The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

دست آزادم و بردم باال و ماسک اکسیژن و برداشتم.
-د..ک..
حرفم کامل نشد.در بزرگ اتاق باز شد و از پشت پرده های عجیب جلوم دختر ریزه نقشی با لباسای مخصوص به
سمتم اومد و با دیدنم ابروی چپش و باال انداخت و گفت:
-بهوش اومدی!
خیلی دوست داشتم حال خوبی داشتم و بهش می گفتم.
نه االن مرده ام روح مرده ام رو تخت داره نگاهت می کنه!
به سمتم اومد و به دستگاه کنارم زل زد و با سرعت از اتاق خارج شد.
چشم بستم.آروم آروم خوابمگرفت و میون درد قفسه سینه ام و فشاری که روش حس می کردم.بین خس خسایی
که اصال شبیه نفس کشیدن عادی نبود بیهوش شدم.
وقتی دوباره چشم باز کردم.تو یک اتاق دیگه بودم.اتاق قبلی احتماال قسمت مراقبت های ویژه یا چیزی مثل این
بود.وارد بخش شده بودم.
دست راستم و کامل گچ گرفته بودن.
پیشونیمم بخیه خورده بود.
صورتمم که نگم بهتره!
حالم خوب نبود این مهم بود؟ معلومه که نبود!
وقت مالقات که شد در اتاق باز شد و نگاه خشکیده ام و به افرادی که یکی یکی وارد اتاق می شدن دوختم.
محمد مهدی! هستی،روهام،یاسمن،مهران!
همه بودن بینشون مامانم دیدم.

1401/06/31 13:21

مامان؟ یه اسم پنج حرفی که زندگیم و جهنم کرد!
یاسمن با لبخند کنارم نشست و بی حرف دستم رو گرفت.فضا بد جور گرفته بود.
نگاه اخموی محمد و غمگین هستی.
می دونستم محمد هیچ وقت نمی بخشتم.می دونستم براش تموم شدم.
کاری و کردم که سال ها پیش یکی از دوستاش انجام داده بود و زنده نمونده بود.
و اون حاال ازم عصبی و ناراحت بود درکش می کردم.
روهام کنارم خم شد و موهام و ناز کرد.
پچ پچ گونه گفت:
-بعدا حسابت رو می رسم.
برخالف جمله تحدیدیش صورتش اگر چه گرفته بود و پریشون اما چشماش مهربون بود.
همشون آشفته بودن حتی هستی ای که ماسک زده بود به خاطر آنفالنزاش.
حتی مهرانی که از موقعی که اومده بود اول گل های رز سفیدش و کنارم روی میز کنار تخت گذاشته بعدش ساکت و
گرفته به پنجره زل زده بود.
حتی مامانی که فرقی با مرده نداشت!
خبری از موهای بلوند و لختش نبوددخبری از آرایش و جواهرات گرون قیمت و لباسای جذبش نبود.
مامان..دیگه مامان نبود!
تو انگشت دست چپش دیگه حلقه ازدواجی نبود.
اون روزی که با یاسمن رفتیم پزشکی قانونی و اونجا تایید کردن کسی قصد تعرض بهم داشته و اون عموم بوده.
وقتی رفتن و عمو رو بازداشت کردن این زن مرد.

1401/06/31 13:22

منم بودممی مردم به خاطر مردی به شوهر و بچه اش خیانت کرده بود که دنبال دخترش بوده! یه مریض.
زیر چشماش سیاه بود و به چشمام زل زده و از چشمای هم رنگ چشمام اشک میومد.
گریه می کرد؟ هه
همه ساکت بودن و تنها صدای کمکمذبلند شده ی گریه ی مامان سکوت اتاق و می شکست.پشیمون بود؟ آره بود.
دیر بود؟ خیلی دیر بود!
محمد مهدی تحمل نکرد و با حرص از اتاق خارج شد و هستی با نگاهی آروم دستم و فشرد و پشت سر محمد از اتاق
خارج شد دیگه نمی دیدمشون.
مطمئن بودم!
یاسمن با اخمای درهم رفت سمت مامان و گفت:
-پیله کردی که بیای مالقات دخترت خب اومدی !با گریه هات چیزی درست نمی شه حال نیازم خوب نیست بهتره
بری!
من نه برام گریه های مامان مهم بود و نه دلگیریه مهران و نه اخمای روهام و نه اعصبانیت یاسمن از گریه های دلیل
خود کشیم.براممهم چشم آبی سنگ دلم بود که آخرین بار قبل از پریدنم از دره به سمتم دویید تا دستام رو بگیره
ولی حاال نیست!
مامان با حرف یاسی مثل فنر از جاش پرید و به سمتم اومد و چنگی به دستم زد دستم و با انزجار عقل کشیدم
نگاهی به دستم و دستش انداخت و بی اهمیت شروع کرد به حرف زدن
_ دخترم ببخ...شید منو ببخش خواهش میکنم

1401/06/31 13:23

به هق زدن و چشم های گود افتاده از اشکاش نگاه کردم توی گودی چشم هاش فریاد روبا دوتا گوی ابی دیدم یک
دره و یک مو رنگی بی رنگ و پرشون و دیدم
_ دخترم من و میبخشی به پات میفتم زندگی مامان ببخش من رو اون جوری رفتار میکرد که ...که باورم میشد
و روی زمین زجه کنان نشست
فریادم وقتی من افتادم و پرت شدم زجه کنون روی زمین نشسته؟
_ باعث شد من فک کنم که تو بدی تو میخوای اون رو ازم بگیری
با این حرفش یاسی جلو اومد و دستش و گرفت و کشید وشروع کرد به بحث و سعی کرد از اتاق بندازش بیرون
چشم های بی روحم رو به یاسمن و مامان دوخته بودم که درحال بحث بودن صداشون عجیب روی مغزم خط
میکشید. باالخره یاسی دست مامان رو گرفت و از اتاق بیرون برد اب دهنم رو به سختی قورت دادم و نسبت به
چینی که از وقتی بهوش اومده بودم بین ابروهام بود و باعث درد کبودی های صورتم میشد سعی کردم بی توجه
باشم این چند وقت یعنی میشه حتی به زندگیمم بی توجه بودم درد کبودی که جای خودش رو داره به روهام و
مهران که هرکدوم توی دنیایی بودن نگاه گذرایی کردم
دلم براشون تنگ میشه نمیشه؟
برای مسخره بازی و کارهای مهران
برای صبر و حرف های امید وار کننده روهام

1401/06/31 13:24

برای غر غر های تند تند و یک نفس یاسی
یا دلگریمی های همیشگی مهران
یا ... یا کلی چیزای دیگه دلم برای محمد مهدی که ازم متنفره هم تنگ میشع ؟
نفس عمیقی میکشم که قفسه سینم درد میگیره و باعث میشه اخی ناخوداگاه از بین لبهای خشک شدم بیرون بیاد
صدایی که حتی با شنیدن یک اوا هم فهمیدم عجیب بهم ریخته
روهام و مهران سمتم اومدن ک ببینن چیشده که دستم و اروم باال اوردم و همون لحظه یاسی وارد شد و با تعجب به
حالت نیمخیز مهران و روهام چشم دوخت و بعد به من که سعی داشتم اون ماسک اکسیژن رو از روی صورتم بردارم
و باالخره موفق شدم و بعد چند لحظه با کشیدن چند نفس عمیق شروع کردم به حرف زدن با صدایی که انگار
حاصل کشیده شدن گچ روی تخته سیاه بود
_ من قراره برم توی مسابقه پول زیادی بردم.بلیط نروژ و گرفتم. اقامتم جور شد.و اون جا توی کمپانی رقصشون بهم
کار می دن.و حاال میتونم برم فقط باید یک...
سرفه ای خشک کردم که از اعماق قفسه سینم بود
و بعد ادمه دادم
_ مدارکم و حکم و همچی خونه توی گاوصندوقه یاسی خودت میدونی چیاست دیگه
و بعد نگاهم و به مهران دوختم اخماش توی هم بود اما مهم بود؟

1401/06/31 13:25

- مهران کارای پاسپورت و ویزا هم برام انجام بده
و در اخر سرفه دیگه ای کردم و گفتم :
_ و اگر توی حرفم نه ای بیارین و مانع رفتنم بشین جوری ناپدید میشم و میرم که هیچ وقت نتونین پیدام کنین
جوری که انگار اصال وجود نداشتم و میدونین که جدی ام من قراره برم اونجا زندگیم و از نو بسازم میخوام خرابه
های این زندگی و به عنوان مصالح برای زندگی جدیدم توی نروژ بردارم
نفس خش داری کشیدم
_ هیچی رو قرار نیست یادم بره اما قرارم نیست بشینم و عذا این روزاهم بگیرم کمپانی رقص و موسیقی نروژ قبولم
کرده کار دارم اونجا خونه و حقوق و ماشین و همچی و دولت متحمل میشه
مهران که تا اون لحظه نیم خیز بودنش و حفظ کرده بود گفت :
_ یعنی چی نیاز حال و روزت رو نگاه تو تنهایی چجوری میخوای بری اونجا بزار بیای بی..
وسط حرفش پریدم قفسه سینم درد میکرد و گلوم میسوخت و بخاطر حرف زدن های زیادم بود
_ من سالهاست دارم تنها توی یک مملک غریب زندگی میکنم این تازه نیست میتونم از پس خودم بر بیام تصمیمم
گرفتم

1401/06/31 13:26

روهام پوزخندی زد و انگار که داره با خودش حرف میزنه بلند جوردی ک بشنوم گفت:
_ تصمیم گرفتع هه مثل تصمیم خودکشیش
و بعد نگاهم کرد و گفت :
_ قبال اینقد سریع تصمیم نمیگرفتی هنوز دو روز از تصمیم قبلیت برای مرگ نمیگذره
حرفاش زهر داشت درد داشت زخم و تیزی داشت اما
من مردم و تموم شدم من در طی سالها هزار بار مردم وقتی بابام مرد مردم وقتی مامان خیانت کرد مردم وقتی عموم
بهم دست زد مردم وقتی توی تاکسی درحال فرار بودم وقتی سیلی خوردم و زمانی که هرزه خونده شدم از دهن
فریاد و وقتی از دره افتادم من هزاران بار مردم
پس اینا برام درد نداره من حس نمیکنم مرده ها احساس ندارن
برای همین چشم هام رو به نقطه نامعلومی دوختم و گفتم:
_ یاد گرفتم تصمیماتم رو با الویت بچینم و اگه یکیش نشد بعدی اجرا کنم
به محض تموم شدن حرفم روهام از جاش بلند شد که بره بیرون نزدیک در بود که گفتم:
_ هیچکس حق نداره به فریاد بگه که قرار کجا برم
روهام نفس عمیقی کشید و درو باز کرد و محکم پشت سر خودش بست که باعث شد صدای تذکر پرستار بلند بشه
لبخندی زدم که تلخیش باعث شد اشک توی چشام جمع بشه مگ لبخند نبود پس چرا اشک هام اشک شوقه، شوق
از جدایی شوق از تموم شدن شوق از محو شدن شوق از رهایی چشم هایی ابی موهای رنگاوارنگ و ....

1401/06/31 13:27

مهران و یاسی وقتی دیدن حرفی نمیزنم از اتاق بیرون رفتن
مرخص شدم.
چهار روز و پنج ساعت تو بیمارستان موندم و مرخص که شدم.
یاسمن و روهام و مهران برم گردوندن تهران.
مامان؟ مامانمم بود ! با پورش قرمزش پشتمون میومد و یه لحظه ام ازمون دور نشد.
کممونده بود بهش بگم.مامان چه عروسک خوشگل و توچشمی زیر پاهاته!
اما تنها خیره نگاهش کردم.
به چشمای غمزده و اشکیش زل زدم.
نگاهش کردم،نگاهش کردم نگاهش کردم.
بعدش نگاهم و به ماشینش دوختم که کنار پراید کوچیک و داغون مهران غولی بود برای خودش.
به ماشینش طوالنی زل زدم،زل زدم،زل زدم.
برگشتم و به نگاه قرمز و گریونش خیره شدم لبام کش اومد پوزخند زدم.
بابام گفته بود نباید تو خیابون با ماشینای گرون و جیغ توجه جلب کنه می گفت مواظب باشه با عشق می گفت با
غیرت و مردونگی می گفت.
اما حاال یه ماشین گرون و جیغ زیر پاش بود آره خب،بابا نبود!
بی توجه به در باز شده ی ماشینش و تشک مخصوص و بالشتی که رو صندلی عقب برای راحتیم آماده کرده بود
رفتمسمت ماشین روهام که مهران اومد جلوم و گفت ماشین اون راحت تره و روهامم تایید کرد.تو ماشین مهران
جاگیر شدم و پاهای یاسمن شد بالشت سرم و دراز کشیدم و درد داشتم.

1401/06/31 13:28

مامان خشک شده کنار در نیمه باز ماشینش مونده بود.چه توقعی داشت!
مثل فیلمای ترکی در لحظه ببخشمش و با اشک بغلش کنم و به هم برسیم و یک زندگی خوب تجربه کنیم؟
چه رویایی!
کل مسیر خواب بودم.تاثیر دارو ها و حال بدی که داشتم...
کال تو این دنیا نبودم فکرم رو دوتا چیز کلید بود.
فریاد چرا نبود؟ مگه یاسمن نگفت که نجاتم داده! مگه نگفت برام پریده تو دریا؟ پس چرا نبود
دوم این که...حاال باید چی کار کنم؟
چه طوری برم نروژ؟
حاال که مسابقه رو بردم می تونستم راحت برم اما سخت بود،سخت بود دل کندن از هوایی که چشم آبی توش نفس
می کشید.
رسیدیم تهران و به درخواست که نه دعوا و اسرار بی اندازه ام من و بردن خونه ای که وسایالم بود.خونه محمد
مهدی!
خودش و هستی برگشته بودن و من می دونستم ک همه چیز تمومه رابطه امون سرد شده بود.آدم هیچ وقت
فکرشمنمی کنه از کسایی جدا شه که روزی فکر می کرد غیر ممکنه!
اما حالا...همشون شدن خاطره!
یاسمن و مهران پیشم موندن و روهام رفت تا خاله رو بیاره.
با کمک یاسمن دوش گرفتم و عجیب، مهرانی بود که عجیب ساکت بود!

1401/06/31 13:29

روهام و خاله اومدن و خاله قربون صدقه اممی رفت و مدامگریه می کرد و سوپ پای مرغ درست کرده بود و هرچی
من سعی به فرار می کردمنمی شد.
در اخر دو ظرف کامل به خوردم دادن.
-مهران کارای پاسپورت چی شد؟
سرش و برگردوند سمتم و بهمنگاه کرد و آروم گفت:
-دارم حلش می کنم.چون گذرنامه داری کارا سریع تر پیش میره.
بهش خیره می شم.کاش پیش نره!
کاش ...
بعد از خوردن سوپ های خاله که طعمی ازش نفهمیدم و تنها به سختی قورتشون میدادم و مهران هم بعد از جواب
دادن به سوالم مثل این چند وقت بازم توی خودش فرو رفت و به نقطه ای خیره شد
بی توجه به مهران شروع کردم به دیدن تلویزیون
با اینکه هیچی ازش نمیفهمیدم اما مشتاقانه به صفحه زل زده بودم و شاید بخاطر این بود که همه کارکترا افرادی
بودن با چشم های ابی، موهای رنگی و حتی موج صدایی خش دار
توی رنگ های شفقی مانند صفحه گم بودم که با صدای کسی که بطور مداوم اسممو صدا میزد بدون اینکه چشم
هامو از صفحه بگیرم گفتم:
_ بله؟
و درجوابم صدایی سرد بود که جوابم رو داد:

1401/06/31 13:30

- باید بخوابی، دکتر گفته بیشتر از 10 نباید بیدار باشی و به صفحه مانیتور گوشی یا هرچی خیره بشی، اشعه هاش
برات ضرر داره، سرت ضربه خاصی ندیده اما وا..
از جام بلند شدم و بدون توجه به حرف زدن رُهام به سمت اتاق رفتم
چهره بهت زدش رو میتونستم تصور کنم اما نخواستم چون اگر بخوام اینکارو بکنم تصویری که به سختی از فریاد
ساخته بودم محو میشد
این روزا همش بی توجه شده بودم به رُهام به مهران یاسی به همه به جز...
وارد اتاقم شدم
مرتب چیده شده بود
کار یاسی باید بوده باشه یا ....
یا هرکی
شونه ای باال انداختم
مگه فرقی هم داره؟
پشت مانیتور نشستم
رُهام گفت ضرر داره اما مهم نبود
کیس رو روشن کردم که رنگ ابی رنگش توی چشمم خورد
آبی آبی آبی
چرا همچی آبی بود!
چرا صفحه مانتیور دکمه کیس رنگ دیوارا حتی روی گچ دستمم ابی بود!؟
صفحه روشن شد

1401/06/31 13:31

موس رو به سمت گوگل هدایت کردم و شروع کردم به گشت زدن راجب محل تولد جدیدم )نروژ(
بعد از کلی چرخ زدن یک موضوع مهم بود
اینکه 7 سال بعد اقامت تابعیت میدن و این خوب نبود و تنها شرایط اینه که با کسی که نروژیه ازدواج کنم در این
صورت بعد از 3 سال میتونم تابعیت رو بگیرم
مدرک زبانم که ب هر کشوری باال 6 ایلتس قبول میکرد و منم خداروشکر بخاطر اینکه بابا بچگی خیلی رو زبان
حساس بود مدرکم رو داشتم و ویزا و پاسپورتمم که مهران درست میکرد
از جام بلند شدم
روی تخت دراز کشیدم
هزینه ای برای اقامت نمیدادم اما تابعیت و شهروندی مهم بود
یکی که نروژی باشه
سعی کردم از فکرش بیرون بیام و چشمام رو ببندم که ناخوداگاه اسم مایک توی ذهنم نقش بست
اون نروژی بود
میتونست کمکم کنه
چند روز گذشته بود؟
یک هفته!
شایدم دو هفته؟
با کمک مایک پسر دوست سابق بابا تونستم خیلی سریع تر از حد معمول کارارو اوکی کنم.
تو این چند وقت حتی یک بارم از خونه خارج نشده بودم.

1401/06/31 13:32

گفتم خونه!
روی صندلی بار نشسته بودم و به موهای کنار شقیقم چنگ زدم و به صفحه لپ تاپم زل زدم.
عکس خونه ای که برام اجاره کرده بودن تو نروژ رو فرستاده بودن.
بی حوصله عکس رو رد می کردم.
تنها مزایاش گلخونه قشنگش بود!
مهران رو کاناپه کنار تلویزیون مثل اون دفه تو ماشین خوابش برده بود.
گردنش آویزون شده بود و یه لنگش روی مبل بود و شلوارکش رفته بود روی رونش.
تصمیم گرفتم از خونه محمد مهدی برم.
تا هم فریاد پیدام نکنه و هم بیشتر از این جلو چشم محمد نباشم.
فردا می رفتم...و سمساری ام وسایال رو می برد.
وسایالم رو به کمک روهام به یه سمساری خوب فروختم.
سرجمع شد شیش تومن
یخچالی که االن نزدیک ده میلیون بود رو شیش صد به زور ازم خرید!
فردا که من می رفتم اونا ام میومدن و وسیله هارو می بردن.
ولی خب مهم نبود.
مهران رفت و از رابطمون مدارکی و چیز هایی که برای رفتن به نروژ تو مسابقه برده بودم رو گرفت
.کمی لاغر تر شده بودم و موهام رو کمی تیره تر کردم.
دیگه وقت رفتن بود.

1401/06/31 13:32

تا ساعت سه صبح هم من هم یاسمن مثل جغد رو تشک های نرم و رنگی رنگی و گل گلی ای که یاسمن آورده بود و
وسط پذیرایی بی فرشم پهن کرده بود نشستیم
مهران هنوزم رو کاناپه خواب بود.
صدای عقربه های ساعت تو سرم اِکو می شد.
تیک...تاک...تیک...تاک
چشمام می سوخت
یاسمن نزدیک دو ساعت سر رو زانوهام گذاشته بود و گریه می کرد.
ولی من گریه نکردم.
چه میخواستم چه نمی خواستم باید می رفتم.
از کنارش بلند شدم و لپ تاپ رو کناری گذاشتم.
قهوه ساز رو که تنها چیزی بود که جمعش نکرده بودم و روشن کردم
عمو از بازداشت بیرون اومده بود
دادگاه مختومه شده بود.
نمی گم کار پول و پارتیه و...می گم شانس منه!
شاهدی نداشتم.
شاهد برده بود که من با خیلی ها رابطه دارم و ممکنه کار اونا باشه چنگ ها و کبودی های روی بدنم.
مدارک برده بود و ثابت کرده بود که سه بار گشت ارشاد و دو بار توی پارتی مختلط گرفتنم.
من هیچی نداشتم!
دیروز عصر اومد بیرون و گوشی یاسمن زنگ خورد و یاسمن با چشمای گرد شده زد رو اسپیکر.

1401/06/31 13:34

- صدای عمو رو هنوز تو گوشم حس می کنم.
- فکر کردی با شکایت و انداختن من تو بازداشتگاه ولت می کنم؟ آبروم رو بردی مامانت داره جدا می شه من پیدات
می کنم نیاز
بقیش رو یادم نیست.
فقط یادمه که تهدیدم کرد و یاسمن داد و بی داد کرد و جیغ جیغ کنان فحشش داد و گوشیش رو کوبید به زمین.
هر چند که پنج دقیقه بعدش قربون صدقه گوشیش می رفت و قطعاتش و به هم وصل می کرد و صلوات نذر می کرد
تا گوشیش نسوخته باشه.
چون احتماال با قیمت نجومی گوشی ها امکان نداشت بتونه بخره!
قهوه ام و توی ماگ شکالتی رنگم ریختم و به سمت پنجره رفتم.
تکیه زدم به قاب پنجره و به کوچه ی تاریک و خلوت زل زدم.
بی حواس چشم گردوندم و با دیدن صحنه مقابلم کم مونده بود ماگ از دستم بی افته.
فریاد بود!
نزدیک ماشینش گوشه ای ایستاده بود و حواسش به من نبود.
نگاهش به جلوش خیره بود.
هوا سرد بود!
چرا اون پایین بود؟
این موقع شب!
قلبم بی قرار می کوبید.
لبم رو گاز گرفتم و دستم و رو شیشه ی سرد پنجره گذاشتم و بدنم از سرما مور مور شد.

1401/06/31 13:34

چرا این جایی چشم آبی؟
انگار سردش شد که کت تیره ای که داشت و تو تنش مرتب کرد و کمی تو خودش جمع شد.
مگه می شد عاشقش نبود!
لحظه ای سرش رو بلند کرد و قبل این که کاری کنم موچم رو گرفت.
نگاه براقش و تو شبم می تونستم ببینم.
قلبم ایستاد و زمان ایستاد و ماگ از دستم افتاد و دست چپم سوخت و قلبم سوخت و خم شدم و با زانو افتادم
زمین.
با صدای شکستن ماگ مهران از رو کاناپه پرت شد پایین و هول شده و گیج به اطراف نگاه کرد و یاسمن اما همچنان
خواب بود.
فوری بلند شدم و پرده رو کشیدم و به بیرون خیره شدم.
صدای الستیکای ماشینش و جای خالیش!
پروازم چند ساعت دیگه بود.
به خاطر زنگ زدن سمساری برگشتم خونه محمد مهدی.
صبح وسایلم و جمع کرده بودم و با یاسمن رفتیم خونش.
اما نیم ساعت پیش سعادت زنگ زده بود و گفته بود ماشین لباس شویی ایراد داره و باید برگردم.
یا پول ماشین و برگردونم یا درستش کنم.
ماشین مهران و برداشتم و رفتم خونه محمد مهدی.
شال زرشکی رنگم از سرم افتاده بود اما اهمیت ندادم و با سرعت از پله ها بالا رفتم و دم واحد صاحب خونه سمسار
هارو دیدم.

1401/06/31 13:35

خبری از دختر حامله اش نبود.
وارد خونه شدم.
کارگرا داشتن اسباب و می بردن از پله ها پایین.
سعادت با شکم گنده اش به سمتم اومد!
می گم شکم گنده اش چون قبل خودش شکمش وارد می شد!
یه مرد پنجاه ساله و کچل!
- کجایی خانوم یه س..
نزاشتم حرف بزنه از کنارش گذشتم و رفتم سمت ماشین لباس شویی.
برگشتم سمتش و گفتم:
- چی شده؟
با اخم به موهای آزادم نگاه کرد و گفت:
- روشن نمی شه.
چند ساعت تا پروازم مونده بود و وقت نداشتم.
بی حوصله و عصبی دکمه ماشین لباس شویی و زدم اما روشن نشد.
همه جاش و چک کردم.
اما کار نمی کرد.
به شانس کوفتیم تو دلم لعنت فرستادم.
از پولی که داده بود کم کرد و منم حرصی از نگاه خیره کارگراش و اخمای مرتیکه از خونه خارج شدم.
از پله ها با سرعت رفتم پایین.

1401/06/31 13:36

از محوطه ساختمون خارج شدم و رفتم سمت ماشینم که یهو صدای ترمز شدید ماشینی اومد و بعدش باز شدن در
هاش.
با تعجب برگشتم و با دیدن فریاد که با سرعت جت دویید تو ساختمون نفسم رفت!
کجا رفت؟
چرا اومده این جا!
نتونستم جلوی کنجکاویم و بگیرم با سرعت دوییدم تو ساختمون و با احتیاط از پله ها رفتم باال و به خونه که نزدیک
شدم کنار نرده ها خودم رو خم کردم و از البه الی نرده ها به باال نگاه کردم.
صدای شکستن چیزی اومد و نعره ی فریاد از تو خونه:
- می گم صاحب این وسایال کجاس؟ واسه چی فروخته؟
قلبم بی قرار شد.
کارگرا دم خونه ایستاده بودن و به داخل نگاه می کردن.
دوباره صدای داد فریاد:
- می گی یا همه اینا رو آتیش بزنم؟
صدای داد سعادت:
- چی کار می کنی روانی؟
هم زمان با این صدا صدای کشیدن چیزی اومد و کمی خودم و بیشتر پنهون کردم اما همچنان نگاهم به در واحد
بود.
کارگرا با سرعت رفتن کنار و تا رفتن کنار یخچالم با قدرت افتاد زمین و حتی از چند تا پله هم رفت پایین!
گرد و خاک و صدای فجیهش باعث شد دستم و بزارم رو دهنم.
صدای نعره ی فریاد:

1401/06/31 13:37

-گفتم...ن..یاز کجاست؟
دست آزادم و رو قلبم گذاشتم.
کارگرا با سرعت رفتن داخل و صدای شکستن میومد.
انگار همه چیز و داشت می شکست.
بین صدای شکستن ها صدای داد فریادم میومد:
- می گی یا همه شون و پودر کنم...
سعادت انگار به خودش اومده بود.
صدای داد و بی داد همسایه هارو هم کنار در واحد جمع کرده بود.
- مننیاز نمیشناسم، نشکن مرتیکه، یک تومن پولشه. ازت شکایت می کنم. پولشون رو دادم. صاحبشونم یه خرمایه
بود داشت می رفت اون ور آب.
صدای شکستن ها قطع شد.
با وحشت و سرعت از پله ها به پایین سرازیر شدم و نمی دونم چه جوری از ساختمون خارج شدم.
دوییدم و پشت ماشین مهران پنهون شدم.
درست چند لحظه بعد فریاد از ساختمون خارج شد.
موهای جدیدا خرمایی رنگش شلخته و در هم به هم پیچیده بود و سینش تند تند از نفس نفس زدن و عصبانیت باال
و پایین می شد.
در ماشینش و باز کرد و چند لحظه دستش و رو سقف ماشین تکیه زد و سرش و رو دستش گذاشت.
قلبم مچاله شد.
اشک تو چشمام جمع شد.

1401/06/31 13:38

نمی دونم شاید توهم زدم
نمی دونم شاید فاصله دور باعث شد اشتباه ببینم.
اما چشماش اشکی بود!
دستش و از سرش فاصله داد و نگاهش خیره به رو به روش بود.
دستم و رو دهنم گذاشتم و هقهقه ام و خفه کردم.
با حرص چشماش و بست و چنگی به موهاش زد و با سرعت سوار ماشینش شد و ماشینش که تو پیچ کوچه گم شد
به زمین افتادم و بغض کرده لب زدم:
- فریاد
بعد چند دقیقه به سمت ماشین مهران رفتم.
خودم و پرت کردم تو ماشین و در و محکم بستم.
سرم و گذاشتم رو فرمون.
صدای قلبم و می شنیدم.
بوم..بوم..بوم.
صدای عقربه های ساعت موچیم.
تیک..تاک..تیک..تاک
نفسم گرفت.
بسه نیاز،نمون نیاز عاشق نباش نیاز
ولش کن دل بکن برو...

1401/06/31 13:38

نفس عمیقی کشیدم.
اون قدر عمیق که بینش وقت کنم بغضم و قورت بدم و اشکام رو پاک کنم.
من قویم...من قویم،من نمی بازم
من می رم ، من این بار می رم
دیگه دیره فریاد،خیلی دیره...
ماشین رو روشن کردم و پام و رو پدال گاز گذاشتم و با سرعت به سمت خونه یاسمن روندم.
گوشی اهدایی مهران توجیبم زنگ می خوره.
در حالی که از کوچه خارج می شم دایره سبز رو لمس می کنم و گوشی رو به گوشم می چسبونم.
-بله روهام؟
صدای فریادی شکل روهام تو سرم اکو می شه:
-نیاز پروازت نیم ساعت دیگه است،چند ساعته کجایی تو؟
با استرس به ساعت موچیم نگاه کردم.
-توراهم،مستقیم میام فرودگاه چمدونم رو بردادید با مدارکم.
با حرص و عصبی گفت:
-برداشتیم،ما فرودگاهیم زود باش.
گوشی رو پرت کردم کنارم و پام رو گذاشتم رو پدال گاز و دنده رو عوض کردم و دور برگدون رو دور زدم.
.
یکی از آهنگای مورد علاقم و با حرص و بلند شروع کردم به خوندن.

1401/06/31 13:39

نمی خوام بکنم یاد تورو
لبم و گاز گرفتم و بغض نزاشتت ادامه بدم
از هر کوچه پس کوچه ای رفتم
از هر میانبری
من باید می رفتم
می رفتم.
چه قدر گذشته بود؟
بیست دقیقه
با سرعت دویدم سمت ورودی فرودگاه.
هرکس از کنارم می گذشت امکان نداشت تنه نخوره.
با سرعت می دوییدم
بینش نگاهم به افرادی می افتاد که با لبخند داشتن از هم خدافظی می کردن.
عکس می گرفتن.
گاهی هم و بغل می کردن
گاهی حرف می زدن
چمدون ها...قدم ها...آدم ها
صدای نازک و جیغ مانند زنی که مدام پروازا رو اعلام می کرد.

1401/06/31 13:41

پروزارو چک کردم
دبی..رفته بود.
-نیاز.
با سرعت برگشتم و دوییدم سمت یاسمن.
چمدون به دست با گریه نگاهم می کرد.
دوییدم سمتش و به نگاه گریونش زل زدم.
روهام از سمت راست دویید سمتمون و نفس نفس زنون مدارکم و داد دستم و گفت:
-
-بدو باید مدارکت رو ببری
سری تکون دادم و به زور چشم از یاسمن گریون گرفتم و دوییدم سمت پذیرش.
روبه دختر جوون با مغنعه تیره اش گفتم:
- پرواز به نروژ،اینم پاسپورت و..
مدارک رو گذاشتم جلوش
بهمنگاه کرد و دفتر چه رو باز کرد و گفت:
-شانس آوردید پروازتون کمی تاخیر گرفت.
وگرنه پرواز های خارجی باید نزدیک چهل دقیقه قبلش آماده باشید.

1401/06/31 13:41

سری تکون دادم و لبم و جوییدم.
مدارک و چک کرد و گفت برم قسمت بعدی.
گیج دور خودم می چرخیدم .
بلیط رو دادم و وسایل و چمدونم رو برسی کردن.
فرستادنم سالن انتظار.
وقتی زن پرواز و اعالم کرد نگهبان همه رو راهنمایی کرد و من خارج شدم و بچه ها رو دیدم.
بغض کردم،اما لبخند زدم بغض زده نگاهشون کردم.
اولین نفر یاسمن تو بغلم حل شد و بعدش مهران که سرش و رو شونم گذاشت و گریه می کرد بعدش خاله رو که
همش دعا می خوند و مظلومانه گریه می کرد.
و در آخر روهام!
-خیلی نامردی اگه دعوت نامه نفرستی
می خندم!بلند و شاد،شاد اما تلخ!
شونه یاسمن رو میگیرم و نگاهش می کنم:
-از طرف من از بچه های باشگاه و بقیه خداحافظی کن به پرهامم بگو بره به جهنم و این قدر اس ام اس های تحدید
آمیز نده!
همشون می خندن ،اما تلخ.
-بدون خداحافظی با ما می ری؟
بر می گردم و با لبخند آرومی به محمد و هستی نگاه می کنم.
با لبخند نگاهم می کنن

1401/06/31 13:42

محمد به سمتم میاد و پیشونیم و نرم و طوالنی می بوسه،برادرانهو محکم.
هستی بغلم می کنه و با خنده می گه:
-نری لب ساحل و استخر لخ...
محمد جوری هستی و نگاه می کنه که هستی ساکت می شه و ریز می خنده.
لبخند می زنم
مهران اشکاش و پاک می کنه و می خنده و می گه:
-راست می گه،چشم سفید نری اون جا...
باز محمد چشم غره می ره و مهران ساکت می شه و من می خندم.
با لبخند می گم:
-مهران، یاسمن رو به تو میسپرم.روهام،مهران و یاسمن و به تو.
بر گشتم و به محمد نگاه کردم و گفتم:
-محمد،هستی و یاسمن ، مهران و روهام رو هم به تو می سپرم.
خاله لبخند زد و مادرانه دستش و رو شونم گذاشت و گفت:
-ما تورو به کی بسپریم عزیز دردونه؟
لبخندم تلخ می شه.
دوباره همشون رو بغل می کنم و ازشون فاصله می گیرم.
یاسمن بلند بلند گریه میکنه و سرش و تو بغل روهام پنهون کرده.
بغضم داره خفم می کنه.اما مهم نیست.

1401/06/31 13:43