525 عضو
یا اینکه شکمو کمرمو نوازش کرد.
یا حتی فشار دستش رو پهلوهام که حسابی داغم کرده بود هم طبیعی بود ...
اما نه االن.
نه اینجا.
نه وسط این بحث مهم.
میدونم حواسش نبود و ناخداگاهش بود.
اما به کل تمرکزمو برده بود.
وقتی کنارش نشستم بازم منو تو بغلش کشیدو بازوش دور شونه ام حلقه شد.
میدونم تمام اینا مربوط به چیزیه که تو گوی دید.
واقعا میخواستم بدونم چی دیده .
کاش میشد یه جوری به اون گوی می رسیدم.
با صدای امیر از افکار پراکنده ام بیرون اومدم.
به حال تمرکز کن مها .
گذشته رفته.
آینده نیومده .
االنه که آینده رو میسازه.
امیر رو به من گفت " چطوره قبل از رسیدن خوناشام ها یه نبر آزمایشی با من تو حالت گرگ داشته باشی "
ابروهام رفت باال و به البرز نگاه کردم.
اونم سر تکون دادو گفت " فکر خوبیه ... مها هنوز با حالت گرگش هم خوب ارتباط برقرار نکرده "
اینو گفتو بلند شد.
دستشو به سمتم آورد تا بلند شم.
مها :::::::::
همه منتظر بودن.
چشمای همه رو من بود.
دست البرزو گرفتمو بلند شدم.
باید تمرکز کنم.
اینبار دیگه اشتباه کنم آبرویی برام باقی نمیمونه.
اول امیر رفت بیرون. بعد من و البرز.
بقیه هم دنبالمون اومدن و همه رفتیم وسط حیات ایستادیم.
امیر گفت " مها ... تو حالت گرگ دیگه از محو شدن خبری نیست "
یاد نبرد دیشبم افتادم . فقط محو شده بودم.
امیر حق داشت بهم تیکه بندازه.
امیر تبدیل شدو البرز گفت " تمرکز کن. نرو تو فکر و خیال مها . همونجور که به آمونوف حمله کردی باید
به امیر حمله کنی "
با تعجب نگاش کردمو گفتم " اما اون واقعی بود داشت تو رو میکشت"
البرز بهم خیره نگاه کرد و بالخره گفت " اینم واقعیه مها ... همیشه همه چی این دنیا واقعیه ... جدی بجنگ
اما با احتیاط"
سر تکون دادمو محکم گفتم " چشم "
میخواستم جبران کنم .
تبدیل شدمو منتظر حمله امیر شدم.
تو ذهنم امیر رو آمونوف تجسم کردم.
آمونوفی که میخواست به جفتم حمله کنه.
امیر زوزه کشیدو دوئید سمتم منم دوئیدم سمتشو با هم گالویز شدیم.
البرز:::::::::::::::
گرگ مها خیلی از امیر کوچیکتر بود .
اما وقتی به هم حمله کردن مها چیزی کم نداشت.
خیلی فرز به گردن امیر حمله کرد.
همونطور که اونشب به گردن آمونوف حمله کرده بود.
مشخص بود گرگشو آزاد گذاشته و غریزی داره می جنگه.
خیلی کار داشتیم . خیلی چیزا باید به مها یاد میدادم.
حق داشت ناوارد باشه .
دوماه نشده فهمیده گرگینه است و قدرت دختر زمینو داره.
یه هفته نشده گرگ درونش آزاده.
تو جدل برای گرفتن گردن همدیگه امیر موفق شدو گردن مها رو گرفت اما مها عصبی شدو با حرکت
گردنش سعی کرد خودشو آزاد کنه که باعث شد مو های سفید گرگش سرخ بشه از خون .
هرچند مشخص بود زخم عمیق نبود.
با آزاد کردن گردنش دوباره به امیر حمله کرد و اینبار کتف امیر رو گاز گرفت
امیر با پرت کردن بدنش به سمت مها اونو مجبور کرد کتفشو ول کنه و خودش سعی کرد به مها حمله کنه.
اما مها خیلی سریع تونست گردن امیر رو بگیره و خیلی راحت امیرو پرت کنه رو زمین.
درسته این حرکتو راجب آمونوف از مها دیده بودم.
اما االن انتظار نداشتم.بلند گفتم " کافیه "
هم گردن مها خونی بود هم امیر خیلی بد پرت شده بودو گردنش مشخص بود آسیب دیده.
اما با وجود حرف من مها آروم داشت میرفت سمت امیر که به سختی از رو زمین بلند شده بود.
امیر سرشو تکون داد تا حالش جا بیاد که مها دوباره به گردنش حمله کرد و اینبار به دو طرف کوبوندش.
رعنا جیغی کشیدو آرمین گفت " مها چش شده ... داره از کنترل خارج میشه "
حق با آرمین بود.
بلند داد زدم " کافیه مها ... تمومش کن "
اما انگار صدامو نمیشنید .
خواست دوباره به امیر حمله کنه که تبدیل شدمو رفتم سمتش .
پریدم روشو با هم افتادیم رو زمین.
تو چشمای تیله ای گرگش خیره شدم.
آروم زیرم تبدیل شدو با وحشت نگام کرد.
منم تبدیل شدم.
همچنان روش بودم و با بدنم قفلش کرده بودم.
با صدایی که حسابی میلرزید گفت " من چکار کردم ؟"
آروم از روش بلند شدم.
امیر به حالت گرگ رو زمین افتاده بود.
با نگاه من مها هم برگشت سمت امیر و با ترس به من نگاه کرد.
بلند شدم رفتم سمت امیر که رعنا کنارش بودو داشت موهاشو نوازش می کرد.
بقیه هم اومدن باال.
رعنا با چشمای اشکی به من نگاه کرد و گفت " چرا این کارو کرد ؟"
بعد به مها نگاه کردو گفت " ببین چکارش کردی !"
مها خیلی آروم گفت " نفهمیدم چی شده "
نشستم کنار امیر و چکش کردم.
کتفش زخم عمیقی نداشت.
اما گردنش حسابی آسیب دیده بود.
مها که همچنان با بهت ایستاده بود آروم گفت " میتونم خوبش کنم "
نگاش کردمو گفتم " میترسم این نیروتم نتونی کنترل کنی "
پلک زدو اشکاش راهشونو باز کردن رو گونه اش.
لبشو گاز گرفت که گفتم " بشین امتحان کن ... اما با کنترل "
مها :::::::::::
اصال نفهمیدم چی شد.
امیر بهم حمله کرد و از اینکه خوب عمل نکردم عصبی بودم.
وقتی گردنمو گرفت میدونستم نباید با شدت خودمو عقب بکشم.
اما نمیتونستم خودمو کنترل کنم.
گرگم عصبی و وحشی شده بود.
یه لحظه انگار من نبودم.
امیر نبود.
گرگم بود و دشمنش .
خدای من . باورم نمیشه کاری که کردم .
زخم امیر زیر دستم بسته شد. از ترس اینکه بهش آسیب بزنم سریع دستمو برداشت.
زخم کتفش خیلی کم بودو با تماس دستم محو شد.
امیر آروم تبدیل شدو رو زمین نشست .
رعنا بغلش کردو صورتشو بوسید.
همه آروم بلند شدن جز من و البرز.
البرز گردنمو دست کشیدو گفت " باید پانسمان بشه "
تازه متوجه گردنم شدم.
زخم گردنم می سوخت و دست البرز خونی بود.
یهو مکس گفت " البرز... خون مها ... االن خوناشام ها میان "
البرز :::::::::::::::
خون ... مها... خوناشام ها ...
جمله مکس تمام نشده بود که بهمن و بقیه جلومون ظاهر شدن .
نگاه همه رو مها بود
چشمای همشون سرخ بود.
بهمن از الی دندونای بهم فشرده اش گفت " از ما دورش کن "
دیگه نفهمیدم دارم چکار می کنم.
آرنج مها رو گرفتمو بلند شودیم دوئیدیم سمت خونه.
یکی از خوناشام های بهمن دوئید سمتمون . آرمین و رامین که خیلی به موقع تبدیل شده بودن بهش حمله
کردن.
بدون توجه به اتفاقات پشت سرمون مها رو رسوندم داخل خونه .
درسته خونه طلسم محافظت داشت اما به هیچ چیزی اعتبار نیست .
مها رو با لباس فرستادم زیر دوش و آبو باز کردم.
کامال می لرزید .
صورتشو تو دستم گرفتمو گفتم " تمام خون رو بدن و لباستو بشور... از خونه بیرون نیا ... فهمیدی مها ؟"
با چشمای ترسیده فقط سر تکون داد.دلم نمی خواست تنهاش بذارم اما باید میرفتم کمک بقیه.
خواستم برم که لباسمو تو مشتش گرفتو با صدایی که بغض داشت گفت " مواظب خودت باش "
خیلی ترسیده و وحشت زده بود .
دستمو قاب صورتش کردمو نرم لبشو بوسیدم.
سریع ازش جدا شدم و رفتم کمک بقیه .
مها ::::::::::::::
با رفتن البرز چشمام به در خیره موند.
سرمای آب بدن یخ زدمو بی حس کرده بود .
به کاشی های سفید حمام نگاه کردم که رد خونم روش بود.
گردنم از تماس آب با زخمش می سوخت.
اما میترسیدم آبو ببندم .
سرم گیج رفتو زانو هام شل شد.
چشمام سیاهی رفت ...
من نباید محو شم... من نباید...
البرز::::::::::::
درسته مها رو دور کردیم اما خوناشامی که وحشی میشه راحت به حالت عادی برنمیگرده.
مخصوصا خوناشام هایی از نوع بهمن که سالهاست لب به خون انسان نزدن.
حساسیت اونا بیشتره و زودتر از خود بیخود میشن.
خواستن خون تازه انسان تو خوی اوناست ... هرچقدر باهاش بجنگن نمیتونن ازش فرار کنن.
سارا و سحر طبقه پایین بودنو از پشت شیشه خیره به منظره بیرون بودن.
با رسیدن من سارا برگشتو گفت " البرز ... تروخدا یه کاری کن "
سریع از در رفتم بیرونو تبدیل شدم.
آرمین و رامین دوتایی درگیر یه خوناشام بودنو سامی و مکس هم درگیر یکی دیگه.
از رویا، رعنا ، امیر و بقیه خوناشاما خبری نبود.
حدس زدم بهمن و بقیه برا کنترل خودشون دور شدن.
رفتم کمک دو قلوها که حسابی زخمی شده بودن .
با حمله غافلگیرانه من به گردن پیام موفق شدم شکارش کنمو در حد نیاز بهش آسیب بزنم.
بدن نیمه جونشو به سمتی پرت کردمو رفتم کمک مکس و سامی .
بهروز قوی تر و سریع تر از پیام بود.
قبل اینکه برسم از دست پسرا در رفتو با سرعت سمت پنجره اتاق ما پرید اما یه چیزی مثل شبه اونو تو هوا
گرفتو رفت تو جنگل.
چند دقیقه همه هنگ بودیمو به جایی که اون شبه و بهروز رفتن خیربودیم.
اطرافو نگاه کردمو وقتی دیدم خطر رفع شده تبدیل شدم که رامین گفت " اون کی بود؟!"
سامی گفت " شاید بهمن بود "
مکس جواب داد " نه اون خودش حالش از اینا خراب تر بود... ندیدی چطوری خودشو بزور دور کرد "
نفسمو با صدا بیرون دادمو گفتم " مهم نیست کی بود... مهمه که رفت ..."
یه حسی تو وجودم می گفت یکی از تایگا ها بوده و ...
از همه بدتر...
حس می کردم آرتور بوده .
دستی تو موهام کشیدمو گفتم " امیر و بقیه کجان ؟"
سامی گفت " بهمنو بقیه رو دور کردن ... اونا... دارن میان ..."
به جایی که اشاره می کرد نگاه کردم.
امیر ، رویا و رعنا از تو جنگل اومدنو رسیدن به ما.
تبدیل شدنو امیر گفت " تا نزدیکای قلمروشون رفتیم.
دیگه حالت نرمال پیدا کرده بودن.
سامی سریع رویارو بغل کرد.
گونه رویارو بوسید و گفت " با این چکار کنیم؟"
به پیام خونی رو زمین اشاره کرد که گفتم " نمیدونم وقتی بهوش بیاد این حالتش رفع میشه یا نه ... برای
احتیاط از اینجا دورش کنین ."
دو قلو ها چشمی گفتنو رامین تبدیل شد.
آرمین و سامی کمک کردنو پیامو گذاشتن پشت رامین و هر سه رفتن سمت جنگل.
رو به مکس و امیر گفتم " تمرین امروز خیلی واقعی شد ... بهتره بریم تو ... امیر حالت چطوره ؟"
شونه رعنارو بغل کردو گفت " خیلی خوبم ... اصال انگار اتفاقی نیافتاده "
سری تکون دادمو رفتیم داخل .
امیر پرسید " بهروز چی شد ؟"
بدون اینکه برگردم سمتش گفتم " یه خوناشام دیگه اونو برد "
" جدی ؟ کی ؟"
مکس جواب داد " مثل شبه بود ... حدس میزنم از تایگا ها بود"
این حدس منم بود اما نمیخواستم به زبون بیارم.
با حرف مکس رعنا جیغ خفه ای کشیدو امیر گفت " یعنی به ما کمک کردن "
کالفه گفتم " اونا به هیچکس کمک نمیکنن "
مکس هم گفت " هر دوتا یه چیزو میخواستن دیگه ... ناخواسته کمک به ما شد "
در خونه رو باز کردمو گفتم " هر چی بود تموم شد ... باید یه فکری برای نیروی مها بکنیم "
واقعا نمیدونستم باید چطور به مها کمک کنم.
چطور از خود بی خود میشه .
یهو ترس بدی تو دلم افتادو دوئیدم سمت اتاقمون.
کاش دخترارو میفرستادم پیش مها.
پله هارو نفهمیدم چطور باال رفتمو خودمو رسوندم به حمام.
با ترس در حمامو باز کردم.
دوش آب باز بود و زیر دوش ...
مها به حالت جنینی رو کف حمام خوابیده بود.
خداروشکر محو نشده بود اما چرا تو این حالت.
زیر آب سرد و کف حمام خونی اونم با لباس.
سریع آبو بستمو بغلش کردم.
میلرزیدو تو خودش جمع شده بود.
گردنش و لباس های تنش خونی بود.
سریع وانو زدم با آب گرم پر شه و شروع کردم به باز کردن دکمه های لباس مها.
زیر لب صداش می کردم " مها... عزیزم ... پاشو ... "
چشماش بسته بودو جوابی از لبای یخ زده نمیشنیدم.
حس کردم یکی داره نگامون میکنه.
برگشتم که دیدم رویا تو چهارچوب دره .
با وحشت داشت به مهای رو زمین نگاه میکرد .
زیر لب گفت " بگو چکار کنم ؟!"
دوباره مشغول در آوردن لباسای مها شدمو گفتم " هیچی رویا ... برو بیرونو درو ببند ... مها خوبه ... فقط
ترسیده "
اما همچنان ایستاده بود .
تن مها انگار خشک شده بودو لباساش به سختی در میومد.
کالفه بودم حسابی و اینبار دستوری به رویا که همچنان خیره این صحنه بود گفتم " رویا ... درو ببند ... برو
پیش بقیه ... "
سری اطاعت کرد.
نمیخواستم رویا این صحنه رو ببینه.
هم بخاطر غرور مها ... هم بخاطر روحیه رویا.
بالخره تونستم تمام لباس های مها رو در بیارم.
بغلش کردم بردم توی وان .
چشماش همچنان بسته بود اما با گرمای آب وان کم کم بدنش نرم شد.
لباسای منم حسابی خونی شده بود .
یه شب افتضاح بود امشبو متاسفانه هنوز تموم نشده بود.
تایگا ها تو قلمرو مابود. تو حیاط خونمون .
با کالفگی لباس های خودمو مها رو زیر شیر آب گذاشتم تا شاید رد خون روی لباسا کم شه...
اما انگار اثری نداشت.
آبو بستمو لباسارو ریختم تو سبد ... بهتره همه رو بسوزونم ... اینجوری خیالم راحت تره ...
از کابینت کمک های اولیه باند و بتادین در آوردم گذاشتم کنار وان .
آروم مها رو جا به جا کردمو پشتش تو وان نشستم.
کشیدمش تو بغلمو آب گرمو رو سر شونه اش ریختم.
نرم شروع به نوازش بدنش کردم.
کم کم با حرکت دستم رو بدنش آروم گفت " البرز ..."
" جانم ..."
" من محو نشدم ..."
موهای خیسشو بوسیدمو گفتم " آره عزیزم ... تو از پسش بر اومدی ..."
" اما من میترسم... خیلی میترسم ... "
محکم تر بغلش کردمو به خودم فشردموشو گفت " از چی عزیزم... من کنارتم ..."
مها:::::::::::::::::
خیلی درد داشتم.
جسمم از بیرون تو بغل البرز آروم بود اما از درون انگار داشت یخ میزد.
یه سرمایی که میخواست تمام وجودمو بگیره.
با تمام توانم مقاومت می کردم.
نمیخوام کم بیارم.
البرز شونه هامو نوازش کردو دستش رفت پایین تر.
تا انگشتام رفتو دستشو تو دستم قفل کرد.
تو گوشم گفت " بهتری ؟"
سری تکون دادمو گفتم " نه خیلی "
" میخوای بگی چی شد ؟"
نفس عمیق کشیدم که البرز دستشو دور کمرم حلقه کرد و شروع به نوازش شکمم کرد.
گرمای آب و نوازش البرز باعث شده بود آروم تر باشم .
سعی کردم این ترسو بشکنمو باهاش مقابله کنم.
زیر لب گفتم " وقتی جلو امیر کم آوردم انگار گرگم وحشی شد ... کنترلش از دستم خارج شد... انگار دوتا
موجود جدا بودیم ..."
" میدونم ... برا همه پیش میاد ... منم اگه یکی به تو دس بزنه مطمئنن نمیتونم گرگمو کنترل کنم "
با این حرفش یکم دلم گرم شدو گفتم " تو حمام سرم یهو گیج رفتو افتادم . خون همه جا بود ... صدای
شما از بیرون میومد ... ترسیده بودم ... اما نمیخواستم محو شم... سعی کردم ... سعی کردم نذارم ... اما انگار
از درون یخ کردم ... از درون یه چیزی تو وجودم ... نمیدونم چطور بگم "
دست البرز اومد رو قلبمو نوازش وار چرخید .
دوباره نفس عمیق کشیدم و نمیدونستم حسمو چطور بیان کنم که البرز گفت " تو قلبت ... حس کردی یه
چیزی یخ زد ..."
آروم سرمو تکون دادم .
زیر لب گفتم " یه چیزی یخ زده و با هر تپش قلبم به کل بدنم پخش میشد."
" یه سرمای منتقل شونده ...
دقیقا ... وقتی تو رسیدی تمام بدنم سر بود ... هیچ حسی نداشتم... حتی دستاتم حس نمیکردم ... تا وقتی
که بغلم کردی "
آروم تو گلو خندید و گفت " این که بغل من معجزه میکنه توش شکی نیست ... اما خب "
منم با حرفش خنده رو لبم نشستو گفتم " اما چی ؟"
شونمو بوسیدو گفت " مها ... بهش میگن ترس ... اینا همه از ترسه "
" همه ؟"
" آره ... همه این از کنترل خارج شدنا ... همه این محو شدنا ... همه از ترسه "
سکوت کردم و داشتم به حرفش فکر میکردم.
ترس ... من همشه با ترس بزرگ شدم .
تو دنیای من . یه دختر تنها . ترس خیلی پر رنگ تر از بقیه بود.
البرز گفت " ترس مثل زهره... یه زهر سیاه و پر رنگ ... وقتی یه قطره زهر تو یه لیوان آب زالل وارد میشه
... اولش فقط یه قطره است اما کم کم پخش میشه و کل اون لیوان آلوده میشه . تبدیل میشه به یه لیوان
زهر... میفهمی مها ..."
میفهمیدم ...
زیر لب گفتم " ترس وقتی کنترل نشه کل وجودمو میگیره "
" نه ... ترس اگه باشه کل وجودتو میگیره ... ترسو نمیشه کنترل کرد ... نباید بزاری به وجود بیاد "
راست میگفت ...
وقتی یه قطره ذهر وارد لیوان آب بشه نمیشه کنترلش کنی .
نمیشه جلو پخش شدنشو بگیری.
نباید بذاری وارد لیوان بشه .
سرمو گذاشتم رو شونه البرزو گفتم " من با ترس بزرگ شدم ... من تو وجودم همیشه ترس بوده... ترس از
فردا ... ترس از آینده ... "
" بهت حق می دم . اما اونا گذشته ات بود... حاال یه دختر قوی هستی ... دیگه نباید از چیزی بترسی "
لبمو گاز گرفتمو نفس عمیق کشیدم .
با دستش لبمو از الی دندونم در آورد
خم شدو نرم لبمو بوسید .
کنار گوشمو بوسیدو گفت " برای همه ما ترس وجود داره ... همه ما تو زندگی از خیلی چیزا میترسیم ..."
" تو هم میترسی ؟"
" آره ...
از چی ؟"
" از اینکه از دستت بدم "
" منم میترسم البرز "
خندید و گفت " من هر وقت که میخواد ترس از دست دادنت بیاد سراغم محکم بهش میگم نه ... میگم نه
من نمیذارم حتی تا پای جونم ..."
با حرف البرز بغض تو گلوم نشست .
چشمام داشت میسوخت و اشک میخواست راهشو باز کنه.
البرز دوباره گفت " ترس میاد سراغ همه اما نباید بهش راه بده ... نباید بذاری وارد شه ... "
سر تکون دادم فقط چون بغض جلو حرف زدنمو گرفته بود.
تو سکوت تو بغل هم موندیم رون پاشو تا زانو نوازش میکردمو اونم بیکار نبود.
آرامش حضورش ذهنمو آروم کرد.
من نباید از چیزی بترسم .
من نمیذارم اتفاقی برای البرزو بقیه بیافته.
من از عشقم جدا نمیشم .
حتی شده به قیمت جونم.
جونمم میدم اما اونارو از دست نمیدم .
البرز جا به جا شدو گفت " بهتره بریم دیگه... بقیه نگرانتن حتما ."
نمیخواستم با بقیه رو به رو بشم .
آروم گفتم " با گندی که زدم چطوری تو چشم امیر و رعنا نگاه کنم ؟"
البرز بلند شدو خندید .
ظرف بتادین و بانو برداشت و کنار وان نشست.
گردنمو بررسی کردو گفت " اینم یه ترسه مها... ترس هارو از زندگیت دور کن ... از هیچی نترس ... "
راست میگفت ... اما عمل بهش واقعا سخت بود.
البرز بتادینو باز کردو گردنو چرخوند.
دیگه سوزش گردنم خوب شده بود اما وقتی بتادینو ریخت روش از درد دندونامو به هم فشردم.
زیر لب گفتم " خیلی بده نیروم رو خودم جواب نمیده "
" آره ... اما زخمات زودتر از بقیه خوب میشه "
البرز:::::::::::
زخم مها رو ضد عفونی کردمو بستم . کمکش کردم تنشو تمیز کنه و لباس بپوشه .
خودمم لباس پوشیدم و رفتیم پایین .
همه تو نشیمن نگران نشسته بودن.
یه ساعتی بود با مها تو حمام بودیمو بچه ها تو نگرانی بودن.
مها سرش پایین بودو زیر لب گفت " معذرت میخوانم همه رو تو دردسر انداختم ".
رویا سریع اومد سمتشو بغلش کرد .
محکم همدیگرو بغل کردنو رویا آروم گفت " مها ... داشتم دق میکردم "
" معذرت میخوام رویا "
" دیگه هیچوقت نباید بزاریم اینجوری شه"
بقیه هم دورمون جمع شدنو با گفتن اینکه نگران مها بودن و مسائل پیش میاد بهش روحیه دادن.
رامین گفت " میخواستیم تمرین کنیم دیگه ... تمیرینش حسابی هم واقعی شد "
با مها نشستیمو گفتم " آره ... محک خوبی بود برای همه ... حاال میدونیم در چه سطحی هستیم "
سامی گفت " دقیقا ... هر خوناشام برابر دوتا گرگینه است "
مکس گفت " دقیقا ... باید خودمون با هم تمرین کنیم "
موافق بودم با بچه ها که آرمین گفت " از فردا شرکت تعطیل همه فقط تمرین "
سری تکون دادمو گفتم " کار تعطیل نمیشه . اما فردا خودم میرم شما بمونین تمرین کنین "
نمیشد خودم بمونم خونه . پسرا از پس همه چی بر نمیومدن.
امیر رو به مها گفت " اما مها بهتره تا گردنش کامل خوب نشده از خونه بیرون نره "
حق با امیر بود.
زخم گردن مها تا کامل خوب نشه برای خوناشام ها خواستنیه .
به مها که سوالی داشت نگام میکرد گفتم " آره ... دو سه روز خونه باشی بهتره"
" یعنی من تمرین نکنم ؟"
" تمرین کن ... رو نیروی دختر زمینت ... رو کنترلش ..."آروم سر تکون دادو چشم گفت .
مها ::::::::::::::::
هرچی رو تخت جا به جا شدم خوابم نبرد.
دست البرز رو کمرم بود و نفس کشیدنش منظم.
نمیدونم واقعا خوابه یا بیدار.
با وجود تاریکی اتاق و نور ماه اجزای صورتشو کامل میدیدم.
تو خواب هم جدی بود.
حتی وقتی لبخند میزد هم جدی بود.
تو سرم پر بود از اتفاقات امروز و شقیقه هام تیر میکشید.
خرابکاری پشت خرابکاری ...
البرز گفت این ترس تو وجودمه که کار هارو خراب میکنه .
اما چطوری نترسم .
نفس عمیقی کشیدم که دست البرز دور کمرم محکم تر شد.
منو کشید سمت خودشو آروم گفت " چرا بیداری ؟"
" تو چرا بیداری ؟"
" منتظرم تو بخوابی "
" چرا ؟"
سرشو تو موهام فرو کردو نفس عمیق کشید.
کنار گوشم گفت " چرا نداره ... تا جفتم تو بغلم آروم نشه که نمیتونم بخوابم"
" من آرومم"
" پس چرا بیداری؟"
خندیدمو چرخیدم سمتش.
نرم لبشو بوسیدمو گفتم " ذهنم پره از اتفاقات ... "
منو کشید سمت خودشو چرخید.
حاال کامال روش بودم.
لب پایینمو کشیدو گفت " میخوای یه کاری کنم ذهنت خالی شه "
خندیدمو آروم از روش اومدم پایین.
با تمام وجود دوست داشتم مثل قبل االن بگم آره.
اما از درون توانشو نداشتم.
سرمو گذاشتم رو بازوشو خودمو کنارش جمع کردم.
زیر لب گفتم " اول باید تختو عوض کنی ... اینجوری کل خونه بیدار میشن "
البرز:::::::::
اولین بار بود مها بهم گفت نه ...
درسته تخت جیر جیر میکردو بد صدایی میداد اما این چیزی نیست که مها بخاطرش بگه نه.
میدونم انقدر بخاطر امشب حالش گرفته شده که گفت نه.
اما بهش اصرار نکردمو با نوازش بازوش به بحث ادامه ندادم.
واقعا بهش نیاز داشتمو فکر میکردم میتونیم حال همدیگرو خوب کنیم.
اما جواب مها و کنار رفتنش حسابی غافل گیرم کرده بود.
نمیدونم تا کی هر دو بیدار بودیم تا بالخره خوابمون برد.
اما با صدای ساعت موبایلم بیدار شدم.
هنوز تو حالت دیشب بودیم .
آروم موهاشو بوسیدمو دستمو از زیر سرش در آوردم.
با زخم گردنش دویدن تو جنگل براش ممکن نبود.
برای همین بیدارش نکردمو خودم رفتم پایین.
مها :::::::::::
وقتی بیدار شدم خبری از البرز نبود.
موبایلمو چک کردم ساعت 88 بود.
پس معلومه خیلی وقته نیست.
حس بدی بود وقتی بیدار میشدمو میدیدم تنهام.
لباسامو عوض کردمو رفتم پایین.
تو راه پله شماره البرزو گرفتم اما جواب نداد.
از بیرون سر و صدا میومد.
اما طبفه پایین کسی نبود.
از پنجره نگاه کردم.
همه تو حالت گرگینه داشتن تمرین میکردن با هم و سحر و سارا هم رو نرده های تراس نشسته بودن.
خیلی بده نمیتونم برم پیششون.
تمرینشون خیلی جالب بود.
دوست داشتم به حرکاتشون نگاه کنمو تمرکز کنم .
اما البرز گفت اول باید رو نیروی خودم کار کنم.
یه لیوان سیر خوردمو رفتم اتاق کار البرز.
کتابی که بهم داده بودو برداشتم.
از حرفای کیومرث که سر در نیاوردم .
شاید اینجا توضیحی برام باشه.
البرز::::::::::
سه تا جلسه پشت سر هم با مالکین داشتمو حسابی کالفه بودم.
صبح هم تو جنگل وقتی میدوئیدم حس کردم یکی دنبالمه.
هرچقدر سعی کردم نتونستم باهاش رو در رو شم.
اما مطمئنم یکی دنبالم بود.
حاالم برگشتم اتاق یه تماس از دست رفته از مها داشتم.
هرچی هم بهش زنگ میزنم نه خودش نه خونه نه پسرا کسی جواب نمیده.
دیگه حسابی کالفه بودم که موبایلم زنگ خورد.
بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم " بله "
انتظار داشتم مها یا پسرا باشن اما صدای کیومرث بود
" البرز... گوی تغییر کرده "
مطمئن بودم تغییر میکنه .
چون آینده رو تصمیمات ما میسازن .
پس مسلما ثابت نیست.
بی تفاوت گفتم " برا تو چه فرقی داره ؟"
" اشتباه فکر میکنی ... من نمیخوام تو شکست بخوری ... "
" واسه همین بهم نگفتی آرتور و آدام دنبال چی هستن ؟"
" آره ... چون اینجوری با آرتور متحد نمیشی ... اما اگه نمیدونستی باهاش همکاری میکردی"
" مگه اون همکاری فایده ای هم داشت ؟ جز اینکه مها برای نجات جونم مجبور میشد تسلیم آدام شه ؟"
" مها قدرتمنده ... اون اگه رو انرژیش کار کنه به اونجا نمیکه "
" نه ... من هیچوقت با آرتور ...آدام یا هیچ خوناشام دیگه که دنبال مها باشه ! به هر دلیلی کیومرث ... به هر
دلیلی مها رو بخوان... من باهاش متحد نمیشم "
" اما اینجوری هم همتون میمیرین... همتون البرز ... حتی مها "
نفس عمیقی کشیدمو گفتم " از نظر من مرگ با عزت به زندگی با خفت ارزش داره ... "
" حتی خواهرت و خانواده ات "
نه ... " آره ... وقتی زنده بودن با اسارت همراه باشه ... مرگ برای همه بهتره ..."
" تو خیلی احمقی البرز... باید با آرتور متحد شی ... اون مهارو دوست داره ... تا پای جونش برای مها میجنگه
و شما نجات پیدا میکنین"
خنده تلخی کردمو گفتم " اما من تو گوی چیز دیگه ای دیدم "
سکوت کردو گفت " من اینو دیدم ... من دیدم آرتور عاشق مهاست ..."
اما من دیدم تو نبرد آخر آرتور هم شکست میخوره . مثل منو بقیه ... آدام مها رو مجبور میکنه جلو منو
آؤتور ... " دهنم خشک شد ...
هوارو با فشار بیرون دادمو گفتم " آینده ثابت نیست ... من به روش خودم میخوام بسازمش... حتی اگه
آخرش مرگ منو مها باشه "
کیومرث سکوت کرد.
بالخره گفت " باشه ... فقط خواستم بهت بگم "
" باشه . فعال "
اینو گفتمو منتظر جواب نموندم.
من نمیذارم هیچکدوم از این اتفاقات بیافته .
مها ::::::::::::::::
بالخره تونستم چیزلی جالبی تو کتاب پیدا کنم.
گردنم دیگه درد گرفته بود.
بلند شدم کش و قوسی به خودم دادم که حس کردم یکی داره نگان میکنه .
برگشتم سمتی که حس میکردم.
چشمام رو همون چشما قفل شد.
خیلی دور بود.
درست تو جنگل ایستاده بود .
اما انگار چشماش رو به روم بود .
نفسام صدا دار شد . دوباره تنم یخ شد .
چشمام از نگاه خیره ام بهش سوخت و پلک زدم .
پلکمو که باز کردم دیگه اونجا نبود.
تازه به خودم اومدمو دیدم محو شدم.
خدای من تو بیداری . ناخداگاه محو شدم.
اینهمه تمرین و تمرکز صبح تا حاالم با دیدن چشمای اون ...
چشماش...
چشماش انگار از من رد میشه و روح و افکارمو میبینه.
گرگم زوزه کشید . با تمام وجود البرزو میخواستم.
دوئیدم سمت در که با صورت خوردم تو یه چیز
گرمای تنش و عطر بدنش مثل زندگی دوباره بود برام.
محکم بغلم کرد و گفت " چی شده مها ؟"
سرمو به سینه اش فشار دادمو تو بغلش کز کردم.
اینجا امن ترین جای دنیاست .
کاش میشد تا ابد همینجا بمونم.
پشتمو نوازش کردو دوباره گفت " خوبی؟"
"نه "
" نگام کن "
نگاهمون که گره خورد میدونستم از ترس تو چشمام میفهمه چی شده.
خم شد پیشونیمو بوسید که گفتم " تو جنگل ایستاده بود اما وقتی نگاش کردم انگار چشماش رو به روم
بود."
سری تکون دادو گفت " محو شدی؟"
" ناخداگاه"
" پس معلومه باز ترسیدی"
" خیلی ... همون لحظه که حس کردم یکی داره نگام میکنه ترسیدم ... بعد که برگشتمو دیدمش ... "
با تعریف کردن چیزی که دیدم هم لرزه به تنم افتاد.
"خب؟"
" ترس بود. سرما بود . اما یه حس دیگه هم بود ... "
فصل سوم
البرز::::::::::::::
با تلفن کیومرث و فهمیدن اینکه در حال حاضر مرگ همه ما رو تو آینده دیده سریع بلند شدمو راه افتادم.
میخواستم مها رو لمس کنم. دوریش دیگه داشت دیوونه ام میکرد.
تمام مسیر نفهمیدم چطور رانندگی کردم .
رسیدم بچه ها رو دیدم که تو حیاط سر گرم بودن.
سری تکون دادم به همه و رفتم تو .
خواستم برم سمت اتاقمون که حس کردم بوی مها از اتاق کارم میاد.
قبل از اینکه درو باز کنم میتونستم ترس مها رو حس کنم.
حاال میبینم حسم درست بود... محکم تر بغلش کردم.
وقتی گفت حس ترس و سرما و یه چیز دیگه قلبم یه لحظه ایستاد.
چه چیز دیگه ای ؟!
از پنجره خیره به جنگل نگاه کردم ... اگه مها رو زیر نظر داشت البد االنم مارو می دید.
گرگم شاکی و عصبی بود . میخواستم آرتور ببینه مها مال اونه.
نفس عمیق کشیدم . مها رو از رو زمین بلند کردمو گذاشتم رو میزم.
شوکه دست انداخته بود دور گردنم که گفتم " بهش فکر نکن . فقط به من فکر کن "
خواست حرفی بزنه که به لباش حمله کردم.
انگار گرگ اونم حالش با من یکی بود چون سریع باهام همراهی کرد .
رون پاشو دست کشیدمو دامنشو دادم باال.
کنترل خودمو از دست داده بودم .
مها::::::::::::::::::
اصال نفهمیدم چی شد .
یه لحظه تو بغل البرز بودم.
لحظه بعد روی میز.
صدای باز شدن زیپ شلوارشو یکی شدنمون.
درست مثل یه گرگ وحشی بهم فرصت نفس کشیدنم نداد..
با هر حرکتش انگار داغ تر می شدمو سرمایی که تو دلم بود محو میشد.
گرگم که تا االن بی تاب و عاصی بود نرم نرم آروم گرفت.
محکم بغلم کرد و آروم ازم جدا شد .
نفس نفس میزد .
کنار گوشمو بوسیدو گفت " اذیت شدی؟"
کنار چونشو بوسیدمو گفتم " نه ... بهت نیاز داشتم "
صدای در اتاق بلند شد و هر دو خشک شدیم.
میدونم درو قفل نکرده بود.
صدای مکس اومد " البرز میشه بیای ."
هر دو به هم نگاه کردیم.
البرز گفت " االن نه مکس
خیلی ضروریه"
البرز پوفی کردو سریع لباسمونو مرتب کردیم .
پیشونیمو بوسیدو رفت سمت در .
البرز:::::::::::::
این جریانات تموم شد همه رو از این خونه بیرون میکنم.
همه رو .
هرکس بره خونه خودش و منو مها رو راحت بزارن.
در اتاقو باز کردم.
میدونم بوی سک....س منو مها حسابی پیدا بود اما دیگه کاری از دستم بر نمیومد.
مکس با دیدنم با سر به نشیمن اشاره کرد.
بهمن ایستاده بود و کالفگی از چهره اش میبارید.
"سالم ، چی شده؟"
" میخوام از تو بپرسم ... بهروز و پیام کجان ؟"
ابروهامو باال انداختمو گفتم " پیامو بچه ها اوردن تو قلمرو خودتون گذاشتن. بهروزم که با بچه های
خودتون رفت"
بهمن عصبی گفت " بچه های ما؟ کی ؟"
مکس گفت " نمیدونیم ... بهروز پرید سمت خونه اما تو هوا یکی اونو گرفتو رفت سمت جنگل . انقدر سریع
بود که قابل تشخیص نبود"
بهمن دستی به موهاش کشیدو گفت " نیستن... هیچکدوم نیستن ..."
زیر لب گفتم " احتماال کار تایگا ها باشه "
بهمن با وحشت چرخید سمتمو گفت " مگه اومدن "
" واقعا تو چیزی حس نکردی بهمن؟ ما یه چیزای مشکوکی دیدیم اما مطمئن نیستیم "
" نه ... تو قلمرو ما چیزی دیده نشد اما اگه بیان حتما به ما خبر میدن. بالخره مام یه سری قوانین داریم "
مکس گفت " اومدن ... من مطمئنم ...خودم دیدمشون "
بهمن شروع به قدم زدن کردو گفت " امکان نداره ... اونا تازه امروز یا فردا میرن جلفا... اگرم بخوان بخاطر
مانی بیان اینجا با من هماهنگ میکنن "
رفتم رو کاناپه جلو بهمن نشستمو گفتم " فکر کنم اینا که اومدن آرتور و افرادش باشن و اونا که جلفا
هستن آدام و بقیه ..."
با حرفم بهمن خشک شد .
کم کم چرخید سمتمو گفت " چی میگی ..."
سر تکون دادم .
دوباره گفت " البرز چی داری میگی ؟"
" واضحه "
" امکان نداره ... مها گرگینه است ... جفت توئه ... امکان نداره "
" موافقم ... برای همین بهتره همشون زودتر بفهمن اینو گورشونو گم کنن "
بهمن ولو شد رو مبل و گفت " وای ... وای ... البرز ... این دیگه شوخی نیست ... وای ..."
مکس گفت " شوخی ؟ مگه قبلش شوخی بود ؟"
بهمن صاف نشستو گفت " آره ... در برابر اتفاقی که میخواد بیافته همه چی شوخی هم حساب نمیشه ...
میدونین این چندمین باره ؟"
نمیفهمیدم بهمن چی میگه .
کالفه پرسیدم " چی چندمین باره ؟ درست حرف بزن ببینم "
" ما باید از اینجا بریم ... باید برم به بچه ها خبر بردم " اینو گفتو بلند شد.
سریع ایستادمو بازوشو گرفتم.
" بگو قضیه چیه بهمن "
" قضیه اینه اینجا بمونین میمیرین. .."
دستشو تو یه حرکت پچوندم پشتش که از درد دادش رفت هوا و گفتم " اون رو منو باال نیار بهمن بگو چی
میدونی "
بریده بریده گفت " ول کن دستمو البرز ... وحشی نشو "
ولش کردمو گفتم " پس کامل تعریف کن "
" باشه ... باشه ... خوب گوش کن... آدام بالخره یه روزی نابود میشه اونم با نیروی مشترک پسرش و یه
دختر زمین... اما هر بار که چنین دختری پیدا شده آدام قبل رسیدن آرتور اونو نابود کرده . یا اگه هم زمان
رسیدن یه جنگ بزرگ شده و در نهایت تمام کسایی که از اون دختر حمایت کردن نابود شدن... "
مکس پرید تو حرف بهمنو گفت " بالخره آدام نابود میشه ... شاید این بالخره االن باشه "
با مکس موافق بودم.
همیشه یه دختر زمین عاشق بودو یه خوناشام عاشق.
اما االن مها گرگینه هم هست و از همه مهم تر جفت منه.
چرا اینبار سرانجامش نابودی آدام نباشه
بهمن گفت " شاید... کسی نمیدونه ... اما من ترجیح میدم از اینجا برم تا با شاید زندگی کنم ... بدرود "
اینو گفتو با سرعت همیشگیش رفت.
به مکس نگاه کردم.
اونم ابروهاشو باال انداخت و گفت " بهتر... حاال میموند آدام مجبورش می کرد با اون متحد شه ...اینم که
بزدل"
خندیدمو گفتم " هیچوقت فکر نمیکردم انقدر اهل خطر باشی "
پوزخندی زد و رفت سمت راه پله ها و گفت " خطر چاشنی زندگی منه "
مها :::::::::::::
با رفتن البرز از رو میز اومدم پایین و دامنمو مرتب کردم .
پاهام هنوز قدرت نداشت نشستم رو صندلی البرز.
به جنگل خیره شدم.
صدای البرز تو سرم پیچید ...
بهش فکر نکن فقط به من فکر کن .
حق با اون بود. گرگمم با فکر به آرتور عصبی میشد.
بلند شدمو رفتم سمت در اتاق که صدای بحث البرز و بهمن نظرمو جلب کرد.
باورم نمیشد این اولین با نیست که آرتور و آدام با هم رو به رو شدن .
یعنی قبل از من هم دخترای زمین دیگه ای بودن که آرتور ...
گفتنشم برام سخت بود.
یعنی واقعا آرتور به من حسی داره !!!
سرمو تکون دادمو سعی کردم این افکارو از خودم دور کنم.
یعنی حق با کی بود؟ بهمن یا البرزو مکس.
درسته قبلیا هیچکدوم گرگینه و دختر زمین نبودن اما ...
سرمو تکیه دادم به در ... دوباره سرم از فکرایی که به نتیجه نمی رسید درد گرفته بود.
بی اختیار درو باز کردمو رفتم بیرون.
البرز تنها تو نشیمن بود .
با صدای در برگشت سمتم.
ابروهاشو انداخت باال و گفت " حرفامونو شنیدی؟"
سر تکون دادم که دستشو باز کرد و گفت " بیا اینجا ببینمت
لبخند بی رمغی زدمو رفتم طبق عادت رو پاش نشستم .
بغلم کردو گفت " هیچکس نمیدونه چی پیش میاد اما میتونیم کاری کنیم که افسوس نخوریم "
" چطوری؟"
" قدر لحظاتی که االن داریمو بدونیم ! بهترین کاری که االن از دستمون بر میادو انجام بدیم "
نفس عمیق کشیدمو گفتم " یعنی چکار کنیم ؟"
پهلومو تو مشتش فشار دادو نرم لبمو بوسید.
همیشه نسبت به بدن من مثل یه گرگ گرسنه رفتار می کرد و اینکارش باعث میشد از درون دلگرم باشم.
پیشونیشو به پیشونیم چسبوندو گفت " از حضور هم لذت ببریم و تمرین کنی "
خندیدمو گفتم " خب شروع کنیم "
کمک کرد بلند شمو خودشم ایستاد .
سوالی نگاش کردم که گفت " خوب دوتاش با هم که وسط پذیرایی نمیشه "
"دوتاش با هم ؟" مشکوک نگاش کردم که دستمو کشید و رفتیم سمت اتاقمون .
البرز::::::::::::
همه اتفاقات زندگی همینجوری هستن.
اول که باهاشون رو به رو میشی رو همه زندگیت اثر میذارن.
خوابت ، خوراکت ، فکر و ذهنت !
حسابی می افتی تو تب و تاب .
اما یکم که میگذره انگار اثرش کم میشه !
اتفاق همون اتفاقه اما برا تو دیگه اثر اولیه رو نداره.
دقیقا مثل درد.
اولش عذاب میده و با استمرارش بدنت سر میشه . دیگه حس نمیشه.
مثل االن من ...
دیگه انقدر اتفاق و تهدید برامون پیش اومده که حرف بهمن اثر خاصی روم نداشت.
حتی امیدوارمم کرد.
مها رو کشیدم سمت پله ها .
بوی س...ک.س میدادیم افتضاح .
از طرفی باید با مها تمرین میکردم.
چه جایی بهتر از حمام برای هر دو گزینه
مها:::::::::::
فقط البرزه که میتونه بگه باید تمرین کنیمو سر از حمام در بیاریم.
هنوز از ماراتون تو اتاق کارش یه ساعت نگذشته بود و میدونم یه حمام دو نفره بدون برنامه تموم نمیشه .
برای همین وقتی رفت داخل حمام و برگشت سمتم محو شدم که ابروهاش رفت باال.
لبخند شیطونی زد و گفت " میدونم تو محو شدن حسابی واردی ... بیا تو "
اینو گفتو رفت داخل حمام.
شروع کرد به باز کردن دکمه های پیراهنش.
آروم رفتم داخل حمام که با ورودم خندید.
"از کجا فهمیدی اومدم ؟"
با لبخند شیطونی اومد سمتمو سرشو خم کرد دقیقا کنار گوشم گفت " من حتی میدونم رگ گردنت االن
کجاست "
با اینکه نفسش عمال به تنم برخورد نمیکرد اما همون اثر همیشگی رو داشت و نا خداگاه ظاهر شدم.
البرز خندید و سرشو برد عقب.
سری تکون دادو گفت " میبینی مها ! نه تنها محو شدنت گاهی غیر ارادیه ! ظاهر شدنتم میتونه غیر ارادی
شه "
حق با البرز بود. رو هیچی کنترل نداشتم .
کالفه نفس عمیق کشیدمو گفتم "صبح تا حاال دارم تمرکز میکنم روش."
" تمرکز خالی کافی نیست باید تو موقعیتش قرار بگیری "
اینو گفتو باقی لباساشو در آورد.
" مثل االن که ظاهر شدم ؟"
" آره ... دوباره محو شو امتحان کنیم "
داشتم به اندام ورزیده اش نگاه میکردم که با صدای پوزخندش به خودم اومدمو محو شم .
لعنت به من چرا انقدر گیج میزنم.
با محو شدنم البرز دوباره سرشو آورد کنار گوشمو گفت " نقاط حساس بدنت شاید محو باشی بازم حساسه
"
با وجود داغی نفسش تمام تالشمو کردمو محم موندم.
البرز تو گلو خندید و گفت " خوبه حاال اینو امتحان میکنیم."
کامل لخت شدو پشتم ایستاد.
سرشو نزدیک گوشم کردو گفت " حسم میکنی ؟"
ای این حرفش باز ناخداگاه ظاهر شدم .
یه قدم عقب رفت و اینبار خیلی محکم گفت " یه بار دیگه امتحان میکنیم... فکر کن جای من آدام پشت
سرت ایستاده "
" نامردیه ...اون اگه باشه مسلما لخت نیست "
" شاید بود "
" اگر هم باشه منو اینجور مثل تو داغ نمیکنه که ظاهر شم "
" ممکنه جور دیگه بره رو اعصابت ... من فعال همین از دستم بر میاد... محو شو "
این کارش واقعا نامردی بود ... داشت حسابی دیوونه ام میکرد...
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد