کلیدای خونه ی محمد مهدی رو بده، برای آب دادن گلهاش داده بوده به بابات.
گیج و مبهوت بهم خیره نگاه میکرد و چشماش رو لبای متورم و کبودم و چشمای قرمز و اشک آلودم خشک شده
بود.
- نشنیدی؟
به خودش اومد و گیج گفت:
- صبر کنید به بابام بگم زنگ بزنه به اقا مهدی..
با حرص دستمو کوبیدم به دیوار و گفتم:
- همین امروز صبح رُهام اومد وسایل منو گذاشت تو این خونه، من یه مدت اینجا زندگی می کنم.
دختر گیج نگاهم کرد و یهو با صورت باز شده گفت:
- آهان...نیاز خانوم؟
زیر لب گفتم:
- جون بکن
لباشو گاز گرفت و ببخشیدی گفت و دویید تو خونه و من بی حال خم شدم و رو پله ها نشستم.
حالت تهوع داشت داغونم می کرد.
بمیر نیاز
بمیر
در باز شد و دختره اومد بیرون.
به حال زارم نگاهی انداخت و دلسوزانه رفت سمت در و در رو باز کرد و برگشت سمتم و گفت:
- حالتون خوبه؟
1401/06/30 00:28