525 عضو
.قفلو باز کرد
.پس بزن بریم –
مــحــدثـــه#
.با وایسادن یه مازراتی مشکی جلوی پام یه قدم به عقب رفتم
.شیشه که پایین کشیده شد دیدم همون پسره احسانه
.بپر باال خوشگله –
.خدایا خودمو به خودت سپردم
.سوار شدم که به راه افتاد
!فکرشو نمیکردم بهم زنگ بزنی –
.زنگ زدم چون میخواستم برم مهمونی فرزاد، ولی جاشو نمیدونستم –
او، پس راننده میخواستی یا همراه؟ –
.خیلی رک گفتم: راننده و کسی که بدونه کجاست
.با خنده ابروهاشو باال داد
!خیلی رکی دختر –
.دستی به موهام کشیدم
.میدونم –
.باز خندید
.زیر چشمی ماشینو نگاه کردم
!المصب عجب چیزیه
.صدای آهنگو باال برد
.نفس پر استرسی کشیدم
.نبرتم خونه خالی یه بالیی سرم نیاره صلوات
.چیزی نگذشت که صدای آهنگو کم کرد و نگاه کوتاهی بهم انداخت
.آخر شب میای خونهی من؟ هرکسی باهام بوده مشتری شده –
.خواستم بهش فحش بدم اما زود جلوی خودمو گرفتم و لبخند ساختگی زدم
.درموردش فکر میکنم –
.خندید
.حسابی ناز داریا! اشکال نداره عسلم خودم نازتو میکشم –
.نزدیک بود همین جا باال بیارم
.چقدر از پسرا متنفرم خدا، مخصوصا از این دختر بازاشون
.دیگه خفه شد
.تا خود لواسون چندبار دیگه هم زر زد و شرکتهای باباشو به رخم کشید
.فکر می کنه منم از اون دسته دخترام که با دیدن پول دهنم آب بیوفته و خامش بشم
.توی دلم پوزخندی زد
.بیچاره دقیقا نمیشناستم... نمیدونه هیچوقت دنبال پول نمیرم
.جلوی یه ویالی لوکس پارک کرد
.تا چشم کار میکرد فقط این ویال بود
!زیرلب گفتم: لعنتی عجب چیزیه
.پیاده شدیم و در رو بستیم که قفل ماشینو زد
.کیفمو روی شونم انداختم و با اون چکمههای پاشنه بلند همراهش به جلو رفتم
.کنار در بزرگ نردهای یه در کوچیکتر بود که نگهبانی پشتش وایساده بود
احسان کارتیو نشون داد که نگهبانه در رو باز کرد و گفت: خوش اومدید آقای
.رحیمی
.همراه هم وارد شدیم
.با اینکه شب بود اما اینقدر چراغ توی حیاط شبیه باغش بود که همه جا روشن بود
.روی حیاط پر از دختر و پسر بود اونم با وضعهای افتضاح
.عدهایشونم داشتند سیگار میکشیدند و یا لیوانهای مشروبی توی دستشون بود
.صدای خندههای بلند دخترا همه جا رو پر کرده بود و با صدای آهنگ ترکیب شده بود
چندتایی هم داشتند همو میبوسیدند و دست بعضی از پسرا هم رو باال تنهی دخترا
.بود
.با انزجار نگاه ازشون گرفتم
.احسان به سمت ساختمون میرفت
.از پلهها باال اومدیم
.همین که وارد شدیم صدای آهنگم بیشتر شد که گوشمو کر کرد
.یه زن مثل قبل وسایلمو ازم گرفت و شمارهی کمدمو بهم گفت
.همون شلوار چرمو پوشیده بودم و لباسم این دفعه یقهی کمی بازی داشت
.اگه پوشیده میومدم قطعا بهم شک میکردند
.احسان نگاهی به سر تا پام انداخت
عاشق تیپ چرمی نه؟ –
آره، مشکلیه؟ –
.موهامو پشت گوشم برد که اخمی کردم
.نه خوشگلم، خیلی هم عالیه –
.سرشو جلو آورد تا ببوستم که سریع عقب کشیدم
.نفسشو به بیرون فوت کرد
چرا اینقدر ناز میکنی آخه؟ –
.چپ چپ بهش نگاه کردم و از کنارش رد شدم
یه دفعه از پشت بازوهامو گرفت و نزدیک گوشم گفت: راستشو بخوای دخترای
سرکش بیشتر حریصم میکنند، هر چقدر بخوای بهت میدم تا یه امشب طعمتو
.بچشم
.از عصبانیت رو به انفجار بودم
.منم گفتم بهش فکر میکنم –
.پس زودتر فکراتو بکن
.همین که بوسهای به زیر گوشم زد نفسم بند اومد و حالم به هم خورد
.کنارم اومد و دستشو روی کمرم گذاشت و مجبورم کرد قدم بردارم
.سرمو اون طرف چرخوندم و زیرلب با عصبانیت گفتم: برو به ننت پول بده... کثافت
.نگاهمو اطراف چرخوندم تا بلکه ماهانو زودتر پیدا کنم و از دست این راحت بشم
.از بعضی جاها که رد میشدم بوی همون سیگار لعنتی توی بینیم میپیچید
.فکر کنم اینا یه باندند و کارشون اینه که همه رو معتاد کنند تا پول درارن
.حتما هم واسه همین پارتی گرفتند تا این چیزا رو پخش کنند و مشتری جمع کنند
.کثافتا... امشب باید یه سری چیزا بفهمم و به مامورا گزارش بدم
با دیدن اینکه بعضیها بدجور دستشون همه جای هم میچرخه میخواستم زمین دهن
.بزنه و توش فرو برم
!چقدر خار و بیارزش
.باالخره احسان کنار یه عده دختر و پسر وایساد که منم وایسادم
.با همشون دست داد و به من اشاره کرد
.آرزو –
.به اجبار لبخندی زدم و سالم کردم که همشون با لبخند جوابمو دادند
.نگاه دوتاشون روی بدنم بدجور آزارم میداد
واسه خالص شدن از این جو سنگین رو به احسان گفتم: من دستشوییم میاد میرم
دستشویی، همینجا هستی؟
.آره اما اگه نبودم تو باغ پیدام کن –
.سری تکون دادم و ازشون دور شدم
.نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم
.با دیدن ماهان که به ستونی تکیه داده بود و سه نفر دورش بودند وایسادم
.با دیدن سیگار توی دستش بیاراده اشک توی چشمهام حلقه زد
.لعنت بهت، نکش این کوفتیو
.به سمتش رفتم اما وانمود کردم که ندیدمش و خودمو سرگرم گوشی نشون دادم
چیزی نگذشت که با تردید گفت: آرزو؟
سرمو باال آوردم و نگاهمو اطراف چرخوندم که وانمود کردم تازه دیدمش و ابروهامو
.باال انداختم
.همه رو کنار زد و به سمتم اومد
سالم، تو هم اینجایی؟ –
سالم، نه پس روحمه، تو اینجا چیکار میکنی؟ –
!همون کاری که تو میکنی، حرفا میزنیا –
.پکی کشید که نفس عصبی کشیدم
دختره همراهت نیست؟ –
.هست، بیرونه، پیش دوستاش –
.آهانی گفتم
.یه نخ سیگار از جیبش بیرون آورد و به طرفم گرفت
.میکشی؟ حسابی حالتو جا میاره –
.نه ممنون، اهل سیگار نیستم –
.نگاهمو اطراف چرخوندم
همه اینجا اومدن پارتی یا اینکه همو دستمالی کنند؟ –
.خندید
پارتیهای فرزاد همیشه همینطوریه، تا حاال مهمونیهاشو نیومده بودی؟ –
.بهش نگاه کردم و گوشیمو توی جیبم گذاشتم
.نه اولین بارمه –
.نگاهش رو یقهم ثابت موند
.که اینطور –
.از کنارش رد شدم
اینجا چیزی جز سیگارم هست؟ –
.به کنارم اومد
.آره، مشروب همه نوع، بستگی داره چی بخوای –
.سرشو کمی به طرفم کج کرد و آرومتر گفت: حتی س*ک*س
.وایسادم و جدی بهش نگاه کردم که با پررویی تو چشمهام زل زد
.چیزی که هستو گفتم
.پوزخندی زدم
.برو با همون سحرت –
.ابروهاش باال پریدند که تازه فهمیدم چه گندی زدم
با ابروهای باال رفته گفت: تو از کجا فهمیدی اسمش سحره؟
.هل خندیدم
.چیزه... یکی اسمشو صدا زد که فهمیدم –
.دقیق بهم نگاه کرد و آهانی گفت
.به کاناپهای اشاره کرد
.بریم بشینیم –
.به اون سمت رفتیم
.ته موندهی سیگارشو توی سطل آشغال انداخت و نشستیم
.آدامسیو از جیبش درآورد و به طرفم گرفت
میخوری؟ –
.از ترس اینکه اینم سحر بهش داده باشه و ناخالص باشه گفتم: نه ممنون
.خودش یکی برداشت و خورد
تنها اومدی؟ –
.نه با یه پسر اومدم –
.اخم ریزی کرد
با کی؟ –
.احسان رحیمی –
.متفکر دستی به ته ریش نسبتا بورش کشید
.درست پرادوکس برادرشه، هم از نظر چشمهاش و هم رنگ موهاش
نمیشناسمش، دوست پسرته؟ –
.نه –
.با خنده ادامه دادم
.فقط یه ماشین میخواستم که بیارتم –
.خندید و آهانی گفت
.دستشو که دور کمرم حلقه کرد با اخم نگاهش کردم
.خیلی بداخالقی! بابا یه کم نرم باش –
.به طرفی اشاره کرد
.اونا رو ببین –
.به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم اما با چیزایی که دیدم لبمو گزیدم
یه دختر و پسر همونطور که همو میبوسیدن رسما خودشونو به هم میکشیدن، یه
طرف دیگه هم پسره دختره رو به دیوار چسبونده بود و گردنشو میبوسید که دختره
.چشمهاشو بسته و لبشو به دندون گرفته بود
.حالت تهوع بهم دست داد که چشمهامو بستم و نفس عمیقی کشیدم
.صداشو نزدیک گوشم شنیدم
...معلومه که اینکاره نیستی و فقط –
.به گوشم نزدیکتر شد که نفسهای داغش گوشمو سوزوند
.داری ادعا میکنی که هستی –
.سریع کنار کشیدم و بهش نگاه کردم
.نمیدونم چرا حس میکردم تو نگاهش یه عصبانیت شدیده
.بلند شد
.بلند شو میخوام یه چیزی بهت نشون بدم –
.نگاهش دیگه هوسبازی توش نبود
.بلند شدم و با تردید پشت سرش رفتم
.قلبم حسابی تند میزد
به یه راهروی خلوت و نسبتا تاریکی که رسیدیم با ترس وایسادم اما با جدیت بازومو
.گرفت و به جلو کشوندم که با تقال گفتم: چیکار میکنی؟ ولم کن
حرفی نزد که اینبار بیاراده با صدای همیشگی خودم گفتم: داری کجا میبریم؟
یه دفعه در اتاقیو باز کرد و داخلش انداختم که با شکم توی یه میز بیلیارد فرو رفتم و
.از درد چشمهامو روی هم فشار دادم
یه دفعه موهامو گرفت و به عقب پرتم کرد که از سوزش جیغی کشیدم و به دیوار
.کوبیده شدم
با چهرهی برزخی یقهمو گرفت و بهم نزدیک شد که با نگاه ترسیده گفتم: تو دیوونه
!شدی؟
غرید: اینجا چه غلطی میکنی؟ هان؟
.نفسم بند اومد
.پس شناختتم
چی داری میگی؟ –
موهامو تو مشتش گرفت که سوزش بدی توی سرم پیچید و بیاراده اشک توی
.چشمهام حلقه زد
وسط این همه پسر اومدی دنبال من که چی بشه؟ هان؟ –
بازم انکار کردم و با صورت جمع شده از درد و سوزش گفتم: چی داری میگی؟
.فریاد زد: جواب منو بده تا یه بالیی سرت نیاوردم محدثه
.از ترس الل شدم
.فکمو گرفت و به صورتم نزدیکتر شد
با چشمهای به خون نشسته گفت: راه افتادی دنبال من که چی بشه؟ برات مهمم؟
کارام برات مهمه؟
.فقط سکوت کردم
.کل تنم یخ کرده بود و از ترس دستم خفیف میلرزید
...داد زد: حرف
.اومدم اینجا... چون... چون دست اون دخترهی هرزه رو برات رو کنم –
.از عصبانیت به نفس نفس افتاده بود
خب لعنتی اگه نمیخوای کنارم باشه فقط کافیه بهم بگی، دیگه اینکارا واسه چیه؟ –
.تو فقط کافیه بهم بگی ماهان بندازش دور
.بهت زده بهش نگاه کردم
.دستشو کنار سرم گذاشت و نفس زنان چشمهاشو بست
...ماهان... اون دختره –
.چشمهاشو باز کرد و به چشمهاش زل زد
.اول این لنزای المصبتو بردار، دلم واسه چشمهای خودت تنگ شده –
.نفسم بند اومد و شکه بهش نگاه کردم
.درشون بیار –
.با دستهای لرزون لنزهامو درآوردم و با کمی مکث بهش نگاه کردم
.دستشو کنار صورتم گذاشت
.رنگ چشمهای خودت قشنگترند –
.فقط سکوت کردم
.سرشو نزدیکتر کرد
همین که گرمی لبش روی لبم نشست کل وجودم لرزید و ناخودآگاه چشمهام بسته
.شدند
.نرم شروع کرد به بوسیدنم
.انگار زمین و زمان واسم وایساده بودند
چیزی نگذشت که نتونستم تحمل کنم و دستمو توی موهاش فرو و همراهیش کردم
.که تندتر بوسیدم
نفس که کم آوردیم از هم جدا شدیم اما بالفاصله سرشو تو گودی گردنم فرو کرد و
.بوسهای زد که چشمهام بسته شدند
.خواست عقب بکشه اما انگار یکی راضیش نکرد که شروع کرد به بوسیدن گردنم
.شل شدم که سریع کمرمو گرفت
.آروم گفتم: ماهان ولم کن
.اما چیزی نگفت و بازم لبمو شکار کرد
.اینبار مثل تشنهای بود که تازه به آب رسیده
.محکم و پرنیاز میبوسیدم و از احساسی که داشتم نمیتونستم پسش بزنم
.یه دفعه زیپ لباسمو پایین کشید و گردنمو بوسید
.نزدیک گوشم نفس زنان گفت: بهت احتیاج دارم محدثه، فقط یه بار بذار لمست کنم
با همین حرفش به خودم اومدم و درحالی که داشتم میسوختم به عقب هلش دادم
.که انتظارشو نداشت و چند قدم به عقب رفت
.چشمهاش قرمز و خمار شده بودند
.سعی کردم سرد و جدی باشم
کار احمقانهای نکن، اگه حالت خرابه میرم سحر رو صدا میزنم بیاد درستت کنه، –
.من اینکاره نیستم
.عاجزانه بهم نگاه کرد
چرا اینکار رو میکنی لعنتی؟ مگه دوستم نداری؟ –
برخالف واقعیت گفتم: تو واسه خودت چی فکر کردی؟ فکر کردی حاال که دنبالت راه
.افتادم اومدم عاشق دل خستهت شدم؟ نه ماهان خان
.اشک توی چشمهاش حلقه زده بود اما مجبور بودم از خودم دورش کنم
.اون به درد من نمیخوره... یه دختر بازه... از من زده شد میره سراغ یکی دیگه
دنبالت راه افتادم تا تو با *** بازیت خودتو معتاد نکنی و اون دخترهی عوضی –
.سحر رو تحویل قانون بدم
.به سمتش رفتم و سیگارشو از جیبش بیرون آوردم
.سیگار رو باال گرفتم
بدبخت دختره داره معتادت میکنه، اون شبی که اومده بودم ته موندهی سیگارتو –
برداشتم و فرداش رفتم به یه پلیس نشونش دادم، گفت که سیگاره ترکیبی از
.هروئینه
.بهت زده بهم نگاه کرد
.با عصبانیت سیگار رو زیر پام انداختم و له کردم
دیدی احمق؟ وقتی اون روز بهت گفتم سیگارت یه سیگار معمولی نیست مسخرم
کردی، حاال بهت ثابت شد؟ هان؟
.یه دفعه روی زمین افتاد که با نگرانی و عصبانیت به سمتش رفتم و کنارش نشستم
شکه گفت: هرو... هروئین؟
ســحــر#
.عصبانیت وجودمو پر کرد که تموم تنم گر گرفت
.ای دخترهی عوضی، تموم نقشههامونو برباد فنا دادی
با قدمهای تند و عصبی از راهرو بیرون اومدم و همونطور که به سمت در میرفتم با
.الدن تماس گرفتم
.با چهار بوق جواب داد
بله؟ –
.بیمقدمه گفتم: نقشمون لو رفت یه دختر عوضی همه چیز رو خراب کرد
یه دفعه داد زد: تو چه غلطی کردی؟ هان؟
.با داد گفتم: به من ربطی نداره یه دختر عوضی همه چیو کف دست ماهان گذاشت
.رو به زنه با عصبانیت گفتم: وسایالی کمد پنج رو بیار
بعد رو به الدن گفتم: اون آشغال رفته سیگاره رو به یه مامور نشون داده ماموره هم
.بهش گفته که ترکیبی از هروئینه
غرید: اون هرزه کیه که دمار از روزگارش دربیارم؟ هان؟
.نفس عصبی کشیدم
نمیشناسمش اما انگار ماهان میشناستش و بهشم اهمیت میده، من دیگه –
.نمیتونم ادامه بدم
با عصبانیت گفت: میری تو ماشین میشینی باید ببینی دختره کجا میره، خونشو که
پیدا کردی آدرسشو واسم میفرستی... یعنی بالیی به سرش بیارم که به گه خوردن
.بیوفته
.اینو گفت و قطع کرد که دندونهامو روی هم فشار دادم
مـطـهـره#
.خواست پیاده بشه اما با چیزی که به ذهنم رسید با استرس مچشو گرفت
.سوالی بهم نگاه کرد
میگما نکنه بریم همه بشناسنت بعد ازمون عکس بگیرند، بعد بندازن تو فضای –
مجازی بعدم خانوادم ببینن و بعدم به فنا برم؟
.انگشتشو به لبش کشید
.اینم حرفیه –
با استرس گفتم: نریم؟
منکه برام مهم نیست عکسمونو بندازن و بگند زن یا دوست دختر دارم اما واسه –
.تو بد میشه
.نفس عمیقی کشید و در رو بست
.نمیریم
.نالیدم: خیلی بد شد
.خندید و لپمو کشید
.اشکال نداره به جاش نوبت منه که سوپرایزت کنم –
.ابروهام باال پریدند
.ماشینو روشن کرد و چشمکی زد
.مطمئم خوشت میاد –
.کنجکاو گفتم: فقط بگو درمورد چیه
.از جای پارک بیرون اومد
.میفهمی –
.با نارضایتی باشهای گفتم
.وارد پارکینگ یه ساختمون بزرگ شد
.با کنجکاوی به سرسبزی اطرافم نگاه میکردم
.به جایی رسید که پر از ماشین بود
.با ماشینهایی که دیدم نفسم رفت
.یعنی یه دونه هم ماشین ایرانی نبود
.با تعجب بهش نگاه کردم
اینجا کجاست؟ –
.به قیافهم خندید
.یه چند ثانیه صبر کن ماشینو پارک کنم بهت میگم –
.تموم مدت منتظر بهش خیره شدم
.ماشینو پارک کرد و بهم چشم دوخت
.خندید
.منو خوردیا –
.دستشو گرفتم
.بگو دیگه –
.به لبش اشاره کرد که حرص نگاهمو پر کرد
.بدو وگرنه بهت نمیگم –
.نفسمو به بیرون فوت کردم
.خم شدم و بوسهای به لبش زدم
.خب االن بگو –
.یه رستوران و کافه واسه مدلینگاست –
با چشمهای گرد شده گفتم: چی؟ یعنی این تو مدلینگان؟
.خندید
آره، از اونجایی که واقعا سخته بین مردم عادی بریم چون نمیذارند یه چیز راحت –
از گلومون پایین بره یکی از بچهها این ایده رو داد، بیشتر وقتها اینجا جمع میشیمو
.میگیمو میخندیم و میخونیم
با چشمهایی که شبیه قلب شده بودند تو حس گفتم: وایی خدا، مثال امیرحسین نامدار
...رو ببینم، ارمیا قاسمی و
.یه دفعه بازومو کشید که از حس بیرون کشیده شدم
.نگاهش پر از حرص بود
.برمیگردما –
.از حسودیش خندیدم و بیاراده لپشو کشید
حسودی میکنی؟ –
.با حرص و خنده نگاهم کرد
.در رو باز کرد
.پیاده شو موش کوچولو –
.خندیدم و چپ چپ بهش نگاه کردم
.اول صبر کن وضعمو درست کنم –
.چراغو روشن کردم و آینهمو بیرون آورد
.رژلب هلوییمو تمدید کردم
.شانس آوردی رژلبای تند نمیزنی وگرنه من میدونستم با تو –
.خندیدم
.حاال یه لب بده –
.با اخم بهش نگاه کردم که خندید
.پیاده شدیم و در رو بستیم
همینطور که به سمت یه در شیشهای میرفتیم گفتم: با دوست دختراشون میان؟
.بهم نگاه کرد
نه، چون ممکنه اینجا لو بره بین مردم پخش بشه همچین جایی واسه مدلینگا –
هست، خیلی کم با دوست دختراشون میان البته اونایی که یه زمانی قراره باهم ازدواج
.کنند، یکی دوتامونم که زن داره با زنشون میان
.با هیجان آهانی کفتم
.وویی خدا، باور نمیشه دارم میرم از نزدیک ببینمشون
.به در که نزدیک شدیم نفس پراسترسی کشیدم و کیفمو روی شونم تنظیم کردم
.در رو باز کرد و آویزها رو کنار زد که صداهایی بلند شد
او ببین کی اینجاست؟ –
!چه عجب مهرداد خان –
.از منظرهی رو به روم نفس تو سینم حبس شد
با گرفته شدن دستم توسط مهردادی که داشت میخندید هنگ کردم
.به سمتشون رفت و چون دستم تو دستش بود دنبالش کشیده شدم
.قلبم روی هزار میزد
.ووی خدا، بعضیهاشونو میشناسم
.سعی کردم لبخندم زیاد پررنگ نشه
.با اون یکی دستش محکم باهاشون دست داد و به هم سالم کردند
.به من نگاه کردند که با استرس و هیجانی که سعی بر پنهانش داشتم گفتم: سالم
.با ابروهای باال رفته بهم سالمی کردند
.امیرحسین نامدار به بازوی مهرداد زد
چه خبره کلک؟ –
.همه با خنده و سوالی بهش نگاه کردند
.خندید
.زنمه –
.لبخندم پررنگتر شد
.یعنی نزدیک بود پس بیوفتما
.تک به تک بهمون تبریک گفتند که با ذوق و لحن آرومی ممنونی گفتم
با دیدن امیرسام نیازی بیاراده با اون دستم دست مهرداد که دستمو گرفته بود رو
.گرفتم
.نزدیک بود اشکم دربیاد
.به مبلهای زیادی اشاره کرد
.رو پا واینسید –
.وایی خدا، من االن غش میکنم
.یه دفعه آرنج مهرداد بهم خورد که سریع بهش نگاه کردم
.چشم غرهای بهم رفت که خندم گرفت
.به سمت مبلها رفتیم
.مهرداد دستمو ول کرد و گفت: بشین
.نشستم
رو به یه نفر که پشت اپن بود و انگار سفارش میگرفت بلند گفت: حمید یکی از
.گیتارای کوکو واسم بیار
.بلند گفت: ای به چشم
.دختر وسطشون فقط من بودم و این کلی معذبم میکرد
یه نفر که عکسشو دیده بودم اما اسمشو یادم نمیومد با ابروهای باال رفته گفت:
بازم میخوای واسمون کنسرت مجانی بذاری؟
.مهرداد خندید
.آره –
.ذوق کردم
.ایول، قراره بخونه، خیلی میخوام بدونم صداش چجوریه
.کنارم نشست
.چند نفرشونو میدونستم مدلینگ نیستند اما همیشه تو عکسها بودند
.مطمئنم دوستهاشونند
.تقریبا فکر کنم ده نفر میشدیم
.هیچ جوری از هیجانم کم نمیشد
!امیرسام: چیزی درمورد ازدواجت نگفته بودی
.مهرداد: هنوز نامزدیم
.لبخندم کم رنگتر شد
وقتی از هم جدا بشیم چی میخواد بهشون بگه؟
.سعی کردم یه امشب درمورد این فکر نکنم
.همون پسره گیتاریو آورد که مهرداد بلند شد
.دستمو گرفت که بلند شدم
.به سمت یه سکو نسبتا پایینی رفتیم که همه هم بلند شدند
روی یکی از صندلیهایی که بود نشوندم و آروم نزدیک صورتم گفت: امیدوارم از
.سوپرایزم خوشت بیاد
.لبخندی روی لبم نشست
.گونمو که بین همه بوسید از خجالت گر گرفتم
.روی صندلی روی سکو نشست
.همه صندلیها رو پر کردند و چندتاشونم وایسادند
.یه مرد که لباس گارسونی به تن داشت با یه سینی شربت جلو اومد
.به هممون تعارف کرد و رفت
نگاهی به اطراف انداختم و وقتی دیدم کسی حواسش به من نیست بوش کردم تا
.ببینم خدایی نکرده مشروب نباشه که خداروشکر نبود
.مهرداد چندبار دستشو روی تارها کشید و بعد شروع به زدن کرد
.همین که خوند نفسم بند اومد و لبخندم از حیرت جمع شد
این بهترین و گوشنوازترین صداییه که میشنوم شایدم فقط واسه من اینطوریه...
.کاری کرد که یه احساسی درونم قویتر شد
اون تیلههای مشکیای که به من نگاه میکردند و انگار اون حرفها رو داشت به من
.میزد حس خوبیو بهم میداد
ماه بانو جان... این گوی و میدان... دیوانه کردنم برای تو کاری نداره... ماه بانو –
.جان... از تو چه پنهان... بهترین جای جهان شونهی یاره
.جوری شده بود که دیگه حواسم به اطراف نبود و انگار خودشم تو این عالم نبود
نگو از عشقی... که سرانجامی نداره... آروم جونم... عاشق دیوونه منم... مگه –
...میتونم... از عشق تو من دل بکنم
انگار به خودش اومد که نگاه ازم گرفت و به زمین چشم دوخت اما همین نگاه پر
.احساس چند ثانیهش کافی بود تا دلمو زیر و رو کنه
عادت دارم که بگم دوست دارم... منه دیوونه دلم رو به تو بسپارم... آروم –
...جونم... عاشق دیوونه منم
.باز به چشمهام نگاه کرد که دلم هری ریخت
.اینبار لبخندی روی لبش بود
مگه میتونم... از عشق تو من دل بکنم... عادت دارم که بگم دوست دارم... ... –
...منه دیوونه دلم رو به تو بسپارم
با ضربهای که با کف دست به سیمها زد منو تو هنوز خواستن شنیدن صداش غرق
.کرد
.صدای دست و سوت سالنو پر کرد
.مثل همیشه عالی –
.دمت گرم، بیا شربت بخور گلوت باز بشه –
بلند شد و گیتارشو به صندلی تکیه داد و بعد از گرفتن شربت به سمت منی که هنوز
.غرق شده توی احساسم بهش نگاه میکردم اومد
.به صندلی دست گذاشت و تو صورتم خم شد
چطور بود ماه بانو جان؟ –
.با چشمهای پر از اشک خندیدم و بدون توجه به بقیه بغلش کردم و چشمهامو بستم
آروم گفتم: این بهترین سوپرایزی بود که میتونستی بهم نشون بدی، خیلی خوشگل
.خوندی
.خندید و با یه دست بغلم کرد
نزدیک گوشم گفت: تو امروز بهترین تولد عمرمو واسم گرفتی، یه تولد که هیچوقت
.فراموش شدنی نیست، وقتی میگم واسم خاصی باور کن که هستی
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد