The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

سری تکون دادم
دوست داشتم از خوشحالی جیغ بکشم و باال پایین بپرم اما نمیتونستم و واقعا نمیدونستم چرا
کام عمیق دیگه ای به سیگارم زدم
اینبار همه لحظه هارو مثل فیلم توی دود پک سنگینم دیدم
_ اگه تو نبودی ممکن بود من نتونم بیمارمو نجات بدم
با صدای شخصی که لحظه ای پیش نقشه قتلش پیش چشمم بود سیگارو روی زمین انداختم و زیر پام له کردم
نمیدونم چرا با شنیدن صداش اشک توی چشام جمع شد
نگاهش کردم
سنش نسبتا زیاد بود
با دیدن چهره ام نزدیک اومد و دستشو روی شونم گذاشت و گفت:
_ گریه کن، نزار بمونه تو دلت، خوشحالیتو با گریَت نشون بده کسی نمیبینه
به محض گفتن این حرفش انگار که سد بزرگی پیش اشکام برداشته شد و توی بغلش رفتم و شروع کردم به گریه
کردن
- نیاز؟
با شنیدن صدای داد فردی از دکتر فاصله گرفتم و تو تاریکی به صالح زل زدم
بغضمو فرو خوردم و صالح با بغض گفت:
- چ...چی شده؟
ساره و بقیه ی بچه ها با فاصله از صالح با سرعت داشتن میومدن سمتمون

1401/06/29 23:25

به صالح زل زدم و بغض اجازه نمیداد حرف بزنم
سارین هول زده در حالیکه لباساش چروک و به هم ریخته بود بهمون رسید و من برگشتم و جای خالی دکتر رو حس
کردم
رفته بود
پس این فیلمای ایرانی و هندی خیلیم فانتزی نیستن
هنوزم دکتر مهربون داریم!
صالح اینبار داد زد:
- با تو ام نیاز
عارف آروم تر بود و کنترلش بیشتر!
به سمتم اومد و بازومو گرفت و گفت:
- نیاز میشه بگی چی شده؟ همه نگرانیم
بغضمو قورت دادم و به چشمای براقش تو تاریکی زل زدم و گفتم:
- من از ماشینش پیاده شدم، مهران دوستم اومد دنبالم چند ساعت بعد دیدیم تو جاده تصادف شده ماشین فریاد
بود، رسوندنش بیمارستان و دارن میارنش بخش
نفس راحتی کشیدم و پشت کردم تا برم و از حجم سواالشون خالص شم که سارین بازومو گرفت و گفت:
- تو حالت خوبه؟ خیلی بی حالی
کم مونده بود سرش جیغ بکشم از حرص
هیاهوی من رو تخت بیمارستان کم مونده بود بمیره این اومده میگه چرا بی حالی!
مهران به دادم رسید و بازومو گرفت و منو کشید سمت خودش و جدی به سارین نگاه کرد و گفت:

1401/06/29 23:26

حالش خوبه!
رفیق من خیلی زود رفته بود تو نقشش برای یه پسرک عاشق پیشه!
سارین با تعجب و کالفگی به مهران نگاه کرد و عارف و صالح و بقیه دوییدن تو بیمارستان
سارین ازم فاصله گرفت و کمی خیره نگاهم کرد که همون دختر کَنه که همیشه بهش چسبیده بود اومد جلو و
بازوشو گرفت و با عشوه اما لحن حرصی گفت:
- سارین جان االن باید به فریاد برسیم
این یعنی واسه چی نگران نیازی
سارین یهو دستشو با ضرب از پنجه های دختره خالص کرد و با حرص داد زد:
- چند بار بگم به من دست نزن قاصدک؟
دختره تو جاش پرید و من حوصله نمایششونو نداشتم پسر بدم حالش خوب نبود!
پشت کردم و دست مهرانو گرفتم و با هم وارد بیمارستان شدیم
مهران آروم گفت:
- چه پسره نازی بودا به چشم خواهری
خنده ام گرفت و اون دست کشید الی موهاش و چشمک زد
وارد بخش شدیم و من دکتر فریادو دیدم که داشت با صالح حرف میزد
بهشون رسیدیم و صدای دکتر مسن و قد بلند و ریش سفید و شنیدم:
- حالش خیلی خوبه، چون ماشینش مدل باال بوده خیلی آسیب ندیده، شاید اگر همچین تصادفی رو با پراید داشت
در جا مرده بود! کمی کوفتگی داره و در رفتگی دست و بخیه داشته، جواب آزمایشاشو که دیدم مطمئن تر جواب
میدم ولی در کل با چند روز استراحت رو به راه میشه
صالح با هل گفت:

1401/06/29 23:27

پس چرا ایست قلبی کرده؟
دکتر عینکشو رو چشماش جا به جا کرد و ریلکس گفت:
- احتماال شوک تصادف باعثش شده در برخی موارد پیش میاد، امشب یکیتون پیشش باشه به عنوان مراقب
با استرس گفتم:
- مالقات؟
دکتر و بچه ها برگشتن سمتمو دکتر با دیدنم انگار فهمید کی آمبوالنسو گذاشته رو سرش
لبخند محوی زد و گفت:
- خانوم قهرمان فعال نمیتونید تا فردا مالقاتش کنید مگر این که همسر یا خواهرش باشید در غیر این صورت یکی از
اقایانون باید مراقبش باشن تا صبح
صالح زود جلو پرید و گفت:
- داداشاش نُروِژَن، من دوست و همکارشم من میمونم
دکتر سری تکون داد و دست به جیب روپوشش اَزمون فاصله گرفت
نفس راحتی کشیدم و از حجم بغض گرفته شده تو گلوم خالص شدم
صالح با سرعت به سمت اتاقی که بهش نشون دادن دویید و من ارزو کردم صالح تیکه پاره شه و من به جاش برم
پیش هیاهو
بچه ها نشستن رو صندلی های آبی رنگ انتظار و عارف رو بهشون به آرومی گفت:
- بچه ها مرسی که اومدید ولی فایده ای نداره بهتره برگردید هتل، جریان دعوای امروز تو رستورانم با پول حل
کردیم، فردا میتونید برای مالقات بیاید
بچه ها با تردید به هم نگاه کردن و منم سر تکون دادم
ساره به سمتم اومد و گفت:

1401/06/29 23:28

توام با ما بیا نیاز
سارین و اون دختره که اون سمتم ایستادن نگاه ها متوجه اونا شد
اروم رو به ساره گفتم:
- من میمونم ساره
ساره با تعجب به صورتم نگاه کرد و گفت:
- نیاز اگه نیم ساعت دیگه سر پا بمونی بیهوش میشی، خیلی بیحالی
توجه بقیه ام به سمتمون جلب شد
سارین با اخم گفت:
- نیاز بیا بریم با ما وضعیتتو دیدی؟
مهران وارد نقشش شد و عصبی گفت:
- نیاز هرجا بخواد میمونه، اگرم بخواد برگرده هتل خودم میارمش
سارین با چشمای ریز شده به مهران زل زد و گفت:
- ببخشید شما؟
مهران با نیشخند گفت:
- ببخشید به تو چه؟
عارف بازوی سارینو گرفت و گفت:
- بیخیال بچه ها

1401/06/29 23:28

مهران و سارین همچنان به هم زل زده بودن که عارف بازوی سارین رو گرفت و قاصدک چسبید به دست سارین و با
عشوه و کشیده کشیده گفت:
- وااااای ســـاریــــن ...چـــرا هـمـچـیـن مـیکـنـی؟
چشمامو گرد کردم و عصبی جیغ زدم:
- همتون برگردید هتل
همشون یه جهش پریدن و مبهوت نگاهم کردن و من آتیشی به عارف زل زدم و گفتم:
- همه ی بچه هارو برگردون هتل، مهرانم باهاتون میاد، دستیار و دوست منه اتاق بگیره فردا که شما اومدید من
برمیگردم اگه یک کلمه حرف بشنوم همینجا آتیشتون میزنم !
اونقدر حالم بد بود و عصبی بودم که همه ساکت شده بودن و منو نگاه میکردن
عارف انگار درکم میکرد
این پسر همیشه و هر جا انگار از چشمای من همه چی و میفهمید
سارین خواست چیزی بگه که عارف بازوشو گرفت و گفت:
- حق با نیازه حاال که دوست داره بمونه نباید مانعش بشیم، کسی حرف نزنه لطفا، بریم تا دیر نشده
بچه ها کمی نگران نگاهم کردن و هر کدوم یه چیزی گفتن و عارف قبل از رفتن برام کافی ) (coffeeگرفت و
مهرانم ساندویچ برای من و صالح گرفت و بهم با نیش باز زل زد و با چشمک آروم گفت:
- نری تو اتاق فریاد از بی هوشیش استفاده کنی بهش تجاوز کنیا
گیج بهش زل زدم و تا منظورشو گرفتم خواستم به سمتش برم که سارین عصبی گفت:
- مراقب خودت باش نیاز
بدون نگاه کردن بهش آروم گفتم:
- باشه

1401/06/29 23:29

مهرانم با بچه ها رفت و من موندم رو صندلی های آبی و خشک بیمارستان و در اتاق فریادی که بهم انرژی میداد
هر بار که یه پرستار وارد اتاقش میشد نیم خیز میشدم و از البه الی در نگاشون میکردم
چرا صالح نمیومد بیرون که یه لحظه برم و ببینمش
فقط ببینمش
نه بوسش میکنم نه نازش میکنم نه لمسش میکنم و نه دستمو ال به الی اون حجم نرم و براق موهاش فرو میبرم
قسممیخورم هیچ کدوم از این فانتزی هامو انجام ندم
فقط ببینمش
کلی تماس بی پاسخ از رُهام و یاسمن و محمد مهدی و هستی و ...داشتم
ولی فقط اون برام مهم بود و حوصله بقیه رو نداشتم
----------
چشم هاشو آروم باز کرد و حس میکرد پلک هاش اونقدر سنگین شدن که توان باز شدن ندارن
نگاه تارشو به فضای سفید و نیمه روشن رو به روش دوخت و گیج پلک زد و سر برگردوند و بعد از چند لحظه
تونست چهره ی صالح رو ببینه که رو صندلی کنارش الی پتو پنهون شده و خوابیده و خر و پف میکنه
زیر لب گفت:
- *** بیشعور مثال باید مراقب من باشه !
گیج دستشو بلند کرد و از روی میز کنارش درحالیکه از درد سرش اخماش تو هم فرو رفته بود لیوان نیمه پر آب رو
بلند کرد و در حالیکه از تشنگی و خشکی گلوش کالفه شده بود لیوان رو به سمت لباش برد و گرمای آب که تو

1401/06/29 23:30

دهنش حس کرد سرفه اش گرفت و صالح تو جا پرید و فریاد در حالیکه لیوان رو با حرص سر جاش میذاشت بی حال
با حرص گفت:
- تو بیدار نشو داداش بخواب من مراقبم بد خواب نشی
صالح با هول پتو رو کنار زد و به سمت فریاد رفت و با لبخند گفت:
- وای داداش به هوش اومدی؟
فریاد چشم هاش و بست و فکر کرد که چیشد که تصادف کرد !
در همون حال آروم گفت:
- نه بی هوشم تو ام بی هوش شدی تو رویا با هم اختالط میکنیم
صالح خندید
دلش برای اخالق گند رفیقش تنگ شده بود
صالح دستشو آروم روی شونه ی فریاد گذاشت و در همون حال گفت:
- برم دکترتو صدا بزنم بیاد معاینت کنه، بعدش حرف دارم باهات، باید بدونم چی شده و بدونی کی نجاتت داده !
فریاد بدون چشم باز کردن سر تکون داد و صالح از اتاق خارج شد
----------
تو حجم سیوشرتش جمع شده بود و نگاه خمارشو به در اتاق فریاد دوخته بود
در اتاق باز شد و با دیدن صالح که با لبخند به سمت ته راهرو میرفت تو جا پرید و از شدت خشک شدن و گرفتگی
عضالتش صورتش مچاله شد و ناله ی ضعیفی کرد

1401/06/29 23:30

لبشو به دندون گرفت و زیر لب گفت:
- فریاد
با سرعت دویید سمت اتاق و وارد اتاق شد و در رو آروم بست
با هیجان و قلبی که نامنظم تاپ تاپ میکرد برگشت و با دیدن اون حجمی که روی تخت دراز کشیده بود و موهای
لخت و براقش که شلوغ و پیچیده رو صورتش ریخته شده بود نفسش گرفت
فریاد کم مونده بود چشماشو باز کنه و به صالح بگه چه زود اومدی ولی حوصله اشو نداشت و همچنان چشماشو
بسته بود
نیاز به سمت فریاد رفت و دستای لرزونشو روی تخت گذاشت و به مژه های تاب دار و صورت زخمی فریاد زل زد و
آروم گفت:
- خیلی بَدی
فریاد پلکش لرزید و قلبش ایستاد ولی چشماشو باز نکرد
نیاز با فین فین آب بینیش رو باال کشید و سرشو خم کرد و سرشو رو سینه ی فریاد گذاشت و به تاپ تاپ تند قلب
فریاد گوش داد و فریاد خشک زده چشم باز کرد
نیاز به تاپ تاپ قلب فریاد گوش میداد و حس میکرد زمان ایستاده
دوست داشت تو اون حجم آرامش و در حال گوش دادن به آهنگ منظم تپش قلب فریاد بخوابه
یه خواب طولانی
فریاد گیج و مبهوت به حجم موهای طلایی رنگی که روی سینش ریخته شده بود خیره بود
گیج شده بود

1401/06/29 23:31

دستش عجیب دلش سرکشی میخواست برای خزیدن بین البه الی طالیی موهای دختر کوچولوی رو به روش و از
طرفی خشکش زده بود
صدای حرف زدن صالح و مردی رو که از بیرون از اتاق شنیدن فریاد فوری چشم هاشو بست و نیاز فوری سرشو از رو
سینه فریاد بلند کرد و اونقدر هول شده بود که تنها کاری که تونست بکنه این بود که زیر تخت فریاد قایم شه و دراز
بکشه
در اتاق باز شد و صالح و دکتر وارد شدن و نیاز در حالیکه با دست به کمر دردناکش چنگ میزد به کفش های صالح و
دکتر از زیر تخت زل زد
فریاد چشم هاشو باز کرد و صالح با لبخند گفت:
- وضعیتش چطوره دکتر؟
دکتر با لبخند دست به جیب به فریاد گیج که انگار دنبال یه چیزی میگشت خیره شد و گفت:
- حال بیمارمون خوبه آزمایشاشم چیز بدی رو نشون نداد، فردا میتونه مرخص شه البته اگر فردا رو هم بمونه بهتره
فریاد نگاه گیجشو به صالح دوخت و بعد از اون به دکتر زل زد و گفت:
- باشه
صالح دستشو به شونه دکتر تکیه زد و گفت:
- مرسی دکتر
دکتر لبخندی زد و با گفتن کاری نکردم از اتاق خارج شد
صالح خودشو رو صندلی کنارش پرت کرد و فریاد گیج آروم گفت:
- نیاز کجا رفت!؟
صالح آروم گفت:
- چیزی گفتی؟

1401/06/29 23:32

فریاد سرشو برگردوند و به صالح نگاه کرد و گفت:
- ن...نه
نیاز زیر تخت در حالیکه سرامیک های سفید و سرد زمین باعث شده بود از سرما و درد کمرش تو خودش جمع بشه
با حرص چشم هاشو بست و تو دلش خودشو به خاطر قایم شدنش فحش میداد
اگر خیلی طبیعی سر پا می ایستاد و به صالح میگفت اومده وضعیت فریاد و چک کنه اینطوری نمیشد
االن از زیر تخت فریاد بیاد بیرون بگه داشتم چیکار میکردم؟
این فکر ها تو سرش جوالن میداد و سردی سرامیک و خشکی زمین و فضای تنگ زیر تخت باعث شده بود نفسش
بگیره و از حرص قرمز شه
کمرم از سردی سرامیکا و از اینکه نمیتونستم تکون بخورم شدیدا درد گرفته بود
تا جایی که حتی اگه جاش بود میزدم زیر گریه
تحمل اینکه انقدر یک جا ثابت بمونمو نداشتم و برام سخت و طاقت فرسا بود
فریادم قصد خوابیدن نداشت اما صالح به محض رفتن دکتر گرفت خوابید و این منو عصبی تر کرد
خب وقتی نمیتونی مراقب باشی نمون دیگه!
حدود فکر کنم یک ساعت بود که به میله های باالی سرم زل زده بودم و توی ذهنم فضای اتاقو موقع اومدن پرستار
ها و تذکر دادنشون به صالح برای مراقب فریاد بودن و همچنین معاینه فریاد و تصور میکردم صدای پاشنه های
کفششون که توی گوشم انعکاس پیدا میکرد باعث روانی شدنم شده بود
همچنین ناز کردن و عشوه هایی که بعضیاشون موقع حرف زدن با فریاد داشتن روی مغزم سوهان میکشید
چند بار سعی کردم که بخوابم اما از دردی که توی کمرم بود حتی نمیتونستم پلک بزنم چه برسه بخوابم

1401/06/29 23:32

مهم تر از همه اینا خوشحال بودم فریاد نمیتونه زیاد تکون بخوره وگرنه ممکن بود صورتم بخاطر پایین اومدن تخت
برای تکوناش داغون بشه
با توجه به زمانی که توی ذهنم داشتم ساعت نزدیکای سه چهار صبح بود که صالح از خواب بیدار شد
_ چه عجب بیدار شدی
با اینکه حالت چهره هاشونو نمیتونستم ببینم اما مطمئن بودم فریاد اینو با صورتی بی حس مثل همیشه میگه
_ بابا خسته بودم
و بعد از روی تختی که بود بلند شد و به سمت مبل کنار تخت فریاد اومد و خودشو روش پرت کرد
_ چطوریا هستی؟
_ خوبم
صالح پاشو روی پاش انداخت و گفت:
_ دردی چیزی نداری؟
فریاد تکون ارومی خورد و گفت:
_ نه چیزیم نیست
_ اممم خوبه
و بعد مکث کمی کرد و گفت:
_ نمیدونم نیاز کجا رفت دم در بود
با این حرف صالح تپش قلبم بالا رفت
انقدر که حس کردم الان هر دوشون بلند میشن و زیر تخت رو نگاه میکنن
فریاد با صدایی که توش کمی تعجب موج میزد گفت:

1401/06/29 23:34

مگ اینجا بوده؟
صالحم که انگار موضوع جذابی پیدا کرده بود پاشو روی زمین گذاشت و کمی حالت نیمخیز گرفت و گفت:
_ آره پس چی فکر کردی اولین نفر اون اینجا بوده
_ چطور؟
صالح با صدایی که کمی به حرص و کالفگی میزد گفت:
_ کسی که نجاتت داده فکر کردی کی بوده؟
و بعد شروع کرد به تعریف همه چیزهایی که براش گفته بودن
با خوشحالی منتظر تموم شدن حرف های صالح و بعد حرف هایی که فریاد در جواب این ها میگه بودم که با حرف
فریاد بیشتر از قبل توی خودم فرو رفتم
_ خب؟ وظیفه انسانیش بوده و درضمن االن باید انتظار تشکر داشته باشه که منو دوباره به این زندگی نکبتی
برگردونده؟
صالح با صدایی پر از تعجب و صورتی پر از عالمت سوال که میتونستم قشنگ تصور کنم گفت:
_ فریاد! واقعا چرا اینجوری میکنی پسر؟
اما فریاد در مقابلش فقط سکوت کرد و مطمئن بودم االن پوزخند جذابی که من عاشقش بودم گوشه لبشه
صالح وقتی دید فریاد چیزی نمیگه با لحن شیطنت باری ادامه داد:
_ بابا دختره خیلی عروسکه کل اکیپ توی کَفِشَن من موندم چرا نخ نمیدی بهش!
و بعد با لحن خاصی ادامه داد:
_ بخدا اگه عاشق ساره نبودم میگرفتمش! موهاش که شبیه ابریشم میمونه لامصب چشاشم که به قول سارین
دنیاییه، کشیده و وحشی کمرشم که...
فریاد عصبی گفت:

1401/06/29 23:35

- باشه دیگه بس کن
صالح خندید و بعد با لحن ارومی ادامه داد:
_ هرکسی این نعمتو نداره ها
با چشم هایی گرد به باالی سرم زل زدم
صالح و این حرفا
از حرص دستامو مشت کردم
پسرا چه حرفایی میزدن تو خلوتشون!
با حرف فریاد همزمان لبخند و اخمی روی صورتم نشست
صداش تو سرم اکو شد:
_ باشه قبول دارم خوشگله! خیلی... خوشگله
تو دلم قند آب کردم
و بعد مثل خود صالح صداشو پایین اورد:
_ تازه دختره *** لباش اون شکلیه میاد رژ لبم میزنه دیگه آدم دوست داره...
و بعد از مکثی گفت:
_ لباش ادم دوس....
صالح نذاشت حرف فریاد کامل بشه و با صدای بلند شروع کرد به خندیدن
اخم هامو توی هم کشیدم
اینا به چه جرعتی داشتن اینجوری راجب من حرف میزدن؟

1401/06/29 23:36

صالح اروم و بریده بریده درحالیکه سعی داشت صداشو پایین بیاره تا تذکر پرستارارو نشنوه گفت:
_ پس تو هم بهش فکر میکنی
و بعد دوباره خندید و ادامه داد:
_ پس چرا انقد باهاش بدی ها؟
_ چون سرکشه و میدونی من حوصله رام کردن یه نفر دیگه رو ندارم هنوز خسته ی اون قبلیم
با حرفش ذهنم بطور اتومات به سمت بهار رفت
تپش قلبم اروم شده بود و حتی صالحم حرف نمیزد و من میتونستم صورت فریادو تصور کنم
بی حس و خنثی و با اخمی چاشنیش
_ فریاد چیشد؟
نفس عمیقی کشید که باعث شد قلبم مچاله بشه و قطره اشکی از گوشه چشمم پایین اومد
_ تموم شد
_ چی تموم شد منظورت چیه؟
_ بهار تموم شد، دیگه مال من نیست، از امشب شد برای اون پسره
و بعد ثانیه ای سکوت کرد و با لحن خسته تری نسبت به قبل گفت:
_ عروسی کردن
با حرفش بهت زده به دور و برم زل زدم
هم خوشحال بودم و هم ناراحت
خوشحال از اینکه فریاد میدونه بهار تموم شدست و ناراحت از اینکه الان چقدر حالش بده
پس برای همین بود تصادفش؟

1401/06/29 23:37

برای بهار بوده؟
بخاطر اون تا مرگم پیش رفته و حتی نمیخواسته زنده بمونه؟
بعد از اون صالح دیگه چیزی نگفت به سمت تختش رفت و فریاد هم تکونی خورد و پهلویی عوض کرد
اینو از باال پایین شدن تخت حس کردم
به پیشونیم فشار اومد و من موندم چجوری این زیر جا شدم
اتاق توی تاریکی و سکوت محض بود و فقط تیک تیک عقربه های ساعت و نفس های منظم فریاد و صالح بود که
توی اتاق پیچیده بود
ذهنم آشفته بود و بهم ریخته
درگیر اینکه فریاد به من فکر میکنه اما بهارو میخواد و اینکه فقط برای یک هوسه یا ...
دوست داشتم دستامو روی سرم بزارم و جیغ بکشم اما نمیشد
چشم هامو روی هم گذاشتم و سعی کردم بخوابم که صدای تخت صالح بلند شد
خمیازه ای کشید و به سمت در رفت
خوشحال از موقعیتی که نصیبم شده اروم بعد از چند دقیقه از زیر تخت به زور و ضرب بیرون اومدم و از جام بلند
شدم و خواستم به سمت در برم و برگشتم که با دیدن منظره رو به روم سرجام خشکم زد
زمان متوقف شده بود
قلبم بیقرار میکوبید و ضرب صداش انگار تو سکوت اتاق اِکو میشد
لبام اونقدر خشک شده بود و اونقدر خشکم زده بود که نمیتونستم حتی لبامو از کویری نجات بدم
از ترس و شوک گیج شده یه قدم عقب رفتم

1401/06/29 23:38

چشمای براقشو بهم دوخت و با خونسردی گفت:
- اومم میدونستم کوچولویی ولی نه در این حد که اون زیر جا بشی یه شب تا صبح!
تند تند پلک زدم و نگاهش کردم و کمی نیم خیز شد و چشماشو گرد کرد و گفت:
- وای نیاز وای... آخه به تو نمیخوره عاشق شدن!
قلبم ایستاد
میتونستم انکار کنم؟
بخدا که نمیتونستم
کیه که شب تا صبح بره زیر تخت یکی قایم بشه و درد و سرما رو برای یه دقیقه دیدنش به جون بخره؟
جز یه عاشق *** مثل من کی این کارو میکنه؟
با مِن مِن گفتم:
- من ..چی..زه..
نیشخندی زد و با شصتش به عادتش گوشه لب یه وَری شدش و خاروند و با همون لحن لبریز از خنده گفت:
- وای نیاز وای قیافت خیلی باحال شده
اخمام رفت تو هم
من فقط نگران این موجود مغرور و بی احساس عوضی بودم
همین موجود که مسخره ام میکرد و دوسش داشتم و در این حال ازش متنفر بودم
چشمامو بستم و گفتم:
- چی... میگی تو؟
مشتاق نگاهم کرد و با لبخند گفت:

1401/06/29 23:38

اومم تصورشو بکن یکی یک شبانه روز زیر تختت برات دل دل بزنه و اخرش با قیافه ی زار و خسته از زیر تخت به
امید فرار بیاد بیرون...
بین حرفش زد زیر خنده و در حالی که دست میزد گفت:
- خیلی فانی دختر
بغض شکست تو گلوم و قلبم یه جایی مچاله شد تو وجودم
من این موجودو هنوزم دوست داشتم؟
قطعا دیوونه بودم
لبمو محکم گاز میگرفتم
با بغضی که به گلوم چنگ میزد با دید تارم بهش زل زدم و لب زدم:
- هنوزم... بهارو دوست داری نه؟
در این حماقت به اخرین ریسمان باقی مونده چنگ زدم
پی جوابشو به تنم مالیده بودم
من هیچی برای از دست دادن نداشتم و اگر جوابی که میداد منو در هم میشکوند برای همیشه میشکستم و احتماال
هیچ وقت سر پا نمیشدم
اما بزار بدونم که بدون تالش نباختم!
جدی شد
سرد شد
درد شد
فریاد شد

1401/06/29 23:39

هیاهوی چشم آبی من شد و بهم زل زد و گفت:
- نه دیگه دوسش ندارم
پلکم لرزید و اشکم رو گونم غلطید و ناباور و با شوک لبخند زدم
دنیا به اخر رسیده؟
با جمله بعدیش کل امید و حس خوشبختی لحظه ایم زهر شد
درد شد
زخم شد
مرگ شد!
- ولی از توام متنفرم! هوم؟ چیه؟ توقع داشتی بمیرم برات؟
زمان ایستاد و من محو شدم بین حجم شکستگی هام
اون لحظه برام زمان برید
شیشه های ساعت شنی شکستن و بین شن های زمان دفن شدم
نیم خیز شد و چشماشو لحظه ای بست و انگار با جمله های خودش درد میکشید
- از زندگیم گمشو نیاز، من به تو نیاز ندارم به یه دختر مثل تو که هرز میره نیاز ندارم، ازت بدم میاد، قبل از اینکه
پشیمونت کنم و قبل اینکه بشکنمت برو نیاز
مگه نیازی ام مونده بود؟
مگه منی ام مونده بود؟
من نابود شدم!
منِ دختر بد

1401/06/29 23:39

منی که همزمان تو دانشکده با چندین تا پسر میلیاردر دوست بودم
منی که جذاب ترین استاد دانشگاه رو فتح کردم
منی که هیچکدوم از لباسام و وسیله هامو با پول خودم نخریدم
من جلوی فریاد شکستم
جلوی این پسر من از خودم گذشتم و ندید
پلک زدم و عقب گرد کردم که خوردم به میز و پارچ آب و هر اون چه که روش بود به زمین افتاد و شکست و منم
شکستم
ولی من صدا نداشتم
دستامو باال بردم و اروم و هول زده با بغض گفتم:
- ببخشید... ببخشید
فریاد مبهوت پلک زد و نیم خیز شد و نالید:
- نیاز
صدای مبهوت صالح که انگار کل این پارت فیلم سینمایی و مزخرف رو دیده بود هم مبهوت هم بین صدای فریاد
پیچید:
- فریاد چیکار کردی!
فریادم انگار فهمید چیکار کرده که به زور از تخت پایین اومد
اما من خودمو پیدا کردم
بدو نیاز بدو...
دوییدم و صالحم نتونست جلومو بگیره و من دوییدم

1401/06/29 23:40

با همه توانم دوییدم
تموم شد
دیگه پیدام نمیکنی فریاد
دیگه تموم شد
داد فریاد تو فضای مسکوت بیمارستان اون موقع صبح مثل زلزله عمل کرد و با این فاصله صداشو واضح میشنیدم
نه با گوش هام بلکه با قلب خورد شدم
- برو دنبالش صالح، *** چرا منو نگاه میکنی...میگم برو خطرناکه این ساعت
نگرانم بود؟
نه
احتماال می ترسید عذاب وجدان بگیره از مرگم !
از بیمارستان با همه زور و توانایی که داشتم خارج شدم و بی دلیل تو تاریک و روشنایی و خنکای هوای صبح به
سمت خیابون اصلی رفتم
قطره های اشک پی در پی از چشمام فرو میریختن و نه صدایی میشنیدم نه چیزی میدیدم
فقط نفس میکشیدم!
من حق داشتم که بد شم!
منی که تو اوج نوجوونی پسر عمومو دوست داشتم تا عموم ازم دل بکنه
منی که از نگاهای هرزه عموم و دستمالی هاش فراری بودم
منی که خیانت پاک ترین موجود دنیا، مادرمو با خیانتش با عموی کثافتمو تو تخت خواب دیدم

1401/06/29 23:40

اون دیگه برام پاک دامن نبود
برام مقدس نبود
برام لکه ننگ بود
برام مثل چرک و سیاهی روی لباس سفید بود که با هیچ شوینده ای پاک نمیشد
منی که مرگ پدرمو از نزدیک دیدم
من؟
مگه گذاشتن خوب باشم؟؟!!
فریاد از کدوم یک از اینا خبر داره که بهم میگه هرز میرم؟
من با خیلی ها بودم و به خیلیا بد کردم ولی هیچوقت نذاشتم دستشون بهم بخوره
نذاشتم پا کج بزارن
من حریم خصوصی خودمو داشتم
من هرزه نبودم
نبودم
دستامو رو گوشام گذاشته بودم و تند تند را میرفتم
مقصدم بی انتها بود و نمیدونستم تو شهر غریب به کجا دارم میرم
بازوم که کشیده شد گیج جیغ زدم و جیغ زدم و جیغ زدم
نمیفهمیدم چیکار میکنم
به صدای فردی که مدام با فریاد اسممو صدا میزد توجهی نداشتم

1401/06/29 23:41

دختر بد پسر بدتر
443
اونقدر جیغ زدم و دست و پا زدم که شل شدم و تو آغوش ناجیم افتادم و چشمامو گیج باز کردم و صالح رو دیدم که
تند تند و با چهره ای نگران و رنگ پریده حرف میزد و من نمیشنیدم
فقط لباش تکون میخورد
به همراهش کشیده شدم و بین گیجی ای که داشتم دست و پا ام میزدم و فقط آروم و ناله وار میگفتم:
- منو برگردون ه..هتل
بازم صداشو نمیشنیدم
نمیدونم چقدر راه رفتیم
البته من تقریبا رو هوا بودم و حتی پاهامم به زمین نمیرسید!
تو ماشینش که نشستم و درا رو که بست و تخته گاز که رفت تازه فهمیدم چه خبره و چی شده
من نه تنها جلوی فریاد بلکه جلوی همه غرورمو نابود کرده بودم
تو راه هیچی نمیگفت و منم هیچی نگفتم
بین راه برام آب میوه گرفت و به زورش تنها یه قورت خوردم و ترشای آب انارو که تو دهن بد مزه و تلخم حس کردم
انگار جون گرفتم
ماشین که رو به روی هتل متوقف شد دستم رفت سمت دستگیره و هم زمان صالح گرفته و هول زده گفت:
- نیاز من نمیفهمم فریاد چشه، حرفاتونو شنیدم ولی بدون اون یکم به زمان احتیاج داره تا بفهمه که براش مهمی
چشمامو چند ثانیه بستم
با خش دار ترین و گرفته ترین صدای ممکن که از خودم تا به حال ندیده بودم گفتم:
- شاید چند وقت بعد بفهمه بهم یه احساسی داشته، شاید!
درو باز کردم و همزمان برگشتم سمتش و همراه با پیاده شدن گفتم:

1401/06/29 23:42

ولی خیلی دیره!
از ماشین پیاده شدم و به سمت ورودی هتل رفتم
پله هارو دوتا یکی باال رفتم و صالحم از ماشین پیاده شده بود
با سرعت کارتمو از پذیرش گرفتم و به سمت اسانسور رفتم و قبل از اینکه صالح بهم برسه درها بسته شدن
تا درها بسته شدن دکمه طبقه ام رو زدم و افتادم کف اسانسور و با همه توانم زار زدم
نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم
من دیگه تحملم تموم شده بود
من از قوی بودن انصراف میدم!
بسه دیگه
تمومه
با پاهایی که انگار به هر کدومش وزنه ای صد کیلویی وصله و چشمایی پر از اشک که انگار باهم مسابقه گذاشته
بودن و هر کدوم با سرعت بیشتری نسبت به قبلی روی گونه هام سر میخوردن درِ اتاقو باز کردم و واردش شدم و بی
حال خودمو روی کاناپه پرت کردم
ذهنم آشفته بود و خیلی چیزا توی سرم چرخ میخورد
چرا من؟
چرا؟
هر لحظه ذهنم به گذشتم کشیده میشد و صحنه های مختلفی توی ذهنم تداعی میشد
پسرای جور واجوری که باهاشون بودم

1401/06/29 23:42

ماشین هایی با مدل های مختلف
پارتی و رقص های شبانه و کلوب هایی که میرفتم و شاد بودنم در عین غرورم اما بین همه این ها باز یک دختر وجود
داشت
دختری که عموش عوضی ترین فرد بود
مثل عموی های داستان ها نبود
مثل اونایی که شبیه پدراشونن نبود
مثل اونایی که عموهاشون پشتشونن نبود
عموی من اون هیوالی زیر تخت بچگیام بود
اون دزد رویاهای شبونم بود
سرعت اشک هام بیشتر شده بود
انگار که اونام داشتن فرار میکردن مثل من
ذهنم دوباره پرت شد به قبل
اما نه خیلی قبل
همین چند دقیقه پیش
همین چند دقیقه پیش که خورد شدم و چیزی ازم باقی نموند
یادم اومد از حرفش که بین همه اونا برام پر رنگ تر بود
) هرز...هرز...هرز (
و بارها و بارها توی ذهنم پخش شد
هق هقم که تا اون موقع خفه بود اوج گرفت

1401/06/29 23:43