش اومده بود اما خیلی ضعیف بود .
سامی رویارو تو یکی از اتاق های طبقه اول نزدیک اتاق مها خوابوند .
نمیتونستم بذارم آرتور با آوا تنها باشه .
داشتیم میرفتیم سمت طبقه دیگه پیگاه که امیر صدامون کرد و گفت " منم میام "
رعنا از دور نگاهمون میکرد .
بازو امیر رو گرفتمو گفتم " نه تو پیش جفتت بمون "
" آخه نگران آوام "
" کسی که باید نگرانش باشی االن اونجا ایستاده . رعنا به تو بیشتر احتیاج داره "
" چی میگی البرز ، آوا االن با آرتور تنهاست میدونی چه بالیی ممکنه... "
نذاشتم ادامه بده و عصبی گفتم " خب !؟ به تو چه ربطی داره ؟ "
با تعجب نگام کرد که بهش دستور دادم
" برگرد پیش جفتت "
سر تکون داد و برگشت .
بدون اینکه چیزی بگیم با سامی حرکت کردیم.
نمیخواستم امیر از رو احساسات باعث ناراحتی رعنا بشه .
آوا تو هر شرایطی باشه امیر نباید دخالت کنه .
بخاطر رابطه ای که قبال داشتن هر حرکت امیر به سمت آوا میتونه رعنارو حساس کنه.
مخصوصا که تو مسیر تا اینجا با اینکه آوا اصال به امیر و رعنا نگاه نمیکرد اما چشمای امیر پی آوا بود.
میدونستم همش از رو عذاب وجدانه.
از رو این که خودش جفت داره و آوا تنهاست .
اما این قضیه برا جفتش قابل درک نیست .
با سامی تمام طبقات باال رو گشتیم اما خبری نبود .
سامی خسته و کالفه گفت
" رئیس یکم استراحت کنیم . واقعا نمیکشم "
حال مشابه سامی رو داشتم . سر تکون دادمو برگشتیم پایین

1401/08/27 14:11

سامی تو راه گفت " واقعا ممکنه آوا نیمه گمشده آرتور باشه ؟ یعنی روحش االن با مها یکیه ؟"
" راستش قبل اومدن به اینجا آوا اومد پیشم ... دقیقا همین حرفارو میزد ... "
" چی میگفت "
"میگفت از بعد اون قضیه انگار با مها یکی شده ... "
" یعنی چی ؟"
" اون موقع درست متوجه منظورش نشدم. انقدر درگیر مسائل دیگه بودم که به کل یادم رفت . اما فکر
میکنم یعنی همین که بخشی از روح مها با آوا یکی شده..."
" خب آرتور االن چیه ؟ دیگه شبیه خوناشام ها نیست "
" اما هنوز خوناشامه "
" جالبه ... خیلی همه چی عجیب و جالبه "
رسیده بودیم جلو در اتاقمون . زدم رو شونه اشو گفتم
" بخاطر همه چی ممنونم ..."
با ابروهای باال رفته و متعجب نگام کرد.
خندیدمو گفتم " چیه؟"
" هیچی فکر کنم خیلی خسته ای رئیس ... این حرفا ازت بعید بود "
سعی کردم جلو خندمو بگیرمو با اخم گفتم " شوخی بسه ! زود برو نبینمت "
با خنده اطاعت میشه ای گفتو رفت .
در اتاقو باز کردمو عطر مها اومد استقبالم.
چقدر دل تنگش بودم .
بالخره میتونستم بغلش کنم .
لباس هامو در آوردم و پشتش دراز کشیدم .
آروم کمرشو نوازش کردم و کشیدمش سمت خودم
مها :::::::::::::::
با داغی دست البرز رو کمرم خواب و بیدار شدم.
منو کشید سمت خودش که برگشتم سمتش.
آروم گفت " بیدار کردم "
تو گلو خندیدمو گفتم " چقدر دلم برا اینجوری بیدار شدنا تنگ شده بود "
" هم ... جدی .... دلت برا این چی ؟"

1401/08/27 14:12

دستش رو بدنم حرکت کرد
بازم تو گلو خندیدمو گفتم
" اوم برای این که نگو... "
اینبار البرز بود که تو گلو خندیدو اومدم روم .
البرز ::::::::::::
میخواستم بذارم مها استراحت کنه .
بذارم انرژیش برگرده .
اما خودش یه کاری میکنه که نتونم.
کنترل گرگم به اندازه کافی سخت هستو این کارای مها همه چیو سخت تر میکنه .
موهاشو نوازش کردمو چشمامو بستم .
با اینکه دیگه خسته نبودم .
مها:::::::::::::
تو بغل البرز خوابیده بودم که آروم ازم جدا شد.
سریع چشمام باز شد .
با محبت نگام کرد و آروم گفت " تو بخواب ... باید برم دیگه ..."
" نرو "
خم شد لبمو نرم بوسیدو گفت
" همه چی تموم شده مها ... نگران نباش ... زود میام تا برگردیم خونه "
سر تکون دادم که شروع کرد به نوازش موهام .
گرمای دستش و حس خوب بودنش دوباره چشمامو خمار کرد.
کم کم با نوازش موهام دوباره خوابم برد .
البرز:::::::::::
میدونم مها بخاطر این چند وقته حساس شده .
نمیخواستم تنهاش بذارم .
اما پیدا کردن آوا و زندانیای اینجا خیلی مهم بود .
موهای مها رو نوازش کردم تا دوباره خوابید . سریع بلند شدمو لباس پوشیدم

1401/08/27 14:13