The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

.کم آوردن نفس باعث شد که عقب بکشم و دست بردارم
.چشم بسته با لذت لبشو توی دهنش کشید و مکید
.همیشه میخوام اینطوری طعم لبتو بچشم، بیشتر مزهش رو لبم میمونه –
.نفس زنان به قفسهی سینهش زدم
!دیگه اینجور تشنهم نکن –
.خندید و چشمهاشو باز کرد
.یه جور خاص و قشنگی نگاهم کرد
پس تو چرا منو تشنهی خودت میکنی؟ هوم؟ –
.خیره به چشمهاش سکوت کردم
.یادمه روزی که میخواستم با حرف بهش بگم که دوسش دارم فراموشی گرفتم
مهرداد؟ –
.جونم –
.مکث کردم و درآخر قدیمیترین حرف قلبمو به زبون آوردم: خیلی دوست دارم
.لبخندش جمع شد و با بهت بهم نگاه کرد
.میدونم که میدونست دوسش دارم و تنها تعجبش بخاطر اینه که به زبون آوردم
.با همون حالت زمزمه کرد: یه بار دیگه بگو
.لبخندی زدم و گفتم: خیلی دوست دارم مهردادم
با بهت خندید و تو بغلش کشیدم که دستهامو دور کمرش حلقه کردم و با لبخند

1401/09/10 16:30

.چشمهامو بستم
.باز خندید
.ماهها منتظر این جمله ازت بودم –
تا خواستم حرفی بزنم صدای آیفون توی خونه پیچید که سریع عقب کشیدم و تند
گفتم: کسی قرار بود بیاد؟
.اخم ریزی کرد
.نه –
.بعد ولم کرد و به سمت آیفون رفت
.با استرس بهش نگاه کردم
!نمیدونم چی دید که سریع به سمتم چرخید و گفت: نیماس
.انگار دیگه نفسم باال نیومد
.با ترس دستمو روی قلبم گذاشتم و لباسمو توی مشتم گرفتم
آخه چطور فهمیده اینجام؟ –
.به پلهها اشاره کرد
.برو اتاق باال، هر چی شد نیا پایین –
با ترس گفتم: نکنه یه بالیی سرت بیاره؟
.صدای آیفون بدجور رو مخم بود
.به سمتم اومد و بازوهامو گرفت

1401/09/10 16:30

.بهم اعتماد کن و برو باال –
با نارضایتی باشهای گفتم و به سمت پلهها دویدم اما با یادآوری یه چیز سریع
!چرخیدم و گفتم: چایی و کفش و کیفم
.حلش میکنم برو –
.نگران و با ترس نگاهش کردم که لبخندی زد
.برو خانمم –
.به سختی ازش دل کندم و از پلهها باال اومدم
.توی اتاقش رفتم و در رو بستم
.بهش تکیه دادم و نفس زنان چشمهامو بستم
.خدایا اتفاقی نیوفته
.هر لحظه منتظر عربدههای نیما بودم
.زیاد نگذشت که صدای جدی مهرداد بلند شد
تو کجا؟ اینجا کجا؟ –
برخالف تصورم نیما خونسرد گفت: باهات سه سری حرف دارم وگرنه هیچ وقت پامو
اینجا نمیذاشتم و از اون جایی که دیگه شدی دختر خونه که بیرون نمیره مجبور شدم
.بیام اینجا
انگار یه بار بزرگیو روی دوشم برداشتند که از ته دل نفس آسودهای کشیدم و روی
.در سر خوردم و نشستم

1401/09/10 16:30

.پس نفهمیده من اینجام
.مهرداد: حرفتو بگو
.نیما خندید
واقعا مهمون نواز بدی هستی، یه چای؟ یه قهوه؟ نمیخوای ما رو مهمون کنی؟ –
.مزه نریز نیما، چون اصال حوصله ندارم، حرفتو بگو –
.کنی توی خونه سکوت شد و بعد صدای نیما پیچید
.اینبار صداش جدی بود
...ببین چی میگم مهرداد، مطهره زن قانونی و شرعی منه –
.باز داغ دلم تازه شد
مهرداد خونسرد گفت: خب که چی؟ اما نه بهتره شرعیشو خط بزنیم چون با دروغ و
.دغل عقدش کردی
برام مهم نیست، مهم اینه که االن کنارمه، ببین اگه ببینم یه قدم به سمتش –
.برداشتی، یا بخوای از دستم چنگش بزنی قسم میخورم که میکشمت
.نفس تو سینم حبس شد
من بیدی نیستم که به اطن بادا بلرزم نیما خان، مطهره قرار بود زن من بشه و تو –
.از دستم چنگش زدی
.نیما مرموزانه خندید
.همیشه باهوشتر برندست

1401/09/10 16:31

.پوزخندی زدم
.آقای باهوش فقط ببین چجوری از عشقت رو دست میخوری
.حرفهات واسم مهم نیست، حاال هم هری میتونی بری –
نمیدونم اون پایین چه اتفاقی افتاد و چی بهم گفتند که نشنیدم که یه دفعه صدای
.لرزش قفسه و بعد ریختن کتابها بلند شد
با ترس از جا پریدم و تا خواستم در رو باز کنم با پرت شدت یه چیز توی میز دستم
.رو دستگیره ثابت موند
.مهرداد غرید: راستشو بخوای منم خیلی دوست دارم که با دستهای خودم بکشمت
.نیما خشن گفت: بیچارت میکنم مهرداد، اینو یادت باشه
.باز صدای زد و خورد بلند شد که دستگیره رو توی مشتم گرفتم و چشمهامو بستم
.آروم باش مطهره مهرداد از پس خودش برمیاد، بری پایین کار رو خراب کردی
.مدام با خودم حرف میزدم تا به سرم نزنه و نرم پایین
.جوشش اشکو پشت پلکهایبستهم خس نیکردم
نکنه روش اسلحه بکشه؟
.سرمو با چپ و راست تکون دادم
.نه، نیما اینقدر *** نیست
.صدای تهدیدوار نیما بلند شد
.زود میان سراغت مهردادخان –

1401/09/10 16:32

.و پس بندش صدای محکم بسته شدن در اومد
با کمی مکث با قلبی که تند میزد سریع در رو باز کردم و سراسیمه از پلهها پایین
.اومدم که با دیدن اطرافم سرجام میخکوب شدم
.هال به طور بدی به هم ریخته بود
مهرداد رو تکیه به پایین مبل دیدم که دستی که روی زانوشه مشت کرده بود و سر بع
.زیر چشمهاشو بسته بود
.با دیدن خون کنار لبش نفس بریده بهش نزدیک شدم و رو به روش نشستم
سرشو باال آورد و با بغض گوشهی شالمو به کنار لبش کشیدم که صورتش از
.سوزش درهم رفت
.با بغض گفتم: به خدا امشب یه بالیی سرش میارم
.مچمو گرفت و چشمهاشو باز کرد
.کار احمقانهای نکن –
.به صورتش اشاره کردم
!نگاه صورتتو –
.کمی خیره شد و بعد گفت: چیزی نیست، فقط چندتا خراشه
.با چشمهای پر از اشک نگاهش کردم
.میترسم بالیی سرت بیاره –
.لبخندی زد

1401/09/10 16:32

تو منو دست کم گرفتی؟ –
.با بغض بهش چشم دوختم
خواست گونهمو نوازش کنه اما قبلش خودمو تو بغلش انداختم و سعی کردن با
.آغوشش بغضمو از بین ببرم و احساس امنیت کنم
.بغلم کرد و سرمو به قفسهی سینهش فشرد
.آروم لب زدم: مواظب خودت باش اگه یه تار مو ازت کم بشه من میمیرم
.نگران نباش قربونت برم،بیشتر من نگران توعم –
خواستم حرفی بزنم اما با یادآوری اینکه االن نیما میره خونه با شتاب عقب کشیدم و
.با استرس گفتم: من باید برم
.هراسوت به دنبال کیفم نگاهمو چرخوندم
کیفم کجاست؟ –
.به مبل دست گرفت و بلند شد
نگران گفت: چیزی شده؟
.االن نیما برمیگرده خونه باید زود برم –
.به سمت آشپزخونه رفت که با استرس با پام روی زمین ضرب گرفتم
.کیف و کفش به دست از آشپزخونه بیرون اومد
.خواستم ازش بگیرم ولی نذاشت و گفت: بیا فرار کنیم
.با غم نگاهش کردم

1401/09/10 16:32

.نمیشه آقای من –
.با تحکم گفت: بخوای میشه
.اما نمیخوام –
.اخم کرد
چرا؟ –
.چون باید بندازمش زندان، باید ازش انتقام بگیرم –
.نگرانی نگاهشو پر کرد
!نگرانتم لعنتی –
.لبخند اطمینان بخشی زدم
.نگران نباش، این مطهره دیگه اون مطهرهی ضعیف قبلی نیست -
.اما از نگرانی توی چشمهاش کم نشد
.کیف و کفشمو ازش گرفتم
.تا چند روز نمیتونیم همو ببینیم –
.غمم به نگرانیش اضافه شد
آروم زمزمه کرد: چرا؟
.نفس عمیقی کشیدم
.چون باید کارایی که پلیس گفته رو انجام بدم –
.با چشمهای پر از اشک سرشو به چپ و راست تکون داد

1401/09/10 16:33

.نکن اینکار رو، خطرناکه مطهره –
.لبخند پر غمی زدم
.وسایلمو انداختم و دستهامو دور گردنش حلقه و بغلش کردم
.من از پس خودم برمیام –
.محکم بغلم کرد
.با کیا کار میکنی؟ آدرس بده –
چرا؟ –
مکث کرد و گفت: اگه قرار باشه چند روز خبری ازت نداشته باشم دیوونه میشم،
.میخوام از اونا خبرتو بگیرم
.نفس عمیقی کشیدم و آدرسو گفتم
.برو پیش سرگرد علیزاده، بهش زنگ میزنم هماهنگ میکنم –
.آروم باشهای گفت
.انگار قصد نداشت ازم جدا بشه که درآخر به زور ازش جدا شدم
.اشک توی چشمهاشو سریع پاک کرد
.برو دیرت میشه –
کمی نگاهش کردم و بعد رو پنجهی پام وایسادم و گونهشو بوسیدم و کنار گوشش
.گفتم: خیلی دوست دارم
.عقب کشیدم که لبخندی زد

1401/09/10 16:33

.منم خیلی دوست دارم –
.لبخندی روی لبم نشست
.کیف و کفشمو برداشتم و به سمت در رفتم
.تا در انتهای خونه همراهم اومد
.پامو از خونه بیرون گذاشتم که باز تکرار کرد: مواظب خودت باش
.با لبخند گفتم: هستم، تو هم باش
.با وایسادن آژانس جلوی خونه گفتم: خداحافظ عشق جونم
.خندید
.خداحافظ وروجک من –
.خندیدم و در ماشینو باز کردم
.به سختی نگاه ازش گرفتم و نشستم
.آدرسو به راننده گفتم که به راه افتاد
.چرخیدم و تا وقتی که از دیدم پنهان بشه بهش نگاه کردم
.وارد خیابون که شد درست سرجام نشستم
.از االن دلم برات تنگ شد
.گوشیمو از کیفم بیرون آوردم و روشنش کردم
.کامال که روشن شد دیدم بله... نیما خان پنج بار زنگ زده
.بهش زنگ زدم و سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم

1401/09/10 16:33

...با چهار بوق صدای عصبیش توی گوشم پیجید: کدوم قب
.نفسشو به بیرون فوت کرد
کجایی؟ –
.دور خیابون –
.سعی کردم صدامو مظلوم کنم
.اینقدر دلم گرفته بود که نگو –
.لحنش مالیمتر شد
چرا گوشیتو خاموش کردی؟ –
نمیخواستم کسی بهم زنگ بزنه یا بچهها خبری بهم برسونند که حالمو بدتر کنه، –
اتفاقی که نیوفتاده؟
.نفس عمیقی کشید
نه، نگران نباش، کی میای خونه؟ –
.تا بیست دقیقه دیگه خونم –
.خوبه –
.بعدم قطع کرد که نفس آسودهای کشیدم و گوشیو توی کیفم گذاشتم
.به خیر گذشت
******
.در هالو بستم که اولین چیز نگاهم به نیما افتاد

1401/09/10 16:34

اون هیکل بزرگشو به مبل لم داده بود و همونطور که تلوزیون میدید از وودکاش
.میخورد
.بلند گفتم: سالم
.بهم نگاه کرد
.سالم، برو باال لباساتو عوض کن ناهار آمادهست –
.باشهای گفتم و به سمت پلهها رفتم
.از پلهها باال رفتم و وارد اتاق شدم
.با خستگی لباسهامو از تنم کندم و یه آستین کوتاه و شلوارک پوشیدم
.دیگه دلم نمیخواد لباسای باز جلوش بپوشم
.لبخندی زدم
.اگه اتفاق آخر رو فاکتور بگیرم امروز فوق العاده خوب بود
.از پلهها پایین اومدم که هم زمان از روی مبل بلند شد و به سمتم اومد
!گوشهی لب اونم پاره شده بود
.خودمو به نگرانی زدم و تند به سمتش رفتم
با ترس گفتم: چی شده؟ دعوا کردی؟
.لبخندی زد
.چیزی نیست –
.انگار تازه نگاهش به لباسهام افتاد که تعجب کرد

1401/09/10 16:34

!این چیه پوشیدی؟ –
.با اخم گفتم: مگه چشه؟ خیلیم خوشگله
.اخم کرد
.برو عوضش کن –
.نالیدم: سردمه نیما
.بازم تعجب کرد
سردته؟-
.مظلوم سری تکون دادم
.دستشو روی پیشونیم گذاشت
.تب که نداری، حتما ضعیف شدی –
.دستمو گرفت و به سمت میز ناهارخوری بردم
هم االن باید حسابی غذا بخوری و هم اینکه شب چند تیکه جگر دست پخت –
.خودم واست درست میکنم جگرت حال بیاد
.خندیدم
بلدی؟ –
!اختیار داری خانم –
.صندلیو واسم عقب کشید که نشستم
بلند گفت: مهدیه؟

1401/09/10 16:35

.مثل همیشه خودش فهمید که بلند گفت: چشم آقا
.رو به روم نشست و با لبخند بهم خیره شد که اخم ریزی کردم
.اینجور نگام نکن –
.دستهاشو زیر چونهش زد
چرا؟ –
.چون گر میگیرم –
.خندید و به صندلی تکیه داد
.باید خوب نقشهمو اجرا می کردم
.کوچیکترین تغییری بکنم سریع شک میکنه
.نیما زیرکه
.کم کم خدمتکارا غذا و دسر و چیزهای دیگه رو روی میز چیدند و رفتند
.با گرسنگی دستهامو به هم کشیدم
!به به فسنجون –
.بعد بدون توجه به نگاه خندونش مشغول خوردن شدم
.میون خوردن یه دفعه مچمو گرفت که بهش نگاه کردم
.خندون گفت:خانمم یه کم آرومتر، اینطور چاق میشی
.مچمو آزاد کردم و چشم غرهای بهش رفتم، بعدم به خوردنم ادامه دادم که خندید
شاید اگه مهردادی نبود عاشقت میشدم اما االن عشق مهرداد اونقدر وجودمو پر

1401/09/10 16:35

.کرده که جایی واسه تو نیست، یه تار موی مهردادم با دنیا عوض نمیکنم
!سیر که شدم از جام بلند شدم و به سمت هال رفتم که با تعجب گفت: کجا؟
.خونهی پسر شجاع –
.خودمو روی مبل پرت کردم و تلوزیونو روشن کردم
.روی مبل دراز کشیدم و کوسنو زیر سرم گذاشتم
.یه کم تو کاناال چرخ بزنم و بعد برم بخوابم
.نیما رو دیدم که از پلهها باال رفت
.خوشحال از اینکه از دستش راحت شدم دستمو زیر کوسن بردم
.حدود یک ساعت گذشت که درست مثل عزرائیل باالی سرم ظاهر شد
.بیا بریم کارت دارم –
.نمیخوام خوابم میاد –
.بعدم چرخیدم
با حرص نگاهم کرد اما یه دفعه با اون زوری که داشت از مبل کندم و روی دوشش
!انداختم که با چشمهای گرد شده گفتم: چیکار میکنی؟ بذارم پایین
.اما به سمتی رفت که تقال کردم
!نیما بذارم پایین، کجام میبری؟ –
سیلیای به پشتم زد که اوف بلندی گفتم و با حرص مشتمو محکم به کمرش کوبیدم
.که شروع کرد به خندیدن

1401/09/10 16:36

.نفس پر حرصی کشیدم و منتظر اینکه کدوم قبرستونی میبرتم ساکت شدم
.از در پشتی بیرون اومد که با اخم گفتم: نیما جوابمو بده وگرنه گازت میگیرم
.جون! تو فقط گاز بگیر –
بعدم شروع کرد به خندیدن که دندونهامو روی هم فشار دادم و زیر لب گفتم:
!کوفت
با دیدن اینکه داره به سمت ساختمون استخر و ماساژ میره با تعجب گفتم: شوخی
!میکنی دیگه؟
خونسرد گفت: نه کامال جدیم، دلم هوس کرده، میدونی چند وقته اونجا نرفتیم؟
دقیقا میخوای اون تو چه غلطی بکنیم؟ –
.میفهمی عشقم –
.نفس پرحرصی کشیدم
.درشو با کلید باز کرد و وارد شد
.روی زمین گذاشتم و به سمت دستگاهها رفت
خیر سرم پوشیده پوشیدم که نگاه این غزمیت به بدنم نیوفته اما حاال منو آورده
!اینجا که رسما لخت بشم
.به خدا میدونم که از عمد آوردتم تا تالفی اینجور لباس پوشیدنو سرم دربیاره
.درسته شوهرمه خدا ولی من نمیخوام، دوست ندارم
دستگاهها رو روشن کرد که آب با فشار توی استخر ریخت و اتاق ماساژ هم کمی مه

1401/09/10 16:37

.گرفت
.به سمتم اومد که گفتم: بیخیال نیما
.تیشرتشو از تنش درآورد
.بازومو گرفت و به سمت رختکن بردم
.پردشو کنار زد
.زود باش خانمم، مایو هم نپوش میخوام ماساژت بدم –
!دیگه بدتر
!با چشمهای گرد شده گفتم: جانم؟
.اخم کرد
!چرا اذیت میکنی مطهره؟ مگه بار اولته؟ هیچوقت اینقدر غر نمیزدی –
.لبمو گزیدم
.مطهره جون مادرت مثل قبل باش، قول میدم زود بگذره
.نالیدم: خب خوابم میاد
.اول ماساژت میدم بعد بخواب –
با حرص گفتم: تو که میخوای دست به تن من بزنی دیگه چرا ماساژ؟
.شیطون نگاهم کرد
.حرف نزن آماده شو، تو اتاق منتظرتم، یه سری هم حرف دارم –
.بعد به سمت اتاق رفت که پوفی کشیدم

1401/09/10 16:38

.در شیشهایشو باز کرد و وارد شد
.همه چیزمو درآوردم و از توی کمد اون دوتا چیزو برداشتم و پوشیدم
.موهامم گوجهای بستم
ازش خجالت نمیکشیدم چون چندماهه که باهاش راحت شدم، فقط فکر مهرداد
.اذیتم میکرد
.مطهره، اگه میخوای موفق باشی تا چند وقت زیاد بهش فکر نکن
.وارد اتاق شدم که دیدم فقط یه شورت پاشه
.آهنگ الیت و آرومی پخش میشد
.به تخت چوبی اشاره کرد
.چرخی به چشمهام دادم و روش دراز کشیدم
اگه نخوام ناحقی کنم همیشه ماساژهاش حس خوبیو بهم میده، حسابی بلده چیکار
.کنه
.روغن مخصوصو توی دستش ریخت و با تمرکز و جدیت از پام شروع کرد
.همین که به رونم رسید بیاراده از جا پریدم و نشستم که با تعجب نگاهم کرد
!چی شد؟ –
.آب دهنمو به زحمت قورت دادم
میشه اطراف اونجاها پرسه نزنی؟ –
.هم خندهش گرفته بود و هم حرصی شده بود

1401/09/10 16:38

دستشو رو روی رونم گذاشت و نزدیک به صورتم لب زد: چرا خانمم؟ میترسی دلت
بخواد؟
.اخم کردم
.زر نزنا! میزنمتا –
.خندید و یه دفعه لبمو شکار کرد که چشمهامو روی هم فشار دادم
.بوسهی عمیقی زد و عقب کشید که چشمهامو باز کردم
.خوابوندم
.نبینم دیگه حرف بزنی –
.پوفی کشیدم، اونم به کارش ادامه داد
.فردا شب واسه نیویورک بلیط گرفتم –
.اخمهام به هم گره خوردند
چرا؟ –
.چندتا کار ناتموم دارم که باید انجامشون بدم –
تنهایی میری؟ –
.بچرخ –
.چرخیدم که مشغول ماساژ کمرم شد
.باهم میریم –
خب خودت برو، منو چرا میخوای ببری؟ –

1401/09/10 16:39

.شونههامو ماساژ دادم که زیر لب آخیشی گفتم
فکر میکنی این همه وقت تنها تو ایران ولت میکنم؟ همرام میای و مخالفتی هم –
.نشنوم
.سکوت کردم اما اخمهام یه لحظه هم از هم باز نشدند
معلوم نیست چند وقت میخواد بمونه، اونوقت نه من با دلتنگی میتونم اونجا باشم و
.نه مهرداد میتونه دوری منو تحمل کنه
چیکار کنم خدا؟
***
.غلتی زدم اما چون دستاش دورم حلقه بود نتونستم زیاد تکون بخورم
درکمال تعجب بعد از ماساژ رابطه نخواست اما منکه اونو میشناسم، میخواد تشنهم
.کنه تا خودم پیش قدم بشم اونم حسابی کور خونده
.یه دفعه صدای گوشیش بلند شد که کمی نیم خیز شدم و روی میز برش داشتم
.همونطور که روی نیما لم داده بودم صفحهی گوشیو دیدم
.با دیدن اینکه شروینه اخمی کردم
.از روش کنار رفتم و تکونش داد
.اوی، بیدار شو –
اونقدر تکونش داد که آخرش چشمهاشو ریز باز کرد و با صدای گرفتهای گفت: چی
میگی؟

1401/09/10 16:39

.شروین داره بهت زنگ میزنه یعنی برای بار دوم داره زنگ میزنه –
.دو دستشو توی صورتش کشید و گوشیو ازم گرفت
.چشم بسته جواب داد و با صدای گرفته گفت: سالم
.خمیازهای کشید
.نه نمیریم بیا –
.ابروهام باال پریدند
مگه برگشته ایران؟
.باشه –
.بعدم قطع کرد
.روی خودش انداختم و دستهاشو دورم انداخت
.بگیر بخواب –
.ساعت هفته جناب، بیدار شو –
.به لبش اشاره کرد که گفتم: حس بوسیدنم نمیاد
.یه چشمشو باز کرد
.زود باش –
.پوفی کشیدم
لبمو روی لبش گذاشتم و بوسیدمش اما درآخر واسه خالی شدن حرصم لب پایینیشو
.محکم گاز گرفتم که صدای داد خفهش بلند شد

1401/09/10 16:40

.با دلی خنک شده عقب کشیدم که با حرص چشمهاشو باز کرد
.دارم برات –
.یه دفعه گرفتم و روی مبل خوابوندم که جیغ خفهای کشیدم
تا بخوام کاری بکنم گازی از لپم گرفت که دادم به هوا رفت و مشتمو محکم بهش
.کوبیدم
عقب که کشید دستمو روی گونم که جز جز و درد میکرد گذاشتم و بهش توپیدم:
!مگه سگه هاری؟ روانی دردم گرفت
.خندید و دستمو به زود پایین آورد
.عمیق جای دندونشو بوسید که یه دفعه در باز شد که سریع عقب کشید
.با دیدن رادمان لبمو گزیدم
.بچهی بیچاره معلوم بود هنگ کرده چون فقط بیحرف بهمون نگاه میکرد
نیما خونسرد گفت: کاری داری قربونت برم؟
.با خجالت آروم گفتم: از روم بلند شو نیما
.رادمان به سمتمون اومد و از تخت باال اومد
کنارم دراز کشید که با تعجب گفتم: رادمان؟ چیکار میکنی؟
.منم میخوام باهاتون بازی کنم –
.هینی کشیدم و دستمو روی دهنم گذاشتم؛ نیما هم از خنده ترکید
.با خنده رادمانو بغل کرد و محکم فشارش داد

1401/09/10 16:41

آیی توله، من به تو چی بگم آخه؟ –
رادمان با درد گفت: ولم کن بابایی، تو خاله رو هم اینجور فشار میدی؟
.از خجالت گر گرفته بودم
!عقب کشید و شیطون گفت: اوف چجورم
.با حرص به بازوش زدم که خندید
.رادمان بازومو گرفت
.بازی کنید دیگه –
!با چشمهای گرد شده گفتم: بچتم به خود رفته نیما
.خندید و جفتمونو بغل کرد
.شقیقهی منو لپ رادمانو بوسید و از رومون بلند شد
با خنده گفت: لعنتیا حسابی سرحال شدم، بلندشید بریم یه قهوه و کیک توپ به بدن
.بزنیم
.رادمان بلند شد و روی تخت باال و پایین کرد
!آخ جون آخ جون –
.بعدم به سمت نیما پرید که زود بغلش کرد
.خندیدم و روی تخت نشستم
.شما برید پایین من موهامو شونه میکنم میام

1401/09/10 16:42

.با لبخند به اطراف نگاه میکردم
.چقدر بهار این خونه قشنگه
.شکوفه های سفید و صورتی زیبایی خاصیو به باغ داده بودند
.نسیمی که آروم موهامو میرقصوند حال خوبیو بهم میداد
رادمان با سر و صدای زیاد داشت رو سبزهها ماشین بازی میکرد و مطمئن بودم نیما
.تموم وقت به من زل زده
.نگاهمو که به سمتش سوق دادم دیدم حدسم درسته
.خندیدم
!خیلی بهم زل زدیا –
.با لبخند موهامو پشت گوشم برد
.هیچوقت از نگاه کردن بهت سیر نمیشم –
.لبخند کم رنگی روی لبم نشست
.با دستهاش صورتمو قاب گرفت و شستهاشو روی گونم کشید
سرشو جلو آورد و پیشونیمو عمیق بوسید که اون مقدار لبخندیم که داشتم از بین
.رفت
.عقب که کشید به زور لبخندی زدم
.دستشو روی رونم گذاشت و یه کم از کیکشو خورد
.فردا به خدمتکارا میگم وسایلتو جمع کنند

1401/09/10 16:42

!با ابروهای باال رفته گفتم: خب خودم اینکار رو میکنم
.به نوک بینیم زد
.نمیخوام خانمم خسته بشه –
.خندیدم
رادمانو چیکار میکنی؟ –
.با خودمون میبریمش –
!با تعجب گفتم: چرا؟
.اونم مثل تو نمیتونم تنهایی وسط یه عالمه دشمن بذارم بمونه –
.آهانی گفتم
دستشو باالتر برد که معترضانه نگاهش کردم اما پررو دستشو باالتر برد که با
!حرص گفتم: نیما
.خونسرد گفت: زنمی
...دستشو به زور توی شلوارکم برد که غریدم: نکن رادمان میبی
اما تو همین لحظه به لطف شانس عزیزم صدای متعجبش بلند شد: دارید چیکار
میکنید؟
!نیما نفس پر حرصی کشید و زیرلب گفت: فقط بلده اینطور مواقع حواسش به ما بشه
!آروم و با خجالت گفتم: دستتو بکش بیرون
.رادمان کنارمون وایساد که نیما زود دستشو بیرون آورد

1401/09/10 16:43