The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

داوود عمارت صراف با سه تیکه از زمینهای شالی رو برای صدیف و خواهراش
گذاشته بود، باقی اموال یعنی، عمارت خودش، دوازده قطعه زمین شالی و حجره بازار
رو به نام خودش کرد.
ولی صدیف مجبور شد عمارت رو به گرگی که چندین سال چشم بهش داشت￾خواهرا زمینهای خودشون رو به نام صدیف زدن، چون شوهرانی ثروتمند داشتند،
بفروشه و حق دو خواهرش رو بده.
با پول باقی مانده ارثش تونست ویالی بزرگی نزدیک زمینها بخره و با وسایلی از
عمارت که نگه داشته بود با دوتا از کنیزها که یکیشون باریزان که دیگه گرد پیری به
روش نشسته بود، به ویال نقل مکان کردند. خونه بزرگ پنج خوابهای بود که تو
حیاطش اصطبل و طویله هم داشت.
چندتا اسب، گاو، مرغ، خروس و اردک و غاز هم مونده بود که به ویال آوردن.
صدیف یک شالیکار و یک کارگر برای نگه داری حیوانات و رسیدن به باغچه
استخدام کرد و با باقی مونده پولش یه حجره خیلی کوچیک دور از حجره های بزرگ
برادرش خرید و با همین مال و اموال شروع به کاسبی خودش کرد.
ولی وای که بسوزه پدر حسادت و کینه که آدمیزاد هرچی میکشه از این حسادت
ِ
شر
و کینهست. تو همون زمون که صدیف نقشه میکشید چجوری مال و اموالش رو زیاد
کنه تا چشم برادرش رو در بیاره و ازش جلو بزنه، شهریار داشت با پسر عموی
عزیزش خداحافظی میکرد تا به دیار فرنگ برای رسیدن به آرزوش، دکتر شدن بره،
الحق که این پسر هر چی خوبی تو گلپری بود رو به ارث برده بود، ولی دلش پیش
دریا موند و رفت. صدیف این سالها حرفهای زیادی راجع به اجنه از زبون جیران
بیرون کشیده بود، جیران هیچوقت به افکار صدیف شک نکرده بود. فکر میکرد از

1401/09/28 15:20

سر کنجکاوی که این سوالها رو میپرسه. صدیف از جیران شنیده بود که اجنه جای
گنجها رو بلدن، شنیده بود آدمها با سحر و جادو اجنه رو غالم خودشون میکنن و
ازشون کار میکشن و اجنه مجبورن به نحو احسن کارشون رو انجام بدن و هر کدوم
اندازه صدتا مرد بازدهی دارن.
شنیده بود که خیلی از آدمهای پولدار دنیا از همین راه مال و اموالش رو به دست
آوردن... کاش که هیچوقت نمیگفت! جیران به عزیز بیشتر از دو دخترش وابستگی
داشت جوری که اگه یک روز عزیز رو که مثال به خونه عمههاش رفته بود رو نمیدید،
مریض میشد، این نقطه ضعف افتاد به دست صدیف تا افکارش رو عملی کنه.
يک روز که جیران داشت تو باغچه سبزی میچید، صدیف وسط روز اومد ویال و
سراغ جیران رو گرفت و گفت بریم جایی که کسی مزاحم نشه حرف بزنیم.
صدیف، جیران رو برد ل**ب مرداب و شروع کرد به حرف زدن، ولی با هر کلمهای که
از دهنش خارج میشد حال جیران بد و بدتر میشد.
صدیف: این هجده سال زندگی من هیچی ازت نخواستم، حتی این که دو رگهای و
مادرت از جنیان بوده هیچوقت به روت نیاوردم و تو سرت نزدم. بچهم رو دو رگه کردی
و بازم چیزی نگفتم. فهمیدی برادرم از خان بابا دست خط گرفته تو عالم بیهوشیش
بازم چیزی نگفتم. ولی حاال خوب به حرفهام گوش کن که اگه جواب نه بدی هم
طالقت میدم هم عزیز و میفرستم فرنگ پیش شهریار که دیگهام برنگرده، دخترها رو
هم شوهر میدم تهران.
باید تعدادی اجنه رو غالم من کنی، نه یکی دوتا، حداقل ده تا، یکیشون هم باید فقط
برده خودم باشه یعنی هر چی من میگم بگه چشم حتی اگه تو نخواستی.

1401/09/28 15:21

دارم بهت میگم جیران، اگه انجام ندی، بالیی سرت میارم که مرغهای آسمون به
حالت گریه کنن.
من باید حال این برادرم رو بگیرم و اونقدر مال و اموال بدست بیارم که همه انگشت
به دهن بمونن چه برسه به داوود و اون زنکهی افلیجش،
و هی گفت و تهدید کرد، هی گفت و تهدید کرد.
جیران دلشکستهی مونده از کار دنیا، گفت:
ولی آخر عاقبتش با خودت که عاقبته خوشی نداره، پول باد آورده رو باد میبره آقا￾چقدر صدیفه من عوض شده، دیگه نمیشناسمت آقا جانم، چشم صدیف خان،
جان، من هم فقط به خاطر ترس از ندیدن پسرم و دوری دخترهام این بدبختی رو به
جون میخرم، برو، شب انجامش میدم.
صدیف خوشحال و خرم از نقشهای که کشیده و قراره عملی بشه، به سمت حجره
برگشت ولی جیران با قلبی شکسته و تنی لرزون از ترس آینده و عاقبت این کار شوم
به ویال رفت و تا شب از اتاقش خارج نشد.
جیران که کمی جادو و جنبل بلد بود چندتا کتاب جادو هم داشت، از درد دل
شکستش چنتا ورد پیدا کرد که اجنه شرور رو احضار کنه و به غالمی بگیره که
عاقبت شومتری داشته باشه که کاش اقال جیران با خودش و خانوادهاش لجبازی
نمیکرد و این کارو انجام نمیداد.
شب که رسید و همه اهل خونه خوابیدن، جیران با ده تا سنجاق قفلی تو دستش
صدیف رو پشت حیاط برد و شروع به خواندن اوراد کرد.

1401/09/28 15:22

هر دفعه که وردی میخوند، یک جن مذکر با صورتی بیزی شکل و با چشمان بیزی و
تو خالی و پر از ترس و نا امیدی با دهانی دراز که ورد باعث شده بود به هم دوخته
بشن و ازشون خون بچکه، ظاهر میشد.
جیران فوری سنجاق قفلی رو به تنشون میزد.
به همین ترتیب ده جن رو احظار کرد و سنجاق به تنشون زد و دهانشون رو دوخت.
به یکیشون اشاره کرد که این غالم حلقه به گوش توست آقا جان، ولی دروغ بود،
جیران فقط وردی خونده بود که اون غالم فقط حرف صدیف رو گوش بده نه حرف
جیران رو، بقیه بخت برگشتهها به حرف هر دو گوش میدادن، ولی رازی این وسط
بود که جیران تا آخر عمرش به زبون نیاورد.
این که با مردن جیران، این ده جن آزاد میشند.
اون موقع هست که انتقامشون رو خواهند گرفت.
عزیز که مانند مادرش اجنه رو میتونست ببینه، با دیدن غالمان پدرش نزدیک بود از
ترس سکته کنه. وقتی با مادرش در میون گذاشت، جیران همه چیز رو براش تعریف
کرد.
نگاه غالمان به عزیز جوری بود که انگار به حسابت خواهیم رسید!
ولی عزیز از طایفه جنیان نیکو یه دوستی داشت که پدر بزرگ همین آقا صالح
خودمون بود، به نام عیثم، که همیشه از عزیز مراقبت میکرد.
الحق که عزیز هم در رفاقت چیزی کم نذاشته بود، با این که عیثم چیزی احتیاج
نداشت و کاری از عزیز بر نمیآمد ولی عزیز در محبت و رفاقت پیشی گرفته بود،
روزی جیران عیثم رو پیش خودش فراخوند و اونجا با رضایت خود او تعهد خونی بین

1401/09/28 15:23

عزیز و نوادگانش و عیثم و نوادگانش بست که تا زمانی خون جنیان در بدن عزیز و
هر کدوم از نوادگانش جریان داشته باشه، خود عیثم و نوادگانش از اون دورگه
مراقبت و محافظت کنن، چون میدونست که جنیان شرور قسم خواهند خورد که
خودشون و نوادگانشون هر *** تا آخر دنیا خون جیران در رگهاش باشه رو نابود
کنن.
عمر طبیعی جنیان تقریبا دو برابر انسانهاست و حتی بیشتر.
زندگی صدیف ازین رو به اون رو شده بود.
یکی از غالمان براش صندوق بزرگی از گنج آورد، به همه به دروغ گفت تو زمین برنج
پیداشون کرده، روز به روز حجرهها و زمینهای بیشتری میخرید و عمارت صرافها رو
چند برابر گرونتر پس گرفت، گاوداري بزرگی بنا کرد که بزرگترین گاوداري استان بود
و از سراسر استان حتی شهرهای دیگه برای تهیه شیر و گوشت به گاوداري صدیف
میاومدن.
از درباریان تهران برای دریا و ساحل خواستگاران ثروتمند و خانواده دار میاومد یکی
از یکی با اصل و نسبتر، ولی جیران به ازدواج دخترا راضی نبود، با این که اون زمان
رسم بود دختران تو سن خیلی کم ازدواج میکردن ولی جیران گفته بود تا دیپلم
نگیرن شوهرشون نمیده مگه این که مجنون و عاشق بشن و داماد تعهد کنه که بزاره
دخترش درسش رو ادامه بده. داوود که همچنان در حیر ت و گیجی این ثروت باد
آورده برادرش قرار داشت، وقتی جریان رو برای آسیه تعریف کرد، آسیه از حرص
خوردن و عصبانیت این که چرا همه زمینها رو ازشون نگرفتی سکته کرد و جون داد.
داوود موند و تنهایی خودش.

1401/09/28 15:24

بعد از جریان انحصار وراثت، هم تک برادر و هم خواهرانش با اون قطع رابطه کرده
بودند.
عزیز که از بچگی با دختر عمش سلیمه دلداره هم بودند، جریان رو با پدرش در میون
گذاشت و عمه و شوهر عمش از خدا خواسته که عزیز دامادشون بشه، رضایت
دادند. صدیف آنچنان عروسی برپا کرد که از عروسی خودش و جیران با شکوهتر،
دستور داد چندین گاو سر ر اه عروس و داماد قربانی کنند.
-عزیز و سلیمه هم در عمارت صراف ها ساکن شدن و ظاهرا همه چی به خوبی
میگذشت.
ولی هیچکس از کینه و ناراحتی همسران اون اجنه که بدست جیران به بردهگی گرفته
شده بودن خبر نداشت جز جریان.
چون از عواقب کارش با خبر بود و دورادور از دوستان خودش میشنید که چه کینهای
به دل گرفتن.
فقط به خاطر جادویی که خوانده شده بود، تا بعد از مرگ جیران کاری نمیتونستن
پیش ببرن.
ولی بیکار هم نشسته بودن.
زن یکی از اجنه سخت به دنبال جادو سیاهی بود تا جیران رو از سر راه برداره.
سالها و روزها از پس هم گذشتن... دریا و ساحل هر دو با دو برادر از دربار تهران
ازدواج کردن و به تهران رفتند، صدیف برای خودش خان بلند مرتبهای شده بود که
اسمش رو کرور گاری و سواره نمیکشید.

1401/09/28 15:35

همه جا حرف از زندگی و ثروتی بود که توپ هم نمیتونست تکونش بده، وقتی
میخواستن کسی رو به خوش شانسی و ثروتمندی مثال بزنن میگفتن مثل زندگی
صدیف یا مثل ثروت صدیف.
امان از این که هم زندگی هم گنجش مثالی بود به مثال گنج قارون که یک شبه دود
شد رفت هوا.
عزیز ولی در قبال پدرش کسب و کار خودش رو راه انداخته بود و بیشتر سعی میکرد
با همون سرمایه اولیه و تالش شبانه روزیش، ثروت خودش رو به دست بیاره.
چون همیشه تیکههای مادرش رو راجع به گنج یک شبه پدرش، میشنید. جیران
همیشه میگفت این زندگی و اموال عاقبت نداره، این پول باد آورده گریبان گیر
همهمون میشه. این عمارت رو آبه.
همونطور که گفتم همسر یکی از جنهای حلقه به گوش، به هر دری میزد تا این
جادو رو از بین ببره و آخر هم موفق شد.
جادوگری رو پیدا کرد که جادوی سیاه بلد باشه و راه و چاه این مشکل رو میدونست
و راه حل رو به اون جن فروخت. هر جادوی سیاهی، بهایی دارد.
قبال گفته بودم که جیران پوستی داشت بسیار سفید و مثل برف، میگن که به حدی
پوستش سفید بوده که تو سیاهی شب میدرخشیده و اطرافش رو روشن میکرده.
صدیف از حرص و طمع پول بیشتر شبها تا بعد از غروب سر زمینهاش یا تو
گاوداري میموند و به غالمهاش دستور میداد که کار کنن.

1401/09/28 15:36

تا اینکه یک شب، شبی از همین شبها، جیران به سراغش رفت تا ازش درخواست
کنه با هم به خونه برگردند و شاید بتونه تو راه صدیف رو راضی کنه که دیگه دست از
سر جنیان برداره و ازشون به ازای آزادیشون رضایت بگیره.
دوتایی از سمت جنگل راهی عمارت شدن، جیران دامنش رو باال زد و جلوتر راه افتاد
که بتونن جایی که پاشون رو قرار میدن ببینند،
که از بخت بدش شغالی به ساق پاش حمله کرد و چنان گازی ازش گرفت که گوشت
پاش کنده شد.
صدیف با داد و فریاد شغال رو فراری داد، جیران ولی ماجرا رو فهمید.
اون شغال همون همسر یکی از غالمان بود که با جادوی سیاهی که جادوگر بهش
داده بود، به شغالی با دندانهای زهرآگین، تبدیل شده بود.
گازی که از جیران گرفت باعث شد به سرعت زهر در بدنش پخش بشه.
صدیف به سرعت با جیران در آغوش، خودش رو به عمارت رسوند و گاریچی رو
فرستاد به دنبال طبیب، جیران که میدونست زیاد وقت نداره با تنی خیس از عرق و
زبانی خشک شده، به صورت بریده بریده شروع کرد به صحبت با صدیف و عزیز:
جیران: صدیف جانم، آقا جانم، نور دو چشمانم، جانه جانانم، زیاد وقتی ندارم، کاش
ازم طالق گرفته بودی و من راضی به اون کار نمیشدم، کاش زودتر خدا جونم رو گرفته
بود که به این مصیبت گرفتار نمیشدیم.
اون شغال همسر یکی از غالمان بود که میدونست بعد از مرگ من همه غالمان از
بند آزاد میشن، حتی غالم حلقه به گوش خودت، حاال اونها تا انتقامشون رو نگیرن
دست از سر ما بر نمیدارن، من که دیگه عمرم به دنیا نیست ولی تو مراقب خودت

1401/09/28 15:37

باش. عزیز جانم، عزیزه دله مادر، پاره تنم، جگر گوشم، من با عیثم عهد کردم که از
تو و هر کسی از نسل تو که خون دورگهای ما در بدنش باشه، مراقبت و محافظت
کند، ولی باز هم مراقب خودت و همسرت و بچه تو شکمش باش، به سلیمه بگو که
دوماهه حاملست و پسری در راه دارید، به دخترانم بگو که...
و جیران حرفش نیمه تمام ماند و قبل از رسیدن طبیب که کاری هم ازش ساخته
نبود، رفت.
زهر به قلبش رسید و اون رو از حرکت متوقف کرد...
اینگونه شد که باالفاصله بعد از مرگ جیران، غالمان آزاد شدن و به دیار خود
برگشتن ولی برای مدت کوتاه، چون به زودی برای انتقام بر میگردند.
تازه اتفاقات شروع خواهد شد.
شروع اتفاقاتی که، زندگی وارثان خون جیران رو دچار تشنج و ترس و اظطراب کرد.
تا مراسم هفتم جیران، عزیز به سختی بیمار شد، روز ششم عیثم به سراغ عزیز اومد
و ازش خواست با هم صحبتی داشته باشند.
عیثم: عزیز، رفیق دیرینهی من، میددونم در غم از دست دادن مادر پری رویت
حسابی عذادار و رنجوری، ولی مواردی هست که باید بهت اطالع بدم.
جنیانی که از بند آزاد شدن از فردا روند انتقام خودشون رو شروع میکنند، اونها
قسم خوردن که از صدیف و هر کدام از نوادگان که وارث خون جیران هستند به
سختی انتقام بگیرند.
مخصوصا که در این مدت، صدیف به سختی شکنجهشون کرد و عذابشون داد،
کینهای صد برابر کینه شتری به دل گرفتند.

1401/09/28 15:38

من و دوستانم میتونیم از جان تو محافظت کنیم، ولی برای پدرت و اموالش کاری از
ما ساخته نیست، لطفا از من ناراحت نشو، من وظیفهای در قبال صدیف ندارم، به
حرمت پیوند تعهدی که بین من رو جیران بانو با رضایت قلبی خودم بسته شد،
موظف هستم از تو و نوادگانت که در معرض خطر باشن، محافظت کنم، ولی پدرت،
متاسفم عزیز.
عزیز: میدانم عیثم جان، همونطور که مادرم دمه مرگش اعتراف کرد، من مدتها بود
منتظر رسیدن این عاقبت شوم بودم.
حاال هم راضیم به رضای خدا، ممنون که کنارم هستی و از من و پسرم مراقبت
میکنی، کاش کاری ازم برای جبران تمام سالها رفاقتت، بر میآمد.
عیثم: این پسرت دورگه نیست عزیز جان، من در تصویری که بصورت ناواضح از
آینده دیدم، بعد از تو پسر دومت وارث انتقام این اجنه هست.
عزیز هم خوشحال شد و هم ناراحت.
از روز هفتم جیران و بعد از مراسم، روند انتقام شروع شد.
نیمی از آن ده نفر برگزیده شدن سراغ عزیز برن و نیمی هم سراغ صدیف و اموالش.
اول از صدیف شروع میکنم که خودش باعث و بانی تمام این ماجراها هست، البته
صدیف ذات بدی نداشت، متاسفانه شیطانه طمع، آنچنان رخنهای در قلب آدم
ایجاد میکنه که کسی جلو دارش نیست، صدیف فقط چشمانش با فکر بدست
آوردن مال دنیا و به قولی کم کردن روی برادره کاله بردارش، کور شده بود، گوشهایش
ِ هم کر، جیران چندین بار بهش گوشزد کرد که این کار آخر و عاقب خوبی نداره و
شر
آن گریبان گیر خواهد شد، ولی کو گوش شنوا؟

1401/09/28 15:40

از شب روز هفتم به مدت ده روز، تمام گاوهای گاوداري، ده تا ده تا، سقت شدند.
تمام گوسفندان طی ده روز، ده تا ده تا، جوری که انگار گرگ به آنها حمله کرده
بودند تیکه پاره شدند. حجرههای بزرگ داخل بازار که گاوصندوق صدیف هم داخل
آن بود و انبار بر نج، با فاصله ده روز از هم طی مدت ده ساعت سوختند و خاکستر
شدند.
ده روز از آخرین اتفاقاتی که برای صدیف در حال وقوع بود گذشت، روز دهم، ده نفر
از مردمه شهر که دست نوشتهای از صدیف داشتند و در آن دست نوشته این موارد
ذکر شده بود که اینجانب فالنی، فالن مبلغ را، به آقای صدیف صراف، جهت سرمایه
گزاری و غیره سپردهام و ایشان خاطر نشان کردند که در تاریخ فالن یعنی تاریخ همون
روز، اصل پول با سهم فالن درصد آن را، به اینجانب، بازگرداند، هر روز که از تاریخ
ودیعه بگزرد، شخص صدیف صراف موظف به پرداخت ضرر و زیان با فالن درصد به
کل مبلغ میباشد و غیره... پس با این حساب صدیف که همه اموالش رو از دست
داده بود، نمیتوانست در همان تاریخ، حتی یک قران هم پرداخت کنه چه برسه به
اصل پول و چه برسه به سود پول، چه برسه به ضرر و زیان.
از طلبکارانش رخصت خواست تا عمارت رو بفروشه و پول مردم رو با سودش بهشون
برگردونه، باز مردم به حرمت اسم و رسم خاندان صراف، از ضرر و زیان گذشتن،
صدیف که در همین مدت به شدت ضعیف و رنجور شده بود و گرد سفیدی به
موهاش نشسته بود، عمارت رو زیر قیمت به گرگهای دست به نقد بازار فروخت و
بدهی مردم رو تا قران آخر پرداخت کرد ولی در آخر مبلغی که براش موند آنقدر کم
بود کفاف خرید یک بیغوله رو هم نمیداد.

1401/09/28 15:41

عزیز که بهت گفتم یک عاقبت اندیشی کرده بود و کسب و کار خودش رو راه
انداخته بود، آنقدر سرمایه داشت که برای خودش و همسرش و پدرش یک ویالی نه
کوچک نه بزرگ تو مرکز شهر خریداری کنه و همچنان کار و کاسبی خودش رو هم
داشته باشه، از پدرش درخواست کرد که قدم رو چشمهای ما بذار و کنار ما زندگی
کن.
صدیف هم پذیرفت و با پسر و عروسش هم خانه شد، این داستان غمانگیز به
سرعت تو کل استان پیچید و ذهن همه رو درگیر کرد، یک عده دلسوزی میکردند،
یک عده حسادت میکردند و میگفتند حقش بود، باد آورده رو باد میبره.
داوود ولی حاال که پیر مردی فرتوت بود، زمینها و مراتع و حجرههای خودش رو به
اشخاص اجاره داده بود، بیشتر در آمد رو برای شهریار به فرنگ میفرستاد و باقی رو
خرج خورد و خوراک و حقوق کارگران عمارت میکرد، بعد این همه سال نزد برادرش
رفت، تا هم از او دلجویی کنه و هم ازش بخواد که با داوود در عمارت او زندگی کنند.
صدیف تا برادرش رو دید اون رو در آغوش کشید و مثل ابر بهار گریه کرد.
صدیف: دیر آمدی خان داداش، دیدی چجور جیرانم پر پر شد، دیدی چجور من رو
درمانده رو تنها گذاشت، دیدی چجور اموالم دود شد و رفت هوا، دیدی چطور زندگیم
از دستم رفت.
و همینطور گفت و گریه کرد.
داوود: گریه نکن برادرم، تو همون صدیف پهلوون هستی، زشته کم بیاری، زشته
اینطور خودت رو ببازی، اومدم ازت بخوام که با من به عمارت بیای که هم من تنها
نباشم که غم تنهایی من رو پیر کرد، و هم اگه خواستی به کسب و کارت ادامه بدی،

1401/09/28 15:42

ناسالمتی من برادر بزرگت هستم، خودم دستت رو میگیرم، پاک کن این اشکها رو
از صورتت.
صدیف کمی فکر کرد و فکر کرد تا بهترین تصمیم رو بگیره.
صدیف: ازت ممنونم برادر، با این قضیه که بیام و کنار تو زندگی کنم هیچ مشکلی
ندارم که راضیام هم کنار تو باشم و هم مزاحم سلیمه و عزیز نشم، از خدا که پنهون
نیست، از تو چه پنهون، آنقدر دلتنگت بودم که گاهی آرزو میکردم کنارم میبودی و
در آغوشت آنقدر گریه میکردم که به خواب برم، مثل همان زمان که مادرمان از دنیا
رفت، تا صبح در آغوشت گریه کردم و همونجا خوابم برد و تو هم جم نخوردی که
من از خواب نپرم، یادت میاد؟
داوود با چشمانی اشکی، میان هق هقش به خنده افتاد و گفت :
-بله خوب یادمه تمام دست و پام خواب رفته بود، بعد این که خان بابا بغلت کرد من
تا یک ساعت نمیتونستم تکون بخورم.
و با هم شروع به خنده کردند.
این چنین شد که صدیف به عمارت برادرش رفت و تا روز آخر عمرش که دور نبود، در
عمارت ساکن شد.
روز دهم اقامت صدیف در عمارت، هنگامی که صدیف در خواب بود.
درست قبل از اذان صبح.
صدیف خواب دید که روح از جسمش جدا شده و در کنار جسمش نظارهگر خود
بود.

1401/09/28 15:43

پنج تن از آن غالمان آزاد شده از بند با همان چهره،های بسیار ترسناک، صورت بیزی
بزرگ و به رنگ گچ، دو چشم بیزی مانند که تا انتها در آن تاریکی بود و همان دهان
دراز به هم دوخته شده که از آن خون میچکید.
ولی با یک تفاوت، بعد از آزاد شدن از بند، از خوشحالی برای گرفتن انتقام پوزخندی
بلند به ل**ب داشتند، به او نزدیک میشدند.
چهار تن از آنها دستها و پاهای صدیف رو گرفتند و یک نفر از آنها سر صدیف رو،
و همزمان شروع به پچ پچ کردند، چنان زمزمهها ترسناک و رعبآور و عذابآور بود که
روح صدیف دستهاش رو رو گوشش گذاشت و شروع به فریاد کشیدن کرد ولی
دقایقی نگذشت که فریادش از درد بود.
بله، اجنه همزمان که زمزمههای عذاب آور میکردند، شروع کردن به کشیدن
دستها، پاها و سر جسم صدیف، و روح او که تمام درد رو حس میکرد، با تمام
وجود فریاد میزد.
بعد از دقایقی آنچنان با قدرت اعضای صدیف رو کشیدند که از بدنش جدا شدند.
خون به شدت به همه چا پاچیده شد و چیزی ازش نموند جز تکه و پارههایی و
روحش به سمت پروردگار شتافت و از عذاب راحت شد.
)تصور کنید که انگار زنده زنده اعضای بدنت رو با کشش و زمزههای وهمآور زیر
گوشتون از جا بکنند، چه درد طاقت فرسایی.(
این مردن رو خدا به روز هیچکس نیاره پسرم.
داوود که قصد این رو داشت صدیف رو برای اقامه نماز صبح بیدار کنه، وقتی به اتاق
او رسید، با دیدن بدن تکه تکه شده صدیف و تخت غرق به خون اون، دستش رو به

1401/09/28 15:44

قلبش گزاشت و از ترس سکته کرد و به زمین افتاد و در دم جان داد و مرد، حتی
توان فریاد زدن هم پیدا کرد.
اینطور که دو برادر قربانی عمل نا به جای صدیف شدند.
خب این جا ماجرای صدیف رو نگه داریم و بر گردیم سراغ عزیز و اتفاقاتی که بعد از
هفتم جیران براش افتاد.
خب این جا ماجرای صدیف رو تموم کنیم و برگردیم سر اغ عزیز و اتفاقاتی که بعد از
هفتم جیران براش افتاد.
از شب هفتم مادرش، روزی نبود که عزیز با خیال راحت سرش رو به زمین بزاره، هر
روز و هر روز اتفاقات عجیب و ترسناکی براش می افتاد که جونش رو به لبش رسونده
بود،صد البته که اگر عیثم نبود، در همون روزها جان داده بود.
ولی جریان عزیز با پدرش خیلی فرق داشت، اون اجنههای پلید با وجود عیثم و
دوستان نیک سرشتش، هر زمان که میخواستند بصورت مستقیم خودشون کار
عزیز رو تموم کنند و جونش رو بگیرند، عیثم و دوستانش سر میرسیدند و یا از بین
میبردنشون یا فراری میدادند.
تا زمانی که تعداد اجنههای آزاد شدهی شرور به شش رسید، آنها با مشورت با یکی
از شرورترین افراد فرقهشون تصمیم گرفتند کاری کنند که عزیز بیشتر متوهم بشه و
در آخر خودش به خودش ضربه بزنه یعنی باعث بشن عزیز خودکشی کنه.
به همین دلیل هر روز و هر روز باعث آزارش میشدند و خونش رو به جوش آورده
بودند، کاری میکردند که عزیز روزی هزاربار آرزوی مرگ کنه و این جریان سالهای

1401/09/28 15:45

سال طول کشید، روزهایی بود که سلیمه فکر میکرد عزیز مجنون شده و تعادل
روانی نداره.
مخصوصا بعد از اون روز که خدمتکار عموش با عجله به دنبالش اومد و اون رو با
خودش برد و عزیز جنازهی تکه تکه پدرش و خونی که همه جای اتاق ریخته شده بود
و همچنین جنازه عموش که از ترس سکته کرده و روی خونها افتاده بود رو با چشم
خودش دید.
عزیز یعد از اون روز دیگه عزیز قبل نبود.
خب اول حادثهی کشتن شدن دوتا از چهار اجنه رو که به درک واصل شدن در اون
روزها برات تعریف کنم و بعد از نهار ادامه داستان مجنون شدن عزیز رو.
شب هفتم جیران، قبل از اذان صبح زمانی که عزیز کنار همسرش غرق خواب بود، با
صدای تق تق از سمت آشپزخانه از خواب پرید، بلند شد و زیر ل**ب عیثم رو صدا
کرد.
آروم به سمت آشپزخانه قدم برداشت، هر چه نزدیک تر میشد صدا بیشتر و بیشتر
میشد، صداهایی شبیه همون صدایی که شبها تو خونههامون میشنویم و میگیم
که به اصطالح وسایل قلنج کردند، ولی این صداها از وسایل نبود، بلکه توطئهای بود
که عزیز رو به آشپزخانه بکشند و اونجا جونش رو بگیرند. صداها دور عزیز رو احاطه
کرده بود، هر جا سرش رو برمیگردوند جهت صدا عوض میشد.
عزیز در اون تاریکی انقد کالفه شده بود که دستش رو روی گوشهاش گذاشت و
نشست وسط آشپزخانه، ولی چند لحظه بعد با این که تقتقها در همه گوشه کنار به
گوشش میرسید، حس سرما و مور مور شدگی از پشت سرش حس کرد.

1401/09/28 15:46

خب باالخره خون دورگه در رگهاش بود، میتونست وجود از ما بهترون رو حس کنه.
اونها هم این رو میدونستن و میخواستند با سر و صدا حواسش رو پرت کنن و از
پشت بهش ضربه بزنن.
رسیدن عیثم همزمان شد با پایین آمدن چماق از دست اولین اجنه و برگشتن سر
عزیز و دیدن چهرهی ترسناک، با همون حالت که باال سر صدیف بودند، عزیز با
دیدن اون چهره کامل خشک شده بود، تاحاال چیزی ترسناکتر از این ندیده بود،
جنی با اون قیافه و ل**بهایی خونین با پوزخند و دوخته شده به هم و دستی سیاه
و استخوانی با ناخنهای خیلی بلند و چرکین که انگار هزار حشره از آن آویزون بود و
چماغی در اون دستان که سمت سرش نشانه گیری شده بود.
در همان زمان میثاق به جن حمله ور شد و با قدرت زیادی که داشت اون رو از بین
برد و به سمت عزیز رفت که همچنان در شک بود، وردی خوند و به صورتش فوت
کرد که عزیز از بهت دراومد و میثاق رو به آغوش کشید، بعد از تشکر از او با هزار
فکر در سرش به سمت رختخوابش رفت و خوابید، این اولیش،
دومین بار عصر دو روز بعد بود.
در زمان قدیم مردم بعد از غروب آفتاب به حمام عمومی نمیرفتن، باور داشتن که
شگون نداره، یا اجنه جمع میشن اون تو و... اون روز حسابی بارون اومده بود و همه
جا گلی شده بود، عزیز عصر که داشت از حجره برمیگشت خونه، دستی نامرئی
محکم هولش داد که به زمین خورد و همه جونش پر از گل و کثافت شد.
طاقت نداشت تا صبح صبر کنه، برگشت حجره و یک دست لباس برداشت و گفت:
_ خدایا به امید خودت.

1401/09/28 15:47

به سمت حمام عمومی رفت.
تو حمام جز متصدی، پرنده هم پر نمیزد، دالک هم حتی نبود.
عزیز مجبور شد همه کارهاش رو خودش انجام بده، حموم عمومی به این صورته که
وسط حموم یک فضای بزرگه.
نوبتی میشینی رو سکو و دالک به سر و بدنت کف میریزه و تو بعد این که خودت رو
شستی میری تو اتاقک ها دوش میگیری.
فضای حموم با چنتا چراغ نفتی یکم قابل دید بود.
عزیز شروع کرد به سر و بدنش کف زدن و خودش رو شستن که با این که چشمهاش
بسته بود، حس کرد نور حمام کم شد و هوا به شدت سرد شد، هر چی صدا زد:
هیچکس نیومد، سری مالقه آب رو پیدا کرد یه مالقه ریخت رو سرش که بتونه￾برار جان، برار جان.
چشمهاش رو باز کنه که کاش نمیکرد.
این جن، پدر همون جنیه که تو توی حمام دیدی، خوب دقت کن.
تا چشمهاش رو باز کرد دومین جن با ناخنهای بلند گلوی عزیز رو گرفت و
انداختتش رو زمین.
همونجور که ورد میخوند تا هم صدای عزیز رو ببره و هم زجرش بیشتر شه، فشار
دستش رو دور گلوی عزیز بیشتر و بیشتر میکرد، جوری که جای انگشتهای
استخونیش تا هفتهها رو گلوی عزیز مونده بود.
ولی عزیز قبل اثر کردن ورد زیر ل**ب اسم عیثم رو آورده بود.

1401/09/28 15:48

عیثم چند لحظه بعد سر رسید و چنان دو گوشه ل**ب جن رو از پشت سرش
کشید و ل**بهاش از هم پاره و شد کل صورت جن رو خون گرفت و با کالم خدا
اونقدر ضعیفش کرد که تونست با یک دعا از بین ببرتش.
اگه االن هم سری به اون حمام تو اون محله بزنی، آبکنار امروزی، هموز هم لک محل
مردن اون جن باقی مونده.
_پس علی درست میگفت، اون لکهها نشون دهنده محل مردن جنیان هست؟ اون
جن هم برای همین صورت خیلی خونی و ترسناک بود؟ تداعی ل**بهای پاره شده
پدرش بود؟
صالح: فقط جنیان شروری که به دست ما جنهای مسلمون در رکاب خدا، با کالم
هللا کشته میشن. بله درسته.
-پس اونی هم که تو حمام بود، یکی از جنیانی بود که تو اون روز کشتی، مثه اون
جنی که اونشب باال سرم تو اتاق کشتی؟
صالح: بله درسته.
مشهدی: خب دیگه طوالنی نمیکنم که امروز داستان رو تموم کنیم، چون از فردا باید
آموزشهات رو پیش صالح شروع کنی.
چهار جن و شش پسرشون متحد شدند برای از بین بردن تو، صالح به تنهایی از
پسشون بر نمیاد، باید کمکش کنی، تو آخرین وارث خون جیران هستی. فرزند اول
عزیز به نام نعمت و فرزند دوم با فاصله سه سال به نام محمد به دنیا آمدند، محمد
وارث بعدی بود. همونطور که گفتم، جنیان نتونستن کاری کنن که عزیز رو به دست
خودشون از بین ببرن، ولی به وسیله جادوی سیاه کاری کردند که عزیز به جنون

1401/09/28 15:49

رسید. سلیمه گاهی از ترس عزیز، به همراه بچهها، به منزل مادرش جاکلین، پناه
میبرد.
عزیز به شدت پرخاشگر، عصبی و بیثبات شده بود. عیثم هر چه تالش کرد نتونست
این جادو رو از عزیز بر داره. عزیز و سلیمه صاحب دو فرزند دیگه هم شدند، دو
دختر با فاصله سنی دوسال، به نامهای گل بانو و نور بانو. در ده سال بعد، روز
سالگرد هفتم مرگ جیران، سلیمه باز از ترس دیوانه بازی عزیز به منزل مادرش رفت
و عزیز رو تنها گذاشت. عزیز به محمد گفته بود که هر وقت کسی قصد آزارت رو
داشت، زیر ل**ب نام عیثم رو زمزمه کن و این فرصتی بود برای از بین رفتن خودش.
دو اجنه به سراغ محمد رفتن و باقی در منزل عزیز کمین کردند که زمانی که عیثم به
سراغ محمد میره، اینها هم به کار عزیز خاتمه بدن. همون هم شد، وقتی عیثم
سرگرم نجات محمد بود، یکی از اجنه به قدری در ذهن عزیز نفوذ کر د و تحریکش
کرد که عزیز با پای خودش به درون مرداب رفت و غرق شد. دو روز بعد جنازه عزیز رو
در کنارههای اسکله کوچکی در همان محل زندگیشان که به نام آبکنار نامگذاری شده
بود، پیدا کردند. بعد از عزیز، به ترتیب پسرش محمد، عمویت منصور پسر محمد و
تو پسر مهراد، وارثان انتقام هستید.تو آخرین وارث هستی که آخرین قطرههای خون
جیران در رگهات باقی مونده. چیزی که تو رو با بقیه متمایز میکنه این هست که تو
از خوانواده مادریت وارث آخرین قطرههای خون پدر جده مادرت که یک جادوگر بود
نیز هستی. ما میتونیم بهت اوراد الهی رو آموزش بدیم و تو از اون استفاده کنی، این
که خون یک جادوگر هم تو رگهاته باعث میشه اوراد رو راحتتر حفظ کنی و یاد
بگیر.

1401/09/28 15:50

ولی در جنگ با اونها فقط تو و صالح هستید، من حتی توان بلند شدن هم ندارم،
باید در جایی دور از محل زندگی انسانها، اجنه رو دعوت به مبارزه کنید، ولی باید
بدونی این پایان ماجراست، یا تو زنده میمونی، یا اونها.
برای این کار هم عجله نکن، یک توطئه دیگه در کاره که صالح به کمک دوستانش به
اون پی برده. اونها یک دختر که قسم خورده تا همیشه دشمنت باقی بمونه، رو برده
خودشون کردند، اول باید دسیسه اون رو از بین ببریم.
فعال آموزشهات رو شروع میکنیم، بعد از امتحاناتت، برنامه ریزی میکنیم.
من دیگه خسته شدم بهتره نهار رو بخوریم و بقیه کارها رو به صالح میسپرم، باور
کن که از دیشب تاحاال حس میکنم دهانم کف کرده، تا چندین روز، باید روزه سکوت
بگیرم.
همه بلند بلند خندمون گرفت.
من رفتن تا صالح میره و نهار رو برامون میاره، دوتا چایی برای خودم و مشهدی بریزم
که خستگیمون در بره.
مطمئن هستم که هیچکدوم نشده داستان زندگی خانوادگیتون رو به این عجیب و
غریبی، از زبان یک جادوگر، در کنار یک جن، بشنوید.
میتونید تصور کنید؟
صالح برگشت و اولین کاری که کرد این بود، مثل سریهای قبل، مشهدی رو بلند کرد
به سرویس برد، و دمه درب سرویس منتظر میایستاد تا مشهدی صداش کنه و
دوباره اون رو به روی تختش برگردونه.

1401/09/28 15:51

با برگشتشون، شروع به خوردن یکی از خوشمزهترین غذاهای عمرم کردیم، خورشت
به آلو به همراه آش انار، به همراه ترشی مخلوط و دوغ محلی که اشتهای آدم رو چند
برابر میکرد.
وقتی نهار رو خوردم، فقط دلم میخواست دو روز جدا از هر فکر و خیالی بخوابم،
احساس سبکی میکردم، حاال دیگه همه چی رو میدونستم، فقط نمیدونم با این
فکر که هر لحظه ممکنه مینا بهم حمله کنه چطور آرامش داشته باشم.
البته فکر کن، مینا مثال یهو جیغ زنون با یه چاقو کوچولو میدوه سمتم و میگه :
-میکشت بهروز.
بعد پاش گیر میکنه میخوره زمین.
صالح باز ذهنم رو خونده بود، گفت:
-وای آره فکر کن، چقدر بهش میخندیم.
-میشه قبل خوندن افکارم بهم بگی؟
صالح با خنده گفت:
- معذرت میخوام، ولی اون دختر رو دسته کم نگیر، اون دیگه االن یکی از بردگان
شیطان هست، که کلید ورودش به دنیای تاریک، کشتن توست، ماموریت داره.
ولی ما از پسش بر میایم نگران نباش.
اول حساب اون رو میرسیم، بعد میریم سراغ بقیه، غذات رو تموم کن.
بعد از اتمام نهار هر دو رو بغل کردم و از ته دل ازشون تشکر کردم، صالح هم گفت

1401/09/28 15:52

برای آموزشها به سراغت میام، ولی امتحاناتت هم فراموش نکن، دوتا باقی مونده
درسته؟
-بله، فقط دوتا، نگران نباش.
صالح: وقتی خونه رسیدی هول نشو، اتفاق خاصی نیوفتاده، دوستانم مراقب بودند.
-چطور؟ اتفاقی برای دوستام افتاده؟
صالح : نترس چیز مهمی نیست، برو خونه میفهمی.
ازشون خداحافظی کردم و به سرعت سمت خونه روندم، تمام مدت استرس دست از
سرم برنداشت.
بیست دقیقه بعد به خونه رسیدم، فقط احسان و احمد خونه بودند و در سکوت
کامل یک گوشه نشسته بودند. ترسیدم.
-سالم بچهها.
احسان: سالم چه عجب اومدی باالخره.
-علی و وحید کجان؟
احمد: بیا بشین برات تعریف کنم.
رفتم و رو مبل کنارش نشستم.
-خب بگو دیگه!
احمد: دیشب بعد از این که علی بهت زنگ، گفت که خونه دوست پدرت میمونی،
ما همینجا تو سالن خوابیدم، حدود ساعت چهار صبح بود که با صدای جیغ و داد
وحید از خواب پریدیم و دیدیم داره به سر و صورتش چنگ میزنه و خودش رو محکم

1401/09/28 15:53

میزنه، علی که کنارش بود، چند لحظه خشکش زده بود و بعد شروع کرد به قرآن
خوندن که وحید وحشیتر شد و بعد از چند لحظه از هوش رفت، زنگ زدیم اورژانس
و بردیمش بیمارستان، تمام صورتش خونی شده بود، ما هم صبح اونجا بودیم، تازه
برگشتیم،ولی علی پیشش موند، االن هم زنگ زد مرخصش کردند و دارن با آژانس
برمیگردن خونه.
خونه که رسیدن دویدم دم در و زیر بغل وحید رو گرفتم و کمکش کردم بیاد بشینه،
به علی سالم کردم و رفتم سراغ وحید.
-سالم عشقم، کجا بودی بدونه من؟
وحید با حال نزاری گفت :
-وقتی خودتو لوس میکنی از دوری من کارت به بیمارستان میکشه، مجبورم بگم که￾چه عجب به من گفتی عشقم.
یک وقت سری بعد خودکشی نکنی.
به بچهها نگاهی انداختم که با غم و ناراحتی لبخند میزدند.
یک حسی بهم میگه کار خودشونه، به خاطر من وحید رو اذیت کردند، چون
میدونن وحید اول از همه رفیق فاب منه، روش خیلی حساس بودم، بیشتر از بقیه
بچهها، از نقطه ضعفم سوءاستفاده کردند، به حسابتون میرسم لعنتیهای آشغال.
-خب حاال بگو ببینم چی شدی؟ انقد دلتنگم بودی که به خود زنی افتادی؟ یک زنگ
میزدی میاومدم پیشت دیگه!
وحید: مرسی که باالخره عشقت رو ابراز کردی سوسول بچه.

1401/09/28 15:54

اونشب که با بچهها به هم شب بخیر گفتیم من سرم به بالش نرسیده خوابم برد.
خواب دیدم تو ی بیابان برهوت که تا چشم کار میکرد زمین بایر بود، گرمای طاقت
فرسایی داشت جوری که ل**بهام از تشنگی و خشکی ترک ترک شده بود، باد
داغی میوزید که همه بدنم رو میسوزوند، بودم.
اصال مثل خواب نبود، من همه چی رو حس میکردم، انگار واقعا همونجا بودم، عین
جهنم بود.
بعد از چند دقیقه که تو همون حالت داشتم میسوختم و حتی قطره اشکی نداشتم
که از چشمهام بیاد، پچ پچهایی دوروبرم میشنیدم.
بلند گفتم:
- کسی اینجاست، لطفا کمکم کنید.
هی تکرار کردم که پچ پچها بلندتر شد، خیلی عذابآور بودن، رعب و وحشت رو بهم
القا میکردن، میخواستم دستم رو به گوشهام بگیرم که نشنوم ولی دستم بسته
بود، هم زمان که زمزمههاشون بلندتر میشد من هم صدای فریاد از دردم بیشتر
میشد که یک دفعه دیدم یک عالمه عقرب بهم حمله کردن و نیشم میزدن.
من تاحاال انقدر خوابم رو حس نکرده بودم بهروز، من تاحاال انقدر درد نکشیده بودم،
فرو رفتن هر کدوم از نیش عقربها رو به صورت و بدنم حس میکردم و به یاد دارم،
بعدشم که علی بیدارم کرد و بردنم بیمارستان.
صالح : هفاف و دهار به سراغش اومده بودند.

1401/09/28 15:54