.میخوام تو آرامش باشه –
.دو طرف صورتمو گرفت
.همینطور بچهی خودمون –
.اومدم جبهه بگیرم و بگم بچهای در کار نخواهد بود اما زود جلوی خودمو گرفتم
.امیدوارم اینطور باشه –
.هست –
سرشو جلو آورد که لبمو ببوسه اما یه دفعه در باز شد و رادمان با سر و صدا وارد
.خونه شد که دندونهاشو روی هم فشار دادم و عقب کشید
!لعنت به این بچه –
.خندم گرفت
رادمان نفس زنان گفت: بابایی بابایی؟
نیما: جون بابایی؟
کی میریم بگردیم؟ –
.نیما به من نگاه کرد
بریم؟ –
.به رادمان نگاه کردم
.دستهاشو توی هم قفل کرد و با التماس بهم نگاه کرد که خندیدم
.آره بریم
1401/09/11 15:43