رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

.یکی از پسرا گفت: نشد دیگه استاد! بخاطر تولدتون امتحانو کنسل کنید
.مهرداد ماژیکشو برداشت
.مخالفت نباشه، تولد من ربطی به امتحان نداره –
یکی از دخترا گفت: استاد تولدم میگیرید؟ اگه میگیرید میشه ما هم دعوت باشیم؟
.مهرداد به من نگاه کرد
.نمیدونم، بستگی داره –
.خونسرد صندلیمو چرخوندم
.تولد امسالت یه کاری میکنم که دهنت باز بمونه استادخان، حاال ببین
******
.از کالس بیرون اومدیم
به نظرتون به مهرداد بگم که پنجشنبه شب جلوی رفتن برادرشو بگیره؟ –
.محدثه: نه، میخوام بره، منم میرم
.اخم کردم
.عمرا اگه بذارم بری –
.جلوم وایساد
من باید برم، باید برم و بفهمم دختره چیکارهست، میدونی که همیشه از پس –
.خودم برمیام
.نگران به عطیه نگاه کردم

1401/09/04 13:49

عطیه: منم با مطهره موافقم، میدونی اگه یه پسر مست گیرت بندازه کارت تمومه؟
.محدثه: کنار ماهان میمونم
.پوزخندی زد
.با تعریفهایی که ازش کردی اون از صدتا پسر مست هم بدتره –
.بازوهامو گرفت
مطهره، من نگرانشم، دقیقا همون حس کمکی که تو به استاد داری منم به اون –
.دارم، باید با خبرش کنم که دختره داره باهاش چیکار میکنه
.کالفه دستی به صورتم کشیدم
.من فقط نگرانتم –
عطیه: اصال مگه میدونی مهمونی کجاست؟
میفهمم، یکی از پسرای اونجا بهم شماره داد، بهش زنگ میزنم و ازش میپرسم، –
.فکر کنم بدونه
.نگران نگاهش کردم
.لبخندی زد و بازوهامو فشرد
.نگران نباش، مراقب خودم هستم، تو سعی کن واسه تولد استاد تمرکز کنی –
به عطیه نگاه کردم که نفسشو به بیرون فوت کرد و سرشو به چپ و راست تکون
.داد، به جلو رفت و گفت: فعال بیاین بریم من گرسنمه
.نفس عمیقی کشیدم

1401/09/04 13:49

باشه، میخواین برسونمتون؟ –
.یه قدم به عقب رفت
.نه خواهری، خودمون میریم –
.سری تکون دادم
.به بازوم زد
.خداحافظ –
.لبخند کم رنگی زدم
.خداحافظ –
.ازم دور شد
.با کمی مکث کولمو روی دوشم تنظیم کردم و قدم برداشتم
.وارد کوچه شدم که با دیدن ماشینش به سمتش رفتم
.نشستم و در رو بستم که به راه افتاد
تو میدونستی که فردا تولدمه؟ –
.آره –
!با ابروهای باال رفته گفت: از کجا؟
.ما درمورد شوهرمون به خوبی تحقیق میکنیم –
.خندید که خندیدم
.دستشو روی رونم گذاشت

1401/09/04 13:49

.کال دیگه به اینکارش عادت کردم
.فشاری به رونم داد که اخم ریزی کرد
فردا میخوای چیکار کنی؟ –
.فضولو بردن جهنم –
.با خنده گفتم: بگو دیگه
.ابروهامو کوتاه باال انداختم
.نمیگم، فردا میفهمی –
با کمی مکث گفتم: میتونم یه خواهشی ازت بکنم؟
.بفرمائید بانو –
.کوتاه خندیدم
میشه به همه بگی واسه تولد امسالت هیچ کاری نکنند و برنامهای نریزند؟ بهشون –
.بگو امسال تولد نمیخوای، یه چیزی بگو که بیخیال تولد گرفتن یا سوپرایز بشند
با ابروهای باال رفته گفت: چرا؟
.میخوام تولد امسالتو به من بسپاری، همه که هرسال واست می گیرند –
.با غم ادامه داد: شاید من فقط همین امسال باشم و سال دیگه نباشم
.فشار دستش روی رونم بیشتر شد ولی چیزی نگفت
باشه؟ –
.دستشو روی فرمون جا به جا کرد

1401/09/04 13:50

.باشه میگم –
.لبخندی زدم
.ممنون –
.کوتاه بهم نگاه کرد
اصال مگه میتونم به نبودت توی زندگیم فکر کنم؟
.از پلهها پایین اومدم که با دیدنم ابروهاشو باال داد
.خوشتیپتر از همیشه –
.لبخندی زدم و به سمتش رفتم
حاال نمیخوای بگی قراره چیکار کنی؟ –
.بهش رسیدم و گونشو بوسیدم
.نوچ –
!با خنده و تعجب گفت: امروز مهربون شدیا
.به قفسهی سینهش زدم و از کنارش رد شدم
.دارم میرم تولد –
.با خنده پشت سرم اومد
...دیروز تا حاال داری از کنجکاوی منو میکشی –
.خواست در طرف راننده رو باز کنه که سریع به سمتش رفتم
.من پشت فرمون میشینم

1401/09/04 13:50

.ابروهاشو باال داد
.سوئیچو ازش گرفتم و پشتش رفتم و به اون سمت بردمش
خواستم بچرخم ولی یه دفعه دو طرف صورتمو گرفت و تا خواست ببوستم انگشتمو
.روی لبش گذاشتم
.نه، رژلبم خراب میشه –
.با حرص بهم نگاه کرد که خندیدم
.توی ماشین نشستیم و ماشینو روشن کردم
گواهینامه داری که؟ –
.بهش نگاه کردم
.آره –
.با خنده ادامه دادم: ولی یه سالش تموم نشده
با یه ابروی باال رفته بهم نگاه کرد که لبمو به دندون گرفتم تا نخندم و بعد به راه
.افتادم
ریموتو زد که بیرون اومدم و پامو روی گاز گذاشتم که با صدای گوش خراشی به راه
.افتاد
با خنده گفت: ببین مطهره، من ماشینمو خیلی دوست دارم، نبینم وقتی برمیگردیم
!فقط ازش فرمون مونده باشه
.مغرورانه بهش نگاه کردم

1401/09/04 13:50

.نگران نباش عزیزم، من کارمو بلدم –
.خندون دستی به لبش کشید
.میبینیم –
...ضبط رو روشن کردم و صداشو باال بردم
.وارد جادهی خاکی نزدیک پل قطار خیلی قدیمی شدم
.با اخم به اطراف نگاه کرد
چرا اومدی اینجا؟ –
.با خنده گفتم: میخوام گروگانت بگیرم
.سعی کرد نخنده
دارم جدی میگم، ما تو محلهی فقیر نشین چیکار داریم؟ –
.لبخندی زدم
.میفهمی –
به جایی رسیدیم که بخاطر خراب بودن جادهش و خورده مصالح دیگه نشد جلوتر
.بری
ماشینو خاموش کردم و نگاهی به قیافهای که اخم ریزی داشت و به اطراف نگاه
.میکرد انداختم که خندم گرفت
.در رو باز کردم و گفتم: پیاده شو
.دست به سینه بهم نگاه کرد

1401/09/04 13:51

.تا نگی چرا اومدیم پیاده نمیشم –
.چشمهاشو کمی ریز کرد
نکنه میخوای اینجا واسم تولد بگیری؟ –
.خندیدم و پیاده شدم
.ماشینو دور زدم و درشو باز کردم
.خم شدم و گونهشو بوسیدم
.پیاده شو –
.ابروهاشو باال انداخت
.اینبار بوسهای به لبش زدم
.این قابل قبولتره –
.عقب رفتم که پیاده شد و در رو بست
.ماشینو قفل کردم و به جلو قدم برداشتم که پشت سرم اومد
.وارد کوچهای شدیم که خونههای قدیمی و درب و داغون بود
هروقت تو این محله میام سعی میکنم واسه چند ساعتم که شده کاری کنم که بچه
.هاشون خوشحال باشند
.به مهرداد نگاه کردم
.دست به جیب به اطراف نگاه میکرد
.یه کم نگاه انداختن به پایینیا بد نیست، همیشه که نباید اون باالها باشی

1401/09/04 13:51

.زنا که توی کوچه بودند با دیدنم سالمی کردند که با لبخند جوابشونو دادم
.نگاه کنجکاو همه روی مهرداد میچرخید
.حتما با خودشون میگند یه مرد با این تیپ و قیافه اینجا چیکار میکنه
.به خونهی مرضیه که رسیدم مشتمو به در زنگ زدهی آبی کوبیدم
.چیزی نگذشت که در توسط مرضیه باز شد
.مثل همیشه همون چادر گل گلی به سر داشت
.با دیدنم چشمهاش از خوشحالی برقی زدند
.با لبخند گفتم: سالم
صمیمانه بغلم کرد و با خوشحالی گفت: سالم، نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده
.بود
.دستمو روی کمرش باال و پایین کردم
.منم همینطور –
.ازش جدا شدم که اشک توی چشمهاشو پاک کرد
.به مهرداد نگاه کرد و با خجالت گفت: سالم
.مهرداد دست به جیب خیلی جدی جوابشو داد که چپ چپ بهش نگاه کردم
.در رو کامل باز کرد
.بفرمائید تو –
.وارد شدم

1401/09/04 13:52

.وقتی دیدم وارد نمیشه گفتم: آقا مهرداد دم در زشته
.اخم ریزی کرد و وارد شد که مرضیه در رو بست
حیاط کوچیک و خونهی نسبتا مخروبیای که بود قطعا بیش از حد برای مهرداد غیر
.قابل تحمل بود
...در توری هال رو باز کرد و با خجالت گفت: ببخشید که زیاد مناسب
.معترضانه گفتم: گفتم خوشم نمیاد که بگی
.از شرم و خجالت سرشو پایین انداخت
.کفشهامونو بیرون آوردیم و وارد شدیم
قالی رنگ و رو رفتهای داخل پهن بود و کابینتهای آشپزخونه به شدت زنگ زده
.بودند
.چادرشو تو مشتش فشرد
.بفرمائید بشینید –
.نشستم و به پشتی پارهای که بود تکیه دادم
.مرضیه وارد آشپزخونه شد
.بلند گفتم: نمیخواد، بیا بشین
.بلند گفت: حاال که بعد چند وقت اومدی نمیشه که چیزی نیارم
.وقتی دیدم مهرداد نمیشینه گفتم: بشین دیگه
با اخم گفت: تو منو واسه چی آوردی اینجا؟

1401/09/04 13:52

.مچشو گرفتم و پایین کشیدمش
.تو اول بشین –
.به اجبار نشست و نگاهی به اطراف انداخت
چجوری تو این خونهها زندگی میکنند؟ –
.وقتی پول نباشه باید به هر چیزی قانع باشی و تحمل کنی –
.بهم نگاه کرد
واقعا چرا روز تولدم منو آوردی اینجا؟ راستشو بخوای فکر میکردم یه کار دیگه –
.بکنی
.هنوز کارای دیگه مونده –
.نفس عمیقی کشیدم
چند سال پیش شوهر مرضیه فوت شد، خودش محبوره خرجهای زندگیشو دراره، –
یه دختر معلول ذهنی داره که االن به لطف آقاجونم تو آسایشگاه روانیه، یه پسر هفت
ساله هم داره که فکر کنم همراه بچهها داشت بازی میکرد، بیچاره واسه خرج
زندگیش مجبوره تو آشغال دونیا کار کنه، شرکتی که زباله های خشکو جمع آوری
.میکنند
.لبخندی زدم
همیشه از خدا میخوام درآینده پولدار بشم بتونم یه موسسهی خیریه مخصوص –
.زنای سرپرست خانوار بزنم و شغل آبرومند و خوب براشون دست و پا کنم

1401/09/04 13:52

.لبخندی زد
.تو خیلی خوبی مطهره –
.لبخندم رگهای از خجالت پیدا کرد
خواست گونمو ببوسه که با بیرون اومدن مرضیه سریع عقب کشید که بیصدا و کوتاه
.خندیدم
.چای رو بهم تعارف کرد که سینیو ازش گرفتم و رو به رومون گذاشتم
.بشین –
.چادرشو جمع کرد و نشست
با لبخند گفت: ازدواج کردی؟
.لبخندی زدم
.یه جورایی نامزدمه –
.مهرداد رو دیدم که لبخندی زد
علی کجاست؟ –
.تو کوچه داره بازی میکنه –
درساشو که خوب میخونه؟ –
.خندید
آره، از وقتی باهاش حرف زدی و ازش قول گرفتی درس خون شده، میگه میخواد –
.پزشک بشه

1401/09/04 13:53

با تحسین گفتم: عالیه... راستی، فاضالب که دیگه بو نمیده؟
.نه، خدا خیرت بده، داشتیم از بوش خفه میشدیم –
.لبخندی زدم
.پس خداروشکر –
.با صدای مهرداد بهش نگاه کردیم
چند ساله اینجا زندگی میکنید؟ –
.لبخند مرضیه کم رنگتر شد
.یه ده سالی هست –
.آهانی گفت
.به ترک بزرگ کنار سقف اشاره کرد
توجه دارید که چقدر خطرناکه؟ –
مرضیه با لبخند تلخی گفت: وقتی پول نباشه که درستش کنم پس باید با خطرش
.زندگی کنیم
.نفس عمیقی کشید
.چاییهامونو که خوردیم بلند شدم
.برم یه سر به علی بزنم –
.هردوشون بلند شدند
.آره حتما برو، از دیدنت خوشحال میشه

1401/09/04 13:53

.از خونه بیرون اومدیم
.به سمت بچهها که با سر و صدای زیاد داشتند بازی میکردند رفتیم
.یه دفعه شوتی زدند که نزدیک بود بهم بخوره اما مهرداد سریع گرفتش
.نفس آسودهای کشیدم
.ممنون –
.توپو توی دستش چرخوند
.قابلی نداشت –
.یه دفعه با سر و صدای زیاد به سمتمون اومدند
.علی: سالم خاله
.بغلم کرد که خندیدم و بغلش کردم
سالم، چطوری؟ –
.پسرا تک به تک سالم کردند که جوابشونو دادم
.شایان که به تپل محله معروف بود دستشو دراز کرد و گفت: سالم آقا خوشتیپ
.مهرداد خندید و باهاش دست داد
.سالم تپلوی بامزه –
.تک به تک بچهها باهاش دست دادند
.یکی از بچهها با هیجان گفت: خیلی دوست دارم بزرگ که شدم مثل شما تیپ بزنم
.مهرداد لبخند کم رنگی زد

1401/09/04 13:53

.فرهاد دستشو توی موهای پرپشتش کشید
.من دوست دارم مدلینگ بشم –
.لبخند کم رنگی زدم
.بچههای کوچیک با آرزوهای بزرگ
.به سمت دخترا رفتم و گوشیمو از جیبم بیرون آوردم
انگار تازه متوجهم شدند که با عروسهای قدیمی و کمی پاره شده بلند شدند و به
.سمتم دویدند
.سر پا نشستم و تک به تک بغلشون کردم
.گوشیمو سمتشون گرفتم
.بازی کنید ولی خرابش نکنید –
.نازنین ازم گرفتش و با هیجان گفت: قول میدیم
.باز روی سکو نشستند و دخترا با هیجان دورشو گرفتند
.به مهرداد نگاه کردم
.با لبخند نگاهم میکرد
.به سمتم اومد و گوشیشو بیرون آورد
.رمزشو زد و به طرفم گرفت
.بهشون بده –
.لبخند عمیقی زدم و ازش گرفتم

1401/09/04 13:54

.به سمتشون رفتم و گوشیو به سمتشون گرفتم
.اینم یکی دیگه –
.اسما سریع از دستم چنگ زد
!وایی چه خوشگله –
.با صدای مهرداد بهش نگاه کردم
.خب یار میکشیم –
.با تعجب بهش نگاه کردم
.تو زمین وایساده بود و توپم زیر پاش بود
.به سمتشون رفتم
.منم هستم –
.مغرورانه بهم نگاه کرد
میخوای حریف من بشی موش کوچولو؟ –
.دست به سینه گفتم: آره استاد
.با حرص بهم نگاه کرد که خندیدم و رو به بچهها گفتم: یاال جمع بشید
.به دو گروه که تقسیم شدیم رو به روی هم وایسادیم
.با سوت داور که حسن بود شروع کردیم
.بازی با سر و صدای زیاد شروع شد
.به طور حرفهای پاس میدادم یا به قول معروف الیی میکشیدم

1401/09/04 13:54

توپ دست مهرداد افتاد که نزدیک بود گل بزنه اما از پشت سر رو کمرش پریدم و
.دستمو دور گردنش حلقه کردم که با حرص گفت: قبول نیست
.با خنده گفتم: بچهها توپو بگیرید
فرهاد سریع توپو از دروازه دور کرد که از کمرش پایین پریدم
.با حرص به سمتم چرخید
.دارم برات –
.با خنده عقب عقب رفتم و چشمکی زدم
.با داد گفتم: توپو بده من
اکبر توپو بهم پاس داد که پامو عقب بردم تا شوت بزنم اما یه دفعه مهرداد محکم
.از پشت بغلم کرد که با حرص و تقال گفتم: قبول نیست
.خندید و توپو به هادی پاس داد و ولم کرد
.شاکی به سمتش چرخیدم که چشمکی زد و عقب عقب دوید
.حرص نخور گوجه میشی عزیزم –
.تهدیدوار گفتم: دیگه رحم بسه
.با خنده کشیده گفت: او
.بعد بلند گفت: همه بگید او
.یارای اون همه بلند گفتند: او
.خندون و با حرص بهش نگاه کردم

1401/09/04 13:56

.بلند گفتم: بهشون رحم نکنید
.با سر و صدا و به سمتشون رفتیم
.اینبار یه گل مشتی زدم که بچهها با خوشحالی پریدند و هورا کشیدند
.دستهامو به دست همشون زدم و رو به مهرداد گفت: یک هیچ عزیزم
.تهدیدوار سرشو باال و پایین کرد
.آستینهاشو باال زد
.وقتشه خود اصلیمو ببینی خانم –
.شالمو مرتب کردم
.ببینیم چند مرده حالجی آقا –
.باز شروع کردیم
از بس داد زده بودم گلوم درد گرفته بود و تشنم بود اما چنان هیجانی و خوشحالیو
.حس میکردم که باهاش طعم خوشبختیو میچشیدم
خواستم توپو از زیر پای مهرداد بیرون بکشم اما توپو زیر پاش نگه داشت و
بوسهای به گونم زد که سرجام خشکم زد و قفل کردم اون بیشعورم از فرصت
.استفاده کرد و شوتی زد که تپلو نتونست بگیرتش و گل شد
.همشون هورایی کشیدند و دستهاشونو به دست مهرداد زدند
.با حرص و دست به کمر بهش نگاه کردم
.به سمتم چرخید

1401/09/04 13:56

.یک یک عزیزم –
.باشه آقا باشه –
.شروع کردیم
.ماهرانه همه رو رد میکرد
دیدم اوضاع خیلی خیته و نزدیکه گل بزنه که عزممو جمع کردم و بلند گفتم: مهرداد؟
.بدبخت شدید سرجاش میخکوب شد
.به فرهاد اشاره کردم که سریع به سمتش رفت و توپو ازش دور کرد
.به سمتم چرخید که با لبخند پیروزمندانهای بهش نگاه کردم
.تهدیدوار گفت: وقتی بعدا مجبورت کردم هی بگی مهرداد میفهمی
.خندیدم و توپو از فرهاد گرفتم
.اونقدر بازی کردیم که هممون با خستگی دو طرف کوچه نشستیم
.بازی دو به دو تموم شد
.تپلو با خنده نفس زنان گفت: خیلی خوب بود خوشتیپ
.مهرداد نفس زنان با خنده دستشو باال برد
.چاکرتم تپلو –
.خندیدم و پاهایی که دیگه جونی توشون نبود رو دراز کردم
.همگی حسابی خاکی شده بودیم
موهاش به هم ریخته بودند که دستمو توی موهاش فرو کردم و سعی کردم مرتبشون

1401/09/04 13:57

.کنم
.دستمو گرفت و بوسهای بهش زد که لبخندی روی لبم نشست
با دیدن اینکه بچهها دارند با یه هیجان خاصی بهمون نگاه میکنند گفتند: سرتون تو
.کار خودتون باشه
همشون خودشونو به کوچهی علی چپ زدند و به در و دیوار نگاه کردند که مهرداد
.خندید
.دستشو دور گردنم انداخت و پاهاشو دراز کرد
.گونمو محکم بوسید که با آرنج بهش زدم و آروم گفتم: جلوی بچهها نکن اینکار رو
خندید و خواست حرفی بزنه که با بیرون اومدن فاطمه با یه سینی شربت دستشو از
.دور گردنم برداشت
.تپلو دستشو روی شکمش کشید
.وایی شربت خیلی میچسبه –
!فاطمه با خنده گفت: چجوری هم همتون لش افتادید
.به مهرداد نگاه کردم
.مامان تپلومونه –
.با خنده آهانی گفت
.اول به ما تعارف کرد که با لبخند یکی برداشتم
.ممنون

1401/09/04 13:57

.با لبخند گفت: نوش جون
.به مهردادم تعارف کرد و بعد سراغ بچهها رفت
.باالخره به سختی از بچهها دل کندم و به سمت ماشین رفتیم
.بازم پشت فرمون نشستم و سوئیچو وارد جا سوئیچی کردم
.مهرداد به آینهی بغل نگاه کرد و دستشو توی موهاش کشید تا کامال مرتب بشند
.ماشینو روشن کردم
.بازم بیایم –
!با تعجب بهش نگاه کردم و با خنده گفتم: واقعا؟
.آره، اما این دفعه سانس یه ورزشگاه واسشون رزرو میکنم میبریمشون اونجا –
!با ذوق گفتم: این عالیه
.بهش نزدیک شدم و بغلش کردم که خندید و بغلم کرد
.محکم گونشو بوسیدم و ازش جدا شدم
.لبخندی زد و دستی به ابروم که انگار نامرتب شده بود کشید
خب خانم، بریم خونه؟ –
.به راه افتادم و چرخیدم
.نه آقا، بازم هست –
.ابروهاشو باال انداخت
!او

1401/09/04 13:58

.به ساعت نگاه کردم
.شش شده بود
بریم مسجد نماز بخونیم؟ –
.به ساعت نگاه کرد
.آره –
*******
.جلوی مغازه وایسادم و به تابلوش نگاه کردم
.غذاهای محلی بابا اصغر
.با ابروهای باال رفته و سوالی بهم نگاه کرد
.خندیدم و در رو باز کردم
.پیاده شو –
.خیلی سخت تونستم اینحا رو پیدا کنم، اینم به طور اتفاقی پیداش کردم
.غذاهای محلی شهرها رو میفروشند
.شولیشو هم خوردم عالیه اما به پای شولی مامان بزرگ خودم نمیرسه
.پیاده شد و در رو بستیم
.ماشینو قفل کردم و باهم به اون سمت رفتیم
.وارد که شدیم به سمت یه میز بردمش
.بشین تا بیام

1401/09/04 13:58

.بیحرف روی صندلی نشست که به سمت محل ثبت سفارش رفتم
.بعد از اینکه دوتا شولی سفارش دادم پیش مهرداد برگشتم و نشستم
حاال واسه چی اینجا اومدیم؟ –
.شولی –
با خنده گفت: چی؟
.شولی، آش یزدی –
.خندید
.آهان –
.بازم خندید
.نمیدونم چی بهت بگم مطهره، تو فقط سوپرایزم میکنی –
.خندیدم و به صندلی تکیه دادم
.وقتی کاسهها رو رو به رومون گذاشتند منتظر بهش نگاه کردم
.قاشقو برداشت که شکر و سرکهی روی میز رو بهش نشون دادم
بعضیا کمی شکر داخلش میریزند و میخورند، بعضیها هم سرکه، من خودم –
.سرکه دوست دارم اما تو رو نمیدونم
.قاشقی پر از شولی کرد و سرکه رو برداشت
.امتحان میکنم –
.کمی سرکه ریخت و خورد

1401/09/04 13:58

.منتظر بهش نگاه کردم
.لبشو با زبونش تر کرد و با حیرت گفت: نه، خوشمزهست
.کوتاه خندیدم
.با شکر امتحان کرد که با صورت جمع شده گفت: نه همون سرکه بهتره
.بعد کمی سرکه توی کاسهش ریخت
.منم ریختم و هم زمان مشغول خوردن شدیم
.زودتر از من تموم کرد
.یکی دیگه واسم بگیر –
.با خنده باشهای گفتم
.بلند شدم و رفتم تا سفارش بدم
.سفارش که دادم برگشتم و نشستم و به خوردنم ادامه دادم
.دست به سینه به صندلی تکیه داد و با لبخند بهم خیره شد
درآخر نتونستم تحمل کنم و با خنده گفتم: میشه بهم نگاه نکنی بذاری راحت بخورم؟
.با همون لبخند گفت: چشمامه، دلم میخواد بهت نگاه کنم
.سعی کردم لبخندم زیاد پررنگ نشه
.نگاه کوتاهی بهش انداختم و به کاسه نگاه کردم
.همین که تموم کردم واسه اون آوردند
.تکیهشو گرفت و بعد از ریختن سرکه داخلش مشغول خوردن شد

1401/09/04 13:59

وسط خوردنش گفت: میخوای؟
.خندیدم
.نه، بخور –
.بلند شدم
.میرم حساب کنم –
.اخم ریزی کرد
.الزم نکرده خودم حساب میکنم –
.نه، تولدته منم دعوتت کردم –
.دیگه نذاشتم حرفی بزنه و به سمت صندوق رفتم
.از مغازه که بیرون اومدیم سوئیچو به سمتش گرفتم
.نوبت شماست –
.با ابروهای باال رفته ازم گرفتش
چی شد؟ خسته شدی؟ –
نه، اما میترسم گم و گور بشیم چون هنوز دقیقا نمیدونم واسه شهربازی از کدوم –
.طرف باید بریم
پس میخوای بریم شهربازی؟ –
.دقیقا

1401/09/04 13:59