راوی#
جاوید پا روی پا انداخت و همونطور که پیپ میکشید رو به جان محافظ شخصیش
گفت: سارا رفت؟
.تا نیم ساعت دیگه پروازشون به مقصد کانادا بلند میشه –
.لبخند مرموزی زد
.خوبه –
با کینه ادامه داد: وقتشه اون پسرهی حقه باز جزای شکستن دخترمو بده، همشونو تو
.آتیش میسوزونم مخصوصا اون دخترهی عوضیو که جای دخترم نشسته
.جان با چاپلوسی گفت: نگران نباشید ارباب، امشب شما با خیال آسوده میخوابید
.جاوید خندید و بلند شد
.میدونم، کاش میشد خودم زنده زنده آتیش گرفتنشونو ببینم –
.به سمت پنجره رفت و پرده رو کنار زد
.به باغ فوق العاده زیبای رو به روش خیره شد
.یادتون باشه رادمانو واسم بیارید –
.چشم ارباب –
.با اشارهی دست نشون داد که دیگه مرخصه
.جان احترامی گذاشت و به سمت در رفت
1401/09/11 16:38