The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

.سارا با خنده گفت: هروقت بزرگ شدی
چه خبره اونجا؟ –
.با صدای نیما بهش نگاه کردیم
.همونطور که کتشو روی شونش انداخته بود به سمتمون میومد
.سارا بلند شد
.سالم –
.فقط سر تکون داد و بهم نگاه کرد
چرا اینجور افتادی رو بچه؟ –
.رادمان با خنده گفت: جون! خوبه که
.هممون با چشمهای گرد شده نگاهش کردیم
!اینو از کجا یاد گرفتی؟ –
.وقتی بابایی داشت به تو میگفت –
.با حرص به نیما نگاه کردم که خندون دستی به لبش کشید و سر پا نشست
.نگاهم به نگاه حسرت باره سارا خورد
.کاش نیما عاشق تو میشد
.نیما لپهای رادمانو گرفت و کشید
.تو جون منی المصب –
.با اخم به دستش زدم

1401/09/11 16:26

!مودب باش –
خندید و یه دفعه دست زیر شکمم انداخت و بلندم کرد که از ناگهانی بودنش هینی
.کشیدم
.روی دوشش انداختم که با اخم مشتهامو بهش زدم
.چیکار میکنی؟ بذارم زمین –
.به سمت خونه رفت
.میخوام ببرمت خستگیمو در کنی –
نفس عصبی کشیدم و دست زیر چونم زدم چون میدونستم حریف این غول گنده
.نمیشم
هنوز پاشو توی خونه نذاشته بود که اتفاقی نگاهم به آپارتمان رو به رویی خورد که
.دیدم یه مرد توی طبقهی ششم به طور مشکوکی از پشت پنجره به خونه زل زده
.دیگه بیشتر نتونستم دقت کنم چون وارد خونه شد و در رو بست
!ممکنه پلیسا باشند؟ شایدم یکی از دشمناش باشند
.باید بفهمم
وارد اتاق که شد بر خالف بقیهی روزا که روی تخت پرتم میکرد آروم روی تخت
.گذاشتم که ابروهام باال پریدند
.به سمت حموم رفت و چند ثانیه بعد لخت فقط با یه شورت پاش بیرون اومد
.نگاهم از سر تا پاش کشیده شد

1401/09/11 16:27

.از خوش هیکلی چیزی کم نداره المصب ولی مهرداد یه چیز دیگهست
چشمتو گرفتم؟ –
.سریع به چشمهاش نگاه کردم و چشم غرهای بهش رفتم که خندید
.روی تخت نشست
.میخوام ماساژم بدی –
.نشستم
آخه اینجا؟ –
.باز روی دوشش انداختم و بلند شد
.نه تو جاش –
!با حرص گفتم: خودم پا دارما
.از اتاق بیرون اومد
.نمیخوام به خانمم فشار بیاد –
...چرخی به چشمهام دادم
.تو سکوت داشتم ماساژش میدادم
.باالخره خودش سکوتو شکست
فردا باید بری آزمایشتو بگیری؟ –
.آره –
.شونههاشو ماساژ دادم که نالهای کرد

1401/09/11 16:27

.یه کم محکمتر –
.محکمتر ماساژ دادم
.خودمم همراهت میام –
.اخمهام به هم گره خوردند
!الزم نکرده –
.میام و دیگه هم حرفی درموردش نزن –
.دندونهامو روی هم فشار دادم و دستهامو محکمتر روی کمرش کشیدم
چرخید که بدون اینکه به صورتش نگاه کنم با اخم روغنو روی شکم و سینهش
.ریختم و ماساژش دادم
.دست زیر چونم گذاشت و سرمو بلند کرد
چرا سگرمههات توی همه؟ –
.نگاه ازش گرفتم
.چیزی نیست –
.بازومو گرفت و روی خودش پرتم کرد
.معلوم هست تو چته؟ یه جوری رفتار میکنی انگار ازم خسته شدی –
.به زور از روش بلند شدم و دیگه نتونستم جلوی حرف دلمو بگیرم
.آره، خسته شدم، از تو، از کارات خسته شدم –
.اخمهاش شدید درهم رفت و نشست

1401/09/11 16:27

عقب عقب به سمت در رفتم و با عصبانیت گفتم: خوب شد؟ راحت شدی؟
.غرید: مواظب حرفات باش مطهره
دستهامو از هم باز کردمو داد زدم: اگه نباشم چیکار میخوای بکنی؟ هان؟
.اونقدر خسته شده بودم که نمیفهمیدم دارم گند میزنم به همه چیز
.دندونهاشو روی هم فشار داد و بلند شد
آب دهنمو قورت دادم و با دلی پر عصبی گفتم: دیگه ولم کن، برو بچسب به سارا من
.ازت خسته شدم
.دیگه منتظر عکس العملش نموندم و از اتاق بیرون زدم
.با عصبانیت اشک توی چشمهامو پاک کردم و به سمت در رفتم
.داد زد: صبر کن باهات حرف دارم
.اما توجهی نکردم
خواستم پامو بیرون بذارم اما با حرفی که زد شدید سرجام میخکوب شدم و انگار
.دیگه قلبم نزد
.دیگه نقش بازی کردن بسه مطهره –
.دستگیره رو تو مشت لرزونم گرفتم
.حس کردم به سمتم میاد
.میدونستم آخرش یه وقت صبرت لبریز میشه و خودتو لو میدی –
.چشمهامو با ترس بستم

1401/09/11 16:28

!خراب کردی مطهره
.پشت سرم وایساد
.از خیلی وقت پیش میدونستم که حافظت برگشته –
.شکه سریع چشمهامو باز کردم
!چطور ممکنه؟
.قلبم انگار میخواست قفسهی سینهمو بشکافه و بیرون بزنه
.نفسهاشو کنار گوشم شنیدم
منو دست کم گرفتی؟ هوم؟ –
.لرزش بدنم دست خودم نبود
.با پاهای سست به سمتش چرخیدم که تو میلی متری ازش قرار گرفتم
.خونسردی توی نگاهش ترسناک بود
.موهامو پشت گوشم برد
حرف بزن خانمم، چرا ساکت شدی؟ –
.نیشخندی زد
دلت واسه مهرداد تنگ شده؟ –
.دیگه نتونستم جلوی جوشش اشکو توی چشمهام بگیرم
.دستشو دور کمرم حلقه کرد و به خودش چسبوندم
.با بغض گفتم: بذار برم

1401/09/11 16:28

.خیره به چشمهام گفت: نه، هرگز
.خواستم حرفی بزنم که انگشتهاشو روی لبم گذاشت
.هیس، نمیخوام حرفهاتو بشنوم عشقم، چون فقط اعصابمو داغون میکنه –
.دستشو روی قلبم گذاشت
.اوه! چرا اینقدر تند میزنه؟ منکه کاری باهات ندارم خانمم –
.بغضم بزرگتر شد
.دیگه اسیر شدی مطهره، دیگه تموم شد
.میدونستم پشت این نگاه خونسردش یه عصبانیته
.به زور عقبم برد و به در چسبوندم که نفس تو سینهم حبس شد
.تو زن منی، هم قانونی و هم شرعی –
.اینبار توی نگاهش تهدید رشد کرد
دست از پا خطا کنی مطهره، بد میبینی، اما خب فعال نمیتونم از گل نازکتر بهت –
...بگم
.دستشو روی شکمم گذاشت
.چون حاملهای –
دستشو پس زدم و با بغض عصبی گفتم: نیستم این یه خیال پوچه، من هیچوقت
.بهت اجازه ندادم
.لبخند محوی زدم

1401/09/11 16:29

.اجازه ندادی، کاری کردم که اجازه بدی –
.حتی فکرشم چهار ستون بدنمو میلرزوند
نفس بریده گفتم: چی داری میگی؟
.شستشو روی لبم کشید
خواستم پسش بزنم ولی مچمو گرفت و نزدیک گوشم لب زد: وقتی که مستت کردم
میدونستم حافظهت برگشته، تو مستی که آدم چیزی نمیفهمه، منم کار خودمو
.کردم
تموم عصبانیتم خالی شد و جاشو به یه بهت بزرگ داد جوری که دیگه نتونستم حرف
.بزنم
عقب کشید و با لبخند مرموزی گفت: تو حاملهای عشقم، بچهی من توی شکمته، پس
کجا میخوای بری؟
.اشک توی چشمهام حلقه نزد و به جاش زود گونههامو خیس کرد
...با گریه زمزمه کردم: خیلی کثافتی! شده خودمو میکشم تا
سریع دستشو روی دهنم گذاشت و عصبی گفت: هیس! جرئت داری حتی بهش فکر
.کن
.اشکهام تند دستشو خیس میکرد
.نامفهوم گفتم: ازت متنفرم
.انگار فهمید که دستشو بیشتر فشار داد و چشمهاشو بست
این همه وقت نذاشتم آب تو دلت تکون بخوره، این همه وقت فقط محبت ازم

1401/09/11 16:29

...دیدی، خودت بهتر میدونی که
!صداشو باالتر برد: چقدر عاشقتم
.چشمهاشو باز کرد
یا فکر مهرداد رو از سرت بیرون میکنی و میچسبی به شوهرت یا اینکه داغشو –
.به دلت میذارم و میکشمش
.نفسم دیگه باال نیومد و با ترس نگاهش کردم
خشن گفت: قسم میخورم که اینکار رو میکنم مطهره، پس انتخاب کن، یا سوختن و
.ساختن یا مرگ مهرداد
!با گریه و ترس گفتم: خیلی خودخواهی
با حرص عجیبی گفت: آره خود خواهم، واسه نگه داشتن عشقم بدتر از اینم میشم، تا
شب بهت فرصت میدم بهش فکر کن، بدون که تو تعیین میکنی مهرداد زنده بمونه
.یا بمیره
.صرای هق هقمو خفه کردم
.دستشو برداشت و با حرص لبمو بوسید که با گریه چشمهامو بستم
لبشو برداشت و جوری که لبش به لبم میخورد گفت: تو مال منی پس اینو بکن
.توی گوشت
یقهمو گرفت و به دیوار کوبیدم و بعد در رو باز کرد که دیگه پاهام نتونستند وزنمو
تحمل کنند و روی زمین فرود اومدم که صدای هق هق بلندم پیچید و داد زد: ازت
.متنفرم نیما

1401/09/11 16:30

.خم شدم و هق هق کنان چشمهامو بستم
*******
.نزدیک غروب بود
ساعتها میشد که همونجا نشسته بودم و تکیه به دیوار به نقطهای نامعلوم خیره
.شده بودم
.از سرما خودمو بغل کرده بودمو کمی میلرزیدم
.حتی به غذایی که خدمتکار آورده انگشت هم نزدم
.دستمو روی شکمم گذاشتم
نباید این اتفاق بیوفته، اگه حامله باشم تا قبل از اینکه روح توی تنش بیاد هر کار
میکنم تا سقط بشه اما نیما با بیرحمی تمام راهیو واسم گذاشته که اگه مخالفت
.کنم تهش به مرگ عشق زندگیم ختم میشه
باید از خودم بگذرم؟ یا از مهرداد؟
.سرمو به دیوار تکیه داد و با درد وجودم چشمهامو بستم
.آب دهنمو با تشنگی قورت دادم و زمزمه کردم: آخ که چقدر واسم بیرحمی روزگار
.از بس گریه کردم دیگه حتی اشک چشمم ندارم
صدای در بلند شد و پس بندش چراغها روشن شدند که بیاراده اخمی کردم و
.چشمهامو ریز شده باز کردم
.پتویی روی بدنم افتاد که با دیدن نیما نگاه ازش گرفتم
تا کی میخوای لجبازی کنی؟

1401/09/11 16:30

.تنها چیزی که ازم شنید سکوت بود
.پتو رو خوب دورم پیچید که گرم شدم
.بریم تو خونه، اینجا سرده، رادمانم داره سراغتو میگیره –
بدون اینکه نگاهش کنم بلند شدم اما پاهام انگار چوب شده بودند که نزدیک بود
.بیوفتم ولی سریع گرفتم و دستشو دور کمرم حلقه کرد
سرد نگاهش کردم و سر و سنگین با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفتم:
.نیازی به کمکت ندارم
.خیره به چشمهام گفت: اما من بهت نیاز دارم
.میدونی که نمیتونی دل منو به دست بیاری –
.کمی مکث کرد و بعد گفت: خواهیم دید
مــهـرداد#
.ساعتها بود که نامحسوس به خونهای که گل منو زندانی کرده بود نگاه میکردم
.حمید با سینی شربت کنارم نشست
خبر تازهای نشد؟ –
.کوتاه بهش نگاه کردم
.نه –
.لیوانو به سمتم گرفت
.ناهار که نخوردی الاقل اینو بخور

1401/09/11 16:31

.ازش گرفتم و تشکری کردم
.فرید از توی اتاق بیرون اومد
.از سرگرد دستوری رسیده –
.سریع بهش نگاه کردم
.کیارش قاشق به دست از توی آشپزخونه بیرون اومد
سرگرد اولویت ماموریتو نجات مطهره خانم گذاشته، گفته اول باید اونو بیرون –
.بکشیم و بعد دست به کار بشیم
.از نگرانیم کلی کم شد
کیارش: هنوز هماهنگی با پلیس اینجا کامل نشده؟
.سری باال انداخت و باز وارد اتاق شد که پوفی کشیدم
لیوانو روی لبم گذاشتم و باز به اون عمارت منفور که بین کلی درخت پنهان شده بود
.نگاه کردم
یه کم شربتمو خوردم اما با چیزی که دیدم پرید توی گلوم و به سرفه افتادم که حمید
.سریع بلند شد و دستشو به کمرم کوبید
نیما دست دور کمرم مطهره انداخته بود و اونجوری که بهش چسبیده بود خونمو به
.جوش میاورد
.درحالی که داشتم خفه میشدم با عصبانیت داد زدم: خودم... می... کُشَ... مِش
.فرید از اتاق بیرون دوید

1401/09/11 16:31

چی شده؟ –
.حمید پوفی کشید و محکمتر به کمرم کوبید که حالم سرجاش اومد
لیوانو پرت کردم و با چشمهای به خون نشسته به عمارت نگاه کردم اما خبری
.ازشون نبود
.داداش اگه قرار باشه اینجوری عصبی بشی یکی از ماها نگاه میکنه –
.از جام بلند شدم و به کتم که روی مبل بود چنگ زدم
.میرم هوا بخورم –
.کیارش داد زد: نری کار دستمون بدی مهرداد
.کفشمو پام کردم و داد زدم: الزم نکرده نگران کارای من باشی
.بیرون اومدم و در رو محکم بستم
.زیر لب غرزنان گفتم: لعنت بهت نیما، دوست دارم با دستهای خودم خفهت کنم
بدون توجه به آسانسور از پلهها پایین اومدم و ادامه دادم: آخه لعنتی درسته محرمته
اما چرا میذاری بهت دست بزنه؟
.چنگی به موهام زدم
!اه! چه حرفهایی میزنی مهرداد! اینجور که میفهمه فراموشی نداره –
.لگدی به نرده زدم و باز راهمو ادامه دادم
********
مــطـهــره#

1401/09/11 16:32

.نگاهی به برگه انداخت
.توروخدا بگو که حامله نیستم
.چند ثانیه بعد لبخندی زد و به انگلیسی گفت: تبریک میگم، همسرتون بارداره
.انگار دنیا روی سرم خراب شد و با چشمهای پر از اشک به نیما زل زد
.با سرخوشی برگه رو ازش گرفت و بهم نگاه کرد
دیدی گفتم؟ –
!زمزمه کردم: آخرش کار خودتو کردی
.خندید و به نوک بینیم زد
.همیشه من برندم خانمم –
.بعد مچمو گرفت و کشوندم که به زور پاهای بیجونمو حرکت دادم
چرا خدا؟ چرا باید این اتفاق بیوفته؟ مگه در درگاهت چه بدیای کردم که مستحق
این همه عذابم؟
.از آزمایشگاه بیرون اومد و قفل ماشینو زد
.درمو باز کرد و با سرخوشی گفت: بشین خانمم
.با نفرت و چشمهای پر از اشک نگاهش کردم و بعد نشستم
.درمو بست و همونطور که سوئیچو میچرخوند ماشینو دور زد
سرمو به سمت شیشه چرخوندم و با بغض چشمهامو بستم و دستمو روی شکمم
.گذاشتم

1401/09/11 16:32

.توی ماشین نشست و بالفاصله روشنش کرد و به راه افتاد
دیگه بداخالقی نکن خانمم! خودت دیشب تصمیمتو گرفتی و گفتی دیگه –
ناسازگاری نمیکنی، االنم میخوام برم یه ناهار مشتی بهت بدم خوری، اونم کجا؟
.کنار دریاچه
.نگاه تند و تیزی بهش انداختم و سعی کردم صدام نلرزه
...ناهارت بخوره تو سرت، اصال دیگه هیچی نمیخورم تا بمی –
.با تو دهنی که خوردم حرفمو قطع کردم و با درد چشمهامو بستم
.به فرمون زد و نفس عصبی کشید
!لعنت بهت –
.دندونهامو روی هم فشار دادم و سرمو به سمت شیشه چرخوندم
****
.صندلیو واسم بیرون کشید که از لجش اون یکیو بیرون کشیدم و نشستم
.نفسشو به بیرون فوت کرد و بعد از آویزون کردن کتش نشست
.منو رو برداشتم و بهش نگاه کردم
.تصمیم گرفته بودم تا میتونم حرصشو دربیارم که ازم خسته بشه
.با غم زدگی نه دل من خنک میشه و نه اینکه کاری پیش میره
.منو رو به سمتش پرت کردم
.نمیدونم چی انتخاب کنم

1401/09/11 16:33

.با حرص نگاهم کرد و منو رو برداشت
.نگاهی به سعید فضول و اشکان که کمی دورتر از ما نشسته بودند انداختم
!چطوره که با نگهباناش حرصشو در و غیرتشو به جوش بیارم
بلند گفتم: سعید؟
.بهم نگاه کرد
بله خانم؟ –
با لبخند گفتم: گفته بودم رنگ چشمهات خیلی خوشگله؟
.یعنی ابروهاش باالتر از این نمیرفت
نگاهی به اشکان که با تعجب و خنده نگاهش میکرد انداخت و بعد رو به من گفت: با
!منید؟
.به صندلی تکیه دادم
.آره دیگه –
.مدام صدای نفسهای پر حرص نیما رو میشنیدم و لذت میبردم
هی اشکان؟ –
.به سمتم چرخید
بله خانم؟ –
.حالت موهاتو دوست دارم –
.بدبختا هنگ کرده بودنا

1401/09/11 16:33

.با همون حالت گفت: لطف دارید خانم
.یه دفعه نیما مچمو گرفت و به سمت خودش کشیدم که هینی گفتم
...عصبی لب زد: آدم باش مطهره وگرنه
پریدم وسط حرفش: وگرنه چی؟
دستمو روی شکمم گذاشتم و با حالت ناز که از روی تمسخر بود گفتم: با وجود
کوچولوم دلت میاد بالیی به سرم بیاری؟
دندونهاشو روی هم فشار داد و مچمو ول کرد که لبخند بدجنسی زدم و درست
.نشستم
.چنگی به موهاش زد و منو به دست بلند شد و رفت تا سفارش بده
.خوشحال از حرص دادنش پا شدم و به سمت میز اون دوتا رفتم
داشتند حرف میزدند که با بیرون کشیده شدن صندلی کنارشون سکوت کردند و
.متعجب بهم چشم دوختند
.نشستم و پا روی پا انداختم
.راستش هیچوقت نشد که درست و حسابی باهم صحبت کنیم –
.به سعید نگاه کردم
یه کم از خودت بگو، زن؟ بچهای؟ خانوادهای داری؟ –
آم... خب، یه مادر دارم خانم که تو خانهی سالمندانه چون خیلی مریضه، آقا هم –
.حقوق خوبی بهم میدند و میتونم خرجیشو بدم
و زن؟

1401/09/11 16:34

.اون نه –
.روی میز خم شدم
اوه! سختت نیست که مدام کنار ما باشی بدون هیچ رابطهای؟ –
خودمم از اینکه اینقدر بیپرده حرف زدم تعجب کردم اما حرصی که از نیما داشتم
.باعث اینا شده بود
...با تعجب گفت: خب... هست، ولی بخاطر پول
اشکان با تعجب گفت: شما هیچوقت ماها رو تحویل نمیگرفتید خانم! االن خیلی
.عجیبه
.به صندلی تکیه دادم
.راستش دیگه با نیما حال نمیکنم –
نگاه اشکان کوتاه بدنمو شکار کرد و بعد گفت: آم... چرا؟ ارباب که خیلی باهاتون
!خوبند
خانمم؟ –
.با صدای پر حرص نیما باالی سرم سرمو باال بردم و گفتم: جونم
فکر کنم بهتر باشه بریم سر میز خودمون، اینطور نیست؟ –
.با چشمهاش انگار تهدیدم میکرد
.بریم –
.بلند شدم

1401/09/11 16:34

.باز باهم حرف میزنیم –
بعد چشمکی به سعید زدم که یه دفعه نیما بازومو گرفت و به سمت میز کشوندم که
.سعی کردم خندمو مهار کنم
.عصبی روی صندلی نشوندم و خودشم نشست
!بهت پیشنهاد میکنم اینطوری منو امتحان نکنی مطهره –
.خندیدم
!چته؟ گوجه شدی عزیزم! فقط داشتم حرف میزدم –
چشمهاشو بست و نفس عصبی کشید که با سرخوشی به چهرهی حرصیش نگاه
.کردم
.هنوز اولشه نیما خان
****
.مشغول استیک خوردن بودیم که یه دفعه صدای داد و دعوایی اوج گرفت
.به سمت صدا که نگاه کردیم با دیدن اینکه سعید با یکی درگیر شده تعجب کردم
انگار به قصد کشت همو میزدن که آدما سریع به سمتشون دویدند و با کمک اشکان
.سعی کردند جداشون کنند
!وا! یه دفعه چی شد؟
.نیما سریع بلند شد و به سمتشون دوید
بلند شدم و با تعجب به طرفشون رفتم اما یه دفعه یکی مچمو گرفت و به زور

1401/09/11 16:35

کشوندم که نفس تو سینهم حبس شد و اومدم داد بزنم اما با دیدن مهرداد چشمهام
.تا آخرین حد ممکن گرد شدند
خواستم حرفی بزنم اما همونطور که میکشوندم دستشو روی بینیش گذاشت که
سکوت کردم و متعجب اما از طرفی شدید خوشحال خودمو به دستش دادم تا ببینم
.کجام میبره
.تو راهروی دستشویی وایساد که بهش فرصت ندادم و با دلتنگی بغلش کردم
.اونقدر محکم بغلش کرده بودم که حس میکردم داره خفه میشه اما دم نمیزنه
.برخالف تصورم از خودش جدام کرد که متعجب نگاهش کردم
دو طرف صورتمو گرفت و تند گفت: ببین خانمم، فرصت ندارم باید یه سری حرفها
.رو بهت بزنم
.خودمو جمع کردم
.معلوم بود قضیه جدیه
.فردا شب دیگه همه چیز تمومه، دیگه کنارمی –
.با بهت خندیدم
واقعا؟ –
.بازوهامو گرفت
آره، مدارک کامل شده و به زودی اون نیمای عوضی دستگیر میشه، پس تا فردا –
.شب صبر کن و نقشتو نگه دار

1401/09/11 16:35

.نفس عمیقی کشیدم
.نیما میدونه مهرداد –
.ترس نگاهشو پر کرد
چی؟! کاری که باهات نکرده؟ –
.لبخندی زدم
نه؛ نگران نباش، راستی، شروین چی؟ –
.اونم هم دست نیما محسوب میشه –
میدونید که توی بیمارستانه؟ –
.سری تکون داد که نفس راحتی کشیدم
.نیما فردا تا آخرشب خونه نیست –
.لبخندی زد
.اونم میدونیم –
.ابروهام باال پریدند
.اما مامورا رو خونشم میفرستیم که آدماشو دستگیر کنند –
.نگران گفتم: مواظب خودت باش
.کوتاه گونمو نوازش کرد
.هستم تو هم باش –
.نفس عمیقی کشیدم و سری تکون دادم

1401/09/11 16:36

پس فرداشب منتظرتم اما چرا االن همراهت نیام؟ –
چون نباید نیما یه ذره شک کنه، میفهمی که چی میگم خانمم؟ –
.سری تکون دادم
کمی خیره نگاهم کرد و بعد سرمو گرفت و پیشونیمو بوسید که لبخندی روی لبم
.نشست
.عقب که کشید گفت: برو، خداحافظ نفسم
.خیره به چشمهاش گفتم: نمیتونم ازت دل بکنم
.هلم داد
.برو خانمم االن نیما میفهمه –
.با غم درونم گفتم: خداحافظ
.لبخندی زد
.خداحافظ –
چرخیدم که برم اما بازم طاقت نیاوردم و به طرفش برگشتم و بی برو و برگشت لبمو
.روی لبش گذاشتم و عمیق بوسیدمش
.عقب رفتم که آروم چشمهاشو باز کرد و لبخندی زد
.دلتنگش بودم –
.لبخندی زدم
.خداحافظ

1401/09/11 16:36

.سری تکون داد
.به سختی ازش دل کندم و به سمت جایی که هنوزم دعوا بود دویدم
.اصال متوجه نشده بود که نیستم
!انگار نقششون بوده
.کم کم دورشون خلوت شد و اون یکیو به بیرون از رستوران کشیدند
.نیما سریع به اطراف نگاه کرد که با دیدنم نفس آسودهای کشید
رو به سعید عصبی گفت: چرا دعوا کردی؟
خون دماغشو با دستمال پاک کرد و گفت: خودش دعواش میومد ارباب، بخدا
.تقصیری ندارم
.پوفی کشید و دستمو گرفت و به سمت میز رفت
.به صندلی اشاره کرد
.تو بخور، منکه زهرمارم شد –
.منم سیر شدم، ببین بیشترشو هم خوردم –
.کتشو برداشت
.خیلوخب بریم –
.به سمت صندوق رفت که نگاهمو چرخوندم شاید مهرداد رو ببینم اما ندیدمش
.حتما رفته
.لبخند محوی زدم

1401/09/11 16:37

یعنی واقعا داره تموم میشه مهردادم؟
با یادآوری حامله بودنم تموم حس خوبم پر کشید، اشک توی چشمهام حلقه زد و
.دستمو روی شکمم گذاشتم
با این بچه چیکار کنم خدا؟ اگه مهرداد بفهمه از نیما حاملهم چی؟
.سرمو به چپ و راست تکون دادم
!حتی فکرشم وحشتناکه
*********
سارا چمدون به دست پایین اومد که رادمان غم زده گفت: چرا داری میری مامانی؟
.سارا لبخند محوی زدم و رو به روش نشست و دستهاشو گرفت
.مامان بزرگت مریضه، کسی نیست پیشش، قول میدم زود برمیگردم -
.رادمان سارا رو بغل کرد
.دلم برات تنگ میشه –
.سارا چشمهاشو بست و بغلش کرد
.آروم گفت: دل منم برات تنگ میشه
.اشک توی چشمهام حلقه زد
.میدونم رفتن پیش مادرش بهونهست، میدونم که نیما مجبورش کرده بره
.دیشب بخاطر حاملگیم یه جشن کوچیک گرفت، خوب شکستن سارا رو دیدم
.سارا ازش جدا و بلند شد

1401/09/11 16:37

.معلوم بود بغض داره
.لبخندی زد
.خداحافظ پسرم –
.من اینو نمیخواستم –
.بهم نگاه کرد و پوزخند تلخی زد
.چمدونشو برداشت و به سمت در رفت اما باز چرخید و بهم نگاه کرد
.با اینکه نمیخوام اینو بگم ولی باید بگم که از رادمان خوب مراقبت کن –
.حتما اینکار رو میکنم –
.کمی نگاهمون کرد و بعد راهشو ادامه داد
رادمان کنارم اومد و با غم گفت: مامانم کی برمیگرده؟
چون میدونستم امشب دیگه کار نیما تمومه لبخندی زدم و مطمئن گفتم: خیلی خیلی
.زود کنار مامانتی
.بهم نگاه کرد
واقعا؟ –
.با لبخند سری تکون دادم
.سر به زیر به سمت پلهها رفت که لبخندم کم رنگتر شد
.این بچه گناهی نداره که باید بسوزه
.اشک توی چشمهامو پاک کردم و به سمت آشپزخونه رفتم

1401/09/11 16:38