The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

راوی#
جاوید پا روی پا انداخت و همونطور که پیپ میکشید رو به جان محافظ شخصیش
گفت: سارا رفت؟
.تا نیم ساعت دیگه پروازشون به مقصد کانادا بلند میشه –
.لبخند مرموزی زد
.خوبه –
با کینه ادامه داد: وقتشه اون پسرهی حقه باز جزای شکستن دخترمو بده، همشونو تو
.آتیش میسوزونم مخصوصا اون دخترهی عوضیو که جای دخترم نشسته
.جان با چاپلوسی گفت: نگران نباشید ارباب، امشب شما با خیال آسوده میخوابید
.جاوید خندید و بلند شد
.میدونم، کاش میشد خودم زنده زنده آتیش گرفتنشونو ببینم –
.به سمت پنجره رفت و پرده رو کنار زد
.به باغ فوق العاده زیبای رو به روش خیره شد
.یادتون باشه رادمانو واسم بیارید –
.چشم ارباب –
.با اشارهی دست نشون داد که دیگه مرخصه
.جان احترامی گذاشت و به سمت در رفت

1401/09/11 16:38

.جاوید به پیپ کشیدنش ادامه داد
.دیگه تمومه نیما خان شاهرخی! من هیچوقت از گناه کسی نمیگذرم –
مـطـهـره#
.تصمیم گرفته بودم امروز تموم وقتمو واسه رادمان بذارم
.تنها کسی که دلم واسش تنگ میشه همین وروجکه
.اما از طرفی استرسه اینکه قراره شب چی بشه بد اذیتم میکرد
.همونطور که اطرافمو نگاه می کردم به جلو میرفتم
آقا کوچولو؟ کجا قایم شدی؟ –
.صدای خندهی آرومشو میشنیدم
.با فهمیدن اینکه پشت بوتههاست آروم به سمتش رفتم
وقتی بهش رسیدم یه دفعه جلوش ظاهر شدم که با خنده جیغی کشید و خواست فرار
.کنه که گرفتمش و با خنده گفتم: سک سکت کردم نیم وجبی
.دستهاشو دور گردنم حلقه کرد
باشه تو بردی، حاال بریم بستنی بخوریم؟ –
.چشمکی زدم
.بریم –
.به سمت خونه رفتیم اما صدای کشیده شدن چمدون توجهمو جلب کرد
.چرخیدم که با دیدن سارا تعجب کردم

1401/09/11 16:39

!رادمان جیغی کشید و با خوشحالی گفت: مامانی
.تقال کرد که روی زمین گذاشتمش
.به سمتش دوید که سارا با لبخند دستهاشو از هم باز کرد
.با ابروهای باال رفته به سمتش رفتم
.رادمانو بغل کرد و گونهشو بوسید
!رادمان با خوشحالی گفت: خاله گفته بود زود میای اما نمیدونستم اینقدر زود
سارا کوتاه بهم نگاه کرد و بعد رو به رادمان گفت: مگه میتونم از پسرم دل بکنم؟
هوم؟
.رادمان با ناراحتی گفت: اما مامان بزرگ چی؟ گفتی که تنهاست
.سارا: نگرانش نباش، زود میرم پیشش
!با تعجب گفتم: حاال واقعا چی شد که برگشتی؟
.سر و سنگین گفت: بخاطر هوای کانادا پروازشو کنسل کرده بودن
.آهانی گفتم
.همونطور که با رادمان حرف میزد و قربون صدقهش میرفت به سمت خونه رفتند
********
.روی حیاط نشسته بودیم و داشتیم شام میخوردیم
.منکه نمی شد اسمشو گذاشت خوردن، بهتر بود بگی بازی کردن
.از استرس هیچی از گلوم پایین نمیرفت

1401/09/11 16:39

.هر لحظه منتظر ریختن پلیسها به داخل خونه بودم
این نیما هم هر یک ساعت یه بار بهم زنگ میزنه و کلی قربون صدقهی من و بچمون
میره، جوری که دیگه دیوونم کرده، با خودم گفتم اینبار که زنگ زد بهش جواب
.نمیدم
.با بلند شدن سارا بهش نگاه کردیم
رادمان: کجا میری مامانی؟
.سارا با لبخند گفت: میرم دستشویی
.بعد به سمت خونه رفت که رادمانم به خوردنش ادامه داد
.یعنی جوری خورده بود که انگار بمب وسط بشقابش ترکیده
.خندم گرفت
غذا رو دهنت کنم؟ –
.بهم نگاه کرد
.نه، خودم بلدم –
.خندیدم
!که اینطور –
.به زور یه قاشق خوردم
.درآخر بیطاقت پوفی کشیدم و بلند شدم
کجا میری خاله جون؟

1401/09/11 16:40

.االن برمیگردم –
.از بین درختها به سمت راه سنگ فرش شده رفتم
.واردش شدم و کمی جلو رفتم که در ورودیو تونستم ببینم
.به آپارتمان نگاه کردم اما خبری ازشون نبود و پنجره هم بسته بود
.دستمو روی قلبم گذاشتم
خدایا چرا زودتر تموم نمیشه؟
خواستم بچرخم و برم اما یه دفعه صدای نامفهومی بلند شد و پس بندش نگهبان دم
.در روی زمین افتاد که بیاراده یه قدم به عقب رفتم
نکنه اومدند؟
.یه دفعه سیاه پوشهایی وارد خونه شدند که نفس تو سینهم حبس شد
!عمرا اگه پلیس باشند
.با یادآوری رادمان با ترس تا تونستم فقط دویدم
.بهش که رسیدم با دیدن اینکه سالمه نفس آسودهای کشیدم
زود بغلش کردم که با تعجب گفت: چی شده؟
.هراسون به اطراف نگاه کردم
هر چی شد تو بغلم بمون، خب؟ –
با صدای سوختن و روشن شدن قسمتی از خونه سریع به سمتش چرخیدم که دیدم
.اون طرف باغ داره آتیش میگیره
!رادمان با ترس گفت: آتیشه

1401/09/11 16:40

.سرشو تو بغلم پنهان کردم
.فقط نگاه نکن –
.سریع اسلحهمو از کمرم برداشتم
.چیزی نگذشت که صدای شلیکهای پی در پی کل عمارتو پر کرد
!اینا پلیس نیستند
.درحالی که از ضربان قلبم داشتم دیوونه میشدم به سمت خونه دویدم
!سارا
یه دفعه یه تیر درست از باالی سرم رد شد که بی اراده سریع خم شدم و سر
.رادمانو بیشتر به قفسهی سینهم فشار دادم
.رادمان انگار به گریه افتاده بود
.من میترسم –
.نفس بریده گفتم: میبرمت بیرون، نترس
!یه دفعه یکی داد زد: نوهی جاوید خان
.سریع چرخیدم که یکی از اونها رو دیدم
تردید داشتم اما باالخره بخاطر جون رادمان ضامن اسلحه رو کشیدم و به پاش
.شلیک کردم که رادمان از ترس لرزید و اون مرده با داد روی زمین افتاد
.زیر دلم کمی تیر میکشید و همین باعث میشد آرومتر بدوم
هنوز کلی به عمارت مونده بود اما یه دفعه درکمال ناباوری منفجر شد که از امواجش

1401/09/11 16:41

به عقب پرت شدم و به یه درخت خوردم که از درد نفسم بند اومد اما تو همین حال
.سعی کردم رادمان به جایی نخوره
روی زمین پرت شدم و آخی گفتم اما سریع با یه دست نیم خیز شدم تا رادمان خفه
.نشه که کمر و زیر دلم تیر بدی کشید و چشمهامو روی هم فشار دادم
با گریه گفت: خاله جون؟
با ترس و چشمهای پر از اشک به عمارتی که آتیش ازش بلند میشد نگاه کردم و با
!بغض داد زدم: سارا
.رادمان به هق هق افتاد
.مامانم اون تو بود –
!جیغ زد: مامانم
.بعد شروع کرد به تقال کردن که محکمتر گرفتمش و بغضم شکست
.با گریه گفتم: تقال نکن باید بریم بیرون
!با گریه و تقال جیغ زد: مامانم
به زور بلندش کردم که با تیر کشیدن زیر دلم نزدیک بود بیوفتم اما سریع قدرتمو
.توی پاهام جمع کردم
اسلحهمو برداشتم و هر چند که تقالهای رادمان سرعتو ازم میگرفت به سمت در
.دویدم
.رادمان مدام با گریه جیغ میزد و سارا رو صدا میزد
.با وایسادن یه سیاه پوش دیگه وایسادم

1401/09/11 16:41

.زود روم اسلحه کشید و با صدای ضمختی گفت: زود پسره رو بده تا زنده بمونی
با گریه و نفرت داد زدم: به دستور کی اینجایید؟
.پوزخندی زد
.به تو ربط نداره، یاال بچه رو بده –
.رادمان میلرزید و گریه میکرد
.آروم گفتم: آروم باش رادمان
با هق هق گفت: مامانم زندهست نه؟
.شدت گریهم بیشتر شد
.آره، تو گریه نکن –
.مرده جوری داد زد که رادمان لرزید: زود باش
.اسلحهای که پشت سرم بود رو تو مشتم فشردم
.االن وقتشه آموزشهای نیما به یه دردی بخوره
تمرکزمو جمع کرد و تو یه حرکت خیلی سریع با تموم نفرتی که داشتم به سمت
.مغزش شلیک کردم
.تا رادمان خواست ببینه نذاشتم و بازم دویدم
!برای اولین بار یه آدم کشتم
.سعی میکردم اشکهامو پس بزنم چون جلوی دیدمو میگرفت
.یه دفعه صدای آژیر پلیس همه جا رو پر کرد که نور امیدی تو وجودم روشن شد

1401/09/11 16:42

.رادمان محکم بهم چسبیده بود و صدای گریهی خفهشو میشنیدم
.از خیس شدن دستم معلوم بود که از ترس بیاراده دستشویی کرده
صدای پلیسهای انگلیسی که داد میزدند بلند شد و بین این همه هیاهو یه صدای
.ایرانیو میشنیدم که اسممو صدا میزد
.مطمئن بودم که مهرداد نیست
یه دفعه یه چیز به زیر پام خورد که با سر روی زمین افتادم و اسلحه از دستم در رفت
.و از درد آخ بلندی گفتم
.یکی میخواست رادمانو ازم بگیره
سریع چشمهامو باز کردم و با تموم دردی که تو ناحیهی سر و زیر دلم داشتم لگدی
.به صورتش زدم که به عقب پرت شد
.سریع نشستم و رو به رادمان نفس زنان گفتم: برو پشت درخت
.با گریه و لرز سری تکون داد و دوید
.مرده به سمتم اومد
تا خواستم اسلحه رو بردارم لگدی به صورتم زد که از درد نفسم باال نیومد و جوشش
.خونو زیر بینیم حس کردم
.به سمت رادمان رفت
.دستمو زیر دلم گذاشتم و با گریه لب زدم: خدایا کمکم کن
با یه ”یا علی“ اسلحه رو برداشتم و درحالی که چشمهام تار میشد سعی کردم تمرکز
.کنم تا به رادمان نخوره

1401/09/11 16:43

.“رادمان با گریه جیغ میکشید و میگفت ”خاله کمکم کن
.عزممو جمع کردم و شلیک کردم که درست به قلبش خورد
.سه بار دیگه هم شلیک کردم که این دفعه روی زمین افتاد
.از درد اسلحه رو دیگه نتونستم نگه دارم که روی زمین پرت شد
.رادمان به سمتم دوید
دستمو روی زمین گذاشتم و همونطور که از درد لباسمو تو مشتم فشار میدادم سعی
.میکردم بلند بشم اما نمیشد
رادمان دستهای کوچولوشو دورم حلقه کرد و به خیال اینکه میتونه بلندم کنه
.تالش کرد
.با گریه گفت: بلند شو خاله
چشمهام هی تار میشدند و میترسیدم تو این هیاهو بیهوش بشم و بالیی به
.سرش بیاد
یه کم بلند شدم اما از درد زیر دلم و صورتم باز روی زمین پرت شدم و آخ آرومی از
.بین لبهام خارج شد
.به زور چشمهامو باز کردم
.رادمان پا زمین کوبید و با گریه گفت: بلندشو خاله من میترسم
.بازم اشکم دراومد
...مچشو گرفتم و بیجون لب زدم: برو یه جایی پنهان

1401/09/11 16:43

اما انرژیم به یکباره خالی شد که کامال روی زمین افتادم و مچ رادمان از دستم ول شد
.و دیگه چیزی نفهمیدم
**********
.چشمهامو آروم باز کردم و بخاطر تار بودن دیدم چندبار پلک زدم
.دستمو روی سرم که کمی درد میکرد گذاشتم و آب دهنمو با تشنگی قورت دادم
.نوازش دستیو روی گونم حس کردم که سریع سر چرخوندم
.با دیدن مهرداد نفس آسودهای کشیدم
.تختمو کمی باالتر آورد و بالشت زیر سرمو درست کرد
.میرم دکترتو صدا کنم –
.به سمت در رفت
.با اخم به اتاقی که توش بودم نگاه کردم
.انگار بیمارستانه
.از پنجره بیرونو نگاه کردم
.صبح بود
یه دفعه انگار تازه ویندوزم باال اومد که با یادآوری اتفاق دیشب قلبم از کار افتاد که
سریع پتوی رومو کنار زدم و سرمو چنان از دستم بیرون کشیدم که سوزشش انگار
جگرمو سوزوند اما بدون توجه به خونریزی دستم از تخت پایین اومدم و پا برهنه به
.سمت در دویدم

1401/09/11 16:44

!یا خدا! رادمان
.بغضم گرفت
.در رو باز کردم اما با دیدن مهرداد و دکتر وایسادم
با اخم گفت: چرا از جات بلند شدی؟
!نگاهش به مچم افتاد که با تندی گرفتش و با تشر گفت: نگاه کن روانی
مچمو بیرون کشیدم و با بغض گفتم: رادمان کجاست؟
.جوابمو نداد و به جاش بازومو گرفت و به سمت تختم کشید
میگم رادمان کجاست مهرداد؟ –
.با اخم گفت: بخواب
.یقهشو گرفتم و با بغض گفتم: بگو که پیش شماست
.با اخم گفت: چی میگی؟ اول بذار دکتر کارشو انجام بده بعد حرف میزنیم
.به اجبار خوابیدم
بعد از اینکه تو اضطراب خیلی بدی دکتر معاینهم کرد و پرستاری باندی دور مچم
.بست و سرممو عوض و اون دستمو سوراخ کرد بیرون رفتند
تموم مدت مهرداد با اخمی که روی پیشونیش بود دست به سینه به دیوار تکیه داد بود
.و به زمین خیره بود
بگو مهرداد، رادمان کجاست؟ –
.تکیه از دیوار گرفت و کنارم روی تخت نشست

1401/09/11 16:44

رادمان کیه؟ –
یه بچهی چهار پنج ساله همراهم بود، بچهی نیماست، کجاست، ادارهی پلیسه؟ –
!سردرگم گفت: ما که پیدات کردیم بچهای پیشت نبود
.قلبم وایساد
.دست لرزونمو روی دهنم گذاشتم
!نه نه، باید اونجا میبود –
دستمو برداشتم و با بغض گفتم: مهرداد اون بچه... اون بچه حتما باید پیداش کنید،
...اون بچه
بازوهامو گرفت و عصبی گفت: بچهی نیما به تو چه؟ هان؟
اون گناهی نداره، اون یه بچهست! توروخدا پیداش کنید، اونهایی که به اونجا –
.حمله کرده بودند رادمانو میخواستند
.یقهشو گرفتم و با التماس گفتم: مهرداد خواهش میکنم بهشون زنگ بزن و بگو
.سری تکون داد که یقهشو ول کردم
.گوشیشو از جیبش بیرون آورد و شمارهای گرفت
.دستمو روی قلبم که حسابی تند میزد گذاشتم
.فعال فقط رادمان مهمه
.الو سالم

1401/09/11 16:44

آره خوبه، ببین، میگه همراهش یه پسر بچهی چهار پنج ساله بوده، شما بچهایو –
دیدید؟
.کوتاه بهم نگاه کرد
...که اینطور، باشه اگه عکسی ازش پیدا بشه –
.تند گفتم: عکسش تو پیج نیما هست
.کمی خیره نگاهم کرد و بعد گفت: آیدیشو بگو
.ِآیدیشو گفتم که به اون شخص اونور خط گفت
.ممنون، خداحافظ –
.گوشیشو توی جیبش گذاشت
.با یادآوری سارا اشک توی چشمهام حلقه زد
توی خونه جنازهی سوختهایو پیدا نکردید؟ –
.بهم نگاه کرد
!خود خونه هم خاکستر شده بود، دیگه چه برسه به آدمای توش –
.قلبم از غم فشرده شد
یعنی کار کدوم الشخوری بوده؟ اون حمله کار کی بوده؟
.فکرمو به زبون آوردم
نفهمیدید کار کی بوده؟ –
نه، یا آدماش کشته شدند، یا فرار کردند و یا اگه هم دستگیر شدند خودشونو

1401/09/11 16:45

.کشتند
.نفس پر غمی کشیدم و سرمو چرخوندم
.نیما و شروینو هم دستگیر کردیم، قراره ساعت پنج به ایران منتقل بشند –
.زیرلب گفتم: خوبه
.دیگه سکوت کرد
.یعنی اگه رادمان پیدا نشه هیچوقت خودمو نمیبخشم
.با یادآوری گریههاش بغضم گرفت
.بمیرم برات که بدون مادر باید بزرگ بشی
.اما نگران نباش، پیدات میکنم و خودم بزرگت میکنم
.نمیدونم چرا اخمهای مهرداد از هم باز نمیشد... انگار یه فکری اذیتش میکرد
.خیلی نگذشت تا اینکه سکوتو شکست
چرا نمیپرسی بچهت زندهست یا نه؟ –
.مثل مجرما از جا پریدم و سریع بهش نگاه کردم
.به پنجره نگاه میکرد و پاشو به زمین میکوبید
.اصال الل شدم و نمیدونستم چی باید بگم
.کم کم نگاهم کرد که از طرز نگاهش ترسیدم
از اون حرو**مزاده حامله شدی؟ هوم؟ –
.لب باز کردم و با تته پته گفتم: اصال اونطور نیست که تو فکر میکنی

1401/09/11 16:45

.خم شد و دستشو کنار سرم گذاشت که آب دهنمو با صدا قورت دادم
با همون نگاه گفت: بگو ببینم خانمم، قضیه چیه؟
با استرس گفتم: مستم کرد، بعدم کارشو کرد، اونوقت میدونست که من همه چیو
.به یاد آوردم اما من نمیدونستم که میدونه
با خونسردی ظاهری انگشتشو روی لبم کشید و همونطور که به لبم نگاه میکرد
.لبشو با زبونش تر کرد
چطوری مستت کرد؟ هوم؟ به خواست خودت بوده دیگه نه؟ وگرنه به زور که توی –
!دهنت نمیکنه
.به چشمهام نگاه کرد
گفت... گفت که عوض شدم... انگار... انگار دلم پیش یکی دیگه گیره... منم –
.گفتم نه اما گفت که... پس ثابت کن
.نالیدم: به خدا مجبور شدم بخورم مهرداد، تازشم منکه نمیدونستم میدونه
.چشمهاشو بست، منم با استرس نگاهش کردم
حرفمو باور نمیکنی؟ –
بلند شد و همونطور که پشت بهم میرفت دستهاشو توی موهاش فرو کرد و
.عصبی گفت: لعنت بهت نیما
خودمو باال کشیدم و مضطرب گفتم: سقط شده دیگه نه؟ چون امکان نداره که با اون
.ضربهی امواج انفجار دیشب و ضربههای دیگه زنده بمونه

1401/09/11 16:46

.به سمتم چرخید و فقط خیره شد
.بیتاب گفتم: د بگو مهرداد
.آروم به سمتم اومد
.حتی بچهشم مثل خودش سیریشه –
.یعنی چی آخه؟ درست حرفتو بگو –
.کنارم وایساد
.نه سقط نشده –
!ماتم برد و با بهت زمزمه کردم: چی؟
.چنگی به موهاش زد و به سمت پنجره رفت
.اصال... اصال امکان نداره –
.خم شدم و با دستهام صورتمو پوشوندم
کالفه گفتم: وای خدا این دیگه چه حکمتیه آخه؟
.با تحکم گفت: سقطش میکنی، خیلی زود
.درست نشستم و دستمو روی شکمم گذاشتم
.فقط سکوت کردم
.بهم نگاه کرد
شنیدی که چی گفتم؟ –
.تنها سر تکون دادم

1401/09/12 14:00

.با اخم به سمتم اومد
چیه؟ نکنه نمیخوای؟ –
.بیحوصله گفتم: بحث نکن مهرداد، کل بدنم درد میکنه
.بینیمو ماساژ دادم
.الهی پاش بشکنه –
.با یادآوری اینکه کشتمش دستم به پایین افتاد و اشک توی چشمهام جوشید
مطهره؟ –
.با بغض نگاهش کردم
مهرداد؟ –
.نگرانی نگاهشو پر کرد و کنارم نشست
جونم؟ چیزی شده؟ –
.صدام لرزید
.دیشب من دو نفر رو کشتم –
بهت نگاهشو پر کرد و زمزمه کرد: چی؟
.دستمو روی دهنم گذاشتم و بالفاصله اشکهام ریخت
.پاهامو تو شکمم جمع کردم و سرمو روی دستهام گذاشتم و از ته دل زار زدم
.با هق هق گفتم: من قاتلم مهرداد
.انگار جا به جا شد و ثانیهای بعد دستش دور شونم حلقه شد

1401/09/12 14:01

درحالی که هنوزم مقداری بهت توی صداش بود گفت: خودتو سرزنش نکن، فقط
.میخواستی از خودت محافظت کنی
سرمو باال آوردم و با گریه گفتم: از خودم نه، از رادمان، اما شاید اون مرده پدر بوده
...شاید
.گریه نذاشت ادامه بدم
تو بغلش انداختم و سرمو به سینهش تکیه دادم که صدای هق هقم تو بغلش خفه
.شد
هیس خانمم، آروم باش، اون بیرحما مستحق مرگ بودند، اونا با بیرحمی –
.خونهایو منفجر کردند که چندین خدمتکار جوون و پیر داخلش بود
.از غم لباسمو تو مشتم فشار دادم
.لبشو روی سرم گذاشت
.دیگه گذشته، بهش فکر نکن –
.با هق هق گفتم: اگه رادمان پیدا نشه خودمو نمیبخشم
!تو بیهوش شدی مطهره، تقصیر تو که نیست –
.چیزی نگفتم
.مدام زجههای رادمان جلوی چشمم میومد
!یعنی اونقدر دوسش داشتم که حاضر بودم براش آدم بکشم
.آخ رادمان، کجایی؟ دارم دیوونه میشم

1401/09/12 14:02

.غم زده از پنجرهی هواپیما به ابرا نگاه میکردم
...سه روز گذشت اما خبری از رادمان نشد! هیچ خبری
.دیروز کسایی که دستگیر کرده بودند رو به ایران منتقل کردند
.دستمو روی شکمم گذاشتم
مهرداد میگه همین که رسیدیم ایران میریم پیش یه دکتر تا ببینیم واسه سقطش
.چیکار باید بکنیم
یه ماهشه.... اینکه باباش نیماست به کنار... اینکه مامانش منم سردرگمم میکنه
ولی حتی هم اگه به دنیا بیاد میشه بچهی طالق و هزار مشکل دیگه اما اگه مهرداد
قبول کنه باباش باشه چی؟
.به فکر خودم پوزخندی زدم
.مهرداد هیچوقت بچهی نیما رو قبول نمیکنه
یه دفعه دستم با خشونت از روی شکمم برداشته شد که از جا پریدم و به مهرداد نگاه
.کردم
نگاه تندی بهم انداخت و بعد با اخمهای درهم چشمهاشو بست و مچشو روی
.پیشونیش گذاشت
.حتی با اینم مشکل داره! دیگه چه برسه با به دنیا اومدنش
.به شونهش نگاه کردم

1401/09/12 14:02

دلتنگشم اما شرم میکنم بهش نزدیک بشم، من دوبار ازدواج کردم و دوبار
.شکستمش، من واقعا لیاقت مهرداد رو دارم؟ فکر نکنم
نمیدونم چقدر نگاهم طوالنی شد که یه دفعه دست مهرداد دور شونم حلقه شد و به
.سمت خودش کشیدم و سرمو روی شونهش گذاشت که با دلتنگی چشمهامو بستم
با اینکه سه روز پیشش بودم، البته جدا از همهی بداخالقیهاش که بخاطر این بچه
.بود اما هنوزم دلتنگشم
.وقتی میخوای بخوابی پس اینقدر بهش نگاه نکن و سرتو بذار –
.لبخندی روی لبم نشست
.در حینی که ازم دلخوره اما بازم زیر زیرکی محبتشو بروز میده
کاش میشد داد بزنمو بگم که چقدر دوست دارم، جوری داد بزنم که از صدای دادم
.دیگه هیچ کسی نخواد ما رو از هم جدا کنه
به خودم جرئت دادم و دستهامو دور بدنش حلقه کردم و با لذت گرمای تنشو حس
.کردم
.چیزی نگذشت که دستهاش دورم حلقه شدند و بغلم کرد
مهم نبود اون طرف یه عده پلیس نشستند و با خودشون چی فکر میکنند، مهم این
.لحظه بود که تک تک ثانیههاشو با دنیا عوض نمیکردم
.از مطب بیرون اومدیم
با خوردن یه سری قرص و دارو بچه سقط میشه اما میتونم ازش دل بکنم؟ هر چی

1401/09/12 14:03

.باشه مادرشم
.با دیدن مهرداد که به ماشین تکیه داده و با تلفن حرف میزنه به سمتش رفتم
.تماسو قطع کرد
چی شد؟ –
.یه سری دارو واسم نوشته باید برم بگیرم –
.بازم به گوشیش نگاه کرد
.خوبه –
.توی ماشین نشستم که اونم با کمی مکث نشست
.گوشیو به سمتم گرفت
.به مامانت زنگ بزن –
.کمی نگاهش کردم و بعد گفتم: نه، یعنی االن نه
.ابروهاش باال پریدند
چرا؟ –
چون هنوز خودم باید با همه چیز کنار بیام، گم شدن رادمان، کشتن دو تا آدم، –
منفجر شدن یه خونه با اون همه آدم توش درست جلوی چشمهام دردی نیست که
بشه زود باهاش کنار اومد، میترسم سرزنشم کنند و منم قاطی کنمو احترام یادم بره،
.میدونی که تو شرایط روحی خوبی نیستم، دکترم بهت گفت
.کمی نگاهم کرد و بعد گوشیو توی جیبش گذاشت

1401/09/12 14:04

حله –
.بعد ماشینو روشن کرد و به راه افتاد
بریم بستنی بخوریم؟ –
.خندید
!بچه کوچولو –
.اخم کردم و به بازوش زدم
!عه –
.باز خندید و بینیمو کشید که دستشو پس زدم
!محرمت نیستما –
.ابروهام باال پریدند و خندون نگاهم کرد
نه بابا؟ االن شدم نامحرم؟ وقتی اونجوری میبوسیدیم محرم بودم؟ –
.سعی کردم نخندم
.اونوقت از دلتنگی بود –
.سری تکون داد
.پس این دفعه من میرم گم و گور میشم که دلت تنگ بشه –
!محکم به بازوش زدم و با حرص گفتم: عه
.صورتش جمع شد
!عجب ضرب دستی پیدا کردی لعنتی

1401/09/12 14:04

.مغرورانه گفت: بله دیگه، وقتی ماهها به کیسه بکس مشت بزنی همین میشه
!کشیده گفت: او
...آروم خندیدم و سرمو به چپ و راست تکون دادم
.بستنیها رو از فروشنده گرفت و یکیشو بهم داد که گفتم: ممنونم غزمیت
.با عصبانیت ساختگی نگاهم کرد که خندیدم و گفتم: اخمت تو حلقت عشقم
.خندید و به جلو انداختم
.برو تا نزدم لهت کنم –
.خندیدم و با هم هم قدم شدیم
.یه کم از بستنیمو خوردم
.نگاههای خیرهشو رو خودم حس میکردم
!درآخر به حرف اومد: جون! ببین چجوری هم لیس میزنه
.نگاه تندی بهش انداختم که پررو بلند خندید
.لگدی بهش زدم و باز به خوردنم ادامه دادم
.وسط خندیدنش پوفی کشید که متعجب نگاهش کردم
چی شد؟ –
یعنی بعد طالقت سه ماه باید صبر کنم؟ –
.خب آره –
.نالید: خیلی سخته یعنی سه ماه نباید تو تخت خوابم بغلت کنم

1401/09/12 14:05

!با یه ابروی باال رفته نگاهش کردم که با همون حالت گفت: واال! اینجور نگام نکن
.بعد بستنیشو خورد
.سرمو چرخوندم و آروم خندیدم
.دلم واسه همین پررو بازیاش حسابی تنگ شده بود
.با دیدن یه مغازهی اسباب بازی فروشی لبخندم جمع شد
!رادمان
.نفس پر غمی کشیدم
.همیشه حفرهی غمش تو وجودم میمونه اما امید دارم که روزی پیدا میشه
.با صدای گوشی مهرداد بهش نگاه کردم
همینطور که بستنی توی دهنشو مزه میکرد گوشیو از جیبش بیرون آورد و کمی بعد
.جواب داد
جانم؟ –
.اخمهام درهم رفت و پیکی از بازوش گرفتم که خندون نگاهم کرد
.هیچی تو خیابون فداتشم –
غریدم: مهرداد؟
.خندید که نفس پر حرصی کشیدم
تعجب نکن، حاال بگو چرا زنگ زدی؟ –
.نمیدونم چی شد که حس خندهش پرید و کوتاه نگاهم کرد

1401/09/12 14:06