The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

من هرز نبودم
اره با خیلیا بودم
رفت و امد داشتم
دوست پسرای رنگی دختری که هیچی از خودش نداشت
اما هرز نمیرفتم
نمیزاشتم کسی پاشو از گلیمش درازتر کنه اما اون گفت ...!
به اینجا که رسیدم صدای جیغم توی فضای تُنگ مانند اتاق پیچید
مثل ماهی بودم که نمیتونست تنفس کنه
صدای گوشیم که مدام زنگ میخورد روی مغزم خط میکشید
با دست هایی لرزون گوشی رو برداشتم و به سمت دیوار پرت کردم و به هزار تیکه شدنش نگاه کردم
همون موقع صدای در اومد اما به در زدن عادی شبیه نبود جوری بود که هر لحظه امکان شکستنشو میدادم و پشت
بندش داد و بیداد و صدای مهران اما توجهی نکردم و همچنان به گوشیم که مثل من خورد شده بود چشم دوختم
_ نیاز نیاز عزیزدلم احتیاج تروخدا درو باز کن
و بعد بازم صدای در زدنش
دوست داشتم برم و درو باز کنم اما پاهام یاری نمیکرد
دوباره نفس کم اوردم
خس خس کنان دستمو روی گلوم کشیدم و با بدنی سنگین و پاهایی سست و لرزون به سمت در رفتم و درو باز
کردم و به محض باز کردنش خودمو توی بغل مهران پرت کردم
مهران اروم دستشو روی موهام میکشید مثل مامانا

1401/06/29 23:43

تک خنده ای کردم
من که مامانی نداشتم برام اینکارو کنه
حرفو اصالح کردم و کلمه پدرو جانشینش کردم
_ نیاز چیشده؟ صدای جیغتو شنیدم نفهمیدم چجوری اومدم، بقیه هم خیلی کنجکاوی کردن اما فرستادمشون برن
بی توجه به حرفاش از بغلش بیرون اومدم و با چشم هایی اشکی به مهران نگاه کردم و گفتم:
_ مهران من هرز میرم ؟؟
با این حرفم مهران با تعجب نگاهم کرد و...
دستاشو روی بازوهام گذاشت و منو عقب کشید و گفت:
_ چی میگی دختر این حرفا چیه؟
دستمو عصبی مانند رو صورتم کشیدم که باز هم بدون توجه بهش ادامه دادم:
_ منم مثل مامانم نه؟؟ من هرز میرم من هرز میپرم اره
و بعد با صدای بلندتری که خش عجیبی توش بود داد زدم:
_ مهران من هرز نمیرم، نمیرم بخدا، من اینجوری نیستم، بهش بگو
و بعد پاهامو جمع کردم و مثل جنین توی خودم جمع شدم و زیر لبم مدام زمزمه میکردم:
_ من هرز نمیرم
مهران نزدیکم اومد و اروم پیشونیمو بوسید و اروم گفت:
_ نیاز نمیخوای بگی چیشده ها؟ کی این حرفو زده؟ بگو تا برم و زندگیشو جهنم کنم، کی گفته تو هرز میری؟
خودمو توی بغلش جمع کردم و فشار دادم و فین فینی کردم و بعد ماجرارو براش بین هق هق هام تعریف کردم

1401/06/29 23:44

گفتم و گفتم از هرچی که به ذهنم میرسید
حتی حرفایی که بارها بهش گفته بودم دوباره طوطی وار تکرار کردم
انقدر گریه کردم و حرف زدم که اخر توی تکون های گهواره مانند مهران خوابم برد
----------
به عارف که رو به روش نشسته بود خیره شد
نیم ساعت بود که معطل صالح بودند تا نامه ترخیص رو بیاره
بدنش درد مزخرفی داشت اما ذهنش از بدنش بیشتر کوفته و خسته بود
از دیشب به نیاز فکر میکرد
اون دختر مو طالیی عجیب که یهویی وارد زندگیش شد و سعی کرد جای بهارو بگیره اما موفق نبود
بعد از این حرف مکثی کرد و برای ثانیه ای توی ذهنش )موفق بوده( ای نقش بست که خیلی سریع مثل اومدنش
محو شد
باالخره صالح وارد اتاق شد و بعد به کمک عارف زیر پهلو های فریاد رو گرفتن و اروم اروم به بیرون بردنش
توی ماشین هیچکس حرفی نمیزد
صالح تمام توجهش به رانندگی بود
عارف هم کتابی مرتبط با رشته اش را میخواند و فریاد هم در ذهنش دنبال دلیل و منطقی برای حرف های دیشبش
میگشت
همیشه این حرف ها را میگفت

1401/06/29 23:44

دخترهای زیادی بودند که با این حرف ها دک شده بودند اما نیاز ...
عصبی دستی البه الی موهایش کشید
----------
با سر درد عجیبی از خواب بیدار شدم
بدنم کوفته بود و درد میکرد
تکونی توی جام خوردم که چشمم به مهران افتاد
روی کاناپه وسط اتاق خوابیده بود
اتفاق های دیشب جلوی چشمم نقش بست
بدنم دوباره یخ بست و حالت انقباض گرفت
به سختی از جام بلند شدم که بخاطر سست بودنم روی زمین افتادم و از صدای افتادنم مهران رو از جاش پروند و
اخمی روی صورتم نشوندم
ازین ضعف متنفر بودم
مهران سمتم اومد و وقتی اخم های درهممو دید حرفی نزد و فقط کمکم کرد که از جام بلند شم
گشنم بود و شکمم قر قر میکرد
خب معلومه دو روزه غذا نخورده بودم
_ چیزی میخوای برات بیارم؟
لبامو با زبون تر کردم و گفتم:

1401/06/29 23:45

نه
به ساعت با اخمای تو هم نگاه کردم
چشمام گرد شد!
ساعت هشت و نیم شب بود!
با بهت برگشتم و به مهران نگاه کردم
مهران لب تاب رو از جلوش برداشت
بهم نگاه کرد و گفت:
- فریاد ساعت چهار مرخص شد، تا االن استراحت کردن، برای پارت سه فیلم برداری رفتن کویر
با گیجی سرمو خاروندم و گفتم:
- من بازیگرشم
مهران چشم بست و گفت:
- فعال قراره صحنه ای که فریاد و غیره و بقیه رو بگیرن
با اخمای تو هم نگاهش کردم و گفتم:
- فریاد مگه مریض نیست؟ با زخم و... چجوری رفته؟
خندید و گفت:
- نه بابا...از من و تو سالم تره عوضی، روی بخیه هاشو با گریم پوشوندن و کلاه سر کرده و خلاصه باید فیلمو تا لو
نرفته گویا تموم کنه
با حرص چشم بستم و گفتم:
- ما هم میریم

1401/06/29 23:45

مهران مبهوت گفت:
- کجا؟
با حرص دوییدم سمت چمدونم و برش داشتم و به زور بلندش کردم و انداختمش رو تخت و در حالیکه چند دست
لباس مینداختم رو تخت با حرص گفتم:
- اول میریم کویر خداحافظی کنم ازش و بقیه، ببینه تموم شده، بعدش باهم برمیگردیم تهران
مهران با گیجی گفت:
- االن یعنی میخوای برگردیم؟
لباسارو برداشتم و به سمت حموم رفتم و با حرص گفتم:
- بهش نشون میدم چه اشتباهی کرده
مهران به سمتم اومد و بازوم و گرفت و منه عصبی و آشفته رو برگردوند سمت خودش و با چشمای گرد شده گفت:
-مگه قرار نبود با من حرصش رو دربیاری؟
عصبی و کالفه پسش زدم و پشتم رو کردم و گفتم:
-دیگه دلیلی نداره بهش ثابت کنم که دوسم داره.
مانتوم رو تو مشتم فشردم و با بغضی که داشت به گلوم چنگ می زد خفه گفتم:
-چون فهمیدم دوسم نداره!
مهران کلافه عصبی خندید و گفت:ببین دختر جون من الان هم زمان هم تو رو هم فریاد رو می تونم درک کنم.

1401/06/29 23:46

عزیزم پسره تازه فهمیده عشقش ازدواج کرده و تازه فهمیده که رویای صورتی بهارش خیال بوده و بس.چه توقعی
داری؟ درسته خیلی تند رفته خیلی اذیتت کرده اما نباید با عجله تصمیم بگیری!
دستم و با بغض رو گوشام گذاشتم و خفه و لرزون گفتم:
-بس کن مهران تموم شد تموم شد.
مهران دهن باز کرد تا چیزی بگه اما عصبی و کالفه تقریبا داد زدم:
-حرف نزن!
پشتم و کردم و به سمت حمام رفتم و در رو محکم و با حرص بستم و دوش آب و باز کردم و رفتم زیر دوش آب و.
اصال مهمنبود لباسای تنم رو در نیاوردم.مهم نبود سردی آب باعث لرزممی شه.
من نیاز داشتم به این سرما منباید به خودم بیام باید بتونم.
می میرم ولی می تونم.
قصدی که داشتم جدی بود من باید تمومش می کردم.چون دیگه دلیلی نداشتم من دیگه اون من سابق نمی شدم.
من تا عبد و یک روز جایی تو سینم خالی بود قلب تیکه پاره شدم و من تو اون بیمارستان جا گذاشتم من دیگه
دلیلی نداشتم.
از حموم خارج شدم ،تو حموم لباسام و پوشیده بودم.
دستی روی مانتوی جلو باز زغالیم کشیدم و تی شرت سفید زیرش و با کفشای کتونی تخت و سفیدم ست کردم.
موهام و خیس بی حوصله محکم باال بستم.
شال مشکیم و رو سرم انداختم و تو اتاق و نگاهی انداختم و خبری از مهران نبود و روی تخت یه جعبه پیتزا با
نوشابه بود و من عجیب دلم ضعف می رفت و اما بازم بی میل بودم.
روی تخت نشستم و همون طور که در جعبه رو باز می کردم به جسد گوشیم که رو زمین افتاده بود خیره شدم

1401/06/29 23:47

تیکه ای پیتزا برداشتم و همراه با اون بغضم و هم قورت دادم.
چه طعم جدیدی! پیتزا مخصوص با طعم بغض!
سه تا تیکه به زور برای از بین بردن ضعف و غر غرای شکمم خوردم و از جا بلند شدم و چمدون جمع شدم و
برداشتم و دسته اش و به دست گرفتم و کشون کشون بردمش سمت در.
در و باز کردم و سینه به سینه مهرانی شدم که حاضر و آماده دستش رو برای در زدن باال آورده بود.
با نیش شل دستش و برد باال و به موهای حالت داده اش حالت داد و گفت:
-جون چه هم زمان!
نیشخندی زدم و براش سری تکون دادم و گفتم:
-بریم.
باز زده بود به در بانمکی!
خم شد و دستش و دراز کرد و گفت:
-بفرمایید لیدی مو طلایی.
با حرص زیر لب گفتم:عمت و مسخره کن. خندید و با هم خارج شدیم و انگار نه انگار من چمدون دستمه! دست به جیب جلو تر از من به سمت اسانسور می
رفت و سوت می زد.
با حرص گفتم:
-بیشعور
صدام و شنید و شلیک خنده اش به هوا رفت و از دخترا قشنگ تر می خندید این بشر!

1401/06/29 23:50

اومد سمتم و خنده کنان دسته چمدون رو گرفت و کشیدش تو اسانسور.
من موندم شب تو کویر فیلم برداریشون چه دلیلی داره؟
یادمه تو صحنه پردازی صحنه ی آتیش تو تاریکی و آسمون می خواستن بیارن.
احتماال برای همین امشب اون جان.
لبم و به دندون گرفتم و تو آینه اسانسور به صورت رنگ پریدم زل زدم.
لبام رو اون قدر دندون کنده بودم و رژ نخورده خشکه زده بود و ترک ترک و خون مرده شده بود.
مهران به من از تو آینه خیره شد و نچ نچی کرد و گفت:
-مگه آدامسه که دائم لبات و می جویی؟
سرم و پایین انداختم و با اخم به کفاشم زل زدم که مهران چونم و گرفت و با نیش شل بهم زل زد و قبل این که بفمم
می خواد چی کار کنه نرمی و خیسی چیزی و رو لبام حس کردم.
با چشمای گرد شده به مهران زل زدم!
ویتامین لب و که شکل رژ لب بود و تند تند رو لبام می کشید و جوری با دقت کارش و انجاممی داد انگار داره اتم
کشف می کنه!
لبام از خشکی و سوزش در اومد و حاال الیه زخیم مایع شکلی و روش حس می کردم.
با چشمای گرد شده به مهران که در رژ لب و می بست و می زاشتش تو جیبش خیره شدم و گفتم:
-ویتامین لب!
خندید و گفت:
آره

1401/06/29 23:53

هیچی نگفتم و فقط بهش لبخند محوی زدم.
در آسانسور باز شد و هر دو خارج شدیم.
کارت اتاقمون رو تحویل دادیم و قبال پول اقامت من توسط فریاد داده شده بود.
پس با خیال راحت از هتل خارج شدیم و به سمت L90 نوک مدادی مهران رفتیم.
دزدگیر و زد و در صندوق عقب و باز کرد و دوتامون چمدونامون رو گذاشتیم.
هرچند که من چمدون داشتم و مهران یه ساک کوچیک و دستی داشت.
هر دو نشستیم تو ماشین و آدرس کویر رو پرسید و من کمربندم و بستم و چشم رو بستم و خوابمنمیومد ولی
عجیب سرم درد می کرد و دلمتنها سکوت می خواست و سکوت
هوا تاریک بود و جاده نا اشنا و برای پیدا کردن مسیر مهران خیلی ادرس پرسید و از اون جایی که خیلی خنگ بود
مسیرمون بیش از اون چه که باید طول کشید.
خیالمراحت بود که بچه ها شب قراره تو چادر هاشون تو کویر بمونن.
حدودا ساعت یازده شب بود که رسیدیم.
ماشین و نگه داشت و چون من مسیر و یادم بود با هم راه افتادیم.
هوا تاریک بود و اسمون پر ستاره.
انگار زمین و اسمون و به هم دوخته بودن از دور تنها، خاکی سیاه زمین و سورمه ایه آسمون و اوننقاط کوچیک و
بزرگ چشمک زن دیده می شد.
خیلی خیلی قشنگ بود و این صحنه کمی فقط کمی باعث شد از اون حالت اولیه دپرسیم خارج شم.
مهران مدام حرف می زد:
-وای چه خوشگله وای نیاز اسمون چه قشنگه کاش زود تر میومدیم!
الان بچه ها نمی گن چرا این قدر عجله ای داریم بر می گردیم؟

1401/06/29 23:54

می گن چرا تا فردا صبر نکردی و..؟
تند تند حرف می زد و هر دو کفش به دست به سمت چادر بچه ها نزدیک می شدیم.
از دور آتیشی که درست کرده بودن دیده می شد و صدای آهنگی که با باند هاشون گذاشته بودن شنیده می شد.
خسته از حرفای مهران پلک بستم و نفسم حبس شد با دیدنش که یه پتوی نازک آبی دور خودش پیچیده بود و رو
صندلی کنار بقیه نشسته بود.
کنار اتیش بود و به شعله های اتیش زل زده بود و انگار تو این دنیا نبود و از شلوغی و سر و صدای اطرافش دور بود.
پیشونیش بخیه داشت و زیر چونش هم.
اون قدر بهشون نزدیک شدیم که صدای بلند و خوش حال سارین توجه همشون و از سیب زمینی های آتیشیشون
پرت کرد:
-نیاز!
همه برگشتن و با خوش حالی و خنده هو کشیدن و مهران که گویا با همشون رفیق شده بود با خنده و ادا و اطفار
رفت سمتشون و در حالی که با اهنگ قر می داد خودش و پرت کرد رو زمین کنار اتیش.
سنگینی نگاه داغش و حس می کردم اما نگاهش نکردم، مردم ! اما نگاهش نکردم.
درد داشت اما نگاهش نکردم.
لبخند محوی به سارین زدم و گفتم:
-سالم.
عالوه بر سارین همه بچه ها سالمکردن و خوش حال بودن که حالم خوبه و اومدم پیششون.فکر می کردن بعد اون
شب که مریض شدم تو بیمارستان استراحت می کردم.اما خبر نداشتن که من مریض شده بودم اما نه اون مریضی
که اونا فکر می کردن!
منمریض یه پسر عوضی و چشم آبی شده بودم.که ذره ذره وجودم و نابود می کرد

1401/06/29 23:55

صالح لپ تاپ به دست از تو چادر اومد بیرون و رو به بچه ها با حرص گفت:
- مگه نگفتم لپ تاپاتون و شارژ کنید. این االن خاموش شد ک...
با دیدن من ساکت شد و ادامه حرفش و خورد و با چشمای گرد اول به من و بعد به فریاد زل زد و نگاهش و طوالنی
کرد و از فریاد چشم گرفت و دوباره به من زل زد و گفت:
- نیاز !
ابرو باال انداختم و معمولی نگاهش کردم و آروم گفتم:
- سالم. می تونی از لپ تاپ من استفاده کنی
عارف از بین جمع اومد سمتم و با خیرگی و ریز بینی نگاهم کرد.
می دونستم سعی داره از چشمام همه چیز و بفهمه و از حالت نگاهش کامال مشخص بود که صالح لطف کرده و همه
چیز و گذاشته کف دستش.
برای عارف آروم سری تکون دادم و چشمام و ازش دزدیدم.
- الزم نبود بیای، خودمون ضبط و تموم می کنیم.
این صدای خش دار و گرفته ی فریاد بود که بین هیاهوی اطرافم گوشام و سوراخ کرد.
مغزم درد گرفت و بعدش ریشه گرفت تو سینم و بعدش جای خالی قلبم سوخت.
پلک زدم و با حرص چشم بستم و لبخند آرومی زدم و برگشتم و به نگاه براقش زل زدم و گفتم:
- اومدم خداحافظی کنم!
هیاهوی بچه ها در لحظه خوابید و مهرانم بلند شد اومد سمتم.
نگاه فریاد خشک شده رو صورتم باقی موند و پلک چپش پرید و تند تند پلک زد و گیج گفت:

1401/06/29 23:56

- چ..چی! یعنی چی؟
مهران با نیشخند اومد سمتم و شونم و گرفت و نگاه فریاد میخ شد و داغ شد و آتیش گرفت.
میخ شده بود به دستای پیچیده شده مهران دور شونه های ظریفم.
مهران با لبخند به فریاد زل زد و گفت:
- دارم نیاز و برمی گردونم تهران، خسته شده یکم
صالح با تعجب بهمون نزدیک شد و فریاد چشماش و بست و بلند شد و به آسمون نگاه کرد و بعد از چند لحظه در
حالی که تند تند پلک می زد عصبی اما خفه رو به مهران گفت:
- ببخشید! نفهمیدم، اومم تو کی ای اون وقت؟
مهران ابرو باال انداخت و با لبخند رو اعصابی گفت:
- دوستشم!
به فریاد نگفت به تو چه!
به فریاد نگفت چون می دونست االن فریاد از همه مهم تره.
فریاد به سمتم اومد و مهران جلوم وایساد و من انگار پشت مهران قایم شدم از این هیاهوی عصبی و دیوونه شده!
سارین جلو اومد و با حرص گفت:
- واسه چی بری نیاز؟! یعنی چی؟
صالح بازوی سارین و گرفت و اروم به عقب کشیدش
با این حرکتش نشون داد اگر قراره نیاز به کسی جواب پس بده تو نیستی!
عارف آروم گفت:
- نیاز یه دختر عاقله، دوست داره بره، شما چرا جوش می زنید؟

1401/06/29 23:56

بعد از این حرفش مستقیم زل زد به فریاد
رسما چشماش داد می زد که تو که گند زدی به روحش و گفتی بره چرا حاال داغ کردی؟
فریاد چشم بست و گفت:
- ما یه قراردادی داشتیم نیاز!
با این حرفش وجود مهران و بقیه رو نادیده گرفت.
بهش زل زدم و با حرص آروم گفتم:
- من آهنگ و تحویلت دادم، برای ضبط اولم همه کارا رو انجام دادم، حقوقمم گرفتم، نیازی به موندنم نیست، دیگه
ام فکر نکنم باهات کار کنم، دیگه هم و نمیبینیم، اومدم خداحافظی کنم و بگم همکاری خوبی بود !
از چشماش آتیش می زد بیرون.
یهو به سمتم اومد و با کف دست زد به پیشونیش و با حرص گفت:
- وای نیاز وای نیاز
انگار همه فهمیدن این یه مکالمه ساده نیست و اگر فریاد و نگیرن میاد من و نصف می کنه!
عارف بازوی فریاد رو گرفت و فریاد اروم با حرص تند تند گفت:
- آرومم آرومم.
با حرص داد زدم:
- خب دیگه خداحافظیمون و کردیم، بهتره بریم.
پیراهن سورمه ای مهران و گرفتم و کشیدمش و گفتم:
- بریم مهران.
فریاد با حرص رو به صالح گفت:

1401/06/29 23:57

- باز گفت بریم! باز گفت مهران!
یهو داد زد:
- چه مهرانی اخه!
مهران آروم برگشت سمتم و گفت:
- ای جان عصبی شد عزیزم
بچه ها همه ساکت شده بودن و جو متشنج شده بود!
کالفه به مهران زل زدم و گفتم:
- مهران بس کن دیگه، جلوی خودت و بگیر.
مهران چشمک با مزه ای زد و گفت:
- بسپرش به من.
برگشت سمت فریاد و با خونسردی به چشمای براق شده ی فریاد زل زد و گفت:
- حاال تو چرا عصبی شدی؟ خودت و کنترل کن!
فریاد و انگار آتیش زدن
به سمت مهران خیز برداشت و غرید:
- خیلی حرف می زنی بچه!
با بهت گفتم:
- فریاد چته؟
سارینم کلافه از عصبانیت بی حد و اندازه و عجیب فریاد گفت:

1401/06/29 23:58

- راست می گه! چته فریاد؟
فریاد غرید:
- ما قرار داشتیم نیاز.
عقب عقب رفتم و با غم نگاهش کردم و گفتم:
- آره ولی خب تا جایی که من می دونم و چیزایی که یادمه و ازت شنیدم قراردادی نمی مونه!
فریاد خشکش زد.
تو همون حالت موند و عارف ولش کرد و بغضم و به زور قورت دادم اما یه جایی بین گلوم باقی موند.
لبم و گاز گرفتم و به چشمای گیج و ناباورش زل زدم و اون آروم گفت:
- ن...نمی بینمت یعنی؟
دندنام و رو هم سابیدم و بغض کوفتیم نمی زاشت حرف بزنم.
اما حرف زدم.
با همون بغض آشکار و مسخره حرف زدم:
- دیگه هم و نمی بینیم.
انگار بچه ها ام فهمیدن یه خبرایی هست.
اون قدر حالتای من و فریاد ضایع بود که احتماال همه فهمیدن.
سارینم فهمید که عصبی به سبد جلوی پاش لگدی زد و پشتش و کرد و رفت.
من با زبونم لبام و خیس کردم و با بغض به فریاد نگاه کردم و گفتم:
- بریم مهران.
مهران سری تکون داد و دستم و گرفت و نگاه فریاد میخ دستامون شد.

1401/06/29 23:59

اون قدر میخ که لرزم گرفت.
اما دستام و جدا نکردم و بر عکس دست مهران و محکم تر فشردم.
از بچه ها فاصله گرفتیم و پشت کردم و با اولین قدمِ دور شدنم انگار یه جونم و از دست می دادم.
شده بودم شبیه شخصیتای بازی های کامپیوتری که چند تا جون دارن.
من با هر قدمی که از هیاهوی بدجنس و چشم آبیم دور می شدم یک جونم و از دست می دادم.
وقتی ازشون اون قدری دور شدیم که دیگه نبیننمون پاهام سست شد.
آخرین جونم بود اما آخراش!
مهران متوجه شد که توانی واسم نمونده!
من ویرون شده رو کشید و اون حرف می زد و دلداری می داد و من گیج و گنگ تنها پلک می زدم.
سوار ماشین که شدیم کمربندم و بست و من چشم بستم و بغضم هنوز سر جاش بود و احساس خفگی داشتم.
کاش نمی زاشت برم.
کاش صدام می زد.
کاش می گفت بمون.
کاش می گفت بمون نرو...
کاش می کشت منو
می زد منو
داد می زد سر من و نمی زاشت برم
کاش میومد می زد تو گوشم می گفت چرا می ری؟
کاش داد می زد بمون

1401/06/29 23:59

ن..نه.
خدایا میشه فریاد بیاد؟
مثل دیروز که نجاتم داد بیاد و نجاتم بده؟
بیاد و قصه پایانش خوش باشه
فریاد بیا
فریاد بیا
جلوم رو زانو هاش نشست و دستش رو به سمت چونم آورد که جیغ خفه ای زدم و سرمو چسبوندم به در
خیلی بچه بودم بغلم میکرد.
لبخند میزدم
عموم بود
عموم بود
دستش میرفت سمت ممنوعه هام
عموم بود
چه ایرادی داشت؟
مثل بابا بود
ولی مگه بابا اینجوری بغلم می کرد؟
اون عموم بود مگه نه؟
پس چرا اون حرفا رو می زد؟
بچه بودم

1401/06/30 00:23

خیلی بچه بودم
شبا می ترسیدم بخوابم که نکنه عمو باز هیوال شه بیاد باهام بازی کنه؟
از همون بازی هایی که در گوشم می گفت هیچی نیست، بازیه،
از همون بازی هایی که من ازش وحشت داشتم
عمو مگه این جا دنیای واقعی نیست؟ پس چرا باهام بازی می کنی؟
مگه این جا همون دنیایی نیست که براش فیلم ساختن؟
اسم فیلمه چی بود؟
دستام چنگ میشه رو صورتش و اون به کاراش.ادامه میده.اسم فیلمه چی بود؟
هیس؟ نه هیس نبود.دختر داشت
یادماومد
هیس دختر ها فریاد نمی زنند!.همه دخترا مجبورن خفه شن.الل شن
- جیغ نزن، خودت اذیت میشی
جیغ نزنم؟
باشه منم الل میشم تو ام همون طور که تو بچگی روحم رو کشتی جسمم بکش
بکش
بکش
دستو پا میزنم
دستش رو بدنم می شینه و من دیوونه وار میلرزم.
من واقعا دختر بد قصه ام؟

1401/06/30 00:23

من که بدم و این همه درد می کشم و بی چاره ام پس خوبا در چه حالن!
نمیشه یکی بیاد نجاتم بده؟
مثل فیلما
مثل رمانا
مثل قصه ها
فریاد بیاد!
روهام بیاد!
محمد مهدی!
حتی پرهام!
مهران!
حتی اون پسر گوریل؟
یکی بیاد نجاتم بده
گلوم میسوزه از جیغ هام...
لباسام سر جاشه؟آره هنوز سر جاشه.اما کمی پاره شده.
کم مونده به هدفش برسه.
کم مونده بازی رو ببره و منو نابود کنه
خیلی کم مونده...
صدای در اتاق میاد

1401/06/30 00:24

سایه اش از جلوم محو میشه.
درو باز میکنه.جسمی به داخل اتاق پرتاب میشه و من قدرت دیدنش رو ندارم.
چون می لرزم.کسی که می لرزه و دندوناش دارن به شدت به هم برخورد می کنن قطعا قدرت برگشتن و دیدن
فرشته نجاتش رو نداره!
اما صدا هارو میشنوم.
این صدا صدای منشی نیست؟
- *** روانی داری چیکار میکنی؟ یکی بیاد ببینه چی؟ دختره داره میمیره
- برو گم شو بیرون دخالت نکن.
بلند شو نیاز
بلند شو
نمیر نیاز
االننمیر
فرار کن و با شرافت بمیر
اصلا خودتو بکش ولی اینجا نمیر
زیر این مرد جون نده
بمیر ولی نه اینجا
گردن خشک شدم رو بر میگردونم
پشت به من در حال بحث و جدالن

1401/06/30 00:24

دختره با حرص جیغ جیغ میکنه و من دستای لرزونم رو به زمین تکیه میدم و برمیگردم و از میز می گیرم و پاهام
میلرزن و آمادگی بلند شدن ندارم ولی من باید برم
جلوی مانتوم رو با دست می گیرم و برمی گردم و می بینم که منشی نگاهش بین جیغ جیغاش به من می افته.
پاهام خشک میشه و از وحشت کم مونده بی افتم و اشکای داغم صورتم رو می شورن و منشی با مکث ازم چشم
میگیره و یقه ی اون حیوونو میگیره و حواسشو پرت میکنه و جیغ میزنه:
- تو به من قول داده بودی عوضی...
مرسی منشی دوست داشتنی
مرسی که نجاتم دادی
هرچند که برای من نباشه و پای منافع خودت وسط باشه.
اما نجاتم دادی
از دیوار فاصله میگیرم و با تمام سرعتی که از خودم انتظار دارم به بیرون میدوام.
نمیر نیاز
االن نمیر
به سمت اسانسور رفتم و دستم رو به درش گرفتم که نیفتم.
درو باز کردم و خودمو پرت کردم داخل
در محکم بسته شد و صدای داد اون تو فضای اسانسور پیچید:
- نیاز کجاس؟ نیاز؟
از وحشت دستم لیز خورد و افتادم کف اسانسور و صدای کوبیده شدن دستاش به در اسانسور همراه شد با پایین
رفتن اسانسور.
دستم رو رو گلوم گرفتم و با یه دستم به جلوی مانتوم چنگ زدم

1401/06/30 00:25

دکمه هاش کو؟
تو آینه اسانسور نگاهم به خودم افتاد و من چرا نمی تونستم نفس بکشم؟
در اسانسور که باز شد همه کارمندایی و اونایی که تو اون طبقه بودن مبهوت نگاهم کردن و من تند تند نفس می
کشیدم.
اما اکسیژنی وارد ریه هام نمیشد
چند تا از کارمندای زن به سمتم دوییدن و زیر بازوم و گرفتن و مبهوت جلوی باز مانتوم رو رد چنگ و کبودی رو
شکمم شدن
- خانومحالتون خوبه؟ خانوم کرمانی زنگ بزنید اورژانس
وحشت زده دختر جوون و چادری کنارم و هول دادم و از بدنه اسانسور گرفتم و بلند شدم.
سنگینی نگاه همه رو رو خودم حس می کردم.
- ولم کن
هولشون دادم و با همه توانم به سمت در خروجی دوییدم.
جلوی مانتوم رو رو هم گذاشتم و شالم رو از رو گردنم رو سرم هول دادم و گوشه های شال رو رو جلوی مانتوم
انداختم.
تو پیاده رو راه می رفتم و سرم پایین بود و بلند بلند نفس می کشیدم و هقهقه امم این بار صدا داشت
این بار غرور مهم نبود
- هیع...هیعع.
نمی تونستم نفس بکشم.
خم شدم و محتویات معدم رو گوشه جوب بالا اوردم و پیر مردی کنارم نشست و گفت:
- دخترم خوبی؟

1401/06/30 00:25

با گریه و هقهقه گفتم:
- ن...نه برام ماشین بگ..
منظورمو فهمید و با نگرانی گفت:
- تلفنت رو بده زنگ بزنم مادر پدرت یا ببرمت بیمارستانی چیزی.
با حرص برگشتم سمتش و به چشمای خیره اش زل زدم و با گریه جیغ زدم:
- ماشین..بگ..
مردم دورمون جمع شده بودن.
پیر مرد با عجله بلند شد و رفت سمت خیابون و من سرم پایین بود و جلوی مانتوم رو چسبیده بودم و هرکس یه
چیزی می گفت:
- شاید معتاده بهش مواد نرسیده!
- احتماال دختر فراری ای چیزیه...
بازوم که کشیده شد جیغ زدم و دست و پا زدم که صدای مهربون و نگران پیر مرد و شنیدم:
- منم..دخترم. بیا ماشین گرفتم.
سر بلند کردم و ترسیده به پیر مرد چسبیدم و به کمکش بلند شدم و من و برد سمت ماشین زرد رنگ گوشه
خیابون و در و عقب و باز کرد و نشوندم و رو بهم گفت:
کرایه رو حساب کردم دختر جان آدرس خونت رو بده.
خونه نداشتم که!
روهام میفهمید عمو رو می کشت

1401/06/30 00:27

قاتل میشد..
ادرس خونه محمد مهدی رو با بی جونی دادم و چشم بستم و ماشین راه افتاد و من چرا نمی میرم؟
االن بمیر نیاز
االن بمیر
پله هارو دو تا یکی باال رفتم و اونقدر حالم بد بود که از نرده ها و دیوار برای کشیدن خودم به باال استفاده می کردم.
چشمام سیاهی می رفت و جلوی مانتومم بی خیال شده بودم.
به در کرمی رنگ روبه روم نگاه کردم و دستای لرزونم رو بردم سمت زنگ و زنگ رو زدم.
شالم رو جلوی مانتوم سر دادم و خم شدم و چشم بستم تا جلوی این سرگیجه لعنتی رو بگیرم.
دنیا دور سرم می چرخید
مثل چرخ و فلک
مثل یو یو
مثل هرچیزی که در حال حرکت باشه
صدای درو که شنیدم سر بلند کردم و به دختر جوون روبه روم زل زدم.
حدس اینکه دختر صاحب خونست سخت نبود.
چشمای عسلیشو بهم دوخت و با بهت و خشک شده گفت:
- سالم...بفرمایید!
یه چادر گل گلی رو سرش بود و از البه الی چادرش تی شرت صورتیش دیده می شد.
آب دهنم رو به سختی قورت دادم و خفه و با بغض گفتم:

1401/06/30 00:27