The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

کلیدای خونه ی محمد مهدی رو بده، برای آب دادن گلهاش داده بوده به بابات.
گیج و مبهوت بهم خیره نگاه میکرد و چشماش رو لبای متورم و کبودم و چشمای قرمز و اشک آلودم خشک شده
بود.
- نشنیدی؟
به خودش اومد و گیج گفت:
- صبر کنید به بابام بگم زنگ بزنه به اقا مهدی..
با حرص دستمو کوبیدم به دیوار و گفتم:
- همین امروز صبح رُهام اومد وسایل منو گذاشت تو این خونه، من یه مدت اینجا زندگی می کنم.
دختر گیج نگاهم کرد و یهو با صورت باز شده گفت:
- آهان...نیاز خانوم؟
زیر لب گفتم:
- جون بکن
لباشو گاز گرفت و ببخشیدی گفت و دویید تو خونه و من بی حال خم شدم و رو پله ها نشستم.
حالت تهوع داشت داغونم می کرد.
بمیر نیاز
بمیر
در باز شد و دختره اومد بیرون.
به حال زارم نگاهی انداخت و دلسوزانه رفت سمت در و در رو باز کرد و برگشت سمتم و گفت:
- حالتون خوبه؟

1401/06/30 00:28

به زور از نرده های فلزی و مشکی رنگ گرفتم و بلند شدم و درحالی که لرزم داشت آشکار می شد گفتم:
- خوبم برو کنار
با نگرانی نگاهم کرد و یه لحظه چشمام سیاهی رفت و کم مونده بود بی افتم که زود زیر بغلم رو گرفت که چادر از
سرش افتاد و نگاهم خیره موند رو شکم برجسته اش.
حامله بود!
نیشخند تلخی زدم و ازش فاصله گرفتم و با بغض گفتم:
- امیدوارم بچت دختر نباشه.
خشک شده نگاهم کرد و رفتم داخل و قبل از این که چیزی بگه در رو محکم بستم و رو زمین پشت در سرخوردم و
سرمو رو پاهام گذاشتم.
- بمیر نیاز
بمیر
-----
زیر دوش ایستادم
آب داغ رو باز کردم
داغ خالص
سوختم
سرم سوخت

1401/06/30 00:28

?#قسمت_هشتم#رمان#دختر_بد_پسر_بدتر?

1401/06/30 23:38

پوستم انگار ذوق ذوق می کرد.
شامپو بدن رو روی خودم خالی کردم و نشستم رو زمین و لیف رو برداشتم و خودم رو شستم.
تمیز نمیشم!
دستاش رو بدنمه
تمیز نمیشم
جیغ میزنم:
- تمیز نمیشم
دوست داشتم سبک شم
راحت شم
نمیشد
نمیشد
پاک نمیشم
آلودم به دستاش
آلودم به نگاه کثیفش
- فریاد..
هقهقه کردم
راست میگفت
فریاد راست میگفت
من هرزه ام

1401/06/30 23:41

من هرزه ام
اونقدر بدنم رو شستم و سابیدم و به خودم چنگ زدم که پوستم قرمز و به کبودی میزد.
از حموم برهنه خارج شدم و نگاه یخ زده و سرخمو به اطراف دوختم.
وسط اتاق به صورت نامرتب کمدم رو گذاشته بودن.
روش خش افتاده بود.
موقع جابه جایی داغونش کردن.
این موضوع مهم بود؟
معلومه که نبود!
قفل کمد رو با کلیدش باز کردم و چسبارو وحشیانه باز کردم و از سر تا پام آب میچکید و سردم شده بود.
مهم بود؟
معلومه که نبود!
لباسام مچاله شده و در هم تو کمد بودن.
تنپوش سفیدمو چنگ زدم و از بین لباس مجلسی قرمز و سورمه ایم بیرون میکشمش.
حوله رو تنم کردم و گیج و گنگ به دیوار تکیه دادم.
سرمو پایین انداختم و بغضم دوباره شکست و اشکام آروم از چشمام رَوونه ی گونه های زخمیم شدن
صدای در خونه اومد و داد و بی داد رُهامی که میدونم دختر همسایه از حال بدم براش گفته.
دستم رو رو چشمام گذاشتم و از درون لرزیدم.

1401/06/30 23:42

اون قدر صدای داد و بی دادای روهام واضح شد و رو اعصاب نداشته ام خط می کشه که نمی تونم خودم و کنترل
کنم و به سمت در قدم بر می دارم.
اما درست سه قدممونده به در...
چشمام سیاهی می ره و در دوتا می شه و دیدمتار می شه و در محو می شه و همه جا سیاه می شه و بدنم درد می
گیره و سرم درد می گیره و ... در نهایت بی هوش می شم.
***
با دستاش موهاش و زیر آب ولرم ماساژ می ده و چشم بسته و فکرش همه جا هست جز زیر حمام و جز تموم شدن
کف های شامپو روی موهاش.
نیاز کجا رفت؟ روهام کیه؟ چرا همسایه هاش زدنش؟
با یاد آوری اون صحنه...اون دستای بزرگ و سیاهی که رو صورت نرم و سفید موطالییش فرود میومدن ، عصبی
چشم می بنده و سرش و خم می کنه و نبضش تند می شه و دستش و به دیواره ی سرامیکی روبه روش تکیه می ده.
تند تند نفس می کشه.
حال نیاز بد بود؟ آره بد بود.
عصبی زیر لب می گه:
-همش نیاز...همش نیاز!
خودشم حرصش می گیره از این نیاز های پر رنگ توی ذهنش.
خودشم عصبی می شه از این دختر مو طالیی کوچولوی بدجنس که حسابی دلبری می کنه با صدای لوسش.
-بهار بهتره...بهار بهت...
نمی تونه جمله اش و تکمیل کنه.

1401/06/30 23:43

بهار حاال مال اوننبود.خودشم قبول داشت این اواخر از بهار و وحید غافل شده بود اگر فریاد سه ماه پیش بود امکان
نداشت که از بهار دور بشه و بهش ازادی عمل بده.
اما حاال؟
از طرفی باید از نیاز دوری می کرد به خاطر برادرش باید دور می شد.
از طرفی...نمی شد! دوری از اون حجم بدجنس مو طالیی سخت بود.
عاشقش نبود! بود؟
با نیشخند حرصی به آینه زل زد و از البه الی بخار های اطرافش به چشم های محو و آبیش زل زد و گفت:
-هه من فقط عاشق بهارم حتی اگه مال وحید باشه.
چشماش رو بست و بوی عطر معرکه ی نیاز و حس کرد و چشم باز کرد و عصبی داد زد:
-فقط بهار!
از حمامخارج شد و تن پوش سورمه ایش تنش کرد و با کالهش موهاش و خشک می کرد که صدای زنگ و شنید.
عصبی سیبی از رو سبد میوه ای که روی کانتر بود برداشت و در حالی که بهش گاز می زد به سمت در سالن رفت و
در و باز کرد و کالفه با دهن پر گفت:
-خوبه گفتم ادامه فیلم برداری شمال...
منتظر صالح بود اما به جای چهره ی صالح چهره ی پسر قد بلند و چهار شونه ی ساده ای رو دید که جدی روبه روش
ایستاده بود.
بی خیال بازم به سیبش گازی زد و با دهن پر و ابروهای بالا رفته گفت:

1401/06/30 23:45

- بله؟
پسر نگاه ریز شده اش و به فریاد می دوزه و آروم می گه:
-من روهامم ، برادر خونده ی نیاز.
آدرستون رو از تو قرارداد نیاز پیدا کردم.چمدونش تو ماشینتون جا مونده بود اومدم برش دارم.
فریاد لپش و از تو می گزه و با حساسیتی آشکار به سرتاپای روهام خیره می شه و می گه: خودش پا نداشت ؟
چهره ی روهام تو هم می ره و فریاد پوز خند می زنه و در رو پس می زنه و در حالی که به سمت اتاقش می ره میگه:
-می خوام برم استادیو صبر کن آماده شم از تو پارکینگ موقع رفتن چمدون و بهت بدم تو ماشینه.
روهام حرصی از غرور و اخلاق مزخرف پسری که دل خواهر کچولوی کله شقش رو برده وارد خونه می شه.
بدون توجه به ظاهر لوکس و شیک خونه ی فریاد به دیوار تکیه می زنه.
صدای زنگ گوشیش رو که می شنوه دست تو جیبش می کنه و به صفحه گوشی زل می زنه و اسم محمد مهدی رو
صفحه چشمک می زنه.
-الو داداش.
صدای خشن محمد مهدی لبخند رو لبای روهام خشک می کنه.
-روهام فوری برو خونه ی من، دختر حاجی همسایمون زنگ زد بهم گفت نیاز با سر و وضع داغون و لباسای پاره
پوره رفته خونه ی من تو چیزی می دونی؟
روهام خشک شده به فریاد آماده و اخم کرده ی روبه روش زل می زنه و با بهت می گه:

1401/06/30 23:48

- یا ابلفضل.
محمد مهدی با نهایت توانش در حالی که از اتاقی که هستی مریض و تب کرده خوابیده خارج می شه داد می زنه:
-روهام می گم چی شده؟ کاری نکن پاشم بیام تهران.
روهام خشک شده و مبهوت لب می زنه:
-نیاز رفته بود شرکت عموش،رفته بود پیش اون حیوون!
محمد مهدی لال می شه و روهام گوشی رو از گوشش فاصله می ده و پشت می کنه به فریاد گیج و عصبی.
-وایسا ببینم.
روهام اما نمی تونه صبر کنه با دو از خونه خارج می شه و فریادم سوئیچ و سیو شرتش و چنگ می زنه از رو کاناپه و
به دنبال روهام از خونه خارج می شه.
طبقه هم کف فریاد اخرین پله رو با ضرب پشت به روهام پایین میاد و تویه حرکت بازوی روهام کلافه و پریشون رو
می گیره و با نفس نفس می گه:
-چی شده؟ قرار بود چمدون و بگیری!
روهام عصبی و کلافه می گه:
-بعدا می گیرم.الان باید برم.
فریاد که از حرص و اعصبانیت رو به انفجاره با حرص داد می زنه:
-هر جا داری می ری می رسونمت با این حالت تصادف می کنی مسیر منم همون سمتاست.
دروغ که نگفت! گفت؟
روهام گیج پشت سر فریاد راه می افته و تو فورد فریاد که جا گیر می شن روهام به موهاش چنگ میزنه و عصبی میگه:- برو تند برو

1401/06/30 23:51

فریاد لبش و از حرص گاز می گیره محمد مهدی کیه؟ عموی نیاز چی کار کرده؟ اسم عمو که تو ذهنش نقش می
بنده مغزش درد می گیره و نفرت تو چشماش خونه می کنه اگه فرهاد
این جا بود احتماال از حرص می مرد!
کل مسیر و هر دو در حرص و اعصبانیت گذروندن روهام سریع آدرس می داد و فریاد تنها نگران موطالیی بود.
روبه روی اپارتمان ساده و سه طبقه که نگه داشتن هر دو از ماشین به بیرون شلیک شدن روهام می دونست چرا می
دوهه ولی فریاد نمی دونست!
جلوی در کرمی رنگ ایستادن و هر دو نفس نفس زنان دست رو زنگ و در گذاشتن روهام داد و بی داد می کرد و
فریاد حرص می خورد.
فریاد بازوی روهام و کشید و عصبی گفت:
-تا فردا می خوای جیغ و داد کنی مثل دختر بچه ها؟
همزمانبا این حرفش به در لگد زد و با دو به سمت در حرکت کرد و با شونه به در ضربه محکمی زد که قفل در
شکست و هر دو با دیدن صحنه مقابلشون شک زده ایستادن.
روهام هم چنان بهت زده به جسم بی
جون روبه روش نگاه میکرد درک و هضم موقعیت براش سخت بود تواین بین اما فریاد زودتر از شک بیرون اومد و
تنها با گفتن اسم... نیاز
به سمت عروسکش که گویی خراب شده بود دوید و این حرکتش باعث شد که روهام هم به خودش بیاید فریاد به
محض رسیدن به موطالیی اش دستش را زیر سر نیاز و دست دیگرش را به سمت پاهاش برد و با یک حرکت بلندش
کرد و تند و بی توجه از کنار روهام گذشت.

1401/06/30 23:53

روهام فوری ملافه ی رو میل و چنگزد وبه طبع از فریاد از خونه بیرون اومد و بدون بستن در از پله ها سرازیر شد
مدام زیر لب به آن مردک بی همه چیز حیوان صفت ناسزا می گفت و نقشه قتلش رو می کشید.
دست هاش درهم گره خورده بود و اخم هاش بیشتر در هم فرو رفته بود و نفسش عجیب گرفته بود نیاز رو، رو
صندلی های عقب گذاشته بود و عصبی منتظر روهام بود.
روهامبه پاگرد که رسید سریع به سمت ماشین رفت و خودش را درون آن پرت کرد و به محض نشستنش و قبل
بسته شدن در فریاد پایش را روی گاز گذاشت و با تیک افی که بوی لنت و گرد زمین را بلند کرد از محوطه پارکینگ
خارج شد روهام هر چند بار به سمت نیاز برمی گشت و اسمش را صدا میزد و وقتی با سکوت خواهر ناتنی از تن
بهش نزدیکتر مواجه میشد چشمه اشکش بیشتر از قبل پر میشد.
صبح باید دنبالش می رفت باید کنارش میبود اما با خود گفته بود چه اتفاقی می افته؟ اونجا یک شرکت بود و
بالاخره ادم های با شرفی هم بودند که این دختر رو از چنگ اون حیوون پست نجات بِدن نبود؟
روهام نیم نگاهی به فریاد انداخت که بیشتر از قبل پایش را روی گاز گذاشت بود و انقدر انگشتانش را که دور
فرمون ماشین حلقه شده بود فشرده بود رگ های دستش که بخاطر بالا بودن استینهایش نمایان بود بیرون زد و هر
چند دقیقه یکبار نفسی عمیق میکشید لرزش دست هایش را حس میکرد
که هر بار با نفس های خط در میان نیاز عمیق تر میشد .
و از چشم های ابی رنگش اتش می بارید
بالاخره به بیمارستان رسیدن فریاد با سرعت کمر بندش را باز کرد و در را بدون بستن رها کرد و نیاز را برداشت و
بدون قفل کردن یا توجه به ماشین به سمت ساختمان نحس دویید روهاهم هم ناچارا شروع کرد به جابه جا کردن
ماشین....
به محض اینکه وارد ساختمان شد فریاد زد:

1401/06/30 23:55

- یکی کمک کنه!
هم زمان با این حرفش چند پرستار با برانکارد به سمتش دوییدن و به محض قرار گرفتن جسم نیمه جون نیاز
روی برانکارد نگاهش خشک شد رو کبودی های صورت و گردن و لب هاش که از لابه لای ملافه ی پیچیده شده
دورش دیده می شد.نیاز که از جلوی چشم هایش محو شد عصبی دستی بین موهاش کشید رگ گردنش برجسته
شده بود انقدر انگشتاش را فشرده بود که کف دستش زخمی شده بود و باعث لرزششون شده بود و ناگهان تصمیم
گرفت که با کوبیدن دستاش به دیوار این لرزش مزخرف رو مهار کنه.
محکم و با همه قدرتش مشتش رو به دیوار کوبید که باعث شد بیشتر افراد به سمتش برگردند اما نبست به همه
آنها بی توجه بود .
حتی به خونی که از لابه لای انگشتانش جاری بود هم توجه نمیکرد توجهش به این بود که چرا رعشه بدنش بیشتر
شده بود؟ چرا ذهنش مغشوش تر شده بود چرا؟ چرا ! چرا؟
این ها همه در ذهنش می چرخید دوست داشت محو می شد و کسی نمی دیدش.
مثل بچگی هایش مثل زمانی که احساس میکرد با بسته شدن چشم هایش کسی نمیتواند ببینتش برای همین چشم
هاش رو بست و شمرد:
5 4 3 2 1 -
دیگه چیزی نمونده بود به نیمه های محو شدن رسیده بود .
9 8 7 6.....

1401/06/30 23:59

اما با صدای پسرک مجهول معلوم شده اش از فکر بیرون اومد و به روهام نگاه کرد.
بازم نتونست غیب بشه بازم نتونست پس کی قراره اون ترفند کودکی لعنتی به کارش بیاد؟
صدای روهام خطی به افکارش کشید:
_ چیکار کردی تو ؟ دستت و ببین خون میاد ازش.
و بعد پرستار را صدا زد.
خونی ؟ پس چرا خودش احساس نکرد و بعد به مایع لزج روی دستش خیره شد پوزخندی زد این ها برایش عادی
بود بدتر ازین درد راهم از دوری بهار کشیده بو...
در ذهنش توقف کرد بهار؟؟
بهار خالی
پس آن میم مالکیت کجا رفت؟
_اقا لطفا دستتون و سفت نگیرید

1401/06/30 23:00

با صدای دختر روبه رویش از فکر بیرون اومدو دستش را شل کرد و تهی به روبه رویش خیره شد.
روهام کمی اون طرف تر روی موزائیک های سرد و یخ زده نشسته بود و دست هایش رو مدام بین موهایش می
کشید.
چند لحظه قبل به یاسمن نگران زنگ زده بود و ازش خواسته بود تا به بیمارستان بیاد. عصبی بود، ناراحت بود،
خشمگین بود هر حالتی که ممکن است درش وجود داشت اگر خودش سراغ اون مرد رفته بود اگر به نیاز به دروغ
میگفت چیزی نفهمیده ....
اگر همراهش می رفت و هزاران اگر دیگر در ذهنش ایجاد شده بود و ذهنش را به انفجار رسانده بود بخاطر اون
خواهرش روی تخت لعنتی بیمارستان بود و او نتوانسته بود کمکی کنه.
به ساعتش نگاهی انداخت عقربه ها مثل لاک پشت دنبال هم می کردند و زمان را احمقانه ترین چیز در آن لحظه
نشان می دادند بالاخره دکتر از اتاق بیرون اومد و فریاد و روهام به حالت هجوم به سمت مرد سفید پوش رفتند و
مرد بعد پرسیدن چند سوال گفت:
- بیهوشه و حدودا یکم دیگه به هوش میاد و اینکه بدنش دچار شوک خاصی شده که علتش معلوم نیست و
همچنین چند اثار کبودی زخم روی بدنش وجود داره که قابل ترمیمه.
سپس از زیر عینک گردش به دو پسر جوان نگاه کرد یکی طوفانی و پرتلاطم و دیگری نمیتوانست اون پسر چشم
ابی را حدس بزند...اون زیادی مرموز بود اما چرا؟
بیخیال شد به ریش های پرفسوری اش دست کشید و گفت:
_ لطفا یکیتون که رابطه نزدیکتری با بیمار داره همراه من بیاد وگرنه مجبور میشم به پلیس اطلاع بدم.

1401/06/30 23:02

روهام خیلی سریع داوطلب شد و پشت سر دکتر به راه افتاد و اما فریاد با قدم های سنگین اما سست به سمت اتاق
عروسک موطالیی رفت.
وارد اتاق شد و به جسم بی حال نیاز نگاه کرد
با قدم هایی اروم به سمت تخت رفت
سرش را کمی کج کرد و به صورت سفید نیاز که در اثر ...
در اثر چه؟
همان هایی که وقتی بهش فکر می کند مغزش را اتش میزند؟
همانطور درحال نگاه کردن به آن صورت آرام اما شیطون بود که ناگهان ...
----------
با احساس سنگینی چیزی روی صورتم چشم هام رو به سختی باز کردم
چندبار پشت سر هم پلک زدم تا بتونم بالاخره محیط اطرافم رو ببینم که به محض واضح شدن دیدم با دو تا تیله
آبی رنگ و بعد چهره ای درهم و اخم الود و در اخر موهایی لخت اما درهم مواجه شدم
نگاهم بهش بی رمق بود و مرده
اره نگاهم خالی بود از هر حسی
انگار اونم این رو متوجه شد چون بعد از ثانیه ای دست هاش رو مشت کرد

1401/06/30 23:03

نگاهم رو ازش گرفتم و به دیوار زل زدم
به یک نقطه ی نامعلوم
نقطه ای که مثل پرده سینما همه اتفاقاتی که سرم اومده بود رو برام واضح تر از هر پرده چند اینچ سینما نمایش
میداد
بدنم مور مور شد.از حس اون دست ها
از یاداوری اون نگاه ها از تداعی شدن اون بوسه ها...
و...
فریاد همچنان بالای سرم بود و حرفی نمیزد
حتی یک کلمه ای که بیشتر از چهار حرف نبود ] خوبی؟ [
_ خوبی؟
با شنیدن حرفش مردمک چشم هام کمی گشادتر شد اما قلبم تپش نگرفت
نلرزید و خودش رو به در و دیوار استخونی اطرافش نکوبید
چرا؟
لبخندی زدم و با خودم گفتم:
خب معلومه چون نیاز توی اون تاکسی مرد
ادم مرده که ضربان و تپش نداره داره؟
_ قبلا زیاد حرف میزدی!
صداش خشدار تر شده بود و لرزش داشت.
شایدم من اینطور فکر می کردم

1401/06/30 23:04

جوابی ندادم نه اینکه نخوام نه!
فقط اینکه انگار زبونم قل و زنجیر شده بود و بی حس شده بود و لبهام با محکم ترین نخ ممکن بهم دوخته شده بود
خب شاید اینم یه ویژگی دیگه اس
مرده ها که حرف نمیزنن! میزنن؟
صدای قدم هاش بلند شد و به سمت در رفت.
حرف بزن نیاز...حرف بزن
نزار بره...
حاال که اومده نزار بره
به سمتی زبونم رو تکون دادم و حیات دوباره گرفتم اما فقط کمی فقط کمی عالئم داشتم برای زنده بودن و با اون
مقدار کم فقط میخواستم بگم خوبم
بگم چون تو اینجایی خوبم
بگم هنوزم زیاد حرف میزنم
اما انگار حروف هم از یاد برده بودم و چینششون رو فراموش کرده بودم چون حرفی که زدم هیچکدوم از اون هایی
که باید می بود نبود
_ منو دوست داری؟
با حرفم به سمتم برگشت و نگاهم کرد
اروم نبود...
ختثی نبود .عصبی بود
وحشی بود ترسناک بود

1401/06/30 23:05

مثل همون روز که بهار گم شد
مثل اون روز توی استدیو اما اینبار برخالف همیشه حرفی نزد
داد نزد ...
معنی اسمش رو به رخم نکشید فقط نگاهم کرد.
پوزخندی زدم اون دوستم نداره
چه خیال باطلی ،چه رویای مزخرفی
دوباره مردم و تپش قلبم از کار افتاد
----------
کلمه ای که نیاز گفت در سرش پژواک یافت:
_ منو دوست داری؟
نگاهش کرد
نمی دانست چه باید بگوید
به سوالی که خودش هم این روزها درگیرش است چه باید بگوید!
تنها توانست اخم کند مثل همیشه
مثل تمام طول عمرش

1401/06/30 23:06

دستش را بر روی دستگیره در گذاشت و بدون هیچ حرفی با چشم هایی که زهره هر مخاطبی را آب میکرد از اتاق
بیرون رفت و به محض خارج شدنش با چهره دختری روبه رو شد که تا االن جلوی در ایستاده و با خارج شدن او به
سمت اتاق پرواز کرد
***
چشمای تب دارم رو بستم و بغض عجیب به گلوم چنگال می کشید و من خسته به پنجره چشم دوختم و دلم زهر
خنده می خواست وقتی به پرده های بنفش صورتی و مزحکش خیره می شدم
صدای در اتاق اومد اما برنگشتم.
صدای جیغ و گریون یاسمن اگر چه رو اعصاب نداشته ام خط کشید اما دلم تنگ شده بود برای این دوسته بی شیله
پیله و لوده و چشم عسلی
سر برگردوندم و نگاه اشک آلود و خیسش رو که دیدم چشم بستم و اون به سمتم دویید و کوله پشتیش رو، رو
زمین پرت کرد و کل وزنش رو روم انداخت و محکم من خسته و بی رمق رو به آغوش گرفت.
نه اون حرف می زد و نه من اون تو بغل من زار می زد و من در بهت و حیرت بودم.
االن اون باید گریه می کرد یا من؟ من مورد تجاوز عموی محرم و مورد اعتماد پدر بی چاره و همسر مادر بی آبروم
قرار گرفته بودم یا اون؟
من داغون بودم یا اون! منعاشق شدم و عشقم مثل جاده ی یک طرفه بود یا اون؟
منِ خسته و بی چاره ، درمونده باید زار می زدم یا یاسمن؟
ازم که فاصله گرفت دوباره چشم بستم.
نباید نگاهش کنم منو باید قوی ببینن
من رو باید سر پا ببینن نه این قدر ضعیف نه زیر سرم نه له و لَوَرده...
منو باید سنگ دل ببینن نه شکسته.

1401/06/30 23:06

صداش و می شنوم با بغض می گه:
-نیاز فدات شم چشمات و باز کن بگو چی شده هممون داریم دق می کنیم محمد مهدی داره اون سر دنیا دق می
کنه هستی مریض شده آنفالنزا گرفته و محمد نمی دونه چی کار کنه.
روهام و به زور نگه داشتم نره دم خونه اون حیوون.تمام تالشمون و کردیم فریاد جریان عموت و نفهمه.
بغض می کنم و چونم می لرزه دوست عزیز بچه گی هام مطمئنم فکرشمنمی کنی که این حیوون که می گی فرای
حیوونه. حیوون شرف داره به این موجود جهنمی.
چونه می لرزونم و اون ادامه می ده:
-نیاز چشمات و باز کن آبجی بگو چی شده بگو دکترت دروغ گفته به روهام دیوونه شده که روش نمی شه بیاد تو
اتاقت میگه تقصیر اونه.
قلبم درد می گیره و دستام مشت می شه و دستای سردش رو صورتم می شینه و نوازش می کنه پوست خش دار و
زخمیم و..
-یاسی فدات شه بگو ...ببین سه روز دیگه مسابقه نهاییه تو باید رو پاهات وایسی بری چشماشون رو دربیاری..
جمله اخرش و با بغض تقریبا جیغ زد.
پلک هام و محکم تر رو هم فشردم.
-بلند شو از رو این تخت، ضعیفی به تو نمیاد قوی باش.
قطره اشک لجوجی از گوشه چشمام سرازیر شد.
آروم چشم باز کردم و هقهقه یاسمن قطع شد و به تیله عسلی و لرزون چشماش زل زدم و آروم و گرفته گفتم:
-ازش شکایت کنید کاراش و زود تر انجام بدید نه به محمد و نه به روهام و نه به هیچ *** هیچی نمی گیم.از
شکایت.
یاسمن با هیجان دستام و گرفت و کنارم نشست و با ذوق گفت:

1401/06/30 23:08

- باشه باشه عزیز دلم هر چی بگی همون می شه ازش شکایت می کنیم مهم اینه به نیتش نرسیده سلاخیش می
کنیم اصلا.
به پنجره خیره شدم و دندونام و رو هم سابیدم و بی حس گفتم:
-کارای ترخیصم و انجام بده یاسمن باید برای مسابقه آماده شم.
یاسمن مبهوت نگاهم کرد و یخ زده به عسلی گرم نگاهش زل زدم و گفتم:
آخرین رقصم باید دیدنی باشه
اون قدر تو همون حالت به پنجره زل زدم که در نهایت یاسمن برگشت و چند ساعتی بود که رفته بود.
کارای ترخیص و انجام می داد
وارد اتاق که شد چشم از پنجره گرفتم بوی عطرش رو می شناختم...لجند!
به سمتم اومد و دستش یه ساک کوچیک بود لبخندش مصنوعی بود و چشماش عجیب غم زده.
نیمخیز شدم و خواست به کمکم بیاد که ممانعت کردم.
خودم از رو تخت پایین اومدم و حالم خوب بود فقط حالت تهوع داشتم و کمی گرسنه بودم.
دستم و به تاج کوتاه و میله ایه تخت گرفتم و پاهام رو ، رو زمین گذاشتم کفش نداشتم.
کف پاهای داغم که سردی و زبری زمین و حس کرد لرزم گرفت و یاسمن زیپ ساک و باز کرد و گفت:
-روهام مثل دیوونه ها شده حرف نمی زنه اون پسره فریادم نمی دونم چی شد وقتی بهش نگفتیم چرا حالت بده
صندلی هارو با پاهاش پرت کرد این ور، و اون ور و رفت.
بی حس و حالت بی توجه به حرفاش مانتوی مشکی ای که به دست داشت و ازش گرفتم.

1401/06/30 23:12

لباسای صورتی ای که سه تای من توش جا می شد و از تنم در اوردم و سنگینی نگاه اشک زده ی یاسمن رو، رو
زخمای روی شکم و شونم حس می کردم اما بی توجه مانتو رو پوشیدم.
مانتوی خودم بود چند ماه پیش یکی از دوست پسرایی که اسمش و یادمنیست برام خریده بود.
شلوار کش مشکی و ساپرتی راحتی که اورده بود ازش گرفتم و به زور پوشیدمش و هرچی یاسمن خواست کمکم
کنه نزاشتم.
کفشای عروسکی و تختم و پامکردم کمی برام کوچیک بود یاسمن روهام رو فرستاده بود از خونه برام لباس بیاره و
قطعا روهام خبر نداشته که این کفش ها اندازم نیست.
بی خیال شدم و هر جور شده پا کردم و شال چروک شده ی خاکستری رو، روی موهای آشفته و نا مرتبم ریختم.
به کمک یاسمن از اتاق خارج شدیم و روهام رو تکیه زده به دیوار رو به رو دیدم.
چشماش سرخ سرخ بود و موهاش نا مرتب رو پیشونیش ریخته بود.بر خالف رمانا و فیلما این حالتش اصال جذاب
نبود و به نظرم مفلوک دیده می شد.
نیشخندی زدم و مثل همیشه گفتم:
سر بلند کرد و نگاه غم گین و نگرانش و بهم دوخت و من یه دل سیر گریه می خواستم ؛ یه دل سیر جیغ و داد می￾چته تو لَکی !من خوبم بریم.
خواستم اما خب هیس دختر ها فریاد نمی زنن!
بی حرف به سمتم اومد و تویه حرکت بغلم کرد و کی باورش می شه که نامزد این پسر ولش کرده باشه؟
بعد از چند لحظه با بغض و احساس آرامش ازش جدا شدم و بی حرف در سکوت با همبه سمت خروجی بیمارستان
رفتیم.
نپرسیدمفریاد کجاست؟ نپرسیدم چرا رفت! نپرسیدم نگرانمشد یا نه؟ نپرسیدماز کجا فهمید و اومد
منباید یاد می گرفتم که به چیزی که مال من نیست دل نبندم.

1401/06/30 23:13

تو ماشین که جا گیر شدیم چشم بستم و برنامه ریزی کردم برای ابن که چه جوری تو کمتر از دو روز سر پا شم و
بشم همونی که بودم تا مسابقه رو ببرم!
یاسمن خونه بود و روهام رفته بود.
یعنی به زور فرستادمش رفت با هستی و محمد حرف زدم و راضیشونکردم که خوبم.
رفتمحموم و دوباره دوش گرفتم
اینبار مثل قبل بدنم رو نسابیدم از خودممتنفر بودم اما االن وقت تسویه حساب با خدا نبود االننه...االن وقتش
نبود.
از حموم که اومدم بیرون دیدم یاسمن داره وسایال رو می چینه.
خبر نداشت،خبر نداشت.
بی روح بهش زل زدم و از تو کمد مرتب شده امبه وسیله یاسمن یه شرتک و تاب پوشیدم و حسی از جای زخمام
نداشتم.
رفتم سمت آینه و روزنانه هارو از روش برداشتم یاسمن با غمنگاهمکرد می دونستمکه می دونه این آرامش قبل
طوفانه..می دونست،می دونست
به خودم زل زدم یکم الغر شده بودم مهمبود !نبود؟ معلومه که بود!
-بیا پیراشکی درست کردم.
لبخند بی روح و محوی می زنم و با چشمام ازش تشکر می کنم این رو از نگاه خیره و پلک آرومم می فهمه.

1401/06/30 23:13

پشتکانتر رو صندلی های بلند رنگی رنگی می شینیم و بی حرف شروع می کنیم به خوردن خوش مزه است اما
خوب من تو این دنیا نیستم یاسمن می خنده و حرف می زنه و شوخی می کنه و از برادر زاده اش و شیطونی هاش
حرف می زنه و من تو این دنیا نیستم هستم؟
معلومه که نیستم
یه تیکه تقریبا بزرگ از پیراشکی خوردم و یاسمنم دست از حرف زدن برداشته بود از این حالتشون بدممیومد.لحظه
لحظه و تک تک کاراشون آمیخته به ترهم بود.
بعد از غذا حدودا چهل دقیقه گذشته بود با یاسمن بر خالف غر غراش مبنا بر استراحت کردنم خونه رو تمیز کردیم
و بعدش آماده شدم برای تمرین.
یکی از رقصای قدیمی اما جذابم و می خواستم تکنیکی ترش کنم.
یاسمن مدام غر غر می کرد که نرقصم و بی خیال مسابقه شم.
اما من و بی خیالی؟ محال بود محال!
آهنگ و پلی کردم رقصیدم یاسمنم کمکم می کرد.
گاهی حرکت جدید اختراع می کردیم و بلند بلند به اسمی که رو حرکته می زاشتیم می خندیدیم.
حرکت بال مگسی! حرکت موج رود خونه ای! ضربه باال تنه ایه منگنه ای!
خنده ام داشت نداشت؟
یاسمن واقعی می خندید و من پر از نقشه های شوم...می خندیدیم اما من فرق داشت خنده هام.
اون قدر رقصیدیم و خندیدیم و تمرین کردیم که انگار نه انگار که یاسمن از کارش اخراج شده و عموی من خواسته
بهم تعرض کنه و کسی که دوسش دارم ولمکرده و دوسم نداره و انگار نه انگار
که من قراره بمیرم!
با صدای زنگ گوشیم به سمت اتاق می رم و شماره ناشناس و جواب می دم و صدای هقهقه گریه دختری رو می
شنوم و صدای جیغ لرزونش رو:

1401/06/30 23:15

راحت شدی؟
***
....
یاسمن با استرس نگاهم می کنه.
می ترسه از نگاهم از هر حرکتم می ترسه اون از تشکیل پرونده شکایتمون علیه عموم می گه و تو هر جمله سریع و
پر از استرسش ترس نهفته بود.
می دونست ؛این دوست چندیل ساله چشم عسلی می دونست قراره یه چیزی بشه.
رژ لب رو آروم رو لبام می کشه و صدای هیاهو و سر و صدا بیرون از اتاق به گوش میاد گروهمونم بیرونن و رقصای
گروهی و اجرا می کنن و خوش حالم که تا االن گروه اول انتخاب شدن.
پرهامم یه جایی اون بیرونه اما بچه ها به خواسته من اجازه ندادن بیاد سمتم
من اما تو اتاق پرو کنار یاسمن رو اون صندلی گرد صورتی نشستم و دست چپم رو پاهامه.
یاسمن داره کرم گریم و روی صورتم پخش می کنه نمی خوام جای کبودی و خراش های روی گونم دیده شه.
رژ لب خوش رنگم رو لبای قلوه ایم بد جور تو چشمه ،خونسردم خیلی خونسرد اون قدر که از خونسردی بیش از
حدم متعجبم
برد و باختم مهم نیست اما باید شرکت کنم سیاوشم یه جایی اون بیرون داره می رقصه می دونم بهترینش و ارائه می
ده براممهم نیست برام هیچی مهم نیست.
نوبته توعه نیاز

1401/06/30 23:16