The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/09/28 14:24

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/09/28 14:25

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/09/28 14:28

گفتن برای تجارت طوالنی به همراه خانواده سفر میکنند و فقط با اونها خداحافظی
کرند.
جیران در اون زمان پنج ساله، صدیف ده ساله داوود دوازده ساله، جاکلین هفت ساله
و سوزان چهارده ساله بود، همسر آصف زمان زایمان جاکلین سر زا رفته بود و زن
دیگری هم نگرفته بود. بزرگدتر بچهها و مادر همهشون حتی جیران، سوزان بود که با
از خود گذشتهگی تمام با این که کلی خواستگارهای پولدار و درباری داشت به خاطر
خواهر و برادرهاش حتی جیران ازدواج نکرده بود و بچهها رو و حتی پدر و عموش رو
با عشق فراوون سر سامان میداد.
صدیف از همون بچهگی توجه خاصی به جیران داشت و همیشه مواظبش بود و
خیلی دوستش داشت، از خواهرش بافتن مو یاد گرفت که بتونه زلف کمند جیران رو
فقط خودش ببافه و نمیذاشت پسر بچههای محل حتی بهش نزدیک بشن.
)جن زوبعه: جن زوبعه به رئیس جنّیان و شیاطین گفته میشود.(
از اینها که بگذاریم، بعد از چند ماه این خانواده به سرزمین انزان همون انزلی
امروزی رسیدند و در یکی محلههای معروف اون زمان نزدیک مرداب ساکن شدند و با
سکههای زیادی که داشتن هم تابعیت خودشون رو از شهربانی با نام خانوادگی
صراف گرفتند، هم چند زمین شالی بزرگ کنار هم خریدند، یک عمارت بزرگ برای
خودشون نزدیکی زمینهای شمالی همراه با یک محوطه بسیار بزرگ و اصطبل و
طویله ساختند و به سرعت اسمشون، عمارت بزرگ و مجللشون، پسران تنومند

1401/09/28 14:29

جذابشون و دختران پری روی و زیباشون که مثالشون تو کل کشور پیدا نمیشه، تو
کل شهر پخش شد.
همه از دور و نزدیک میاومدند که هم عمارت رو هم افراد تو عمارت حتی از دور
ببینند.
بعضیها هم برای کار پیش آصف و یوشیب میرفتن و طولی نکشید که عمارت و
اصطبل و زمینها پر از کارگران و شالیکاران شد که همشون هم اتفاقا دست و دلبازی
و لطف و مروت این خانواده نقل زبونشون بود، دیگه تو اون زمون نه فقط زیبایی،
بلکه متانت و وقار دخترها همه جا پخش شده بود، میخوام زیاد وارد جزئیات نشم
یا حداقل االن برات نگم که زندگی بقیه به جز صدیف و جیران چی میشه که صد
البته داستان زندگی تک تکشون شنیدنی هستش، به جز آصف و یوشیب و خود
جیران کسی از دورگه بودن جیران خبر نداشت، آصف با دونستن این مورد، هیچ
اندازه جاکلین و سوزان دوست داشت و از
مشکلی با جیران نداشت و جیران عینا
زیبایی بینظیر جیران همیشه تعریف میکرد.
وای که نمیدونست وقتی از جیران حرف میزنه چطور دل صدیف به لرزه در میاد و
قلبش گروم گروم میزنه و دلش برای معشوقش پر میزنه، البته یک چیزهایی فهمیده
بود ولی نه تا این اندازه که بفهمه صدیف برای جیران جون میده، بعد از ازدواج
سوزان و جاکلین با خوانوادههای درباری و متمول شهر، برای جیران تو سن پانزده
سالگیش اینقدر خواستگار میاومد که دیگه امر عادی شده بود، یوشیب که
میدونست جیران دلش به دله پسر عموش وصله، جواب دادن به پسران دلباخته رو
به عهده خود جیران گذاشته بود، ولی از اون طرف صدیف با شنیدن هر دفعهای ورود
خواستگاران، به جنگل فرار میکرد و عصبانیتش رو سر درختها خالی میکرد و گریه

1401/09/28 14:31

می،کرد، از قضا همون سری آخر یوشیب یواشکی دنبالش میره و وقتی میبینه
صدیف با تبر به جون درختها افتاده و گریه میکنه صداش میکنه و صدیف با
دیدن عموش خودش رو در آغوشش میندازه و اصل ماجرا رو تعریف میکنه، عموش
که ازش میپرسه خب چرا پا پیش نمیزاری؟میگه عمو جان، شما خودت شاهدی که
من از بچهگی عاشق جیران بودم ولی جیران همیشه از من فراریه، در ثانی مگه
نمیبینی چه پسرانی از چه خاندان و مقام چه درباری چه تجار و ثروتمند رو رد
میکنه و پسشون میزنه، فکر میکنید با من که پسری سادهای بیشتر نیستم و زیر
دست و شما و پدرم که البته بگم بسیار راضی هم هستم کار میکنم رو قبول میکنه؟
یوشیب: برادر زاده عزیزم همیشه میدونستم که چقدر به جیران عالقه داری و چقدر
پسر غیرتمند و کاری هستی، ولی نمیدونستم که گاهی چقدر میتونی خنگ و ابله
بشی، جیران به خاطر عشق تو هست که به همه جواب منفی میده و اگه ازت دوری
میکنه به خاطر متانت و حجب و حیاشه، ای پسرهی خنگ.
صدیف با کف دستش محکم به پیشونیش کوبید و از عموش معذرت خواهی کرد و
رخصت خواست که بره با پدرش حرف بزنه و شب برای خواستگاری برن طبقه باالی
عمارت که عموش و جیران اونجا مستقر بودند، عموش با خنده اجازه داد و صدیف
با سرعت خودش رو به پدرش که دمه حجره برنج فروشیشون نشسته بود، رسوند.
ولی ترسی به دل یوشیب افتاد که نکنه آصف با اینکه جیران رو مثل دختر خودش
دوست داره ولی به دلیل دونستن این که جیران دو رگس با این وصلت موافقت
نکنه، ولی اشتباه فکر میکرد چون آصف آرزوش بود که روزی برسه خود صدیف ازش
درخواست کنه که به خواستگاری جیران پری رو برن و اون روز باالخره رسید، آصف،
صدیف رو به آرایشگاه فرستاد و خودش به سمت عمارتهای جاکلین و سوزان راه

1401/09/28 14:33

افتاد تا بهشون بگه شب برای مراسم بله برون همراه همسران و بچههاشون به
عمارت بیان و خودش اول از همه به بازار رفت و یک انگشتر نشان با نگین الماس و
یک سرویس برلیان ناب خرید که شب تقدیم به عروسه دردانهش بکنه.
هفت منزل اون طرفتر میرسید، آصف وقتی از برادر ش، جیران رو برای صدیف￾شب هیاهویی تو عمارت برپا پود که صدای شادی و خنده همه اهالی عمارت تا
خواستگاری کرد و جواب بله شنید، همون موقع مراسم نامزدی و بله برون و مهربرون
رو انجام داد، کادوهایی که دخترها برای جیران گرفته بودن که از لباسهای ابریشمی
و کیف و کفش و النگو و انگشتر طال و کلی کادوی دیگه شامل میشد رو تو طبقهای
کادو پیچ با هلهله جلوی عروس گذاشتن، جیران با اشک شوق دختر عموهاش رو که
مثل خواهرش بودن رو در آغوش گرفت و ازشون تشکر کرد، ولی نوبت به آصف خان
که میرسه، اول انگشتر نگین الماسی رو میده تا صدیف دست عروسش بکنه، همه
از زیبایی انگشتر در بُهت بودن که سرویس گردنبند و گوشواره و دست بند زیبای
برلیان رو تقدیم یه دونه عروسش میکنه، جیران با دیدن این کادو از عمو و پدرش
درخواست میکنه قبل این که عموش صیغه محرمیت رو بینشون جاری کنه، چند
کلمهای با صدیف صحبت کنه، جیران همه ماجرا رو برای صدیف تعریف میکنه که
اونجا آقا داماد میگن که بله صبح تو حجره، پدرم برام تعریف کرد ولی این جریان
هیچ اشکالی توش نیست به قول پدرم که مادره پری روت رو دیده بود، جنیان پری رو
از بیشتر انسانها هم اشرفترن مخصوصا با مادر فداکاری که تو داشتی و همچین
دختره با کماالت و با حجب حیایی به ما داده که شاهزادگان در پی دستیابیش
بودن و جواب بله این پری رو قسمت من ناچیز شد، جیران با اشک و لبخند به
مراسم برمیگرده و اول دست عموش رو میبو*س*ه و بعد از صدیف میخواد که
سرویس رو به تن جیران کنه، آصف صیغه عقد موقت رو جاری میکنه تا این دو

1401/09/28 14:34

دسته گل با هم محرم بشن و قرار عقد و عروسی اصلی رو میذاره برای پنجشنبه و
جمعه هفته آینده. جوون میخوای بقیش رو بعدا برات تعریف کنم، فک کنم
حسابی خسته شدی؟ صالح جان شما هم همینطور؟
صالح: نه عمو جان میدونی که من خسته نمیشم و این داستان هم داستان گیرایی
هست من مشکلی ندارم، تا بهروز چی میخواد.
میشم و میخوام ادامش رو بدونم فقط اجازه بدید یه زنگ به دوستهام بزنم و بگم￾نه خواهش میکنم قطع نکنین، هر کلمهای که تعریف میکنید من بیشتر جذبش
که امشب جایی میمونم، نگران نشن چون سه دفعه زنگ زدن و با اجازتون میخوام
به نامزدم بگم خونه هستم چون هنوز نمیخوام وارد ماجرا بشه.
مشهدی: باشه پسرم، دروغ مصلحتی گاهی عیبی نداره.
بعد از تماس به مریم و حال و احوال و گفتن و اینکه خیلی وقته اومدم خونه و شب
بخیر و این حرفهای سانسوری به علی زنگ زدم و گفتم که شب خونه دوست بابام
هستم و قول دادم که حتما براش تعریف کنم چون میدونستم قانع نشد که من این
دوست بابام رو از کجا آوردم، ولی ازش خواستم به بچهها اینجوری بگه که کنجکاو و
نگران نشن.
رفتم یک چایی جدید دم کردم و وایسادم دم کشید و تا چایی دم بکشه کل ماجرا تو
ذهنم هی تکرار می،شد.
راستی یادم باشه بعدا از صالح سوال کنم چرا چای نمیخوره، هه چه سوال
مسخرهای نه؟
صالح غافلگیرانه گفت:

1401/09/28 14:36

نه سوال مسخرهای نیست، چون که دوست ندارم، ترجیح میدم فقط آب بخورم.
من رو بگو که چه فکرهای عجق وجقی کردم.
چایی ریختم و با هم برگشتیم پیش مشهدی، بعد این که چاییهامون رو خوردیم و
دیدم که صالح لیوان آب رو سر کشید، مشهدی به صحبتهاش ادامه داد:
دوران نامزدی به خوبی و پر از لحظات زیبا به تندی گذشت و آخر هفته بعد آصف و￾خب اونجا بودیم که نامزدی صدیف و جیران به خوبی و خوشی برگزار شد، ده روز
یوشیب چنان مراسم حنابندان و عروسی برای این دوتا مجنون و عاشق ترتیب دادند
که تو اون زمان تو اون منطقه حتی تو کل شهر نظیر نداشت، همون هم باعث ایجاد
حسادت بیشتر تو دل زن داوود شد که هم ذات بدی داشت، هم خانواده درست
درمونی نداشت و آصف هیچوقت با ازدواج اون دو موافق نبود.
از همون اول تو چشمهای آسیه یک حس حسادت و نفاق و دورویی و شر دیده بود،
آسیه با هزار دوز و کلک کاری کرد که داوود باهاش ازدواج کنه.
آسیه خیلی تالش کرده بود که تو خانواده تفرقه و دشمنی به وجود بیاره ولی این
خاندان زرنگتر و عاقلتر از این حرفها بودن برای همین اولی اتفاقی که افتاد باعث
شد همه ازش دور ی کنن و تنها بمونه.
بدتر از هر چیزی این بود که آسیه اجاقش کور بود و بچهدار نمیشد، وقتی داوود
اصرار پدرش رو مبنی بر این که باید بچهای داشته باشه چون پسر بزرگ خوانواده
هست و باید نسلشون ادامه پیدا کنه، داوود با دختر زیبایی که کنیز عمارت بود عقد
کرد و به قولی سر آسیه هوو آورد و نه ماه بعد هم گلپری یک پسر کاکل زری به اسم
شهریار به دنیا آورد و شد سوگلی داوود و دختر دوست داشتنیه همه.

1401/09/28 14:37

دقیقا یازده روز بعد از زایمان گلپری همه اهل خوانواده شهریار رو برده بودند مریض
خونه شهر که ختنه کنن سمت چپ طبقه پایین عمارت یا همون قصر صرافها که
محل اقامت داوود و همسرانش بود، خالی شده بود و کسی جز گلپری و آسیه اونجا
نبودن.
وقتی همه برگشتن گلپری رو مرده جوری که از دهنش کف ریخته بود بیرون روی
تختش پیدا کردن و معلوم بود که با سم کشته شده.
عذا و گریه کل عمارت رو برداشت و داوود همونطور که تو سرش میزد آسیه رو لعن و
نفرین میکرد که کار آسیس همه هم میدونستن کار اونه ولی وقتی آسیه از بیرون
اومد و جو رد دید، خودش رو به ندونستن زد و گفت که از صبح که شما رفتید من
رفته بودم به مادر پیرم سر بزنم و الکی گریه میکرد و رو صورتش میزد که وای
شهر یارم بی مادر شد وای که عروسمون پر پر شد وای که قلم پام میشکست و
نمیرفتم و تنهاش نمیذاشتم... ولی همونطور که گفتم همه میدونستن که کار، کاره
خوده بیحیاشه، از اون روز به بعد داوود دیگه داوود قدیم نبود و همه زندگیش فقط
شده بود شهریار و سمت آسیهام نمیر فت، به همین دلیل آتش حسادت آسیه که
خودش هیزمش رو بیشتر کرده بود شعله گرفت و دامن عالم و آدم رو گرفت، ولی
همه ازش فراری بودن، چون این زن عفریت هر کاری از دستش بر میاومد.
بگذریم برسیم به شب عروسی، اون شب وقتی آصف برق حسرت و تنفر رو تو چشم
آسیه دید که چطور به صدیف و جیران نگاه میکنه، تمام تنش به لرز افتاد و دنبال
راه چاره گشت.

1401/09/28 14:38

تنها راه این بود که خانواده داوود به بهانه زندگی مستقل راهی یک عمارت دیگه کنه،
خیالش از بابت شهریار راحت بود چون آسیه به تنها کسی که توجه داشت و آسیب
نمیزد و مثل بچه خودش ازش مراقبت میکرد، شهریار بود.
همین کار هم کرد، فردای عروسی عمارتی دورتر براشون گرفت و داوود که بسیار
استقبال کرد، به عمارت جدید نقل مکان کردن، ولی آسیه از نیت پدر شوهرش با
خبر بود با این حال جرات مخالفت هم نداشت، ته دلش هم خوشحال بود که به
قول خودش از آن آدمهای به در د نخور دور میشه ولی قسم خورد که روزی به هر
طریقی زهرش رو به جاریش یعنی جیران میریزه.
فقط به این دلیل که جیران نور چشمی همه و عروس محبوبه آصف خان بود و ذات
نکویی داشت، ولی آسیه
ذاتا وجودش پلید بود.
بگذریم...
گفتم که جشن عروسی به چنان شکوهی برگزار شد که تا سالها همه تو یادشون
بود، الحق که دو برادر برای عروسی بچههاشون سنگ تمام گذاشتن، جیران و صدیف
در قسمت راست طبقه باالی عمارت ساکن شدن و یوشیب که ساکن طبقه باال بود
کل وسایل اون سمت رو به عنوان جهیزیه جیران عوض کرد و حتی سیسمونی هم
تهیه کرد که بفهمونه هر چه زودتر باید بچهدار بشن، يک چيزی این وسط باید بگم
و چیزی که هیچکس ازش خبر نداشت این بود که جیران بدون این که به کسی بگه و
راجع به این قضیه صحبت کنه، با اجنه در رابطه بود و کلی اجنه خوب و مسلمان و
مسیحی با اعتقاد دورش بودن.
هیچوقت راجع به مادرش و طایفهاش حرفی نزد که یک وقت خدایی نکرده حرف به
گوش قبیله پدربزرگش برسه و بیان همه خاندان صراف رو اعدام کنن.

1401/09/28 14:40

ماه بارداری جیران، چنان رونق و برکتی به کار و کاسبی خانواده وارد شده بود که همه￾با این حال جیران قبول کرد و به تصمیم عموی عزیزش احترام گذاشت. طی این نه
این برکت رو از خوش یمنی و خوش قدمی نوزاد جیران میدونستند. جیران از
همنشینان اجنه خود فهمیده بود که نوزاد پسری در راه داره، به صدیف گفت که
حسم بهم میگه بچمون پسره و من هیچوقت اشتباه نمیکنم، بهتره یک اسم بر ای
پسرمون انتخاب کنیم، صدیف که از شنیدم کلمه پسر تو پوست خودش نمیگنجید،
مثل اسپند باال پایین میپرید.
از جیران خواست که با عمو و پدرش مشورت کنن و با هم تصمیم بگیرن که این
حرف چنان شادی تو دل پدر و عموش ایجاد کرد که باعث شد همیشه نور
چشمشون جیران و صدیف و بچههاشون باشن.
نه که آصف داوود و شهریار رو دوست نداشته باشه، ولی عالقه متفاوتی به پسر
کوچکتر و دختر برادرش و فرزندشون داشت چون که الحق اینها بیشتر از هر کسی
به آصف و یوشیب احترام و عزت میذاشتن و برای هر کاری از پدرانشون مشورت
میخواستن، آصف ازشون خواست که اسم پسرشون رو عزیز بذارند، دلیلش هم این
بود که این بچه عزیز دل همه بخصوص پدر بزرگهاش بود.
جیران بارداری سختی داشت ولی با کمک کنیزه مهربونش باریزان )به معنای برکت(
که یک شیرزن از تبار کوردها بود، این نه ماه رو به سالمتی و دور از گزند و
دسیسههای دشمنان و حسودان بالخص آسیه به پایان رساند.
آسیه خیلی تالش کرد که به جیران دوا و دارویی بخورونه تا بچش از بین بره یا حتی
یک بار سعی کرد از پلهها به پایین پرتش کنه که باریزان سر رسید و آسیه رو هل داد
و جیران رو روی هوا نگه داشت، باید بهتون بگم که جیران از این اتفاق خبر داشت

1401/09/28 14:43

ولی نمیخواست خودش دست به کار شه میدونست که باریزان میاد نجاتش میده،
باید شاهد پیدا میشد که حرفهاش ثابت بشه. آسیه با هول که باریزان بهش داد از
پلهها پرت شد پایین و فلج شد، همه کنیزها و حتی سوزان که شاهد ماجرا بودن، به
مقصر بودن خود آسیه قسم خوردن.
ولی برای داوود قسم خوردن نیاز نبود چون از نیت پلید همسرش خبر داشت، آسیه
اینقدر از حسادت دیوانه شده بود که همیشه تو خونه بلند بلند حرف میزده و
نقشههاش رو مرور میکرده، اینطور شد که باالخره از دست دسیسهها و نقشههای
شوم آسیه همهی اهالی خالص شدند، حداقل فکر میکردند که خالص شدند، خبر
نداشتن که این مدت مرگ چندتا از کنیزهای زحمت کش هر دو عمارت به دست
آسیه بوده. بگذریم... روزی که زمان زایمان جیران رسید، از صبح دردش شروع شده
بود که آصف خان سریع باریزان رو فرستاد سراغ قابله، قابله تا رسید همه مردها
بیرون کرد و به چند کنیز دستور داد آب داغ حاضر کنن، خودش و باریزان هم که
آشنایی با زایمان داشت باال سره جیران بودند.
به دنیا اومدن
ِ
پدر پدربزرگت تا شب طول کشید.
جیران از سر درد زیاد چنان زجههایی میکشید که همسر و پدر و عموش در طبقه
پایین عمارت به گریه افتاده بودند.
آخرهای شب، چند تن از دوستان از ما بهترون جیران به کمکش اومدن، با خوندن
اوراد کمک کردن تا جیران زودتر و کمتر درد زایمان تحمل کنه.
باالخره عزیز رخصت داد تا به دنیا بیاد. زمانی که صدای گریه عزیز تو عمارت
پیچید، صدای شادی و هلهله و مبارک باشه تو عمارت بلند شد، ولی جیران بعد از
شنیدن گریه پسرش لبخندی زد و گفت خوش اومدی پسرم و بیهوش شد.

1401/09/28 14:45

قابله و باریزان خیلی ترسیدن، باریزان به قابله گفت تو عزیز رو ببر پایین سر مردها رو
گرم کن تا من ببینم چه بالیی سر خاتونم اومده.
با رفتن قابله، باریزان که با گریه به التماس جیران افتاده بود که تو رو خدا بیدار شو،
بلند شو، یکی از دوستان اجنه جیران برای مدت کوتاهی ظاهر شد و باریزان، بدون
این که بترسه به جن ظاهر شده با گریه نگاه کرد و اون بهش گفت:
میگم سریع برو حاضر کن بیار به خوردش بده تا انرژیش برگرده و بیدار شه، زود برو￾باریزان خانم، مهربان بانو، گریه نکن، جیرانه عزیزه ما فقط بیهوشه، چنتا گیاه بهت
که عزیز خیلی گشنشه.
باریزان سراسیمه رفت پیش آصف خان و فقط بهش گفت:
-جیران خاتون از ضعف غش کرده، این گیاهها رو برای من تهیه کنید تا هر چه زودتر
خاتونم به هوش بیاد، عزیز هم به ز ودی از گشنگی شروع به گریه میکنه.
صدیف و گاریچی عمارت به سرعت رفتن دمه خونه عطار باشی و گیاهها رو گرفتن و
برگشتن به دست باریزان دادن، جیران چند دقیقه بعد از خوردن اون دوا و خوندن
اوراد توسط دوستاش توی دوا، به هوش اومد و سراغ پسرش رو گرفت.
آصف با مشورت برادرش چهار تا گاو، دوتا برای به دنیا اومدن عزیز و دو تا برای
سالمتی جیران سر بریدن، گوشتها رو بین همهی مردم منطقه پخش کردن، یعنی
یک نفرم نبود که نذری بهش نرسیده باشه و یک نفرم نبود که برای سالمتی جیران و
عزیز و خاندان صراف دعایی نکنه، جوون، کاش اون دعاها عزیز رو از خیلی بالها
نجات میداد. دیگه دیر وقته، بخواب تا فردا بقیش رو برات تعریف کنم.

1401/09/28 14:46

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/09/28 14:48

صالح: به جز چند مورد که فردا قراره تو داستان متوجه بشی بله جواب میدم.
_یکی اینکه اینجا چطور اینقدر از تمیزی برق میزنه؟ دوم اینکه از کجا درآمد
داری؟
صالح: خب سوال اول این که مشهدی جادو بلده، دوتا ورد میخونه و خونش
همیشه برق میزنه، حتی میتونه وردی بخونه که همه چی نو بشه جدید بشه، ولی
اونجوری سر زبون میافته و من، روزی من رو و خانوادهام رو خدا میده، چطورش رو
نمیتونم بهت بگم، فقط بدون چون من به اذن خدا مامور میشم به بندههای خدا
کمک کنم، مُزدم هم از سمت خود خدا میاد.
بعد از خوردن غذا، صالح ظرفها رو جمع کرد تو سینی و یک تشک و بالشت و پتو￾چه جالب.
برای من آماده کرد و سینی به دست خداحافظی کرد و غیب شد.
من خیلی سعی کردم که متعجب شدنم رو نشون ندم، این چند روزه اینقدر چیزای
عجیب و غریب دیدم که میگم نکنه خوابم یا نکنه دیوانه شدم همه اینها توهمه،
ولی وقتی چشمهام رو باز و بسته کردم دیدم نه، واقعا همه چی واقعیه و حتی از ته
دلم مطمئن بودم که مشهدی و صالح دارن واقعیت رو بهم میگن.
بعد از تشکر زیاد و شب بخیر از مشهدی خوابم برد.
به جرعت میگم که اون شب، تنها شبی بود که من تو کل عمرم اینقدر راحت و با
آرامش خوابیدم، هیچوقت تجربه همچین خواب راحتی رو نداشتم، یک خواب هم
دیدم که دلم نمیخواست تموم شه.
روی یک تخته چوب، رو سبزهها نزدیک مرداب انزلی، دراز کشیده بودم.

1401/09/28 14:49

يگ خانم مسن زیبا با چشمان آبی دریایی و پوستی به شدت نورانی با موهای
خرمایی روشن بلند و فر، با یک پیراهن گل گلی و زیبا باال سرم نشسته بود و به سرم
دست میکشید.
بهم گفت:
لبخندی که زد انگار کل آرامش تو دنیا به دله من تزریق شد، دستش رو بوسیدم و به￾نوهی گلم، پسره خوبم هیچ نترس، ما همه کنارتیم.
مرداب خیره شدم.
صبح با صدای زنگ گوشیم بلند شدم، مادرم بود، بعد از قربون صدقههای لذت
بخش مادرم و خاطر جمع کردنش از این که نگرانم نباشه و شیطنتهای مهربون
خواهرم بهناز تلفن رو قطع کردم.
مشهدی: بیدار شدی جوون، صبحت بخیر، خوب خوابیدی؟
-صبح بخیر عمو جان، اگه بگم اولین شبی بود که اینقدر راحت و با آرامش خوابیدم
باور میکنی؟ خواب خیلی خوبیم دیدم ولی نمیدونم کی بود.
مشدی: شرایط خواب راحتت رو خودم فراهم کردم، خواستم کاری کنم استرس این
چند وقته جبران شه و انرژی بگیری. خوابت رو بله ازش خبر دارم، بهم گفت، جیران
به خوابت بود.
ناخودآگاه قطره اشکی از چشمهام چکید، یکی به خاطر داشتن این افراد که بهم
اهمیت میدادن و دوم ترس از این که مگه قراره چه بالهایی سرم بیاد که مراقبم
هستن و خودم تنها از پسش بر نمیام؟

1401/09/28 14:50

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/09/28 14:51

از اقسام مرباها، پنیر، کره، ارده، حلوا شکری، نیمرو، نان داغ خونگی، چای و... بعد از
صرف صبحانه خوشمزه و لحظات خوش، کلی ازشون تشکر کردم و صالح بلند شد تا
سینی رو به خونش ببره و برگرده و مشدی ادامه صحبتهاش رو شروع کنه.
تا صالح رفت من هم بلند شدم و تشک رو جمع کردم و سر جاش مرتب چیدم، رفتم
آشپزخانه و دوتا چایی دلچسب ریختم و پیش مشهدی برگشتم و صبر کردیم تا
صالح بیاد.
با اومدن صالح مشهدی هم شروع کرد.
مشهدی: خب عزیزان دلم تا اونجا براتون تعریف کردم که بعد از به دنیا اومدن
عزیز، آصف چند تا گاو برای سالمتی جیران و نوزاد تازه به دنیا اومده که کلی تو دل
همه جا باز کرده بود، قربانی کرد.
روزها از پس هم میگذشت و زندگی فقط روی خوشش رو به خاندان صراف نشون
میداد.
روزی از روزها صدیف به اتاق عزیز رفت و دید که عزیز داره دست و پاش رو تکون
میده و از خودش صداهایی در میاره و از خنده ریسه میره، صدیف که خیلی تعجب
کرده بود به جیران گفت:
-میبینی چطور بازی میکنه؟ من تاحاال نوزادی رو ندیده بودم که با خودش بازی کنه
و بخنده!
جیران اون زمان به فکر افتاد که همه چیز رو برای صدیف تعریف کنه، چون اگه عزیز
بزرگتر میشد و به پدرش میگفت که دوستهای خیالی داره حتما صدیف فکر

1401/09/28 14:52

میکرد که داره دروغ میگه، ولی صدیف آنقدر به جیران اعتماد داشت که هر چی
اون میگفت چشم بسته قبول میکرد.
جیران: بشین صدیف جان، آقا جان، بشین برات از اول تعریف کنم، قضیه از این
قراره که من چون یک دورگه هستم میتونم از ما بهترون رو ببینم، چه جنیان، چه
شیاطین، چه فرشتگان، عزیز هم که نصف خون من تو رگهاش هست، نه اندازه من
ولی بعضی از موجودات رو میبینه، االن هم داره با فرشتگانی که کنارش اومدن بازی
میکنه و البته چند تا از دوستان من از فرقه جنیان هم کنارش و همیشه مراقبش
هستن. کاش که جیران هیچوقت به صدیف نمیگفت که جنیان رو میبینه، چون
صدیف بعدها افکار پلیدی به ذهنش میاد که االن باعث دردسر تو شده!
صدیف : جیرانم، خاتون جانم، چرا زودتر نگفتی، به من اعتماد نداشتی؟ چه دلیلی
بود؟
جیران: نه آقا جان، اعتماد داشتم، نخواستم خدایی نکرده باعث ترست بشم، قسم
میخورم زمانی که تو با من تنها هستی و یا زمانی که میخواستی با من خصوصی
صحبت کنی، جز خودم و خودت و خدامون کسی دیگهای نبوده.
سالها از پس هم گذشت و گذشت و جیران دو دختر دیگه هم بسان پنجه آفتاب با
فاصله دو سال به دنیا آورد، اول دریا و بعد ساحل که یکی از یکی زیباتر و تو دل
بروتر و شیرینتر، اسمهاشون هم خود خان بابا یعنی آصف خان گذاشت چون عاشق
دریای انزلی و ساحلش بود.
روزها از هم گذشت تا این که عزیز پسری ده ساله و زیبا شد و شهریار همبازی او
پسری چهارده ساله، دریا پنج ساله و ساحل سه ساله، عزیز فقط به خاطر خوی
مهربان و اخالق با متانت و آقاییش نبود که سر زبونها بود و عزیز
ِ
دل همه، چیزی

1401/09/28 15:13

که بیشتر باعث شده بود عزیز توجه همه رو جلب کنه. چهره زیبا و عجیبش بود،
عزیز یه چشمش آبی به رنگ چشم جیران و یک چشمش عسلی به رنگ چشم
صدیف داشت و بینی کامل به شکل جیران و دهانی کامل به شکل صدیف و موهایی
به رنگ خرمایی، حد وسط رنگ موهای پدر و مادرش، با این که ده سالش بود ولی
مانند آصف در کودکیش، قدی بلند و سرشانه داشت، همین باعث شده بود همیشه
تو چشم باشه. ولی جفت دخترها چشمان آبی و موهای بور چهرهای بسیار شبیه
مادر صدیف داشتن.
شهریار گاهی عزیز رو در حال بازی و صحبت با دوستان خیالیش میدید ولی هر
دفعه که از عزیز سوال میکرد چیکار میکنی؟ با کی حرف میزنی؟
عزیز برای اینکه دردسر نشه میگفت:
عزیز اجنه رو میدید، ولی دو دختر نه، فقط عزیز تا اون لحظه این خصلت جیران رو￾هیچی با خودم حرف میزنم تو فراموش کن.
به خودش کشیده بود.
در سن چهارده سالگی عزیز، یوشیب بر اثر بیماری از دنیا رفت و در سن هفده
سالگیش، آصف که شدیدا پیر شده بود در بستر بیماری افتاد.
وقتی آسیه از کنیزش شنید چه اتفاقی افتاده، عفریتی زشت و شیطانی به نام
القیس وسوسش کرد که فرصت رو برای انتقام از جیران و صدیف غنیمت بشمره و
دسیسهای کنه تا داوود بیشتره ارثیه رو باال بکشه.
حاال چجوریش رو فقط از دست یه زن مارصفت مثل آسیه بر میاد.

1401/09/28 15:14

شهریار رو فرستاد دم حجره دنبال داوود که بیا حال مادرم وخیمه، داوود وقتی رسید
و دید که آسیه با سالمت رو ویلچرش نشسته دلیل رو سوال کرد.
آسیه: به شهریار گفتم که بهت دروغ بگه، بهانهای پیدا نکردم تا به اینجا بیای و به
حرفهام گوش کنی!
داوود: چرا فکر میکنی که االن هم میمونم و به حرفعات گوش میدم؟
آسیه: چون به روح عزیز دردونت گلپری قسمت میدم!
داوود: باشه، فقط به حرمت روح گلپری بهت پنج دقیقه فرصت میدم، بگو.
آسیه هم که از قبل حرفهاش رو از بر بود، پشت هم شروع کرد:
آسیه: خودت که وضعیت من رو میبینی، من یک زن افلیجم که گوشه اتاق افتادم و
یک پامم ل**ب گوره و به مال دنیا هیچ احتیاجم نیست، ولی میخوام یک چیزی رو
بهت بگم توام قبل هر عکس العملی خوب فکرهات رو بکن، این حرفهام فقط به
خاطر آینده شهریارمه، شهریاری که درسته از خون من نیست، ولی از بچه خودم
بیشتر دوسش دارم و حق مادری گردنش دارم. میدونی که آصف خان حال و روزه
خوبی نداره، امروز فرداست که رخت عافیت ببنده و روحش قرین رحمت بشه، مرگ
حقه، ولی یک مشکلی این وسطه، هر کی ندونه من خوب میدونم که این همه سال
جیران و صدیف برا چی همیشه کنار خان بابا و عمو موس موس میکردن و خودشون
رو تو دل اون دوتا جا میکردن ها؟ فکر کردی واقعا از خوبیشونه؟
نه جانم، ذات یک مار رو، فقط یک مار میدونه، من میدونم که همه کار هاشون
نقشه بود که بعد فوت این دو برادر، همه مال و اموال رو از چنگ همه در بیارن و به
نام عزیز و دخترها بزنن و هیچ به شهریاره من نمیرسه و آیندش نقش بر آب میشه.

1401/09/28 15:15

تو نمیدونی که وقتی پیشم میشینه و از نقشههاش و آینده درخشانی که میخواد
برا خودش بسازه حرف میز نه من دلم کباب میشه، میخواد بره فرنگ دکتری بخونه
پسرم. با این خرج زیاد مکتب بزرگها چی میگن بهش؟ دانشگاهه چی چیه، چطور
میخوای بفرستیش فرنگ؟ چی جوابش رو میخوای بدی؟ که عموت همه مال رو باال
کشید! من نمیگم همه چی رو از صدیف و خواهرات بگیر، میگم سهم خودت رو با
یکم بیشتر بگیر، یه دست خطی چیزی حاضر کن ببر یواشکی انگشت آصف خان
رو بزن پاش. من که مردنیم، ولی نذار خودت و شهریار
ِ
جان دلم آواره بشین و اون
بچه هم بیآینده بشه ننه مرده.
اگه صدیف اسمش پا همه چی بره حتی شاید این عمارت هم ازمون بگیره، به ولله که
راست میگم، مگه خودت خود شیرین بازیها و موس موسهاشون رو نمیبینی
داوود.
و گفت، گفت، گفت، اونقدر که داوود همه عشق برادریش رو فراموش کرد و از
صدیف پیش خودش غولی ساخت که میخواد همه مال اموال رو باال بکشه و کینه
به دل گرفت.
از قدیم گفتن مال دنیا به هیچکس وفا نمیکنه، حتی برادر، خون
ِ
برادر خودش رو سر
ارث و میراث ریخته، چه برسه به این که کاله بذاره. همینجور هم شد!
شبانه دست خطی آماده کرد که تو اون آصف بیشتر اموال رو بخشیده بود به پسر
بزرگش داوود.
به بهانه دیدار پدرش به اتاق آصف رفت مهر انگشتری و انگشت آصف رو پاش زد،
آصف آنقدر بیمار و رنجور بود که هیچ متوجه نشد.

1401/09/28 15:16

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/09/28 15:17

خان از من خواستن بعد چهلم بصورت کامال قانونی و شرعی جوری اموال رو بینتون
تقسیم کنم که به همتون به میزان شرعی ارث برسه و خدایی نکرده ناحقی به کسی
نشه، ولی با این دست خط بیشتر اموال به شما میرسه!
همهمهای تو اتاق به پا شد و داوود با فریاد و عصبانیت گفت:
من به پدرم نزدیکتر بودی؟! ایها الناس ببینید چطور به من تهمت میزنن و میخوان￾یعنی میگی که من دروغ میگم و مهر امضای پدرم رو جعل کردم؟ میخوای بگی از
ارث پدرم رو باال بکشن؟ به من میگی کاله بردار؟ وای اگه این دست خط رو نداشتم
حتما میخواستی حقم رو هم ازم بگیری آقای وکیل؟
صدیف: داوود جان خان داداش، چرا شلوغش میکنی؟ همش برای تو هر چی هست
و نیست برای تو، ما که از غم فراغ خان بابا داریم میسوزیم به مال دنیا نیازمون
نیست، لطفا تن خان بابام رو تو گور نلرزونید، آقای وکیل عیبی نداره، بگید ما کجا رو
امضا کنیم که بریم به دردمون برسیم.
جاکلین: داداش صدیف چی میگی؟ آخه نباید مشخص شه جریان چیه؟!
سوزان: مشخصه خواهره من، همش زیر سره آسیهست، من میدونم، عیب نداره
خان داداش همش مال خودت.
به قول صدیف، ما نیازمون به مال دنیا نیست، ما هنوز تو غم نبود خان بابا داریم
میسوزیم.
داوود ولی ته دلش بعد از شنیدم حرف وکیل، عذاب وجدان و ولولهای افتاده بود که
بیا و ببین، ولی پای آبروش وسط بود و هنوز هم حرفهای آسیه از آینده شهریار تو
گوشش بود، همین یک پسر رو داشت، میخواست بفرستش فرنگ

1401/09/28 15:18