انگار رو هوا راه میرفت و مههای کنارش تکون میخورد، پچ پچ کنان به جسمم
نزدیک میشد.
من هر کاری کردم نتونستم صدایی از خودم در بیارم یا تکون بخورم و با اون حس
ترس و اضطراب قفل شده بودم، میدیدم رو صورت جسمم با این که دما پایین اومده
بود عرق سرد کرده بود و حس میکردم داره قلبم تند تند میزنه.
یک دفعه شبح سرش رو برگردون سمت باال که من از ترس میخکوب شدم، صورت
بیزی بزرگ و شدیدا سفید با دو بیزی چشم مانند و تو خالی که تا عمق نگاهش
تاریکی بود و پوچی و نا امیدی و سوراخی جای بینی و یک دهن خیلی دراز که انگار
داره نیشخنده بلندی میزنه، ولی دوخته شده بودن به هم و ل**ب باال و پایینش
یکم از هم فاصله داشتن و بینش باز بود، خون ازشون میچکید.
اون ل**بهای دراز با اون نیشخند از هر چیزی توی دنيا برای من ترسناکتر بود و
بهم حس ناامیدی شدیدی القا میکرد. البته تا به اون لحظه!
دستش رو بلند کرد سمتم و من رو میکشید سمت پایین، خیلی درد شدیدی داشتم
میکشیدم و دلم میخواست از درد فریاد بزنم ولی نمیتونستم و دهنم باز نمیشد،
عذاب میکشیدم که یک دفعه اون مرد سیاه پوش تو اتاق ظاهر شد، اون شبح تا
روش رو برگردوند سمت سیاه پوش من با داد بلندی به شدت از خواب پریدم و تو
جام نشستم و کل تخت از عرقم خیس شده بود، جوری که لباسهام به تنم
چسبیده بود انگار کلی آب ریختن روم، همه لحظات رو با جزئیات حتی با داشتن
همون درد کشیدن شدید یادم اومد و از ترس لرزیدم.
1401/09/26 14:20