.انگار پاهام میخ زمین شده بودند و بهم اجازه نمیدادند که برم پیشش
اگه با این صورت گریون برم میفهمه که دیگه فراموشی ندارم و از شانسی که دارم
.ممکنه سر و کلهی نیما پیدا بشه
.درست مثل تشنهای بودم که توی قفسه و رو به روش دریاست
.صدای گریونش بلند شد: لعنت بهت مطهره
پکی کشید و ادامه داد: تا کی باید تو حسرت داشتنت بسوزم؟
به دیوار تکیه دادم و دو دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدای هق هقم به گوشش
.نرسه
بیتاب با پام روی زمین ضرب گرفتم تا شاید طاقت بیارم و به سمتش ندوم اما
.داشتم دق میکردم، میخواستم خودمو بندازم تو بغلشو از ته دل زار بزنم
.بند بند وجودم میخواستش
.بیطاقت کمی بلند شدم و بهش نگاه کردم
.پی در پی میکشید و چشمهاشو بسته بود
.گوشهاش از سرما قرمز شده بودند
.دستمو مشت کردم که ناخونهام روی سنگ دیوار کشیده شد
!ببین چه بالیی سرمون آوردی نیما
.دستمو محکمتر روی دهنم گذاشتم
.گریهم دست خودم نبود، مدام بغض میکردم و زود میشکست
1401/09/10 16:18