The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

چشممی بندم و دستای یخ یاسمن رو بازوم می پیچه بلند می شم اخرین نگاه و تو آینه به خودم می ندازم و لباسم
رو روی تنمصاف می کنم و به سمت در اتاق قدم بر می دارم که بازوم کشیده می شه و تو آغوش یاسمن فشرده می
شم.
ازش فاصله می گیرم و بی حرف از اتاق خارج می شم.
جمعیت زیادی چسبیده به هم دور استیج جمع شده بودن و باال و پایین می پریدن با ریتم آهنگ.
هوا از شدت تجمع جمعیت و باال و پایین پریدنا و انرژی گرم تر به نظر میومد و عجیب دما باال بود.
سیاوش از استیج پایین اومد و عرق کرده و با موهای خیس با اَساتید دست داد و اومد سمتم و دی جی اعالم کرد
نوبت رقصنده اخره.
رو به روم ایستاد و خشک شده به صورتم و قسمتی از گردنم زل زد و گفت:
-شکایتت بر علیه بابام واقعیه ، نه؟
بی روح و سرد به چشمای ملتمس و پر عذابش زل زدم.
به چشماش زل زدم هر دو داشتیم به اون روزی فکر می کردیم که بهم گفت نمی تونیم با هم باشیم چون مامانم
هرزه است همون روز که به چشمام زل زد و گفت بچه ام و آمادگی رابطه ندارم.
و حاال فهمیده بود باباش هرزگی کرده و من بچه گی نکردم.
با گرفتگی و چشمایی که حس می کردم اگر مردونگیش نبود صد در صد می بارید گفت:
-نیاز من متاسفم مامانتم درخواست طالق داده بیمارستان بستری بود در به در دنبالته
نیشخند می زنم و نیشخندم تبدیل به قهقه مستانه می شه و بی توجه به نگاه گردش از کنارش رد می شم و از پله
ها باال می رم و لبخند به لب وسط استیج می ایستم و همه دور نرده ها جمع می شن و روبه روم یه میز بلنده که
پشتش سه نفر از داورا نشستن.

1401/06/30 23:18

سرم و پایین می اندازم و نفس عمیق می کشم سر بلند می کنم و به دی جی خیره می شم و سرم و به عنوان تایید
تکون می دم.
آهنگ امینم و ریحانا پخش می شه.
دستام و دو طرفم باز می زارم و به حالت رباتیک خم می شم و با شنیدن صدای خواننده آروم باال میام و برقا خاموش
می شه و نور رو من تنظیم می شه.
با اهنگ شروع می کنم به رقصیدن همون طور که سال ها تمرین کردم بی استرس،نرم،آروم اما بی نقص.
هر حرکتم و تیکنیکی و بی عجله و دقیق با هر ریتم اهنگ انجام می دم قسمت رپ آهنگ که با سرعت امینم
خونده می شه منم می رمرو دور تند اون قدر سریع تیکنیکی رباتیک و شافل و ترکیب می کنم و می رقصم که حتم
دارم همه خشکشون زده.
اخر اهنگ و خم شدنم همراه بلند کردن دست چپم به اتمام می رسونم.تو همون حالت نفس نفس می زنم و دونه
های درشت عرق از پیشونیم به تیغه بینیم و از اون جا به زمین سقوط می کنن.هیچ صدایی نمیاد.
سر که بلند می کنم امیر علی استاد سومی از جا بلند میشه و در حالی که خشک شده به من نگاه می کنه شروع می
کنه به دست زدن.
پشت سرش همه همین کار و می کنن.یه چیزی فرای تشویق یه چیزی تومایه های بمب اما من خوش حالنیستم.
کسی که مرده خوش حال نمی شه می شه؟
نیشخند می زنم و برای امیر علی سی و پنج ساله که هر سه سال برای این مسابقه از ترکیه به ایران میاد از روی
تشکر سری تکون می دم و از پله ها پایین میام و از کنار دختر و پسرای هیجان زده که رد می شم همشون بازو هام
و لمس می کنن و به سر شونه هام دست می زنن با این کار نشون می دن که عاشق رقصم شدن و خوششون اومده.
بچه های گروه به سمتم تقریبا شیرجه می رن و یسنا و صبا از بازو هام آویزون می شن و مدام جیغ می زنن.
سهیل و بقیه هم همشون هیجان زده از هر حرکتم تعریف می کنن و می گن هیچ وقت این قدر خوب نبودم.

1401/06/30 23:19

پرهام گوشه ای دور از بقیه با چشمایی که برق می زنه بهمنگاه می کنه و می دونم که دوس داره بیاد جلو.
پشت می کنم تا برم تو اتاق که با دیدن یه جفت تیله براق دریایی یه جایی دور نزدیک به یاسمنی که با استرس داره
براش چیزی و تو ضیح میده خیره نگاهممی کنه خشکم می زنه!
اون قدر حول می شم که تو همون حالت
دست رو دستگیره در می زارم و با سرعت در حالی که نمی تونم چشم از اون و یاسمنی که متوجه نگاه خیره فریاد
شده رو من مبهوت وارد اتاق میشم و در و محکم می بندم و با سرعت به سمت جالباسی می رم هر چی می گردم
ساک دستی کوچیکم و پیدا نمی کنم.
خدای من یاسمن فهمیده...فهمیده که فریاد و خبر کرده.چرا فریاد؟ شاید چون می دونسته تنها کسیه که می تونه
جلوم و بگیره.
لباسام و قایم کرده که که نرم اما من این بار موندنی نیستم ،نیستم.
از رو جالباسی بین انبوه لباسا با سرعت دست تو نایلون صورتی می کنم و شلوار جین دمپای تیره ای رو بیرون می
کشم و با سرعت شرتکم و در میارم و شلوار و پاممی کنمکمی برامگشاد بود.
دکمه اش و بسته نبسته بر می گردم و از رو صندلی کنار اینه یه پیرهن مردونه سفید پیدا می کنم و برامگشاد و
بلنده اما مثل مانتویه با سرعت تنممی کنم و دکمه هاش و بسته نبسته بر می گردم و بین انبوه کیف و نایلون ها یه
شال بیرون افتاده از نایلون کج شده رو زمین می بینم و دست دراز می کنم و رو سرممی اندازمش و در اتاق و باز می
کنم و سرم و پایین می اندازم و دستم و رو صورتم می زارم و با سرعت بین انبوه جمعیت حرکت می کنم.
از پله ها باال می رم و دستای لرزونم و از نرده های فلزی می گیرم تا نیفتم.
بوی الکل و ادکلن های متفاوت و جیغ و هیاهو و سر و صدای دی جی همه و همه باعث شده سرم از شقیقه تا وسط
پیشونیم داغ و دردناک شه.
به اخرین پله که رسیدم صدای دی جی و از فاصله زیاد شنیدم.
داشت برنده مسابقه رو اعالممی کرد داشت پول زیادی و که قراد بود به برنده همراه اقامت نروژ بهش داده می شد
رو می گفت.

1401/06/30 23:21

داشت نفر سوماعالممیکرد مننبودم فشارم افتاده بود و چشم بسته بودم و به دیوار تکیه زده بودم.
نفر دوم هر کی بود نفر اول و تایین می کرد.
-نفر دوم هست...اسمش...
چشم باز می کنم و به دیوار روبه روم زل می زنم.
-سیاوش
صدای دی جی و جیغ و هیاهو تو سرم اکو می شه.
زانو هام خممی شه .
-نفر اولمون کسی نیست جز نیاز این دختر نفر اول شده پس چرا نمی بینمش؟
بغض چنگ می زنه به گلوم و تموم قدرتم و جمع می کنم و می ریزم تو پاهام و پا می زارم رو آرزو های خورد شدم و
در و باز می کنم و سه بادیگاددی که پشت به من با بی سیم کنار در اصلی ایستادن بر می گردن سمتم و برام سری
تکون می دن و در و باز می کنن و من با سرعت خارج می شم.
اشک نمی ریزم نباید ریملم پاک شه...نباید بریزه...
دست مشت می کنم وچشم می بندم و با سرعت می دو ام.
خارج شهریم و کل باغ و می دو ام بادیگاردایی که کنار در ایستادن در و باز می کنن و خارج می شم و می دو ام
سمت انبوه ماشینای پارک شده.
پراید روهام و پیدا می کنم برای اومدن به مهمونی قرض گرفتیمش.
خم می شم و دست می کشم زیر گل گیرش و سوئیچ و برمی دارم و در و باز می کنم.
-نیاز.
صدای داد فریاده...صدای داده فریاده.

1401/06/30 23:21

بدو نیاز بدو نباید برسه دیگه دیره نیاز !خیلی دیره وسوسه نشو برنگرد برای دیدن اون آبی های ظالم برنگرد.
بمیر نیاز بمیر.
خودم و تو ماشین پرت می کنم و در و می بندم و مشتش کوبیده میشه به در و با سرعت در و قفل می کنم.
ماشین و با سرعت غیر قابل باوری روشن می کنم و مشتش دوباره به شیشه بر خورد می کنه و شیشه ترک بر می
داره و همچنان صدام می زنه با داد با خشونت صداش گرفته است و موهاش پریشون همون موهای دوست داشتنی
من دیره فریاد خیلی دیره.
- باز کن این درو..نیاز
پام و رو پدال گاز می زارم و قبل این که بتونه دوباره به شیشه مشت بکوبه و دل من ریش شه برای دستای زخمیش
ازش دور می شم و اون می دوعه و تو آینه بغل می بینمش و مشت می کوبم به فرمون و گریه می کنم و باید بمیرم
با سرعت تو تاریکی شب می روندم .
بین معدود ماشینایی که تو جاده پیدا می شد مویی رد می شدم و تنها می خواستم برم...به کجا؟ نمی دونم!
اشکام کل صورتم و خیس کرده بود.
-همش تقصیر توعه عمو.
با بغض به فرمون کوبیدم و گفتم:
-همش تقصیر توعه مامان گند زدی ،گند زدی به زندگیم.بابا رو کشتی.
دستچپم و رو دهنم می زارم و می لرزم.
دستم و بر می دارم و از کامیون سبقت می گیرم.با گریه جیغ زدم:
-دل هزار نفر و شکستم مامان عاشقشون می کردم و ازشون سواستفاده می کردم.ولشون می کردم مامان.
نفس نفس زنون بین بغضم جیغ زدم:

1401/06/30 23:24

ازت متنفرم که باعثش شدی.
دیروز فهمیدم.دیروز فهمیدم آرین خودش و کشته.
دست لرزونم و رو دهنممی زارم و تند تند نفس می کشم.
-هیععع...هیععع.
یه لحظه کنترل ماشین و از دست می دم و کممونده با نیسان آبی رنگرو به رومبر خورد کنم.به موقع میون گریه هام
فرمون و می چرخونم و می زنم تو خاکی و پاهام و محکم رو ترمز می کوبم.
عصبی تند تند نفس می کشم.
سرم و روی فرمون می زارم.
-ت..تقصیر تو بود.
یه سال پیش باهاش آشنا شدم.
یه پسر بیست و چهار ساله.
پولدار بود و مهربون.تو یکی از مهمونیا آشنا شدیم و گفت که پول خوبی می ده اگر بهش گیتار و آموزش بدم.
با یاد آوری گذشته حالت تهوع می گیرم و چشمام و می بندم.هم زمان با به یاد آوردن آرین جای دستای اون حیوون
و رو تنمحس می کردم و به بدنم چنگ می زدم و می لرزیدم.

1401/06/30 23:25

قبول کردم سوژه خوبی بود ساده و پولدار هم مایه بود هم پایه.
بغض چنگ می شه به گلوم فریاد بهمگفت هرزه.فریاد گفت برم...
فریاد گفت گم شم...
دستام و رو قلبم می زارم و بازم به یاد میارم.
آرین کیس خوبی بود چند وقت باهاش وقت گذروندم و در اخر بعد این که ازش خسته شدمباهاش کات کردم.
دنبالم گشت زنگمی زد گریه می کرد.
می گفت می میره می گفت دوسم داره.
یاسمن نگران بود می گفت گناه داره.
محمد باهامسرد شد گفت دل آرین رو شکوندم و یه جایی یه روزی خدا تالفی می کنه.
سرم و می کوبم رو فرمون و جیغ می زنم.
-بسه.
خونم و عوض کردم تا پیدامنکنه خیلی گیر بود. و نگرانش بودم.دوسش نداشتمنمی خواستم با دیدنم اذیت شه.با
مادر ناتنیش مشکل داشت و پدرش الکلی بود و افسردگی داشت. این اواخر لاغر شده بود و حدس می زدم چیزی
مصرف کنه.

1401/06/30 23:26

سرم و بین دستام گرفتم و پام و دو باره رو پدال گاز فشردم و وارد جاده شدم بی مهبا می روندم.
چند ساعت گذشته بود نمی دونم.
گریه می کردم و می روندم کاش بمیرم کاش بمیرم.
چشمای درشت و سیاهش و به یاد میارم و هق می زنم و می لرزم.
از پراید نقره ای سبقت می گیرم و نا باور می گم:
-گفته بود می میره گفته بود می میره.
شاید تقصیر من نبود.شاید مشکلش ریشه خانوادگی داشت اما.منم بودم.منم تاثیر داشتم.
دیشب بود...
آره دیشب بود !خواهرش زنگزد گریه می کرد جیغ می زد.
صدای جیغاش تو سرم اکو می شه.
منمجیغ می زنم خواهرش گفت مرده!
فریاد گفت هرزه؟ عموم می خواست بهمتجاوز کنه! مامانم به بابامخیانت کرده بود؟
ذهنم همزمان به هزاران مکان کشیده می شد مثال اون پله هایی که به خاطر دیدن مامانم تو اون وضعیت ازش
سقوط کردم.

1401/06/30 23:27

یا بوی الکل و بیمارستانی که فریاد بهم زل زد و گفت گم شم.
یا مثال سوزش سیلی ای که تو سرما ی اونروز برفی به خاطر بهار حس کردم.
شایدم تو اوناتاق جلسه کنار در افتاده بودم و عموم داشت دکمه هاش و باز می کرد؟
من کجا بودم تو ماشین تو جاده شمال؟
یا تو خونه بودم و خواهر آرین زنگ زده بود و گفته بود که آرین مواد زده بوده و خودش و از هفت طبقه پرت کرده
پایین؟
-بمیرم...بمیرم.
اشکام و با حرص از رو صورتم پاک می کنم و دوباره اشکای تازه ام جایگزین می شن.
باید بمیرم آرینمرد !به خاطر من مرد.
منواقعا بَدم.کاش این قدر بد نبودم.
باید بمیرم.
من بد شدم ، من بد شدم چون مامانم به بابام خیانت کرد من آشغال شدم چون عموم به برادر زاده اش نظر داشت.
من هرز شدم چون بابام با دیدن خیانت زنش و داداشش رو تخت خوابش مرد.
من کثافت شدم چون ...
هقهقه می زنم و برام عجیبه که چه طور تو این جاده پیچ در پیچ و با این حال و روزم تصادف نمی کنم!
خدا من چی دارم! چی دارم که نمی کشیم؟
چی دارمَ خدایا می خوای آخرین گناهمم بکنم؟ می خوای کامل بد شم؟

1401/06/30 23:27

هرچی تو بگی...هر چی تو بخوای.حاال که نمی بریم...پس منم به
زور میام پیشت.
نمی دونمچه قدر رفتم.
چند تا جاده رو به اتمامرسوندم.
صبح بود؟
آره صبح بود.
ماشین که کم کم ایستاد و استارت که نخورد فهمیدم بنزین ندارم.
از ماشین پیاده شدم.
اروم و شل به سمت مقصدم قدم برداشتم.
خیلی دور نبود.
قدیما با بابا میومدیم همین جا مطمئن بودم بچه ها پشت سرمن و دارن میان.
مطمئنم یاسمن اون قدری من و می شناسه که بگه کجا همیشه آرزو داشتم برای آخرین بار بیام و بمیرم.
بحث همیشگیمون بود من می گفتم که انسان ها خودشون نوع مرگشون و ناخواسته انتخاب می کنن
و همیشه بین حرص خوردنای یاسمن متفکر می گفتم من دوست دارم همون جایی بمیرم که بابام برای اولین بار من
و اون جا برد.
بوی دریا...حسش می کردم.همه چیز برام بی روح بود اما قشنگ مرگ اون قدرا هم ترسناک نیست.مطمئنم تا
حسش نکنی نمی فهمی اون لحظه مرگ برام آسون ترین چیزی بود که می تونست وجود داشته باشه ساده تر از آب
خوردن راحت تر از راه رفتن مرگ آسون بود.

1401/06/30 23:28

صدای موج های دریا که با شدت خودشون و به سخره ها و سنگ ها می کوبیدن و متالشی می شدن رو اعصابم خط
می کشید.
شالم و از سرم در میارم و یه جایی بین زمین و آسمون رهاش می کنم.
باد می برتش یه جای دور...جایی که دیگه نمی تونم با چشم ببینمش.
رو بلندی ام...یه جای بلند و با ارتفاع.
زیر پاهام تنها چیزی که دیده می شه آبه و آب و آب.
لبخند می زنم و باد بین موهام می رقصه و موهام به این طرف و اون طرف پرواز می کنن و روز قشنگیه!
دوازده سال پیش بابا من و اورد این جا.
درست هشت آذر.
هوا سرد بود اما منظره اش همین قدر نفس گیر بود.
دستم و گرفت و قدم ازش خیلی کوتاه تر بود چشمای خوش رنگش و بهمدوخت و گفت:
-ببین نیازم.دنیا مثل همین دریاست بزرگ و آبی.توشم پر از موجودات عجیب غریبه همشونم سعی می کنن زنده
بمونن.
اروم و بغض کرده لب زدم:
-خیلی قشنگه.
اون موقع با ذوق اینجمله رو گفتم بابا کنارم رو لبه پرتگاه نشست و محکم چنگ زد به کمرم تا نیفتم در همون حال
گفت:
-درسته، دریا خیلی قشنگه مثل چشمای تو و مامانت اما گفتم که دنیا مثل دریاست گاهی آروم و قشنگه و گاهی
طوفانی و کشنده.
سر رو شونه بابا گذاشتم و با لحن شیطنت باری گفتم

1401/06/30 23:29

- اگه دریا طوفانی شه قایق می شیم غرق نمی شیم.ما برنده می شیم.
می خنده.
می خندم بلند و با بغض می خندم.
بین گریه هام می خندم و داد می زنم:
-من باختم.
بازممی خندم اون قدر که زیر دلممنقبض می شه و خم می شم و با گریه جیغ می زنم:
-من تو این طوفان باختم غرقم کن.
جلو تر می رم خیلی جلو تر.
موهای پریشونم مدام به صورتم سیلی می زنن شاید می گن چی کار می کنی نیاز؟ نرو جل .می افت می میری!
اما من دیگه به آخر خط رسیده بودم.اصال اون قدر به اخر خط رسیده بودم که خطی رو نمی دیدم.
صدای آژیر آمبوالنس و آژیر ماشین های پلیس و می شنوم.
چشممی بندم و به لبه پرت گاه نزدیک و نزدیک تر می شم بغض چنگ می زنه به گلوم.
بر می گردم و می بینم که ماشینا یکی پس از دیگری یه جایی نزدیک بهممتوقف می شن و پلیسا و ...از ماشینا
خارج می شن و خیلی محتاط آروم جلو میان.
کاش یاسمن گذاشته بود مرگبا ارامشی داشته باشم.این صدا ها قطعا نمی زاشتن با آرامش بمیرم.
صدای ترمز میخی و باز شدن سریع در ماشینی رو می شنوم و بر می گردم.
یکی از مامورین پلیس داره باهام مثال حرف می زنه!
این راهش نیست،انتخابای دیگه ام داری ما بهت کمک...

1401/06/30 23:30

حرفاش و نمی شنیدم نگاهم خیره فریادی بود که نا مرتب از ماشین با عجله پیاده شد نگاهش مبهوت بود.
اولین بار بود که تا اینحد شلخته و نگران می دیدمش.یکم دیره کله رنگی.
می دوعه سمتم و بهش پشت می کنم.
پلیسا رو به زور کنار می زنه:
-ولم کن... باید باهاش حرف بزنم دِ می گم ولمکن!
موفق می شه میاد نزدیکم بر می گردمسمتش.
نگاهش می کنم نفس نفس می زنه نگرانه!
-ن..نیاز...اگه به خاطر اون آشغاله نگران نباش...من پیشتم باشه؟
لبخند می زنم و بعدش بلند بلند قهقهه...
عصبی می شه نعره می زنه نگران هنجره اش می شم!
-نیاز بیا این جا من رو سگ نکن به خاطر این کارت بعدا حسابت و می رسم ، فعال کاریت ندارم...بیا.
این پسر همونیه که جوابم رو نمی داد تا به هنجره اش آسیب نرسه؟
چشم آبی من حاال برای کی داری گلو تو پاره می کنی؟
با لبخند بهش نگاه می کنم و می گم:
-داستانه رو شنیدی؟
پلیسا کمی ازمون دور می شن..صدای بی سیم ها و هم همه شون رو اعصابمه.
عصبی پلک می زنه و می گه:
-تو ماشین برام تعریف کن بیا بریم.
بهش زل می زنم و بغض کرده می گم:

1401/06/30 23:31

پروانه عاشقه خرسه بود.به خرسه گفت: دوست دارم.
ساکت میشه و نگاهم میکنه
لبمو می گزم و دستای یخ کرده و لرزونم و رو قلبممی زارم و ادامه می دم:
-خرسه یکم به پروانه نگاه می کنه و می گه باشه ممنون بزار بخوابم.بعدا راجبش حرف می زنیم.
خرسه می خوابه و پروانه غمگین منتظر بیدار شدن خرس می مونه خرس چندین ماه می خوابه و وقتی بلند می شه
داد می زنه.پروانه...پروانه...منم دوست دارم.
اما پروانه...
هقهقه کنان با گریه و بغض می گم:
-اما..پروانه مرده عمر پروانه فقط سه روز بود.خرس می مونه و یه دنیا غم.
فریادچند قدم عقب می ره و کلافه به سمتم میاد و با صدای گرفته ای می گه:
-دستت رو بده نیاز باشه...من خرس *** قصه ام.دستت رو بده.
دستم و آرومبه سمتش دراز می کنم.
محتاطانه دستش و می گیره سمتم
فاصله دستلمون کمه یکممونده تا زنده بمونم.
ولی اون الان مهربونه اگه برگردم باز بهممی گه هرزه باز می گه برو گم شو.
دستم و تو لحظه اخر ازش دور می کنم و به چشمای خشک شدش زل می زنم و با بغض می گم:
-گفتی گُم شم...منم گُم می شم.
می فهمه...حسش می کنه...
به سمتممی دوعه دستام و از دو طرف باز می کنم پلیسا ام نمی تونن کاری کنن.

1401/06/30 23:35

هیچ *** نمی تونه کاری کنه.
نفس عمیق می کشم آخرین نفسمه
آخرین نفس...آخرین لحظه.
صدای پرنده ها...موج دریا و صدای فریاد،فریادم می شه آخرین صداهایی که می شنوم.
***
متحیر به پرواز عروسک روبه روش و رقص موهای طالییش تو اسمان و محو شدنش چشم دوخت مغزش توانایی
فرمان را نداشت و تنها توانست واژه ای را بر زبان بیاورد که متشکل از دو حرف بود
_ نیاز!
با صدای داد و بی داد اطرافش پس از ثانیه ای از جایش کنده شد و همچون عروسک محو شده اش به سمت صخره
دوید و خودش را درون آبی بی کران زیر پاهایش رها کرد.
به محض فرودش در زیر آب فرو رفت و خیلی سریع باال آمد و نفسی گرفت موهای چسبیده به پیشانی اش را با
حرکت تند سرش به کنار زد.سرش را به اطراف می چرخاند و به دنبال نیازش می گشت .
اما نبود.تند تند نفس نفس می زد و سینه اش با سرعت باال و پایین می شد.
-نیاز!
گلویش سوخت مهمبود؟
دوباره و دوباره اسمش را صدا زد دستش را به صخره گرفت تا به زیر آب نرود￾نیاز!
-شنا بلد نیست!
دلش گریه می خواست دلش گریه می خواست اما...

1401/06/30 23:36

قایق بزرگ و غواصان را که رویش دید به سمت قایق شنا کرد.
به فریاد برای باال رفتن از قایق کمک کردنند.
دستش را از میله ها گرفته بود و بی توجه به حرف های اطرافیانش به اطرافش نگاه می کرد پیراهنش را در آورده بود
و لباس دیگری به تن داشت.
هوا آفتابی بود،چه قدر گذشته بود؟
قلبش بی قرار می کوبید
دستش را به سرش تکیه زد و چشم بست.
غواص ها یکی یکی از آب بیرون میامدن بدون عروسکش!
عصبی شد فریاد شد ،طوفان شد!
-به درد الی جرز دیوار می خورید شما.
پیداش کنید ! یه دخترکوچولوعه ..پیداش کنید مگه چه قدر می تونه آب دورش کرده باشه؟
به عروسک کوچولو که رسید بغضش گرفت.
اما باید خودش را جمع و جور می کرد.
بدون توجه به نگاه خیره اطرافیانش و نگاه های ترحم آمیزشان به دور دست ها خیره شد و دندان هایش را روی هم
سابید.یاد روزی افتاد که نیاز با عجله از ماشینش پیاده شد بعد رفتنش گردنبند نقره ای و بلندی رو پیدا کرده
بود.حتی گردنبندم بوی عطرش را می داد.
لب گزید و دست برد و گردنبند را دور گردنش لمس کرد.
-پیدات کنم...زنده پیدات کنم..خودممی کشمت احمق!
چه قدر گذشته بود.رو به مرگ بود.کل وجودش منقبض شده بود.
چند ساعت گذشته بود؟ خبری از نیاز نبود همه جا را گشته بودنند

1401/06/30 23:37

پلیس ها و غواصان می گفتنند سرعت موج های این ناحیه خیلی باالست !
می گفتند احتمالش کم است که زنده مانده باشد.می گفتند با تاریک شدن هوا دسترسی ان ها کم تر می شود...
فریاد داشت دیوانه می شد و آنها تنها حرف می زدنند!
چراغ قوه به دست و غواصانی که با لباس های مخصوص و کاله های چراغ دار از زیر آب بیرون می آمدند و هر لحظه
نا امید تر می شد.
غرید:
-کجایی نیاز...کجایی؟
لحظه ای چرخش نور چراغ قوه روی صخره ای توجهش را جلب کرد و در لحظه ای نگاهش میخ حجم طالیی ای که
کمی به رنگ قرمز آغشته شده بود و روی صخره ای نزدیک به دریا پریشان شده بود شد. چند لحظه خشک شده به
آن نقطه کور و دور خیره شد و به خودش که آمد با همه توانش داد زد:
-اون جاست!
نمی توانست صبر کند تا به قول خودش آن بی عرضه ها به خودشان بیایند!
دویید سمت داخل اتاقک قایق و لباسش را از تنش دراورد و طناب و چراغ قوه ای برداشت و به سمت لبه ی قایق
شتافت
سریع نفسی گرفت و شیرجه زد و زیر آب فرو رفت و به سمت صخره ها شنا کرد زمان برایش معنا نداشت و نسبت
به نفس هایش که گرفته بود و چشم هایش که می سوخت و تنها هدفش رسیدن به نیازش بود باالخره به مقصدش
رسید و با سرعت خودش را روی صخره کشید و با زانو به سمت نیاز رفت و به کمر باریک و نحیف نیاز چنگ انداخت
و جابه جایش کرد. دستی به پیشانی اش زد وموهای مزاحمش را کنار زد و سپس دست هایش را رو هم گذاشت و
سپس کنار قلب دختر وسط سینه اش گذاشت شروع کرد
یک دو سه
یک دو سه

1401/06/30 23:37

- زود باش،چشمات رو باز کن.
با بغض که نگفت؟ گفت!
مایعی در چشم هایش ترشح شده بود که سعی داشت خود را قانع کند بخاطر سوزش چشم هایش است اما ...
لبش را گزید و نعره زد:
-حق نداری بمیری.
بینی اش را با انگشتانش گرفت و لب هایش را با سرعت روی لب های بی رنگ نیاز گذاشت و برای بار دوم نفس داد.
نفس کمآورد اما نفس داد.
سرش را باال اورد.
نیروهای امداد باالخره رسیدند و در مقابل تقالهای فریاد عروسک موطالیی اش را از پیش دستش برداشتند و روی
برانکارد گذاشتند.
به سختی از جایش بلند شد و دنبالشان رفت آن مایع لعنتی مصر بود که سد پیش رویش را بشکند به سختی از
صخره ها باال رفتند و از این صحنه متنفر بود قلبش مچاله شده بود
چرا؟
هنوزهم قرار نیست اعتراف کند؟
گیج بود و سردرگم هیچ نمی دانست
تنها چیزی که در آن هنگام در ذهن مغشوشش باال و پایین می شد.نفس کشیدن نیاز بود همین!
به خاطر بغل کردن نیاز و خمشدنروش خون نیاز روی قسمتی از سینه برهنه و صورتش نمایان شده بود.
سرش گیج می رفت.

1401/06/30 23:37

به باالی تپه که رسیدند آمبوالنس با سرعت به سمتشان آمد و نور چراغ ماشین های گشت و آمبوالنس باعث شد
چشم هاش و ببنده.سرگیجه اش بیشتر شد از دیشب که دختری به اسمیاسمن باهاش تماس گرفته و گفته بود اگر
نیاز براش مهمه سریع تر خودش رو به آدرسی که به او می دهد برساند.
اگر چه ساعت ها با خودش کلنجار رفت تا به آن آدرس نرود.چون یقینا نیاز براش اهمیتی نداشت!
اما در آخر خودش را با سرعت به آن آدرس رساند.
یاسمن خودش را به فریاد معرفی کرده و گفته بود نیاز بعد از بالهایی که سرش آمده رفتارش عجیب شده و مثل
قبل نیست و آن قدر عجیب شده که حتی می ترسد به خودش آسیب برساند.
وقتی دنبال نیاز به سمت جاده شمال راند و بین راه اورا گمکرد با شماره ای که از یاسمن داشت تماس گرفت و
یاسمن آدرس مکانی را با گریه داده و جیغ زده بود که نیاز می خواد خودش رو بکشه!
...
با صدای آژیر گوش خراش آمبوالنس چشم باز کرد.بی هوش شده بود؟
کمی گیج شده بود کجاست؟
به مردی که باالی سرش نشسته و دستش شلنگ سرم بود زل زد و می توانست تشخیص بده که تو آمبوالنسه.
-چه خبره؟
مرد به سمتش متمایل شد و فریاد همه چیز و در لحظه به یاد آورد.
-ن..نیاز.
صدای گرفته مرد:
-آرومباشید فشارتو..
نزاشت حرفش تمام شود کمی نیم خیز شد.
کجاست؟ نیاز

1401/06/30 23:38

کم کم ترس عجیب و غیر قابل وصفی رو حس کرد.احساس سرما صدای آژیر...
نفس نفس هایش..بوی نیاز رو حس می کرد؟ نمی کرد!
-ولم کن...با تو ام.
لحظه ای برگشت و در نزدیکی اش روی تخت کوچکی که گوشه ای در امبوالنس بود دست های ظریف و سفید نیاز را
دید.
سر نیاز رو به سمت در بود و موهای طالیی و آغشته به خونش بین زمین و آسمان با هر حرکت ماشین می رقصید و
مردی کنار نیاز با دستگاهی درگیر بود. و دستگاه را روی سینه نیاز با ضرب می کوبید و نیاز با هر ضربه دستگاه کمی
نیم خیز می شد.
شوک بود؟ شوک بود!
نیازش داشت می مرد!
قلبش زد؟ نزد!
مرد؟ نمرد! ترس از دست دادنش را تا به حال این قدر نزدیک حس نکرده بود.حتی لحظه ای که خود کشی کرد هم
به این اندازه نترسیده بود.
گریه کرد؟ گریه کرد!
مگر مرد هم گریه می کند؟ مگر فریاد همگریه می کند؟ گریه کرد!
-ولم کن ...نیاز...
لحظه ای دستای نیاز را لمس کرد اما نتوانست بلند شود.مرد زورش بیشتر بود.
اثرات دارو و خواب آوری که مرد بهش تزریق کرده بود همنمی توانست آرامش کند.
ولم کن..همش تقصی..ر منه...

1401/06/30 23:40

نفس نفس می زد و صدایش شبیه گرفتگی گلوی بعد از تب سرما خوردگی بود یه چیزی میان گرفتگی و شکستگی.
پر بغض بود.
صدای مرد پژواک مرگ بود برایش:
-حال دوستتون خوب نیست با این کارا حواس مارم پرت می کنید آرو...
نمی فهمید:
-می گم ولم کن..من تو رو می کش..
بین گریه اش با بغض سرش را به تخت کوبید و دارو داشت اثر می کرد.
سرش را کج کرد￾همتون رو می...کش..م.
به ضربه اون دو دسته فلزی به سینه نیاز زل زد و بین خماری چشم هایش و خیس و تاری چشم هایش با بغض و
کشیده گفت:
با تکان ها و تاب خوردن ماشین چشم هایش را که سوزششان مغز استخوانش را هم ازار میداد باز کرد برای لحظه ای￾بر..گرد
موقعیتش را فراموش کرده بود اما با شنیدن صدای آژیر که بی شباهت به ناقوس مرگ نبود از جایش پرید و پتویی
که رویش کشیده شده بود را به تندی کنار زد و فریاد زد
_ نیاز، نیاز
مردی جلو امد و سعی کرد که آرامش کند اما او بی توجه به مرد همچنان داد میزد
_ نیاز کجاس ها! حالش چطوره ؟
و بعد فریاد بلندتری زد

1401/06/30 23:41

_میگم حالش چطوره؟
و سپس یقه مرد را گرفت
_ مگه با تو نیستم ها !
با این حرف ناخودآگاه قطره اشکی لجوج از گوشه چشمش پایین امد
اشک بود؟ یا سوزش چشم هایش این مایع را ترشح کرده است !
نه مطمئنن اشک نبود
اما چرا صدایش بغض داشت چرا مخلوط آن بغض درد هم داشت؟ نداشت !
صدایی در سرش انعکاس یافت.داشت.
خیلی درد داشت.
مرد سفیدپوش دستش را روی کتفش گذاشت و اورا به آرامش دعوت کرد و سپس با لحنی ارام گفت:
_ حالش خوبه خطرش رفع شده فعال، االنم نزدیک بیمارستانیم اونجا میشه بهتر به وضعیتش رسیدگی کرد
درحالی که نفس نفس میزد اب دهانش را قورت داد و همراه آن سرش را به تایید حرف مرد تکان داد و بعد بی درنگ
به خرمن طالیی روبه رویش که به وسیله مایعی قرمز رنگ زینت یافته بود خیره شد صورتش خیس بود و موهایش با
سمجی تمام به پیشانی اش چسبیده شده بودند با تکانی که ماشین در پیچ خورد دست فرشته از تخت بیرون امد و
جلویش قرار گرفت چشم های در بین صورت خراشیده و دست رنگ پریده تر از همیشه اش در تالتم بود. ناگهان
انگار که جریانی بهش وصل شده باشد کمر بند مزاحمش را باز کرد و دستش را جلو برد و به ارامی آن انگشتان
ضعیف را در بین دستانش محصور کرد که با این کار سیب گلویش کمی تنها کمی باال و پایین شد...
آن دست های کوچک دستش را فشرد و قلبش هم همزمان با ان فشرده شد..
بعد از سی دقیقه باالخره به بیمارستان رسیدند ؛ با عجله از ماشین پایین امد و بقیه هم تخت را به سرعت پایین
اوردند و به سمت در اورژانس روانه شدند پشت سرشان میدویید و با هر قدم که بر زمین میکوبید دردی در بدنش

1401/06/30 23:41

پیچیده میشد. اما توجهی نداشت وارد که شدند نیاز را به سمت اتاقی بردند که بر روی درش عالمتی بزرگ به همراه
حروفی به رنگ زینت موهای نیاز که ورود ممنوع بود را نمایش میداد پشت در ایستاد دیگر توان ایستادن نداشت
روی دو زانویش نشست نفس هایش عمیق و پشت سر هم بود چشم هایش را روی هم گذاشت و سرش را به این
طرف و آنطرف تکان داد قفسه سینه اش بر اثر تنفس های نامنظمش به تندی باال پایین میشد همانجا روی زمین
نشست و به دیوار تکیه داد و پایه چپش را تکیه گاه دستش کرد و پای دیگرش را دراز کرد و سعی کرد چشم هایش
را روی هم بگذارد و کمی بخوابد اما مگر میشد؟
همان لحظه پزشک از اتاق بیرون امد و فریاد به سرعت از جایش پرید و روبه رویش قرار گرفت
_ حالش چطوره ؟ بهتره، بهوش میاد؟ کی!
و همینطور پشت هم سوال هایش رامی پرسید
که دکتر به ارامی پاسخ داد
_نمیدونم چی بگم به خفگی نرسیده چون قبل از بیهوش شدن از شدت شوک تو آب بیهوش شده و اینکه اب شور
دریا هم باعث شده....
_ دکتر خفه شووو خفه شووو زنده اس؟نفس میکشه؟
دکتر نگاه ارومش رو به فریاد دوخت و اروم و گنگ گفت:
_اره زنده اس ولی هیچی معلوم نیست این دختر خودکشی کرده شوک زیادی بهش دست داده نمیتونم با اطمینان
چیزی بگم
فریاد عصبی چرخ دور خود زد و سپس دستش را به سمت صورت پزشک نشانه برد و گفت:
_ یعنی چی نمیتونم با اطمینان بگم ها ؟ مگ تو دکتر نیسی!
پرستار هایی که اطرافشان بودند جلو امدند و سعی کردند که عقب بکشندش اما همچنان فریاد میزد
_ با توام تو چی و میتونی بگی پس ها چی!
و بعد عصبی دستانش را بالا برد و اطرافیانش را پس زد

1401/06/30 23:42

?#قسمت_نهم#رمان#دختر_بد_پسر_بدتر?

1401/06/31 13:19

- ولم کنید میگم ولم کنید
و نگاهی خشمناک و عاری از احساس به دکتر که همچنان سعی در حفظ چهره ارامش داشت کرد و بعد یقه لباسش
را که مامورین پلیس در اخرین لحظه به او داده بودنند و در سرویس بیمارستان پوشیده بود را کمی جلو کشید و راه
تنعس را باز کرد و به سمت محوطه بیمارستان گام برداشت
ضربان قلبم تند می زد.نفس نفس می زدم گلوم می سوخت و طعم دهنم اون قدر تلخ و وحشتناک بود که دوست
داشتم گریه کنم.
دست چپم و نمی تونستم تکون بدم.
درد دارم...درد دارم...من زنده ام!
خدایا شوخیت گرفته؟ من زنده ام!
یکی دو تا بچه کوچیک داره و جوونه و هزار تا آرزو و کلی کار برای انجام دادن داره و به راحتی جونش و می گیری!
حاال چرا من و نبردی؟ باهام قهری!
توانایی باز کردن چشمام و نداشتم.
چشمام می سوخت اما زورم نمی رسید بازشون کنم.
لبای خشکیده و زخمم و از هم باز کردم.
با همه سعیم تالش کردم تا کمک بگیرم.
اما صدایی از هنجره ام خارج نشد جز چیزی مثل خس خس.
کمی نیم خیز شده ام و سینم درد می کرد و تازه از بویی که استشمام کردم و سنگینی چیزی که روی دهنم بود
فهمیدم رو دهنم ماسک اکسیژنه.
بالخره تونستم چشم باز کردم و انگشتای دست چپم و تکون دادم.
چند لحظه اول تار می دیدم و به خاطر سوزش چشمام چند بار پلک زدم.

1401/06/31 13:20