The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

- نیاز.
برمی گردم و قلبم وای میسته.
اون از کجا می دونست که من این جام؟
با زانو به زمین می افته و گریه می کنه و دستاش رو به سمتم دراز میکنه من رو ببخش،نرو دخترم برگرد.
نفس نفس میزنه بین زجه هاش دوییده!
دوییده تا بگه نرم؟
چه مامان مهربونی!
نیشخند می زنم و به محمد علامت میدم بلندش کنه و پشت می کنم و می رم.
دوباره از نگهبان ها رد می شم و حالا همشون رو از پشت شیشه ها می بینم.
براشون دست تکون می دم و به سمت پله برقی می رم.
صدای داد و بی داد نگهبان هارو می شنوم.
-ن..یاز
با حیرت برگشتم و به پشتم نگاه کردم.
خیلیا دور فریاد جمع شده بودن.

1401/06/31 13:44

اون نباید تو فضای عمومی می بود!
کلیپش و سه روز پیش داده بودن بیرون!
مردم میشناختنش.
دستم و رو دهنم گذاشتم
مشتش و به شیشه کوبید و داد زد:
- نـیـاز
وقتی فهمید که دیدمش کالهش رو،رو سرش جا به جا کرد و تونستم موهای آشفته و چشمای سرخش و ببینم.
صداش گرفته بود.
- با هم حرف می زنیم...نرو.
بغض کردم و با اشک نگاهش کردم.
چه قدر دیر!
کم کم سر و صدای فریاد توجه هارو جلب کرد و گوشیاشون و دراوردن و شروع کردن به فیلم گرفتن.
فریاد زیر زمینی بود.
اگه میگرفتنش براش بد می شد.
بغض کرده با دست عالمت دادم برو.
پشتم و کردم و راه افتادم که صدای دادش و شنیدم:
- نرو
چون داد می زد می تونستم صداش و بشنوم.
دستم و با حرص رو صورت خیس از اشکم کشیدم و برگشتم سمتش و جیغ زدم:

1401/06/31 13:45

- برو فریاد
مامورای حفاظتی به سمت فریاد رفتن و جمعیت دورش و کنار زدن و فریاد بی توجه بهشون دوباره مشت کوبید به
شیشه و داد زد:
- نیاز...برگرد حرف بزنیم....نرو
مامورا بازوی فریاد و می گیرن و فریاد اون قدر عصبی و دیوونه شده که آرنجش و باال آورد و کوبید تو صورت
ماموری که سعی داشت ببرتش.
مرد با بینی ای که ازش خون میومد افتاد زمین و بقیه مامورا دوییدن تا فریاد و بگیرن.
فریاد هولشون داد و شروع کرد به دوییدن.
مامورا فوری آژیر و زد و دنبالش دوییدن و همه داشتن فیلم می گرفتن.
وحشت زده چسبیدم به شیشه تا فریاد رو ببینم.
جمعیت و کنار می زد و سعی می کرد شیشه رو دور بزنه و به من برسه.
منم همراهش دوییدم تا به قسمت ورودی رسیدیم.
تو یه لحظه نگهبان و کنار زد و سرخ شده و نفس نفس زنون دستم و گرفت و منو کشید سمت خودش.
اون قدر سریع و محکم که کوبیده شدم تو بغلش و بغضم ترکید و دستاش و دور کمرم پیچید و داد زد:
- نمیزارم بری فهمیدی؟ نمی...
مامورا رسیدن و فریاد و گرفتن و کشیدنش عقب ولی ولم نمی کرد.
کمرم درد گرفته بود و نفس کشیدنم سخت بود ولی بوی عطرش و نمی تونستم بی خیال شم.
دم گوشم داد زد:
- همتون و می کشم. از کار بی کارتون می کنم. ولم کنید...نیاز...

1401/06/31 13:46

هقهقه کردم و موفق شدن و فریاد و جدا کردن و کشیدنش عقب.
دست و پا می زد و کبود شده داد می زد.
- ولم کنید...نیاز!
جمعیت دورش جمع شدن و شلوغ شده بود و دخترا جیغ جیغ می کردن.
عقب عقب رفتم و با گریه به فریاد نگاه کردم.
اون االن گیج شده.
اگر برگردم میگه برو نیاز
میگه چرا موندی؟
باید برم تا بفهمه که چی کار کرده.
کم عذابم نداد
اگر بمونم میشم نیاز خوب!
دختر خوب!
اما من بدم.
باید برم.
نمیزارم اذیتم کنه.
این قلب و از سینه در میارم ولی دیگه عاشق نمی شم.
من مغرورم، من مغرورم.
بغض داشت خفم می کرد.
فریاد دست و پا می زد و به زور گرفته بودنش.

1401/06/31 13:47

همچنان اسمم و داد می زد و اونارو تهدید می کرد.
بهش پشت کردم و دوییدم سمت خروجی.
اون قدر سریع که...
چرا این کارو کردم؟
من با رفتن از ایران همه چیز و عوض کردم.
همه چیز.
سوار هواپیما که شدم.
بوی سوخت و که حس کردم
کمربندم و که بستم، چشم که بستم.
هواپیما که بلند شد، من نیمی از وجودم و جا گذاشتم.
بغض کرده سرم و پشتی صندلی تکیه زدم و آهنگی که این روز ها ورد زبونم شده بود و آروم خوندم.
- نکنه فک کردی بخوای بری سمت در
دوباره یکی میرسه و در و می بنده.
نرو بی جنبه
نرو بی جنبه
خودت نه ولی اون چشای لعنتیت.
همیشه تو هر شرایطی من و می فهمه.
نرو بی جنبه

1401/06/31 13:48

نرو بی جنبه
من مغرورم یکم اگه تو بری منم مجبورم برم.
نزار اون چشما مدیونم بشن.
نرو بمونیم دست تو دست هم.
درحالی که اهنگ و زیر لبم زمزمه میکردم چشمام کم کم گرم شد
با تکون های فردی چشمام رو باز کردم و با اخم و حالت منگ به کسی که از خواب بیدارم کرده بود نگاه کردم
با دیدن چشم های بازم لبخندی که عشوه خاصی توش نهفته بود رو نشون میداد حاصل تمرین زیادی و صدایی که
خیلی با ناز بود گفت :
_ باالخره بیدار شدین ، لطفا میز روبروتون رو جلو بکشید
ربات وار هرچی گفت انجام دادم هنوز کامل لود نشده بودم ظرف هایی و به سمتم گرفت تشکر زیر لبی کردم که
لبخندی زدو رفت به ظرف های غذا نگاه کردم میل نداشتم اما گشنم بود برای همین شروع کردم به خوردن

1401/06/31 13:48

بعد از اینکه غذام تموم شد و اومدن و ظرف هارو جمع کردن گوشیم رو برداشتم و توی قسمت ویدئو ها رفتم و روی
ویدئو ای که این چند وقت شده بود همه زندگیم رو لمس کردم و هدفونم و روی گوشم گذاشتم و بعد صدای فریاد
توی گوشام پیچید
چشم هام و بستم و ذهنم رفت سمت فرودگاه اون چشای آبی که شبیه دریای پرتالطم بود نه دریای طوفانی همیشه
انگار که خورشید دریا غروب کرده بود همونقدر دلنگیز همونقدر تلخ و غمگین دلم برای اون چشما تنگ میشد برای
اون موهای رنگی اما نباید می دیدم نباید یادم م یموند واسه همین چشم هام رو روی ویدیو بستم که یه وقت دلم
نلرزه و پشیمون نشم از پیشمونی بدم میومد
با صدای فریاد و فکرش دوباره خوابم برد
_ مسافرین گرامی لطفا کمرب....
صدای خلبان توی گوشم پیچید بیدار شدم رسیده بودیم و تا چند دقیقه دیگه هواپیما فرود میومد به طبع از حرف
خلبان کمربندم رو بستم و منتظر شدم
همیشه توی هواپیما خوابم میگرفت و اصال نمیتونستم بیدار بمونم به قولی از منظره پشت پنجره لذت ببرم و اصال
مهم نبود من چون من همینجوریش هم توی زندگیم از خیلی لذت ها محروم بودم

1401/06/31 13:49

درحالی که مدارکم دستم بود جلوی ریل چمدون ها وایستاده بودم تا چمدونم روبه روم قرار بگیره به دورو برم نگاه
کردم فضای جدیدی بود برام نوع پوشش و گویش و لهجه ها بعضیا رو میفهمیدم و بعضیا به گوشم هفت پشت غریبه
بود
باالخره چمدونم رسید دست بردم و دسته خاکستری رنگ چمدون صورتیم و گرفتم و روی زمین قرارش دادم و
دنبال خودم کشوندمش با چشم دنبال پسر قد بلند و چهارشونه و نسبتا بوری گشتم و باالخره تونستم گوشه ی
ستون پیداش کنم
جلو رفتم و اونم با دیدنم به سمت حرکت کردم
لبخندی زدم و دستم و جلو بردم از االن باید شروع میکردم به اینگیلیسی حرف زدن
_ سالم مایک چطوری ؟
مایک لبخندی زد که خطی کنار لبش شکل گرفت
_ سالم نیاز خوش اومدی خوبم تو خوبی؟
امیدوارم پرواز خوبی بوده باشه

1401/06/31 13:50

دسته چمدونم رو گرفت
لبخندی زدم و به این فکر کردم چقد از وقتی اومدم لبخند تلخ می زنم!
شالم و از روی سرم برداشتم وتوی کیف دستیم گذاشتم در همون حال جواب مایک رو دادم
_ خوبم پروازم خوب بود من چیزی ازش نفهمیدم خواب بودم همش
مایک خوبه ای گفت و دیگه حرفی رد و بدل نشد وقتی از فضای فرودگاه بیرون اومدم سرمایی توی تنم پیچید کمی
توی خودم جمع شدم هوا نسبت به تهران فوق العاده بود اما سردی داشت که بخاطر این بود که نروژ یک کشور
شمالی و برگن هم چون قسمت باالی کشور قرار داره سردتره
همراه مایک به سمت تاکسی زرد رنگ رفتیم و سوار شدیم مایک ادرس رو به نروژی به راننده داد زبان خیلی سختی
بود اما خوشبختانه اونجور ک شنیدم اکثر مردم البته اغلبشون به انگیلیسی مسلط هستن.
به بیرون زل زدم هرکی یجور بود یکی چکمه هایی قهوه ای با جلیقه مشکی. و یکی متضاد اون با تاپ و شلوار
هرکی یجور بود و کسی به کسی کاری نداشت اما بین همه اینا یه چیزی خیلی بد بود و توی چشم، و این بود که
چشم ابی های زیادی اینجا وجود داشت...

1401/06/31 13:50

بعد تقریبا 40 دقیقا ماشین جلوی خونه ای نگهداشت به اطرافم نگا کرد. محیط قشنگ و ارومی بود با تشکری از
ماشین پیاده شدم و بعد من مایک از ماشین پایین اومد و بعد برداشتن چمدون کوچیکم لبخندی بهم زد و جلو تر از
من راه افتاد کنارش گام برداشتم در مقابلش زیادی کوچیک بودم خب معلوم بود اون یه نروژی از نژاد وایکینگا بود و
این رو در نگاه اول از صفات ظاهریش میشد فهمید به خونه های چیده شده کنار هم نگاه کردم شبی دهکده های
کوچیک بود در کوچیک جلو رو با کلیدی زرد رنگ باز کرد و دست شو جلوم گرفت وارد شدم و اولین چیزی که
چشمم رو گرفت گلخونه و باغچه کوچیک جلوی خونه بود که زیبایی توی چشم خاصی داشت . جلو رفتیم
_ بفرمایید لیدی
و بعد لبخند دندون نمایی زد که دندون های سفیدش ردیف شد
_ مرسی
وارد خونه شدم عکسارو از قبل دیده بودم پس هیچ تعجب خاصی نداشتم خونه رو مبله خریده بودم تا راحت باشم و
نیازی نباشه هی دنبال وسایل بگردم
_ مرسی مایک بابت تمام کمک هات
مایک درحالی که چمدون رو گوشه خونه میذاشت و بعد به ساعتش نگاد کرد و گفت:

1401/06/31 13:51

اوه نیاز دیگه خیلی داری تعارف میکنی البته
و سرش و باال اورد و ادامه داد...
_ اینا همه اش تعارفات ایرانیاس
لبخندی زدم و به چشماش نگاه کردم ابی بود اما من هیچ شباهتی بین این ابی و اون ابی نمی دیدم هیچ شباهتی !
ابی چشم های فریاد سرد بود اما مرکزش گرمای دلگیری داشت اما مایک همش سرما بود
با تکون خوردن دستی جلوی صورتم به خودم اومدم
_ کجایی دختر دو ساعته زل زدی بهم
و بعد چشمکی زد و گفت :
_ میدونم خیلی خوشتیپم اما دیگه یکم رعایت کن
لبخند زدم

1401/06/31 13:51

این لبخندا برای چیه ؟
دستم به کانتر تکیه دادم
_ نیاز من باید برم کار دارم هرچی خواستی بهم زنگ بزن و بگو
به دم در که رسید نزدیک رفتم که ادامه داد:
_ راستی یه دفترچه گذاشتم آدرس هایپر مارکت، شماره تاکسی و خالصه همچی...
دستم رو جلو بردم
_ مرسی واسه همچی
مایک خنده ای کرد و ناخودآگاه جلو اومد و بوسه ای روی گونم زد میدونستم از قصد نیست اما..
_ بیخیال نیاز انقدر تعارف نکن بخوای انقد تعارف داشته باشی دو روزم دووم نمیاری

1401/06/31 13:52

درحالی که دکمه باال لباسم رو باز میکردم گفتم:
_ سعی میکنم
درو باز کرد و گفت :
_ خب دیگه خدافظ
و دستی تکون داد و رفت.
درو بستم و وارد خونه شدم و دکمه ها رو با سرعت بیشتری باز کردم و لباسم و دراوردم و بجاش تاپی برداشتم و
پوشیدم همه جا از تمیزی برق میزد و نیازی به تمیز کاری نبود سمت اشپزخونه رفتم فقط وسایل ضروری داشت و
خبری از وسایل اضافی اشپزخونه نبود یخچال و باز کردم و به محتویاتش نگاه کردم
گوشت، سبزیجات، میوه و هرچیزی که ممکنه وجود داشته.. باشه باید پولش و به مایک بدم
خواستم برم توی حیاط و کمی به باغچه نگاه بندازم که تازه چشمم به پله ها کوچیک کنار خونه افتاد انقدر حواسم
پرت بود که ندیده بودمش از روی کنجکاوی به سمتشون قدم برداشتم بالا رفتم دو تا اتاق بود و دوتا در دیگه که
روش برچسب حمام و دستشویی بود وارد اتاق اول که شدم بهت زده به اطرافم نگاه کردم

1401/06/31 13:52

ساز های موسیقی ...
مطمئنم کار مایک بوده اون از عالقه شدیدم به موسیقی خبر داشت اما هزینه اینا برام خیلی سنگین بود
بیرون اومدم اتاق دیگه چیز خاصی نداشت و فقط تخت و پاتختی و رگال لباس بود.
با دیدن رگال لباس آهی کشیدم باید میرفتم لباس میخریدم هیچی از لباسای اونورم به درد اینجا نمیخورد
***
با عجله کاله رو، روی سرم گذاشتم و ازخونه بیرون اومدم سارا و جان رو گوشیم یک سره کرده بودن درحالی که
زیپ سوییشرتم رو میبستم که بخاطر نیم تنه مشکی رنگ موقع موتور سواری سردم نشه گوشیم و جواب دادم.
_ تا ده دقه دیگه میرسم سارا
حدودا یک ماه بود که این جا بودم.

1401/06/31 13:52

می مردم! اما زندگی می کردم.
دل تنگ بودم،اما راهی ام داشتم؟
نداشتم!
دم در باشگاه تیم رسیدم کاله کاسکت مشکی رنگم رو از سرم برداشتم و سرم رو تکون دادم که حالتشون عادی
بشه
اینجا دیگه راحت بودم خبری از زیر چشمی نگاه کردن و پچ پچ های دم گوشی و نگاه های هیز نبود اینجا ازادی
داشتم حق تنفس و کمترین حق هر ادم حق زندگی،
موتورو داخل پارکینگ باشگاه گذاشتم و با حالت دو به سمت سالن اصلی رفتم
هیاهوی بچه ها و صداهاشون به گوش میرسید اما چیزی نمیفهمیدم چون نروژی حرف میزدن یک ماه بود اینجا
بودم اما تنها تونستم چند کلمه حیاتی رو یاد بگیرم اونم بخاطر سختی زیاد زبانشون بود .برای همین بچه ها معموال
باهامانگلیسی صحبت می کردن.
_ سالم
با وارد شدنم همه سالم کردن و از نروژی حرف زدن دست برداشتن
سارا که این چند وقت نسبتا باهاش صمیمی شده بودم جلو اومد دست داد و گفت:
_ نیاز
به ساعتش نگاه کرد و ادامه داد:
_ برای این نیم ساعت دیر اومدنت چه عذری داری؟
دستم و روی شونش گذاشتم و درحالی که از کنارش رد میشدم گفتم:
_ بیخیال سارا انقدر حساس نباش

1401/06/31 13:53

سارا پشت سرم اومد و شروع کرد به غر غر اما توجهی نکردم
این کاراش عجیب منو یاد یاسمن می نداخت دقیقا مثل وقتایی که دیر می اومدم و باز و خواستم میکرد چقدم دلم
براش تنگ شده بود برای غر غراش و اعصاب خوردیاش و حرص خوردناش از داداشای غیرتیش تا پوشیدن لباس
سبز با پیرهن زرد *** مارکتی جای خونشون
این چند وقت با همشون فقط تلفنی در تماس بودم و اکثر وقتا هم تصویری باهم حرف میزدیم هستی حالش خوب
شده بود و قرار بود عروسی بگیرن و این منو خیلی خوشحال میکرد حتی دراین بین چیزهایی هم از رهام فهمیده
بودم ک هنوز مطمئن نبودم راجبش.
در حال فکر کردن راجب بچه ها بودم که الکس که سرگروه تیم بود اومد و چند بار پشت سر هم
دستاش رو بهم زد و با این کارش همه بچه ها به ترتیب سر جاهاشون وایستادن و با یک دو سه الکس شروع کردیم
به رقصیدن رقصی که برای مسابقه باشگاه ها آماده کرده بودیم
----------
با خسته نباشید الکس همه روی زمین نشستیم واقعا خسته شده بودم میزان انرژی و تمرینی که اینجا دارم یک
درصدم توی ایران نداشتم
حتی من که اونقد با بچه ها سخت کار میکردم هم به این اندازه نبود
_ نیاز
سرم رو بر گردوندم و به انزو رو نگاه کردم اهل آمریکای جنوبی بود و این و در لحظه اول از لهجه خاصش میشد
فهمید
_ بله؟
با حرفم انزو و سارا و الکسندرا ، جوزف دورم حلقه زدن

1401/06/31 13:53

با تعجب نگاهشون کردم و گفتم:
_ چیه ؟ اتفاقی افتاده؟
سارا با چشم های سبز یشمیش بهم خیره شدو گفت:
_ با بچه ها قراره
انزو ادامه حرف سارا و پیش گرفت و گفت:
_ بعد باشگاه
جوزف:
_ بریم کلوپ
و در اخر الکسندرا حرف همشون رو کامل کرد.
_ و نه! توی کار نیست
لبخندی کوچیکی زدم
این یکی ماه شمار لبخندام از دستم در رفته بود لبخند هایی که به چشم همه شاده اما به چشم من تلخ لبخند هایی
که حاصل خاطرات چند سالمه و االن مایل ها باهاشون فاصله دارم
_ اوه بچه ها بیخیال واقعا خستم و ازین جا باید برم جایی کار دارم منو این دفعه معاف کنید
با گفتن حرفم انزو تند گفت:
_ نیاز باید بیای همیشه میگی منو معاف کنین اما این بار باید بیای یک مسابقه اس میتونیم شرکت کنیم و ممکنه
ببریم نصف پول شرطی ها میشه مال ما و میتونیم با پولش شب بریم بازار ماهی فروشا و بعدم بریم کلیسا سنت مری
و یکم دعا کنیم ناسالمتی امروز یک شنبه است
سارا با حرف کلیسا خنده ای کرد و گفت:

1401/06/31 13:54

- میخوای از پدر روحانی تقاضای بخشش چیو بکنی و با لخندی به الکسندرا و انزو نگاه کرد
وسط حرف سارا پریدم و گفتم:
_ باشه میام اما باید برم خونه از اونجا میام فقط ادرس و بهم بگین
جوزف از جاش بلند شد و گفت:
_ من باهات میام خونت از اونجا باهم بریم
برگشتم و به چشم های ابیش نگاه کردم این چشم ها که شباهت فوق العاده متفاوتی به چشم های هیاهوی ساکت
زندگی من داشت مدام منو یادش مینداخت بعضی وقتا با خودم میگم باید حتما توی کشوری پا میذاشتم که اکثرن
چشم ابین؟ نمیشد جایی رفت که این رنگ و ندید ؟
هنوز هم از جام و مکانم خبری نداشت بچه ها میگفتن اوال خیلی پیگیری میکرد و به قولی مزاحمت ایجاد میکرد اما
بعد چند وقت بیخیال شده و دیگه خبری ازش نشده
به بی تعارف بودن جوزف عکس العملی نشون ندادم این فرهنگشون بود که تعارفی نداشتن
_ باشه پس بریم
_ تو برو من االن میام
باشه گفتم و از بچها خدافظی کردم و با دو به سمت پارکینگ رفتم و حواسم اصال به جلوم نبود و این باعث شد با سر
توی اغوش کسی فرو برم از درد جزئی که داشت چشم هام رو بستم و بعد ثانیه ای بازشون کردم و بع مانع سخت
روبه روم نگاه کردم که با دیدن فرد روبه روم خشک شدم انقد خشک و بهت زده بودم که ...
توانایی تکون خوردنم نداشتم!
یه پسر نوجوون روبه روم بود.
با وجود سن کمش قدش از من بلند تر و هیکلش درشت بود

1401/06/31 13:55

نگاه رنگی و زیبایی داشت و چیزی که باعث شده بود خشکم بزنه سیب کامل و قرمز رنگی بود که البه الی دندوناش
مونده بود و دستشم بین زمین و آسمون مونده بود و با چشمای گرد شده نگاهم می کرد.
به خودش که اومد ازم فاصله گرفت و هدفون رو از رو گوشاش برداشت و سیب رو از الی دندوناش جدا کرد و خیره
نگاهم کرد و هول شده گفت:
Beklager -
کمی فکر کردم ببینم چی گفت!
گفت )ببخشید(
به چشمای شیطونش زل زدم و ناخداگاه لبخند زدم و سرم رو تکون دادم
خواستم از کنارش رد شم که بازوم رو گرفت و با لبخند جمله طوالنی و سریعی به زبونشون گفت که هرچی فکر
کردم نتونستم جواب بدم.
سوالی نگاهش کردم و به انگلیسی گفتم:
Excuse me?-
ابروهاش رو باال انداخت و انگار متوجه شد زبانشون رو خوب نمی فهمم.
مودب کمی خم شد سمتم و گفت:
I'm sorry. I was afraid.

1401/06/31 13:56

)متاسفم.اشتباه از من بود(
با لبخند نگاهش کردم و دو ضربه رو شونش به آرومی زدم و گفتم:
Your mistake was not. -
)اشتباه تو نبود(.
لبخند مهربونی زد و ردیف دندونای سفیدش معلوم شد.
از سفیدی زیاد کمی به قرمزی می زد و کمی بور بود اما چهره ی بامزه اش باعث می شد احساس خوبی بهش داشته
باشم.
پشتم رو کردم و به سمت خروجی پارکینگ رفتم که صدای پر از خنده اش رو از پشت سر به حالت داد شنیدم:
I do not even know your name. -
)من حتی اسم تورو نمی دونم!(
خندیدم و براش دست تکون دادم و بی توجه به حرفش از پله ها رفتم باال.
ناخداگاه بهم انرژی داده بود.
خونه پُرش بهش می خورد هیجده سالش باشه.
به سمت خونه رفتم.

1401/06/31 13:56

باید دوش می گرفتم و بعدش با بچه ها قرار داشتم.
دل و دماغ بیرون رفتن و تفریح و نداشتم.
من چندین سال تالش کردم و پسرای پولدار و تیغ زدم و رقصیدم و کار کردم و حتی گاهی دست کجی کردم تا فقط
مسابقه رو ببرم و بیام نروژ و یه زندگی مجردی خوب دور از گذشته ام داشته باشم.
برنامم خوش گذرونی بود.اما حاال چی؟
از وقتی که اومدم مدام میرم کالس رقص و با بچه ها تمرین می کنیم.
و دارم آروم آروم زبونشون رو یاد می گیرم تا بتونم یه کار نیمه وقت دیگه ام پیدا کنم.
زندگی خرج داشت!
دلم هوای چشمای آبی فریاد و داشت.
این پسر با من چه کرده بود؟
در خونه رو که باز کردم
فوری لباسام و درآوردم و خودم رو پرت کردم تو حموم.
)فصل آخر(
)شروع بازی نهایی(
با صدای زنگ در خونه رژ لب زرشکی رنگم و انداختم رو میز و با تعجب به سمت پذیرایی رفتم.

1401/06/31 13:57

در رو باز کردم و با دیدن جزف اخمو و کالفه .چشمام گرد شد و با یاد اوری این که قرار بود منتظر جزف باشم تا باهم
به خونم بیایم زدم به پیشونیم و با خنده گفتم:
-وای جزف ببخشید.
انگلیسی اون رند تر بود با سرعت گفت:
-نیاز واقعا ممنون!
خم شده بودم و می خندیدم جا گذاشته بودمش احتماال تا این جا دوییده بود.
بازوم رو گرفت و از جلوی در کنارم زد و وارد شد و خب این جا ایران نبود که کفشاشون رو دربیارن.
بهم نگاه کرد و گفت:
-اگه آماده ای که بریم.
خوش حالم که قرار نیست یه ساعت براش توضیح بدم چرا فراموشش کردم.
بیخیال به سمت اتاقم راه افتادم و اونم نشست رو کاناپه.
شلوار جینم رو عوض کردم و موهام رو حالت دادم بلند شده بود و لخت.
از اتاق خارج شدم و جزف پا رو پا انداخته بود و از چیپس نیمه خورده ی من روی میز می خورد.
اون قدر قد بلند بود که پاهاشر و جمع کرده بود تا پشت میز جا شه.
لبخند محوی زدم و بلند گفتم:
-پاشو بریم دیگه.
از جا پرید و چیپس موند تو گلوش و شروع کرد به سرفه کردن.
خندیدم و از خونه خارج شدم.
اونم پشتم اومد و در رو که بست با حرص نگاهم کرد و گفت:

1401/06/31 13:58

- وحشی
خندیدم و با هم از خیابون رد شدیم.
نزدیک محلمون یه کلوپ بود که معموال هرشب توش برنامه بود.
از اکیپ های رقص مختلف میومدن و می رقصیدن و سر رو کم کنی و شرط بندی می بردن یا پول میگرفتن.
به کلوپ که رسیدیم در رو باز کردیم و از پله ها رفتیم پایین
یه فضای بنفش و نورانی شکل به شکل راه رو جلومون بود.
وارد که شدیم بین تاریکی کنار میز بار بین هیاهوی جمعیتی که تو پیست رقص بودن اندرو و سارا رو دیدیم
به سمتشون رفتیم و با لبخند براشون دست تکون دادم فقط امیدوارم اون نگاه ریز شده ی سارا نشون دهنده این
نباشه که فهمیده لبخندم مصنوعیه!
***
نگاهش رو به عکس ها دوخت
روزنامه ها،نقشه،هرچیزی که بهش داده بودن.
خبری از یاسمن نبود خونش رو عوض کرده بود محل کارشم عوض کرده بود.
اون مسابقه کوفتی فقط اقامت نروژ و بلیطش و پول رو فراهم کرده بود آدرسی از نیاز نداشتن.
اون خونه ای که نیاز توش چند روز مونده بود خالی بود و صاحب خونه فردی به اسم محمد مهدی بود که یک شهر
دیگه زندگی می کرد.
روهام نبود...هیچ جا نبود!هیچ چیز نداشت دونه به دونه سوابق افراد باشگاه سوابق نیاز رو دراورده بود پرهام رو همه
رو هیچ *** خبری از نیاز نداشت.

1401/06/31 13:58

لبش رو گاز گرفت و نگاهش به رنگ موهای روی میز افتاد.
قبلا چه حوصله ای داشت! مو رنگ کنه!
الان چی؟ الان همش نیاز بود و نیاز.
اومده بود نروژ.
همون جایی ک نیاز بود البته دیگه جایی ام تو ایران نداشت بعد جریان فرودگاه.
میلیون ها پول خرج کرد تا تونست بدون شلاق و زندانی خالص شه.
چنگی به موهاش زد غرید:
کجایی نیاز؟ کجایی؟
نتونست تحمل کنه چشم هاش رو بست نمی تونست..اون بوی عطر رو می خواست اون موهای طلایی رو اوت نگاه همرنگش رو می خواست.
با حرص دستش رو به تخته کوبید و همه نقشه ها و عکس هارو تو مشتش مچاله کرد و پرت کرد رو زمین نعره ای زد
و هرچیزی که جلوش بود رو به زمین پرت کرد و هرچیزی که مربوط به جست و جوی نیاز بود رو نابود کرد. با پاش
صندلی رو پرت کرد و مشتش رو بی محبا به مجله چسبیده به دیوار کوبید و نفس نفس زنون ساعدش و روی میز
گذاشت و نفس نفس زد خسته بود خیلی خسته بود بوی عطرش رو می خواست
موهای نرمش رو می خواست بهار و نه نیاز رو میخواست.
سرش رو روی ساعدش گذاشت دلش گریه می خواست اما مرد بود فریاد بود.
دیگه تحمل بس بود دست برد و در کشو رو باز کرد چیزی که می خواست رو برداشت و با سرعت از خونه خارج شد.
تنها راه پیدا کردن نیاز فرهاد بود ریسک می کرد.اما تنها راهش بود.
نیاز چه می خواست و چه نمی خواست حالا مال فریاد بود
این بازی تازه شروع شده بود...

1401/06/31 14:01

با سرعت به سمت ماشین پارک شده اش رفت.
در ماشین رو باز کرد و با حرص سوار شد و در رو محکم بست.
چند لحظه به جلویش خیره شد و نفس نفس زنون دستش رو روی فرمون گذاشت.
تو یک تصمیم آنی با سرعت ماشین رو روشن کرد و به سمت باشگاه راه افتاد.
هم زمان دست برد و گوشی اش را از جیب شلوار جینش بیرون کشید و درحالی که مخاطبینش رو زیر و رو می کرد
از چهار راه گذشت
شماره ی فرهاد رو گرفت!
یک بوق..دو بوق...سه بوق...
بر نمی داشت!
همیشه همین بود
زیر لب غرید:
- یا اون ماسماسکت خاموشه یا برنمیداری بندازش سطل آشغال راحت تری.
گوشی رو از گوشش فاصله داد.
اسم )مامان ( رو روی صفحه ی گوشی پیدا کرد.
گوشی رو به گوشش چسبوند و چراغ قرمز رو رد کرد و با یک دست فرمان رو با سرعت چرخاند و دور برگردون رو
رد کرد.
یک بوق...دو بوق...سه بوق..
- بردار...بردار

1401/06/31 14:01