The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

.میخوام تو آرامش باشه –
.دو طرف صورتمو گرفت
.همینطور بچهی خودمون –
.اومدم جبهه بگیرم و بگم بچهای در کار نخواهد بود اما زود جلوی خودمو گرفتم
.امیدوارم اینطور باشه –
.هست –
سرشو جلو آورد که لبمو ببوسه اما یه دفعه در باز شد و رادمان با سر و صدا وارد
.خونه شد که دندونهاشو روی هم فشار دادم و عقب کشید
!لعنت به این بچه –
.خندم گرفت
رادمان نفس زنان گفت: بابایی بابایی؟
نیما: جون بابایی؟
کی میریم بگردیم؟ –
.نیما به من نگاه کرد
بریم؟ –
.به رادمان نگاه کردم
.دستهاشو توی هم قفل کرد و با التماس بهم نگاه کرد که خندیدم
.آره بریم

1401/09/11 15:43

.رادمان جیغی کشید که هممونو چشمهامونو ریز کردیم
.با خوشحالی به سمت پله ها دوید و داد زد: دوست دارم خاله جون
.هممون حتی سیروان خدای سنگ هم خندیدیم
.سیروان هم پشت سرش رفت
.نیما به ساعتش نگاه کرد و با اخم گفت: قرار بود شروین تا االن بیاد
.نگران نباش میاد، بیا بریم آماده بشیم –
.نفسشو به بیرون فوت کرد و باهم به سمت پلهها رفتیم
یه دفعه در قسمت جنوبی خونه به صدا دراومد و آیفون پی در پی زنگ زد که با اخم به
.هم نگاه کردیم
.نیما به سعید اشاره کرد که به سمت در رفت
چیزی نگذشت که با یکی که زیر بازوشو گرفته بود و پهلوی اون طرف پر از خون بود
.به داخل اومد
...با ترس گفت: آقا شروی
.اون مرده سرشو باال آورد که با دیدن شروین و وضعیتش نفسم بند اومد
...نی... ما –
.نیما با ترس به سمتش دوید
شروین این چه وضعیه؟ –
.به خودم اومدم و پشت سرش دویدم

1401/09/11 15:43

.نیما زیر بازوشو گرفت و به دیوار تکیهش داد و نشوندش
نفس بریده گفت: چی شده؟
.درحالی که به زور حرف میزد گفت: از... اینجا... برید
با ترس گفتم: چرا؟
!نفس زنان گفت: دارن... میان... فهمیده که... زن... گرفتی
نیما شونههاشو گرفت و بلند گفت: د درست حرف بزن؛ چی شده که مثل احمقا به
جای بیمارستان اومدی اینجا؟
.آب دهنشو به سختی قورت داد
.بابای... سارا... داره میاد... سراغت –
نمیدونم چرا ترس شدیدی چشمهای نیما رو پر کرد و سریع بهم چشم دوخت
.شروین مشت بیجونی به نیما زد
نمیفهمی؟ –
.نیما انگار به خودش اومد و زود بازومو گرفت و بلندم کرد
.رو به سعید گفت: برسونش بیمارستان
بازومو آزاد کردم و درحالی که استرس داشتم گفتم: مگه کیه؟ چی شده؟
.باز بازومو گرفت و به سمت پلهها کشوندم
!مگه کیه که اینقدر ازش هراس داره؟

1401/09/11 15:44

بازم بازومو آزاد کردم اما قبل از اینکه حرفی بزنم داد زد: باید بریم، داره میاد سراغ
!تو
.نفس تو سینم حبس شد
چرا؟ –
.نفس عصبی کشید و بازوهامو گرفت و یه بار تکونم داد
.سوال پیچم نکن باید بریم –
.بعد یه بازومو گرفت و به باالی پلهها کشیدم
داد زد: سیروان؟
.سیروان با دو از اتاق رادمان بیرون اومد
بله ارباب؟ –
.خیلی زود رادمانو بردار و سریع از اینجا دورش کن –
.با عجله چشمی گفت و وارد اتاق شد
.بازم کشیدم و وارد اتاق خودمون شد
.اسلحهشو برداشت و اسلحهمو به سمتم پرت کرد که گرفتمش
.قاطعانه گفتم: تا نگی چه خبره هیچ جایی نمیام، من از کسی نمیترسم
.دستشو مشت کرد و دندونهاشو روی هم فشار داد
.اینبار من داد زدم: حرف بزن
.کتمو به سمتم پرت کرد

1401/09/11 15:48

.آماده شو تو ماشین بهت میگم –
.نفس عصبی کشیدم و پوشیدمش
شالی برداشتم اما تا خواستم روی سرم بندازم مچمو گرفت و با ابروهای باال رفته
!گفت: واقعا؟
.مچمو کشیدم
چیه؟ فکر کردی وسط مملکت غریب سر لخت میام؟ –
.شالو روی سرم انداختم
تا خواستیم پامونو از اتاق بیرون بذاریم در هال با صدای بدی باز شد جوری که حس
.میکردی کنده شد
از ترس به باال پریدم و سریع به نیما نگاه کردم که چشمهاشو بست و چندین بار به
.دیوار مشت زد
.صدای یه مرد بلند شد
نیما؟ –
با ترس گفتم: اومدند؟
بهم نگاه کرد و عصبی گفت: بابای ساراست، درصورتی گذاشت طالق بگیرم که دیگه
.زن نگیرم، تو آمریکا آدم به شدت پر نفوذیه
بازم صدای دادش بلند شد: کدوم قبرستونی هستی؟
.حتی از منم قدرتمندتره

1401/09/11 15:48

.به اطراف نگاه کرد
.باید فرار کنی –
.نه –
.با اخم نگاهم کرد
.نه نیما، من نمیترسم، اون حق نداره که واست امر و نهی کن –
!به کنار پرتش کردم و از اتاق بیرون اومدم که عصبی گفت: مطهره
.باالی پلهها بهم رسید و سریع بازومو گرفت
تو دیوونهای؟ –
.پوزخندی زدم
کجاشو دیدی؟ –
بازومو آزاد کردم و زود از پله ها پایین اومدم که یه مرد فوق هیکلیه کت و شلوار
.پوشیده با پنج نفر محافظ دورش دیدم
.مرده سیگارشو از کنج لبش برداشت و سر تا پامو برانداز کرد
با اخم گفتم: احیانا اینجا زنگ نداره؟
تا خواستم بهش نزدیکتر بشم محافظهاش اسلحه روم کشیدن که ابروهام باال
.پریدند
.مرده دستشو باال گرفت که اسلحهها رو پایین بردند
.یه پک کشید و به سمتم اومد

1401/09/11 15:49

.خودتو معرفی کن بانوی جوان –
.پوزخندی کنج لبم نشوندم
.حدس بزن –
.رو به روم وایساد و نیشخندی زد
.زن نیمایی –
.دستهامو داخل جیبهام بردم
.درسته –
.نگاهش به پشت سرم افتاد که عصبانیت نگاهشو پر کرد
خیلی احمقی پسر! واقعا میخوای با دم شیر بازی کنی؟ –
.خواست از کنارم رد بشه که جلوش وایسادم
.مشکلت با منه، نه شوهرم، پس بیا حلش کنیم پدرجان –
.کوتاه خندید
.شجاعتتو تحسین میکنم دختر جون –
.نیما: مطهره برو باال، میخوام تنها باهاش حرف بزنم
.مرده سیگارشو انداخت و با پاش لهش کرد
همونطور که به سر تا پام نگاه میکرد گفت: نه، اتفاقا مشتاق شدم که با این خانم
.صحبت کنم
.به نیما نگاه کرد

1401/09/11 15:49

نوهم کجاست؟ –
.نیما: اینجا نیست
از پلهها پایین اومد و عصبی گفت: واسه چی به شروین صدمه زدی؟
زیاد داشت غلدر بازی واسم درمیاورد و دم پرم میشد، منم گفتم یه کم ادبش –
.کنند
عجیبه که محافظا سر و کلهشون پیدا نمیشه، نکنه بالیی سرشون آورده؟
.مرده چرخید و به سمت مبلها رفت
.بیاین، حرف میزنیم... البته بدون اسلحه –
.دو تا از محافظهاش به سمتمون اومدند که به نیما نگاه کردم
.وقتی دیدم اسلحهشو تحویل داد منم تحویل دادم
.با هم به سمت مبلها رفتیم و نشستیم
.مرده بهم نگاه کرد
.اولین اینکه من جاویدم –
.نگاهشو به سمت نیما سوق داد
و دوم اینکه سارا حرفی به من نزده، خودم فهمیدم، نمیدونم اون دختر دلشو به –
چیه تو خوش کرده که هنوزم عاشقته اما تو چی کار کردی؟ رفتی زن گرفتی و جلوی
!چشمهاش باهاش معاشقه میکنی
.اخم کردم

1401/09/11 15:50

جاوید: تو بهم قول دادی که ازدواج نمیکنی اما االن که زیر قولت زدی باید باهات
چیکار کنم؟
.استرس نیما رو خوب میدیدم
.مدام پاشو به زمین میکوبید
!اولین نفریه که میبینم اینقدر ازش میترسه
.نیما: اتفاقی افتاد که مجبور شدم زن بگیرم
.پا روی پا انداخت و کلتشو توی دستش چرخوند
چه اتفاقی؟ –
.با استرس به نیما نگاه کردم
!این یه ازدواج صوریه –
.چشمهام گرد شدند
.ادامه داد: و به زودی هم از هم جدا میشیم
.ناباور نگاهش کردم
.نیم نگاهی بهم انداخت
...جاوید: کی؟ و
.یه دفعه صدای آشنایی بلند شد
!به! جاوید خان –
.به در نگاه کردیم که با دیدن شاهرخ حسابی تعجب کردم

1401/09/11 15:51

.نیما با تعجب آروم بلند شد
.جاوید بلند شد
!ببین کی اینجاست –
.بعد به سمتش رفت
.متعجب به نیمایی که اخم ریزی داشت نگاه کردم
.به هم که رسیدند کوتاه همو بغل کردند که بیشتر تعجب کردم
شاهرخ یه چیزی دم گوش جاوید گفت و بعد چرخید و به سمت در رفت که جاوید به
.دوتا از محافظهاش اشاره کرد و بعد با شاهرخ از خونه بیرون رفتند
محافظهای این و اون بیرون رفتند و فقط دو نفر از افراد جاوید موندند و به ما چشم
.دوختند
شاهرخ اینجا چیکار میکنه؟ –
.با اخم گفت: نمیدونم اما اون و جاوید دوستهای قدیمی همند
.شاید اومده کمکمون کنه –
.پوزخندی زد
عمرا! اون سایهی منمو با تیر میزنه! یادت که نرفته؟ اون همونی بود که میخواست –
.تو رو ازم بگیره
.همین حرفش کافی بود تا استرسو مثل خوره به جونم بندازه
حدود بیست سی دقیقه گذشت تا اینکه به داخل اومدند که این دفعه از حس ترس

1401/09/11 15:51

.ناامنی به نیما نزدیک شدم و دستمو دور بازوش حلقه کردم
.کوتاه بهم نگاه کرد و آروم گفت: نترس، من هستم
.آب دهنمو به زحمت قورت دادم
جاوید نگاه تهدیدواری به نیما انداخت و بعد به همراه نوچههاش بیرون رفت و
.یکیشون اسلحهها رو روی پایهی آینهی طالیی دم در گذاشت و رفت
.چشمهامو بستم و نفس آسودهای کشیدم
.شاهرخ: تعجب نکن نیما خان، میدونی که الکی بهت کمک نمیکنم
.سریع چشمهامو باز کردم
نیما با اخم گفت: چی میخوای؟
.خودشو روی مبل انداخت
اون پشمهای نسبتا سفید روی سینهش که با باز بودن دکمههاش خوب تو دید بود
.حالمو به هم میزد
.همیشه متنفرم که مردا قفسهی سینهشون مو داشته باشه
یه سال پیش شروین نوهمو نجات داد، بهش گفتم واسه جبرانش یه بار بهش –
کمک میکنم، گذشت و گذشت تا اینکه امشب از بیمارستان بهم زنگ زد، ازم
خواست که بیام تو رو نجات بدم، منم مجبور شدم بگم باشه، حاال هم برید خوش
.بگذرونید، چیزی بهش گفتم که دیگه حتی رنگ جاویدم نمیبینید
با اخم گفتم: چی گفتی؟

1401/09/11 15:52

.الزم نیست بدونی خوشگله –
.نیما غرید: مواظب حرفهات باش، حاال هم خوش اومدی میتونی بری
.پوزخندی زد و بلند شد
.رو به روم وایساد
.حیف شد از دست دادمت –
خونم به جوش اومد و قبل از اینکه حرفی بزنم نیما مشتشو باال برد که سریع
.دستشو گرفتم
.آروم باش –
.با چشمهای به خون نشسته بهش نگاه کرد
.خونسرد نگاهشو رو بدنم چرخوند و بعد به سمت در رفت
.دندونهامو روی هم فشار دادم
همین که همشون بیرون رفتند نگهبانهای خودمون به داخل اومدند که طبق حدسم
نیما داد زد: کدوم قبرستونی بودید؟
.یکیشون با ترس گفت: ببخشید ارباب محاصرمون کرده بودند
.نیما چشمهاشو بست و دندون هاشو روی هم فشار داد
.نگهبانه ادامه داد: لطفا آدمای بیشتریو بیارید نیویورک، تعدادمون کمه
.نیما دستشو آزاد کرد و به سمتی رفت و دستشو توی موهاش کشید
.گمشید بیرون –

1401/09/11 15:53

.به ثانیه نکشیده همشون بیرون رفتند
سیگاریو از جا سیگاری شیک توی جیبش درآورد و بین دو لبش گذاشت و با فندک
.روشنش کرد
.روی مبل نشستم و از ته دل خدا رو شکر کردم
.همینطور که میکشید گوشیو به گوشش چسبوند
کجایی؟ –
-…
.خوبه، برش گردون –
.گوشیو توی جیبش گذاشت
.به سمت مبل اومد و خودشو کنارم انداخت
.بلند شو بین پام بشین –
.یه ابرومو باال انداختم
اینجا و اونجا چه فرقی میکنه؟ –
.چنان نگاهی بهم انداخت که به غلط کردن افتادم
.بلند شدم و بین پاش نشستم که شالو از سرم انداخت و با یه دست کتمو درآورد
.به خودش تکیهم داد و سیگارشو باال گرفت
میکشی؟ –
من کی کشیدم؟

1401/09/11 15:54

.خودش پکی کشید
.گفتم شاید بخوای امتحانش کنی، آدم عصبیو آروم میکنه –
.اخم کردم
.نه ممنون، باشه مال خودت –
.از بس کشیده بود دیگه به بوی سیگارش عادت کرده بودم
.دستشو زیر گلوم برد و گردنمو نوازش کرد
.بابت اون حرفم ناراحت نشو، بخاطر محافظت از خودت مجبور شدم دروغ بگم –
.درکت میکنم، ناراحت نیستم –
.آروم لب زد: ممنون
.نفس عمیقی کشیدم
کی کاراتو انجام میدی که برگردیم؟ –
.نمیدونم –
.اخم کردم
!یعنی چی که نمیدونی؟ نیما من از کشور غریب خوشم نمیاد –
.موهامو کنار زد و سرشو تو گودی گردنم فرو کرد
.اینقدر غر نزن! بهش عادت میکنی –
با حرص کنار کشیدم و خواستم بچرخم اما دستهاشو دور شونههام حلقه کرد و به
.خودش چسبوندم

1401/09/11 15:55

.اونقدر بازوهاش بزرگ بودند که آدم زیرشون گم میشد
گردنمو مکید که خود به خود چشمهام بسته شدند اما با حرص گفتم: نکن نیما
.حوصله ندارم، اعصابمم خورده
.بوسه ای به زیر گوشم زد
.خودم درستت میکنم –
.زبونشو روی گردنم کشید که کال شل شدم
!نکن االن رادمان میرسه، در خونه هم قفلش شکسته –
.دستشو از یقهم رد کرد که لبمو گزیدم
.حرف نزن بذار آروم شم –
.لباسم کشی بود واسه همین راحت از شونههام پایینش آورد
.روی شونهمو بوسید
.درحالی که حسابی گرمم شده بود سعی کردم صورتشو عقب ببرم
!ولم کن نیما –
.یه دفعه زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد
.اینطور حال نمیده، باید هات بشی –
.با اخم به چشمهای تبدارش زل زدم
.از پلهها باال اومد و وارد اتاق شد

1401/09/11 15:56

.روی تخت انداختم
چند وقته مثل قبل نیستی، میدونی دارم به چی فکر میکنم؟ –
.استرسم گرفت
.شاید دلت پیش یکی دیگه گیر کرده –
نفس بریده گفتم: این مزخرفات چیه نیما؟
.دستشو روی بدنم کشید
.پس ثابت کن –
با استرس گفتم: چجوری؟
.کمی خیره نگاهم کرد و بعد بلند شد
.صبر کن –
.از اتاق بیرون رفت که با استرس نشستم
.آروم باش مطهره، هر چی گفت انجام بده نباید بیشتر از این شک کنه
.چیزی نگذشت که وارد شد
.با دیدن شیشهی مشروب و لیوان توی دستش ماتم برد
.در رو بست و قفل کرد
.اینطوری رادمان بیاد نمیتونه بیاد تو –
به سمتم اومد که با استرس گفتم: چیکار میخوای بکنی؟
.کنارم نشست و لیوانو پر از مشروب کرد

1401/09/11 15:56

.به سمتم گرفت
.بخورش –
.با ضربان قلب باال به نگاه خونسردش چشم دوختم
.خودم هر کار بگی تو رابطه میکنم دیگه نیازی به این نیست –
.با این هاتتر میشی –
.دستمو گرفت و روی لیوان گذاشت
.بگیرش –
...نیما –
پرید وسط حرفم: مگه نگفتی میخوای ثابت کنی؟
.با تردید ازش گرفتم
.نمیدونم چرا از خونسردی توی نگاهش میترسیدم
.حس میکردم یه چیز پشتشه
.لیوانو روی لبم گذاشتم
.موهامو پشت گوشم برد
.بخور عشقم، قراره بریم تو ابرا –
.از االن توبه خدا
.چشمهامو بستم و سر کشیدم
.نسبت به مشروبی که قبال میخوردم خیلی تلختر بود و تا ته گلومو سوزوند

1401/09/11 15:57

.چشمهامو روی هم فشار دادم و تا آخرشو خوردم
.معلوم بود اونقدر قویشو آورده که اینقدر زود بدنمو تبدیل به کورهی آتیش کرد
.لیوانو پایین بردم و بهش نگاه کردم
.لبخند عجیبی روی لبش بود
.لیوانو ازم گرفت و روی تخت هلم داد که به تاج تکیه داده شدم
روم لم داد و دوباره لیوانو پر کرد و به سمتم گرفت که این دفعه بیاراده ازش گرفتم
.و بازم خوردم، اونم تو همین لحظه مشغول بوسیدن گردنم شد
.هر لحظه بیشتر از قبل میسوختم و نفسهام تند شده بودند
.کلشو که خوردم لیوانو انداختم و دستمو توی موهاش فرو کردم
.دوست داشتم دستشو رو تموم بدنم حس کنم
.گاز ریزی از گردنم گرفت که آخی گفتم
.لباسمو به کل درآورد و بوسهای به قفسهی سینهم زد
کنار گوشم نفس زنان گفت: دوست داری باهام یکی بشی؟ هوم؟
.لبشو به گردنم چسبوندم و بیطاقت گفتم: آره، گردنمو ببوس، میخوام کبود بشه
.انگار این حرفم جریترش کرد که بوسههای عمیقی به گردنم زد تا کنار لبم اومد
لبشو با قدرت روی لبم گذاشت که موهاشو تو مشتم گرفتم و حریصانه همراهیش
.کردم

1401/09/11 15:58

نــیـما#
.سرش روی سینهم بود و چند دقیقهای میشد که خواب رفته
.دستم دور بدن لختش حلقه بود و گرمای تنش لذت خاصیو بهم میداد
.بستهی قرص توی دستمو چرخوندم
.یکی از خدمتکارا از زیر یه میز پیداش کرده بود
.یکی از قرصهایی بود که دکتر واسه برگشتن حافظهش تجویز کرده بود
.دستمو توی موهاش کشیدم
واقعا فکر میکنی چقدر احمقم مطهره؟ فکر میکنی با این تغییر ناگهانی رفتارت –
نمیفهمم که همه چیز یادت اومده؟
.پوزخندی زدم
نه خانم من، من *** نیستم، میدونم که اگه پیشمی بخاطر اینه که انتقام –
.بگیری، اما همه چیز به این راحتی نیست خانمم
.بوسهای به موهاش زدم
بخوای نخوای مال منی، دست از پا خطا کنی شده قلم پاتو میشکنم تا تو این –
خونه موندگار بشی اما مگه دلم میاد لعنتی؟
.چرخیدم و سرشو روی بالشت گذاشتم که تکون خفیفی خورد
.گونهشو نوازش کرد

1401/09/11 15:58

پس تنها راهی که به ذهنم رسید حامله کردنت بود، اینطور دیگه مجبور میشی –
.بخاطر بچمون بمونی
.شستمو آروم پشت پلکش کشیدم و لبخند مرموزی زدم
دوست دارم زودتر مامان شدنتو ببینم، تو چطور؟ –
.نیشخندی زدم
مطمئنا خوشحال نمیشی چون دیگه باید مهرداد رو دور بندازی و مراقب بچهای –
.باشی که باباش منم
به لبش نزدیک شدم و آروم زمزمه کردم: اما اگه تا چند روز دیگه کسی به اسم
مهرداد رادمنش روی زمین نباشه چی؟
.آروم خندیدم
.دیگه تسلیم میشی خانم کوچولوم –
.لبمو روی لبش گذاشتم و با لذت کوتاه بوسیدمش
پایین رفتم و بعد از اینکه بوسهای به شکمش زدم سرمو روی بالشت گذاشتم و
.بغلش کردم
با سرخوشی چشمهامو بستم و به روزی فکر کردم که صدای گریه و خندهی بچمون
.تو این خونه بپیچه
*********
الدن#

1401/09/11 16:00

.پشت میزش نشست و دستهاشو توی هم قفل کرد
آزمایشها رو دیدم... نمیخوام نگرانت کنم اما چیزی نیست که نشه درستش –
.کرد و نشه بچهدار بشی
نگران گفتم: منظورتون چیه خانم دکتر؟ من االن نزدیک یه ماهه از آخرین رابطه که به
قصد حامله شدن بوده میگذره اما خبری نیست، چیز خاصیه؟
.لبخندی زد
.نترس، با دارو درمان میشی، ببین عزیزم، طبق آزمایشاتت چسبندگی رحم داری –
.اخمهام شدید به هم گره خوردند
.اول باید درمان بشی و بعد میتونی بچهدار بشی –
!اخمهام از هم باز شدند و با بهت گفتم: یعنی االن حامله نیستم؟
.متأسفانه نه، اول باید درمان بشی –
.دستمو روی دهنم گذاشتم و اشک توی چشمهام حلقه زد
!نه نه! نمیتونه این اتفاق بیوفته! اون آخرین شانسم بود
.سریع به کیفم چنگ زدم و بلند شدم
با بغض به سمت در دویدم و بدون توجه به صدا زدنهاش از مطب بیرون زدم که
.بالفاصله بغضم شکست
کنار ماشین بدون توجه به مردم با گریه داد زدم: لعنت بهتون! لعنت بهت الدن! گند
!زدی

1401/09/11 16:00

لگدی به ماشین زدم؛ سرمو روی سقف گذاشتم و با هق هق گفتم: آخرین شانستو
.از دست دادی! نباید اینطوری میشد، باز باید تالش کنی لعنتی
مــطـهــره#
گوشیمو برداشت و درمقابل چشمهام با سنگ خوردش کرد که میخکوب شده نگاهش
.کردم
جنازشو توی باغچه ریخت و گفت: اینطور نگام نکن، الزم بود، ممکنه بابای سارا با
.این یه جا که تنها میری ردتو بزنه بیاد سراغت
با بهت زمزمه کردم: تو چیکار کردی نیما؟
.اشک توی چشمهام حلقه زد
اون همه عکس و فیلمی که امروز صبح مدرک ازش گرفته بودم توی گوشیم بود و
!قرار بود امروز ظهر واسه سرگرد بفرستم
.بغضم گرفت
.حتی شمارهی سرگردم حفظ نیستم
.تموم برنامه ریزیهامو نابود کرد
.پوفی کشید
!مطهره فقط یه گوشی بود –
بهم نزدیک شد که به عقب پرتش کردم و با بغض داد زدم: خیلی کثافتی، تو
.میدونستی که چقدر دوسش دارم

1401/09/11 16:01

.بغضم شکست و با دو به سمت ساختمون رفتم
مطهره؟ –
.دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدام بلند نشه
.در رو باز کردم اما یه دفعه به شیشهی کنار در کوبیده شدم
.با گریه تقال کردم
.ولم کن نمیخوام ریختتو ببینم –
.به زور بغلم کرد که تقال کردم و تو بغلش خفه داد زدم: ولم کن
.سرمو بیشتر به قفسهی سینهش چسبوند
.یکی دیگه واست میخرم، قربونت برم فقط بخاطر خودت اینکار رو کردم –
...درست مثل بچهها گفتم: نمیخوام، نمیخوام
.بلندتر داد زدم: نمیخوام
.محکمتر بغلم کرد که دیگه نتونستم تقال کنم و فقط صدای هق هقم بلند شد
اصال میذارم خودت بری بخری، خوبه؟ آخه این بچه بازیا چیه که داری درمیاری –
خانمم؟ یکی از بچهها اینطوری ببینتت به نظرت دیگه حاضر میشه ازت دستور بگیره؟
!با گریه گفتم: خفه شو، اصال گمشو
.کم کم داری کاری میکنی که فکر کنم واقعا تو اون گوشی یه چیزی بوده –
.مثل مجرما سریع چشمهامو باز کردم و حتی یادم رفت گریه کردن یعنی چی
.سرمو عقب برد و مشکوک به چشمهام زل زد

1401/09/11 16:02

چیز خاصی بوده؟ –
.آب دهنمو به زور قورت دادم
.نه نبوده، فقط دوستش داشتم –
.شستشو زیر چشمم کشید
.پس بیخودی گریه نکن، یه دفعه رادمان میاد پایین، میدونی که چقدر فضوله –
.چشمهامو بستم
بازم میتونی مطهره، شمارهی سرگرد رو از مهرداد میگیری، پس الکی ضعف نشون
.نده
.سرمو به قفسهی سینهش گذاشت و بوسهای به موهام زد
.پس آروم باش –
آخ که چقدر ازت متنفرم نیما... منتظر روزیم که دیگه حتی رد پاتم توی زندگیم
.نباشه
چند ثانیه تو همون حالت بودیم تا اینکه زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد که
.شاکی گفتم: خودم میام
.وارد خونه شد
.میریم باال آماده میشیم؛ میخوام ببرمت یه جایی –
با اخم گفتم: کجا؟
.لبخندی زد

1401/09/11 16:03

.میفهمی خانمم، مطمئن باش حسابی خوش میگذره –
.با شَک نگاهش کردم
.باز چی تو سرشه؟ خدا میدونه
یک_ماه_بعد#
همونطور که اطرافمو میپاییدم با بغض گفتم: مهرداد من دارم دق میکنم، میگه
واسه همیشه همین جا میمونیمو دیگه هم برنمیگردیم ایران، من چیکار کنم؟
.با غم توی صداش گفت: خانمم بخدا بغض نکن دیوونه میشم، اصال من میام اونجا
.تند گفتم: نه نه نمیخواد، خودم یه کاریش میکنم
.بغضم بزرگتر شد
عوضی هر وقت میریم ماموریت گوشیمو میگیره و میگه واسه خودم خوبه، نکنه –
فهمیده؟
.منفی بازی نکن قربونت برم، سرگرد میگه قراره چند نفر رو بفرسته اونجا –
.آب دهنمو به زحمت قورت دادم
مهرداد؟ –
جونم خانمم؟ –
.دلم واست تنگ شده –
.صداش آرومتر و غمناکتر شد
.منکه دارم دق میکنم

1401/09/11 16:03