The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

.انگار پاهام میخ زمین شده بودند و بهم اجازه نمیدادند که برم پیشش
اگه با این صورت گریون برم میفهمه که دیگه فراموشی ندارم و از شانسی که دارم
.ممکنه سر و کلهی نیما پیدا بشه
.درست مثل تشنهای بودم که توی قفسه و رو به روش دریاست
.صدای گریونش بلند شد: لعنت بهت مطهره
پکی کشید و ادامه داد: تا کی باید تو حسرت داشتنت بسوزم؟
به دیوار تکیه دادم و دو دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدای هق هقم به گوشش
.نرسه
بیتاب با پام روی زمین ضرب گرفتم تا شاید طاقت بیارم و به سمتش ندوم اما
.داشتم دق میکردم، میخواستم خودمو بندازم تو بغلشو از ته دل زار بزنم
.بند بند وجودم میخواستش
.بیطاقت کمی بلند شدم و بهش نگاه کردم
.پی در پی میکشید و چشمهاشو بسته بود
.گوشهاش از سرما قرمز شده بودند
.دستمو مشت کردم که ناخونهام روی سنگ دیوار کشیده شد
!ببین چه بالیی سرمون آوردی نیما
.دستمو محکمتر روی دهنم گذاشتم
.گریهم دست خودم نبود، مدام بغض میکردم و زود میشکست

1401/09/10 16:18

دیگه نمیتونم خدا... دیگه تحمل دوری ندارم... تا کی باید نداشته باشمش؟ تا کی؟
تازگیا دارم پی میبرم تصمیم از روی قلب بهتر از عقله... چون اگه هم بد بیاری اما
قدرت عشق کمکت میکنه و معجزه میشه... اگه منه *** با ایمان ازدواج نکرده
بودم االن کنارش بودم، اسمش تو شناسنامم بود اما باید از این خوشحال باشم که
.اسم نیما تو شناسنامهی اصلیم نیست
.نیم خیز بلند شدم اما بازم روی زمین افتادم و با گریه چشمهامو بستم
.تردید توی وجودم اذیتم میکرد و نمیذاشت به خواستهی دلم برسم
.آخرش طاقت نیاوردم و بلند شدم
با گریه به اونور دیوار پریدم و به سمتش نمیدونم چجوری دویدم که خیلی زود بهش
.رسیدم
.با دلتنگی زیاد خودمو تو بغلش انداختم و صدای هق هقم اوج گرفت
.هیچ حرکتی نمیکرد و معلوم بود شکه شده
سرمو به سینهش فشار دادم و عطرش که حاال با بوی سیگار ترکیب شده بود رو بو
.کشیدم
چیزی نگذشت که دستش آروم روی کمرم نشست و با بهت زمزمه کرد: مطهره؟
تویی؟
.با هق هق گفتم: دیگه نتونستم پنهانش کنم
با صدای لرزون گفت: توروخدا بگو که بازم توهم نزدم، بگو که بعد از ماهها این دفعه

1401/09/10 16:19

.خودتی
.با گریه گفتم: دلم برات تنگ شده بود
یه دفعه چنان محکم بغلم کرد که تموم استخونهای دستم به درد اومدند اما دردشم
.لذت بخش بود
سرمو به سینهش فشرد و با گریه گفت: الهی قربونت برم خانمم، میدونستم که همه
چیزو به یاد آوردی، میدونستم داری نقش بازی میکنی، من توی چموشو دیوونه رو
.خوب میشناسم
.میون گریم خندیدم
کالهمو انداخت و همین که لبشو روی موهام حس کردم شدت گریم بیشتر شد چون
.تار به تار موهام دلتنگ بوسهش بودند
برام مهم نبود که محرمش نیستم چون عشقش به قول معروف عقلو از سرم پرونده
.بود، فقط میخواستم بازم مثل وقتی که محرمش بودم باهام رفتار کنه
.بدون اینکه لبشو برداره با گریه زمزمه کرد: داشتم دق میکردم
.دستهامو بیشتر دورش حلقه کردم
...میخواستم... میخواستم فعال بهت نگم چون... چون –
.اما گریه نذاشت ادامه بدم
.سعی کرد جدام کنه
.بلند شو ببینمت دلم برات تنگ شده

1401/09/10 16:19

.سرمو فشار دادم
.نه، نمیتونم توی چشمهات نگاه کنم –
.با بغض بیشتری گفت: بذار ببینمت خانمم
با کمی مکث سرمو باال آوردم که با گریه خندید و دستهاشو دو طرف صورتم
.گذاشت
.نگاش کن چجوری هم گریه کرده! چشمات کوچولو شدند –
.با گریه خندیدم
.معلوم بود بازم بغض داره
.دستشو توی موهام کشید
.بیا فرار کنیم –
.سعی کردم گریه نکنم
.نمیشه مهرداد –
با تحکم گفت: میشه، فرار کنیم بریم جایی که دیگه هیچ *** نتونه ما رو از هم جدا
.کنه
.بازم بغض تو گلوم افتاد
.تو نیما رو نمیشناسی، من دو ماه کنارش بودم میدونم چه آدمیه –
کمی خیره شد و گفت: تو این دوماه چیکار کردی؟
.سکوت کردم اما کمی بعد دستهاشو برداشتم و سرمو تو سینهش پنهان کردم

1401/09/10 16:19

.نپرس –
!صداش لرزید: نگو که آدم کشتی
.آروم زمزمه کردم: نه ولی درست مثل نیما یه هیوال شده بودم که رحمی نداشت
.نجاتت میدم –
.تلخ خندیدم
به نظرت میشه؟ –
.میشه یعنی باید بشه –
با کمی مکث ازش جدا شدم و کج روی پاش نشستم که دستشو دور کمرم حلقه کرد
.و موهامو پشت گوشم برد و اشکهامو پاک کرد
.کالهو روی سرم انداخت و گفت: گوشات یخ میکنه
.اشکهاشو پاک کردم و دستهامو روی گوشهای خودش گذاشتم
.اما تو یخ کرده –
.لبخند پر بغضی زد
.نم اشک چشمهامو به سوزش درآورد
داشتم از ندیدنت دق میکردم، لحظه به لحظهی وقتهایی که کنار نیما بودم سعی –
.میکردم تو رو تصور کنم، اینجور کمتر زجر میکشیدم
.لبخندش پر کشید
باهاش رابطه داشتی؟ –

1401/09/10 16:20

.از شرم سکوت کردم
.تلخ خندید
!سوال مزخرفی بود، معلومه که داشتی –
.من از هیچ چیزی خبر نداشتم –
.نفس عمیقی کشیدم
.میدونم منم سرزنشت نمیکنم قربونت برم –
مهرداد؟ –
.جونم –
.نگاهی به ویالی اون طرف انداختم
.میترسیدم نیما بیاد و ببینتمون
.از روی پاش بلند شدم و کمی به عقب رفتم که دیدم سیگارش روی زمین افتاده
.باید برم، نیما تو ویالست، میترسم بیدار بشه –
.از جاش بلند شد و فاصلهی بینمونو پر کرد
.بازوهامو گرفت و خیره به چشمهام گفت: بازم میگم، بیا فرار کنیم
.سرمو به چپ و راست تکون دادم
.نمیشه چون میدونم نیما پیدامون میکنه... مهرداد من باید پیشش بمونم –
یه بار تکونم داد و گفت: چرا؟
چون باید خالفاشو رو کنم و گیر پلیس بندازمش، اینطور ما دوتا به آرامش

1401/09/10 16:20

.میرسیم
.نگرانی نگاهشو پر کرد
!نه لعنتی خطرناکه –
.لبخند کم رنگی زدم
.نگرانم نباش، نیما نمیفهمه من کارمو بلدم، نقطه ضعفاشو میدونم –
.معلوم بود میخواد مخالفت کنه که زود انگشت اشاره و وسطیمو روی لبش گذاشتم
.مخالفت نکن –
.مچمو گرفت و چشمهاشو بست
.دستمو پایین آورد و روی قلبش گذاشت که دیدم حسابی تند میزنه
میبینی؟ –
.چشمهاشو باز کرد
.این قلبمم نگرانته –
.لبخندم عمیقتر شد
.بهش بگو نگران نباشه، مواظب خودم هستم –
.رو پنجهی پا وایسادم و گونهشو بوسیدم که آروم چشمهاشو باز کرد
.خداحافظ –
.بعد مچمو از حصار دست شل شدش آزاد کردم و چرخیدم و به سمت دیوار دویدم
.از دوباره دور شدن ازش بازم بغضم گرفته بود

1401/09/10 16:21

هنوز به دیوار نرسیده بودم که یه دفعه مچم کشیده شد و به سمتش پرت شدم و تا
بخوام کاری بکنم لبشو حریصانه روی لبم گذاشت که بخاطر بعد از چندین ماه حس
.کردن طعم داغ بوسهش وجودم شدید زیر و رو شدم و تموم تنم گر گرفت
پاهام سست شدند که سریع دستشو دور کمرم حلقه کرد و به خودش چسبوندم که
.ضربان قلبم روی هزار رفت
.دستشو کنار صورتم گذاشت و محکم و پرنیاز بوسیدم
.آخ که چقدر دلتنگ بوسهش بودم
خدایا ببخش نمیدونم چرا واسه مهرداد تموم احکام محرم و نامحرمی یادم میره،
!عشقش حتی اعتقاداتمو هم به بازی گرفته
یه دستمو کنار صورتش گذاشتم و یه دستمو هم همونطور که همراهیش میکردم به
.ال به الی موهاش بردم و از اینکه باالخره موهاشو لمس کردم غرق لذت شدم
.نفس که کم آوردیم نفس زنان از هم جدا شدیم
.پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد که چشمهامو باز نکردم
نفس زنان گفت: تا کی باید نداشته باشمت؟
.مثل خودش اما آروم گفتم: بهت قول میدم به زودی کنار همیم
.آب دهنشو قورت داد و بین بازوهاش حبسم کرد
.دلم برات تنگ میشه –
.قول میدم بیام خونت

1401/09/10 16:21

.خونت نه، خونمون –
.لبخندی روی لبم نشست
.با کمی مکث رهام کرد که ازش جدا شدم اما بالفاصله گونمو طوالنی بوسید
.با لبخند عقب عقب رفتم و دستمو تکون دادم
.خداحافظ –
.لبخندی زد
خداحافظ خانمم، بیام کمکت که بری اون طرف؟ –
.خندیدم
.نه میتونم برم، تو هم زود برو یخ نکنی –
.خندید
.ای به چشم –
.لبخندی زدم و به اون طرف دیوار پریدم
به سختی از نگاه کردن بهش دل کندم و به سمت در رفتم و وارد ویال شدم که دیدم
.گیتارشو برداشت و اونم رفت
.از حس خوبی که داشتم یه دور دور خودم چرخیدم
.بعد کت نیما رو سرجاش گذاشتم و زود به سمت اتاق رفتم
.وارد شدم که دیدم غرق خوابه
.نفس آسودهای کشیدم و روی تخت خوابیدم

1401/09/10 16:22

.پتو رو روم کشیدم و چشمهامو بستم
.لبخند یه لحظه هم از روی لبم نمیرفت
***********
سرحال گفتم: بریم کنار دریا صبحونه بخوریم؟
.لبخندی زد و لپمو کشید
!سرحالیا –
.سعی کردم لبخندم کم رنگتر نشه
.آره خیلی بهترم اصال نمیدونم دیشب چم شده بود –
.خندید
وسایل صبحونه رو جمع کردیم و از ویال بیرون اومدیم که نسیم بهاری صورتمو
.نوازش کرد و حس خوبش تا عمق وجودم رفت
.نگاهم به اون طرف افتاد که دیدم همشون روی حیاط دارند صبحونه میخورند
.نیما جدی گفت: برمیگردیم تو
.شاکی به سمتش چرخیدم
!تو باز اونا رو دیدی –
با اخم گفت: خوش ندارم نگاه پسره مهرداد بهت بیوفته، حرفیه؟
.باز ناز گفتم: بیخیال نیما جونم، چند بار بهت بگم که من فقط تو رو میبینم
.از حرفهای خودم نزدیک بود بزنم زیر خنده ولی باید نقشمو خوب بازی میکردم

1401/09/10 16:22

.پوفی کشید
.خیلوخوب بیا بریم –
.لبخند عمیقی روی لبم نشست و باهم از پلهها پایین اومدیم
.سعی میکردم به اون طرف نگاه نکنم که ضایع بازی نشه
یه دفعه صدای به شدت عقب رفتن صندلی بلند شد و محدثه با تعجب گفت: مطهره؟
.به اون طرف نگاه کردم و سعی کردم وانمود کنم که نمیشناسمش
با منید؟ –
.نیما با اخم گفت: جوابشونو نده
.باشهای گفتم و وسایلو روی میز گذاشتم
...صدای عطیه بلند شد: مطهره
!اما ایمان پرید وسط حرفش: به به! پسر خاله
.الکی ابروهامو باال انداختم و به نیما نگاه کردم
اون گفت پسر خاله؟ –
همونطور که با اخم به نیما نگاه میکرد گفت: آره این همون ایمانیه که باهاش ازدواج
.کردی
.ایمان به اونور دیوار اومد
.دوماهه ندیدمت –
!با پوزخند گفت: میگند ازدواج کردی

1401/09/10 16:23

.بعد به من نگاه کرد
.نیما به سمتش رفت
.خواستم همراهش برم اما دستشو دراز کرد و نذاشت
.از خدا خواسته وایسادم و از پشت سر بهشون نگاه کردم اما مهرداد رو ندیدم
.اخم ریزی کردم و نگاهمو اطراف چرخوندم
.با بیرون اومدنش از ویال با یه سینی اخمهام از هم باز شدند و لبخند محوی زدم
.نگاهش که به نیما خورد شدید اخم کرد
!ببین کی اینجاست –
.نیما پوزخندی زد
.واو! آقا مهرداد! میبینم موهاتو بلند نگه داشتی –
.زیرلب گفتم: خیلی هم بهش میاد
.مهرداد سینیو روی میز گذاشت و کوتاه به من نگاه کرد
.سعی کردم لبخند نزنم
.نیما: به خوردنتون برسید
.خواست بچرخه که ایمان بازوشو گرفت و آروم شروع کرد به صحبت کردن باهاش
.خودمو بیخیال نشون دادم و نشستم
یه دفعه نیما بازوشو به شدت آزاد کرد و عصبی گفت: به خودم مربوطه که چیکار
.میکنم، اوکی؟ پس منو تهدید نکن

1401/09/10 16:23

.ابروهام باال پریدند
.با اخمهای درهم به سمتم اومد
.دهن باز کردم حرف بزنم اما با تندی گفت: بلند شو پشت بهشون بشین
با اخم گفتم: چرا سر من خالی میکنی؟
.چشمهاشو بست و نفس عصبی کشید
.به صندلی اشاره کرد
.معذرت میخوام، بشین –
به اجبار بلند شدم و بعد از نگاه گذرایی که به مهرداد انداختم نشستم؛ خودشم رو به
.روم نشست
**********
.حجابمو درست کردم و نگاهی به اطراف انداختم
اونقدر زیرکانه بیرون اومده بودم که مطمئنم کسی دنبالم نیست... نیما هم که االن
.شرکته
.نفس عمیقی کشیدم و پامو داخل گذاشتم
.قبال تلفنی باهاش صحبت داشتم
اینکه یه خالفکار پاشو تو آگاهی بذاره واقعا استرس برانگیزه اما خب، منکه خالفکار
.نیستم بقیه اینطور فکر میکنند
.با دیدن اتاقش به سمتش رفتم

1401/09/10 16:24

.درست سر موقع رسیده بودم
.تقهای به در زدم که صداش بلند شد
.بفرمائید داخل –
.در رو باز کردم و وارد شدم
.سالم جناب سرگرد –
.لبخند کم رنگی زد
.سالم خانم موسوی، لطفا بشینید –
.نشستم و کیفمو از روی شونم پایین آوردم
چیزی میخورید؟ –
راستش نه، فقط میخوام زود حرفهامونو تمومش کنیم، من وقتم کمه و هر –
.لحظه ممکنه نیما برگرده خونه
.دستهاشو توی هم قفل کرد
مشکلی نیست... در رابطه با فراموشیتون، میدونید که حتما باید مدرک پزشکی –
.باشه تا ثابت کنه که حافظتونو از دست داده بودید و ازتون سوءاستفاده شده
.سری تکون داد
من به سرهنگ رشیدی که گفتم گفتند که بهتره فعال سراغ پزشکتون نریم چون –
ممکنه پزشکتون یکی از آدمای نیما باشه، وقتی که ازش مدرک پزشکی بخواین
صددرصد شک میکنه و به نیما میگه، پس اول گذاشتیم که نیما با کمکهای شما

1401/09/10 16:24

.دستگیر بشه و بعد اقدام کنیم
.نفس پر استرسی کشیدم
.حرفتون کامال درسته –
پشت تلفن حرفها رو بهتون زدم که دقیقا چطوری باید مدرک جور کنید و چیکار –
کنید و اینکه دیگه به اینجا نیاین، کوچیکترین شکی که نیما بهتون بکنه همه چیزو
.خراب میکنم
.کامال متوجهم –
.گوشی تلفنو برداشت و یه شماره گرفت
.از استرس با انگشتهای دستم بازی کردم
.خداکنه مجازاتی واسم نبرند
.بعد از چندثانیه گفت: بیاین اتاقم
.بعد گوشیو سرجاش گذاشت و دستی به موهای سفید شدش کشید
با استرس گفتم: درمورد مجازاتم چیز امیدوار کنندهای هست؟
شما گفتید که نیما با اینکه پلیسها از عمد و بدون مدرک مامان و باباتونو قاتل –
میدونستند و درحین دستگیری کشتنشون ترغیب و کینهدوز کرده بوده؟
.سری تکون دادم
.بله –
اگه فراموشیتون ثابت بشه یه نوع سوءاستفاده تلقی میشه و چون کمک بزرگی

1401/09/10 16:25

دارید بهمون میکنید بخشیده میشید، اگه هم که خود نیما به همهی اینها اعتراف
.کنه و اعتراف کنه که شما رو گول زده که دیگه چه بهتر
*********
.جلوی خونهی مهرداد گفتم وایسه که ماشینو نگه داشت
.کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم
.وقتی رفت زنگو زدم و از جلوی دوربین کنار رفتم
.بند کیفو توی مشتم فشار دادم
.قطعا سوپرایز میشه
کیه؟ –
.سعی کردم صدامو تغییر بدم
آقای رادمنش؟ –
.بله خودم هستم –
.سعی کردم نخندم
از طرف برند... مزاحمتون میشیم، میشه بیاین دم در آقای سعیدی باهاتون حرف –
.دارند
.خب بیاین داخل –
.نه عجله دارند –
.باشه االن میام

1401/09/10 16:25

.بعدم گوشیو گذاشت که خندیدم
.بیشتر موقعها با همین آقای سعیدی کار میکرد
.کنار در وایسادم
چیزی نگذشت که صدای قدمهاشو شنیدم و بعد از اون در باز شد که بهش فرصت
.ندادم و تو بغلش پریدم
با تعجب گفت: مطهره؟
.با خنده گفتم: سالم
.از خودش جدام کرد که با دیدن چهرهش زدم زیر خنده
!قیافهشو –
.تهدیدوار نگاهم کرد
حاال منو دست میندازی نیم وجبی؟ هان؟ –
.با خنده سر تکون دادم که یه دفعه گرفتم و توی خونه انداختم و در رو بست
.کمرمو گرفت و گفت: سالم جوجهی من، راستشو بخوای سوپرایز شدم
.خندون گفتم: قصدمم همین بود
مطمئنی کسی تعقیبت نمیکرد؟ –
.نه نگران نباش –
کفشتو چک کردی؟ –
.خندیدم

1401/09/10 16:26

نگران نباش، همه چیزم جدیده، نیما هم از خریدنشون خبری نداره که بتونه –
.ردیاب توش بذاره
.چونمو گرفت
.خوبه –
.خواست لبمو ببوسه که عقب کشیدم
.دیگه پررو نشو –
.اخم ریزی کرد
!نه به دوشب پیش نه به االن –
.اونوقت دلم تنگ شده بود –
.یه ابروشو باال انداخت
یعنی االن دلت تنگ نشده؟ –
.نمیدونم باید درموردش فکر کنم –
.با حرص گفت: باشه خانم
یه دفعه زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد که از ناگهانی بودنش جیغی کشیدم و به
.تیشرت سفیدش چنگ زدم
.شروع کرد به خندیدن و به سمت خونه رفت
.با حرص به قفسهی سینهش زدم
!بیشعور ترسیدم

1401/09/10 16:26

.با خنده گفت: حقته
.چشم غرهای بهش رفتم و دستمو دور گردنش حلقه کردم
.چشمهامو بستم و با لذت به صدای قلبش گوش دادم
.نفس عمیقی کشیدم و با تموم وجود عطرشو بو کشیدم
.تنها عطری که آرومم میکنه همینه
.وارد خونه شدیم و روی زمین نشوندم که با تعجب بهش نگاه کردم
.وقتی دیدم داره کفشهامو در میاره مثل چی ذوق کردم
.کفشهامو توی جا کفشی گذاشت
.بهم نگاه کرد که کرد نمیدونم چی تو نگاهم دید که خندید
!نگاش کن –
.چپ چپ بهش نگاه کردم
.بازومو گرفت و بلندم کرد
.به جلو رفتیم
.با لبخند به اطراف نگاه کردم
.چقدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود –
چی میخوری عشق جونم؟ –
.خندون نگاهش کردم
!عشق جونم؟

1401/09/10 16:27

.رو به روم وایساد
دوست نداری بهت بگم؟ –
.با خنده گفتم: از خدامه
.خندید و بغلم کرد
.یه دفعه محکم فشارم داد که از درد داد زدم
.خندید و ولم کرد که بازومو ماساژ دادم و با حرص نگاهش کردم
.پررو بازم خندید و لپمو کشید
.اینجور نگام نکن میخورمتا –
.سعی کردم نخندم
.به سمت آشپزخونه رفت
.خواست تیشرتشو دربیاره که داد زدم: اگه دربیاری میکشمت
.با تعجب به سمتم چرخید
چرا؟ –
.با حرص گفتم: چون بدن لعنتیت آدمو به سمت خودش میکشه
!نگاهش شیطون شد و کشیده گفت: جون! هات حرف میزنی
.با فکی قفل شده گفتم: کوفت! منحرفم نرو، منظورم دست کشیدن روش بود
.بلند خندید و به سمت چایی ساز رفت
.آروم خندیدم و سرمو به چپ و راست تکون دادم

1401/09/10 16:27

.کیفمو روی مبل پرت کردم و نشستم
.با عکسی که روی میز دیدم لبخندی روی لبم نشست
.برش داشتم و بهش خیره شدم
.عکس دونفریمون بود
.هر روز بهش نگاه میکردم –
.سرمو باال آوردم
.لبخندم پر کشید
.خیلی عذاب کشیدی، منو ببخش –
.لبخندی زد و کنارم نشست
.تو تقصیری نداری، بحث گذشته رو پیش نکش بذار فراموشش کنیم –
.لبخند کم رنگی زدم
.باشه –
دستشو دور شونم حلقه کرد و اجزای صورتمو از زیر نظر گذروند و درآخر روی
.چشمهام ثابت موند
.قربون اون چشمات برم –
.لبخندم رگهی خجالت پیدا کرد
.خدانکنه –
.ازم دور شد و کمرشو به دستهی مبل تکیه داد

1401/09/10 16:28

.دستهاشو از هم باز کرد
.بیا تو بغلم بشین –
با کمی مکث بلند شدم و بین پاش نشستم و سرمو به قفسهی سینهش تکیه دادم،
.اونم دست هاشو از زیر دستهام رد کرد و دور شکمم حلقه کرد
.باال و پایین رفتن قفسهی سینهش آرامش خوبیو بهم میداد
.شقیقهمو بوسید که از حس خوبش چشمهام بسته شدند
آروم گفتم: مهرداد؟
جونم؟ –
واسم میخونی؟ –
بدون گیتار؟ –
.آره –
.تو جون بخواه –
.اخم ریزی کردم
.من جون نمیخوام –
.کوتاه خندید
پس چی میخوای؟ –
.لبخندی زدم
.خودتو

1401/09/10 16:28

.الهی قربونت برم با این زبونت –
.خندیدم
.صدای نفس عمیقشو شنیدم
کمی باالترم کشید و با کمی مکث کنار گوشم لب باز کرد که چشمهامو از آرامش
.صداش بستم
این تویی تو شبای تار... چشماتو روی هم بذار... خورشیدو به خاطر بیار... اون –
که گل به تو هدیه داد تا ابد عاشقت میخواد... تازهشو تا یادت بیاد... پیدا کن شبو
مثل من... گوشهای واسه گم شدن... ماه من اگه عاشقی... عاشقا گاهی گم
میشن... گریه کن پای رازقی... گریه کن پای نسترن... این تویی که
شکستهای... این تویی اگه خستهای... مثل من اگه عاشقی... چشماتو اگه
بستهای... این تویی که یادت میره عهدایی که شکستهای، هو هو هـــو... هو هو هو
.هــــو
.درآخر نفسشو تو گوشم رها کرد
اونقدر آروم شده بودم که دلم نمیخواست حرفی این سکوتو بشکنه... انگار
خودشم مثل من بود که سکوت کرده بود و تنها صدای نفسهاشو کنار گوشم
.میشنیدم
نمیدونم چقدر گذشت که کم کم داشت خواب میبرد اما صدای چای ساز سکوت
.خونه رو شکست و باعث شد که چشمهامو باز کنم

1401/09/10 16:28

.خواستم بلند بشم ولی نذاشت و گفت: بلند نشو
.رک گفتم: من چایی میخوام
.کوتاه خندید
.پس بلند شو –
.خندیدم و بلند شدم
.بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت
.نشستم و با لبخند به رفتنش نگاه کردم
.چاییو که توی دوتا لیوان ریخت و به همراه قندون توی سینی گذاشت وارد هال شد
.سینیو روی میز گذاشت و بعد به سمت قفسهی کتاب رفت
.کشوشو باز کرد و یه چیزی بیرون آورد که با دیدن پاکت سیگار اخمهام درهم رفت
!اینقدر کشیده که نمیتونه دست برداره
یه نخ برداشت و بین دو لبش گذاشت که سریع بلند شدم و قبل از اینکه روشنش کنه
از بین لبش کشیدم و درحالی که تو میلیمتری از صورتش بودم گفتم: نکش، یعنی
.دیگه نکش
.به چشمهام خیره شد
.چون میدونستم رو من حساسه از این راه وارد شدم
.اگه نمیتونی ولش کنی پس منم همراهت میکشم –
.اخمی بین دو ابروش افتاد

1401/09/10 16:29

.میدونی که شوخی نمیکنم –
پاکت سیگار رو توی مشتش له کرد و از این فاصله توی سطل آشغال انداخت که
.لبخندی روی لبم نشست
.چرخیدم و اونی که توی دستمم بود رو انداختم
به سمتش چرخیدم اما هنوز حرف نزده لب پایینیم قفل دو لبش شد که واسه یه لحظه
.نفسم بند اومد
.چشمهاشو بسته بود و لبشو بیحرکت روی لبم گذاشته بود
.بیاراده ضربان قلبم تندتر شد
.دستمو به سمت لبش بردم تا جداش کنم اما مچمو گرفت و نذاشت
.اون دستشو پشت سرم گذاشت و اجازه نداد که سرمو عقب ببرم
.بعد از چندثانیه تو همون حالت فقط یه کم زبونشو روی لبم کشید
یعنی خبر نداشت که با اینکاراش بیشتر تشنهم میکنه یا از عمد اینکار رو میکرد تا
!صبرم تموم بشه و خودم ببوسمش؟
.مچمو ول کرد و دستشو کنار صورتم گذاشت
لبشو کمی حرکت داد که دیگه طاقتم تموم شد و شروع کردم به بوسیدنش که حس
.کردم لبخندی زد
.همراهیم که کرد دستمو توی موهاش فرو کردم
.لعنت بهش که هنوزم خوب نقطه ضعفهامو میدونه

1401/09/10 16:29