کاری نمیکردیم باباجون، فقط دلش خارش پیدا کرده بود داشتم واسش –
.میخاروندم
.خجالت زده خندیدم
.بابات راست میگه –
.انگار قانع شد
یه دفعه دستشو به سمت پام آورد که با تعجب مچشو گرفتم و گفتم: چیکار
میکنی رادمان؟
.حق به جانب گفت: منم میخوام به بابام کمک کنم
.چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند
نیما زد زیر خنده اما زود دستشو روی دهنش گذاشت و گفت: نمیخواد بچه، برو
.بازی کن
.با حرص بهش نگاه کردم
!همش تقصیر توعه –
!خندون گفت: اون فضوله
!رادمان تهدیدوار بهش نزدیک شد و گفت: چی گفتی بابایی؟! من فضولم؟
ای خدا! این چه بچهایه آخه؟
!نیما زیر لب گفت: اوه اوه
.بعد گفت: هیچی باباجون، بدو برو بازی کن
1401/09/10 16:44