رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

رفتم سمت پنجره همه جا سفید بود.
حتی آسمون .
سخت مرز کوه و آسمون قابل تشخیص بود .
پنجره هیچ دستگیره و راهی برای باز شدن نداشت.
سعی کردم ستون زمین ایجاد کنم .
اما هیچ تغییری تو برفا ندیدم .
نگاهی به اتاق کردم.
همش از سنگ بود.
نشستمو دستمو گذاشتم رو زمین.
اما نه میتونستم چیزیو ببینم نه از ستون زمین خبری بود .
کالفه دستمو از رو زمین برداشتم .
اینجا بدون هیچ کاری دیوونه میشم .
البرز::::::::::::::::
بالخره گرمای دستیو رو تنم حس کردمو سکوت شکسته شد.
" البرز... البرز ...."
صدا آشنا بود ...
اما صدایی که میخواستم نبود ...
" البرز... صدامو میشنوی "
میخواستم جواب بدم اما صدایی ازم در نمیومد.
انگار کنترل جسمم با من نبود .
" البرز... آدام مها رو برده ... خواهش میکنم برگرد تا دیر نشده "
آدام مها رو برده ...
آدام ...
مهای منو برده ...
" البرز... کسی حاضر نمیشه بره دنبالش... باید نجاتش بدی "
تالش میکردم تکون بخورم .
اما نمیتونستم .
از اون سیاهی در نمیومدم

1401/08/27 13:25

دوباره همون صدا گفت " البرز... دخترمو نجات بده ..."
با این حرفش تنم کم کم گرم شدو حسش کردم .
تونستم چشمامو باز کنمو هوارو به ریه هام بدم .
تو اتاق خودم نبودم.
یه اتاق سفید .
سعی کردم بلند شم که درد پیچید تو سر و دستم .
صدای بوق ممتد دستگاهی که کنارم بود بلند شدو در اتاق باز شد.
رویا با چشمای پف کرده اومد تو و بغلم کرد .
" البرز... گفتن بر نمیگردی ..."
سعی کردم بغلش کنم اما سرنگ هایی که تو دستم بود دردی رو توتنم نشوند .
دهنم خوشک بودو نمیتونستم حرف بزنم.
به سختی گفتم " مها ..."
رویا از بغلم جدا شد.
چشماش حاال پر از اشک بود.
با گریه گفت " بردش... آدام اونو با خودش برد "
باورم نمیشد ...
دو نفر وارد شدو از رویا خواستن بره بیرون.
شروع به معاینه و جدا کردن سرنگ ها کردن.
میخواستم بزنمشون کنار اما ضعف شدیدی تو بدنم حس میکردم.
آدام ... مهای منو با خودش برد ... باید برم دنبال جفتم .
مها :::::::::::
دوباره رو تخت دراز کشیده بودم
تو خودم جمع شده بودم.
اینجا سرد بود...
سرد سرد .
پتو به تنم فشار دادم.
سعی کردم از نهاری که برام آوردن بخورم.
نمیخواستم اگه فرصتی برای استففاده از نیروم ایجاد شد ضعف کنمو کم بیارم.
اما غذا از گلوم پایین نمیرفت

1401/08/27 13:25

یهو در باز شد و آدام اومد تو.
سریع نشستم رو تخت.
با پوزخند گفت
" ساعت 2 عصره و اون هنوز یه نفرم نتونسته تبدیل کنه "
از این حرفش نمیدونستم خوشحال بشم یا ناراحت .
بازومو گرفتو کشید
" بیا بهت نشون بدم اگه تا چهار ساعت دیگه نتونه کسیو تبدیل کنه چه بالیی سرت میارم "
با همون سرعت خودش منو برد چند طبقه پایین و پرتم کرد تو یه اتاق.
سرم به دیوار خورده بودو چشمام تار شده بود.
با صدای جیغی که شنیدم با وحشت برگشتم سمت صدا.
دختریو وسط اتاق به طناب ها بسته بودن
لخت...
چهارتا خوناشام دندوناشون تو تنش بودو داشتن خونشو میخوردنو یکی هم پشت سرش ...
در حال ...
باورم نمیشد ...
رومو برگردوندم که آدام موهامو تو دستش گرفتو مجبورم کرد نگاه کنم .
" ببین ... این تازه شروع کاره "
یهو یکی دیگه جلو دختره ایستادو با انگشت دستش رون پاشو پاره کرد و شروع کرد به خوردن خونش .
دیگه نتونستم دووم بیارمو تمام محتویات معده ام خالی شد کف زمین .
آدم بلند خندیدو دوباره موهامو کشید
" این بالییه که امشب سر تو هم میاد ..."
چشمام سیاه شدو دیگه چیزی نفهمیدم .
البرز:::::::::::
بالخره دست از سرم برداشتنو رویا و سامی اومدن تو.
با صدایی که سخت شنیده میشد گفتم
" بقیه کجان ؟"
" خوبن همه ... فقط تو رو طلسم کردن ."
" باید بریم دنبال مها

1401/08/27 13:26

رویا دوباره بغلم کرد و گفت " تو خوب شو ... میریم "
آروم گفتم " مکس کجاست ؟"
با آوردن اسمش تو قاب در ظاهر شد
نگاهمون تو هم قفل شدو گفت
" زودتر به خودت تکون بده گرگ پیر "
مها :::::::::::
دوباره با نوازش صورتم بیدار شدم .
با وحشت چشمامو باز کردم که صورت آرتورو دیدم .
" اون دختر چی شد ؟!"
نگاهشو ازم گرفت و گفت " مرد ..."
دوباره حس کردم دارم باال میارم .
اما یهو ترس تو دلم نشستو گفتم " گفت ...من... امشب..."
آرتور نگام نکردو گفت " یه نفرو تبدیل کردم ..."
با دهن باز نگاش کردم که برگشت سمتم.
چشماش سرخ و پر خون بود .
اماخون از غم نه خشم .
" بالخره یه نفرو به این زندگی نکبت بار کشوندم ... "
اشکام سرازیر شدو گفتم " معذرت میخوام "دستشو قاب صورتم کردو گفت " مها... کمکم میکنی ؟"
دستش رو تنم هیچ حسی نداشت .
اما اینبار خودمو عقب نکشیدم .
زیر لب گفتم " چطوری ؟"
سرش به صورتم نزدیک شدو زیر لب گفت
" باهام همراهی کن "
با دهنی که تلخ شده بود از اضطراب گفتم
" چطوری؟"
" اعتمادشو جلب کنیم ... طلسمو از روت برداره ... خونتو بهم بدی ... نابودش میکنیم "
با هر جمله اش فاصلمونو کمتر می کرد .
درست مماس لبم بود که در اتاق باز شد

1401/08/27 13:26

بدون نگاه کردنم میدونستم آدام اونجاست.
حس نفرتی که تو وجودم بهش داشتم حضورشو برام روشن میکرد.
آرتور آروم ازم فاصله گرفتو بدون اینکه چشم ازم برداره گفت
" چی میخوای؟"
آدام پوزخندی زد و گفت " مثل اینکه بد موقع اومدم "
بلند خندیدو اومد سمت تخت .
" درسته تخفیف دادم بهت ... اما ..."
رو تخت دراز کشیدو پاشو انداخت رو پاش
"دلیل نمیشه امشب بدمش به تو"
آرتور نگاهشو ازم گرفتو رو به آدام گفت
" تو میخواستی قولم به مادر بشکنه... که شکست ... دیگه چی میخوای؟ "
آدام بلند خندید و گفت
" واضح نیست ؟ "
چرخید سمت منو شروع کرد به بازی کردن با موهام
" من ... سرگرمی میخوام ... خوناشام های تازه نفس میخوام ..."
تو یه چشم بهم زدن دست آدام دور گردن آرتور بودو اونو به دیوار رو به رو تخت فشار میداد.
آدام آروم گفت " زجر کشیدن تورو میخوام "
آرتورو ول کرد و بهش پشت کرد
" حاال هم برو بیرون ... "
" من اون دخترو میخوام "
" نه تا وقتی خوناشام های جدید منو نیاری "
البرز:::::::::::::
یکم حرکت برام سخت بود
اما وقتی اومدیم خونه و تبدیل به حالت گرگ شدم
حالم بهتر شد.
میدونستم حداقل به 84 ساعت خواب تو حالت گرگ احتیاج دارم تا جسمم آماده بشه .
نگران مها بودم .
اما به تمام نیروم برای نجات مها احتیاج داشتم.

1401/08/27 13:26

مها::::::::::::
آرتور و آدم ساکت ایستاده بودن.
هیچکدوم نه حرفی میزد و نه تکون میخوردن.
بالخره خودم گفتم
" من میخوام تنها باشم "
آدام خندید و گفت
" بیچاره پسرم ... ببین برا کی داری خودتو به آب و آتیش میزنی ..."
اومد سمتمو گفت
" مثل اینکه یادت رفته برا چی اینجایی؟"
سر تکون دادم که یعنی میدونم.
آدام لبخندی زدو گفت
" پس میدونی خواستت مهم نیست نه ؟"
لبمو گاز گرفتمو چیزی نگفتم .
یه آن گردن من تو دست آدام بودو لبش رو لبم .
با ولع لبمو میبوسید .
آرتور به سمتش حمله کرد که دوباره کوبیده شد به دیوار و اینبار از درد فریاد کشید.
پرتم کرد رو تختو گفت
" حیف که برام لذت بخش نیستی وگرنه امشب تنها نمی موندی "
رفت سمتم آرتور که رو زمین بودو بازوشو گرفت.
به ثانیه نکشیده بود هر دو از اتاق رفتن بیرون.
از ترس دهنم فقط بازو بسته شد .
کاش میدونستم منظور آرتور چی بود...
دوباره تو خودم جمع شدمو سعی کردم به هیچی فکر نکنم.
البرز:::::::::::::
تغییراتو تو بدنم حس میکردم.
ذره ذره جسمم بهبود پیدا میکرد.

1401/08/27 13:26

هر لحظه انگار به خود قبلیم بیشتر نزدیک میشدم.
چشمامو باز کردمو به خودم تکون دادم.
دوباره انگار زندگی به جسمم برگشته بودو طلسم آدام از تنم رفته بود.
همه اینارو مدیون الهه زمین بودم.
حاال وقت نجات مها بود .
از اتاقم رفتم بیرون.
همه تو نشیمن بودم.
با ورودم بلند شدن و رویا دوئید بغلم .
بغلش کردمو گفتم " باید برم دنبال مها "
مکس گفت " ما آماده ایم "
" نه تنها میرم "
رامین گفت " احمقانه است تنها از پس اونا بر نمیای "
" دقیقا ... ما از پس اونا بر نمیایم ... منم نمیرم برای جنگ ... "
مکس گفت " اتفاقا باید بریم برای جنگ ... یه بارم شده باید این برخورد اتفاق بیافته ... باید به همه گله ها
خبر بردی جفتتو دزدیده ... امروز جفت تو ... فردا جفت بقیه ... "
امیر گفت " موافقم ... این چند روز ما خبر دزدیده شدن جفت آلفامون و طلسم تورو مخابره کردیم ... همه
منتظر تصمیم تو هستن... بگی جنگ کلی متحد داریم "
سر تکون دادمو گفتم " اونا برای جنگ متحد ما نمیشن ... همه جلو تایگا ها عقب میکشن"
سامی گفت " میتونیم امتحان کنیم ... درخواست اتحاد میدیم برا جنگ ... ببینیم کیا جواب میدن "
" به اندازه کافی وقت حروم کردم ... نمیتونم بیشتر از این وقت بذارم "
مکس بلند شدو اومد سمتم " البرز... تنهایی کاری از پیش نمیبری "
" باشه درخواست اتحاد میدم اما خودم میرم ... اگه متحد شدن شما با اونا بیاین "
رویا بازومو گرفتو گفت " درخواست اتحاد میدیم و بعدش همه میایم با تو ... اگه خواستن متحد بشن میان
اونجا کمکمون "
مها::::::::::::
از سرما بیدار شدم.
همه جا تاریک بود .
از تخت اومدم پایین و رفتم سمت پنجره

1401/08/27 13:27

آسمون خاکستری بود و برفام سفید مایل به طوسی .
ماه مه آلود از پشت ابرا پیدا بود .
دستمو گذاشتم رو شیشه رو به روی ماه .
کاش میشد از اینجا برم بیرون .
مشتمو محکم کوبیدم به شیشه اما اتفاقی نیافتاد.
پشت سر هم با تمام قدرتم کوبیدم به شیشه اما خبری نشد.
تو اتاقو نگاه کردم .
پیزی در حد توانم نبود تو شیشه پرت کنم.
کالفه رفتم سمت در اتاقم .
اونم قفل بود .
پندبار کشیدم که یهو باز شدو آرتور اومد تو .
سریع دستشو جلو دهنم گذاشتو تو گوشم گفت "برو خودتو به خواب بزن "
اینو گفتو رفت به سقف چسبید.
نمیدونستم چه خبره اما سریع رفتم روی تخت زیر پتو کز کردم .
چشمامو نیمه باز کردمو به در چشم دوختم که آدام وارد اتاق شد .
اومد سمتمو نگام چکم کرد انگار میخواست مطمئن بشه من هستم.
چون بعد سریع از اتاق رفت بیرون.
چند دقیقه هیچکدوم تکون نخوردیم که آرتور اومد پایین از سقف.
چند دقیقه هیچکدوم تکون نخوردیم که آرتور اومد پایین از سقف.
خواستم بشینم رو تخت که با دست بهم اشاره کرد و برگشت رو سقف
صدای پا پشت در اومد اما کسی وارد اتاق من نشد.
آروم چشمامو باز کردمو به سقف نگاه کردم .
اما آرتور اونجا نبود .
صدای آرومش از پشت سرم اومد.
"میشه دراز بکشم ؟"
آروم برگشتم سمتش .
نمیدونستم چی بگم .
وقتی دید جواب ندادم خودش اومد زیر پتو دراز کشید

1401/08/27 13:27

سمت من نیومد و سمت دیگه تخت فقط دراز کشید و گفت
" هر لحظه ممکنه بیاد ... اگه اومد تو با من هماهنگ باش... "
اصال نمیفهمیدم چی میگه و هدفش چیه .
دوباره گفت " اگه حس کنه تو منو نمیخوای و طرف من نیستی طلسمشو از روت برمیداره ..."
" چرا ؟"
" تا من مجبور شم طلسمت کنم "
" خب ؟"
" خب اونوقت بهت دست بزنم درد میکشی ..."
تازه فهمیدم ...
اونجوری آدام حس میکنه آرتور دو طرفه عذاب میکشه ...
یا نباید به من دست بزنه و عذاب بکشه ...
یا منو عذاب بده و لمسم کنه ...
هر دو برای یه عاشق درد ناکه...
برای یه عاشق ... داغ دوری البرز تو گلوم بغض نشوند...
زیر لب گفتم " اگه این کارو نکرد چی ؟"
" میکنه ... طلسمی که رو توئه بیش از اندازه ازش انرژی میگیره "
" چرا خودش خوناشام درست نمیکنه ؟" ناخداگاه این سوالو پرسیدم .
اصرار آدم به آرتور برای درست کردن خوناشام جدید خیلی تو ذهنم بود.
آرتور چرخید سمتمو گفت " چون میترسه ... هر خوناشامی که اون درست کنه ... در حد من میشه قدرتش
... آدام اینو نمیخواد ... هم قدرتمند میخواد هم بی خطر ... پس خوناشام هایی که من تبدیل کنم بهترین
گزینه میشن براش "
" دیگه کسی در سطح تو نیست ؟"
" نه ... خیلی وقته همشونو از بین برده ..."
" مطمئنی با خون من از پسش بر میای ؟"
سر تکون داد فقط
نگاهش اذیتم میکرد .
دلم میخواست چشماموببندم و از شر چشماش خالص شم .
اما میدونستم چشمامم ببندم بازم میبینمش .
درست از اولین باری که دیدمش از ذهنم پاک نمیشد

1401/08/27 13:29

زیر لب گفتم " اگه با خون من بدتر از پدرت شی چی ؟"
دلنشو بازکرد که جواب بده اما تو صدم ثانیه دیدم روی منو داره لبمو می بوسه .
سعی کردم ازش جدا شم که در باز شد .
تازه متوجه نقشه آرتور شدم.
حس کرده بود آدام داره میاد و این اول نقشه بود .
با ورود آدام و دیدن صحنه تقال من ، آرتور از روم کنار رفت اما نه کامل.
سعی کردم هلش بدم از روم کنار اما همینطور که تو چشمای آدام خیره بود بازو منو تو دستش گرفتو
نذاشت تکون بخورم .
صورت آدام کامال بی روح بود .
از ترس اینکه نکنه از دور هم بتونه فکرمو بخونه سعی کردم به هیچی فکر نکنم.
آدام اومد نزدیکتر و گفت " خوش میگذره ؟"
" اگه هر باز مزاحم نشی آره ..."
" جدی ؟ ... زیر طلسم من! مطیع باشه و حالشو تو! ببری ؟"
آرتور از رو من تکون نخوردو فقط با حرص با آدام نگاه کرد که آدام داد زد " برو بیرون ..."
آرتور آروم از رو من بلند شدو زیر لب گفت " من اون خوناشام هارو برات میارم ... اونوقت این دختر مال منه
"
" باشه ... هر وقت آوردی ... میذارم باهاش تنها باشی ..."
بلند خندیدو رو تخت نشست .
" حاالم برو میخوایم بخوابیم "
آرتور به من نگاه کرد و ته یه لحظه دوباره غیب شد و فقط صدای در نشون میداد که رفته .
آدام بهم اشاره کرد برم کنار تا دراز بکشه .
تکون نخوردم که گفت
" تو برام جذابیتی نداری اما اگه اذیت کنی میگم خودش بیاد ... میدونی یه خوناشام رابطه اش چطوریه؟"
با این حرفش ترسیدمو رفتم انتهای تخت دراز کشیدم .
آدام بی تفاوت رو تخت دراز کشیدو گفت " این بوی گرگینه ات میره رو اعصابم "
تو دلم بخاطر این قضیه خدا رو شکر کردم .
دیگه چیزی نگفت .
سعی کردم چشمامو ببندم و حضورشو انکار کنم اما واقعا سخت بود .
بالخره آدام بلند شدو از اتاق زد بیرون.

1401/08/27 13:31

نفس راحتی کشیدمو بالخره تونستم بخوابم .
البرز::::::::::::::
خیلی طول کشید تا با تمام گله های موجود تماس بگیریم.
اول فقط میخواستم با ده آلفا اول تماس بگیرم .
اما مکس گفت بقیه شاید بیشتر از خوناشام ها آسیب دیده باشن
پس امکان اینکه بخوان با ما همکاری کنن بیشتره .
اساس کار این بود ما منتظر پیام اتحاد اونا بمونیم و در صورت اتحاد تاریخی برای حمله مشخص کنیم.
اما من نمیتونستم انقدر صبر کنم.
قرار شد دو قلو ها و دخترا که تازه تبدیل شدن و توانایی جنگ ندارن خونه بمونن.
با موندن اونا اگه کسی پیام اتحاد میداد میتونستن بهش بگن کی و کجا به ما ملحق شه .
برای اولین بار به خوناشام ها حسودی کردم .
اونا در عرض یه روز میرسیدن تایگا و ما اگه شانس بیاریم سه روز .
سه روز ... اول با هواپیما مکس بریم مسکو ... از اونجا بریم تا جنگل های شمالی تایگا بریم و بعد تو حالت
گرگ بریم تا پایگاه آدام ...
لعنتی خیلی طول می کشید.
کالفه ساک های مسافرتی بچه ها رو پشت ماشین چیدم .
از گله خودمون سامی و چند نفر دیگه میومدن . بقیه باید میموندن مواظب بچه ها باشن .
از تو جنگل آوارو دیدم که به سمت ما میومد .
به من که رسید تبدیل شدو گفت
" منم میخوام بیام "
با تعجب نگاش کردم .
جدا از اینکه دخترا معموال برای این قضیه داوطلب نمیشدن ...
وجود امیر و رعنا تو گله فکر نمیکردم برا آوا جالب باشه .
قبل اینکه جواب بدم گفت " من میدونم مها منو از مرگ برگردونده ... من با چشم خودم دیدم که روحم
برگشتت..."
با این حرفش اشک تو چشماش جمع شدو با بغض گفت " من باید بیام ... من به مها مدیونم ..."
" تو به مها مدیون نیستی آوا ... اما اگه دوست داری میتونی بیای "
سر تکون داد که صدای رویا باعث شد هر دو برگردیم سمت خونه.

1401/08/27 13:32

البرز.... البرز ... اینو ببین ...."
لوله آزمایشی که خون مها و مانی داخلش بود تو دست رویا خود نماییی میکرد .
اما دیگه داخلش لخطه خون سیاه نبود .
حاال توش ...
یه خون یه دست سرخ بود .
لوله آزمایشو از دست رویا گرفتمو تکون دادم .
لعنتی ...
پس اگه خون مها دوباره بهشون برسه ...
زنده میشن ...
تنها امیدم هم نا امید شده بود ...
رویا با نگرانی گفت " خون مها در نهایت اونا رو میکشه ... اما اگه بهشون خون تازه مها نرسه ... "
" آره ... "
" پس آدام با خوردن خون مها دیگه برای زنده موندن باید همش از خونش بخوره ..."
" آره ..."
" یه کاری کن البرز ..."
اینو گفتو بغلم کرد .
پشتشو نوازش کردمو گفتم " ما مهارو برمیگردونیم ..."
یا مها رو برمیگردونم ...
یا اونجا با مها میمیرم ...
جدایی از جفتم برای من معنی نداره
مها:::::::::::
با صدای در اتاقم بیدار شدم .نشستم رو تخت که در اتاق باز شد و یه دختر کم سن اومد تو .چیزی به زبونی
که نمیفهمیدم گفت
وقتی دید ها و واج نگاش میکنم دوباره حرفشو تکرار کرد.پاما بازم نفهمیدم.یکم نا امید شد . دوباره چیزی
گفت.
زیر لب گفتم " ببخشید من نمیفهمم شما چی میگین"
"اوه ... پس تو فارسی حرف میزنی "
لهجه عجیبی داشت اما خوب فارسی حرف زد.چشمای گرد منو که دید گفت
"اینجا پر از آدمای مختلفه ما تقریبا همه زبونارو بلدیم"

1401/08/27 13:33

رفت سمت کمد لباسامو گفت " امروز روز مبارزه. لطفا سریع آماده شین و بیاین با من"
"روز مبارزه؟"
"خودت میبینی ... لطفا سریع تر " بعد به پاتختی اشاره کرد که متوجه سینی صبحانه شدم.
البرز::::::::::::::
تازه رسیده بودیم مسکو که رامین خبر داد سه گروه اعالم اتحاد کردن و به ما ملحق میشن .انتظار نداشتم
انقدر سریع متحد پیدا کنم . مکس که بعد مدت ها برگشته بود پیش گله اش درگیر هماهنگی ها و کار
های عقب مونده بود. اما گروه اصلی گله اش برای همراهی ما آماده بودن همه مستقر شدیم تا بعد استراحت
با طلوع خورشید حرکت کنیم. رو تخت دو نفره اتاقی که به من داده بودن دراز کشیدم.
مها.... مها....
انگار نفسم باال نمیومد از دوریش...
فقط امیدوارم عذاب نکشیده باشه...
با فکر اینکه ممکنه در چه حالی باشه عصبی میشدمو گرگم بی تاب رژه میرفت.
کنار پنجره اتاقم ایستادمو سیگارمو روشن کردم.
اینجا تا چشم کار میکنه برفه...
برف و سرما مثل سرمایی که تو دلم حس میکنم.
حاال حسرت تمام لحظه هایی که کنار مها خوب استفاده نشد تو جونم ریشه گرفته بود.
چشمامو که میبستم لبخند ش و چشمای مهربون اما غمگینش تو ذهنم می نشست.
کاش بیشتر بهش میگفتم دوستت دارم...
کاش بهش میگفتم چقدر برام مهمه...
کاش بیشتر بغلش می کردم...
ناخداگاه کوبیدم به دیوار کنار پنجره...
باید برش گردونم
باید...
لوله آزمایشو از جیبم در آوردمو به خون سرخ تو شیشه خیره شدم.
لعنتی ...
مها::::::::::::
سرمای بیرون طاقت فرسا بود.

1401/08/27 13:34

باورم نمیشد اینهمه انسان اینجا هستن.
انگار تعداد ما از خوناشام های اینجا بیشتر بود.
لنا ... دختری که اومد دنبالم ، مسئول انسان های دختر طبقه دوم بود و تازه فهمیدم
تو طبقه ای که من هستم حدود 22 نفر دیگه هم هستن.
از هر سنی ...
یاد دختری که دیروز تو زیر زمین دیدم افتادم...
یعنی سرنوشت همه اینا مثل اون میشه ؟
تو حیاط سرد و پر برف همه به صف ایستاده بودیم.
دور تا دورمون ردیف خوناشام ها بودن که حلقه زده بودن.
آدام پیداش شد و شروع به قدم زدن کرد.
ردیف سوم تقریبا وسط جمعیت بودم و آدام رو به رو سف ما ایستادو به انگلیسی چیزی گفت
برام عجیب بود به انگلیسی صحبت کرد اما شاید میخواست اکثریت متوجه بشن.
دست و پا شکسته متوجه شدم گفت امروز اول این گروه انتخاب میکنن.
بعد به خوناشام های سمت راستمون اشاره کرد
جمله بعدیشو درست نفهمیدم...
گفت وعده این هفتتون رو انتخاب کنین...
وعده ؟!
منظورش چی بود...
خوناشام های سمت راست اومدن جلو شروع کردن به قدم زدن بین ما.
هر کدوم یه نفرو انتخاب می کردن و با خودشون می بردن.
یکیشون اومد سمت منو بعد چرخیدن دورم بو کشیدو دور شد.
هنوز نفس راحتی نکشیده بودم که دست یه نفر دور بازوح حلقه شد و منو کشید.
نمیدونستم باید چکار کنم.
زیر طلسم آدام نمیتونستم محو شم و از درون حس میکردم یه اتفاق بدی قراره بیافته.
بعد اینکه تمام افراد اون گروه یه نفرو انتخاب کردنو برگشتن سر جای خودشون.
آدام بلند گفت " بقیه میتونن برن"
خیلی سریع حیات خالی شد و فقط خوناشام ها مونده بودن و ما...
ما چندتا انسان انتخاب شده .
آدام اومد سمت ما و یکی یکی همه رو از نظر میگذروند تا رسید به من

1401/08/27 13:35

جلوم ایستادو گفت " پس تو هم انتخاب شدی" ...
نگاهی به خوناشام پشت سرم کردو گفت " پس برا کسی جز آرتور هم جذابیت داشتی"
این حرفش لرزه به تنم انداخت که دوباره گفت
"اگه آرتور االن اینجا بود مبارزه امروز جالب تر میشد"
ازم رد شد و بقیه رو بررسی کرد.
رفت وسط حیاط ایستادو درست به خوناشام پشت سر من اشاره کرد.
اونم رفت سمت آدامو منم کشید با خودش برد.
خوناشامی که منو گرفته بود یه پسر هم سن خودم میزد
هرچند سن واقعیش مسلما خیلی بیشتر بود.
کنار آدام ایستادو منو ول کرد.
آدام به انگلیسی گفت " نفر اول برای مبارزه کیه ؟"
بعد بازو منوگرفتو گفت " من لختشو دیدم ... چیز خوبیه"...
تازه فهمیدم تمام این بازی برای چیه...
روز مبارزه...
یه گروه انتخاب میکنن و بعد هر *** برای نگه داشتن انتخابش میجنگه...
از بهت و ترس از درون دوباره سرد شدم.
با تماو وجود میخواستم محو شم اما طلسم آدام نمیذاشت.
آدام بازومو محکم تر گرفت و تو گوشم گفت
"بزار ببینیم آرتور اینبارم به موقع میرسه ؟"
نفر اول اومد سمت ما و رو به رو خوناشامی که جلو من بود ایستاد.
آدام گفت " کشتن نداریم ... بقیه موارد آزاده"
اون دوتا خوناشام تو چشم بهم زدن افتادن به جون هم.
انقدر سریع بودن که نمیتونستم حرکاتشونو دنبال کنم.
بالخره ثابت شدن و یکی بیهوش رو زمین افتاد.
خوناشام برنده اومد سمت من که آرتور گفت
"این دختر خیلی خاصه ... یکی دیگه هم بیاد جلو ... تازه داره جذاب میشه"
با این حرفش یکی دیگه از تو صف رو به رومون اومد جلو و دوباره...
یه نبرد احمقانه و خشن دیگه...
اینبار که یکی از خوناشام ها برنده شد و اومد سمت من

1401/08/27 13:36

آرتور چیزی نگفتو بازومو ول کرد.
اون خوناشامم بازومو گرفتواما قبل اینکه حرکت کنه بازو دیگم تو یه دست قفل شد.
بدون اینکه برگردم حضور آرتورو حس کردم.
آرتور منو کشید تو بغلشو زیر لب گفت
"این دختر مال منه"
خنده تمسخر آمیز آدام تو گوشم پیچید
"فعال مال تو نیست ... تا اون 22 تا رو برام نیاری"
آرتور منو محکم تر تو بغلش فشرد و گفت
"اگه کسی جز من به این دختر دست بزنه از یه خوناشام دیگه هم خبری نیست"
البرز:::::::::::::
خورشید تازه طلوع کرده بود که حرکت کردیم.
خبرای خوبی بهم رسیده بودو چندتا متحد دیگه اضافه شده بودن.
تا جایی که میشد با ماشین رفتیم
حدود ساعت 9 بود که مجبور شدیم پارک کنیم
بقیه مسیرو خودمون باید بریم
ده نفر از گله مکس با ما بودن.
12نفر از گله خودمون.
تعداد برام مهم نبود...
اما همینکه میدونستم نزدیک 22 نفر دیگه تو راه هستن دباعث دلگرمی همه ما میشد.
از ماشینا پیاده شدیم اما قبل اینکه تبدیل شیم موبایلم زنگ خورد.
شماره کیومرث بود.
رد تماس کردم.
تمایلی به شنیدن حرفاش نداشتم.
بازم بگه تو گوی دیده میمیریم...
ترجیح میدم بمیرم تا از جفتم دور باشم.
اما دوباره موبایلم زنگ خورو و مکس پرسید
"چیزی شده ؟ از ایرانه ؟"
"آره ... کیومرثه"...

1401/08/27 13:37

مکس موبایلو از دستم گرفتو جواب داد
"چیه پیرمرد ؟!... به من بگو ... البرز تمایلی نداره بشنوه ... بگو... گوش میدم"...
صورت مکس از حالت کالفه به متعجب و بعد هم کنجکاو تغییر کرد.
حاال ساکت بودو گوش میداد فقط.
بعد از چند دقیقه گفت
"اونوقت در مقابل این کمک چی میخوان ؟"
بازم فقط گوش داد مکس و در نهایت گفت
"مرسی خبر دادی"
قطع کرد و رو به من با ابروهای باال رفته و چشمای متفکر گفت
"جالب بود ... میگه با الفین های این منطقه هماهنگ کرده کمکمون کنن تا وارد قلعه آدام بشیم"
"جدا ؟ یعنی داره کمک میکنه"
"اینجور به نظر میرسه"
"خب ... در عوضش چی میخوان ؟"
"گفت یه سری اطالعات قدیمی که کیومرث بهشون قولشو داده ... میدونی الفینا چقدر فضولن"
"آره ... اما خیلی هم قابل اعتماد نیستن"
"درسته ... حاال چکار کنیم ؟"
"چیو؟"
"مستقیم بریم تا پایگاه آدام یا بریم دهکده الفین ها ؟"
امیر و بقیه هم متوجه بحث ما شدنو اومدن پیش ما.
وقتی قضیه رو گفتیم
اکثریت نظرشون رفتن پیش الفین ها بود.
هرچند دوست نداشتم تاخیری تو برنامه بیاد.
اما اگه الفینا بتونن مارو مخفیانه وارد پایگاه آدام بکنن...
اونوقت خیلی جلو میفتیم...
با تصمیم اینکه بریم پیش الفین ها همه تبدیل شدیم.
زدیم به دل جنگل های برفی تایگا.
چقدر این جنگل حس غم و درد داره.
مخصوصا االن که جفتم ازم دوره.
اگه خوب پیش میرفتیم تا شب به دهکده الفین ها میرسیدیم.

1401/08/27 13:38

نمیخواستم به شرایطی که ممکنه مها االن توش باشه فکر کنم
با فکر به اینکه مها االن تو دست آدامه...
با یاداوری چیزی که تو گوی دیدم...
اتفاقی که ممکنه براش بیافته
قلبم درد میگرفت.
اما فقط به این فکر میکردم که من ... مها رو نجات میدم ... مهامو برمیگردونم.
مها::::::::::::
همه ساکت بودنو آدام و آرتور تو چشمای هم خیره بودن.
انگار آدام براش خوناشام های جدید خیلی جذابیت داشت...
چون پوفی کرد و بالخره گفت " از بچگی لجباز بودی"
رو کرد به خوناشامی که منو برده بود و گفت
"برو اون دختر طبقه اولو بگیر" ...
اون خوناشام اول مکث کرد اما با اخم آدام سریع رفت.
آدام رو به آرتور گفت " خب ... نمایش تموم شد ... زودتر برش گردون اتاقش"...
بعد مکث کرد و زیر لب گفت
"خودتم برو دنبال بقیه"....
آرتور منتظر ادامه حرف آدام نشد.
منو از خودش جدا نکردو چند لحظه بعد تو اتاقم بودیم.
با وجود اینکه تو اتاقم بودیم بازم حلقه دستاش دورم شل نشد
سرشو تو موهام فرو کرد.
نفس عمیق کشید موهامو
آروم دستش دورم شل شد و ازش جدا شدم.
نگاش کردم که فقط سر تکون داد و خواست بره بیرون.
اما بازوشو گرفتمو زیر لب گفتم
"مرسی"...
بازم سر تکون داد
زیر لب پرسیدم " کسو تبدیل کردی ؟"
"سه نفر"

1401/08/27 13:39

"خیلی سخته"
سر تکون داد و گفت " خیلی ... خوناشامی که تازه تبدیل میشه خیلی خطرناکه ... اگه از قبل آدم پلیدی
باشه غیر قابل کنترل میشه ... برا همین دنبال کسی میگردم که تا میشه بی خطر باشه"...
"بهشون میگی میخوای تبدیلشون کنی ؟"
سری به نشونه آره تکون داد.
دستشو قاب صورتم کرد و به لبام خیره شد.
سریع سرمو انداختم پایین.
اونم بدون هیچ حرف دیگه از اتاق رفت بیرون.
پشت سر آرتور دستگیر درو فشار دادم
اما باز قفل بود.
لعنتی ... نمیشه من اینجا بیکار بمونم ... باید یه کاری کنم...
کالفه تو اتاق قدم میزدم.
بالخره باید یه راهی باشه برای بیرون رفتن از اینجا...
برای خالص شدن از شر طلسم آدام.
دلم میخواست محو شم.
دلم میخواست تبدیل شم.
گرگم از این حصار تنم کالفه بود.
پرده پنجره رو کنار زدمو کنارش نشستم.
زیر نور بی رمغ خورشید برف کوه ها نقره ای شده بود...
مثل گرگ البرز...
البرز... یعنی االن در چه حاله...
بغض راه گلومو بست...
اما با یاد حرف البرز به خودم مسلط شدم.
ترس... ترس چیزیه که باعث شکست ما میشه...
نباید بترسم ... حتی از آدام ...
این چند روز تمام مدت ترس تو وجودم بود و هر لحظه بزرگتر میشد .
شاید بخاطر همینه انقدر زیر طلسمش ضعیف شدم.
آدام شاید بتونه زجرم بده.
شاید بتونه عذابم بده

1401/08/27 13:41

اما نباید بتونه منو بترسونه...
دستمو رو شیشه پنجره گذاشتمو تمرکز کردم
چشمامو بستمو زمزمه کردم من نمیترسم ...
از هیچ کس... از هیچی ...
من دختر زمینم...
نمیدونم چقدر تو این حال بودم.
دستم رو شیشه ثابت بود و به زمین تمرکز کرده بودم
به زمینی که اونسمت این حصار شیشه ای بود.
میخواستمش ... من ستون زمینمو میخواستم.
تو ذهنم تجسمش میکردم اکه از دل برف میاد باال.
ستون زمینم میاد و محکم میکوبه به این شیشه و راه فرارمو باز میکنه...
طلسم آدام روم مثل یه لحاف سنگین حس میشد.
اما من دست از تالش بر نداشتم.
بالخره باید یه راهی باشه...
با صدای برخورد چیزی یه شیشه چشمامو باز کردم.
ستون زمینم بود... هرچند خیلی ضعیف...
اما من تونستم....
فصل پنجم
البرز:::::::::::
برف و سرما حرکتمونو مشکل کرده بود.
بچه ها خسته شده بودنو توقف کردیم.
دوئیدن تو برفای روسیه بخاطه ارتفاع برف خیلی سخته.
نزدیک ظهر بود.
مکس مارو به سمت یکی از کلبه های نجاتشون راهنمایی کرد.
یه خونه چوبی قدیمی که برای شرایط بحرانی بود.
مثل وقتی کسی از افرادشون تو برف گیر میکرد

1401/08/27 13:42

یا مثل امروز وقتی یه مسافت طوالنی رو باید طی میکردیم.
وارد اون کلبه شدیمو اولین کاری که کردیم گرم کردن خودمون بود.
تازه رو یکی از صندلی های قدیمی کلبه نشستم که موبایلم زنگ خورد.
رامین بود... سریع جواب دادمو همهمه کلبه ساکت شد.
"جانم ؟"
"دو تا خبر دارم البرز... اول خوب یا بد ؟"
"بد"
"تیگا ها کامل اینجارو ترک نکردن. امروز تو جنگل یکی رو دیدیم"
"جدی ... پس شما رو زیر نظر دارن ... مواظب باشین"
"احتماال از حرکت شما هم خبر دارن ... حتما آدام االن منتظر شماست" ...
"آره ... حواسمون هست ... خبر خوب ؟"
"هفتا متحد دیگه داری ... به همه گفتم بیان اونجا به شما ملحق شن"
"رامین ... برنامه عوض شده ... داریم میریم دهکده الفین ها ... میتونی به همه متحد ها بگی بیان اونجا ؟"
"جدی؟ چه فکر خوبی اینجوری همه خیلی سریع تر میان اونجا"
"آره ... کیومرث با الفین ها هماهنگ کرده"
رامین سکوت کرد و بالخره گفت
"فکر نمیکردم بخواد حرکت مثبتی انجام بده"
"فقط امیدوارم واقعا مثبت باشه ... پس به همه خبر میدی؟"
"آره ... در اولین فرصت گوشیتو باز در دسترس بزار... بی خبرمون نذارین"
بعد از قطع کردن سول های رویا شروع شد.
هرچند دوست نداشتم با ما بیاد اما آخر اون بود که موفق شد
با شنیدن خبرای جدید امیر گفت
"احتماال مها رو با تهدید جون ما بردن ... اون تایگا هام برای همین موندن"
منم با امیر هم نظر بودم اما نمیخواستم بیانش کنم.
فکر کردن بهش برام به اندازه کافی دردناک بود که توان به زبون آوردنش رو نداشتم.
رو به مکس پرسیدم
"تا الفینا خیلی مونده ؟"
"پنج ساعت"
"پس بهتره زودتر بریم"

1401/08/27 13:43

"آره شب تو جنگل نباشیم بهتره"
با این حرفش همه بلند شدن و از کلبه زدیم بیرون.
مها::::::::::::::
هزار صد و دو....
هزار و صد و سه....
دیگه زانو هام توان نداشتو افتادم رو زمین...
تمام ضرباتی که زدم به شیشه فقط در حد یه ترک رو شیشه ایجاد کرده بود.
هزار بار تکرار کردم تا به این ترک رسیدم...
اما بازم خوب بود...
بهتر از دست رو دست گذاشتن بود.
انرژی خیلی زیادی ازم رفته بود.
حتی نمیتونستم خودمو به تخت برسونم.
در اتاق باز شدو یه دختر با سینی نهار اومد تو.
پرده رو مرتب کردم تا متوجه ترک رو شیشه نشه.
با تعجب به من که رو زمین پایین پنجره نشسته بودم نگاه کردو سینی رو روی پا تختی گذاشت.
بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون.
تمام توانمو جمع کردمو بلند شدم.
حاال که فهمیدم میتونم زیر طلسم آدام هم از نیروم استفاده کنم امیدوار به نجات بودم.
برا همین نهار رو کامل خوردم و دراز کشیدم.
میخواستم امتحان کنم ببینم میتونم محو شم.
چندبار سعی کردم اما هنوز از قبل خسته بودم.
تو سرم پر از نقشه فرار بود...
اگه بتونم محو شم میتونم از در رد شم.
اگه از در هم نتونم رد شم اگه شیشه پنجره رو بشکنم.
اما اگه آدام متوجه رفتن من بشه و به خونه حمله کنه چی.
اگه اونارو آزار بده ... یا بکشه ...نه ... نقشه من نمیتونه فرار باشه ...
نقشه من باید کشتن آدام باشه...
باید قدرتمو تقویت کنم ... باید وقتی انتظار نداره بهش حمله کنم...
چشمای آرتور دوباره اومد تو ذهنم.

1401/08/27 13:44

چشماش تمام مدت تو سرم بود و مدام لمس لبش رو لبم تو سرم تکرار میشد.
حتی با یادآوری لمس لبش حس میکردم دارم به البرز خیانت میکنم.
گرگم زوزه کشیدو یاد لب آرتورو تا میتونست تو ذهنم دور کرد.
به فکر نقشه ام افتادم. یعنی االن که تونستم زیر طلسم آدام از نیروم استفاده کنم خون من نیروی الزمو به
آرتور میده ؟
میشه به آرتور اعتماد کرد ؟ واقعا به کمکش احتیاج دارم ؟
دیگه سرم از این افکار درد گرفته بود که چشمام سیاه شد و به یه خواب بدون رویا رفتم.
این بار که بیدار شدم اتاق کامال تاریک بود.
حتی المپ های کم سو رو دیوار هم روشن نبود.
خواستم جا به جا شم که سنگینی چیزیو رو شکمم حس کردم.
با ترس بلند شدم.
آرتور کنارم خوابیده بود و دستش رو تنم بود.
با حرکت سریع من دستشو برداشت و جا به جا شد.
باورم نمیشد آرتور اومد کنارم خوابید
بغلم کرد ...اما من نفهمیدم.
البد بخاطر ضعف ام بود .
آرتور زیر لب گفت " ما وقتی کسیو لمس میکنیم فکرشو میخونیم مها"...
با این حرفش یخ شدم که گفت
"تو خودت به تنهایی از پس آدام بر نمیای... اگه میومدی االن اینجا نبودی " پس تمام فکرا و نقشه هامو
فهمیده ... زیر لب گفتم " اما االن اون انتظار حرکتی از من نداره ... میتونم غافل گیرش کنم"
رو تخت نشست و شروع به بازی با پایین موهام کرد . آروم گفت
"فقط خودتو تو دردسر میندازی ... از همون اول هم باید باهام همکاری میکردین ! اما نکردین و االن تو این
دردسریم"...
تو چشمام خیره شد و خیلی آروم زمزمه کرد " مها دادن خونت به من تنها راهه نابودی آدامه ... هزار ساله
این پیشگویی تکرار شده... هزار ساله آدام میدونه مرگش به دست منه" ...
ساکت شدم ... زیر لب گفتم " آدام مسلما تو این هزار سال برای جلو گیری از این مرگ نقشه ها چیده" ...
"آره ... منم چیدم ... حاال میتونی دوباره طلسم آدامو کنار بزنی؟"
دو دل نگاش کردم ... میتونم ؟ برای دادن خونم به آرتور میتونم ؟
نفس عمیقی کشید که گرمای نفسشو رو صورتم حس کرد.

1401/08/27 13:46

زیر لب زمزمه کردم " اگه خون من انقدر قدرت می ده ... چرا آدام خودش از خونم نمیخوره ؟"
با تعجب نگام کرد.
گونمو نوازش کرد و به لبام خیره شد.
دوباره گفتم " چرا ؟"
"چون باید با میل باشه" ...
نوازش دستش به سمت لبم اومد
"با رضایت" ...
سرشو خم کرد سمت صورتمو زیر لب زمزمه کرد
"با خواست قلبی تو... بدون هیچ تهدیدی"
سرمو عقب کشیدم.
نگاهش از لبام جدا نشد
زیر لب گفت " میشه ببوسمت ... با اجازه خودت"
لبمو به هم فشار دادم که آروم لبمو با دستش نوازش کرد
زمزمه کرد " نه برای لذت تو ... فقط برای آرامش من"...
"نمیتونم"...
"خواهش میکنم ... اینو ازم دریغ نکن"...
تو چشمام اشک پر شده بود.
نمیخواستم به البرز خیانت کنم.
رقبتی به بوسیدن آرتور نداشتم.
اما حال و روز خرابش ...
اینکه بخاطر من چکار کرده بود...
اینکه خواهش میکرد...
همه اینا انگار قلبمو داشت فشرده میکرد.
گرگم به حالت قهر یه گوشه کز کرده بود.
آرتور از سکوت من استفاده کردو جلو تر اومد.
سرشو خم کردو نرم لبمو بوسید.
چشمامو بستمو اشکم صورتمو خیس کرد.
لباش رو لبم هیچ حسی نداشت...
مثل لب البرز داغ نبود...

1401/08/27 13:47

برام پر از خواستن نبود...
دستش رفت تو موهامو حریصانه تر لبمو بوسید.
با فکر به لبای البرز چشماش تو ذهنم اومد.
چشمای ناراحتش از من
چشمای پر از غم...
سرمو عقب کشیدمو خودمو از آرتور جدا کردم.
مقاومت نکردو ولم کرد.
سریع سرمو انداختم پایین
نمیتونستم به چشماش نگاه کنم.
شروع کرد به بازی کردن با پایین موهامو گفت
"مرسی... میدونم برات سخت بود ... اما برا من مثل عمر دوباره بود"
"اگه خونمو بهت بدم ... قول میدی بذاری برگردم پیش البرز ؟"
ساکت شد و دستش پایین موهام ثابت شد.
بعد یه مکث طوالنی دراز کشید رو تخت
نفسشو با فشار بیرون داد و گفت
"قول میدم بذارم برگردی پیش البرز ... اما قول نمیدم تالشمو برا بدست آوردنت نکنم"...
"حتی وقتی میدونی عاشق یکی دیگه ام ؟"
"اون روز تو جنگل دیدمتون" ...
"کی؟"
"البرز با مشت میکوبید به درختو تو آرومش کردی"...
"اوه"
"اونجا شنیدم که گفتی دوستش داری"...
مکث کردو منم تو سکوت نگاش کردم.
شاید اگه البرز نبود میتونستم عاشقش بشم.
اما حاال ... حاال نمیتونم بهش فکر کنم.
گرگم بی وقفه تو وجودمو آشوب میکنه و جفتشو صدا میکنه
آرتور دوباره گفت
"من شنیدم که گفتی دوستش داری و تو وجودم یه ذره از من مرد"...
دردناک بود برام.

1401/08/27 13:48