The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

کاری نمیکردیم باباجون، فقط دلش خارش پیدا کرده بود داشتم واسش –
.میخاروندم
.خجالت زده خندیدم
.بابات راست میگه –
.انگار قانع شد
یه دفعه دستشو به سمت پام آورد که با تعجب مچشو گرفتم و گفتم: چیکار
میکنی رادمان؟
.حق به جانب گفت: منم میخوام به بابام کمک کنم
.چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند
نیما زد زیر خنده اما زود دستشو روی دهنش گذاشت و گفت: نمیخواد بچه، برو
.بازی کن
.با حرص بهش نگاه کردم
!همش تقصیر توعه –
!خندون گفت: اون فضوله
!رادمان تهدیدوار بهش نزدیک شد و گفت: چی گفتی بابایی؟! من فضولم؟
ای خدا! این چه بچهایه آخه؟
!نیما زیر لب گفت: اوه اوه
.بعد گفت: هیچی باباجون، بدو برو بازی کن

1401/09/10 16:44

رادمان مشتشو باال برد و یه دفعه کوبوند جای حساسش که با چشمهای گرد شده
.زدم زیر خنده اما زود دستمو روی دهنم گذاشتم و از ته دل فقط خندیدم
نیما صدای دادشو خفه کرد و چشمهاشو روی هم فشار داد و لبشو به دندون
.گرفت
رادمان: حقته بابایی! دم سیروان گرم بهم گفت اگه یکی اذیتم کرد همین بال رو
.سرش بیارم
.بعد قهرمانانه به سمت ماشینش رفت
.درحالی که از خنده نفسم باال نمیومد به بازوی نیما زدم
خوبی؟ –
.با درد زیرلب گفت: لعنت به این بچه! یه کم ماساژش بده خوب بشه
!حس خندم به کل پرید و با حرص گفتم: یعنی بمیر
بعد بلند شدم اما سریع مچمو گرفت و درحالی که صورتش از درد قرمز شده بود با
.خنده گفت: شوخی کردم بشین
.چشم غرهای بهش رفتم و نشستم
.سرشو باال گرفت و نفسشو به بیرون فرستاد
!عجب ضرب دستی –
.به رادمانی که خونسرد بازیشو میکرد نگاه کرد
.یاد بچگیای خودم میندازتم

1401/09/10 16:51

نفس عمیقی کشیدم و بدون توجه به حرفش گفتم: نیما؟
.بهم نگاه کرد
جونم؟ –
.تا چند وقت نیویورک میمونیم؟ باید برنامه ریزی کنم –
.مشخص نیست اما زود برمیگردیم –
.نامحسوس نفس آسودهای کشیدم
نــیـما#
.فنجونو برداشت و از قهوهش خورد
.معذرت میخوام که فعال دارم بهت دروغ میگم مطهره، اما مجبورم
دکترت میگه هر چه بیشتر تو موقعیت و مکانی قرار بگیری که قبال توش بودی یا هر
.چه بیشتر با آدمای مهم گذشتهت رو به رو بشی امکان درمان شدنتم بیشتر میشه
.باید از ایران دورت کنم، هیچوقت نباید به یاد بیاری
حتی اگه هم به یاد بیاری اونجا دیگه مجبور به زندگی باهام میشی چون نه دیگه
.میتونی برگردی و نه اینکه مهردادو ببینی
.تو محکومی به موندن کنارم اونم تا آخر عمرت
.کم کم به زندگی توی نیویورک عادت میکنی خانمم
مــطـهــره#

1401/09/10 16:52

.همونطور که دستمو جلوی دهنم گرفته بودم گفتم: گفته زود برمیگردیم
!نگران گفت: منکه میمیرمو زنده میشم تا برگردی
.اخم کردم
.عه! خدانکنه، ببخشید فداتشم باید زود قطع کنم –
.صدای نفس عمیقشو شنیدم
.باشه خانمم، مواظب مال من باش –
.خندیدم
مال تو چیه؟ –
.با خنده گفت: منحرف نرو خودتو گفتم
!خندون گفتم: منکه منحرف فکر نکردم تو منحرفی
شروع کرد به خندیدن که با خنده گفتم: دیوونه! خب دیگه من برم قربونت برم، خیلی
.دوست دارم
.سعی کرد خندهشو کنترل کنه
.برو عزیزم، منم خیلی دوست دارم –
.نفس عمیقی کشیدم
.خداحافظ –
.خداحافظ –
.گوشیو توی جیبم گذاشتم و به سمت ساختمون رفتم

1401/09/10 16:52

همین که به در رسیدم شروینو دیدم که ماشینشو پارک کرده و داره به این سمت
.میاد
!پوفی کشیدم و خواستم در رو باز کنم که بلند گفت: سالمی کنی بد نیستا
.به سمتش چرخیدم
لیاقتشو داری؟ –
.از پلهها باال اومد
من نمیدونم دقیقا مشکل تو با من چیه؟ –
.رک گفتم: ازت خوشم نمیاد
.یه ابروشو باال انداخت
.در رو باز کردم و وارد شدم
.بلند گفتم: نیما بیا این دوست بیشعورت اومده
.صدای نفس پر حرص شروینو شنیدم
!از توی آشپزخونه بیرون اومد و معترضانه گفت: مطهره؟
.خونسرد به سمت مبل رفتم
جونم؟ –
.پوفی کشید
.هردوشون به سمت هم رفتند
.همو بغل کردند و شروع کردند به خوش و بش کردند

1401/09/10 16:53

.اگه من این شروینو نمیشناختم میگفتم جونشم واسه نیما میده
.یه دفعه صدای رادمان از باالی پله ها بلند شد که همگی بهش نگاه کردیم
.سالم –
.شروین دست به جیب با خنده گفت: سالم قهرمان
.رادمان بهش رسید و محکم باهاش دست داد که خندیدم
.چقدر این بچه شیرینه
شروین خم شد و به گونهش اشاره کرد که رادمان با اخم و لحن خاصی گفت: من
.فقط چند نفر رو میبوسم
همونطور که انگشتهاشو نشون میداد گفت: یک، بابام؛ دو، مامانم؛ سه، خاله
...مطی
.تعجب کردم
!خاله مطی؟
.با تعجب به نیما نگاه کردم که دستشو جلوی دهنش گرفت تا نخنده
.چهار، دخترای دیگه –
همین حرفش کافی بود تا شروین و نیما از خنده منفجر بشند و من با چشمهای از
.حدقه دراومده نگاهش کنم
.دست به کمر زد و با لبخند خاصی بهمون نگاه کرد
!زیر لب گفتم: جلل خالق

1401/09/10 16:53

شروین همونطور که بلند میخندید به بازوی نیما زد و به سختی گفت: آی آی... نیما
!بچهت... خاک تو سرت
.نیما با خنده رادمانو بغل کرد و محکم گونهشو بوسید
دخترای دیگه؟ هان بابایی؟ –
.رادمان سرشو تکون داد
.آروم به پشت دستم زدم
این بچه بزرگ بشه چی میشه! یعنی اگه من دختر داشتم عمرا دخترمو بهش –
.میدادم
.به این سمت اومدند
.اون دوتا از خنده قرمز شده بودند
.شروین خودشو روی مبل انداخت و باز کوتاه خندید
.نیما کنارم نشست و رادمانو روی پاش نشوند
.با اخم ریزی گفتم: شما دخترای دیگه هم نباید ببوسی فداتشم، فقط زن خودتو
.رادمان یه نگاه به نیما و بعد به من انداخت
چرا خاله جون؟ –
.چون باید مال خودتو ببوسی، دخترای دیگه مال پسرای دیگهن –
با هیجان خاصی گفت: پس مال من کجاست ببوسمش؟
.سعی کردم نخندم

1401/09/10 16:54

.نیما خندون به نوک بینیش زد و گفت: بذار بزرگ بشی خودم یکی واست پیدا میکنم
.لبم جمع شد
!اگه باشی و توی زندان سر نکنی نیما خان
.رادمان بهش تکیه داد
.ممنونم –
.نیما خندون گفت: خواهش میکنم
.شروین دستی توی موهاش کشید
نیما: چرا رفتی دبی؟
.شروین: رفتم یکی از اقواممو ببینم
.زیرلب گفتم: تو گفتیو منم باور کردم
.نیما بلند شد و رادمانو روی مبل نشوند
.برم ببینم این خدمتکارا دارند چیکار میکنند –
.میخوای من برم –
.به سمت آشپزخونه رفت
.تو دلت رحم میاد، باهاشون تندی نمیکنی –
.نفسمو به بیرون فوت کردم
.با پیسی که شروین کرد بهش نگاه کردم
چیه؟

1401/09/10 16:55

نگاهی به رادمان که دست به سینه نشسته بود انداخت و گفت: بعدا حرف مهمی
.باهات دارم
.اخم کردم
دررابطه با چی؟ –
.درمورد دبی که رفتم و چیزهایی که فهمیدمه –
.کمی دقیق نگاهش کردم و بعد سری تکون دادم که به مبل تکیه داد
.یه دفعه صدای بلند نیما اوج گرفت
من چی بهتون گفتم؟ گفتم اینجا پالس بشید؟ –
.پوفی کشیدم و بلند گفتم: ولشون کن نیما، بیچارهها صبح تا حاال دارند کار میکنند
بلند گفت: پول مفت که بهشون نمیدم!... تا چند دقیقه دیگه استخر و شربت آماده
باشه، فهمیدید؟
.خدمتکارا با ترس چشمی گفتند و از آشپزخونه بیرون ریختند
.نفسمو به بیرون فوت کردم
!از دست این –
.از آشپزخونه بیرون اومد و دستی توی موهاش کشید
چرا الکی خودتو عصبی میکنی؟ –
.روی مبل رو به روم نشست
باید باهاشون تندی کرد وگرنه تنبل بازی درمیارند، به سیروان گفتم بهشون بگه

1401/09/10 16:55

.استخر رو آماده کنند اما انگار نه انگار! نشستند حرف میزنند
سری به چپ و راست تکون دادم و به رادمانی که با همون حالت به میز نگاه میکرد
.نگاه کردم
!هی رادمان جون؟ توی فکری –
.بهم نگاه کرد اما حرفی نزد و به نیما نگاه کرد
میدونی دارم به چی فکر میکنم؟ –
.ابروهام باال پریدند
!شبیه آدم بزرگا حرف میزنه
نیما: به چی باباجون؟
خاله میگه باید کسی که مال منه رو ببوسم اما تو چرا مامانیو نمیبوسی؟ مگه مال –
تو نیست؟
.سرمو پایین انداختم تا متوجه حرص خوردنم نشدند
هر چی باشه نیما شوهرمه و خوشم نمیاد تا وقتی که اسم من روشه به هر احدی ربط
.پیدا کنه، منکه شوهری نمیخوام که لبش لب هر احد دیگهای هم لمس کرده باشه
.نیما: آم... ببین پسرم، مامانت دیگه مال من نیست
!رادمان با تعجب گفت: چرا؟
.چون مامانت میتونه با یکی دیگه ازدواج کنه –
گیج گفت: مگه با تو ازدواج نکرده؟

1401/09/10 16:56

.نیما بلند شد و پایین مبل نشست
.دستهاشو گرفت و گفت: خیلی پیچیدهست، وقتی بزرگ میشی میفهمی
.بدون مخالفت گفت: باشه
.نیما از جاش بلند شد
.خب پسرم، وقته استخره –
.با خوشحالی از مبل پایین پرید
.شروینم بلند شد
.نیما: بلند شو دیگه
.بعدازظهر بودم دیگه حوصلهی تو آب اومدن ندارم –
...شروین: حاال چیزیت نمیشه که بی
.با نگاهی که بهش انداختم الل شد
.حداقل بیا بشین –
.این قابل قبوله –
.از جام بلند شدم و باهم به سمت در پشتی رفتیم
.شالمو مرتب کردم
.وارد استخر که شدیم هوای نسبتا داغ به صورتم خورد
خدمتکارا زود بیرون رفتند که نیما بلند گفت: تا بیست دقیقه دیگه شربت نیارید من
.میدونم با شما

1401/09/10 16:57

.روی سکو نشستم
شروین لباس دکمهدار سفیدشو درآورد و تا خواست شلوارش دربیاره تهدیدوار گفتم:
.جلوی من دربیاری میکشمت، رختکن واسه همین موقعها گذاشتند
!با بدجنسی نگاهم کرد و دکمهشو باز کرد که شاکی رو به نیما گفتم: نیما ببینش
.پوفی کشید
.بیا برو شروین –
.بیشعور خندید و به سمت رختکن رفت
رادمان لباس و شلوارشو درآورد و با پا به سمت رختکن شوتش کرد و سوتی کشید
.که با خنده سرمو به چپ و راست تکون دادم
.نیما همونطور که لباسشو درمیاورد به سمت رختکن رفت
.به رو به روم که استخر بود نگاه کردم و پاهامو تکون دادم
.چی میشد اگه با مهرداد تو استخر میرفتم
.چشمهامو بستم و تصورش کردم که لبخندی روی لبم نشست
اون بازوهاش... اون سینهی ورزیدهش... اوف، اون سیکس پکهاش... لعنتی!
نمیدونم چرا فقط بدن اونه که اینقدر واسم جذابه... حاضرم اعتراف کنم حتی اون
اوالش که تحر**یک نمیشد بازم حس خوبی داشت چون با کسی بودم که یه حسی
.بهش داشتم
با به آتیش کشیده شدن لبم از حس خوبم بیرون کشیده شدم و سریع چشمهامو باز

1401/09/10 16:57

.کردم که نیما رو دیدم
.کوتاه بوسید و عقب کشید که هنگ کرده بهش نگاه کردم
خندید و گفت: دیگه اینطور چشم بسته لبخند نزن چون سخت میتونم جلوی بچه
.خودمو کنترل کنم
.چشم غرهای بهش رفتم
رادمان درحالی که یه شرتک پاش بود با اون چیز دایرهای بادیش به سمت استخر
.دوید که نیما داد زد: ندو میوفتی
.بعد به سمتش رفت
.شروینو دیدم که فقط یه شورت پاش بود
!با طعنه گفتم: جلوی من یه کم تنگتر میپوشیدی
...خونسرد گفت: تو نبین
.آروم و با حرکت لب ادامه داد: که شاید دلت بخواد
با غضب بهش نگاه کردم که با پررویی خندید و به سمت نیمایی که توی آب رفته بود
.و داشت رادمانو روی اون چیز بادی میذاشت رفت
!به دیوار تکیه دادم و زیر لب گفتم: عوضی
******
رادمان دست نیما رو پایین کشید و با التماس گفت: توروخدا بیا ماساژم بده، بیا بیا،
.بابایی لطفا

1401/09/10 16:58

.هممون سعی میکردیم نخندیم
.نیما با بدجنسی سر به سرش میذاشت
.ماساژت نمیدم چون همیشه وسط کارای من و خاله میپری –
.دستمو روی دهنم گذاشتم
.بچهی بیچاره پاهاشو به زمین کوبید
.دیگه نمیپرم قول میدم در بزنم –
نیما: قول میدی؟
.قول قول –
.خوبه پس بریم –
.بعدم به سمت اتاق رفت که رادمان دستهاشو به هم کوبید و پشت سرش رفتم
.آروم خندیدم
شروین همونطور که خودشو حوله پیج کرده بود کنارم نشست که با اخم ازش
.فاصله گرفتم
خوبی؟ –
.نیشخندی زدم
واقعا اومدی اینو بپرسی؟ –
.یه پاشو بیشتر روی سکو آورد
رفتم دبی، یکی از آدمام میگفت دوتا آدم اونجان که درمورد مرگ نامزدم

1401/09/10 16:59

اطالعاتی دارند و میدونند کی باعث مرگش شده اما لب باز نمیکنند و اون نفر رو لو
.نمیدند
با اخم گفتم: چرا باید نامزدتو بکشند؟
.دختر یکی از قاضیهای معروف تهران بود –
.شدید تعجب کردم
!یه خالفکار عاشق دختر یه قاضی شده؟ –
!عشق مگه اصل و نسب میشناسه؟ –
.کامال قانع شدم
خب؟ –
.نفس عمیقی کشید
رفتم اونجا، تا چند روز گم و گور بودند تا اینکه تونستم گیرشون بندازم، آخرش با –
.کلی شکنجه و آزار و اذیت و تهدید کشتن خانوادشون ازشون حرف کشیدم
کار نیما بوده؟ –
.خیره نگاهم کرد
.غم عجیبی توی چشمهاش بود
.با کمی مکث گفت: نه، یه پاپوش واسش درست کرده بودند تا منو باهاش بد کنند
.ابروهام باال پریدند
پس کار کی بوده؟

1401/09/10 16:59

.به اطراف نگاه کرد و عصبی خندید
.کار کسی که میخواست منو به سمت خودش بکشه تا نیما رو زمین بزنه –
.بهم نگاه کرد و با نفرت گفت: کوروش
.پوزخندی روی لبم نشست
!عجب مارموزی! واقعا لیاقتش مرگه –
من شرمندهی برادرمم مطهره، میگی چیکار کنم که جبران بدیهام بشه؟ –
.تو فقط خالصانه باهاش بمون، اینطوری جبران میشه –
.لبخند کم رنگی زد
.تو منو یاد اون میندازی –
بیتوجه به حرفش گفتم: از مرگش چقدر گذشته؟
.دوسال –
...با ابروهای باال رفته گفتم: یعنی از دوسال پیش زیر آبی نیما رو
.نه از یه سال پیش –
.نفس عمیقی کشید
.لطفا اون قضیه مثل راز بینمون بمونه، چالش کن –
.مکث کردم و گفتم: باشه
.لبخندی زد
.ممنونم

1401/09/10 17:00

.صدای خندهی رادمان بلند شد
!قلقلکم میاد، نکن بابایی –
.آروم خندیدم
.بلند شدم و به سمت اتاق رفتم
.درشو باز کردم که بوی خوب گل توی بینیم پیچید
با خنده گفتم: چیکارش میکنی؟
.همونطور که پاهاشو ماساژ میداد با خنده گفت: هیچی، قلقلکیه
.خندیدم و رو به تکیه گاه صندلی نشستم
.صدای شروین بلند شد: میرم دوش بگیرم
.نیما بلند گفت: پس از توی اتاق من یه دست لباس بردار
.صداش دور شد: باشه ممنون
رادمان چشم بسته گفت: خاله جون شما هم بابام ماساژت داده؟
.تا دلت بخواد –
حس خوبی داره نه؟ –
.خندیدم
.آره خیلی بابات کارش بیسته –
.نیما کمرشو ماساژ داد
خاله جون؟

1401/09/10 17:00

جونم؟ –
میشه به بابام بگی واسم یه داداش بیاره؟ –
با خنده گفتم: بابات بیاره؟
.نیما آروم خندید
.آره، به خدا بگه یه بچه واسش بیاره –
.خندیدم
.بابات دیگه بچه نمیاره –
.نیما اخم کرد
کی گفته؟ –
بعد رو به رادمان گفت: غصه نخور قربونت برم، بهت قول میدم زود یه داداش واست
.بیارم
.رادمان دستی زد
!ایول –
.با تندی نگاهش کردم که گفت: بچه داداش میخواد، از تنهایی خسته شده
!با اخم گفتم: عمرا
.معترضانه نگاهم کرد که نگاه ازش گرفتم
***********
ببین چی بهت میگم؛ گوشیتو خاموش نمیکنیا، اگه اینکار رو بکنی قسم میخورم

1401/09/10 17:01

.دیگه نذارم جایی بری
.پوفی کشیدم
.چشم –
با اخم گفت: حاال چرا اونجا؟
دوست دارم ببینم پایین شهریا چه زندگیای دارند، جرم میکنم؟ –
.اونجا محلههاش اصال امنیت نداره –
!با خنده گفتم: عزیزم، یه قاچاقچی از یه مشت دله دزد باید بترسه؟
.نفسشو به بیرون فوت کرد و نگاهی به ساعت مچیش انداخت
.من باید برم، سعید میبرتت –
.با تندی گفتم: نخیر، نمیخوام، میخوام تنها باشم، بهتم گفتم
.مانتومو کنار زدم و کلتو نشونش دادم
.همین واسم بسه –
با حرص گفت: واقعا فکر کردی تنهایی اینجا اونجا میفرستمت؟
معترضانه گفتم: نیما! داری منو میبری نیویورک و معلوم نیست کی برگردیم، پس
!بذار واسه امروز خودم باشم نه با یه مشت بادیگارد همراهم
.کالفه دستی به ته ریشش کشید
.پس دردسترس باش، هروقت بهت زنگ زدم جواب بده –
.باشه

1401/09/10 17:02

همونطور که زیر لب غر میزد به سمت در رفت که آروم ایولی گفتم و از پلهها باال
.اومدم
.گیتارمو که برداشتم به یه آژانس زنگ زدم
********
.نزدیک ریل قطار وایساد که کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم
.وقتی که رفت حجابمو کامل کردم و به سمت کوچه قدم برداشتم
.چقدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود
کاش میشد به مهردادم بگم بیاد ولی نمیشه؛ از طرفی نمیتونم بهش زنگ بزنم چون
.ممکنه نیما بفهمه از طرفیم ممکنه آدم دنبالم فرستاده باشه
.واسه لحظهای دلم گرفت
یعنی قراره از ایران دور بشم؟ میتونم دور از مهرداد سر کنم؟
.وارد کوچه شدم که طبق معمول بچهها رو مشغول بازی کردن دیدم
.دیگه پنجشنبهست و تعطیلیشونه
.با بیرون اومدن راضیه اونم با یه پارچ شربت با لبخند گفتم: سالم
.یعنی جوری برگشت که گفتم کل مهرههاش به هم پیچیدند
یه دفعه با یه جیغ به عقب رفت و پارچو انداخت که با چشمهای گرد شده نگاهش
.کردم
چته؟

1401/09/10 17:02

به سمتش رفتم که با ترس به سمت فاطمهای که داشت از خونهش بیرون میومد
دوید و گفت: تو هم میبینیش؟
!یعنی هنگ کرده بودما
.فاطمه بهم نگاه کرد اما یه دفعه از جا پرید و سریع دستشو روی قلبش گذاشت
!یا امام رضا –
.دستهامو از هم باز کردم
چتونه شماها؟ مگه روح دیدید؟ –
.بچهها با دو خودشونو بهمون رسوندند
!توپولو با ترس گفت: بچهها محلمون روح زده شده
خواستم حرفی بزنم اما نگاهم به اعالمیهی ترحیمی که به در خونهی مرضیه چسبیده
.شده بود افتاد
با یادآوری اینکه اینا هنوز فکر میکنند من مردم زد زیر خنده و بلند گفتم: فکر میکنید
من مردم؟
.به سمتشون رفتم که عقب عقب رفتند
مرضیه همونطور که ترس داشت با بغض گفت: بیچاره هنوز فکر میکنه زندهست!
.میگند اونهایی که مرگ ناگهانی دارند تا چند وقت فکر میکنند هنوز زندهند
با خنده گفتم: بابا من زندهم، مگه بهتون خبر نرسیده اونی که مرده من نبودم؟
.با تعجب وایسادند

1401/09/10 17:03

فاطمه: یعنی.. یعنی تو االن... االن نمردی؟
!با خنده گفتم: نه به خدا

1401/09/10 17:03

?#قسمت_یازدهم#رمان#معشوقه_فراری?

1401/09/11 15:21

یه دفعه همشون به سمتم هجوم آوردند و به ثانیه نکشیده تو بغل فاطمه و مرضیه
.درحال خفه شدن قرار گرفتم
باالخره کال همسایهها بیرون ریختند و همشون از اینکه خبر مرگم درست نبوده چقدر
.خوشحال شدند
.البته ناگفته نماند که چقدر سخت راضی شدند که من روح نیستم
.تموم مدت لبخندی روی لبم بود
.چه خوبه کساییو داشته باشی که اینقدر دوستت دارند
بلند گفتم: از همتون یه خواهش دارم و اونم اینه که درمورد اینجا اومدنم با هیچ احدی
.صحبت نکنید، حتی آقا جونم
.کوچه تو همهمه فرو رفت
.خیالت راحت –
.نگران نباش ما دهنمون قرصه -
.چیزی نگذشت که کوچه خلوتتر شد
.عدهای باید میرفتند سرکار و عدهای توی خونه کار داشتند
.تنها کسایی که موندند بچهها و مرضیه بودند
.توپولو و فرهاد درحال ور رفتن با گیتارم بودند
.مواظب باشید خراب نشه وگرنه نمیتونم واستون بزنم –
.با این حرف همشون دورمو گرفتند و فرهاد گیتار رو به سمتم گرفت

1401/09/11 15:22

.پس االن بزن –
.لبخندی زدم و ازشون گرفتم
بلند شدم و درست وسط کوچه نشستم، بقیه هم رو به روم نشستند و منتظر نگاهم
.کردند
نفس عمیقی کشیدم و به یاد آهنگی که آخرین بار توی ماشین مهرداد گوش دادم
.شروع کردم به نواختن
با اینکه یه روز گذشته اما دلم خیلی برات تنگ شده... کاش میشد االن مال تو
بودم... توی خونت بودم و داشتم واست ناهار میپختم... روزگار واسه من خیلی
بیرحمی، خودت توجه داری که داری روز به روز منو از مهرداد دورتر میکنی؟
.سعی کردم بغض نکنم
خدا میدونه چی به من گذشته... دل از همه، از خودم شکسته... هر چی که بوده –
پاشیده از هم... مثل یه بغض در هم شکسته... خودم درا رو... بستم و رفتم... تو
خواستی اما من برنگشتم... نفس کشیدن با نفس تو... من سنگ نبودم آخر
.شکستم
.هر چقدر تالش کردم اما آخرش بغضم گرفت
...سخته –
...سخته –
با شنیدن صدای مهرداد پشت سرم سریع سرمو باال آوردم و با بهت همراهش ادامه

1401/09/11 15:23