.مهرداد کنارم نشست و همونطور که گونهشو نوازش میکرد لبخندی زد
.به هیچ کسی نمیدمش، برید فردا بیاین –
.خندم گرفت
!عطیه با حرص گفت: عه! آقا مهرداد
.با خنده گفتم: اذیتشون نکن مهرداد
خندید و بعد از اینکه آروم گونهشو بوسید به عطیه دادش که ذوق مرگ شده شروع
.کرد به قربون صدقه رفتنش و به سمت محدثه و ماهان رفت
.مهرداد دستشو کنار سرم گذاشت و خم شد
خوبی؟ –
.لبخندی زدم
.آره، خداروشکر زیاد بخیه نخوردم –
.تو چشمهاش خوشحالی عجیبی بود
!با خنده گفتم: عجیب خوشحالیا
چرا نباشم خانمم؟ حاال که بچه به دنیا اومده طالقتو میگیری و سه ماه دیگه –
.درست و حسابی ور دل خودمی
بادم خالی شد
!منو بگو که فکر میکردم بخاطر بچه خوشحاله
.فکر میکردم بخاطر بچه خوشحالی شدی
1401/09/12 15:43