The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

انگار رو هوا راه میرفت و مههای کنارش تکون میخورد، پچ پچ کنان به جسمم
نزدیک میشد.
من هر کاری کردم نتونستم صدایی از خودم در بیارم یا تکون بخورم و با اون حس
ترس و اضطراب قفل شده بودم، میدیدم رو صورت جسمم با این که دما پایین اومده
بود عرق سرد کرده بود و حس میکردم داره قلبم تند تند میزنه.
یک دفعه شبح سرش رو برگردون سمت باال که من از ترس میخکوب شدم، صورت
بیزی بزرگ و شدیدا سفید با دو بیزی چشم مانند و تو خالی که تا عمق نگاهش
تاریکی بود و پوچی و نا امیدی و سوراخی جای بینی و یک دهن خیلی دراز که انگار
داره نیشخنده بلندی میزنه، ولی دوخته شده بودن به هم و ل**ب باال و پایینش
یکم از هم فاصله داشتن و بینش باز بود، خون ازشون میچکید.
اون ل**بهای دراز با اون نیشخند از هر چیزی توی دنيا برای من ترسناکتر بود و
بهم حس ناامیدی شدیدی القا میکرد. البته تا به اون لحظه!
دستش رو بلند کرد سمتم و من رو میکشید سمت پایین، خیلی درد شدیدی داشتم
میکشیدم و دلم میخواست از درد فریاد بزنم ولی نمیتونستم و دهنم باز نمیشد،
عذاب میکشیدم که یک دفعه اون مرد سیاه پوش تو اتاق ظاهر شد، اون شبح تا
روش رو برگردوند سمت سیاه پوش من با داد بلندی به شدت از خواب پریدم و تو
جام نشستم و کل تخت از عرقم خیس شده بود، جوری که لباسهام به تنم
چسبیده بود انگار کلی آب ریختن روم، همه لحظات رو با جزئیات حتی با داشتن
همون درد کشیدن شدید یادم اومد و از ترس لرزیدم.

1401/09/26 14:20

در اتاق با شدت باز شد، بچهها بودن که از صداي فریادم دویده بودن سمت اتاق،
بیچاره علی با اون وزنش با تاخیر رسید، احسان تا وضع من رو دید دوید تو
آشپزخونه یک لیوان آب بیاره.
وحید: بهروز داداش خوبی، چی شده چرا داد زدی، چرا اینقدر عرق کردی؟!
احمد که دستم رو گرفته بود، گفت:
بعد این که لیوان رو از احسان گرفتم و یک نفس خوردم ازش تشکر کردم و رو کردم￾داداش نبضش خیلی شدید میزنه، تپش قلب داره.
به همشون که با استرس بهم نگاه میکردن گفتم:
-عاشقتونم که هوام رو دارین ولی چیزی نیست حتما از خستگی زیاد و استرس اون
دوتا تصادف تو راه کابوس دیدم و بد خواب شدم.
علی ترسیده گفت:
- کدوم تصادف؟!
جریان جفتش رو البته به جز حضور سیاه پوش ناجیه جدیدم کامل براش تعریف
کردم، بعد از کلی حرفهای مادرانهی علی و دلجوییهاشون راضی شدن که فقط یک
کابوس و بوده من از خستگی و فشار اینجوری شدم که آرزو میکردم کاش واقعا
داستان همین بود.
مونده بودم که اقال با مریم صحبت کنم یا نه که حسی بهم میگفت فعال چیزی نگم
ولی دلم میخواست باهاش صحبت کنم آروم شم، بعد از گرفتن شمارش ساعت رو
دیدم که دو شب بود، چطور ممکنه، اون اتفاق که کال شاید 5 دقیقه افتاد ولی چهار

1401/09/26 14:21

ساعته که من خواب بودم، با اینکه میدونستم بیدارش میکنم ولی قطع نکردم. بعد
چندتا بوق گوشی رو برداشت.
مریم با صدای خواب آلودی گفت:
-جانم بهروز؟
-خوبی عزیزم؟ بیدارت کردم ببخشید.
مریم: نه عیب نداره دورت بگردم، این چه حرفیه.
این تماسهای ما زیاد بود همیشه، برای همین خالصشون میکنم.
بعد از قطع گوشی بلند شدم که برم دوش بگیر م، اینقدر که خیس عرق شده بودم، با
چیزی که دیدم با اینکه یقین داشتم درست بوده همه جریان دیشب، ولی صد در
صد مطمئن شدم. با دیدن اون لکه مثلث شکل با رنگ و شکلی شبیه همون که تو
حمام بودی رو کف سرامیک اتاق، همونجا که اون شبح نزدیک تخت من وایساده
بود چند لحظه قفل شدم، همش مغزم درگیر بود که این لکهها چه ارتباطی با این
قضایا دارن، رفتم یک دوش سریع بگیرم که کل زمانی که چشمهام رو میبستم
چهره ترسناک اون شبح جلو چشمم بود و بهش فکر میکردم.
بعد اینکه سرم رو شستم و وقتی چشمهام رو باز کردم.
یهو یک صورت وحشتناک و خونی ده سانتی صورتم دیدم، دهنش شبیه همون شبح
دیشب بود، دراز و بلند با نیشخند که ل**بهای باال و پایین با فاصله به هم دوخته
شده بودند، ولی ترسناکتر و نزدیکتر از اون، یک جیغ بلند زد و المپ روشن
خاموش شد.

1401/09/26 14:23

من غیر ارادی دستم رو گذاشتم رو گوشم و چشمهام رو سریع بستم، چند لحظه
بعد که فقط صدای شر شر آب میاومد، چشمهام رو آروم باز کردم. هیچی تو حمام
نبود.
قسم میخورم که ترسناکترین اتفاق ممکن بود، تصور کنید که وقتی در حمام
هستید چند لحظه چشمهاتون رو میبندید و زیر دوش میرید، یک چیز دیگه هم تو
حمام کنارتون باشه منتظره چشمهاتون رو باز کنید و جوری بترسونتتون که سکته
کنید.
مشکل اینجا بود که من جوری که باید مثل بقیه آدمها بترسم، نمیترسیدم، منظورم
این نیست که ترس نداشت برام، منظورم اینه که باید سکته میکردم، هر *** جای
من بود حتما قلبش ایست کرده بود.
و این موضوع و یعنی کل موضوع برام یک سوال بزرگ بود که چرا این اتفاقها داره
میافته؟ چرا برای من؟ اون ناجی سیاه پوش من کیه؟ این اشباح چرا به من حمله
میکنن؟ این لکه و... .
حولم رو پوشیدم و از حمام اومدم بیرون و بچهها خوابیده بودن پس صدایی نشنیدن
چون مخصوصا احسان گوشهاش خیلی تیزه و خوابش خیلی سبک، همونجور که
حتی صدای پوزخند من رو تو حمام موقع تمیزکاری شنیده بود، احتماال از قضایا دور
میموندن و این فکر خیال من رو راحت کرد، ولی اشتباه تصور میکردم!
حسم میگفت این مسائل بیربط با اون خونه ابتدای شهر که اون سیاه پوش بهش
اشاره میکرد نیست، ولی خب چرا سیاهپوش خودش نمیاد با من حرف بزنه اون که
همه جا هست، اصال اون چیه؟ کیه؟
وای مغزم داره منفجر میشه خدا.

1401/09/26 14:24

باالخره بعد از کلی فکر و خیال سعی کردم بخوابم چون صبح زود اولین امتحانمون
بود.
صبح با سر و صدای بچهها بلند شدم و اولین چیزی که جلو چشمم بعد از باز
کردنشون نمایان شد اون لکه بود، چندتا فحش نثار زمین و زمان کردم و از جام
پاشدم، رفتم بیرون از اتاق که با صحنههایی که دیدم فقط دلم رو گرفتم و
میخندیدم، احسان پای وحید رو میکشید که بیدارش کنه و جای احسان، علی از
آشپزخانه داد میزد ذلیل بمیری وحید، بلند شو لندهور بلند شو، فالن فالن، خدایا
این بچه چی بود نصیب ما کردی
و احسان هم از خنده غش کرده بود، فقط هی پای وحید رو میکشید، خنده دارتر از
همهی اینها احمد بود که باالی سماور وایساده بود ولی چشمهاش بسته بود، آروم
آروم رفتم پشت سرش چون فقط صدای علی و خندههای احسان تو گوشش بود و
داشت نیمچرت میزد و فکر من رو نمیکرد، اون لحظه اونجا باشم که یهو گفتم:
لیوان دست احمد افتاد کف آشپزخونه و صدای شکستنش داد. از ترس احمد بلند￾پـــــــــخ!
شد، وحید سیخ سر جاش نشست و موهاش عین موهای ادیسون دورو برش پخش
شده بود و چشمهاش قرمز بود، گفت:
_چی شده، وای چیشده؟ آمریکا حمله کرد؟ به خونه حمله کردن؟ وای مامان
تیراندازی شده؟ االن میمیریم؟
وای خدا! هممون از خنده کف زمین افتاده بودیم حتی احمد، فقط میخندیدیم و
دیدم علی از خنده به نفس نفس افتاده و قرمز شده، سریع یک لیوان آب بهش
دادم و تشکر کرد.

1401/09/26 14:25

علی: وای دادا دمت گرم داشتم خفه میشدم.
وحید که فهمیده بود چه خبره گفت:
- بمیری بهروز با این رفتارهای هنجارگونهت.
-هنجار با کدوم ه مینویسن؟
وحید: با هی... استغفرهللا دهن من رو باز نکن سوسول بچه!
و با عصبانیت رفت سمت دستشویی که یهو پاش لیز خورد و با باسن افتاد رو زمین،
ما دیگه مرده بودیم از خنده.
جمع شدیم دور میز صبحانه، یک ساعتی تا امتحان وقت بود. من هم جزوه رو
برداشتم تا فقط نگاهی بهش بندازم، خونده بودمش ولی باید یک نگاه مینداختم.
احسان: بهروز این لک چیه کف اتاق، دیروز نبود اونجا!
_نمیدونم احسان، من هم دیشب دیدمش، فکر کنم حواسمون نبوده.
علی پا شد بره لکه رو ببینه.
علی: اِ این که شبیه همون که تو حمامه، یک اتفاقهایی داره میافته، من حس
میکنم!
علی: چیز زیادی نمیدونم ولی یک چیزهایی شنیدم تو جمعهای دوستهای پدرم￾چطور علی؟ چیزی میدونی؟ چی هسن اینها؟
بودم و بقیه تعریف میکردن که البته فکر نکنم اون دالیل ربطی به خونه ما داشته
باشه، امکان نداره داشته باشه.
-خب حاال تعریف کن ببینم!

1401/09/26 14:26

علی: یک روز اتفاقی تو جمع پدرم و دوستهاش بودم، همیشه جمع میشدن و
تفسیر قرآن میکردن، داستانهای دینی تعریف میکردند، بحث سیاسی و دینی
میکردند، یکی از علما تو جمع داشت داستانی تعریف میکرد که من آخرهای
داستان رسیدم، میگفت وقتی جنها و اشباح خبیث کشته میشن از موادی که خلق
شدن تو اون محل به شکلهای عجیب و غریب لک و رد باقی میمونه و یک
جورهایی نشونه گذاری میشه اون محل، البته اون محلها اکثرا مکانهایی هست که
اجنه و اشباح توش رفت و آمد دارن یا چیزی اونها رو میکشونه به اون سمت...
بهش اجازه ادامه دادن ندادم چون باید راه میافتادیم سمت دانشگاه و دوست هم
نداشتم بچهها درگیر این مسائل بشن و مخصوصا تو روزهای امتحان حواسشون
پرت باشه یا ترس داشته باشن.
همه سوار ماشین شدیم رسیدیم پارکینگ دانشگاه، داشتم پارک میکردم که مینا رو￾بقیهش رو بعدا تعریف کن، االن باید بریم دیر میشه.
با یک شخصی از دور دیدم که دارن چیزی رد و بدل میکنن و یا من اینجوری حس
میکردم.
یهو وحید گفت:
_مینا تنها اون ته چیکار داره میکنه؟
احمد: داره نقشه میکشه کیو تلکه کنه.
احسان: نه بابا داره سیگاری چیزی دود میکنه.
ولی من و علی چیزی نگفتیم و سرم رو برگردوندم یک نگاه بهش کردم که زل زده بود
سمت مینا، یک لحظه آروم بهش گفتم:

1401/09/26 14:27

تو چیز دیگهای میبینی نه؟
علی: آره.
-من هم همینطور.
وحید: ها؟؟ چی میگین صداتون از پشت نمیاد، صدای ضبط رو کم کن خب.
صداش رو کم کردم گفتم:
_هیچی بابا گفتیم داره سیگاری چیزی میکشه اومده اینجا.
آهانی گفتن و رفتیم سمت سالن امتحان، ولی نه من حرفی زدم نه علی، یک کلمه
راجع به این جریان صحبتی کرد، تا خود سالن بچهها زدن سر و کله هم و خندیدن،
انگار نه انگار امتحان پایان ترمه، ولی من همچنان ذهنم درگیر اون شخص نامرئی و
مینا و اون چیزهایی بود که به هم رد و بدل کردن یا هر چیز دیگه.
من که این درس پایگاه دادهها برام مثل آب خوردن بود و به نظره خودم امتحان خوبی
بود، ولی بچهها نظر دیگهای داشتند.
داشتیم از سالن خارج میشدیم که آرش یکی از بچههای دانشکده اومد و بعد سالم
و احوالپرسی دست دادن گفت:
- بچهها روز آخر امتحانات ما یک مهمونی گرفتیم، یک دورهمی، شما هم حتما باید
بیاین، اصال امکان نداره نه بیارین!
ما همه دسته جمعی گفتیم:
-چرا بگیم نه؟!

1401/09/26 14:28

همهمون خندمون گرفت که با هم گفتیم، بچهها داشتن راجب به مهمونی از آرش
سوال میکردن و حرف میزدن که یک لحظه من سرم رو برگردوندم و مینا رو گوشه
سالن با آرایش مشکی و لباسهای سرتا پا مشکی حتی کوله پشتی مشکی در حالی
که زل زده بود به ما، دیدم. چیزی که بیشتر توجهم رو جلب کرد خالکوبی جدید روی
ساعد دسته چپش بود که یک نماد شیطانی بود، stand S یا همون اس ایستاده،
این خالکوبی در بین شیطان پرستها معنای خاصی داره،
نمادی است که در اصل معرف شیطان هست و S ابتدای کلمه satan که معنای
شیطان را میدهد هستش.
میدونستم جز فرقه شیطان پرستهاست ولی فکر میکردم بدون آگاهی انجام میده،
یعنی از روی جوگیری و این حرفها، ولی وقتی امروز با اون شخص نامرئی و این
خالکوبی جدید دیدمش مطمئن شدم که خوبم میدونه داره چیکار میکنه.
حدسم اینه که جزئی از فرقه شيطان پرستان موهومي ) (satanistis gothicباشه.
معموال زن( كه جادوگری یاد میگیرن و شيطان را اونها اغلب افرادي هستن )
ميپرستن.
اونها سوگند ميخورند كه زندگيشون رو به شيطان ببخشن. بعضیهاشون كودكان
رو میدزدن و برای شیطان قربانیشون میکنن،
حیف که اسمشون رو انسان بذارن ولی آدمهایی هستن که کامل خودشون رو به
شیطان فروختن.

1401/09/26 14:30

من همه اینها رو زمانی که دنبال جواب سوالهام بودم و سرم تو کتاب،ها و
سایتهای این مدلی بود یاد گرفته بودم، خودم فکر میکردم که تحقیقاتم تقریبا
کامل هستن.
مینا نیشخندی زد و رفت و ما هم به خونه برگشتیم.
برنج گذاشتم تا با قرمه سبزی خوشمزه که مامانم درست کرده بود و صبح گذاشتم
بیرون که تا برگردیم آب بشه، نهارمون رو خوردیم بعد سیگار کشیدن هممون رو
مبلهای راحتی خوشگلمون ولو شدیم و چرت زدیم.
نمیدونم خواب بودم یا بیدار فقط میدونم همونجا رو مبل بودم و چشمهام رو باز
کرده بودم و بچهها رو نگاه میکردم، هوای خونه مه گرفته بود، با حس حضور
شخصی سرم رو برگردوندم که ناجیم رو دیدم البته باز هم صورتش معلوم نبود،
نمیدونم ل**بهاش تکون خوردن یا نه ولی من صداش رو شنیدم:
-از اون جادوگر خود فروخته دوری کن.
ل**بهام تکون نخوردن ولی تو فکرم گفتم:
-کدوم جادوگر؟!
که با تعجب فراوان فهمیدم ذهنم رو میخونه و تو ذهنم جواب میده.
-مینا صفوری یا با اسم جدید سعالی*، درست فهمیدی اون یه شیطان پرست خود
فروختهست که اسمش هم به اسم جنیان خبیث فر قشون تغییر داده... باید برم.
-نه صبر کن من کلی سوال دارم، اسمت رو بگو!

1401/09/26 14:31

صالح: اسمم صالح هست و یادمه بهت نشون دادم کجا جواب سواالتت رو میتونی
پیدا کنی.
حرفش نصفه موند که از خواب پریدم و همه چی حالت عادی خودش رو داشت،
عصبانی بودم که صالح من رو با یک دنیا سوال تو خماری گذاشت و رفت ولی به
زودی میفهمم، همونجور که نقشه میکشیدم که بعد از امتحان بعدیم که خیلی
هم سخته، یواشکی برم دم اون خونه، دوباره خوابیدم و بدون دردسری راحت خوابم
برد.
چند روز از اون ماجراها گذشت و هیچ اتفاق خاصی حداقل تا اونجا که من میدونم
نیاوفتاد، فقط یکی دوبار شب تو خواب متوجه شدم که چشمهام بازه ولی بدنم قفل
کرده و نمیتونم تکون بخورم اطرافم رو میدیدم، سعی میکردم صدا کنم کسی رو
ولی انگار صدام از ته چاه در میاد یا اصال در نمیاد و هیچکس صدام رو نمیشنوه،
ولی اون قفل شدن ها واقعا عذابآور بود، بعد از چند دقیقه با شدت از خواب
میپریدم )بعدها هم، حتی هنوز هم برام اتفاق میافته( و اینقدر این امتحان که چند
روز هم فرجه داشت سخت بود که ما حتی با هم حرف هم نمیزدیم چه برسه
فرصت کنم با علی راجع به اون موضوع صحبت کنم، فقط سرمون تو جزوه بود، نهار
و شاممون هم بیشتر حاضری بود.
ا لعنتی چه سخته، یا ه َ فقط هر از گاهی یک صدای، ه
ا لعنتی نمیفهمم اینجا رو، از َ
یکیمون بلند میشد.
باالخره روز امتحان رسید و ساعتش هم چهار بعد از ظهر بود، شب گذشته تنها
اتفاقی که افتاد این بود تو خواب که حس کردم از بدنم جدا شدم و سمت باال رفتم

1401/09/26 14:32

از همون باال به خودم و بچهها که خواب بودن نگاه میکردم، با نگاه به هر کدوم یک
حسی بهم منتقل میشد، استرس، دلتنگی، بیخیالی، ترسو و...
چشمهام رو که باز کردم دیدم نه صبحه، اون روز خواستم یک مقدار از استرس
بچهها کم کنم، برای همین صبح که پاشدم فسنجون مرغ خوشمزه مامان پزم رو
بیرون آوردم و بعد پختن برنج رفتم یکم مخلفات مثل ماست و ترشی و خورده
احتیاجات خریدم، میز رو حاضر کردم و بچهها رو صدا کردم برای نهار.
علی: بهروز یکی یک دونهی مامان، فدات بشم الهی، درد و بالت بخوره تو سر این
داداشهات هر چی مرض داری بخوره تو سر وحید و احمد هر چی مشکل داری
بياوفته به جون احسان و...
احسان: هوش علی آرام، چته؟
احمد: شات آپ شو علی تو خودت از همه بدتری بذار نهارمون رو بخوریم، بهروز
دمت گرم دادا خیلی خوشحالم کردی، شکمم داشت خودش رو میخورد، وای چه
بویی هم میده!
وحید: وای بهت گفتم ویار ترشی کردم برام خریدی عشقم چهقدر تو مهربون، هوای
من رو داری آقایی، ترشیهای مادر شوهرم تموم شده یادت رفت بیاری با خودت!
)سعالی: این جنها ساحر و جادوگرند و به انسانهای خبیث كه با آنها رابطه دارند￾عوق، غذات رو بخور حرف نزن، اه اه حالم بد شد.
سحر میآموزند. برخی گفتهاند این نوع جنها انسانها را فریب داده و از راهشان
منحرف میكنند و گاهی اوقات گرگها آنها را شکار کرده و میخورد و آنها نیز فریاد

1401/09/26 14:33

زده و میگوید: چه كسی مرا نجات میدهد ولی كسی او را نجات نمیدهد. )بحار ج
))125 ص 60
همه بچهها بلند بلند خندیدن و شروع کردن به خوردن، دست پخت مادر من بین
همه بچه،هایی که ما رو میشناسن معروف شده از بس که خوشمزه هست و بچهها
هر جا حرف غذا میشه با آب و تاب از دست پخت مامانم تعریف میکنن، چند سری
شده دوستهامون اومدن فقط برای این که غذای مامانم رو بخورن برن و علنا گفتن
که برای دیدن شما نیومدیم، حالمون رو گرفتن.
یک لحظه بد دلم گرفت، از ته دل فقط از خدا خواستم برای هیچکدوم از این چهار
نفر مشکلی پیش نیاد و همیشه از مشکالت دور باشن و خدایی نکرده از این
اتفاقها براشون نیاوفته، به قولی احساساتی شدم و دیدن دوستهام تو اون حالت
که با خوشحالی کنار هم غذا میخوردیم و میخندیدیم و توپ هم نمیتونست
رفاقتمون رو تکون بده، آرامشی به وجودم تزریق کرد.
جمع کردن میز و تمیز کاری نهار رو سپردم به بچهها و خودم رفتم با استرس و
اضطراب یک دوشی بگیرم که خدا رو شکر اتفاقی نیافتاد، فقط چشمم به جای لک
که میخورد، یاد حرفهای علی میافتادم و زمین و زمان رو مورد عنایت قرار میدادم.
تو همون هین که داشتم حوله رو بر میداشتم یهو صدای علی اومد:
حوله رو روی هوا پوشیدم و پریدم بیرون که دیدم وحید دراز به در از افتاده کف￾یا خدای محمد.
پذیرایی و بچهها هنگ کردن.

1401/09/26 14:34

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/09/26 14:36

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/09/26 14:37

گرفتم ولی پاس شد( یکی یکی بچهها اومدن دم دانشکده، وحید که اومد حسابی
بررسیش کردم که حالش خوبه یا نه، امتحانش هم خوب داده بود، همه اومدن جز
احسان، باالخره آقا تشریف فرما شدن.
-چهقدر دیر اومدی، فکر کنم آخرین نفر بودی!
احسان: برای این که دستشویی شماره دو داشتم.
-اها رفتی سرویس؟
احسان: نخیر روی برگه.
علی: یعنی خراب کاری کردی رو امتحان؟ دیوانه تو دفعه دومه این درس رو پاس
نمیکنی.
احسان: خب چیکار کنم نمیتونم یاد بگیرم، نمیتونم حفظش کنم، هیچ چیزش رو
بلد نیستم، از شانس من هم همون استادیه که از من متنفره من هم از اون متنفرم.
-بهانه نیار احسان، خدا رو چه دیدی، شاید نمره داد بهت تا از شرت خالص شه!
احسان: امیدوارم، چون چندتا چرت و پرت نوشتم تو برگه هر چی بلد بودم.
احمد: خب پس اون قدرها هم خرابکاری نکردی، نگران نباش پاس میشی.
وحید خیلی ساکت بود حرف نمیزد، برگشتم سمتش که ببینم چشه که دیدم خیره
شده به یه سمت، رد نگاهش رو دنبال کردم که رسیدم به مینا، داشت زیر ل**ب
چیزی زمزمه میکرد.
ِ سری دسته وحید رو گرفتم و بچهها رو بلند کردم، این دختر خود ،
شر خود شیطان،
گفتم پاشید بریم من باید برم جایی، که دیدم علی هم نگاهش بین وحید و مینا

1401/09/26 14:38

چرخید، این پسر خیلی چیزها به لطف نشستن تو محافل پدرش و دوستهاش
میدونه، برگشتم باهاش حرف میزنم و اگه الزم شد کمک هم ازش میگیرم.
تو راه به بچهها گفتم:
-شما رو می،رسونم خونه میرم جایی برگردم.
احمد: کجا میری؟
وحید: به تو چه فضول، میره سیسمونی بچهمون رو بگیره.
احمد: سبک مغز یک ذره عقل داشتی اون هم خوردی زمین تموم شد، سیسمونی رو
بابای تو باید بگیره!
وحید: هر چی گفتی خودتی، بابام گفته چون راضی نبوده به این وصلت نمیخره
هیچی، بهروز هم گفت که.
دیگه به بحثشون گوش ندادم، حواسم جای دیگه بود، رسیدیم سر کوچه که علی
گفت:
-من هم باهات میام.
-کجا میای؟ میرم یکم خرید کنم برای خودم، برای مریم هم کادو بخرم، میام زود.
از ماشین پیاده شدن و علی موقع پیاده شدن چشمک زد و گفت:
ای خدا این پسر خیلی زرنگه، یکم با خدا حرف زدم و ازش خواستم هوام رو داشته￾دروغگوی خوبی نیستی.
باشه و بهش توکل کردم و راه افتادم، نیم ساعتی تو راه بودم که توی این سی دقیقه
من بگم هزارتا اتفاق افتاد دروغ نگفتم، انگار زمین و زمان دست هم داده بودن جلو

1401/09/26 14:39

من رو بگیرن، ولی یک زمین و زمان دیگه هم دست هم داده بودن که من برسم
اونجا.
چندتاش رو تعریف کنم براتون، یکیش این که یک دختر گلفروش اومد جلو ماشین
تکون نمیخورد، هرچی بوغ زدم گاز الکی میدادم فقط زل زده بود به من و چسبیده
بود به ماشین، آخر هم یک رهگزر دستش رو گرفت کشید برد کنار خیابون و به من
اشار ه کرد برو، یک بار جلوم یک دختر زد به ماشین جلوییش که هیچ اتفاقی نیوفتاد
فقط الکی بحث دعوا راه انداختن که یهو نمیدونم کجا افسر پیداش شد و راه رو باز
کرد باز مثل رهگزر به من اشاره کرد برو و چندتا مورد خیلی ترسناک همین طور افتاد
تا که سر اون کوچه رسیدم.
همون صدای اون جیغی که تو حمام شنیدم این سری دمه گوشم اومد، با جیغ بلندی
داد زد:
-حق نداری بری.
من چند لحظه از ترس فقط به سمت راستم خیره بودم چون کسی تو ماشین نبود.
سرم رو چرخوندم سمت دره خونه، صالح رو دیدم که اشاره کرد برو همون اشارهای که
رهگزر و افسر و بقیهشون بهم کردن، که متوجه شدم همهشون همین ناجی من،
یعنی صالح بودن.
نمیدونم چرا اینقدر بهش اعتماد دارم، حتی یک درصد شک ندارم که ممکنه دروغ
بگه، االن هم داره مثال ِخفتم میکنه یا میخوان اون تو بکشنم یا هر بالیی سرم
بیارن، فقط مطمئن بودم هر جا اون هست من در امانم.

1401/09/26 14:40

از تو داشبورد ماشین یک آیت الکرسی در آوردم که بخونم، زیاد آدم مذهبی نیستم
مثال نماز نمیخونم و روزه نمیگیرم مسجد و مراسم مذهبی به جز محرم نمیرم و از
این حرفها ولی به مسلمون بودن و پیغمبر و امامها معتقد هستم و ارادت خاصی به
حضرت علی و حضرت ابوالفضل دارم، ولی باز هم با همه این حرفها حضرت
ابوالفضل برام جایگاه خیلی خاصی داره که نمیتونم براتون توصیف کنم ولی دلیلش
رو خیلی خیلی خالصه بهتون میگم.
همونجور که گفتم پدرم رئیس بانک شعب بانک کشاورزی بود، البته االن بازرس کل
شعب غرب تهرانه، من رو خواهرم مدر سهمون مدارس غیر انتفاعی بانک بود،
راهنمایی که بودم یک روز بعد مدرسه داشتم میرفتم سوار سرویس بشم که
شخصی من رو به زور سوار ماشین کرد و برد و از همین داستانهایی که دزدها از پدر
بچه پول میخوان و آخر هم برم گردوندن، همون موقع که مادرم از طرف مدرسه
میفهمه من رو دزدیدن با قلب شکستش فقط توسل میکنه به حضرت ابوالفضل و
من رو بیمه ابوالفضل میکنه که همون هم به نظرم باعث شد که آزادم کنن و سر
کوچهمون ولم کنن. خب برگردیم.
یک آیتالکرسی خوندم و توکل به خدا و حضرت ابوالفضل کردم و از ماشین پیاده
شدم. به سمت اون خونه که میرفتم تعدادی آدم تو کوچه بودن که بهم زل زده بودن
که هالههاشون رو میدیدم بعضی سفید و بعضی سیاه که دو به دوتا کنار هم بودن،
یک سفید یک سیاه، شاید بیست نفر یا بیشتر نمیدونم، هاله سیاهها با نفرت و
هاله سفیدها با نگاهی که بهم آرامش و قدرت تزریق میکردن، زل زده بودن، باالخره
رسیدم دره خونه مشکی و قرمز و تا خواستم در بزنم، در خود به خود با صدای تیکی
باز شد و داخل رفتم. خونه خیلی قدیمی و خیلی کلنگی بود، از درب زنگ زدش
معلوم بود ولی یک باغچه بسیار زیبا با درختهای قدیمی بزرگ و زیبا و یک عالمه

1401/09/26 14:42

درختچههای گل که البته االن فصل زمستونه گل نداشتن ولی زیاد بودن، گوشه
حیاط قرار داشت و یه تاپ قدیمی زنگ زدهای هم کنارش بود، یک سمت حیاط
نزدیک خونه فکر کنم سرویس بهداشتی یا انباری قرار داشت که بعدها فهمیدم یک
اتاقک مخصوص بود.
دمه در ورودی رسیدم در زدم و بلند سالم کردم و یک صدای آروم پیر مردی رو
شنیدم که گفت:
کتونیم رو در آوردم و داخل شدم و کل خونه رو از نظر گذروندم )اینقدر با دقت نگاه￾بیا تو جوون.
کردم که هنوزم با جزئیات یادمه( وارد که میشدی یک پذیرایی بزرگ بود که مبلی
توش نبود فقط دورتادور پشتی بود، به طرز فوق العادهای خونه تمیز بود، با این که
وسایل همه قدیمی بودن ولی از تمیزی برق میزدن، رو ديوارها تابلوهایی با آیههای
قرآن و اسماء هللا وجود داشت، یک قسمت یک کتابخانه بزرگ پر کتاب بود، یک
قسمت یک میز کوچک و یک تلوزیون بیست و پنج اینچی بود و گوشه اتاق یک
تخت ساده بود که همون پیر مرد روش نشسته بود، کنارش یک تلفن از این سبز
قدیمیهای دکمهای بود، کنار تخت یک در بود که فهمیدم در آشپزخونه هست و اون
طرف پذیرایی سه تا در بود که دوتاش اتاق خواب بودن و یکیش هم داخلش حمام و
سرویس بهداشتی بصورت جداگانه قرار داشت.
پیر مرد: دید زدنهات تموم شد پسر جون؟
-واقعا معذرت میخوام، سالم، خیلی خونه قدیمی و زیبایی دارین، من بهروز هستم
مزاحم شدم بگم...
که حرفم رو قطع کرد:

1401/09/26 14:43

خودم میدونم پسر جون، من قراره همه چیز رو برات تعریف کنم بعد داری اینها رو
میدگی.
بلند بلند خندید که من هم از حماقتم خندم گرفت.
پیر مرد خطاب به کسی گفت:
-بابا جان دوتا چایی بیار دخترم.
-ببخشید میتونم اسمتون رو بپرسم؟
پیر مرد: آره بابا جان، بپرس.
خندم گرفت که خودش هم خندید و گفت:
- اسمم محمده، همه مشهدی محمد صدام میکنن.
همون موقع بود که یک خانم بارداری با یک سینی چای اومد و سالم کرد و خواست
خم شه که سریع بلند شدم و سالم کردم، سینی رو ازش گرفتم، به نظرم خیلی خانم
خوب و متینی اومد و معلوم بود که حسابی داره تو دوران بارداری اذیت میشه،
شکمش خیلی بزرگ شده بود و صورتش عین گچ سفید شده بود بعد از خداحافظی
از ما رفت بیرون، به گفته خودشون که ما راحت حرف بزنیم.
مشهدی: دختر دوستمه، همین خونه بغلی زندگی میکنه، یک جن که عاشقه زیبا
بود، تو خواب بهش تجاوز میکنه، من هم ماجرا رو براشون تعریف کردم، متاسفانه
دوست و رفیق دوران بچگیم که پدر زیبا باشه چند روز بعد از غصه و استرس دق
کرد، زیبا میخواست بچه رو هر جور شده از بین ببره، ولی من از جانب فرستادگان
هللا مامور بودم که هم حقیقت رو بهشون بگم هم زیبا رو راضی کنم بچه رو نگه داره،
با هزار زوری که بود وقتی فهمید دستور از باال اومده که بچهی دورگش زنده بمونه

1401/09/26 14:44

فقط گفت باشه ولی جواب همسایهها رو چی بدم گفتم چند روز میفرستم بری
شهرستان و تو در و همسایه پخش میکنم با پسر خواهرم ازدواج کردی، وقتی
برگشتی میگیم که شوهرت سر زمین مار نیش زده مرده تو هم دو ماهه برگشتی،
همین هم تعریف کردیم ولی امان از حرف مردم که پشت سرش گفتند نذاشتن یک
هفته از مرگ باباش بگذره، من هم همه جا پر کردم که دختر یتیم تنها تو محل
خوبیت نداره، وقتی هم که با شکم باال اومدش دوماه بعدش برگشت همونها که
پشتش حرف میزدن، جلوش گریه و عزاداری میکردن که بمیریم برای خودت و بچه
یتیمت که هم خودت یتیم شدی هم بچت هم بابات رو از دست دادی هم شوهرت
رو، دیگه همین روزهاست که بچهش به دنیا بیاد ولی چیزی که بقیه نمیدونن اینه
که صالح با اذن خدا با زیبا ازدواج کرد، درسته مردم نمیبیننش ولی همین که زیبا
میتونه ببینتش و یک جن مذکر که از صد تا آدم مردتره رو باال سرش داره که مراقب
نیکو سرشتن، جزء جنیان
خودش و پسرش هست، براش کافیه، صال طایفتا
مسلمان و بسیار مهربان هستند.
من فقط با تعجب داشتم نگاهش میکردم.
مشهدی حرفهاش رو ادامه داد:
-میدونم برات عجیبه ولی تو خودت هم جزوی از این خانوادههای عجیب هستی
باید بهش عادت کنی.
مشهدی: حاال گاماس گاماس پسرم، بذار اول یک اورادی بین تو و صالح بخونم که￾متوجه نمیشم یعنی چی مشهدی؟
بتونین راحت هم رو ببینید و اول صالح از خودش برات بگه بعد من شروع کنم.
که من باز شاخهام بدتر از قبل زده بود بیرون، مگه میشه؟

1401/09/26 14:45

بعد چند لحظه زیر ل**ب وردی خوند.
یک دفعه دیدم مردی خوش چهره با صورتی خیلی سفید ولی زیبا و مردانه،
چشمهای آبی یخی و موهای پرکالغی، بینی خوش فرم و صاف، لبانی خیلی قرمز که
تو صورت مثل گچش خیلی خودنمایی میکرد، با لباسهایی سراسر مشکی، کنارم
نشسته.
چشمهام به پاهاش که رسید فک کردم از مچ پا نداره که بعد فهمیدم وردی خونده
که پاهای سم مانندش رو حتی مردمان خودش هم نبینن چه برسه به انسانهای
اطرافش،
مخصوصا زیبا که تاثیر منفی روش نذاره.
صالح: سالم بهروز.
من با قیافه متعجب:
صالح: خب میدونم که کلی سوال تو ذهنت داری و من و مشهدی دونه دونه برات￾سالم.
توضیح میدیم.
من ولی این دفعه به خاطر صدای جذاب و زیباش پوکر فیس شده بودم و ابروهام باال
رفت و با چشمهای گرد نگاهش کردم.
صالح: چیه چی شده؟ مگه جن دیدی؟
و بلند بلند خندید که من و مشدی هم خندهمون گرفت.
-آره، جنی به این زیبایی و خوشصدایی ندیده بودم، شاخهام در اومده!

1401/09/26 14:46

صالح: همهی جنها مثهل من خوشگل و خوش صدا نیستن، این رو یادت باشه.
صالح: بله دقیقا، خب بذار شروع کنم، اول از اینکه چرا زودتر نیومدم باهات حرف￾بله در جریانم، مثا اون که کنار تختم بود یا اون که تو حمام بود.
بزنم، همونطور که میدونی زندگی جنیان با انسانها در زمان سلیمان نبی از هم جدا
شد و جنیان از دید آدمها مخفی شدن، ولی همون موقع هم هنوز کسایی که از
جنیان جادوگری یاد گرفته بودن بین بقیه انسانها زندگی میکردند، بیشترشون
آدمهای خوبی بودن ولی چند انسان بدسیرت هم پیدا میشد که از جادوی سیاه
شیاطین استفاده میکردند، برا همینه که فقط میتونستم کاری کنم چند لحظه من
رو ببینی، برای انسانها نیاز هست وردی خوانده شه که بصورت دائم بتوانند جنیان
رو ببین.
اصل ارتباط با جنهای مسلمان با رعایت موازین شرعی و به شرطی که فرد دارای
ظرفیت و توان الزم باشد و برایش ضرر نداشته باشد، مانع شرعی نداشته باشد،
مشکلی نداره، فقط ورد باید توسط یک جادوگر خوب و مسلمان مثل مشهدی
خونده بشه تا اون فرد و جن بتونن برای همیشه هم رو ببینند. قبل هر چیز از معرفی
خودم شروع میکنم. اسمم صالح بن میثاق هست از قبیله بنیالقماقم، در طایفه ما
قبیلههای مختلف و زیادی وجود دار ه، همونطور که انسانها بد و خوب دارن جنیان
هم بد و خوب دارن، ولی فرق ما با شما اینه که اگه سمت بد رو انتخاب کنیم
چهرهمون تغییر میکنه و زشت و ترسناک و شیطانی و کریه میشه، هر چی کار
بعضا به فرشتههای الهی تبدیل نکوتر انجام بدیم چهره زیباتری نصیبمون میشه،
میشیم، من جزء دسته جن،های مسلمان هستم که مثل تو نیستم که اسمم

1401/09/26 14:48

?#قسمت_دوم#رمان#وارث_انتقام?

1401/09/28 14:12