The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

خالصه رمان:
مقداری از افراد و اتفاقات واقعی بوده و به صورت
در واقع در این رمان تقریبا
اغراقآمیز در چند مورد تراوشات ذهن نویسنده میباشد، رمان در مورد پسر
دانشجویی است که ناخواسته در روند انتقام از مابهترون قرار گرفته و به هر طریقی
قصد آزار رسوندن به اون رو دارند، که با کمک فردی متوجه دلیل این حوادث میشود
و در جهت نجات خود با کمک افرادی، میکوشد. داستانی نشان دهنده، عشق،
رفاقت، مهربانی، لحظات ترسناک و دلهرهآور و... میباشد

1401/09/26 13:32

سخن نویسنده:
اول از هر چیز، کمال تشکر از سایت یک رمان رو دارم که فضایی به این خوبی و
کماالت رو برای همهی ما فراهم کردند، دوم از شما خوانندههای عزیز تشکر میکنم
که میخواهید زمان صرف کنید و این رمان رو مطالعه فرمایید، نیاز بود چند مسئله را
قبل شروع داستان خدمت شما سروران عزیز ذکر کنم.
روند رمان سیر صعودی دارد لطفا شکیبا باشید، این رمان اولین و احتمال بسیار
آخرین رمان من خواهد بود، به این دلیل که این رمان در واقع سرگذشتی
نسبتا
واقعی هست که من مقدار زیادی از تراوشات ذهنی خودم رو به آن اضافه کردم،
یعنی اصل ماجرا و افراد داخل داستان حدودی واقعی بوده و حوادث و جزئیات و
اسامی افراد دستکاری شده.
امیدوارم کوتاهیها و اشتباهاتی که در تایپ و ارائه لحظات رخ میده را به بزرگی
خودتون ببخشید و از من خرده نگیرید که من نویسنده نیستم بلکه فقط خواهان
این بودم که این سرگذشت رو به صورت اغراقآمیز و ترسناکتر و فانتزی به گوش
چندین نفر برسانم.
امیدوارم تا حدودی خوشتون بیاد و لذت ببرید، و در آخر باز هم از صبر، شکیبایی و
وقت صرف شده شما و از دوستان و مدیران و ناظرين عزیز سایت یک رمان کمال
تشکر را دارم.
مقدمه:
هر *** دنیا را از زاویه دید خود قضاوت میکند!

1401/09/26 13:32

گاهی بهتر است جای خود را برای بهتر دیدن عوض کنید.
هیچوقت در زندگیتان به خاطر احساس ترس عقب ننشینید.
همهی ما بارها این جمله را شنیدهایم که:
»بدترین اتفاقی که ممکن است بیافتد چیست؟
مثال اینکه بمیرید؟
اما مرگ.
بدترین اتفاقی که ممکن است برایتان رخ دهد نیست!«
بدترین اتفاق در زندگی این است، که اجازه دهید در عین زنده بودن، از درون بمیرید!
***
اسمم بهروز هست و االن سیسالمه. ساکن تهرانم، ولی این داستان برمیگرده به ده
سال قبل که دانشجو بودم و دانشگاه یزد درس میخوندم.
روز آخر تعطیالت قبل امتحان بود و خوابیده بودم که فردا میخوام تا یزد رانندگی
کنم حالم سرجاش باشه و به مریم نامزدم هم گفتم که زنگ نزنه که یک وقت از
خواب بیدارم کنه.
تو خوابه عمیقی بودم که گوشیم زنگ خورد، توجه نکردم چون جز مریم کسی کار
مهمی نمیتونه داشته باشه اون هم که گفت زنگ نمیزنه تا بیدار شم، پدر و مادر و
یک خواهرم هم که خونه بودن، تا اینکه دیدم نه دست برنمیداره.
-الو، بله چیه هی زنگ میزنی؟
وحید: اِ، خواب بودی عشقم؟

1401/09/26 13:32

نه بیدار بودم فقط کرم داشتم بر ندارم، دیوانه!
َه بهروز اذیت نکن، ببخشید بیدارت کردم عشقم.
وحید: ا
- باشه بخشیدم تهران مال تو.
وحید: نمیخوام نوش جونت، با همه آلودگیهاش!
- وحید نمک نریز، کارت و بگو خوابم میاد، کرم داری جای دیگه خالی کن من قطع
کنم.
وحید: خب بابا، جوش نیار آقای عصبانی، اصال خودم میخورم.
-باشه نوشه جون، َشرت کم.
وحید: وایسا غلط کردم، قطع نکن.
-خب غلطت رو کردی، حاال بگو.
وحید: میگم که تو فردا با ماشین برمیگردی یونی خراب شده؟
-بله باید نه ساعت رانندگی کنم که االن خوابیده بودم که تو راه خوابم نبره تصادف
کنم بمیرم و تو و بقیه راحت شید!
وحید: خب میگم که بیا دنبال ما که با هم تصادف کنیم بمیریم از شر امتحانات و
دانشگاه خالص شیم.
- شما یعنی کیا؟
وحید: یعنی من عشقت و احسان و احمد و مینا، بقیه هم که جا نمیشن

1401/09/26 13:34

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/09/26 13:52

گرفتم و گفتم رسیدم بهت میگم بگی بیاد سوار شه ولی پشت بشینه، حاال میگید
چرا اینقد از این دختره بدت میاد هی گیر دادی بهش، مگه میخواد چیکارت کنه.
مینا صفایی دختر مورد دار دانشگاه و فوق العاده جلف و زننده همه با آرایشها و
عملهای زیبایی زیادش و لباس پوشیدن ناجورش و َسر و ِسر داشتنش با اساتید
محترمه برای دریافت نمرهها و پسرهای متعدد تو دانشگاه میشناسنش ولی چیزی
که بیشتر من رو اذیت میکنه هاله سیاه دورشه و طلسمهایی که من تا حاال تو
چندتا کتاب دیدم و ایشون رو دستهاش خالکوبی کردتشون و نگاههای خبیثش که
تاحاال دیدم به کسهایی بهشون حسودی میکنه میندازه و شاهد بودم زندگیه اونها
در عرض چند روز نابود شه، هستش.
دقیقا نمیدونم از چه زمانی ولی بیشتر از زمان دبیرستان بود پانزده یا شانزدهسالگی
که دقت کردم دیدم بیشتر وقتها دور آدمها یک هالههای رنگی میبینم، دقیقا وقتی
که مریم رو که تو همسایگیمون بود برا اولین بار دیدم و هاله سفیدی که دورش
داشت اول از همه جذبم کرد، بعد چهره زیباش و متانت و جسارتش، باهاش که
بیشتر آشنا شدم، رفتار و اخالق و تربیت خانوادگیش بیشتر جذبم کرد که فهمیدم
این هاله سفید از کجا میاد، گاهی هم یک هاله سفید دیگه کنارش میدیدم که از
خودم پرسیدم من تاحاال یک نفرو با دوتا هاله ندیدم، وقتی با هم آشنا شدیم گفت
که مادرش رک تو یازدهسالگی که سی و پنج سال بیشتر نداشته و سرطان بدخیم
گرفته از دست داده و دو سال بعدش هم پدرش با یک خانم که وقتی دیدمش از
چهره خبیثش معلوم بود که بایدم هاله سیاه داشته باشه که به قوله خودش که این
شبنم خانم پدر مریم رو که یک جراح ارتوپد و حاج آقای جانباز بود رو دعا و جادو
جذبه خودش کرده و باهاش ازدواج کرده. چون بر خالف مادرش که زنی چادری و
محجبه بود این شبنم خانم حسابی عشق قر و فر و موی بلوند فوکولی و ولخرجی

1401/09/26 13:53

بود، هر چی زن اول آقای دکتر مرادی زن خوبی بوده و همه همسایهها از خانمیش
تعریف میکنن بعد این همه سال هنوز اسمش به خوبی مونده، خانم دومش شیطان
صفت و بیرحمه که همه هنوز تو تعجبن که حاج آقا چه زنی گرفته، مگه میشه،
امکان نداره، یه چیزی بهش خوردن.
بگذریم، اونجا بود که من فهمیدم هاله دوم کنار مریم همون هاله مادرشه که
مخصوصا وقتی خیلی غمگین بود و دلتنگ مادرش بود، یا از بیرحمیهای زن باباش
که بیرونشون کرده و باباش برا بچهها خونه جدا گرفته و یواشکی بهشون سر میزنه
که زنش نفهمه و قشقرقی به پا نکنه و روز و شب رو به همه زهر نکنه، بر ام تعریف
میکرد، اون هاله کنارش ظاهر میشد و من هم همیشه میگفتم ناراحت نباش مادرت
کنارته همیشه، مطمئن باش.
این که چطور من اون هالهها رو میدیدم و درونشون رو متوجه میشدم برای خودم
هم سوال بود، کتابهای مختلفی رو خوندم تو اینترنت سرچ کردم با آدمهای
مختلفی که البته آگاهی نداشتن حرف زدم ولی به نتیجه نرسیدم، تا بعدا که یکی
بهم گفت.
رسیدم در خونه مینا و زنگ زدم به وحید که بهش بگه اگه تا دودقیقه دیگه سوار
نشه من رفتم و منتظر نمیمونم. اون هم سر دو دقیقه اومد که خواست جلو بشینه
گفتم:
یک ناز و عشوهای اومد و چشمهاش رو چپ کرد و ایشی گفت که میخواستم یک￾لطفا عقب.
چیز بهش بگم که تا قیافش با اون آرایش غلیظ و تیپ افتضاحش دیدم گفتم
استغفرهللا ولش کن دهن به دهن این آدمها نذار.

1401/09/26 13:55

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/09/26 13:57

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/09/26 13:58

دیگه نایستادم و راه افتادم که یکم جلوتر یک مردی رو دیدم که کال سیاه پوش بود.
حس کردم زل زده به من و کالهش هم کشیده بود جلو، جوری که با اینکه خیلی
آروم رانندگی میکردم که از بغلش رد شم ولی قیافش رو نتونستم ببینم، چیزی که
عجیبتر بود، این که چرا سایه نداره؟!
ازش که رد شدیم سرم رو برگردوندم و از آینه بغل نگاهش کنم که دیدم دیگه نیست.
به مینا گفتم:
-شما االن اون آقا رو دیدی کنار اتوبان؟
گفت:
-نه من سرم تو گوشیم بود حواسم نبود.
و سرش رو برگردوند و گفت:
- کو؟
گفتم:
-رفت. ولش کن مهم نیست.
همون موقع وحید زنگ زد.
وحید: سالم عشقه من، کجایی زیر پام علف سبز شد از انتظارت.
َه بهروز بمیری که احساساتم رو جریهه دار کردی￾همون علفها رو تا بخوری رسیدم، پنج مین دیگه اونجام.
وحید: ا
-تو اصال میدونی جریحه رو با کدوم ح مینویسن؟!

1401/09/26 14:00

وحید: آره دیگه جفتشون ه دو چشم.
دو مین بعد رسیدم پلیس راه و سوارشون کردم، که وحید سری رفت عقب کنار مینا￾خاک بر سر بیسوادت کنن، مثال دانشجوی نرم افزار این مملکتی، وایسا رسیدم.
نشست و شروع کرد به حرف زدن که من گفتم:
-سالم آقا وحید، خوبی، خوشی؟ مرسی اومدی دنبالمون.
وحید: آ بهروز پدرسوخته تو هم اینجایی؟ ندیدمت!
احمد که جلو نشست و احسان هم کنار وحید نشست و همزمان سالم کردن و
دست دادن و حالو احوال کردن.
تو کل راه تا نزدیکی ورودی شهر یزد یک سره این وحید حرف زد و نمک ریخت و
رقصید و ما هم کال اینقدر خندیدیم که نا نداشتیم، مینا هم که هی خندههای الکی
با عشوه میکرد و خودش رو میچسبوند به وحید. وحید هم بیشتر دلقک بازی و
مسخره بازی در میآورد.
اواخر دیگه داشت چرت و پرت میگفت که ضبط ماشین رسید به آهنگ مورد عالقه
من و استپ کردم و گفتم:
-وحید تو رو خدا بذار من این آهنگ رو گوش کنم، چند دقیقه ساکت شو جان
بهروز!
که وحید دستش رو مثل زیپ کشید رو دهنش که یعنی خفه شدم و ما با خیال
راحت گوش دادیم.

1401/09/26 14:02

I'm so tired of being here"
من خیلی از اینجا بودن خسته شدم
Suppressed by all my childish fears
همهی ترسهای بچهگانم سرکوبم کردن
And if you have to leave
و اگه مجبوری اینجا رو ترک کنی
I wish that you would just leave
آرزو میکنم ای کاش زودتر اینکار رو بکنی و بری
Your presence still lingers here
چون هنوز )روحت( اینجا حضور داره
And it won't leave me alone
و من رو تنها نمیدذاره
These wounds won't seem to heal
به نظر نمیاد این زخمها درمان بشن
This pain is just too real
این درد بیش از اندازه واقعیه

1401/09/26 14:03

There's just too much that time cannot erase
آنقدر )درد( زیاده که زمانم نمیتونه پاکش کنه
When you cried I'd wipe away all of your tears
وقتی گریه کردی من همهی اشکهات رو تمیز کردم
When you'd scream I'd fight away all of your fears
وقتی جیغ زدی من با همهی ترسهات جنگیدم
And I held your hand through all of these years
و من دستت رو توی همهی این سالها گرفته بودم
But you still have
ولی تو هنوز
All of me
همهی وجود من رو در اختیار داری
You used to captivate me
تو قبال من رو اسیر میکردی
By your resonating light
با نور طنین اندازه تو!
Now I'm bound by the life you left behind
و حاال من در برابر زندگیای که تو پشت سر گذاشتی وظیفه دارم

1401/09/26 14:03

Your face it haunts
چهرهت شکار میکنه
My once pleasant dreams
رویاهای زیبایی که من یک بار دیدم
Your voice it chased away
صدات اونها رو میگریزونه
All the sanity in me
همهی عقلی که درون منه!
These wounds won't seem to heal
به نظر نمیاد این زخمها درمان بشن
This pain is just too real
این درد بیش از اندازه واقعیه
There's just too much that time cannot erase
اینقدر )درد( زیاده که زمان هم نمیتونه پاکش کنه
I've tried so hard to tell myself that you're gone
من خیلی سخت تالش کردم؛ تا به خودم بگم تو دیگه رفتی
But though you're still with me
ولی فکر میکردم هنوز پیشمی

1401/09/26 14:03

I've been alone all along
من تمام این مدت تنها بودم"
این یکی از آهنگهای این گروهه که من عاشقشم.
آهنگ تموم شد و من تو حس بودم که یهو احمد داد زد:
-مواظب باش!
ترمز کردم نگرفت، دستی رو کشیدم و ماشین چرخید و ایستاد.
تا به خودم اومدم دیدم همون مرده سیاه پوشه دم یک خونه قدیمی زنگ زده کلنگی،
با دری به رنگ قرمز و مشکی وایساده و بهش اشاره میکنه!
من فقط میخکوب بودم که دست احسان رو شونم نشست.
احسان: خوبی داداش؟
-آره آره خوبم شما خوبین؟ چیزیتون نشد؟ احسان اون مرده رو ببین جلو در اون
خونه قدیمیه.
احسان: کدوم مرده؟ کسی نیست اونجا!
تا این رو گفت فهمیدم فقط خودم دارم میبینمش.
به احسان گفتم ولش کن رفت، حاال به نظرت گربه رو زیر نکردم؟

1401/09/26 14:04

من واقعا سگها و گربه،ها رو دوست دارم با همهشون هم میونم خوبه مخصوصا
گربههایی که یک رنگن. همیشه خودشون میان سمتم و به پام میپیچن و من مثل
بچهها باهاشون حرف میزنم ولی دست نمیزنم چون مادرم خیلی زنه حساسیه از
بچهگی تو کلمون کرده بود که اینها چون خیابونین تو آشغالها پرسه میزنن میکروب
دارن و شما هم خودتون هم اطرافیانتون رو مریض میکنین این جمالت همیشه از
ترس این،که خانوادهم مر یض نشن به سگها و گربههایی که واکسن نزده بودن و
خیابونی بودن دست نمیزدم، ولی بازی میکردم و حرف میزدم باهاشون، برعکس
من، مریم بغلشون میکنه، میچلونه، نازشون میکنه، مثل من قربون صدقهشون
میره و وقتی دلیل براش میارم دست نزن میگه من که به جایی دست نمیدزنم سری
هم میرم خونه میشورم و ضد عفونی میکنم. تازش هم تو سوسولی من نیستم و
مریض هم نمیشم. )خیلی شیطونه(
با زنگ گوشیم به خودم اومدم، نگاه کردم مریم بود، رو به مینا گفتم:
-خانم صفایی نامزدم هستن لطفا چند لحظه هیچی نگید.
ایشی گفت و ظاهرا ساکت شد.
گوشی رو جواب دادم و گفتم:
-جانم عزیزم؟
مریم: سالم عزیزم خوبی؟
مریم: خوبم عزیزم، راستش یه لحظه استرس شدیدی گرفتم دلم لرزید و ترسیدم￾مرسی تو خوبی؟
اتفاقی برات افتاده باشه خدایی نکرده، خوبی؟

1401/09/26 14:05

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/09/26 14:06

خیلی آدم نفهمی هستی ولی من به وقتش از تو بدترم.
و قبل اینکه بشنوم چه حرفی بهم زد )که کاش میشنویدم( سوار شدم و سمت خونه
روندم.
جالب بود که وحید هم هیچی نگفت فقط نزدیک خونه معذرت خواهی کرد و گفت
دیگه هیچوقت از این کارها نمیکنه، خودش هم دیگه هیچ کاری با مینا نداره، من هم
بهش گفتم که کار خوبی می،کنه چون اینجور دخترها حتی به درد هم صحبتی هم
نمیخورند.
من، وحید، احسان، احمد و علی با هم یک خونه دانشجویی ویالیی بزرگ ولی
قدیمی با تعریفهای یکی از دوستهای علی که میگفت خونه مال آشنای پدرشه و
آدم خوبیه تو یزد کرایه کردیم، درسته قدیمیه ولی نه در حدی که داغون باشه، باز
سازی شده بود، فقط به خاطر مزیت بزرگش که تا دانشگاه پنج دقیقه با ماشین و
تاکسی فاصله داره اونجا رو گرفتیم، که ای کاش هیچوقت نمیگرفتیم، تازه یک ماهه
اینجا اومدیم قبلش دو به دو به جز احمد که تازه از خوابگاه در اومده با هم همخونه
بودیم هر کدوم یک خونه نقلی آپارتمانی اجاره کرده بودیم که چون هممون تو یک
رشته و دانشکده بودیم و با هم رفیق شده بودیم هر شب تو یک خونه چتر بودیم و
صاحب خونه رو اذیت می،کردیم، خونه رو می،ترکوندیم، دیگه نگم براتون از زندگی
پسرهایی که خونه دانشجویی دارن وای وای وای! )جزئيات رو نمیگم دیگه خودتون
میدونید چه خبرایی اونجا(.
وقتی رسیدیم که دیدیم علی هم رسیده، یک رکابی و شلوارک پوشیده و دستمال
بسته به سرش و افتاده به جون خونه هم خوشحال شدم که باالخره خونه تمیز
میشه هم ناراحت شدم که وای االن به هرکدوممون یک کار میگه که باید انجام

1401/09/26 14:07

بدیم. آه از ته دلم بلند شد، خونه ما همونطور که گفتم یک خونه ویالیی قدیمی
بزرگ بود که وقتی وارد میشدیم اول یک حیاط بزرگ با یک باغچه دارای چندتا
درخت قدیمی و درختچههای گل کوچک بود که برعکس داخل، ما به این باغ کوچک
خیلی میرسیدیم چون دوستش داشتیم و صندلی چیده بودیم زیر درختها و
شبها مینشستیم زیرش و خستگی در میکردیم، وقتی از در ورودی داخل
میرفتیم یک پذیرایی خیلی بزرگ داشت که داخلش با دو دست فرش فانتزی
مشکی مبلمان راحتی زیبا و قرمز و مشکی و میز و تلوزیون بزرگ همراه با ایکس
باکس و کنسول بازی خفن با کلی بازیهای عالی و سینما خانهگی با باندهای خفنتر
و یک میز تلفن و جاکفشی بزرگ که کمد لباس هم بود، تو گوشه پذیرایی و خرت و
پرتهای تزئینی شیک دیگه که تقریبا همهشون قرمز و مشکی بودند پر شده بود،
یک تابلوی خیلی زیبا هم از این سبکهای عجق وجق که خواهر احسان کشیده بود
هم با ساعت دست ساز زیبای خودم رو دیوار بود و باقی دیوار به اون بزرگی خالی
بود. لوستر پذیرایی و آشپزخانه رو هم خودم درست کردم، سمت چپ پذیرایی یک
آشپزخونه بازسازی شده داشت که با اون ادغام شده بود و داخل آشپزخانه پر بود از
وسایل از جمله یخچال ساید و گاز فر دار ماشین ظرفشویی و ماکروفر و الی آخر که
به لطف خوانوادهـهای دست پرمون داشتیمشون و سمت راست پذیرایی هم
سرویس بهداشتی و یک حمام بزرگ و خوفناک بود که هیچ ورودی نوری جز المپش
نداشت و رو به روی در ورودی هم دو تا اتاق خواب بزرگ بود که فقط نقششون جا
دادن به وسایلدهامون بود چون تقریبا جز شبدهاي شلوغ یا تو روز که بچهها تو
پذیرایی مشغول بودن و کسی خسته بود داخلشون نمیخوابیدیم، یکی از عجایب
خونه این بود که تقریبا جز اسکلت خونه انگار همه چیزش چوبی بود حتی

1401/09/26 14:08

کابینتهای این خونه و حتی درهای سرویس و حمام و اتاقها و تقریبا همهی وسایل
ما.
علی تا ما رو دید بدون هیچ حرفی و بدون اینکه درک کنه تازه از راه رسیدیم سری به
هر کدوم یک کاری محول کرد و رفت سراغ جارو کردن و به من شست و شوی حمام
و سرویس افتاد و بازم آه از نهادم بلند شد که بعد دوازده ساعت رانندگی به لطف
دور شدن راهمون از سمت اصفهان و کالچ و ترمز باید وایسم حمام بشورم.
کار سرویس رو زود تموم کردم و حسابی برقش انداختم و همونجور که سرتا پام
خیس بود پریدم تو حمام که بیاوفتم به جونش، بیشتر از تر س علی که نگه خوب
نشستی و گیر بده دوباره بشور و بذاره راحت بخوابم.
وارد حمام که شدم یهو در پشت سرم محکم بسته شد.
توجه نکردم چون اینقد خسته بودم که فکر کردم از دست خودم در رفته ولی اینطور
نبود.
همینجور که افتاده بودم به جون حمام که صدای چک چک آب از پشته پرده اومد
که حمام رو به دو قسمت تقسیم کرده بود و قسمت روشویی و قسمت دوش رو از
هم جدا کرده بود.
خواستم برم سمت شیر که چک کنم خراب شده که چک چک میکنه که یک لحظه
حس کردم سایه از گوشه پرده دیدم، فک کردم که یکی از بچههاست که خواسته
اذیت کنه که بلند بلند خندیدم گفتم آخه دیوونه این چیزها دیگه برای ترسوندن
کلیشهای شده مخصوصا که سایهت افتاده کم عقل، ولی سایه دوتا شد، با شدت
پرده رو کشیدم که هم زمان صدای چک چک قطع شد ولی کسی هم اونجا نبود،
یک ترسی بهم افتاد که زودگذر بود اون موقع نفهمیدم که چرا نترسیدم و قضیه رو

1401/09/26 14:10

بیخیال شدم و یک نیشخندی هم زدم و بقیه کارم رو انجام دادم، حمام رو برق
انداختم به جز یک لکه تقریبا شبیه مثلث به رنگ قرمز خیلی تیره که انگار یک لک
خونه تیره افتاده باشه و هر کار کردم پاک نشد.
بیخیالش شدم، لباسهام رو در آوردم انداختم سبد گوشه حمام و یک دوش گرفتم،
حولم که همونجا آویزون بود تنم کردم و رفتم بیرون.
احسان: با کی حرف میزدی تو حموم؟ گوشیت که اینجاست.
-با هیچکس، داشتم آهنگ میخوندم یک لحظه صدام بلند شد.
احسان: چه عجیب چون فک کردم صدای خندت اومد.
-جناب کارآگاه به خودم خندیدم که صدام بلند شد.
احسان: قانع نشدم ولی باشه.
بلند داد زدم که:
-مامان علی یک لکه قرمز تیره کف حمامه هر کاری کردم نرفت.
علی: زهرماره مامان، بیشعور مرده شورتو ببرن، االن میرم نگاه میکنم.
دلیل اینکه بهشون نگفتم چه اتفاقی افتاد یکیش این بود که حتی الکی هم تو روم
نخندن و مسخرم نکنن و بشم سوژه خندهی شبهای زیر درخت و دوم این که تو
ذهنشون نمونه که هر وقت میرن تو حمام یادشون بیافته و بترسن ولی کاش که
گفته بودم که بعدا از دستم ناراحت نشن که چرا نگفتم و اون اتفاقها افتاد.
گوشیم رو برداشتم که دیدم چندتا تماس از مادرم داشتم و قرار بود رسیدم بهشون
زنگ بزنم و من به خاطر دستورات علی آقا، شکموی بزرگ و مادره ما و پسر حاج

1401/09/26 14:11

محمد قمی بزرگترین فروشنده و تاجر عبا و عمامه قم فرصت نکردم زنگ بزنم و
بگم نگران نباشه )من چند بار به خاطر سرعت سابقه دستگیری و تصادف دارم(.
اول به مادرم زنگ زدم بعد از کلی گالیه و شکایت و سفارشات و رسیدگی به شکم
بنده که غذا از بیرون نگیریها درست کن خودت و اونها که برات درست کردم رو
بخور و گشنه نمونی پسره مامان )کلی هم خورشت و غذا که برام درست کرده بود و
فریز شده بود رو تو یخچال سیار گذاشته بود که با خودم از تهران آوردم و بچهها
گذاشته بودن تو یخچال( باالخره با صدای بغض دارش خداحافظی کردیم، بعدش هم
یه زنگ به مریم زدم و بهش گفتم که میخوابم نگرانم نباشه.
از بچهها سوال کردم که کاری با من ندارن و اونها هم چند لحظه بهم خیره شدن و
بعد فقط به این دلیل که راننده بودم دست از سرم برداشتن و اجازه دادن یکم
بخوابم.
من با کلی سر و صدا که ایجاد میکردن رفتم تو اتاق سمت راستی که وسایل و تخت
خودم توش بود، خوابیدم.
قبل از اینکه ادامه اتفاقها رو براتون تعریف کنم اجازه بدید که یکم راجع به خانواده
و ظاهر خودم و بچهها توضیح بدم که بیشتر باهامون آشنا بشید.
خودم بهروز صراف متولد بهمن سال شصتوهفت، ساکن منطقه پنج تهران، تک
پسره آقای مهراد صراف یکی از مسئولین شعبه بانک کشاورزی و مادرم ستوده
جاللی خان دار، خواهرم بهناز صراف شانزده ساله، دانشآموز رشته گرافیک و نامزدم
مریم مرادی هجده ساله؛ دانشجوی پرستاری.
ظاهرم هم همه میگن جذابم، چشمهای عسلی و ابروهای هشتی و موی مشکیه
مشکی و ل**بهای قلوهای و درشت و بینی نه بزرگ نه کوچیک که البته همه فکر

1401/09/26 14:12

میکنن عمل کردم و گونه هم دارم قدمم صد و هشتاد و پنج سانتی متر و وزنم
هشتاد کیلو ورزشکاری هست. تیپم هم، همه میگن خوشتیپم چون خیلی اهمیت
میدم به لباس به جرئت میگم یکی از خوشتیپ ترینهام.
(شما به دل نگیرید این داداشمون خیلی خودشون و تحویل گرفته کارشون از پپسی و نوشابه گذشته ?????)
وحید هدایتی یکی از سه پسرهای پدرش و یک خواهر هم داره. متولد آذر شصت و
هفت از اصفهان پدرش یکی از بزرگترین تولیدیهای سوهان و گز رو تو اصفهان داره
که جفت برادرهاش که متاهل هم هستن و از وحید بزرگترن پیش پدرشون، به قول
خودش آخرش هم از نبود کار میره ور دسته داداشش!
چهره معمولی داره با موهای مشکی و چشمهای قهوهای تیره، بینی عقابی و
ل**بهای معمولی و قدی متوسط و خیلی الغر و موهای بلند که میبندشون. اگه از
پشت ببینیش فک میکنی دختر ه مخصوصا وقتی موهاش رو باز میکنه و قر میده،
تنها خاصیتش زبونشه که همه رو جذب خودش میکنه و تا زمانی که هست همه رو
میخندونه و شاد میکنه، دلقکیه برای خودش.
احسان یاری متولد مرداد شصت و شش دارای دو خواهر و دو برادر و پدرش جانبازه
و یکی از سردارهای سپاهی هست که در حال حاضر رئیس پاسگاه اصفهانه، ولی
وای که از پسرش خبر نداره و اِال سرش رو میبرید.
چهره جذابی داره، چشمهای طوسی خوشرنگ با موهای خیلی خیلی مشکی و بینی
عملیه خوش فرم و ل**بهای قلوهای و بزرگ متناسب صورتش، ابروهای هشتیش
جوریه که انگار همیشه اخم جذاب داره، هیکل ورزشکاری و قدی هم قد من و
خوشتیپ و دخترکش و البته قُد، جوری که وقتی وارد دانشگاه میشه چه دختر چه
پسر همه نگاهش میکنن و جذبش میشن و این هم از خدا خواسته اخم میکنه و
خودش رو میگیره!

1401/09/26 14:16

علی قمی فرزند حاج آقا محمد قمی خانوادگی از حجره دارای قدیمی قم هستن که
یکی از بزرگترین تجار و فروشندههای عبا و عمامه و پارچههای مربوطش و باقی
چیزای الزمش که من بلد نیستم و همچنین مهر و جانماز و کفن هستش، جوری که
نرسیده به قم بگی حاج آقا قمی تا کمر برات خم میشن و میبرنت دره حجره یا
خونش؛ وای که چه خونه ای، قصره، علی خانواده پر جمعیتی داره چون پدرش سه تا
زن گرفته ماشاهللا که همه با هم تو قصر زندگی می،کنن و چندتا از خواهر و
برادرانش هم ازدواج کردن رفتن و پسر عموش یکی از اعضای گروه تیامبکس هست
که حاال نمیگم کدوم.
اولین چیزی که بعد از اسم علی قمی میاد شکمشه، یک پسر شکموی قد بلند که
مثله غول میمونه، رستوران خوبی نمونده که نام ببری و علی اونجا نرفته باشه و
غذایی نیست که نخورده باشه، حتی میترسیم عصبانیش کنیم ماها رو هم بخوره
یک وقت، اصالتا عرب هستن، سیه چرته هست و بینی و ل**بهای گوشتی داره و
چشم و ابروی مشکی، موهاش هم همیشه یکم مونده به کچل کردن، خالصه همه
ازش میترسن و از ترس علی هم هست کسی با اکیپ ما کار نداره چون واقعا کله
خره کلی هم آشنا این طرف اون طرف داره حتی بیشتر از احسان که باباش سرداره.
بابای علی آشنا داره توی همه ارگانها، کسی پاپیچ بشه بهش کاری میکنه بیان
بندازنش تو گونی و ببرن اونجا که عرب نی میزنه، تو این شهر ما شانس آوردیم که
علی با ماست.
احمد بیات تک پسره حاج آقا بیات، چند دهنه فرش فروشی تو خود کاشان دارن و
یگ فروشگاه بزرگ فرش هم جدیدا تو تهران افتتاح کرده بودن، حاجی فرشهای
دست باف و ابریشمی هم صادر میکرد. مادر احمد هم تو بچهگیش فوت کرده بود

1401/09/26 14:17

برای همین خواهر برادر نداشت، پدرش هم از عشق همسرش ازدواج نکرده بود، ولی
احمد میگفت:
-)میدونم جدیدا یک خانمی رو صیغه کرده و گاهی میبینتش(.
اولین چیزی که بعد از شنیدن اسم احمد تو ذهنتون میاد مهربونی و آرامش بیاندازه
این پسره، چهره معمولی رو به جذابی داره، چشمهای سز یشمی و موهای خرمایی
دهان و بینی معمولی و قد متوسط که از وحید یکم بلندتره ولی هیکلی ورزشکاری
داره.
یک خاصیت خیلی خوبی که این بچهها دارن معرفت و مرامشونه که همیشه هوای
هم رو داشتیم و هیچوقت پشت هم رو خالی نکردیم. حاال تازه بعدها میفهمید این
حرف من رو و میگید کاش یک دونه رفیق اینجوری داشتید چه برسه به چهار تا.
تا سرم رو گزاشتم رو بالشت انگار که خوابم برد ولی احساس بدی داشتم، یهو دمای
هوا اومد پایین و انگار تو اتاق رو مه گرفت، همه جا طوسی و مشکی شد.
احساس کردم که دارم از رو تخت به صورت افقی باال میرم اینقدر باال که خوردم به
سقف، همونجور که نگاهم سمت سقف بود حس میکردم یکی داره به تخت
نزدیک میشه، حسش میکردم، با حس ترسناک و دلهرهآوری نجوا میکرد، سایه رو
می،دیدم روی سقف، که یک دفعه با سرعت صد و هشتاد درجه همون باال با نیرویی
چرخیدم و جسم خودم رو رو از باال روی تخت دیدم.
از ترس خشکم زد.
بعد از چند لحظه سعی میکردم خودم رو تکون بدم یا صدایی ازم در بیاد که خودم
رو بیدار کنم، ولی نمیتونستم، اون شخص که به صورت یک شبح سیاه رنگ که

1401/09/26 14:19