The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

.غلط میکنه –
.وایساد که وایسادم
.چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد که نگران نگاهش کردم
.بهش میگم ببینم چی میگه –
.چشمهاشو باز کرد
.باشه بهت خبر میدم –
تماسو قطع کرد که گفتم: کی بود؟ چی گفت؟
.حمید بود، میگه نیما درخواست مالقات باهاتو داده –
.اخمهام درهم رفت
.بهش میگم قبول نکردی –
.خواست زنگ بزنه که زود مچشو گرفتم
.نه، میرم –
اخم کرد و خواست حرفی بزنه که گفتم: میرم چون میخوام ببینم چه حالی داره وقتی
.فهمیده رو دست خورده، میخوام شکستو توی چشمهاش ببینم، میرم مهرداد
.با نارضایتی باشهای گفت که مچشو ول کردم
**********
.وارد اتاق شدم که سربازه در رو بست
.نیما با لبخند به صندلیش تکیه داد

1401/09/12 14:06

.سالم ملکهی من –
.جدی بهش نزدیک شدم
.حرفتو بگو –
.با همون دستهای دستبند خوردهش به صندلی اشاره کرد
.بشین خانمم –
.راحتم –
.بشین، میدونی که دوست ندارم خانمم اذیت بشه –
.دندونهامو روی هم فشار دادم
.صندلیو عقب کشیدم و نشستم
.با خونسردی حرص آور توی نگاهش بهم خیره شد که نفس پر حرصی کشیدم
نیومدم که بهم خیره بشی؟ درسته؟ –
.درسته عزیزم –
.روی میز خم شد
حال کوچولومون چطوره؟ –
.نیشخندی زدم
.خوبه اما فعال، قراره سقطش کنم –
.نه عصبانیت نگاهشو پر کرد و نه خونسردی توی نگاهش خوابید
!این مرد خیلی مرموزه

1401/09/12 14:07

!با همون لبخند گفت: که اینطور
.اشاره کرد که نزدیک بشم
.کمی خیره نگاهش کردم و بعد رو میز خم شدم
.نگاه کوتاهی به لبم انداخت
.اما سقطش زیاد به نفعت نیست خانمم –
با اخم گفتم: منظورت چیه؟
.نزدیکتر شد
.یه ماه پیش یادته که بردمت کلبهی جنگلی توی مازندران –
خب؟ –
.بهت تیراندازی از راه دور یاد دادم، هدفت یه در عالمت گذاری شده بود –
.بیاراده قلبم تند میزد
.یادمه –
.آرومتر لب زد
میدونی، سر تا سر پر از دوربینهایی بود که رو تو و کارات زوم کرده بودن تا –
.کاراتو ثبت کنند
.نفس بریده گفتم: میخوای به چی برسی نیما؟ درست حرفتو بگو
.لبخند عجیبی زد
عصبانیت کردم، تو هم پی در پی به اون در شلیک کردی، راستش پشت اون در

1401/09/12 14:07

.یکی از نوچههای کوروش بود که درحال فضولی گرفته بودمش
.انگار دیگه نفسم باال نیومد و یه ضرب از جام بلند شدم
!با لکنت گفتم: د... دروغ میگی
.با لبخند به صندلیش تکیه داد
.نه، نمیگم –
.دست لرزونمو روی دهنم گذاشتم و اشک توی چشمهام حلقه زد
اوه، نکن اینکار رو خانمم، اون بیچاره نه خونوادهای داشت و نه زن و بچه، یه –
.بدبخت بود که مرد و راحت شد
دستمو پایین بردم و با بغض و عصبانیت گفتم: خیلی پستی کثافت! چرا اینکار رو
کردی؟ هان؟
.بشین –
.چرخیدم که برم اما اینبار با تحکم بلند گفت: گفتم بشین
.به سمتش چرخیدم و با چشمهای پر از اشک و نفرت نگاهش کردم
.خونسرد گفت: بشین بقیهی حرفمو بهت بزنم
دو دستمو توی صورتم کشیدم و سعی کردم بغضمو مهار کنم و جلوش ضعف نشون
.ندم
.نشستم
...مدارک کامله که

1401/09/12 14:08

.آرومتر لب زد: تو رو قاتل نشون بده
.چهار ستون بدنم لرزید
.با بغض نالیدم: نکن اینکار رو باهام نیما
.لبخندی زد
.نگران نباش خانمم، جاش محفوظه اما واسه نرسیدنش به پلیس شرط دارم -
.دستمو مشت کردم و چشمهامو بستم
.نگو که شرطت اینه که طالق نگیرم –
.نه این نیست –
.چشمهامو باز کردم
رو میز خم شد و خیره به چشمهام گفت: بچه رو نگه میداری منم مدارکو از بین
.میبرم
!آروم لب زدم: اینطور تا نه ماه اسیر توعم
.شونهای باال انداخت و به صندلی تکیه داد
این دیگه مشکل من نیست، شرطو انجام ندی خودت راست میای همونجایی که –
.من هستم البته زنونهش
.با عجز نگاهش کردم
سر نه ماه، بچه که دنیا اومد طالق بگیر، مخالفتی ندارم، حتی بچهت به مهردادم –
.میتونه بگه بابا، اینم مخالفتی ندارم، فقط میخوام به دنیا بیاد

1401/09/12 14:08

نالیدم: چرا آخه؟ چه سودی برای تو داره؟
سکوت کرد و کمی بعد گفت: دلخوشم میکنه به اینکه این بچهی من از کسی که
.دیوونهوار عاشقشم، باعث میشه بتونم تو زندان بهتر دووم بیارم
شاید داشت راست میگفت اما نمیدونم چرا من فکر میکردم دلیلش این نیست و یه
.چیز دیگه توی سرشه
...بغضمو پس زدم و با شک گفتم: از کجا معلوم راست بگی؟ از کجا معلوم مدرکی
پرید وسط حرفم: مدارک توی خونمونه، برو اونجا، تو اتاقمون، طبقهی آخر کشو که
همیشه قفل بود، کلیدشو از زیر تخت پیدا کن، درشو که باز کردی یه فلش میبینی،
اون نمونهای از مدرکه، درضمن فکر نکن این تنها مدرکه، نه خانمم، مدرک اصلی
دست یه نفر محفوظه و تا من اراده کنم میرسه دست پلیس، باهام لج کنی باهات بد
.لج میکنم فداتشم
!خیره نگاهش کردم و زیرلب گفتم: تو با من چه کردی نیما
.یه عاشق، دوست نداره معشوقهشو از دست بده –
.سربازه به در زد
.فقط یه دقیقه دیگه وقت دارید –
.با یادآوری رادمان تموم افکارم پس زده شد و جاشو به درد توی قلبم داد
.نتونستم ازش محافظت کنم، گمش کردم –
.انگار منظورمو گرفت

1401/09/12 14:09

.فقط میتونم بهت بگم نگرانش نباش –
تند گفتم: یعنی پیداش کردی؟
.لبخند محوی زد
.من هیچوقت چیزیو از دست نمیدم –
.زود بلند شدم و به کنارش رفتم
بیطاقت گفتم: پیداش کردی؟ کجاست؟
با لبخند سرشو به سمتم چرخوند و با لحن عجیب و مرموزی گفت: جاییه که حتی
.خودشم نمیدونه اونجا کجاست و هرگز نمیفهمه کی نجاتش داده
سردرگم گفتم: یعنی چی؟
.دیگه وارد جزئیات نشو خانمم –
.صدای سربازه بلند شد
.وقت تمومه –
.انگار وقت رفتنه –
درحالی که سواالت ذهنمو درگیر کرده بود چشم ازش برداشتم و خواستم برم ولی
.مچمو گرفت
.دستمو به سمت لبش برد و عمیق بوسید
.بازم میبینمت –
!دستمو بیرون کشیدم و پوزخندی زدم: شتر در خواب بیند پنبه دانه

1401/09/12 14:10

.چشمکی زد
.خواهیم دید خانمم –
**********
.در لپ تاپو بستم
!راست میگفت
.مهرداد از جاش بلند شد و عصبی خندید
که اینطوری بچه رو نگه داری هان؟ –
.با استرس نگاهش کردم
یه دفعه گلدون رو پایهشو پایین انداخت و داد زد که از ترس از جا پریدم و لبمو
.گزیدم
.گلدون خرد و خاکشیر شد و خاکها و گلهاش هر طرفی پخش شدند
.دو دستشو توی موهاش فرو کرد
.بلند شدم و آروم به سمتش رفتم
...مه.. مهرداد –
.تند به سمتم چرخید و انگشت اشارشو سمتم گرفت
.هیس! هیچی نگو –
.سرمو پایین انداختم
.دورم چرخید

1401/09/12 15:28

.مانتومو تو مشتم گرفتم
.یه بالیی سرم نیاره صلوات
.با حس کردنش پشت سرم لبمو به دندون گرفتم
.همین که دستش دورم حلقه شد و حریصانه بهم چسبید نفسم بند اومد
.لباسمو تو مشتش گرفت و جوری شکممو فشار داد که از دردش آخی گفتم
.نزدیک گوشم عصبی گفت: اگه من بکشمش چی؟ اون که دیگه تقصیر تو نیست
...نفسم بند اومد و با لکنت گفتم: مهر... مهرداد لطفا
.بیشتر فشار داد که صورتم جمع شد و باز آخی گفتم
.اون دستشم حلقه کرد و لبشو از روی شال روی گوشم گذاشت
.تو تک تک کارهاش حرصو خوب میشد دید
.تنها صدای نفسهای عصبیشو میشنیدم
.با نفس تنگی گفتم: مهرداد دردم میگیره نکن، درستم نمیتونم نفس بکشم
.هر لحظه حصار دستش تنگتر میشد
!انگار واقعا قصد داشت خفهم کنه
.درآخر با بغض گفتم: مهرداد اگه میخوای بکشیم بکش، اشکال نداره
.انگار به خودش اومد که سریع ولم کرد
چرخوندم و تو بغلش انداختم که با بغض چشمهامو بستم و لباسشو تو مشتم
.گرفتم

1401/09/12 15:28

.دیگه نمیخواستم گریه کنم، از گریه کردن خسته شده بودم
یه دفعه صدای آیفون توی خونه پیچید که به زور ازش جدا شدم و سر به زیر روی
.مبل نشستم
.با کمی مکث به سمت آیفون رفت
کیه؟ –
.نفسشو به بیرون فوت کرد
.بهش نگاه کردم
.بفرمائید داخل –
.بعد دکمه رو زد
.اخم ریزی کردم
کیه؟ –
.دست به کمر زد و کالفه دستشو به ته ریشش کشید
.خودت ببین –
.اخمم عمیقتر شد و بلند شدم
.پرده رو کنار زدم اما با چیزی که دیدم پوفی کشیدم
!همینم کم داشتم
.کل ایل خانواده ریختن تو خونه

1401/09/12 15:29

.صدای مامان کل خونه رو برداشت
.الهی قربونت برم دخترم، بیا ببینمت دلم داره برات پر میزنه –
عــطیــه#
.با لبخند تلخی توی محوطه نشسته بودم و داشتم چهرهی ایمانو طراحی میکردم
بعد از اینکه محدثه رفت سر خونه و زندگیش من تک و تنها موندم و مامان و بابام
.مجبورم کردند بیام خوابگاه
.محدثه که کنار عشقشه
.مطهره هم تازه برگشته و تا چند ماه دیگه مال مهرداده
!آخ که چقدر تو غریبی عطیه
.اشکی روی گونم چکید که سریع با پشت دست پاکش کردم و به کارم ادامه دادم
نه، تو بخاطر یه پسر گریه نمیکنی عطیه، هیچ وقت پسرا رو ارزش گریه کردن
.واسشون نمیدیدی
.بغضم گرفت
.یعنی اگه گریه کنی خیلی خری
.بغضم شکست که از کشیدن دست برداشتم
.پس خیلی خری
.با عصبانیت دستهامو به زیر چشمهام کشیدم اما بازم اشک خیسش کرد
.تموم حرصمو رو تند کشیدن خالی کردم

1401/09/12 15:30

.لعنت بهت ایمان! لعنت به روزی که عاشق توی گاو شدم
خب میمیری دل از مطهره بکنی االغ؟
.درآخر چهرهشو با حرص خط کشی کردم و تخته رو روی زمین پرت کردم
.با گریه گفتم: مردشورتو ببرن دستم درد گرفت
.خود درگیری مزمن داریا –
.با صدای ایمان یعنی چنان از جا پریدم که یه قدم به عقب رفت
!حتی یادم رفتن گریه کردن یعنی چی
من دارم توهم میزنم نه؟ –
.دستهاشو داخل جیبهاش برد
.نه –
.با عصبانیت اشکهامو پاک کردم
دروغ نگو –
به اطراف نگاه کردم اما با دیدن اینکه عدهای از دخترا متعجب و بعضیا مشکوک
!بهمون نگاه میکنند فهمیدم حقیقتی بیش نیست
با تعجب نگاهش کردم و ناباور گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟ چجوری اومدی تو؟
.یه قدم بهم نزدیک شد که زود به عقب رفتم
یادت که نرفته؟ بابام یکی اساتید سرشناس دانشگاهه و بیشتر آدما میشناسنش، –
.از اعتبار اون استفاده کردم

1401/09/12 15:30

با حرصی که ازش داشتم به بیرون اشاره کردم و گفتم: تا واسم حرف درست نشده
.گمشو بیرون
.ابروهاش باال پریدند
جا سالمته پررو؟! بد کردم اومدم ببرم بگردونمت از افسردگی دربیای؟ –
.ته دلم مثل خر ذوق کردم ولی بروز ندادم
.دلسوزیت بخوره تو سرت! برو واسه کسی دیگه دل بسوزون –
.بعد نگاه تندی بهش انداختم و به سمت ساختمون رفتم
!هنوز زیاد قدمی برنداشته بودم که کشیده گفت: او! منو کشیدی که
.لبمو گزیدم و سریع به سمتش چرخیدم
.به سمتش رفتم
.اصالنم تو نیستی –
.سرشو باال آورد
چرا خط کشیم کردی؟ –
.بهش رسیدم و خواستم ازش بگیرم اما نذاشت
.با حرص گفتم: بده من
.سرشو تکون داد
.به باال پریدم شاید بتونم از دستش بگیرم ولی بدمصب قدش بلندتر از من بود
.صدای طعنه آمیز دخترا رو شنیدم

1401/09/12 15:31

!اینی که دم از مذهبی میزد چی دراومد –
.وقتی میگم مذهبیا خودشون بدترند باور کن –
.عصبانیت وجودمو پر کرد
.این دفعه ایمان جدی شد
بدون توجه به صدا زدنهای نگهبان که ازش میخواست دیگه بیرون بره به سمت
اون دسته دختر رفت که با چشمهای گرد شده گفتم: کجا میری؟
.رو به روشون وایساد که به سمتش دویدم
اول اینکه حرف دهنتونو بفهمید، دوم اینکه فکر نکنم کار اشتباهی بکنه که این –
.تهمتا رو بهش بزنید، چرا خراب بودن خودتونو به بقیه میچسبونید
.لبمو گزیدم
.دخترا انگار دود از کلشون بلند میشد ولی الل شده بودن
حقم داشتند، جذبهی ایمان آدمو الل میکنه البته این جذبه زیاد رو من تاثیر نداره، بر
.عکس، بیشتر حریصم میکنه که بهش فحش بدم
ولی از من دفاع کرد؟ واقعا؟
.آدم باش عطیه اصال بروز نده که خوشحالی
ایمان با اخم بهم نگاه کرد و با جدیت گفت: برو آماده شو، تو ماشین منتظرتم، اجازتم
.گرفتم
.دست به کمرم زدم

1401/09/12 15:32

بیام با تو که چی بشه؟ –
.میگم برو آماده شو، میفهمی کجا میریم –
.شب شده بود و درست وسط یه جنگل بودیم
تموم مدت با اخم منتظر اینکه به یه جایی برسیم بیرونو نگاه میکردم اما انگار
.درست وسط جنگل بودیم که نمیرسیدیم
.چیزی نگذشت که باالخره وایساد
جلومو که نگاه کردم با تعجب گفتم: منو آوردی پیش یه پرتگاه که چی بشه؟
میخوای بکشیم؟
.خندید
.نه، پیاده شو –
.نگاه مشکوکی بهش انداختم و بعد در رو باز کردم
.همین که بیرون اومدم با سردی هوا به غلط کردن افتادم و کتمو برداشتم و پوشیدم
.ایمان صندوق عقبو باز کرد و چیزهاییو بیرون آورد
.چرخیدم و کمی به لب پرتگاه نزدیک شدم
.با دیدن آسمون از حیرت دهنم باز موند
!ستارهها رو نگاه
.لبخند عمیقی روی لبم نشست و حیرت زده به آسمون خیره شدم
!رو به ایمانی که کنارم یه چیزهاییو میذاشت گفتم: اینجا آسمونش خیلی خوشگله

1401/09/12 15:35

.آره، دلم که میگیره میام اینجا –
.دستهامو توی هم قفل کردم و تا جایی که دیدم کار میکرد آسمونو دید زدم
.صدای شر شر آب باعث شد به پایین نگاه کنم
.یه آبشار بین کلی درخت
.اینقدر محو شده بودم که حتی سردی هوا رو درک نمیکردم
.با صدای ایمان به خودم اومدم
.بیا بشین –
بهش نگاه کردم که دیدم جلوی ماشین یه فرش پهن کرده و بساط چاییو شیرینیو
.آورده
.کفشهامو درآوردم و با فاصله ازش نشستم و به ماشین تکیه دادم
همونطور که به آسمون نگاه میکرد گفت: اتفاقی اینجا رو پیدا کردم، یه زمانی که تو
.جنگل گم شده بودم
.ابروهام باال پریدند
.میدونی، من عاشق ستارههام –
.به آسمون نگاه کردم
.منم همینطور، من و مطهره قرار بود بریم ریاضی فیزیک که بعدا نجوم بخونیم –
خب چرا نرفتید؟ –
.بهش نگاه کردم

1401/09/12 15:36

گفتیم واسه چی بخونیم وقتی احتمال اینکه وارد کاری بشیم کمه، پس رفتیم –
تصویرسازی و جلوههای ویژه که حسابی کار توش باشه، االن ما راحت میتونیم
.استخدام یه شرکت تبلیغاتی بشیم
.انشاهلل من یه شرکت میزنم استخدامتون میکنم –
.خندیدم
.ممنون –
بخاطر سردی هوا چاییمو روی پام گذاشتم و دستمو باالی بخارش گرفتم که کمی
.گرم شدم
.با پتویی که روی شونهم نشست به ایمان نگاه کردم
.کمی خم شدم که پتو رو درست انداخت و این دفعه نزدیکتر بهم نشست
.بشقاب شیرینیو وسطمون گذاشت
.بخور –
بدون اینکه فکر کنم گفتم: تو هنوزم مطهره رو دوست داری؟
.خواست شیرینیشو بخوره که با این حرفم دستشو پایین آورد و کوتاه بهم نگاه کرد
مطهره عاشق مهرداده، هیچ وقت مال من نیست چون دلش پیش یکی دیگهست، –
.مردنش باعث شد بهتر و بیشتر با نبودش کنار بیام
.اما حاال زندهست –
.ولی عاشق یکی دیگهست

1401/09/12 15:37

.بعد کمی از شیرینیشو خورد
.بیتاب گفتم: سوالمو جواب ندادی
.سوالت جوابی نداشت –
.چاییمو روی زمین گذاشتم و کامال چرخیدم تا بهتر بتونم صورتشو ببینم
هنوزم دوسش داری؟ –
.بهم نگاه کرد
ماهها دارم سعی میکنم که دوسش نداشته باشم چون دوست داشتنش چیزیو –
.سهم من نمیکنه
خب، به نتیجهای هم رسیدی؟ –
.کمی خیره نگاهم کرد و گفت: راستش دیگه سردرگمم، نمیدونم
.آروم گفتم: که اینطور
.دیگه سوالی ازش نپرسیدم و سرجای قبلیم نشستم
.صدای آب آرامش خوبیو بهم میداد
.کنار تو حس خوبی دارم –
.با تعجب سریع بهش نگاه کردم
بدون اینکه چشم از آسمون برداره با لبخند گفت: تو روزهایی که فکر میکردم تنهام
.تو کنارم بودی، نذاشتی و نخواستی سختی بکشم
.بهم نگاه کرد

1401/09/12 15:37

.ازت ممنونم –
.لبخند خجالتزدهای روی لبم نشست
نگاهش کوتاه لبمو شکار کرد که یه لحظه دلم هری ریخت اما زود نگاهشو به
.چشمهام دوخت
.ممنون که هستی –
.اشک توی چشمهام جوشید و لبخندم پررنگتر شد
.دستش که دور شونهم حلقه شد دلمو زیر و رو کرد
.نگاه ازم گرفت و بهم نزدیکتر شد که عجیب گرمم کرد
.پسش نمیزدم چون دلم گرماشو میخواست
.باالخره بعد از چند ماه دارم این رفتار رو ازش میبینم
چندماه_بعد#
مـطـهـره#
.قفل ماشینو زد که به سمت بیرون از پارکینگ رفتیم
.هیچ وقت فکرشو نمیکردم حاملگی اینقدر سخت باشه... اصال نمیتونم راه برم
.کیفتو بده من –
.وایسادم
.نه خودم میارم، صبر کن زودتر برم –
.باشه

1401/09/12 15:38

.چادرمو درست کرد و خوب روی شکمم انداخت
.برو پنگوئن من –
!معترضانه گفتم: مهرداد
.خندید
برو خانمم، برو نفسم، برو عشقم، خوبه؟ –
.با اخم گفتم: حاال شد
.بعد چشم غرهای بهش رفتم و ازش دور شدم
.خندون بلند گفت: تندتر راه برو، اینطور که تا شبم نمیرسی
.دندونهامو روی هم فشار دادم
!این ماههای آخر شدم سوژهی این الدنگ
.نفس که کم آوردم وایسادم و نفس گرفتم
.انگار دارم میترکم بخدا
.دستمو به کمرم که حسابی درد میکرد گرفتم و باز راه افتادم
خودش میگه با این بچه کنار اومده اما میدونم آنچنان هم کنار نیومده ولی به نظرم
.وقتی به دنیا بیاد و زیر بال و پر خودش بزرگ بشه انگار که بچهی خودشه
وقتی که برای بار اول بهش بگه بابا دلش شدید نرم میشه... من که اینو
.میشناسم
تو این مدت کنار عطیه زندگی میکنم، یه واحد آپارتمان واسم گرفته و چون مامانم

1401/09/12 15:38

توی یزد کار میکنه و نمیتونه یه ماه اینجا بمونه عطیه به بهونهی پرستاری ازم اومده
.کنارم
البته به اصرار مامان و بابام بود که فعال کنار هم زندگی نکنیم وگرنه اگه به اون بود که
.االن توی خونهش پالس بودم
ولی اون آپارتمان انگار دکوریه چون بیشتر ساعت توی روز میاد منو میبره کنار
.خودش
با دیدن عطیه و محدثه که طبق معمول منتظر من دم سالن وایساده بودند به
.سمتشون رفتم
طبق حرفمم ماههاست که دیگه به دیدن نیما نرفتم، البته کلی خودش درخواست داده
.که من رد کردم
محدثه: چطوری سال اولی؟
!با حرص گفتم: زهرمار
.دوتاشون خندیدند
.عطیه دستشو روی شکمم گذاشت
نی نیت خوبه؟ –
.نفسی تازه کردم
.خوبه ولی داره مامانشو بیچاره میکنه –
محدثه: مهرداد که دیگه چیزی نمیگه؟

1401/09/12 15:39

حالل زاده یه دفعه صداشو از پشت سرم شنیدم: مگه میتونه بگه؟
.بعدم توی سالن رفت که پوفی کشیدم و سرمو به چپ و راست تکون دادم
.عطیه: نگران نباش، وقتی به دنیا بیاد درست میشه
.نفس عمیقی کشیدم
.امیدوارم -
.به ساعت مچیم نگاه کردم
.من دیگه برم سر کالس –
محدثه: برو، مواظب خودت باش، میخوای کیفتو واست بیارم؟
.لبخندی زدم
.نه ممنون، فعال –
...وارد سالن شدم
.روی یکی از صندلیها نشستم که تو همین لحظه مهردادم وارد کالس شد
.همه بلند شدند به جز من
به دستش نگاه کردم که با دیدن حلقهی توی دستش از اینکه باز یادش نرفته
.لبخندی زدم
به پیشنهاد من حلقهی قالبی دست میکنه تا دخترا فکر کنند زن داره و اینقدر به
.پروپاش نپیچند
.چند دقیقه درسو مرور کنید و بعد امتحان میگیرم

1401/09/12 15:40

.چشمهام گرد شدند
!عجب بیشعوریها
.دیشب به من گفت امتحان نمیگیرم
!با حرصی که سعی داشتم پنهانش کنم گفتم: استاد شما به من گفتید امتحان نداریم
قبل از اینکه مهرداد حرفی بزنه یه دختر به طعنه گفت: شما کجا بودی که استاد این
حرفو بهت زد؟
مهرداد یه بار روی میز کوبید و گفت: بخاطر وضعیتتون اینو گفتم، االنم ازتون امتحان
.نمیگیرم
.لبخند عمیقی روی لبم نشست
.همین که تایم امتحان شروع شد همه سراشونو توی برگه کردند
.به جای اینکه حواسش به بقیه باشه تا تقلب نکنند رو من زوم کرده بود
.با اخم آروم گفتم: نگاه نکن
.آروم گفت: دوست دارم
.چشم غرهای بهش رفتم
.کالس که تموم شد به کمک صندلی بلند شدم و کیفمو برداشتم
.چادرمو مرتب کردم و به سمت در رفتم
خواستم از کالس بیرون بیام اما همون دختره درحین رد شدنش از عمد دستشو
چنان محکم به شکمم کوبید که درد بدی توی شکمم پیچید و با یه آخ سریع دستمو

1401/09/12 15:40

.به دیوار گذاشتم
.مهرداد اصال همه چیز انگار یادش رفت و با ترس به سمتم دوید
!مطهره –
.همه با تعجب نگاهش کردند
.بهم رسید و بازومو گرفت
ببرمت بیمارستان؟ –
همونطور که دستم روی شکمم بود و از درد نمیتونستم قدم بردارم گفتم: نه چیزی
.نیست
.بعضیا دورمون حلقه زده بودند
.فقط نمیتونم راه برم –
.درد بیشتر شد که چشمهامو روی هم فشار دادم
.دستشو دور کمرم انداخت و بازومو گرفت و کمکم کرد که راه برم
.میبرمت بیمارستان –
.با درد و نفس تنگی گفتم: اصال... نمیتونم نفس... بکشم
.با ترس گفت: تحمل کن خانمم
.خم بودم و انگار پاهامو روی زمین میکشیدم
.لبمو محکم به دندون گرفتم و بیاراده اشکهام پایین اومدند
جون توی پاهام بیرون رفت و مرزی تا سقوط نداشتم که مهرداد سریع زیر زانو

1401/09/12 15:41

.گردنمو گرفت و بلندم کرد و انگار که دوید
لباسمو تو مشتم فشار دادم و برای اینکه صدام درنیاد چنان لبمو بین دندونهام
.فشردم که مزهی خونو حس کردم
!صدای پر ترس عطیه رو شنیدم: محدثه بدو، مطهره
تا برسیم به ماشین انگار تا مرگ رفتمو برگشتم و مهرداد مدام با ترس باهام حرف
.زد
.توی ماشین نشوندم و بالفاصله خودشم نشست و ماشینو روشن کرد
.جوری گاز داد که ماشین با صدای گوش خراشی حرکت کرد
خم شدم و به داشبورد دست گذاشتم و این دفعه با عجز و گریه گفتم: دارم میمیرم
.مهرداد
.گرمی دستشو روی کمرم حس کردم
.انگار بغض کرده بود
.االن زود میرسونمت تحمل کن قربونت برم –
*********
.بچه رو از کنارم برداشت و بغلش کرد
!پتوشو کمی پایین برد و با خنده گفت: ببینش چقدر کوچولوعه
.مشت کوچیکشو گرفت و بوسید
.لب خشک شدمو با زبون تر کردم و لبخندی زدم

1401/09/12 15:41