525 عضو
نفس عمیق کشیدمو محو شدم .
بزار من دیوونه اش کنم .
اینبار که اومدم پشتم آروم رفتم جلو تر.
بازم اومدو ازش رد شدم پشت سرش.
تو گلو خندید و چرخید سمتم .
دوباره خم شد کنار گوشمو گفت " فرار کردن جز تمرین نیست "
اینبار تونستم محو بمونمو گفتم " اینم یه تاکتیک دفاعی حساب میشه "
چرخید دوباره پشت سرم ایستادو گفت " درسته ... اما اول تواناییتو کامل کن "
انگار دستشو رو گردنم حس میکردم .
خواستم یه قدم برم جلو که دستش دور گردنم محکم شد.
دوباره بی اختیار ظاهر شده بودم ...
البرز گردنمو ول کرد و گفت " خوب نیست مها "
کالفه برگشتم و گفتم " نمیدونم چرا اینجوری میشه ... قبال خیلی راحت تر بود. از وقتی گرگم آزاد شده
همه چی بهم ریخته"
سری تکون دادو رفت سمت وان .
" قبال هم بهت گفتم ... نیروت خیلی بیشتر از قبل شده و کنترلش سخت تر... تازه االن تو آرامشی ...
میدونی وقتی تو خطر قرار بگیری چقدر غیر قابل کنترل میشی ؟"
حق با البرز بود . اما همه چی برام تازگی داشت.
وارد آب شد و رو به من گفت " یه تمرین ساده ! میتونی از داخل لباسات محو شی ؟"
با تعجب نگاش کردمو گفتم " مگه ممکنه "
خندید و گفت " چرا نباشه ... فکر کن زنجیر به دست و پات بستن ... باید بتونی از داخل اونا محو شی ...
لباساتم همونن "
سریع امتحان کردم.
اما لباس هام هم محو شد.
البرز ابروهاشو باال انداختو خندید.
سرشو تکیه داد به وانو چشماشو بست
با شیطنت گفت " تا تو تمرین کنی من یه چرتی تو این آب داغ میزنم... امیدوارم قبل اینکه آب سرد بشه
بتونی بهم ملحق شی "
نامرد داشت دلمو میسوزوند.
هیچی نگفتم و تمرکز کردم دوباره .
من باید بتونم . دامن و تیشرتمو تصور کردم .
خودمو جدا از اونا تو ذهنم مجسم کردمو محو شدم .
به پایین نگاه کردم و هر دو رو زمین افتاده بودن.
البرز زیر چشمی نگاهی انداخت و لبخند نشست رو لباش اما دوباره خودشو مثال به خواب زد.
حاال لباس زیرم مونده بود.
ظاهر شدم.
حواسم به چشمای البرز بود که منو دید میزد.
تمرکز کردمو محو شدم.
اما این بار موفق نشدم.
چندبار امتحان کردم تا بالخره تونستم.
حاال نوبت من بود البرزو اذیت کنم.
بی سر و سدا رفتم سمت وان.
آروم خواستم پامو بذارم تو وان که دیدم با وجود محو بودن داره رو آب تاثیر میذاره.
اما من میخواستم از آب رد شه .
تو ذهنم دوباره تجسم کردم.
من االن جسمی ندارم ... محوم ... کامل ... از همه چی میتونم رد شد .
دوباره امتحان کردمو اینبار با وجود ورودم به آب وان تغییری توش ایجاد نشد.
سعی کردم آروم نفس بکشم تا البرز متوجه من نشه .
دقیقا تو بغلش نشستمو دستامو گذاشتم روشونه اش و ظاهر شدم.
با ظاهر شدنم سریع دستشو دور کمرم حلقه کردو منو به خودش فشار داد.
چشمام گرد شدو غافل گیر شدم.
خندید و گفت " گرگ منو دست کم نگیر "
البرز::::::::::::::
خوب بود. بالخره تونست رو محو شدنش تسلط پیدا کنه . البته تا حدودی.
وقتی خواست بیاد تو وان اول جسمش آبو شکافت اما دوباره تونست محو کامل وارد آب بشه.
عطر بدنش جوریه که تو ذهنم کامل میتونم تجسمش کنم کجاست.
با وجود اینکه محو بود اما تا تو بغلم نشست گرگ درونم زوزه ای از سر شوق کشید.
ظاهر که شد حسابی غافلگیرش کردم.
حاال دیگه تمرین کافی بود.
حاال دوباره نوبت گرگم بود که آزاد بذارمش .
مها::::::::::::
یه وان داغ . یه دنیا نگرانی و ... دوتا گرگ وحشی ...
هیچی بهتر از این نمیتونه ذهنمو خالی کنه و آرومم کنه.
تمام انرژیم تخلیه شده بود.
البرز منو گذاشت رو تخت و خودش اومد کنارم که دوباره صدای جیر جیرش بلد شد .
خمار از خواب گفتم " نمیخوای یه فکری به حال تخت بکنی؟"
" چرا اما نمیخوام بچه ها بفهمن "
تو گلو خندیدمو گفتم " اگه تا حاال از سر و صداش نفهمیده باشن "
تازه منو کشید تو بغلش که صدای در بلند شد.
البرز زیر لب گفت " ای خدا ... "
بعد بلند گفت " بله ؟"
صدای آرمین بود که گفت " شام حاضره ... مها نهار هم نخورده "
پوفی کردم و برگشتم سمت البرز اخمالو.
بلند گفت " مرسی االن میایم "
بعد آروم با اخم گفت " چرا نهار نخوردی ؟"
" میل نداشتم "
" مها تو به انرژی احتیاج داری ... ضعف باعث عدم تعادل بیشتر میش بین خودتو نیروهات ... میفهمی "
" اوهوم ..."
" چند روزه درست حسابی معلوم نیست چی میخوری ... همه چیو بهم نریز با این کار "
بهم نریزم؟ مگه نریختم ؟! چیزی نگفتمو همراه البرز بلند شدم.
لباس هامونو پوشیدیمو البرز زخم گردنموچک کرد و گفت " فکر کنم فردا کامل خوب شه "
" یعنی میشه برم بیرون؟"
فردا نه ... اما پس فردا بتونی احتماال "
موهامو بدون خشک کردن پشت سرم بستمو با هم رفتیم پایین.
قبل از خارج شدن از اتاق همون حس سرما تو گردنم نشست برگشتم سمت پنجره .
انگار البرزم حس کرد چون با من برگشتو گفت " همه جا انگار زیر نظرمون دارن "
" اما چرا ؟"
" دیر یا زود میان جلو ... اونوقت میفهمیم چرا "
زیر لب گفتم " اول از ترس نمیخواستم برگردم سمت پنجره اما بخاطر حرفت راجب ترس برگشتمو سعی
کردم بهش اهمیت ندم."
پشتمو دست کشیدو با هم از اتاق زدیم بیرون.
زیر لب گفت " وقتی نگاه کردی ... دیدی کسی نیست ... خیالت راحت شد ... اما اگه میترسیدی و نگاه نمی
کردی همش این فکر تو سرت بود که یه کسی اونجاست و از درون تورو ضعیف میکرد "
" اوهوم ... هیچوقت فکر نمیکردم انقدر مهم باشه "
" چی؟"
" نترس بودن "
خندید و شونه هامو بغل کردو گفت " خیلی مهمه ... زندگیتو زیرو رو میکنه وقتی تصمیم میگیری نترسی "
البرز:::::::::::
با مها رفتیم پایین . همه منتظر ما بودن. دور میز نشستیمو بچه ها از تمرین امروز گفتن.
و البته از نظریات بهمن که باعث شد هر *** یه پیشبینی جدید بگه.
راجب تماس کیومرث و چیزی که دید به کسی چیزی نگفتم .
چون آینده هر لحظه در حال تغییره و لزومی نداره بی خود انرژی منفی بدم به کسی .
سحر خواست ظرف ساالدو بده به مها که یهو استخوناش شروع به تغییر کرد و ظرف از دستش افتاد.
سارا و مها با وحشت جیغ کشیدن اما رامین سریع سحرو بغل کردو کتفشو گاز گرفت.
چند ثانیه همه ساکت به این صحنه نگاه میکردن تا جسم سحر آروم شدو رامین کتفشو ول کرد.
مها::::::::::::::
با شوک به سحر و آرمین خیره بودم.
یهو مثل فیلمای ترسناک استخوناش زیر پوستش جا به جا شد .
چشماش مشکی و شبیه چشم گرگ شده بود.
با گاز رامین از کتفش آروم شد و حالت طبیعی گرفت.
البرز متوجه ترسم شد
پشتمو دست کشیدو گفت " چیزی نیست پروسه تبدیلش داره کامل میشه"
تازه فهمیدم هوا تو ریه هام حبس شده بودو با فشار هوارو بیرون دادم.
نفس تازه گرفتم که رامین سحر بی حالو بغل کردو گفت " ببخشی ما بهتره دیگه بریم اتاقمون "
سارا از من بیشتر ترسیده بود.
دیر یا زود نوبت اونم میشد.
البرز برای رامین سر تکون داد که اونا رفتن سمت پله ها.
آرمین شونه سارا رو تو بغلش گرفتو موهاشو بوسید.
سارا با ترس گفت " منم اینجوری میشم؟"
آرمین خواست جواب بده که البرز گفت " احتماال امشب برای تو هم شروع میشه اما اولش برای هر *** یه
جوریه "
دوباره زیر لب پرسید " دردم داره ؟"
رعنا آروم گفت " یکم ..."
مکس گفت " درد و خماری "
آرمین و البرز خندیدن.
امیر با خنده گفت " نترسونین سارا رو... اصال درد نداره... خیلی هم لذت بخشه "
البرز دوباره خندید و گفت " آره سارا جان ... درد نداره ... حاال همه شامتونو تموم کنین که فردا یه
روزسخت دارین"
با تعجب نگاش کردم .
چشمکی بهم زد و گفت " فردا تو با مکس تمرین میکنی ! منم شخصا با پسرا "
میخواستم بپرسم چرا من با مکس ؟! که مکس دستاشو به هم زدو با ذوق گفت " عالیه ..."
نگاهمون گره خورد که لبخند مغرورانه ای زدو گفت " میدونی گرگ من مراعاتتو نمیکنه "
پس البرز اینو میخواست.
منم مغرورانه بهش پوزخند زدمو گفتم " گرگ منم ... "
یهو البرز تو گلو خندید و گفت " اشتباه گرفتین فکر کنم ... شما دوتا فردا تو خونه تمرین می کنین ... مها
نباید بره بیرون بخاطر گردنش"
قیافه مکس یهو وا رفت .
منم خورده بود تو ذوقم اما به رو خودم نیاوردم که مکس شاکی گفت " چی ... تو خونه ؟! چه تمرینی آخه
"
" تمرین رو اعصاب رفتن ... تو که متخصص این امری "
با حرف البرز همه خندیدیم.
با اینکه با مکس صمیمی شده بودیم اما واقعا هر لحظه میتونست بره رو اعصاب یکی.
مکس گفت " میخوای تمرکزشو بهم بزنم؟"
" آره "
بازم لبخند زدو زیر لب گفت " اینم خوبه ... فکر کنم خوش بگذره "
تکیه دادم به صندلیمو گفتم " عمرا بذارم بهت خوش بگذره "
البرز::::::::::::::
کل زمان بعد از شام به کری خوندن مکس و مها گذشت.
دیگه مجبور شدم هر دوتارو ساکت کنم چون حسابی کالفه ام کرده بودن.
مها و رویا رفتن طبقه باال و آرمین و سارا هم که زودتر رفته بودن تا برای پروسه تبدیل حاضر آماده باشن.
رو به مکس گفتم " از آرام چه خبر ؟"
" فردا شب میرم ببینمش"
" ببینیش؟"
سر تکون دادو گفت " آره ... دیگه تحملم تموم شده "
" خب چرا با خانواده اش صحبت نمیکنی؟"
" مادر بزرگش فوت شده . بهم گفت فعال نمیتونه موضوع منو به پدر مادرش بگه"
" خب تو باید برگردی روسیه. همین االنم گله ات خیلی وقته بی آلفا مونده"
" جای نگرانی نیست . همه چی تحت کنترله"
" مطمئنی؟"
" آره ... مگه اینکه تو بخوای منو از اینجا بیرون کنی"
خندیدمو گفتم " نه فعال بودنت مفیده"
تنها کسی که میتونه خوب تمرکز مها رو تقویت کنه مکسه.
خودم بخوام زیاد باهاش تمرین کنم تمام وقتمون تو رختخواب میگذره.
مها:::::::::::::
فردا باید حال مکسو بگیرم .
کلی همین االن رفت رو اعصابم.
خدا به دادم برسه فردا.
با رویا اومدیم باال دو کلمه حرف خصوصی بزنیم.
خواست بره اتاق خودش که یهو گفت بریم اتاق شما دلم برا آهنگای البرز تنگ شده"
موافقت کردمو رفتیم اتاق ما.
رو کاناپه کنار پنجره نشستمو رویا هم یه آهنگ کالسیک پلی کرد.
رو به من گفت " زیاد آهنگ میذاره هنوز؟"
" نه راستش ... خیلی کم "
" تو دیگه تنهایی هاشو پر کردی حسابی"
" مگه تنها بود؟"
" اینجوری نگاش نکن میگه میخنده... االن برا ما البرز زیر و رو شده !"
درگیر حرفای رویا بودم.
االنم به نظرم البرز خیلی جدی و گاهی بد اخالقه.
یعنی قبال چطوری بود.
رویا چندتا آهنگو باال پایین کردو گفت " نامرد دلت برا من تنگ نمیشه نیستم؟"
خندیدمو گفتم " نامرد تویی مهمون دعوت کردی خونتون خودت ازدواج کردی رفتی "
برام قیافه ای در آوردو گفت " مهمونم زود صاحبخونه شد آخه "
رسید به یه آهنگ شاد تر .
با صدای آهنگ چرخی زد و رو تخت ولو شد.
صدای وحشتناک شکستن چوب تخت تو اتاق پیچید.
رویا و خوشخواب تخت فرو رفتن و یه سمت دیواره تخت ولو شد رو زمین.
رویا شوکه به من نگاه کرد.
دهنش مثل ماهی باز و بسته شد و قبل اینکه چیزی بگیم در اتاق باز شد البرز سراسیمه اومد تو پشت
سرش سامی و بقیه.
با وحشت پرسید " چی شده ؟"
با چشمام به تخت اشاره کردم.
تازه متوجه تخت و رویا شد .
صورتش آروم شد و برگشت سمت من.
چشمک شیطونی بهم زد و رو به رویا گفت " چکار کردی تختو شکستی؟ فکر کردیم چه خبر شده"
رویا با خجالت جا به جا شد و گفت " نمیدونم به خدا مثل همیشه بودم..."
فهمیدم البرز میخواد کل قضیه شکستن تختو لو نده.
با لبخند گفتم " خب معلومه سامی حسابی بهت ساخته دیگه."
رویا سرخ شد و سامی با لبخند اومد کمکش و از رو تخت بلندش کرد.
بغلش کردو گفت " گفتم بهت داری چاق میشی "
همه خندید و کمک کردن تخت شکسته رو جمع کنن.
خوشخواب خالی رو رو زمین گذاشتیمو رو تختی و بالشت ها رو چیدیم روش.
رفتیم طبقه پایین که البرز آروم تو گوشم گفت " اینم از تخت ... ببینم امشب دیگه بهونه ات چیه "
با اخم نگاش کردمو گفتم " با دوتا ماراتون قبلی امشب دست بهم بزنی محو میشم.
"
بلند خندید که باعث شد همه برگردن سمت ما.
اما زود اخم کردو با پسرا چوبای تختو بردن بیرون.
رعنا گفت " با اینهمه سر و صدا خبری از دو قلوها نیست."
رویا با شیطنت گفت " وسط عملیاتن . امیدوارم صبح بیان وگرنه مجبورین صبحانه بزارین جلو در اتاقشون"
رعنا خندید و گفت " مها میتونی محو شی بری فضولی ببینی چه خبره ؟"
رویا خندید و گفت " ول کن هل میشه ظاهر میشه لو میریم "
خندیدمو گفتم " رویا راست میگه تازه فکر نکنم فعال خبری باشه . صداشون نمیاد "
البرز::::::::::::
با شیطنت رویا خیالم از بابت تخت هم راحت شد .
چوب های شکسته تختو بردیم انبار .
سامی گفت " رئیس من فردا یه تخت سفارش میدم براتون "
زدم رو شونه اشو گفتم " نمیخواد . خودم میدم "
" نه اینجوری راحت ترم "
" گفتم نه دیگه . بحث نکن "
چشمی گفت و برگشتیم خونه.
دیگه 84 شب شده بود.
سامی و رویا رفتن خونه و رعنا و امیر هم اتاقشون.
مها رو کاناپه لم دادو گفت " یکم نامردی نبود؟"
" چی؟"
اینکه راستشو به رویا نگفتیم"
" راستش همین بود دیگه "
" خب تختو از قبل یه گرگ پیر شکسته بود."
" گرگ پیر؟! ها؟! " اینو گفتمو رفتم سمتش که محو شدو خندید.
"پس چرا در میری ؟"
" یه گرگ پیر میخواد بهم حمله کنه "
از رو عطر تنش ردشو گرفتمو رفتم سمتش .
زیر لب گفتم " دستم بهت برسه نشونت میدم گرگ پیر کیه"
با هر قدم من یه قدم عقب میرفتو یهو ازم رد شد.
چرخیدم سمتش که خوردم بهش.
ظاهر شده بود و به بیرون پنجره خیره بود.
اون بیرونم آرتور ...
خیره به مها ایستاده بود...
با نگاه من انگار متوجه من شد.
نگاهی به من انداخت و دوباره به مها نگاه کرد.
گرگم عصبی و کالفه زوزه کشید .
بی اختیار دوئیدم سمت در .
از خونه زدم بیرونو تبدیل شدم.
آرتور سمت جنگل غیب شدو منم دنبالش.
مها:::::::::::::
چرا... چرا تا شادم.
تا میخندم. تا خوبیم.
یهو پیداش میشه.
آب دهنمو به سختی قورت دادم .
خواستم نگاهمو ازش بگیرم که البرز دوئید سمت در.
دنبالش رفتم اما قبل اینکه از در برم بیرون یکی منو از پشت کشید داخل خونه.
تعادلم بهم خوردو پرت شدم رو زمین اما شبحی که از جلو در رد شد و انگار تو کمین من بودو دیدم .
مکس باالی سرم بودو گفت " از خونه بیرون نرو
اما البرز ..."
" من میرم کمکش ... از اینجا تکون نخور "
سر تکون دادم که رفت از خونه بیرونو درو بست.
حسابی جا خورده بودم.
اگه مکس منو نمی کشید حتما اون خوناشام منو گرفته بود.
سریع بلند شدمو رفتم کنار پنجره .
چیزی معلوم نبود.
کاش به یه تیکه از زمین دسترسی داشتمو میشد بفهمم االن در چه حالن .
البرز:::::::::::::
با اینکه خیلی سریع بود اما میدونستم کدوم سمته.
شاید از قصد داشت طوری میرفت تا دنبالش برم.
مکس رو کنار خودم حس کردم.
جهت دوئیدنشو عوض کردو منم همراهش رفتم.
اما انگار ردشو گم کردیم.
هر دو ایستادیم و بو کشیدیم.
خبری نبود.
به اطراف نگاه کردم .
تو یه لحظه دور تا دورمون پر از خوناشام شد.
دورمون حلقه زدن.
همه سیاه پوش.
با خالکوبی تایگا...
مکس زوزه کشیدو خواست حمله کنه که با دستورم آرومش کردم.
تعدادشون در حدی نبود که بشه حمله کرد.
رو به روم آرتور ظاهر شدو گفت " میشه تبدیل شین بتونیم یکم متمدنانه صحبت کنیم "
درسته وقتی یه نفر هزار سال عمر کنه مسلما همه زبون هارو بلده .
اما انتظار نداشتم انقدر خوب فارسی صحبت کنه.
تبدیل شدمو ایستادم.
اما مکس همچنان تو حالت گرگ باقی موند.
چهره آرتور بی روح و فوق العاده غمگین بود.
اگه توی گوی حسش به مها رو ندیده بودم مسلما ترجیح می دادم بهش کمک کنم تا باهاش بجنگم.
اما با چیزی که دیدم ...
االن فقط میخوام سر به تنش نباشه.
با عصبانیت گفتم " قانون رعایت مرز قلمرو ها رو همه گروه ها رعایت میکنن "
دستی تکون دادو گفت " ما از همه جدائیم"
دست به سینه ایستادمو گفتم " اما ما جز بقیه ایم. شما بی اجازه وارد قلمرو ما شدین"
پوزخندی زد و گفت " اجازه... قلمرو... گرگینه... خوناشام... حالم دیگه بهم میخوره از این چیزا "
" چه خوب اگه بخوای می تونم کمکت کنم از شر همه راحت شی "
چشمی چرخوند و گفت " اگه میتونستی استقبال میکردم... "
" بزار امتحان کنیم "
پوزخندی زد و گفت " حوصله عوض کردن لباسامو ندارم وگرنه میذاشتم امتحان کنی ... میدونی چند بار
قلبمو از سینه بیرون کشیدن ... اما این طلسم لعنتی نمیذاره خالص شم... تا زمانی که پدرم زنده است من
محافظ اونم ... "
نمیدونستم راجب چی حرف میزنه .
اما حرف زدن و دیدنش برا گرگم قابل تحمل نبود.
چند قدم رفتم سمتشو با هر قدمم گفتم " برام... مهم نیست... چه طلسم مزخرفی داری... اما ..."
محکم با مشت زدم تو صورتشو گفتم " حق نداری به جفت من نگاه کنی "
انگار انتظار ضربه منو نداشت چون چند قدم عقب پرت شدو بعد صورتشو دست کشید.
چای حلقه ازدواجمون رو صورتشو پاره کرده بود .
اما جلو چشمم زخمش بسته شد و صاف ایستاد.
نفس عمیقی کشیدو سر تکون داد.
زد رو شونه امو گفت " نترس... من به جفتت کاری ندارم "
شونمو از زیر دستش خالی کردمو گفتم " جدی!!! ... من آینده و حس تورو به مها دیدم "
تو چشمام پوزخندی زد و گفت " خوبه ... پس میدونی ... منم نمیگم بهش حسی ندارم... میگم بهش کاری
ندارم..."
تو سکوت به هم نگاه کردیم.
کاش می شد همینجا می کشتمش.
آرتور گفت " بیست ساله دنبالشم... از اولین باری که پیشگوم گفت دختر زمین من به دنیا اومد... از اون روز
ندیده عاشقش شدم... انتظارشو کشیدم ... اما... دیر رسیدم... بازم دیر رسیدمو ... تو زودتر رسیدی... "
زیر لب غریدم " مها جفت منه... "
پوفی کرد چرخید. شونه باال انداخت گفت " میدونم ... دیدمتون ... "
دوباره برگشت سمتمو گفت " انگار اینبار حتی از اول هم سهم من نیست ... "
" نه ... نیست و من اهل قسمت کردن نیستم ..."
ابرو باال انداخت .
سر تکون داد و گفت " میدونی تا حاال چند بار دختر زمینمو پیدا کردمو پدرم اونو کشته ؟"
اومد جلومو با انگشتش زد به سینه امو گفت " شاید باورت نشه اما این حس نداشتن برا من از هر چیزی
عادی تره ... پس بیخود نزن تو فاز گرگ بازی ... من هدفم از اینجا اومدن مشخصه "
پوزخندی زدمو گفتم " هدفت مشخصه اما وسیله رسیدن به هدفت مال منه "
چند قدم ازم دور شد و گفت" فکر میکردم باهوش تر باشی ... "
چیزی نگفتمو تو سکوت نگاش کردم فقط.
برگشت سمتمو اینبار خیلی مغرورانه نگام کرد. سری تکون داد و گفت " اگه پدرم هنوز پیداتون نکرده
بخاطر منه ... بخاطر ماست ... اون خوناشام *** ... اسمش چی بود ... مانی ... داشت همه چیو خراب
میکرد اما ما تمام مدارک و شواهد پیدا کردن دختر زمینو از بین بردیم... تا همینجام که زنده هستین
مدیون ما هستین "
اینبار من بودم که چشم چرخوندم .
حوصله این حرفارو نداشتم .
فقط میخواستم ببینم آرتور میدونه خون مها چه اثری داره یه نه که گفت " من با خون دختر زمین قدرت
میگیرم... از پدرم که منو تبدیل کرده قوی تر میشمو ... بقیه اش هم مشخصه"
یاد حرفای سینا افتادم.
خون مها میتونه خوناشام هارو ابر انسان کنه.
زهر تو خونشونو از بین ببره و نیازشون به خون انسانو قطع کنه...
اونوقت حتی خون ما هم اونارو نمیکشت ...
شاید آرتور خون مها رو بخواد برای قدرت گرفتن و نابودی پدرش ... اما تضمینی نیست بعدش چی بشه ...
از قدرتی که بدست میاره چطور استفاده کنه ...
معضلی نشه بدتر از پدر خودش...
زیر لب گفتم " اگه فکر میکنی بهت اجازه میدم بهشش نزدیک شی سخت در اشتباهی"
اومد کنارمو تو گوشم گفت " من به اجازه تو احتیاج ندارم ... "
جمله اش تموم نشده بود که با دستش ضربه ای به سینه ام زد.
قدرت ضربه دستش انقدر زیاد بود که پرت شدمو به درختی که چند متر با ما فاصله داشت خوردم.
با این حرکتش مکس بهش حمله کرد که تو یه پلک زدن آرتور اونو هم مثل من پرت کرد.
تو نمیتونی با یه تایگا در بیافتی ...
مگه اینکه یکی از اونا باشی...
به سختی نفسم باال میومد.
برای نفس کشیدن سرفه کردم.
با هر سرفه من خون از دهنم پخش میشد رو لباسام
آرتور اومد باالی سرمو گفت " من فقط به اجازه دختر زمین احتیاج دارم "
یقه لباسمو گرفتو بلندم کرد .
با حرص گفت " قبل اینکه پدرم برسه خون اون دختر زمینمو به من برسونین وگرنه مرگ، سرنوشت همه
شماست "
با پوزخند گفتم " ما مرگو ترجیح میدیم "
با این حرفم منو به سمت مکس پرت کرد.
با برخورد بدنامون به همدیگه زوزه گرگ اونو داد من بلند شد.
آرتور داد زد " قبل اینکه دیر بشه بهتره تصمیمتونو بگیرین "
جمله اش تموم نشده بود که غیب شدن .
با رفتنش تبدیل شدم .
تو حالت گرگ زودتر زخم هامون خوب میشدم.
یکم تو حالت گرگ موندیم تا حالمون جا بیاد.
بعد برگشتیم سمت خونه.
تو حیاط تبدیل شدیمو به مکس که اونم وضعیت بهتری از من نداشت گفتم " اگه آرتور فقط هدفش خون
مهاست ... چرا به اجازه مها احتیاج داره ... اون میتونه باطلسم هرکسی رو مجبور کنه بهش اجازه خوردن
خونشو بده ."
مکس سرفه ای کرد و به دست خونیش نگاه کرد .
زیر لب گفت " لعنتی بد ضربه ای زد "
حق با مکس بود از درون میسوختمو میدونستم ضربه قابل توجهی به هر دو مون وارد شده.
مکس گفت " آرتور به خون خالص احتیاج داره ... نا خونی که روش طلسم خودشه ..."
آره ... درست میگفت ... اگه آرتور مها رو با طلسم میخواست سمت خودش بکشه ...
اونوقت اون طلسم رو خون مها هم بود.
دیگه خون مها قدرت واقعیشو نداشت ...
مکس گفت " اون عوضی یه دروغ گوئه..."
باهاش موافق بودم گفتم " خون مها که بهش برسه یکی میشه بدتر از پدر خودش"
مطمئنم اون موقع سعی میکنه مهای منم ازم بگیره...
البته اگه همین االن سعی نکنه ...
مکس گفت " تو توی گوی دقیقا چی دیدی "
نمیخواستم اتفاقات شومی که دیدمو یاداوری کنم .
اما میدونستم تا کامل بهش نگم ول کن نیست .
برای همین گفتم " من توی گوی دیدم آرتور میاد کمک ما... میگه میخواد از پدرش انتقام بگیره برای
همین به ما و مها یاد می ده چطور با خوناشام ها بجنگیم... اما وقتی پدرش میرسه همه اینا بی فایده میشه"
" یعنی چی ؟"
" یعنی همه ما شکست میخوریم. من جسم نیمه جون هممونو دیدم که رو زمین پراکنده بود... حتی آرتور
...فقط مها و آدام رو به روی هم ایستاده بودن."
" خب ؟"
" آدام برای زجر دادن پسرش به مها میگه اگه زنده موندن جفتتو میخوای باید برده من بشی "
" خدای من ... یعنی اینبار آدام نمیخواد دختر زمین پسرشو بکشه ... میخواد اونو برای عذاب پسرش استفاده
کنه... "
"آره ... چون اینبار دختر زمین عاشق پسرش نیست ... اون نمیتونست با تهدید جون پسر خودش دخترای
زمین قبلی رو برده خودش کنه ... چون پسرش از مرگ استقبال میکرد ... اما اینبار با استفاده از من میتونه
"...
هر دو سکوت کردیم ...
من توی گوی دیدم دیدم مها بخاطر من قبول میکنه.
نباید بذارم کار به اونجا بکشه ...
مکس گفت " یعنی چیزی که تو دیدی آرتور خون مها رو نخورده ؟"
" نه ... حرف و نقشه امشبش با چیزی که من دیدم فرق داشت"
" پس همین آالن آینده تغییر کرده"
" آینده هر لحظه تغییر میکنه مکس
دوباره مکس سرفه کرد که بهش گفتم " بهتره بریم داخل "
بازومو گرفتو گفت " تو که خون مها رو نمیدی بهش؟"
ابروهامو باال انداختمو با بهت نگاش کردم . زیر لب گفتم " عمرا "
مها:::::::::::::::
پشت پنجره خیره به جنگل بودم که بالخره اومدن.
تمام مدت فکرم هزار جا چرخید.
حتی رفتم پشت در اتاق امیر و رعنا اما ...
نتونستم بیدارشون کنم.
وقتی از تو جنگل پیداشون شد دلم آروم شد اما با تبدیل شدن البرز و دیدن خون رو پیراهنش ...
هوا از ریه ها خالی شد.
مکس سرفه کردو دستش از سرفه اش خونی شد...
هر دو ایستادنو نیومدن تو...
دلم میخواست برم بیرون ببینم چی میگن اما از ترس اون شبحی که سعی کرد منو بگیره از جام تکون
نخوردم.
بالخره بحثشون تموم شدو اومدن خونه.
البرز درو باز کردو مکس با سرفه وارد شد.
نگاهمون برا چند لحظه تالقی کرد و چشمای البرزو دیدم که باز پر از نگرانی و غم بود.
مکس تلو تلو خورد که البرز زیر بغلشو گرفتو نشوندش رو کاناپه.
رو به من گفت " میتونی ؟شکم و پهلوشه"
سر تکون دادم و دستمو گذاشتم رو پهلوش ... تمرکز کردمو کم کم نفس کشیدن مکس آروم شد."
رو کاناپا جا به جا شد و گفت " باورم نمیشه ... هیچ دردی دیگه ندارم"
لبخند بی رمقی زدمو گفتم " چه خبر بود ؟"
هر دو سکوت کردن که مکس گفت " البرز هم آسیب دیده ... خون باال آورد"
با وحشت برگشتم سمتش...
خون رو لباسشو دیده بودم اما از بس محکم و عادی راه میرفت که فکر کردم خون خودش نیست.
البرز سریع گفت " من خوبم ... فقط باید استراحت کنم "
رفتم سمتش که چشمکی زدو گفت " دیگه بهتره بریم بخوابیم منم لباسامو عوض کنم "
اینو گفتو رفت سمت پله ها.
مکس با دست به قفسه سینه اش اشاره کردو لب زد " سینه اش آسیب دیده"
مرسی آرومی گفتمو سریع رفتم دنبال البرز.
انقدر مغروره که نمیخواد بگه چیزیش شده.
تو اتاق بهش رسیدمو بازوشو گرفتم.
برگشت سمتمو گفت " من خوبم مها یه دوش بگیرم میام پیشت "
نذاشتم بره و جلوش ایستادم.
نگاهمو تو چشماش قفل کردمو شروع کردم به باز کردن دکمه های پیراهنش .
نگاهشو ازم برداشت و به بیرون پنجره خیره شد
به قفسه سینه اش نگاه کردم که جای یه دست کبود بود.
دقیقا پنجه یه دست ... حس میکردم جای دست آرتوره ...
گرگم زوزه کشید...
لبمو گاز گرفتم تا چیزی نگم و آروم شم.
دستمو گذاشتم رو قفسه سینه اش و چشمامو بستم.
میخواستم تموم درد و ناراحتیش از بین بره .
یهو دست البرزو دور مچ دستم حس کردم که دستمو از بدنش جدا کردو گفت " کافیه مها ... به انرژیت
احتیاج داری "
به قفسه سینه اش نگاه کردم ...
کبودی ها کامل محو نشده بود.
اما البرز نذاشت ادامه بدم.
خم شد نرم لبمو بوسیدو رفت سمت حمام.
به رفتنش خیره بودم.
وقتی در حمامو بست و اتاق از حضورش خالی شد دلم گرفت.
عاقبت ما چی میشه .
رو تخت منتظر البرز دراز کشیدم .
انقدر بخاطر درمان مکس و البرز ازم انرژی رفته بود که خیلی زود خوابم برد
مها::::::::::
تو بغل البرز چرخیدمو پشت بهش خوابیدم که دستاش دور کمرم حلقه شدو منو کشید سمت خودش.
با گرمای مالیم تنش پشتم دوباره خوابم برد.
اینبار با صدای در بیدار شدم .
قبل اینکه بخوام چیزی بگم البرز کالفه گفت " بله ؟"
صدای سر حال مکس بلند شد " هیچی خواستم رو مخ رفتن مها رو از االن شروع کنم "
بدون اینکه منتظر جواب ما بمونه بلند خندیدو صدای پاش که از پله ها میرفت پایین اومد.
البرز آروم گفت " یه پسر افسرده و نچسب تحویلمون دادن ... یه پسر خل و چل وسر خوش تحویل میدیم ..
"
خندیدمو خودمو تو بغلش جا به جا کردم.
زیر لب گفتم " در هر صورت نرمال نیست "
اونم خندیدو گردنمو بوسید.
واقعا حق با البرز بود .
مکس با اولین روزی که اومده بود قابل مقایسه نبود .
مطمئنم بخش زیادیش بخاطر حضور آرام تو زندگیشه .
بخش دیگه هم شاید بخاطر اتفاقات این چند وقته.
مکس بین همه ما تنها کسی بود که از هر خطر جدید با خوشحالی استقبال می کرد.
این روحیه و طرز فکرشو باید ازش یاد بگیریم .
مخصوصا من که ترس تو وجودم از قدیم جا باز کرده.
البرز شکممو دست کشیدو گفت " نمیخوای بریم؟"
" من خوابم هنوز "
دستشو پایین بردو گفت " بهتره بیدار شی وگرنه من از روش خودم بیدارت میکنما "
سریع دستشو گرفتمو گفتم " روش تو فقط باعث میشه من بعدش دوباره یه ساعت بخوابم "
" از روش من ایراد میگیری؟ بزار بهت نشون بدم چه عملکرد صد در صدی داره "
اینو گفتو دستشو آزاد کردو افتاد به جون تنم.
هر جایی که حدس میزد ممکنه حساس باشه غلغلک داد و حسابی نفسمو برید.
خیلی وقت بود اینجوری نخندیده بودم.
چشمام حسابی از اشک خیس شده بودو نفسم رفته بود.
انقدر التماس کردم تا آتیش بس دادو آزادم کرد.
سریع از رو تخت پریدم پایینو دوئیدم سمت سرویس.
پشت سرم با خنده گفت " دیدی چه خوب جواب داد. یکی از روش های تائید شده بین و المللیه "
قبل اینکه در سرویسو ببندم براش شکلکی در آوردمو گفتم " البد اسم تو هم روشه "
در سرویسو بستم که صداش اومد " آره میخوای یه بار دیگه انجام بدم تا باور کنی "
البرز:::::::::::
اذیت کردن مها برام خیلی شیرین بود . از خنده های بی وقفه اش منم حسابی خندیدم .
از دست و پا زدنای بی امونش حسابی گرگم لذت بردو سر حال اومد.
باید بیشتر صبح های این مدلی داشته باشیم
بالخره خانم اومد بیرن ز سرویسو به من اجازه استفاده داد.
وقتی اومدم دیدم نیست و رفته پایین.
ساعت 8 و نیم بود و پایین خبری از دو قلو ها نبود.
امیر و رعنا کنار مکس و مها سر میز صبحانه نشسته بودن .
با ورودم امیر گفت " من امروز میرم کارای شرکتو میرسم "
" خیلی خوبه ...کارا خیلی عقب مونده "
صبحانشونو زودتر از ما خوردنو رفتن.
مها گفت " برا دو قلوها صبحانه ببرم باال ؟"
نمیدونستم در چه حالی هستن اما مسلما گرسنه بشن تعلل نمیکنن برا همین گفتم " اگه تا ظهر نیومدن
نهار براشون میبریم "
مکس گفت " خوب تمرین منو مها چطوریه ؟"
مها اخمی کردو به مکس گفت " هیچی تو همینجور اینجا بشینی هم برا من تمرین حساب میشه"
از دیشب که گفتم باید با هم تمرین کنن مثل موش و گربه افتاده بودن به جون هم.
فکر نمیکردم مها اینجوری از کوره در بره
اما خوب بود. براش الزم بود.
رو به مکس گفتم " وقتی محو شد تمرکزشو بهم بزن تا ظاهر شه "
ابرو باال انداختو گفت " باشه "
مها :::::::::::::
با حرص به مکس نگاه میکردم.
با اولین حرکتش ظاهر شدم. خیلی احمقم .
وسط نشیمن محو ایستادم تا تمرکزمو بهم بزنه . در قندونو از رو میز برداشتو اومد کنارم .
در قندونو جبوی صورتم تکون دادو ول کرد.
سریع تو زمین و هوا گرفتمش .
اما ناخداگاه ظاهر شده بودم.
پوزخندی زدو گفت " دوباره بزار امتحان کنیم ..."
] ?, [27.12.16 21:07☁آلود مه ماه ☁??
رمان #ماه_مه_آلود
#قسمت_642
البرز:::::::::::
انتخاب خوبی بود .
مکس از همون اول نکته خوبی رو نشونه گرفت.
هر بار که در قندونو ول میکرد مها نمیتونست تو حالت محو اونو بگیره و ظاهر میشد .
حسابی کالفه شده بودو رو به مکس گفت " نمیشه با یه چیز دیگه که نمیشکنه امتحان کنیم؟ ..."
هر دو خندیدیمو گفتم " نه ... اونوقت میدونی مهم نیست بیافته ...خیالت راحت میشه ..."
اخمی کرد و گفت " اصال بده به خودم ببینم"
در قندونو از مکس گرفتو غیب شد .
در قندونم با مهاغیب شد. پوفی کردو بالخره در قندون معلق تو هوا ظاهر شد.
یکم از این دست به اون دست منتقلش کردو با صدای مغروری گفت حاال بریم .
مکس در قندونو گرفتو با پوزخند ولش کرد.
صدای خورد شدن در قندون تو اتاق پیچید .
مها شوکه ظاهر شدو گفت " پس چرا نشد ؟"
مکس بلند خندید و لم داد رو کاناپه .
مها با حرص نگاهشو از اون برگردوندو به من سوالی نگاه کرد.
گفتم " چرا نشدو تو باید جواب بدی"
هوارو با فشار از ریه هاش داد بیرونو شقیقه هاشو ماساژ داد.
زیر لب گفت " اصال نمیتونم درکش کنم ."
مکس گفت " بیا برات آسونش مکنم "
کوسن مبلو برداشتو پرت کرد سمت مها.
مها کوسنو گرفتو سوالی مکسو نگاه کرد که اون گفت " محو شو تو هوا بگیرش "
مها:::::::::::
بعد خسارت در قندون تو زمینه کوسن موفق تر بودم.
البرز تیکه های خورد شده در قندونو جمع کردو رفت باال به دو قلوها سر بزنه.
دو دفعه اولو نتونستم بگیرم اما دفعه سومو تونستم .
اما خوب کوسنو تا گرفتم محو شد باهام.
] ?, [27.12.16 21:08☁آلود مه ماه ☁??
رمان #ماه_مه_آلود
#قسمت_646
مکس گفت " سعی کن انتخابی رفتار کنی ، یعنی اگه خواستی محوش کنی یا نکنی "
سر تکون دادمو چندبار دیگه امتحان کردیم.
مکس نامردی نمیکردو هر بار یه سمت پرتش میکرد .
دفعه آخر کوسنو محو کردمو سریع رفتم پشت مکس.
ظاهر شدمو محکم با کوسن کوبیدم سرش .
جا خوردو برگشت سمتم اما جهتمو عوض کردمو از سمت دیگه زدم.
نمیدید هر بار از کجا میخوره و خیلی خننده دار شده بود اما یهو مچ دستمو با اینکه محو بودم گرفت.
سریع کامل محو شدم و دستش خالی موند.
صدای البرز اومد که گفت " مها ..."
با اینکه صداش عصبی نبود اما سریع ظاهر شدمو با خجالت نگاش کردم.
میدونم چقدر حساسه و نمیخواستم ناراحتش کنم.
پشت سرش رامین و آرمین هم از پله ها اومدن پایین .
البرز اومد سمتم ، بی هوا منو کشید تو بغلشو لبمو بوسید .
خیلی سریع و خشن
کنار گوشم گفت " زیاد شیطونی نکن "
بدون اینکه منتظر جوابم بمونه رفت سمت در و به دو قلوها گفت " زود بیاین منتظرتونم "
البرز:::::::::::::::::
دو قلوها حسابی دیشب تخلیه انرژی شده بودنو خواب بودن.
اتاق هر دو در زدمو بیدارشون کردم.
طبق گفته پسرا خوشبختانه پروسه تبدیل خوب پیش رفته بودو حاال حداقل تا فردا صبح سحر و سارا
میخوابن .
از پله ها که اومدم پایین صدای خنده مها و مکس میومد.
مها داشت مکسو اذیت میکرد و اون از پسش بر نمیومد.
با اینکه از شیطنتش خوشم اومد اما گرگم از اینکه جفتش با یکی دیگه میخندید حسودیش شده بود.
بی اختیار صداش کردم اما سعی کردم اصال لحنم ناراحتی گرگمو نشون نده.
مها سریع ظاهر شدو با خجالت نگام کرد.
انگار حال گرگمو فهمید.
] ?, [27.12.16 21:08☁آلود مه ماه ☁??
رمان #ماه_مه_آلود
#قسمت_647
کشیدمش تو بغلم با لذت لبشو بوسیدم .
شاید اینجوری گرگم خیالش راحت شه جفتش فقط مال اونه ...
مها:::::::::::::
شوکه به البرز نگاه میکردم که رفت بیرون.
آرمین با خنده گفت " حرکتای جدید از آلفا "
رامین گفت " جلوش بگو تا یه هفاه بیچاره ات کنه "
هر دو خندیدنو افتادن به جون یخچال.
مکس پوفی کردو گفت " ببخشید اما جفتت خیلی قاطیه "
براش پشت چشم نازک کردمو گفتم " آلفاست مثال "
لبخند شیطونی زدو گفت " نکه من نیستم
رفتم رو کاناپه دیگه نشستمو گفتم " باید از آرام بپرسم ببینم تو چطوره رفتارت "
چشماش یهو گرگ دشد و نگران شد . با شیطنت گفتم " اوه... چکار کردی اینجور ترسیدی "
آرمین از تو آشپزخونه داد زد " مکس ... راجب دخترای ایرانی که اطالعات داری "
متوجه منظور رامین نشدم که مکس با لحن آلفا گفت " زود برین بیرون البرز منتظرتونه "
خنده دار بود وقتی اون دوتا خرس گنده موش میشدنو اطاعت میکردن.
با رفتن دو قلوها مکس گفت " خب ... تمرین بعدی ... میخواستم کارد میوه خوری سمتت پرت کنم اما از
البرز میترسم ... "
" چی ؟ "
" حاال که تو حالت محو تونستی بگیری ... بزار وقتی چیزی سمتت میاد ببینم میتونی محو شی "
" اونو ناخداگاه میشم "
" چیزی که تو ناخداگاه توئه جز قابلیت تو نیست مها ... چیزی که تو روش کنترل داری قابلیتت حساب
میشه "
حق با مکس بود.
نمیتونم به امید ضمیر نا خداگاهم باشم.
داشتم به حرفش فکر میکردم که یه کوسن دیگه مبل محکم خورد تو صورتم.
مکس خندید و گفت " ناخداگاهتم که جواب نمیده "
" چون خطر واقعی نبود"
] ?, [27.12.16 21:09☁آلود مه ماه ☁??
رمان #ماه_مه_آلود
#قسمت_648
"بالخره جواب نداد "
با حرص بلند شدمو گفتم " چرا تو انقدر حرص در بیاری ؟"
" چون دوست دارم "
البرز:::::::::::::
یه ساعتی با دو قلوها تمرین کردیم که رویا و سامی هم اومدن .
اول یکم مراعاتشونو کردم
اما جنگ واقعی مراعات نداره .
بعد مشخص کردن اشتباهاتشون کنار وایسادم تا با هم تمرین کنن.
خوب بودنو به حرفام حسابی توجه کرده بودن.
یهو حس کردم زیر نظریم.
برگشتم سمت جنگل .
آرتور دوباره به خونه خیره بود.
ناخداگاه رد نگاهشو دنبال کردم که مها رو تو بغل مکس دیدم ...
اصال نفهمیدم دارم چکار میکنم دوئیدم سمت خونه
مها :::::::::::::
بعد موفقیت تو تمرین سوم مکس پیشنهاد داد جدی تر کار کنیم.
به جای کوسن با لیوان امتحان کریدم و اونم تونستم تو هوا بگیرم.
حتی کارد میوه خوری هم سمتم پرت کرد که حسابی حالشو گرفتم.
مکس گفت " بریم مرحله بعد "
اینو گفتو دستمو گرفت و پیچوند پشتم.
از درد آی بلندی گفتم اما نتونستم محو شم .
ولم کردو گفت " درد ... درد تمرکزتو بهم میزنه اما باید بتونی محو شی "
اومد دوباره دستمو بگیره که خواستم برم عقب اما محکم منو گرفتو گفت "به روش خودت کار کن مها ..."
هنوز جمله اش تموم نشده بود که در خونه با شدت باز شد .
هر دو خشکمون زد ... درسته وسط تمرین بودیم اما ... من تو بغل مکس بودم و البرز جلو در ...
سریع از مکس فاصله گرفتم و اونم یه قدم رفت عقب.
رویا و سامی پشت سر البرز ظاهر شدن.
نگاه البرز قفل چشمای مکس بود.
رگ های پیشونیش زده بود بیرون و قفسه سینش به شدت باال و پایین می شد
از ترس دهنم خشک و تلخ شده بود.
باز ناخواسته دردسر درست کردم.
مکس بالخره جرئت کردو گفت " وسط تمرین بود..."
البرز نفس عمیق کشید قشنگ میشد حس کرد داره خودشو آروم میکنه .
با صدای دو رگه و خشدار گفت " تمرین ... یا هر چیزی ... برادرمم باشه به یه متری مها حق نداره نزدیک
شه "
مکس دستشو برد باال و گفت " آروم ... " اینو گفتو عقب عقب ازم فاصله گرفت .
یهو البرز برگشت سمتمو گفت " برو باال "
البرز:::::::::::
آروم ...آروم ... آروم باش ...
تمام تالشمو کردم تا گرگم بیرون نیاد .
تا تحت کنترل بمونه .
میدونم داشتن تمرین میکردن .
از حالتشون کامال مشخص بود.
اما گرگم نمیفهمید .
گرگم فقط جفتشو میدید کنار یکی دیگه .
مکس متوجه حالم شدو سریع عقب کشید .
نمیخواستم به مها یا مکس چیزی بگم اما این آخرین حد کنترلم بود.
با باال رفتن مها از پله ها سعی کردم تمرکز کنم.
که صدای آرتور باعث شد همه برگردیم سمتش .
" شما گرگا کال وحشی هستین "
رو نرده تراس سمت دیگه من نشسته بود.
با دیدنش رویا جیغ آرومی کشیدو آرمین و رامین دست از تمرین برداشتن .
با دندونای بهم فشرده گفتم " اینجا چه غلطی میکنی ؟"
اومد جلوم ایستادو گفت " با این تمرینا به جایی نمیرسین ... تصمیمت چی شد ؟"
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد