داوود عمارت صراف با سه تیکه از زمینهای شالی رو برای صدیف و خواهراش
گذاشته بود، باقی اموال یعنی، عمارت خودش، دوازده قطعه زمین شالی و حجره بازار
رو به نام خودش کرد.
ولی صدیف مجبور شد عمارت رو به گرگی که چندین سال چشم بهش داشتخواهرا زمینهای خودشون رو به نام صدیف زدن، چون شوهرانی ثروتمند داشتند،
بفروشه و حق دو خواهرش رو بده.
با پول باقی مانده ارثش تونست ویالی بزرگی نزدیک زمینها بخره و با وسایلی از
عمارت که نگه داشته بود با دوتا از کنیزها که یکیشون باریزان که دیگه گرد پیری به
روش نشسته بود، به ویال نقل مکان کردند. خونه بزرگ پنج خوابهای بود که تو
حیاطش اصطبل و طویله هم داشت.
چندتا اسب، گاو، مرغ، خروس و اردک و غاز هم مونده بود که به ویال آوردن.
صدیف یک شالیکار و یک کارگر برای نگه داری حیوانات و رسیدن به باغچه
استخدام کرد و با باقی مونده پولش یه حجره خیلی کوچیک دور از حجره های بزرگ
برادرش خرید و با همین مال و اموال شروع به کاسبی خودش کرد.
ولی وای که بسوزه پدر حسادت و کینه که آدمیزاد هرچی میکشه از این حسادت
ِ
شر
و کینهست. تو همون زمون که صدیف نقشه میکشید چجوری مال و اموالش رو زیاد
کنه تا چشم برادرش رو در بیاره و ازش جلو بزنه، شهریار داشت با پسر عموی
عزیزش خداحافظی میکرد تا به دیار فرنگ برای رسیدن به آرزوش، دکتر شدن بره،
الحق که این پسر هر چی خوبی تو گلپری بود رو به ارث برده بود، ولی دلش پیش
دریا موند و رفت. صدیف این سالها حرفهای زیادی راجع به اجنه از زبون جیران
بیرون کشیده بود، جیران هیچوقت به افکار صدیف شک نکرده بود. فکر میکرد از
1401/09/28 15:20