The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

.چشمهامو بستم و سعی کردم بغضمو مهار کنم
.دیگه باید برم، مواظب خودت باش –
.اول آروم شو بعد خداحافظی کن –
.نفس عمیقی کشیدم
.من خوبم –
مطمئن باشم؟ –
.لبخند کم رنگی زدم
.آره، صدات آرومم میکنه –
.قربونت برم –
.لبخندم عمیقتر شد
.خدانکنه –
.برو دردسر نشه واست فداتشم –
.برخالف خواستهی قلبیم گفتم: خداحافظ
عا عا، یادت رفت؟ –
.کوتاه خندیدم
.خیلی دوست دارم –
.حاال شد، منم خیلی دوست دارم –
.اشک توی چشمهامو پاک کردم

1401/09/11 16:04

.خداحافظ –
.خداحافظ خانمم –
.به سختی ازش دل کندم و گوشیه تلفن عمومیو سرجاش گذاشتم
.کارت خانمه رو از توی تلفن برداشتم و با یه تشکر بهش دادم
.عینک دودیمو از روی چشمهام برداشتم و وارد پاساژ شدم
.نمیتونم ریسک کنم و از گوشی خودم بهش زنگ بزنم، ممکنه نیما بفهمه
.تلفن کارتیم که بشه باهاش با ایران زنگ زد رو با هزار زحمت پیدا کردم
اینقدر از این کشور خسته شدم که فکر میکنم دیوارهاش هر لحظه دارند بهم
.نزدیکتر میشند و خفهم میکنند... شاید از دلتنگیه
.یه کم خرید کردم و بعد به سعید فضول زنگ زدم
**
.همین که وارد خونه شدم رادمان به سمتم دوید
.سالم –
.خندیدم
.سالم نیم وجبی –
.بهم که رسید بغلش کردم
.رو به سعید گفتم: خریدا رو ببر تو اتاق
.چشمی گفت و به سمت پلهها رفت

1401/09/11 16:10

.به سمت آشپزخونه رفتم
چه خبرا؟ –
.دست دور گردنم انداخت
.هیچ خبرا –
شیطون گفت: کادوم کو؟
.اخم ساختگی کردم و به بینیش زدم
.شب میبینیش نه االن –
.لبشو جمع کرد
!عه –
.خندیدم
حرف نباشه، برای اینکه تو دست و پای خدمتکارا نباشیم بریم استخر؟ –
.با هیجان دستهاشو به هم کوبید
.آره آره –
.وارد آشپزخونه شدم و روی اپن نشوندمش
.شیشهی آبو از یخچال برداشتم و لیوانو پر از آب کردم
آب میخوری؟ –
.نوچ –
.امشب تولدش بود و حسابی تو عمارت خدمتکارا رفت و آمد داشتند

1401/09/11 16:11

از شانس گندم سارا هم تا چند ساعت دیگه میرسه ایران، خداکنه بازم سر و کلهی
.باباش پیدا نشه
.لبمو گزیدم
نکنه بخاطر تولد رادمان بیاد؟
.پوفی کشیدم و شیشه رو توی یخچال گذاشتم
.رادمانو بغل کردم و بیرون اومدم
وارد اتاق که شدم روی تخت گذاشتمش و مشغول عوض کردن لباسهام شدم، این
.نیم وجبی هم تموم مدت روم زوم کرده بود
خاله جون؟ –
.جونم –
.تاپمو پوشیدم
.هیکل خوبی داری –
.سعی کردم نخندم و معترضانه نگاهش کردم
!رادمان –
.حق به جانب دست به سینه گفت: چیزی که هستو گفتم
.خندون چشم غرهای بهش رفتم و لباسها رو توی حموم انداختم
...از تخت پایین پرید و باهم از اتاق بیرون اومدیم
.شرتکشو بهش دادم اما به طرفم گرفت

1401/09/11 16:12

.خودت پام کن –
خندون گفتم: برو خجالت بکش رادمان! من اونجاتو ببینم؟
دست به کمر زد و با اخم گفت: پس چطور اونجای بابامو میبینی؟
.چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند
چی میگی تو بچه؟ این حرفا چیه؟ –
.حق به جانب گفت: حقیقته، زن و شوهرا اینطورین دیگه
.لبمو گزیدم و آروم به گونم زد
!خاک به سرم این بچه دیگه نوبرشه
.چرخوندمش و به پشت پردهی مخصوص مردا هلش دادم
.حرف نزن برو آماده شو –
.مخالفتی نکرد و رفت
.پردهی قسمت خودمو کشیدم و همه چیمو درآوردم
.صدای رادمان بلند شد
.خاله جون من میرم تو استخر آقا کوچولوها –
.با خنده گفتم: برو اما اول ببین درش قفل نباشه
.صداش دور شد
.باشه –
.چیزی نگذشت که صدای باز شدن در بلند شد

1401/09/11 16:13

.پس بازه
مایومو برداشتم اما تا خواستم بپوشم یه دفعه پرده کنار زده شد که جیغی کشیدم و
.مایو رو به تنم چسبوندم
.خشک زده به نیما نگاه کردم
.پرده رو انداخت و چشمهاشو خمار کرد
!جون! لختی که –
.با حرص لگدی به پاش زدم
گمشو بیرون، اصال اینجا چیکار میکنی مگه نرفتی دنبال کارای شرکت؟ –
.دستشو دور کمرم حلقه کرد و به خودش چسبوندم
.سرشو خم کرد و موهامو پشت گوشم انداخت
همونطور که گردنمو نوازش میکرد گفت: زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم
.حل شد
.دستشو پس زدم
.برو بیرون –
.دستشو پایین برد که سریع مچشو گرفتم
.نکن رادمان اینجاست –
.با ابروهای باال رفته خندید
پس فضول خانمون اینجاست؟ –

1401/09/11 16:14

.آره –
.چونمو گرفت و عمیق لبمو بوسید
.یه قدم به عقب رفت که نفس حبس شدمو به بیرون فرستادم
.میرم آماده بشم –
.بعد به سر تا پام نگاه کرد و خمار لب زد: اوف! نگاش کن
.با حرص مایو رو بهش کوبیدم که خندید و پرده رو انداخت
!زیرلب گفتم: بیشعور
.مایو رو تنم کردم و موهامو گوجهای بستم
.از پشت پرده بهش نگاه کردم که دیدم همه چیزشو داره در میاره
.هوس کرم ریختن به سرم زد
با دیدن لیوانی که همیشه کنار شیشه مشروب رو میز پذیراییه سریع به سمتش
.دویدم
.برش داشتم و پر از آبش کردم
برگشتم و یه دفعه تو یه حرکت پرده رو کشیدم و آبو تو صورتش خالی کردم که
.بخت برگشته چنان دادی زد و دو متر پرید و به کمد چسبید
با نگاههای ترسیده قفل کرده نگاهم کرد که دلمو گرفتم و از ته دلم و با خنک شدن
.جگرم بلند خندیدم
.آب از موهاش چکه میکرد و همین خندمو شدت میداد

1401/09/11 16:14

یه دفعه تازه متوجه بدن کامال لختش شدم که کال خندم پرید و دستمو روی دهنم
.گذاشتم
!نفس زنان با حرص گفت: زهر ترک شدم
.هل خندیدم
.ببخشید –
.سعی کردم به پایین نگاه نکنم
.انگار خودشم تازه متوجه لخت بودنش شد که بدجنسی نگاهشو پر کرد
اومدم پا به فرار بذارم اما بازومو گرفت و به سمت خودش پرتم کرد که چشمهامو
.روی هم فشار دادم
!به خودش چسبوندم و کنار گوشم گفت: داری داغم میکنی
...با استرس گفتم: ولم کن رادمان
!و اما تو همین لحظه تا اسمشو بردم سر و کلهش پیدا شد
!بابایی؟! تو کی اومدی؟ –
.از خجالت لبمو گزیدم
همونطور که با یه دست بغلم کرده بود گفت: تازه اومدم، کجا بودی؟
.کنارمون وایساد که یه دفعه دو دستشو روی دهنش گذاشت و هینی کشید
بابایی؟ چرا لختی و خاله جونو بغل کردی؟ –
.انگشت اشارهمو محکم گاز گرفتم

1401/09/11 16:15

.نیما با اخم گفت: برو به بازیت برس
...رادمان: بابا
با تشر گفت: نشنیدی چی گفتم؟
معترضانه گفتم: عه نیما؟
.رادمان سرشو پایین انداخت و چشمی گفت و رفت
شاکی گفتم: چرا با بچه اینجوری حرف زدی؟
.گاهی وقتها باید تندی کرد وگرنه لوس میشه –
.دستشو روی مایوم کشید که با اخم گفتم: نکن
.سرشو تو گودی گردنم فرو کرد
.تقصیر خودته، حالمو خراب کردی –
.گردنمو بوسید که نفس پر حرصی کشیدم
.لیوان توی دستمو محکم به بازوش کوبیدم که دستش شلتر شد و آخ بلندی گفت
.خودمو از بغلش بیرون کشیدم و با حرص گفتم: حقته
.بازوشو گرفته بود و چشمهاشو بسته بود
.با دلی خنک شده به سمت میز رفتم
.لیوانو سرجاش گذاشتم و به سمت استخر رادمان رفتم
.وارد شدم که دیدم توی آب نشسته و بیحوصله آب بازی میکنه
.پشت سرش روی پله نشستم

1401/09/11 16:16

.بازوهای کوچولوشو گرفتم و از پشت گونهشو بوسیدم
.ناراحت نباش، امروز بابات عصبانیه –
به سمتم چرخید و دستشو دور کمرم حلقه و بغلم کرد که لبخندی روی لبم نشست و
.بغلش کردم
با همون حالت غم زدهش گفت: دیدی گفتم تو اونجای بابامو میبینی؟
!با خنده معترضانه گفتم: رادمان
.خب راست میگم دیگه –
.خندیدم و روی موهای خیسشو بوسیدم
.چشمهامو بستم و بیشتر بغلش کردم
.چه حس خوبیه اگه یه بچه از مهرداد داشتم
صدای قدمهاییو پشت سرم شنیدم و چند ثانیه بعد حضور کسیو حس کردم که
.کنارم نشست
دستشو دور کمرم انداخت که چشمهامو باز کردم و با استرس نگاهی بهش
.انداختم
.با لبخند نگاهمون میکرد
.به بازوش نگاه کردم که دیدم قرمز شده
به اثر جرمت نگاه میکنی؟ –
.با اخم نگاهش کردم

1401/09/11 16:16

.تقصیر خودته، اینجور نگو –
.دستشو توی موهام کشید
.لعنتی نمیدونم باهام چیکار کردی که هر کار بکنی بازم ازت دلخور نمیشم –
.به زور لبخندی زدم
.عمیق روی موهامو بوسید
.لبخندمو جمع کردم
.کاش هیچوقت عاشقم نمیشدی
.به بازوی رادمان زد
پسرم؟ –
سرشو کمی باال آورد و جدی گفت: بله بفرمائید، امری داشتید؟
.خندم گرفت
نیما: تقصیر خودت بود رادمان، اینطوری نکن، نمیشه که همیشه تو کارامون سرک
.بکشی
.اخم کرد و باز سرشو تو بغلم پنهان کرد
.دستشو روی سرش کشید
.اگه قهر باشی شب کادومو بهت نمیدما –
.زود سرش و باال آورد
چی خریدی؟

1401/09/11 16:17

.کوتاه خندیدیم
.االن بهت نمیگم –
.پس من قهرم –
.پس منم شب بهت نمیدمش –
.با اخم ازم جدا شد و دست به سینه وایساد
.نیما به گونهش اشاره کرد
.بدو ببوسمو آشتی کن –
کمی نگاهش کرد اما درآخر دست دور گردن نیما انداخت و محکم گونهشو بوسید که
.خندید و گفت: حاال شد
.رادمان ازمون دور شد و گفت: بیاین آب بازی کنیم
************
.کت آبی و دامن سفیدم رنگمو که با تم تولد ست میشد رو پوشیدم
.نیما شال آبیو به طرفم گرفت که ابروهام باال پریدند و ازش گرفتم
!چه عجب
.شالو روی سرم انداختم
!ساپورت مشکیو هم به طرفم گرفت که با تعجب گفتم: دارم شاخ درمیارم
.اخم ریزی کرد
.غیرتم اجازه نمیده زنم اینجور جاهاشو تو دید مردای دیگه بذاره

1401/09/11 16:17

.از غیرتش خوشم اومد
.ازش گرفتم و پوشیدمش
خودشم کت آبی و شلوار جین سفیدی پوشیده بود، پیرهن زیرش هم سفید بود و طبق
.معمول دو دکمهی باالییشو باز گذاشته بود

1401/09/11 16:17

.رادمان تموم مدت به مامانش چسبیده بود و خداروشکر اون جاوید خانم نیومده
.عمارت حسابی شلوغ شده بود و صدای آهنگ تولدم همه جا رو پر کرده بود
.اینقدر بوی عطرها باهم قاطی شده بود که سرمو به درد میاورد
.نیما هم معلوم نیست کجا پرسه میزنه
.فکر کنم رفته امنیت باغ و خونه رو بررسی کنه
روی صندلی نشسته بودم و درحالی که میوه میخوردم به سارا و رادمان نگاه
.میکردم
.لبخند تلخی زدم
چقدر دلم بچه میخواد اما نه بچهای که باباش نیما باشه، بچهای میخوام که باباش
.مهرداد باشه
.درآخر بلند شدم و کت چرممو پوشیدم
.از خونه بیرون اومدم که از سردی هوا خودمو بغل کردم
.با دلتنگی که شدید اذیتم میکرد مشغول قدم زدن شدم
.از اول شب تا حاال حالم یه جوریه
.انگار ضعف یا حال به هم خوردن دارم، اصال یه جوریم
مطهره؟ –
.با صدای نیما چرخیدم
بله؟

1401/09/11 16:18

.به سمتم اومد و دستی توی موهاش کشید
چرا اینجایی؟ –
.شونهای باال انداختم
.همینجوری –
.بهم رسید و یه دستشو کنار صورتم گذاشت
.اجزای صورتمو از زیر نظر گذروند
خوبی؟ –
.سری تکون دادم
.اما انگار نیستی، رنگت یه کم پریده –
.به صورتم دست کشیدم
واقعا؟ –
.آره –
.مچمو گرفت و به جلو کشوندم
.بریم یه چیزی بهت بدم بخوری حتما ضعف کردی –
.در مقابل چشمهایی که ما رو زیر نظر داشتند به سمت آشپزخونه رفتیم
.توی آشپزخونه روی صندلی نشوندم و در یخچالو باز کرد
.بیخیال نیما، گرسنم نیست –
.کرم کاکائو رو برداشت

1401/09/11 16:20

.حرف نباشه، تا شام بیارند خیلی مونده –
.نونو هم بیرون آورد و در یخچالو بست
.روی میز گذاشتشون و یه صندلیو کنار صندلیم گذاشت و نشست
.نونو تیکه کرد که بیحوصله خندیدم
!خودم که دست دارم میخورم –
.توجهی نکرد و لقمهای گرفت
.جلوی دهنم گرفت
.بازش کن –
پوفی کشیدم و باز کردم که توی دهنم گذاشت اما همین که جویدم نمیدونم چرا
اینقدر مزهش به نظرم بد اومد که نزدیک بود باال بیارم که سریع دستمو جلوی دهنم
.گذاشتم و با دو خودمو به سینک رسوندم و لقمه رو بیرون انداختم
نگران گفت: مطهره؟ چی شد؟
.سریع شیر رو باز کردم و آب خوردم
.هنوز مزهش توی دهنم بود که چشمهامو روی هم فشار دادم و توف کردم
.نیما سریع کنارم اومد و دستشو روی کمرم گذاشت
خوبی؟ آره؟ –
.بازم آب خوردم و سرفهای کردم
دستمو روی شکمم گذاشتم و با صورت جمع شده گفتم: یه لحظه حالم به هم خورد،

1401/09/11 16:20

چقدر مزهش بد بود! تاریخش که نگذشته؟
.اخم ریزی کرد و از روی میز برش داشت
.نگاهی بهش انداخت و گفت: نه، نگذشته
.کاکائو رو گذاشت و بهم نزدیک شد
دو طرف صورتمو گرفت و نگران گفت: ببرمت بیمارستان؟
.دستی به پیشونیم کشیدم
نه خوبم فقط یه کم بیحالم، میخوام بخوابم اما از طرفی نمیخوام رادمان ناراحت –
.بشه
.رادمانو ولش کن، میبرمت باال بخوابی –
.بیحال گفتم: نه نیما نمیخوام ناراحت بشه
.زیر بازومو گرفت
.پس فقط بشین –
.کمکم کرد که راه برم
.خودم میام –
.به اجبار ولم کرد
هنوز قدمی برنداشتم که سرم کمی گیج رفت که به کتش چنگ زدم و چشمهامو
.بستم
.گرفتم و با نگرانی گفت: حالت خوب نیست، میبرمت بیمارستان

1401/09/11 16:21

.زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد که گفتم: بگو دکتر بیاد من بیمارستان نمیرم
.پوفی کشید
.باشه –
.چشمهامو بستم و سرمو به قفسهی سینهش تکیه دادم
***********
.دکتری که در قضا ایرانی هم بود مشغول معاینه کردنم بود
نیما تموم مدت نگران دست به سینه درحالی که مشتشو آروم به لبش میکوبید
.بهمون نگاه میکرد
درآخر دکتر سرممو تنظیم کرد و گفت: آزمایشهایی که واسش نوشتمو فردا انجام
.بده و نتیجهشو واسم بیارید
نیما نگران گفت: چیز خاصیه؟
.نگران نباشید انشااهلل که نیست –
.نیما بهمون نزدیکتر شد
امکانش هست خانمم حامله باشه؟ –
.اخمهام به هم گره خوردند و با صدای گرفته گفتم: نه امکانش نیست
.معترضانه نگاهم کرد که با اخم نگاه ازش گرفتم
.دکتر: شما آزمایشاتو بدید بعد مشخص میشه واسه چیه
.کیفشو برداشت

1401/09/11 16:21

.من دیگه کارم تمومه، خداحافظ –
.نیما سری تکون داد
.ممنون، خداحافظ –
.دکتر که بیرون رفت کنارم نشست
.برو پایین رادمان ناراحت میشه باباش موقع باز کردن کادوهاش نیست –
.موهامو پشت گوشم برد
.نمیتونم تنهات بذارم –
.با اخم گفتم: برو نیما
.دستشو کنار سرم گذاشت و خم شد
اگه حامله باشی چی؟ –
.با تندی گفتم: نیستم، دیگه هم نگو
.لبخند عجیبی زد
.هر جور دوست داری فکر کن –
.بعد پیشونیمو بوسید
.یه کم میرم پایین زود میام باال –
.سری تکون دادم
!برو شرت کم
.از اتاق که بیرون رفت از ته دل نفس راحتی کشیدم و چشمهای سنگین شدمو بستم

1401/09/11 16:22

.سعید در آزمایشگاهو واسم باز کرد که به داخل رفتم و عینک آفتابیمو برداشتم
حتما بخاطر کم غذا خوردنمه که ضعیف شدم... اصال امکان نداره که حامله باشم
...چون هیچ وقت به نیما اجازه ندادم
.کارم که تموم شد بیرون اومدیم
.چشمهام سیاهی میرفت و قند خونم افتاده بود
سعید: خانم کمکتون کنم راه برید؟
.نه –
.همین که به ماشین رسیدم بهش دست گذاشتم
.اصال انگار جون تو پاهام نبود
.سعید در ماشینو باز کرد که نشستم
.خم شد و گفت: جسارتا میرم دستشویی و زود برمیگردم
.سری تکون دادم و به صندلی تکیه کردم
.در رو بست و رفت
.لب خشک شدمو با زبون تر کردم و چشمهامو بستم
.خودم که میدونم دردم از مریضی چیه
.از دلتنگیه، حس میکنم دارم دق میکنم
چشمهامو باز کردم و به بیرون چشم دوختم اما یه دفعه نگاهم اونور خیابون تو نگاه

1401/09/11 16:22

کسی که گره خورد انگار دیگه یادم رفت نفس کشیدن یعنی چی و سریع تکیه از
.صندلی گرفتم
.چندین بار پلک زدن اما بازم بود و انگار واقعا توهم نبود
.شکه و با دستهای لرزون در رو باز کردم و با چشمهای پر از اشک پیاده شدم
!نه! این خودش نیست
.لبخندی زد که بغضمو بزرگتر کرد
.کالهشو کوتاه برداشت و باز روی سرش گذاشت
.اشکهام سریع سیلی روی گونههام راه انداختند و دستمو روی دهنم گذاشتم
.به تلفن عمومی تکیه داد
!چطور ممکنه که اینجا باشه؟! چطور ممکنه؟
انگشت اشاره و وسطیشو روی لبش گذاشت و بوسید که صدای هق هقم زیر دستم
.خفه شد
!با گریه زمزمه کردم: مهرداد
.نگاهش به پشت سرم افتاد که سریع عینک آفتابیشو زد و توی ایستگاه تلفن رفت
سریع اشکهامو پاک کردم و چرخیدم که با دیدن سعید یه لحظه هل کردم اما سریع
.خودمو جمع کردم
مشکوک گفت: اتفاقی افتاده خانم؟
.جدی گفتم: نه، فقط حالم بد شد نیاز به هوا داشتم

1401/09/11 16:23

ببرمتون بیمارستان؟ –
.اخم کردم
.خیر –
.بعد توی ماشین نشستم و در رو بستم
.دستمو روی قلبم گذاشتم و سعی کردم بازم بغضم نشکنه
.به ایستگاه که نگاه کردم دیگه ندیدمش
.لبمو محکم به دندون گرفتم
.آخ که چقدر دلم واسه چهرهت تنگ شده بود
چطور فهمیده که اینجام؟
نکنه همراه پلیسا اومده؟
.نگرانی هم به بغضم اضافه شد
.گفتم نیا لعنتی
**
روی تاب نشسته بودم و به این فکر میکردم چجوری تنهایی بیرون برم که شاید
.مهرداد پیدام کنه
.اونقدر فکر کرده بودم که مغزم داشت منفجر میشد
.نیمای لعنتی اینقدر محافظت از من و این خونه رو بیشتر کرده که موندم چیکار کنم
.سر و صدای رادمان و سارا هم که بد رو اعصابم اسکی میرفت

1401/09/11 16:23

خیر سرشون دارند بازی میکنند یا جنگ؟
!این سارا هم کم مونده رو دستمون که بیاد اینجا و نره
.پوفی کشیدم و روی تاب خوابیدم
.تابو تکون دادم و چشمهامو بستم
.لبخندی روی لبم نشست
!بخاطر من اومدی؟ تو دیگه چقدر کله شقی
یعنی امکانش هست به زودی کنارت باشم؟ اونم بدون هیچ دغدغهای؟
با پاشیده شدن با فشار آب توی صورتم جیغی کشیدم و از جا پریدم که دیدم رادمان
.با تفنگ آبی توی دستش خم شده و میخنده
حرص وجودمو پر کرد که به سمتش هجوم بردم که با خنده جیغی کشید و پا به فرار
.گذاشت
.جرئت داری وایسا فسقلی –
!سارا معترضانه گفت: رادمان
.بهش رسیدم و از زمین کندمش که جیغی کشید و تقال کرد
به سمت خودم چرخوندمش و تهدیدوار گفتم: حاال منو خیس میکنی؟ هان؟
.تفنگشو انداخت و دستهاشو باال گرفت
.من تسلیمم خاله جون، لطفا منو عفو کن –
.سعی کردم نخندم
.گازی از لپش گرفتم که صدای جیغش به هوا رفت و مشتشو به بازوم کوبید

1401/09/11 16:24

روی زمین گذاشتمش که دستشو روی لپش گذاشت و با اخم نگاهم کرد که
.پیروزمندانه بهش چشم دوختم
سارا با دو خودشو بهمون رسوند و بعد از اینکه نگاه تند و تیزی بهم انداخت خواست
دست رادمانو برداره ببینه چی شده اما رادمان یه دفعه تفنگشو برداشت و شروع
.کرد به آب ریختن بهم
.داد زد: جزای آسیب رسوندن به من مرگه
.همونطور که از خنده دل درد گرفته بودم سعی میکردم تفنگو ازش بگیرم
.نکن بچه خیس شدم –
.سارا با تندی گفت: رادمان بس کن
.اما همین جملهش کافی بود که آب هم سهم خودش بشه
!جیغ زد: رادمان
.از خنده روی سبزهها پرت شدم و دلمو گرفتم
با پاشیدن شدن آب توی صورتم دست برداشتم و با حرص خنده به سمتش هجوم
.بردم
.صبر کن ببینم نیم وجبی –
.تا بخواد آب بپاشه گرفتمش و روی زمین خوابوندمش
.روش خم شدم که نتونه فرار کنه
.آب دهنشو قورت داد

1401/09/11 16:25

خاله جون؟ –
.به سارایی که با اخم دست به کمر زده بود نگاه کرد
!موش آب کشیده شدی –
.بعدم زد زیر خنده
.تلنگی به پیشونیش زدم
.معذرت خواهی کن –
.دستهاشو دور گردنم حلقه کرد و به سمت خودش کشیدم
.با لب جمع شده گفت: نوموخوام
.انگشت اشارهمو به لبش زدم که اخمی کرد
.نکن مال زنمه –
.شروع کردم به خندیدن
.این دفعه حتی خود سارا هم خندید
.کنارمون نشست و دستشو توی موهای رادمان کشید
حاال زنت کیه مامانی؟ –
.شونهای باال انداخت
.بابایی گفته واسم پیدا میکنه –
.با خنده گفتم: بابات غلط میکنه! تو خودت باید پیدا کنی
با هیجان گفت: کی؟

1401/09/11 16:25