The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

چهره ی خوبی داشت ولی تو این شرایط با این وضعیت حوصله اش رو نداشتم
سوالی نگاهش کردم و گفتم:
- کار داشتید؟
با اشتیاق به چشمام و بعد لبام خیره شد و گفت:
- با این تیپی که تو زدی و این لبا و این بوی عطر کل رستورانُ ترکوندی! بعد میگی کاری داشتید؟
از چشماش شرارت و هیزی میبارید و این منو عصبی میکرد
به مُچ پاهای سفیدم نگاه کرد و گفت:
- میشه با هم آشنا شیم؟ فکر کنم تهرانی باشی
با حرص بهش نگاه کردم و عصبی اروم گفتم:
- به تو ربطی نداره من کیم و چیم و کجاییم.، چشماتو درویش کن تا از کاسه درشون نیاوردم
ابروهاشو باال انداخت ک به هیکلم با اشتیاق نگاه کرد و گفت:
- جوون بهت نمی خوره خشن باشی!
با حرص چشمامو بستم و لبمو گاز گرفتم
خیلی عصبی شده بودم
نگاهش رو بدنم هرز میرفت
چشمامو باز کردم که همون موقع دستاشو رو رونم حس کردم
نتونستم خودمو کنترل کنم و جیغ زدم:
- چیکار میکنی؟

1401/06/29 01:12

همزمان با این حرفم از رو صندلی به ضرب بلند شدم و کل همهمه ی رستوران خوابید و سنگینی نگاه همه رو حس
میکردم
پسره با چشمای گرد شده نگاهم کرد و عصبی گفت:
- چرا سلیطه بازی در میاری هرزه؟ وقتی اینطوری تیپ میزنی و لنگ و پاچتو میندازی بیرون توقع چی داری؟
میزُ هول دادم کنار و رفتم سمتش و جیغ زدم:
- به تو چه ربطی داره عوضی اصلا دو..
- تو چیزی گفتی؟
با بهت ساکت شدم و برگشتم دیدم فریاد با سر کج شده به پسره نگاه میکنه
پسره خیره و عصبی به فریاد نگاه کرد و گفت:
- چی میگی تو؟
فریاد لپشو باد کرد و کاملا خونسرد کتشو گذاشت رو دستای منو برگشت سمت پسره و در حالیکه استینای
پیرهنشو آروم آروم تا میزد تا آرنج رو به پسره گفت:
- یکم با هم حرف میزنیم چیز خاصی نیست
پسره گیج به فریاد نگاه کرد و گفت:
- چه حرفی؟ چی میگی؟
فریاد یهو برگشت سمتمو با ابروهای بالا رفته با لبخند گفت:
- ببین نیاز منو مجبور به چه کارایی میکنی!
گیج و مبهوت گفتم:
- چه کارایی؟

1401/06/29 01:14

فریاد سرشو تکون داد و یهو شیشه نوشابه میز کناری رو برداشت و کوبید تو سر پسره و گردنشو گرفت و اروم
غرید:
- به این کارا مجبورم میکنید !
صدای همهمه و جیغ دخترا و حیرت من همزمان شد با بلند کردن صندلی به وسیله فریاد و کوبیدنش به کمر پسره
مبهوت و خشک شده گفتم:
- فریاد !
پسره افتاده بود زمین و فریاد بهش نگاه میکرد
عارف انگار تازه رسیده بود دویید سمت فریاد و بازوی فریادو گرفت و مبهوت گفت:
- چیشده؟
فریاد شصتشو گذاشت رو لبش و سرشو پایین انداخت و نیشخندی زد و گفت:
- هیچی باهاش یکم حرف زدم!
گارسونا دورمون جمع شده بودن و یه مرد کت شلواری و مسن داد زد:
- یکی زنگ بزنه 110
از سر پسره خون میومد و افتاده بود زمین و ناله میکرد و به خودش میپیچید
صالح رو به فریاد گفت:
- داداش چته؟
خم شد سمت پسره و گفت:
- آروم باش تورو خدا، دردسر درست کردی

1401/06/29 01:14

فریاد دستاشو به حالت تسلیم برد باال و گفت:
- آرومم، آرومم
هممون نفس راحتی کشیدیم و فریاد یهو چشماشو بست و با حرص داد زد:
- بگو گوه خوردم
همزمان با این حرف لگد محکمی به پهلوی پسره زد
دوباره همهمه شد و صالح و عارف دو طرف بازوهای فریادو گرفتن و فریاد قرمز شده داد زد:
- ولم کنید باید چیز خورش کنم
پسره با ناله تو خودش جمع شده بود و از دهنش خون میومد
خیلیا به من نگاه میکردن
مرد کت شلواری با حرص داد زد:
- االن پلیس میاد تمومش کنید
ساره به سمت مرد کت شلواری دویید تا باهاش حرف بزنه و فریاد همچنان داد و بی داد میکرد
- معذرت خواهی کن ازش!
فریاد بالخره موفق شد و تونست عارف و صالح و پس بزنه
دویید سمت پسره و قبل از اینکه کسی بگیرتش از موهای پسره گرفت و سر پسره رو بلند کرد و غرید:
- ازش معذرت بخواه!
پسره با همون چشمای نیمه باز ناله وارانه گفت:
- ب..بخشید ... خانو..م..
رفتم سمت فریاد و گفتم:

1401/06/29 01:15

- ب سه دیگه ولش کن کشتیش
یهو دستمو که گذاشته بودم رو شونشو گرفت و بلند شد و منو کشید سمت خودش با همون چشمای تیله ای و
ترسناکش بهم زل زد و از لابه لای دندونای کلید شدش گفت:
- با توام کار دارم !
با بهت نگاهش کردم که صدای سارین رو پشتم شنیدم:
-چیشده؟
فریاد بدون نگاه کردن بهم گفت:
- جریان پلیس و بیمارستان این مرتیکه رو حل کنید
قبل از اینکه بفهمم چیشد یهو مثل کِش، کشیده شدم
منو به سمت خروجی میکشوند
سارین دویید و بازوی فریادو با حرص گرفت و گفت:
-کجا میبریش فریاد؟
فریاد عصبی به سارین نگاه کرد و چشماشو گرد کرد و با ابروهای بالا رفته شمرده شمرده گفت:
- به...تو...چه؟
با بهت از دردی که از فشار دستاش دور بازوهام ایجاد شده بود نالیدم:
- فریاد
بدون برگشتن سمتم همچنان زل زده بود به چشمای سارین و در همون حال خطاب به من گفت:
- هیس شو
سارین سرخ شده با حرص خواست چیزی بگه که فریاد با خونسردی گفت:

1401/06/29 01:17

- زمانت تمومشد، خیلی کندی!
همزمان با این حرفش سارین رو هول داد و باز منو کشوند دنبال خودش و با سرعت به سمت در خروجی رفت
همه ساکت بودن و به ما نگاه میکردن و تو این بین یه عده دور پسره جمع شده بودن و سعی میکردن کمکش کنن
از سالن خارج شدیم
ناله وار جیغ خفه ای کشیدم:
- فریاد دستمو کندی
با حرص آروم گفت:
- خفه شو
خشک شده ساکت شدم و اون به کشیدن من تا خروج کامل از هتل ادامه داد
تا از هتل اومدیم بیرون صدای آژیر آمبوالنس و ماشینای پلیسُ شنیدیم و دوتامون خشکمون زد
من پشت فریاد بودم
فریاد یهو با دستش موهاشو به هم ریخت و دستشو از رو بازوم آروم کشید پایین و دستمو گرفت و انگشتای
کشیدشو البه الی انگشتای سردم فرو برد و منو کشید سمت خودش و آروم گفت:
- آروم کنارم راه بیا
مامورین پلیس به سمت ما اومدن و ما خیلی طبیعی با سر پایین مثل دو زوج عاشق از پله ها پایین رفتیم
مامورا ام از ما گذشتن و رفتن داخل
لبمو گاز گرفتم و با حرص گفتم:
- ولم کن
اونقدر عصبی و دیوونه شده بود که کال هنگ شده بودم

1401/06/29 01:17

خدایا این داره منو کجا میبره؟
با حرص جیغ زدم:
- فریاد
بدون توجه بهم رفت سمت ماشینش و دزدگیرو زد و با حرص در ماشین رو باز کرد و گفت:
- بشین
مبهوت نگاهش کردم که یهو برگشت سمتمو رخ به رخم ایستاد و گفت:
- دوست داری؟
خشک شده و مبهوت نگاهش کردم
به تیله های گرد و آبیش
اروم گفتم:
- چی رو؟
ابروهاش رو باال انداخت و از البه الی دندونای کلید شدش غرید:
- رفتن رو اعصاب منو
گیج برای تجزیه و تحلیل حرفش بهش زل زدم و هنوز حرفش رو درک نکرده بودم که بازوم رو کشید و در ماشینش
رو باز کرد و هولم داد و خشن گفت:
- بشین
منو که نشوند خودشم با سرعت نشست و در رو بسته نبسته ماشین رو روشن کرد و با قدرت پاشو روی پدال گاز
گذاشت

1401/06/29 01:18

چسبیدم به صندلی و حس کردم کمرم تا شد
با چشمای گرد شده جیغ زدم:
- فریاد
همون طور که با سرعت بین ماشینا الیی می کشید گفت:
- چرا چند وقته رفتی رو اعصاب من ها؟
دستم رو از دستگیره گرفتم و بهش زل زدم و گفتم:
- چی میگی؟
انگار با خودش حرف میزد
تند تند می گفت:
- فقط بهار.... برای من فقط بهار مهمه
داشتم آتیش میگرفتم
می دونستم داره بهم احساس پیدا میکنه ولی خودش رو گول می زد
نمی خواست باور کنه
برگشتم سمتشو با حرص گفتم:
- کدوم بهار اخه؟
بدون نگاه کردن بهم به جلو خیره بود
با حرص گفتم:
- اصلا دوست نداره، تورو نمی خواد وحید رو می خواد
بدون اینکه برگرده سمتم به جلو خیره بود

1401/06/29 01:19

رگه های قرمز چشماش دیده می شد و سرخ شده بود و موهاش شلوغ و در هم ریخته بود رو پیشونیش
اروم غرید:
- خفه شو
بد تر شدم با همه وجودم جیغ زدم:
- چشمات رو باز کن، منو ببین، اون دوست نداره، اون دوست نداره
یهو پاشو گذاشت رو ترمز و من جیغ زدم و اگه از دستگیره نگرفته بودم پرت شده بودم تو شیشه
نفسم تو سینم حبس شده بود
ماشینای پشت سرمون بوق می زدن
فریاد بهم نگاه کرد و عصبی غرید:
- برو بیرون
نفس عمیقی کشیدم و وحشت زده نالیدم:
- چی؟
یهو مشتشو کوبید رو فرمون و داد زد:
- گمشو بیرون تا نکشتمت
اونقدر ترسناک و قرمز شده بود که تنها کاری که تونستم بکنم این بود که در رو باز کنم و خودمو پرت کنم بیرون
پام به زمین نرسیده جوری گاز داد که با وحشت جیغ زدم و رفتم عقب تا آینه بغلش بهم نخوره
ماشینای پشت سرش با بوق بوق و فحش و بد و بی راه از کنارم گذشتن و بعضیا تیکه های ناجورم بهم پروندن
کنار خیابون افتادم زمین و با حال بد با دستم به گلوم چنگ زدم
این بغض داشت منو میکشت

1401/06/29 01:19

موهام ریخته بود تو صورتم و زیر لب و خفه با حرص جیغ می زدم تا گریه نکنم
چه طور این طوریه؟
چه طوری اخه؟
چرا دوستم نداره؟
چرا بهار رو می خواد؟
داشتم از حجم بغض خفه می شدم
سر من غیرتی می شد و بعد بهار بهار می کرد
باید جای من می بود و حس کرد که چه دردی داره عشق یک طرفه
قلبم داشت آتیش می گرفت
ماشینا برام نگه می داشتن و بوق می زدن و من تو حال خودم بودم
گوشیم زنگ خورد و شماره مهران بود
از البه الی اشکای درد ناکم دایره سبز رنگ رو دیدم و لمسش کردم
- الو مهران
- من رسیدم اصفهان نزدیک هتلم... صبر کن ببینم چرا صدات خروسیه؟
با گریه جیغ زدم:
- بیا دنبالم مهران، حرف نزن

1401/06/29 01:20

تا تاریکی شب تو خیابون ها چرخ زد
با سرعت از میان ماشین ها عبور می کرد و دوست داشت برگرده
نیاز رو تنها گذاشته بود
اگر چیزیش می شد چی؟
اگر بالیی سرش میومد چی؟
چنگی به موهاش زد
آروم تر شده بود
بهار ناآرومش می کرد
هرچند که دیگه آرومشم نمی کرد!
گوشیش ویبره رفت
در حالیکه به جاده نا آشنای تاریک جلویش خیره بود تماس رو برقرار کرد و بلندگو رو لمس کرد
صدای هیجان زده و پر استرس یکی از افرادش رو شنید
- اقا فریاد نمیدونم چجوری بگم، منم تازه فهمیدم
فریاد خونسرد اما کالفه چشم هاشو درشت کرد و گفت:
- بگو مجید؟
مجید با صدای کلفتش از پشت خط مِن مِن کنان گفت:
- چیزه... فردا تو کیش عروسیه بهار خانوم و اون پسره وحیده
فریاد دیگه چیزی نشنید
نگاه براق و وحشی نیاز قلبش رو آتش میزد و انگار صداش تو ماشین اکو می شد:

1401/06/29 01:21

)اصال دوست نداره، تورو نمی خواد وحید رو می خواد(
بغض کرد و در لحظه کامیون قرمز رنگ رو در فاصله ی نزدیکش دید.
اما دیر شده بود.
شیشه ها که خورد شد.
ماشین فریاد که از جاده منحرف شد.
صدای برخورد کامیون با ماشین فریاد گوش خراش بود.
شیشه ها که خورد شدند
ماشین که جیغ کشان در آسفالت چرخید و چرخید و چرخید
سرش که به فرمان کوبیده شد صدای ضربان قلبش که کند تر و کند تر می شد رو شنید
در سرش درد وحشتناکی رو حس می کرد و هر لحظه حس می کرد استخوان هایش در حال متالشی است
دهانش رو باز کرد و خون از گوشه لبان زخمی اش راه گرفت و قبل از بی هوشی اش با درد ارام و بریده بریده نالید:
- ت...موم شد
چشمام می سوخت و خودمو گوشه ای زیر یه درخت قایم کرده بودم تا کمتر ماشینا برام نگه دارن
با اخم هایی گره خورده به دور و برم نگاه میکردم
انگار که از همه طلب داشتم
دستامو توی سوییشرتم فرو برده بودم و تاجایی که میتونستم دستامو فشار میدادم
جوری که سوییشرتم کش اومده بود
نزدیک دو ساعت بود که منتظر مهران بودم و هوا کم کم رو به تاریکی میرفت اما پیداش نبود

1401/06/29 01:22

هرچیم زنگ میزدم جواب نمیداد
کنار اون خیابون شلوغ بودم و باید تیکه و حرف های یه مشت مرد هیزو تحمل میکردم
پوزخندی زدم
بخاطر یه پسر منو از رستوران آورد بیرون حاال اینجا ولم کرده
نمیفهمه من دوسش دارم!
چرا انقد اونو میخواد؟
سرمو تند تند به دو طرف تکون دادم که همون موقع دستی دور کمرم اومد
با ترس برگشتم و قلبم برای یه لحظه از شوک و وحشت ایستاد
محکم توی صورت کسی که پشتم بود کوبیدم که صدای اخ بلند و اشنایی توی گوشم پیچید
چشم هامو باز کردم و به شخصی که مطمئن بودم کیه نگاه کردم
مهران درحالیکه دستشو روی صورتش قرار داده بود اخ و اوخ میکرد و فحش و نفرینم میکرد:
_ الهی بمیری و کپک بزنی چه خبره اخه حیوان؟
با چشم های اشکی که درحال کنترلش بودم تا مانع ریزششون بشم بهش چشم دوختم
مهرانم با دیدن چهرم دست از کاراش برداشت و نزدیکم اومد و بدون توجه به دور و برمون دستاشو دو طرف صورتم
گذاشت و گفت:
_ چیشده احتیاج؟
باز اسم منو مسخره کرد بیشعور
ولی اونقدر اعصابم به هم ریخته بود که نه به حرفش توجه کنم نه به شلوارکش که عکس شرک روش طراحی شده
بود

1401/06/29 01:22

سری تکون دادم و در حالیکه ازش فاصله میگرفتم و به طرف ماشینش میرفتم گفتم:
- بیا توضیح میدم برات
و با دست اشاره کردم که درو باز کنه و بعد سوار ماشین شدم اما مهران نیومد
با تعجب به اطرافم نگاه کردم
چرا نیومد؟
وقتی پیداش نکردم سرجام نشستم و به صندلی تکیه دادم و به اطرافم نگاه کردم که یهو صدای در صندوق عقب
اومد و مهران با کیسه ای بزرگ پر از هله هوله وارد ماشین شد و کیسه رو به طرفم گرفت و گفت:
_ خب شروع کن
لبخندی زدم
میدونست وقتی عصبیم باید بخورم و غر غر کنم
هم محمد هم مهران هر دوشون این موضوع رو همیشه رعایت میکردن
کمی فین فین کردم و چشمام متورم شده بود
در حالیکه بافت موهامو باز میکردم پفک چی توز بیرون اوردم و شروع کردم به حرف زدن
غر زدم و غر زدم و غر زدم
از همه چی گفتم
از همون مهمونیه عجیب و گند زدن رقصم که با کله رنگی قصه رو به رو شدم تا همین االن
باالخره حرفام تموم شد و نفس راحتی کشیدم که دیدم مهران با ترس نگاهم میکنه!
مبهوت گفتم:
_ چته؟

1401/06/29 01:23

اب دهنشو قورت داد و گفت:
_ نیاز
پکر نگاهش گردم گفتم:
_ چیه؟
با همون چشمای گرد براندازم کرد و گفت:
_ واقعا چطور تونستی؟
ببن حرفش با حالت زار و عصبی ای گفتم:
_ نمیدونم مهران نمیدونم اصال دست خودم نبود یهو دیدم بوسش کردم واقعااا نمدو...
مهران درحالیکه با بهت نگاهم میکرد وسط حرفم پرید و گفت:
_ خره اونو نمیگم که حاال لب و ماچ و بوسه که طبیعیه! اون زیاد برام پیش اومده، اینارو میگم
و بعد به بسته های چیپس و پفک و لواشک و شکالتا اشاره کرد
با حرص گفت:
- بترکی چطور همشونو خوردی؟
با حرص و جدی گفتم:
_ مهران!
دستشو به حالت باشه و ارام تکون داد و یهو سرشو به سمتم برگردوند
با حالت متفکرانه ای زل زد بهم و بعد لبخندی زد و گفت:
_ بس که خوب بوده
_ اره خیلی واقعا نیاز داشتم بهش

1401/06/29 01:24

مهران مث دخترا لبشو گاز گرفت:
_ چقد بی حیا شدی نیاز واه واه واه
با گیجی نگاش کردم و گفتم:
_ بیحیایی؟ مگه خوراکی خوردن بده؟ خودت خریدیا
دستی به پششونیش زد و با صدای جیغی شکلی گفت:
_ من بوسیدن کله رنگی رو میگم نه خوراکی!
کالفه داد زدم:
_ مهران
همزمان با من مهرانم شروع به داد زدن کرد
دستمو روی گوشم گذاشتم و داد زدم:
_ چته؟
اما همچنان ادامه میداد
باالخره بعد از چند ثانیه بیخیال شد و شروع کرد تند تند نفس نفس زدن
عصبی و تند گفتم:
_ چته چرا هوار میزنی کر شدم
مهران درحالیکه نفس نفس میزد گفت:
_ نه اخه .... دا.. د زدی
نفسی عمیق کشید و ادامه داد:

1401/06/29 01:25

فکر کردم مسابقه اس!
و نیششو تا بناگوش باز کرد و با حالت بامزه ای سرشو خاروند و گفت:
_ خب بخند دیگه
واقعا درکش نمیکردم
چرا واقعا به این کاراش نمیتونستم عادت کنم؟
خب البته طبیعیم بود
مهران حالت ثابتی نداشت
بعضی وقتا شبیه دخترا
گاهی پسر
گاهی جدی و جنتلمن
یه موقع خشن و یه موقع خوشحال و گوله نمک
از فکر کردن به شخصیت مهران دست برداشتم و به ساعت نگاه کردم
چهار ساعت و نیم بود از فریاد جدا شدم اما حتی زنگم نزد بپرسه چیشده
بپرسه حالم خوبه
هه
اون فقط به فکر بهاره نه من
من اصلا مهم نیستم
احساس دل شوره و استرس عجیبی داشتم جوری که احساس خفگی میکردم
بالاخره راه افتادیم

1401/06/29 01:25

نمیدونم چرا اینقدر ترافیک بود !
اخه نیم ساعت ترافیک؟
سرمو به شیشه تکیه دادم
تو ترافیک گیر کرده بودیم
اژیر پلیس و امبوالنس که پشتمون بود نشون میداد تصادف شده!
یکی نیس بگه خب درست رانندگی کن!
باعث شدی این همه ادم تو ترافیک بمونن
کمی جلوتر رفتیم که ماشین تصادفی رو دیدم
رنگ ماشین، شکل ماشین با وجود مچاله شدنش و شلوغی دورش...
همه و همه انگار جلوی چشمام میخ شده بودن
درکی از اطرافم نداشتم
اما با دیدنش بدنم یخ بست
چشام تار شد و دستام شروع کرد به لرزش
حالتام دست خودم نبود
حتی جیغی که کشیدم دست خودم نبود
فقط تونستم جیغ بزنم:
- فریاد
درو باز کردم و بی توجه به انبوه ماشین ها خودمو پرت کردم بیرون

1401/06/29 01:26

?#قسمت_هفتم#رمان#دختر_بد_پسر_بدتر?

1401/06/29 23:20

جوری که با زانو به زمین خوردم و ماشین های پشت سر و کنارم بوق میزدن و من نمیفهمیدم
به سمت آمبوالنس رفتم و تنها صدا صدای داد مهران بود که صدام میزد
با سرعت جلو رفتم که چند نفر جلومو گرفتن
با داد و زور سعی داشتم برم جلو اما مانع ام میشدن
با گریه به مردی که لباس مخصوص داشت التماس کردم:
مهران کنارم وایستاده بود و با یه دستش شونمو ماساژ میداد￾اقا برو کنار ببینم سالمه فقط
گریه میگردم و ازشون خواهش میکردم
مهران با همون دستش که رو شونم بود منو به سمت خودش کشوند و تو بغلش جا شدم و گریه کردم
اونقدر گریه کردم و با التماس نگاهش کردم که در نهایت با داد زدن ها و دست و پا زدن هام کنار رفتن و پسشون
زدم و جلو رفتم
خواستم سوار آمبوالنس بشم که مانعم شدن
صدای جیغ اژیر هاشون رو اعصابم خط می کشید
خدایا چیزیش نشه
خدایا همین یه بارو به حرفام گوش کن
بعد از کلی داد و فریاد و خواهش اجازه دادن برم تو آمبولانس
حتی نفهمیدم مهران چی شد
سوار شدم و خشکم زد
خودش بود

1401/06/29 23:21

فریادم بود
پیراهنشو در اورده بودن و رو تخت دراز کشیده بود و چشماش بسته بود و زخمای روی صورتش باعث شد جون از
تنم بره
به تن زخمی و نفس های یکی در میون هیاهوی زندگیم چشم دوختم
نزدیکش نشستم و دستاشو گرفتم
کسایی که فکر کنم دکتر اورژانس بودن مدام چیزایی رو میاوردن و به بدن بی جونش وصل میکردن
من اما خشکم زده بود
بهوش بیاد همه چی درست میشه
زنده بمونه همه چیز خوب میشه
دستام می لرزید و حس می کردم دارم جون میدم
همون لحظه با شنیدن صدایی که همیشه تو فیلم ها نشون دهنده مرگ بود یخ زدم
تار تار وجودم از هم پاشید و من فقط به فریاد زل زدم
دیگه صدای خس خس نبود
گیج بهش نگاه میکردم و فقط گوشام دو تا چیز شنید
داد مردی که می گفت ایست قلبی!
و جنب و جوششون و صدای بوق متمدد
اینجا ته دنیاس نه؟
صدای بوق دستگاه و اژیر ماشین باهم قاطی شده بود توی سرم

1401/06/29 23:21

مثل ناقوس مرگ اکو میشد
ناقوسی که هر لحظه صداش بلندتر و تیزتر از پیش میشد
مات و مبهوت به فریاد زل زده بودم و همه چی جلوی چشم هام آروم شده بود و به کندی رد میشد
حرکت و جنب و جوش دو تا پزشک و داد و فریاداشون برای باال بردن درجه و با داد پزشک دیگه که به راننده
میگفت سریع تر بره باعث شد از بُهت بیرون بیام و پشت دستمو روی چشم های اشکیم بکشم
من نباید گریه میکردم
نباید
باالخره قفل زبونم شکسته شد و تونستم کلمات رو کنار هم بچینم
با صدایی پر از بغض بین سر و صدای دوتا فرد رو به روم داد زدم:
_ فــــریــــاد فــــریــــاد بیدار شو، خواهش میکنم
حتی نمیتونستم گریه کنم
چرا هیچکاری نمیکنن؟!
چرا بیدارش نمیکنن؟!
با عصبانیت به سمتشون پریدم و گفتم:
_ پس شماها چیکار میکنین ها؟ چیکار میکنین؟! چرا بهوش نمیاد؟!
اما اون دوتا بی توجه به من ژل رو روی شوکر ها میزدن و بعد از اون روی بدن بی جون و زخم خورده فریادم
میذاشتن
اگه بهوش نمیومد چی؟!
اگه چشماشو باز نمیکرد چی؟!

1401/06/29 23:22

توی ذهنم پوزخندی زدم
چی چی اگه بهوش نیاد!
همین یه ذره فریاد و هیاهوی زندگیمم از بین میرفت
تحمل نداشتم
همه بدنم سست بود
اما هنوزم نمیتونستم ساکت بشینم
صدای داد و فریادم با اون ناقوس لعنتی مخلوط شده بود
پزشک سوم سمتم اومد و به ارامش دعوتم کرد
_ آروم باش عزیزم، آروم باش، اینجوری که داد میزنی چیزی درست نمیشه که
با انزجار نگاهش کردم
از لحن ارومش بدم اومد
به تندی سمتش برگشتم و گفتم:
_ چجوری اروم باشم ها؟! چجوری؟!
و بعد تنه ای بهش زدم و تا خواستم فریادو صدا بزنم حرف دکتر توی سرم پیچید:
_ از دستش دادیم
و این چند حرف صد بار توی سرم دور زد
جیغ بلندی کشیدم و به سمت دکتری که این حرفو زد توی همون مقدار جای کم پریدم که شخصی از پشت گرفتمو
مانع نزدیک شدنم شد و در اصل مانع قاتل شدنم شد
_ چی میگی؟! ینی چی از دستش دادیم ها؟؟؟ پس تو چیکاره ای اینجا ها؟! چیکاره ای؟!

1401/06/29 23:22

بلندتر داد زدم:
_ تو چی میفهمی؟ فریاد نمرده و نمیمیره، تو باید برش گردونی میفهمی برش گردوووووووونی
دکتر که از رفتار یهوییم شک زده بود سری تکون داد و به سمت دستیارش برگشت و گفت دستگاه رو بزار رو درجه
باالتر
_ اما دکتر ....
دکتر دادی زد و گفت:
_ زود باش
و بعد سریع دستگاه رو برداشت و ژل رو روش زد
_ یک دو سه
شک اول و بازم اون بوق ممتمد
_ باالتر
و دوباره شوکر هارو روی هم زد و بعد روی قفسه سینه ی فریاد گذاشت
اما هنوزم اون خط لعنتی صاف بود
که دفعه سوم داد دکتر که دستور میداد شک رو باالتر ببرن و صدای من که اسم فریادو گفتم توی هم قاطی شد و
بعد...
--------------
همزمان با باال پریدن قفسه سینه اش چشم هایشو ناگهان در بین هیاهوی اطرافش باز کرد و نور زننده ای برخلاف
ثانیه ای قبل که تاریکی محض بود جلوی چشم هایش قرار

1401/06/29 23:22

صداها و حرف ها برایش نامفهوم بود و محیط اطرافش تار و تنها در این بین چهره ی دختری با چشم هایی اشکی و
موهایی طالیی تداعی شد و بعد از آن دیگر نتواست سنگینی پلک هایش را تحمل کند و دوباره در تاریکی فرو رفت
--------------
با باز شدن چشم های فریاد و لحظه ای مکثش که روی خودم حس کردم قلبم تپش دوباره ای گرفت اما وقتی بسته
شدن چشم هاشو دیدم خیلی سریع به سمتش رفتم که دکتر جلومو گرفت و گفت:
_ بیهوش شده، وقتی رسیدیم ببرنش بخش بهوش میاد تا اون موقع بهتره بشینی و یکم اروم باشی
و بعد نگاهی بهم کرد و لبخندی با امیدواری بهم زد و منم بعد از مکثی سرجام نشستم
فقط به فریاد نگاه میکردم
باالخره بعد از چند ثانیه به بیمارستان رسیدیم و دوتا دکتر تخت رو پایین بردن و منم به توصیه ی دکتر دنبالشون
نرفتم و توی حیاط نشستم
همون موقع مهران نزدیکم اومد و با دیدن چهرم فهمید که چه خبره و برای همین فقط جعبه ی سیگارو به سمتم
گرفت
حرفی نزد
منم با فندکی که همیشه همراهم بود سیگارو اتیش زدم و بالفاصله کام عمیقی ازش گرفتم و دودشو اروم بیرون
فرستادم
_ همیشه خاص سیگار میکشیدی، حرکت دود بین لبات ارومه و واقعا...
حرفشو نصفه گذاشت و بجاش گفت:
_میرم آبمیوه ای چیزی بگیرم برات

1401/06/29 23:23