525 عضو
.لبخندی روی لبم نشست
.ازم جدا شد که همشون شروع کردند به دست و سوت زدن
.گونمو بوسید که لبخندم رگهی خجالت پیدا کرد
.صحنهی احساسی و رمانتیکی بود داره گریم میگیره لعنتیا –
.هممون خندیدیم
.امروز تولدت بوده نه؟ پس ببین چه کردیم –
سوالی بهشون نگاه کردیم اما با دیدن کیک تولدی که دست یکی بود و داشت به
.سمتمون میومد لبخندی زدم
.دونفر مهرداد رو گرفتند و روی یه مبل نشوندنش
.بلند شدم و کنارش وایسادم
.مجلههای روی میز رو پایین ریختند و کیک رو روی میز گذاشتند
.امیرحسین: یه آرزو بکن، شمعها رو فوت کن
.مهرداد اول نگاهی به من انداخت و بعد چشمهاشو بست
.خیلی دوست دارم بدونم چی آرزو میکنه
چیزی نگذشت که چشمهاشو باز کرد و شمعها رو خاموش کرد که همگی دست
.زدیم
.بچم امروز سی سالش شد
!هوف مهرداد، توجه داری که ده سال تفاوت سنی داریم؟
.خندید
.آره –
!یکیشون با تعجب گفت: بیست سالته؟
.شونزده آبان که برسه آره –
.با تعجب بهمون نگاه کردند
.چه تفاوت سنیای! پسرمون ازدواج نکرد نکرد تا آخرش یه جوون گیرش اومد –
از پشت سر دستهامو دور گردن مهرداد انداختم و با خنده گفتم: مگه شوهرم پیره؟
.خندیدند
.مهرداد با خنده گفت: دانشجومه
.بدبختا بیشتر جا خوردند که هردومون خندیدیم
مــحــدثــه#
همه جا رو در به در دنبال اون دخترهی آشغال گشتیم اما انگار آب شده بود و رفته بود
.توی زمین
.جواب تماس های ماهانمو نمیداد
.دست به کمر گفتم: شاید فهمیده که تو فهمیدی
همونطور که به اطراف نگاه میکرد گفت: آخه چجوری بفهمه؟
.شونهای باال انداختم
.بهم نگاه کرد
اگه معتاد خرابش شده باشم چی؟ –
.خونسرد گفتم: میبرمت میندازمت توی کمپ
.صورتش جمع شد
کمپ؟ –
.پوزخندی زدم
.نه پس میبرمت لس آنجلس –
.بازوهامو گرفت
از این قضیه به کسی نگو، داداشم نباید خبردار بشه، باشه؟ –
.باشه –
.نفس آسودهای کشید
.بیا بریم برسونمت خونه با این وضع داری میگردی خونم به جوش میاد –
.به عقب هلش دادم
.تو اول کارای خودتو درست کن شازده –
.چرخیدم و به سمت در رفتم که پوفی کشید
بعد از اینکه وسایلمو از زنه گرفتم و مانتو و شالمو پوشیدم از ساختمون بیرون
.اومدیم
باز مثل چند دقیقه پیش عصبی گفت: یعنی پیداش کنم جوری ج*رش میدم که صدای
.سگ بده
.پوکر فیس بهش نگاه کردم
!ادبت تو حلقت –
.نفس عصبی کشید و به موهاش چنگ زد
.دخترهی ه*ر*ز*ه –
.سوار ماشین شدیم اما روشنش نکرد و سرشو روی فرمون گذاشت
میخوای رانندگی کنم؟ –
.با کمی مکث سرشو باال آورد و بیحرف پیاده شد که پیاده شدم
.خواستم بشینم که بازومو گرفت
.ممنونم ازت، بخاطر اینکه بیخیال نشدی ممنونم، امیدوارم بتونم جبران کنم –
.مکثی کردم و گفتم: خواهش میکنم
.لبخند کم رنگی زد
.به سمت اون در رفت که نفس عمیقی کشیدم و نشستم
.وقتی نشست ماشینو روشن کردم
گواهینامه داری که؟ –
.آره –
.نفس آسودهای کشید
.خونسرد گفتم: اما همراهم نیست
چشمهاش گرد شدند و قبل از اینکه اعتراضی بکنه پامو روی گاز گذاشتم و به سرعت
.حرکت کردم
.اصال نمیخواد خودم رانندگی میکنم، بخدا حوصلهی جریمه ندارم –
.بیخیال با یه دست رانندگی میکردم
!معترضانه گفت: محدثه
.ببند بذار تمرکز کنم وگرنه از ماشین پرتت میکنم بیرون –
!با چشمهای گرد شده گفت: خیلی پررویی
.میدونم –
.دندونهاشو روی هم فشار دادم و دیگه خفه شد
***
.سرکوچمون وایسادم و به چهرهی غرق در خوابش خیره شدم
.تیکهای از موهاش که توی صورتش ریخته بود شدید جذاب و بامزهش میکرد
.دستمو جلو بردم و موهاشو کنار زدم
.انگشتمو آروم روی ته ریشش کشیدم
.نگاهم به لبش کشیده شد که بیاراده لبمو با زبونم تر کرد
.زیر لب گفتم: دخترباز دوست داشتنی لعنتی
.نفس عمیقی کشیدم و تکونش دادم
.بیدار شو بشین پشت فرمون –
.فقط تکونی خورد
.نفسمو به بیرون فوت کردم و محکمتر تکونش دادم
الو؟ –
.اما انگار نه انگار
.دندونهامو روی هم فشار دادم
.باشه، خودت خواستی ماهان خان –
صدای ضبطو تا آخر بردم و یه دفعه روشنش کردم که صدای بدی تو ماشین پیچید و
.بدبخت جوری از جا پرید که سرش محکم به سقف خورد
.صداشو کم کردم و خونسرد گفتم: خداحافظ
.دست به سر گیج بهم نگاه میکرد
واسه چی خداحافظ؟ اصال چی شد یه دفعه؟ –
.خندم گرفت
.رسیدم خونم، تو هم برو خونت بخواب –
سرشو ماساژ داد و با صورت درهم گفت: کی حوصلهی رانندگی داره؟
سرشو به صندلی تکیه داد و چشمهاشو بست که با چشمهای گرد شده گفتم: هی
!یابو من دارم میرما، می خوای همینجا بخوابی؟
خمیازهای کشید و دستشو باال برد که با حرص گفتم: اصال به من چه؟
.کیفمو برداشتم و پیاده شدم
.در رو بستم و وارد کوچه شدم
.با کمی مکث چرخیدم که دیدم دیوونه تکونم به خودش نداده و ماشینشم روشنه
.نفس پر حرصی کشیدم و به سمتش رفتم
.در رو باز کردم و نشستم که چیزی نگفت
.با حرص ترمز دستیو کشیدم و دنده رو جا به جا کردم
.وارد کوچه شدم و جلوی آپارتمان زدم رو ترمز
.پیاده شو بیا تو –
.چشمهاش و در رو باز کرد
.دمت گرم –
.با تعجب بهش نگاه کردم
.پیاده شد و با برق خوشحالی توی چشمهاش گفت: پیاده شو دیگه
.همونطور که با حرص بهش نگاه میکردم در رو باز کردم
.پیاده شدم و ماشینو قفل کردم
.سوئیچو به سمتش پرت کردم که گرفتش
.فقط وای به حالت اگه حرف واسم درست بشه –
.نزدیک نگهبانی آروم و با اخم گفتم: صدایی ازت درنیاد
دستشو روی قفسهی سینهش گذاشت و کمی خم شد که چشم غرهای بهش رفتم و
.وارد شدم
.با دوی بیصدا از نگهبانی و محوطه رد شدیم و وارد آپارتمان شدیم
.آروم از پلهها باال اومدیم
.جلوی واحد وایسادم و با کلید بازش کردم
.خواست بره تو که به عقب پرتش کردم که تعجب کرد
.اول بذار ببینم عطیه کجاست –
.وارد شدم و نگاهمو اطراف چرخوندم اما با صداش اونم نزدیکم از جا پریدم
چرا مثل دزدا وارد شدی؟ –
.با ترس دستمو روی قلبم گذاشتم و بهش که درست کنارم پشت در بود نگاه کردم
.بیا برو یه چیز سرت کن، ماهان اینجاست –
با اخم گفت: این وقت شب اینجا چیکار میکنه؟
.خوابش میاد نمیتونه رانندگی کنه، صبح زود میندازیمش بیرون –
.یه دفعه صداش بلند شد
.دارم میشنوما –
.سریع به سمتش چرخیدم و دستمو روی بینیم گذاشتم
.هیس –
.عطیه که توی اتاق رفت از جلوی در کنار رفتم
.بیا تو –
.وارد شد که در رو بستم
.کفشهامو درآوردم
.به جلو رفت که لگد آرومی به پاش زدم
.کفش –
.نفسشو به بیرون فوت کرد و کفشهاشو درآورد
.برو بشین رو کاناپه تا برم برات بالشت و پتو بیارم –
.بیحرف به سمتش رفت
.وارد اتاق شدم که دیدم عطیه روی تخت دراز کشیده و سرش توی گوشیه
این وقت شب تو گوشی چیکار میکنی؟ –
!بیا ببین این مطهرهی لعنتی چیکارا کرده –
.کنارش نشستم و گوشیو ازش گرفتم
.به عکسهایی که فرستاده بود نگاه کردم
چندتاش با بچههای همون محلهای که همیشه میره عکس گرفته بودند که از خاکی
.بودن استاد تعجب کردم
همشون کوه کندند؟
.بعدیا رو زدم که دیدم تو همون مغازهی غذاهای محلین
.خندم گرفت
!ببین این دیوونه استاد رو کجاها برده –
.با حرص گفت: بزن بعدی اگه از حسودی نترکیدی بهت جایزه میدم
.بعدی زدم اما با چیزی که دیدم چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند
!این... این کنار این مدلینگا چیکار میکنه؟ –
نالید: لعنتی نگاش کن پیش کیا هم هست... امیر حسین نامدار! امیر سام نیازی!...
.آرش قیصری!... این اون
.با حرص گفتم: مجبورش میکنیم ما رو هم ببره
.به عکس نگاه کردم
.کیک کوفتت بشه که بدون ما خوردی –
***********
مـطـهـره#
.در حالی که یه تاپ و شلوارک پوشیده بودم داشتم مبل رو مرتب میکردم
!انگار بمب روش ترکیده
.با یادآوری دیشب لبخندی روی لبم نشست
.چقدر خوب بود... بهترین شب توی زندگیم بود
همیشه فکر میکردم مدلینگا خیلی مغرورند اما دیشب فهمیدم بین جمع دوستانه
.خیلی صمیمی و شوخند
.با پایین اومدن مهرداد گفتم: صبح بخیر ساعت خواب
.بهم نگاه کرد
.خواست حرفی بزنه اما ابروهاش باال پریدند و نگاهش سر تا پامو رصد کرد
!چه عجب بدون اینکه بهت بگم اینا رو پوشیدی
خوبه؟ –
.به سمتم اومد
!عالیه –
بهم که رسید قبل از اینکه اون منو ببوسه من لبمو روی لبش گذاشتم که شدید جا
.خورد
بوسهی کوتاهی زدم و خواستم جدا بشم اما دستشو پشت سرم گذاشت و شروع
.کرد به بوسیدنم
.دستمو توی موهاش فرو و همراهیش کردم
.دستش که روی باال تنهم نشست با حرص دستشو پس زدم و عقب کشیدم
!همیشه باید دستت هرز بپره –
.آروم چشمهاشو باز کرد
.کمی خیره نگام کرد و بعد گفت: مال خودمه دلم میخواد
.چپ چپ بهش نگاه کردم
.چرخوندمش و به جلو هلش دادم
.برو صبحونه بخور –
.به سمت آشپزخونه رفت که منم خم شدم و به کارم ادامه دادم
.دستمالو برداشتم و مشغول تمیز کردن شیشهی میزهای مبل شدم
مــهــرداد#
.صبحونه میخوردم اما نمیتونستم نگاه ازش بردارم
اون تاپی که پوشیده بود و با خم شدنش دار و ندارش به چشمم می خورد شدید
.وسوم میکرد که برم و لباسشو پاره کنم و بهشون چنگ بزنم
.اون شلوارک تنگی که پاش بود دیوونم میکرد
.اخمی روی پیشونیم نشست
!چرا دارم به این چیزا فکر میکنم؟
سریع نگاه ازش گرفتم و به میز چشم دوختم اما یه چیز وادارم میکرد بازم بهش
.نگاه کردم
.نمیدونستم چرا قلبم کمی تند میزد و شدید احساس گرما میکردم
کالفه یقهی پیرهنمو تکون دادم اما درآخر بهتر نشدم که کال لباسو از تنم درآوردم و
.روی اپن پرت کردم
بهش نگاه کردم که دیدم همونطور که داره تمیز میکنه دستشو توی یقهش برد و
.لباس زیرشو باالتر کشید
یه حس عجیبی داشتم... یه حسی که تا حاال تجربهشو نکردم... نفسهام تند شده
.بودند و تنم گر گرفته بود
.درآخر طاقت نیاوردم و بلند شدم
به سمتش رفتم که به سمتم چرخید اما بیطاقت روی مبل پرتش کردم که با تعجب
گفت: چی شده؟
.جوابشو ندادم و لبمو محکم روی لبش گذاشتم
.به باال تنش چنگی زدم که آخ تو گلویی گفت
.با عطش غیرقابل باوری میبوسیدمش و خودمم نمیدونستم چم شده
.لبمو برداشتم و گردنشو مک زدم
!آخ... چیکار داری میکنی مهرداد؟ –
.چند ثانیه بعد ازش جدا شدم و نفس زنان بهش نگاه کردم
.نمیدونم چی تو نگاهم دید که با تعجب بهم نگاه کرد
.نفسهام تند شده بودند
.انگشتمو آروم روی لبش کشیدم و تا پایین حرکتش دادم
.نگاهم که به یقهش خورد بدتر دیوونه شدم
!آروم با تعجب گفت: مهرداد؟
.اما جوری بود که انگار نمیشنیدم که نمیتونستم جواب بدم
یقهشو پایین بردم اما یه دفعه بیطاقت کامال پارهش کردم و لباس زیرشو پایین
.کشیدم
.خواستم سرمو به سمتشون ببرم که سرمو گرفت
.یه لحظه به من نگاه کن –
مـطـهـره#
.ناباور به مهردادی که حاال چشمهاش شدید خمار شده بودند نگاه میکردم
.سرشو باال آورد
.یه دفعه چنگی به باال تنم زد که آخی گفتم
.نفس زنان گفت: کل تنتو میخوام لعنتی
.دستشو که به سمت شلوارکم برد مچش و گرفتم
...مهرداد تو –
.اما یه دفعه شلوارکمو پایین کشید و به رونم چنگی زدم که از درد لبمو گزیدم
نفس زنان گفت: تو داری باهام چیکار میکنی؟
.دستشو باالتر کشید
.ضربان قلبم حسابی باالتر رفته بود
.روم خیمه زد و دستشو روی بدنم به حرکت درآورد
!با بهت خیره به چشمهای خمارش لب زدم: مهرداد تو تحریک شدی؟
.کم کم ناباوری چشمهاشو پر کرد
!من تحریک شدم؟ –
.با همون حالت سری تکون دادم اما چیزی نگذشت که خوشحالی وجودمو پر کرد
.محکم بغلش کردم
.وایی مهرداد تو تحریک شدی، باید به دکترت بگیم –
.ولش کردم
.بلند شو برو به دکترت زنگ بزن –
.خواستم به عقب هلش بدم اما روی مبل هلم داد
!معترضانه گفت: من دارم میترکم تو میگی به دکترت زنگ بزن؟
.سرشو تو گودی گردنم فرو کرد و لب زد: حالم خرابه وقتشه یه فیضی ازت ببرم
.خواستم حرفی بزنم اما شروع کرد به بوسیدن گردنم که چشمهام بسته شدند
.دستهامو روی بازوهاش گرفتم
...برو حموم حالت –
.با چنگی که به باال تنم زد آخی گفتم
...کم کم پایینتر اومد که بیطاقت گفتم: مهرداد
سرشو باال آورد و خمار لب زد: میشه حرف نزنی حس و حالمو نپرونی؟
.نمیدونم چرا استرس داشتم
مگه واسه این روز لحظه شماری نمیکردم؟
.لباس زیرمو پایین کشید و باز باال اومد
خواست کارشو بکنه که ترسیده به بازوش چنگ زدم و گفتم: تو قول دادی که به
.دخترونگیم کاری نداشته باشی
.کمی نفس زنان نگام کرد
.چشمهاش قرمز شده بودند و این میترسوندم
.درآخر کمی از روم بلند شد و با اخم گفت: بچرخ
.نفس زنان چشم بسته خودشو روی مبل انداخت و منمو روی خودش انداخت
.هیچ لذتی واسه من نداشت ولی خب بهش حق میدم که واسه بار اول وحشی باشه
لعنتی یه چیزی هست که ماهان نمیتونه دست از :لبشو با زبونش تر کرد و گفت
.این کارش برداره
خواستم بلند بشم که با دردی که تو بدنم پیچید صورتم جمع شد و دستمو روی کمرم
.گذاشتم
.چشمهاشو باز کرد و به لبم چشم دوخت
.سالهاست که منتظر این لحظه بودم، اما هنوز سیر نشدم –
قبل از تحلیل حرفش لبشو روی لبم گذاشت و جاشو باهام عوض کرد که اخمهام
.درهم رفت
عمیق بوسیدم و سرشو تو گودی گردنم فرو کرد و حریصانه بوسیدم جوری که
.میدونستم کبود میشه
.با التماس گفتم: مهرداد دیگه نمیتونم، تحمل چهارمین بار رو ندارم
.به رونم چنگ زد که لبمو به دندون گرفتم
.سرشو باال آورد و گونمو بوسید
.ولی من هنوز کامال خالی نشدم هنوزم میخوام پس مخالفت نکن –
...نالیدم: آخه
.انگشتهاشو روی لبم گذاشت
.هیس، بار اولمه تحمل کن –
.با عجز بهش نگاه کردم اما توجهی نکرد و باز چرخوندم
.موهامو کنار زد و گردنمو بوسید
.دستش که روی باسنم کشیده شد از درد آخ آرومی گفتم
.نزدیک گوشم نفس زنان گفت: تحمل کن
.بعد اللهی گوشمو بوسید
.چشمهامو روی هم فشار دادم و لبمو به دندون گرفتم
*****
.دست دور کمرم انداخت و جاشو باهام عوض کرد
.با حرص به بازوش کوبیدم
.تا چند شب نمیذارم –
.موهامو پشت گوشم برد
.صیغم شدی پس وظیفته –
.حسابی بهم برخورد
نگاه ازش گرفتم و بلند شدم اما بازومو گرفت و بازم روی خودش پرتم کرد که گفتم:
.ولم کن
.خب حاال قهر نکن
.دلخور گفتم: منو با ه*ر*ز*هها اشتباه گرفتی
.سکوت کرد
.خواستم بلند بشم ولی تو بغلش کشیدم که از درد لبمو گزیدم
.معذرت میخوام –
.روی موهامو بوسید و تکرار کرد: معذرت میخوام
.نفس عمیقی کشیدم و چشمهامو بستم
.درد دارم مهرداد –
.صدای نفس عمیقشو شنیدم
.بازم روی موهامو بوسید و کمی روی مبل نشست
.بازومو گرفت و بلند کرد
همین که پامو روی زمین گذاشتم از درد زانوهام خم شدند که سریع زیر زانو و
.گردنمو گرفت و بلندم کرد
.دستهامو دور گردنش حلقه کردم و سرمو به سینهش تکیه دادم
.از پلهها باال اومد و وارد اتاق شد
به داخل حمام رفت و آروم روی صندلی سفید نشوندم که از درد چشمهامو روی هم
.فشار دادم و روی رونم نشستم
.شیر آبو باز کرد تا وان پر بشه
.آب گرم حالتو بهتر میکنه
.سری تکون دادم
.لب وان نشست و بهم خیره شد که از خجالت سرمو پایین انداختم
.با کمی مکث بلند شد و رو به روم زانو زد
.دستهامو گرفت که بهش نگاه کردم
.ببخشید که اینقدر اذیتت میکنم –
.لبخند کم رنگی روی لبم نشست
.ولی ارزش داره چون داری درمان میشی –
.لبخندی زد
.به صندلی دست گذاشت و کمی بلند شد
.لبشو آروم روی لبم گذاشت و بوسهی طوالنی زد
.وان پر شد که زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد
!خودش توی وان رفت که با تعجب گفت: تو کجا؟
شیطون گفت: مگه میشه من نیام؟
.با خنده چشم غرهای بهش رفتم
.نشست و روی پاش نشوندم که لبمو گزیدم
حتما هم باید اونجا بشینم؟ –
.دستهاشو دور شکمم حلقه کرد
چه جایی بهتر از اینجا؟
.با آرنج بهش زدم و سعی کردم نخندم
.خندید و به خودش تکیهم داد
.گرمای آب و آغوشش ترکیب آرامش بخش خوبی بودند
.چشمهامو بستم
.باال و پایین رفتن قفسهی سینهش از هر الالیی هم بهتره
.چشمهامو باز کردم و کمی چرخیدم
.چشمهاشو بسته بود و سرشو به دیوار تکیه داده بود
.لبخندی زدم
!دارم عاشقت میشم؟ یا شایدم شدم
اما تو چی؟ هستی یا نه؟
دستهامو دور گردنش حلقه و سرمو روی قفسهی سینهش گذاشتم که از معلق
.موندن یه دستش معلوم بود جا خورده
.چشمهامو بستم و با لذت به صدای قلبش گوش دادم
چیزی نگذشت که دستشو توی موهام فرو کرد و بوسهای زد که لبخندم پر رنگتر
.شد
مــحـدثــه#
عطیه نگاهی به ماهانی که یه دستش از کاناپه بیرون انداخته بود و روی شکم خوابیده
بود و یه دستشم زیر بالشت بود انداخت و گفت: نمیخواد بیدار بشه؟
.خندیدم
!ولش کن بذار بخوابه، بچم چجوری هم خوابیده –
.لقمهمو توی دهنم گذاشتم
!عطیه با تعجب گفت: بچم؟
.اخم کردم
.خیلوخب توعم! یه چیز گفتم –
.لبخند بدجنسی زد و کمی به سمتم خم شد
بگو ببینم، نکنه از این پسره خوشت اومده؟ –
.یه ابرومو باال انداختم
.صبحونتو بخور تا آش و الشت نکردم –
.سعی کرد نخنده و سری تکون داد
.کشیده گفت: باشه خانم
.چشم غرهای بهش رفتم و به خوردنم ادامه دادم
.همین که عطیه توی حموم رفت به سمت ماهان رفتم و پایین کاناپه نشستم
.آروم موهای روی صورتشو کنار زدم
نمیذارم هیچ دختری بهت آسیب برسونه، شاید تو خر باشی و زود خام بشی اما –
.من که هم جنسهامو بهتر میشناسم
.دستمو روی گونش کشیدم
.پس نگران نباش، خودم مواظبتم –
.با کمی مکث بلند شدم
.خواستم برم اما طاقت نیاوردم، خم شدم و پیشونیشو بوسیدم
چرخیدم و تا خواستم قدمی بردارم مچم گرفته شد و تا بخوام بفهمم روی ماهان
.پرت شدم که هینی کشیدم و چشمهامو بستم
دستهاشو دور کمرم حلقه کرد و با صدای گرفتهای گفت: صبح بخیر بد اخالق، باال
سر من چیکار میکردی؟
چشمهامو باز کردم و با اخم گفتم: ولم کن بلند شو صبحونه بخور، میدونی ساعت
چنده؟
.موهام که از شال بیرون اومده بود و روی صورتش ریخته بود رو پشت گوشم برد
نه، ساعت چنده؟ –
.یازده –
.خمیازهای کشید
.هنوز وقت واسه خوابیدن هست، امروز جمعهست –
.پوفی کشید
.شب جمعهمونم خراب شد –
منظورشو گرفتم و با حرص مشتی به گونهش زدم که با چشمهام گرد شده دستشو
.روی گونهش گذاشت
چرا میزنی؟ –
.نفس پر حرصی کشیدم
.ولم کن و دیگه هم رفع زحمت کن –
.دستشو برداشت و لبخند شیطونی زد
.من حاال حاالها اینجام عزیزم –
.لپمو کشید
مگه میتونم تو رو ول کنم برم تو خونه تک و تنها بشینم؟ –
.اخمهام از هم باز شدند اما سعی کردم جدیتمو حفظ کنم
.خیلوخب ولم کن –
ولم که نکرد هیچ تازه جای خودشو هم باهام عوض کرد که با غضب بهش نگاه
.کردم
.دستشو روی چشمهام گذاشت
.اینجور نگام نکن ترسناک میشی –
.دستشو برداشتم و موهاشو تو مشتم گرفتم
بلند میشی یا نه؟ –
ابروهاشو باال انداختم که با حرص موهاشو کشیدم که اوفی گفت و با صورت در هم
.سعی کرد دستمو برداره
.ول کن دیوونه میسوزه
با حرص گفتم: از روم بلند میشی یا این موهای خوشگلتو بکنم؟
.متعجب بهم نگاه کرد که تازه فهمیدم چی زر زدم
سریع موهاشو ول کردم و جوری که اتفاقی نیوفتاده با اخم گفتم: چیزی شده که با
تعجب بهم نگاه میکنی؟
به صورتم نزدیک شد و شیطون گفت: به نظرت موهام خوشگله؟ دوست داری کال مال
تو باشه و هر روز دستتو توش بکشی؟
برخالف واقعیت گفتم: نخیرم نمیخوام، حاال هم از روم بلند شو، ماشااهلل کم سنگین
!نیستی
.به لبم نزدیک شد
.میدونی محدثه، دوست دارم تماما مال من باشی –
.شالو از سرم انداخت و سرشو تو موهام فرو کرد و عمیق بو کشید
.دوست دارم وقتی چشممو باز میکنم اولین چیز تو رو ببینم –
.حرفاش بد دلمو به بازی میگرفت
.سرشو تو گودی گردنم فرو کرد که چشمهام بسته شدند
...دوست دارم تموم تنتو –
.بوسهای به گردنم زد که به بازوش چنگ زدم
.به نام خودم ثبت کنم –
.یه دفعه به خودم اومدم و عصبی از حالم به قفسهی سینهش کوبیدم
.ولم کن –
.کمی عقب کشید و به چشمهام نگاه کرد
چرا ازم فرار میکنی؟ چرا پسم میزنی؟ –
عصبی و با دلی پر گفتم: چون یه دختربازی ماهان، چون نمیتونم بهت اعتماد کنم،
.چون میدونم یه روز از من زده میشی و میری دنبال یکی دیگه
.نه نمیشم –
.با تحکم گفتم: میشی
قاطعانه گفت: نمیشم، یادته که تو مهمونی به آرزوی دروغی چی گفتم؟ گفتم اگه اون
.دختر قبول کنه دیگه سمت دختری نمیرم، محدثه تو واسم خیلی ارزش داری
.جوری دلم لرزید که صدای لرزیدنشو خوب شنیدم
با انگشت شست گونمو نوازش کرد و با نگاه مظلومی گفت: من بهت احتیاج دارم، تو
باعث میشی یادم بیوفته که مرد بودن و غیرت یعنی چی، تو باعث میشی یادم بیوفته
.که به هر کسی نمیشه اعتماد کرد
.تنها چیزی که ازم شنید سکوت بود
.احساسم درهم پیچیده شده بود
.با کمی مکث آروم گفتم: نمیدونم چی بگم ماهان، بهم فرصت بده بهش فکر کنم
.لبخند کم رنگی زد
.باشه
رمان های عاشقانه که طنز و کلکلی و خلاصه قشنگن
525 عضو
این بخش در حال طراحی می باشد