- نیاز.
برمی گردم و قلبم وای میسته.
اون از کجا می دونست که من این جام؟
با زانو به زمین می افته و گریه می کنه و دستاش رو به سمتم دراز میکنه من رو ببخش،نرو دخترم برگرد.
نفس نفس میزنه بین زجه هاش دوییده!
دوییده تا بگه نرم؟
چه مامان مهربونی!
نیشخند می زنم و به محمد علامت میدم بلندش کنه و پشت می کنم و می رم.
دوباره از نگهبان ها رد می شم و حالا همشون رو از پشت شیشه ها می بینم.
براشون دست تکون می دم و به سمت پله برقی می رم.
صدای داد و بی داد نگهبان هارو می شنوم.
-ن..یاز
با حیرت برگشتم و به پشتم نگاه کردم.
خیلیا دور فریاد جمع شده بودن.
1401/06/31 13:44