The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

نزاشتم ادامه بده و با حرص جیغ زدم:
- خودت دهنت و ببند.فکر کردی ازت می ترسم؟
با حرص گفت:
- نمی ترسی؟
جیغ زدم:
- نه...نمی ترسم.
تو یه حرکت خیز گرفت سمتم و زمان ایستاد و قلبم انگار یخ زد و نفسم رفت.
من و بوسید و زمان ایستاد.منوو بوسید و قلبم بی قرار شد.
دستم رو سینش مشت شد و باالخره فهمید داره تهدیدش تو ماشین و علنی می کنه و رمانتیک می کشتم که ولم
کرد.
سینش تند باال و پایین می شد و من مبهوت به گردنش نگاه می کردم.
- خدایی دلتون اومد بفرستینم دنبال نخود سیاه؟
با بهت و وحشت برگشتم سمت در و مهیار و دیدم که با نیش باز به در تکیه زده بود و با ابرو های باال رفته نگاهمون
می کرد.
وای!
با بهت و استرس به مهیار نگاه می کردم و منتظر بودم فریاد یه عکس العملی نشون بده و من و ازین موقعیت نجات
بده هم خجالت می کشیدم هم فکر اینکه مهیار راجبم چه برداشتی پیدا میکنه داشت دیوونه ام می کرد که فریاد با
حرفش من و از قبل بیشتر توی خود فرو برد
_ آره بنظرم نظرتو عوض کن و سیا رو بزار کنار پسر اونقدر خوب نیست.

1401/07/01 23:55

بعد به چهره هنگ من نگاه کرد پوزخندی زدو ادامه داد :
_ چیا گرفتی بیا ببینم
و به سمت آشپزخونه راه افتاد مهیار در حالی که می خندید از کنارم رد شدو لپم و کشید
_ ریلکس باش طالیی مدلشه
و از کنارم رد شد خدایا این خانواده دیوونه ان ؟؟
چرا باید گیر اینا بیفتم آخه؟
همشون مشکل دارن، با عصبانیت خودم و روی مبل پرت کردم به درو دیوار خونه زل زدم همه چی عجیب بود یک
جا رنگ ها مالیم بود طوری که وقتی نگاه می کردی آرامش می گرفتی ، یه طرف دیوار رنگ های تند ، یه طرف رنگ
های تیره و افسرده ، وسایل ها نسبت به رنگ دیوارا مختلف بودو در سبک های متفاوت درست مثل نقاشی ها چهره
و منظره های مالیم و یا خشن همه چی در تضاد بود چرا ؟؟
کنجکاوی داشت دیوونه ام می کرد ، صدای پچ پچ فریادو مهیار به قدری پایین بود که فقط یه نوای محو به گوشم
می رسید خیلی دوست داشتم بدونم این میالد کیه ، همچنان توی فکر بودم که صدایی باعث شد سرم و برگردونم
_ فک کنم خیلی گشنته صدای قاروقور شکمت کل خونه رو برداشته

1401/07/01 23:56

بعد از حرفش صدای شکمم بلند شد
توی دلم به خودم لعنت فرستادم که چرا هیچی نخورده بودم بی توجه به نیشخند بامزه مهیار گفتم :
_ یه آدم نرمال وقتی گشنش میشه این اتفاق میفته و یه امر طبیعیه
میهار درحالی که همچنان می خندید به سمت آشپزخونه رفت و گفت:
_ باشه خانم نرمال بیا صبحونه تا نرمالیت بدنت ک...
_ مهیار دهنتو ببند
از صدای محکم فریادمهیار ریزریز خندیدو وارد آشپزخونه شد از جام بلند شدم و دنبالش رفتم تا بیشتر از این
صدای شکمم ابروم رو نبره.
به محض دیدن آشپزخونه میخکوب شدم همه چیز تمیز و مرتب سرجاش بود اما چیزی که عجیب بود وسایل بودن
که با مدل های خاصی چیده شده بودن طرف راست پوستر هایی درهم و ابرو بادی بود که رنگ های پاستیلی اونو
تشکیل می دادن اما بقیه دیوار ها نرمال بود اون دیوار حتی وسایلشم به همون رنگ بود و روی دیوار قاب عکس
های سفید خالی نصب بود به جز یکی که عکس تاری رو توی خودش جا داده بود
به میز نگاه کردم چهار صندلی در چهار شکل و رنگ اها فوق العاده قشنگ مدل و رنگ ها خیلی بهم میومد و جالب
بود روی میز صفحه گردون داشت ک راحت هرچی خواستی بتونی با چرخوندن صفحه برداری
پشت میز نشستم هیچکدومشون حرفی نمیزدن و ساکت بودن تا اینکه مهیار گفت:

1401/07/01 23:57

دیدن میالد میری؟
فریاد درحالی که مربارو برمی داشت و روی نونش می کشید گفت :
_ اره میرم
نون تست و که روش پنیر خامه ای و گردو بود رو توی دهنم چپوندم تا سوالی که توی ذهنم بود یه وقت بیرون نیاد
مزه گردوها باعث شد کمی از طعم گس دهنم کم بشه برای همین سعی کردم با اشتیاق بیشتری صبحونه ام و بخورم
.
در همین هین زیر چشمی به فریاد نگاه کردم که تمام حواسش به خوردن کره و مربای هویجشه
به مهیار نگاه کردم چرا اینم مهر زده دهنش و کالفه شده بودم هفف خدا من بین این دوتا دیوونه میشم تصمیم
گرفتم بعد صبحونه بشینم با مهیار حرف بزنم شاید اون جوابم و داد فریاد که انگار صدمَن زهرمار قورت داده
بعد یه رب هممون بلند شدیم و کسی دست به میز نزد مگه نمیگن عصبی میشه ؟؟
شونه ای باال انداختم به من ربطی نداشت
روی مبل نشستم و مهیارم خودش و کنارم پرت کرد ساکت شده بود انگار که توی فکره فریادم ک روی مبل کاناپه
سه نفر دراز کشیده بودو ساعدش و روی چشااش گذاشته بود کمی فکر کردم و تصمیم گرفتم از پرسیدن تعداد
دادشاش و این چیزها بحث و شروع کنم
_ چندتا داداشین ؟
مهیار به سمتم چرخیدو لبخندی زد و گفت

1401/07/01 23:57

- زیادی زیادیم
با کمی مکث گفتم :
_ یعنی چندتا
با سوالم یهو به سمتم چرخیدو درحالی ک لبخند شیطونش رو لباش بود چهارزانو زدو به سمتم چرخیدو گفت :
_ برو سمت اصل مطلب راحت باش
و با سری کج شده بهم خیره شد و خندید
با حرف مهیار منم بیخیال از بحثای فرعی رفتم سر اصل مطلب تا هرچع زودتر کنجکاویم و برطرف کنم برای همین
پرسیدم :
_ خب میالد کیه یعنی چرا اینجوریه عجیبه مثال خونه اش چرا انگار همه چی متفاوته انگار چند سلیقه و مدل هست
تو این خونه و مطمئنم این دیزاین مد سال نیست
بعد تموم شدن حرفام صدای نفس های فریاد کمی از قبل تندتر شد

1401/07/01 23:58

مهیار دست به سینه شدو گفت :
_ خب بزار از اول برات بگم ببین میالد پسر عمومونه یه هنرمند نابه اما مشکل داره برای همین خیلی تیمارستان
بستری میشه و هربار بدون اینکه درمان بشه با پول میاد بیرون
وسط حرفش پریدم و گفتم :
_ مشکلش چیه ؟
از سوالم کمی خجالت کشیدم و منتظر شدم برگرده بهم بگه به توچه
اما فقط کمی نگام کرد انگار مردد بود اما باالخره ادامه داد:
-چند شخصیتیه موجی فازی هرچی که اسمش و بزاری یک بار مهربونه انقدر که دوست داری فداش بشی حتی منم
نظرم میره سمتش و بعد حرفش چشمکی زد
و ادامه داد
_ یبار انقد خشن که ....
که حتی به خواهرو برادرش حتی مامانش رحم نداره یک بار وسواسی و حساس یک بار بیخیال و راحت
با تعحب به حرفای مهیار گوش می دادم برای همینه هرجای خونه یه مدله و به یک شخصیت میاد یعنی انقدر حاده
که روی اینام تاثیر داشته ؟؟

1401/07/01 23:59

?#قسمت_دهم_آخر#رمان#دختر_بد_پسر_بدتر?

1401/07/03 13:04

یهو نگی کات.
من امادگی ندارم.
من می خوام تا ابد همین جا باشم.
با اخم دست رو سینش گذاشتم تا برای حفظ ظاهر ازش فاصله بگیرم که یهو گفت:
- این صدای چیه؟
کمی فکر کردم و با بهت جیغ زدم:
- ذرت ها !
با بهت هولش دادم و با سرعت دوییدم از اتاق بیرون و از پله ها دو تا یکی پایین اومدم و دوییدم تو اشپزخونه و
ورودم همراه شد با خوردن یکی از پاپ کورن ها تو صورتم.
چون داغ بود جیغ زدم و یک قدم رفتم عقب که یکی دیگه از پاپ کورن هایی که با جلز و ولز از توی قابلمه می
پریدن بیرون، خورد به بازو و گردنم که باز جیغ زدم و فریادم اومد تو اشپزخونه و اطرافمون پر از پاپ کورن بود و
کال انگار بارون پاپ کورن بود!
فریاد خندید و گفت:
- درِ قابلمت کو؟
منم از این وضعیت خندیدم و سرم و گرفتم و خم شدم و گفتم:
- تو کابینت.
از کنارم گذشت و دویید سمت کابینت و در قابلمه رو برداشت و گذاشت روی قابلمه و من با خنده افتادم زمین و
فریادم به کانتر تکیه زده و با لبخند نگاهم می کرد.
با خنده یکی از پاپ کورنا رو از روی زمین برداشتم و خوردم و با خنده گفتم:
- خوشمزه شده.

1401/07/03 13:06

این بار اونم خندید و چند تا پاپ کورن از روی کانتر برداشت و پرت کرد سمتم.
بلند شدم و زیر گاز و خاموش کردم و در قابلمه رو باز کردم و گفتم:
- یکم مونده.
فلش و گرفت سمتم و گفت:
- برو بریز تو فلش منم پاپ کورن میارم.
باشه ای گفتم و سعی کردم نگاه شیطونش و نادیده بگیرم.
رفتم سمت لپ تاپ و فلش و زدم بهش
هم گوشی من هم گوشی فریاد روی میز جلوم بود.
با ریز بینی به گوشیش نگاه کردم و فریاد پشتش بود و نمی تونست من و ببینه.
فوری صفحه گوشیش و روشن کردم و پی ام های خوانده نشده روی صفحه نمایان شد.
با هیجان و استرس به اسم کسی که پی ام داده بود نگاه کردم.
) صالح (
با ارامش خاطر لبخند زدم و خواستم صفحه رو خاموش کنم که چشمم به متن پیام افتاد:
_ ) داداش من االن فیلم ترسناک از کجا واسه تو پیدا کنم که به بهونه ی اون نیاز و بغل کنی؟ (
چشمام گرد شد و زود گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم اون طرف.
پیام مال نیم ساعت پیش بود.

1401/07/03 13:07

به اسم فیلمی که داشتم می ریختم تو فلش نگاه کردم.
) غار ! (
با بُهت دستم و جلوی دهنم گرفتم تا نخندم.
این پسرا چه قدر مارمولکن!
نتونستم خودم و کنترل کنم و ریز خندیدم و فلش و جدا کردم و به تی وی وصلش کردم و فیلم و پلی کردم و چراغ
هارو خاموش کردم و تنها آباژورا روشن بودن.
گوشیم زنگ خورد و با دیدن شماره اخم کردم و تو دل حرص خوردم و اگر جلوم بود می کشتمش.
مرتیکه آشغال.
گوشیم و خاموش کردم و فریاد با ظرف های پاپ کورت وارد پذیرایی شد و کنارم رو کاناپه نشست و من چسبیدم به
دسته های مبل و اندازه دو نفر باهاش فاصله داشتم.
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- پلی کن.
فیلم و پلی کردم و تو تاریکی به صفحه تلوزیون زل زدم.
اوایل فیلم که چیز خاصی نداشت.
چند تا دختر کوهنورد بودن که چیزای جدید کشف می کردن
میرن تو یه جنگل و تویه غار کشف نشده و تو غار گیر میفتن.
فریاد زیر زیرکی نگاهم می کرد و هر قسمت ترسناک فیلم توقع داشت جیغ بزنم و بیاد نزدیکم یا بغلم کنه اما من با
لبخند مرموزی تند تند پاپ کورن می خوردم و بی خیال فیلم و می دیدم.
راستی یادم رفت بهت بگم کله رنگی، من اصلا ترسو نیستم.

1401/07/03 13:07

به افکار خنده دارم نیشخند زدم و اواخر فیلم همه دخترا تک به تک به دست موجودات ترسناک و ادم خور توی غار
کشته شدن جز یکی از دخترا که اخر فیلم تو غار برای همیشه گیر افتاد.
فیلم که تموم شد برگشتم و به فریاد نگاه کردم.
دست به سینه و بغ کرده به صفحه تی وی نگاه می کرد و شبیه پسر بچه ها شده بود.
بلند زدم زیر خنده و عصبی برگشت سمتم و کوسن و برداشت و کوبید تو صورتم و من روی کاناپه به حالت غش
کرده می خندیدم و اونم حرص می خورد
همین طوری بهش می خندیدم و اونم با حرص کالفه گفت:
-نخند نیاز!
نمی دونم چم شده بود اما همش یاد پی امایی که صالح داده بود می افتادم و خندم شدت می گرفت.
یهو دستم کشیده شد و پرت شدم تو بغلش و دستاش سفت و محکم دورم حلقه شد و نفسم رفت و کال خندم قطع
شد.
با بهت دستم رو روی سینش گذاشتم و به زور و با نفس نفس گفتم:
سرش رو یه جایی تو گودی گردنم فرو کرد و نفس عمیقی کشید و من خشک شدم و اون با لحن بامزه و شیطونی￾ف...فریاد خفه شدم.
خبیصانه گفت:
-به چی می خندیدی؟ فکر کردی چه قدر برام کار داره تو بغلم مچالت کنم؟
خندم گرفت و غرق لذتی شدم که تا به حال تجربه نکرده بودم.
- ن...نفسم گرفت

1401/07/03 13:07

یهو هول شده من رو از خودش جدا کرد و به صورتم نگاه کرد و من با خنده تند تند نفس کشیدم و کمرم درد گرفته
بود دست نیست که...قفل و زنجیره!
نگاه نگرانش پر از شیطنت شد و موهام رو به هم ریخت و من به این فکر کردم که االن تو رویاییم؟
ولی یه حسی می گفت این رویا با کابوس تموم میشه اخه مگه می شه من خوش بخت بشم؟
مگه می شه؟ مگه داریم؟
به چشماش زل زدم و لبخندم محو شد و اونم جدی به چشمام زل زد و گفت:
-چشمای تو آبی تره یا من؟
به چشماش با شیطنت زل زدم و چشمام رو ریز کردم و با پرویی تو صورتش خم شدم و با نیش باز گفتم:
-اووم...
چشماش ریز شده و نگاهم می کرد و با خنده گفتم:
-چشمات خیلی زشته چشمای من آبی تره.
بلند خندید و با انگشت سبابه زد به پیشونیم و هولم داد و من می خندیدم و اون خیره نگاهم می کرد!
شاید چِت بودم! آره من چِت شده بودم از خوشحالی چت بودم.
با صدای زنگ در هر دو از جا پریدیم و فریاد اخم کرده عالمت داد بشینم.
منم نشستم و فریاد با قدمای کند رفت سمت در و از چشمی به بیرون زل زد و من استرس گرفته به نیم رخ فریاد
زل زدم.
فریاد با اخمای تو هم نگاهم کرد و بعد در رو باز کرد و من کمی سرم رو بلند کردم برای دیدن این که کی پشت دره.
که با دیدن شخص روبه روم لال شدم.

1401/07/03 13:08

حاال نمیتونستم شناسایی کنم که این کیه!؟
فرهاده؟ یا فرهانه!
چون موهاش نیمه بسته بود و عرق کرده و خم شده رو دستش روی بازوش بود و دستش خونی بود!
با بهت نگاهش کرده و از جا بلند شدم و فریاد با سرعت بازوش رو گرفت و کشوندش سمت خودش و غرید:
-فرهاد!
خب...معما حل شد انگار فریاد قابلیت شناسایی داداشاش رو داشت.
فرهاد خم شده و رنگ پریده اومد تو پذیرایی و بدون نگاه کردن بهم خودش رو روی کاناپه پرت کرد و کم مونده بود
بگم تن لشت رو جمع کن مرد به مبلم گند زدی!
ولی خب باید یکم خانومانه رفتار می کردم!
فریاد درحالی که آستین بولیز سورمه ای فرهاد رو پاره می کرد گفت:
-باز چی کار کردی؟
فرهاد چشم بسته با حرص گفت:
-داداش کوچولو،وقتی خوش تیپ باشی و موفق دشمن پیدا می کنی!
فریاد خنده با تمسخری کرد و من بلند شدم و رفتم جعبه کمک های اولیه رو از زیر کابینت کشیدم بیرون و گرفتم
سمت فریاد.
فریاد با تشکر نگاهم کرد و رفت سمت فرهاد و کنارش نشست و در حالی که در جعبه رو باز می کرد گفت:
-چرا اومدی این جا؟
کله رنگی عزیزم من این طوری برداشت کردم یا این جملت بوی غیرت می داد؟
فرهاد چشم باز کرد و اخم کرده به اخمای فریاد زل زد و گفت:

1401/07/03 13:09

داداشی آمارت رو داریم که هر شب مثل بی خانمانا دم خونه این دختره پالسی
حدس زدم این جایی گفتم یه حالی بپرسم!
خندم گرفت و سرم رو زیر انداختم
به فریاد می گفت بی خانمان!
فریاد با خونسردی به زخم خراش خورده ی روی بازوی گنده ی فرهاد چشم دوخت و یهو انگشتش رو رو زخم فشرد
که فرهاد یه فحش ناموسی داد و دادی زد و گفت:
-گور بابات
دوباره خندم گرفت و فرهاد حتی نگاهمم نمی کرد و شاید اگر بابا حقشون رو نخورده و پدرشون رو نکشته بود االن
می تونستیم دوستای خوبی باشیم!
لبم رو به دندون گرفتم فریاد ریز خندید و بانداژ رو دور بازوی فرهاد کشید و فرهاد عصبی گفت:
-نمی تونستم برم بیمارستان فربد فوری آمارم رو در می آورد و احتماال به مامان چوغولی می کرد یا باز باز خواست
می شدم.
فیاد در جعبه رو بست و پنبه های خونی رو انداخت روی جعبه و در همون حال گفت:
-خب؟
فرهاد با پشت دستش موهاش رو از روی پیشونیش به عقب هول داد و عصبی تر گفت:
-بعد گفتم برم خونم...یادم اومد فرهان چون دوست دختر حاملش همش میاد دم خونش اومده خونه ی من تلپ
شده.
مهیارم که خارج شهره.پ
نمی تونستم پشت فرمون بشینم.

1401/07/03 13:10

مستم یکم،اومدم این جا.
و بعد نگاه نفرت زدش رو به چشمای منِ تکیه زده به کانتر دوخت و گفت:
-و مجبورم این رو تحمل کنم.
خندم گرفت.
اومده خونم و نمی تونه من رو تحمل کنه چه جالب!
فریاد جعبه رو روی کانتر گذاشت و آروم و سرد گفت:
-نیاز بی تقصیره.
فرهاد با اخم بلند شد و گفت:
چشمای باباش رو می بینم￾هربار که به چشماش نگاه می کنم.
با همون خوشگلی با همون خالکوبی چندش روی دستش. با همون کثافت کاریایی که کرد .
غم زده سر پایین انداختم و عصبی به موهای کنار شقیقم چنگ زدم و از پله ها رفتم بالا.
نمی خواستم ببینمشون.
روی تخت دراز کشیده بودم و چند دقیقه بعد صدای فریاد و از پایین شنیدم:
-نیاز ما می ریم بعدا می بینمت.
هیچی نگفتم و بغض کرده چشم بستم.
نمی دونم چه قدر گذشته بود که خوابم برد

1401/07/03 13:11

تو خواب و بیداری اسیر بودم و چشمای خمار و سنگینم و به چراغ خواب صورتی دوختم و خمیازه ای کشیدم و
غلت زدم که صدای پایی رو از طبقه پایین شنیدم.
مثل تق تق.گ یا حتی خش خش لباس.
نمی دونم اما شنیدم.
در خونه ی من امنیت و قفل ان چنانی نداشت و حتی خودمم اگر پشت در میموندم می تونستم به راحتی از بغل
دیوار چین بیام تو خونه.
وحشت زده از روی تخت پریدم پایین و چراغ خواب و برداشتم و به سمت در اتاق رفتم و در و اروم قفل کردم.
وحشت زده دوییدم سمت پنجره ها و با یاد اوری نرده هاش عصبی به پیشونیم کوبیدم و صدای پاها نزدیک شده
بود.
خدایا
گوشیمم طبقه پایین روی میز بود.
صدای تقه هایی که به در خورد و منی که خیس عرق و خشک شده به دیوار تکیه زده بودم.
جیغ زدم:
- زنگ زدم به پلیس. هر کی هستی گورت و گم کن.
این و به انگلیسی جیغ زدم و موهام به کناره های گردن و شقیقم چسبیده بود و قلبم جوجه وار می کوبید.
دوباره صدای چند تقه به در و منِ جیغ کشون.
تا شاید یک در هزارم شانسم بگیره و یکی از همسایه ها از فاصله صد متری صدام و بشنوه!
- نمی خوای در و برای مهمونت باز کنی؟
نفسم رفت و قلبم گرفت و وحشت زده و خشک شده به عقب رفتم و خوردم به آینه و کمرم درد گرفت و چشمام
سوخت و جیغ زدم:

1401/07/03 13:12

ت...تو.
دستم و کنار شقیقه هام گذاشتم و باز جیغ زدم:
- کمک.
دستگیره در و به ارومی برای ترسوندن بیشتر من باال و پایین کرد و رو تمام اعصاب داشته و نداشتم راه رفت و باز
جیغ زدم و حاظر بودم خودم و بکشم اما دوباره اتفاقاتی که توی دفتر کارش سرم اومد تکرار نشه.
- در و برای عموت باز کن نیازم. خیلی باهات کار دارم. حتی یک شبم نخوابیدم. من دیگه چیزی برای از دست دادن
ندارم. ورشکست شدم. پسرم ولم کرد. مادر...هرزه ات ولم کرد.
نفسم رفت و هقهقه کنان روی زمین سر خوردم و سرم و بین دستام گرفتم و وحشیانه جیغ زدم:
- پلیسا توی راهن. گم شو برو.
صدای خنده ی بلندش و لگدی که به در کوبوند:
- خوشگلم...وقتی گوشیت روی میز پذیراییه با چی به پلیس زنگ زدی؟ نکنه تلفن داری؟
نگاهم خشک شد به در و با چیزی که تو ذهنم جرقه زد دوییدم سمت چپ تخت و خم شدم و جعبه بزرگ و از
زیرش به زور و با هن هن کشیدم بیرون و قلبم از استرس داشت می پوکید.
با سرعت تلفن قدیمی و از کار افتاده اتاق صابقم و بیرون کشیدم و زدم به برق و صداش و می شنیدم و دلم جیغ می
خواست!
- در و باز کن عزیزم. ببین چه مهربونم. قول می دم باهات خشن رفتار نکنم.
این و گفت و من دلم پوسید و قلبم نزد و چشمه اشکم خشک شد و با دستای لرزون تلفنی رو که حتی گوشی ام
نداشت روشن کردم و دکمه آیفون و زدم و شماره پلیسای این جا چنده؟
از احمقی خودم حرص خوردم و بلند تر زدم زیر گریه.
شماره هیچ *** و این جا حفظ نبودم.

1401/07/03 13:13

موهای کنار شقیقم و کشیدم و صدای دادش و شنیدم و لگدایی ک داشت به درِ رو به کنده شدن می زد.
به تلفن لگدی زدم و بلند شدم و رفتم سمت آینه و شونه رو برداشتم تا آینه رو بشکنم که با دیدن کارتی که روی
میز بود چشمام برق زد.
همون کارت ویزیتی که فرهان برای دعوت به مهمونی بهم داده بود!
در داشت می شکست و من با سرعت کارت و برداشتم و پشت تخت نشستم و با گریه و دستای لرزون نگاه تارم و به
شماره ها دوختم و تند تند شماره گرفتم.
صدای بوق تو اتاق پیچید و در داشت می شکست!
با گریه نا امید به تلفن خیره شدم.
صدای خش دار و گرفته فرهانِ احتماال تازه از خواب بیدار شده و منِ گری ِ ون حمله به سمت تلفن:
- بله؟
با هقهقه آروم و خفه گفتم:
- فرهان..ف...فرهان.نیازم. به فریاد بگو عموم پیدام کرده. تو خونمه، می خواد بهم دست درازی...
نتونستم ادامه بدم و زدم زیر گریه و صداش کمی جدی تر و سر حال تر شده بود انگار داشت با کسی حرفی می زد:
- فرهاد...تنه لش پاشو...فرهاد...با تو ام. داداش اون یارو که بابا رو کشت خونه نیازه. پیداش شده خودش.
با گریه هق زدم:
- می دونم ازم متنفری ولی توروخدا بیا خودت من و بکش ولی نزار این من و...
همون لحظه در شکست و وحشت زده جیغ زدم و ایستادم تا اون تلفن و نبینه.
تو خوبا صدای جیغ من انگار دو قلوها ام پشت خط ساکت شدن.

1401/07/03 13:14

نگاهم به خون زدگی چشمای مردی بود که عمو نبود...
شیطان بود.
مگه می شه عمو به برادر زادش چشم داشته باشه؟
مگه می شه؟
با گریه چسبیدم به دیوار و نالیدم:
- ن...نیا جلو.
اومد...
اومد جلو.
پیرهنش چروک و به هم ریخته و ریشاش نامنظم در اومده و الغر شده بود
انگار اون ابر قدرت شرکت های تجاری و جواهر سازی نبود.
یه مفلوک احمق!
جیغ زدم:
- چرا اومدی؟ چی از جونم می خوای؟
این جمله اخر و با گریه داد زدم.
واقعا چی ازم می خواست؟
صدای خنده مستانش و سر خم شدش رو صورتِ من چسبیده به دیوار و بوی الکل و ...
خدایا این جایی؟
می دونستم فرهان شون هنوز پشت خطن و حرفامون و می شنون
تنها امیدم فعال همین دو قلوهای دنبالِ انتقام بودن و بس.

1401/07/03 13:14

بازوهام و به چنگ گرفته پرتم کرد روی تخت و داد زد:
- جونت و می خوام. جونت و می خوام.
هق زدم و لرزون خودم و روی تخت عقب کشیدم و دستش و به سمتم اورد و من مچ دو تا دستاش و برای دفاع از
خودم گرفتم.
زورش چربید و دستام و پس زد و لحظه اخر چشمم به خالکوبی دور موچ دستش خیره موند.
نفسم رفت.
صدای فرهاد تو سرم چرخ خورد.
) هربار که به چشماش نگاه می کنم. چشمای باباش و می بینم. با همون خوشگلی و خالکوبی چندش روی دستش (
معمای حل نشده ذهنم تکمیل شد.
بابای من خوشگل نبود!
چهره مردونه و ساده ای داشت.
اما عمو درست شباهت بابا رو داشت اما ورژن خوشگل ترش و ته چهره شبیه به بابام.
اما عمو رنگ چشماش فرق داشت و حالت چشمای شبیه به من!
عمو خوشگل بود و عمو خالکوبی داشت!
بابای من یک خالکوبی داشت اونم روی شونش بود.
بابای من برای پول کسی رو نمی کشت.
اما عمو چرا !
عمو قاتل بود.
این مردک حیوون قاتل بود و من و پدرم داشتیم تقاصش و پس می دادیم.

1401/07/03 13:15

قبل این که دستش به یقه تابم برسه دست دراز کردم و نفرت زده چراغ خواب و کوبیدم به گردنش و شل شد و عقب
کشید و گریون و لرزون تن عقب کشیده و خودم و از روی تخت پرت کرده پایین و جایی نزدیک به تلفنی که چراغ
سبزش نشون می داد فرهان هنوز پشت خطه داد زدم:
- تو کشتی!
دستش و از روی گردنش برداشت و شل و با ناله برگشت و نالید:
- چی می گی؟
با همه نفرت از خود انتظار داشته جیغ زدم:
- تو بابای فرهان و فرهاد و کشتی. همون شریکی که با تو بابام اومده بود برای پیدا کردن سنگ. تو از پله ها هولش
دادی. این تویی که روی موچ دستت خالکوبیه.
نگاهش رنگ بهت و حیرت گرفت و بلند شده و خشک شده گفت:
- تو از کجا می دونی؟
با بغض نالیدم:
- چه طور تونستی؟ بابام چه طور باهات راه اومد و به پلیس معرفیت نکرد؟
نگاه بهت زدش پر از خنده و خباصت شد و سر عقب برد و بلند خندید و بین خنده یهو جدی شد و با سر کج شده
گفت:
- اوه عزیزم. چون بابات خبر نداشت!
دستش و روی گردنش گذاشت و با لحن ترسناک و کینه توزانه ای گفت:
- از بچه گی داداش خوبه بود. حتی با کوچیک تریش بهترین فرزند خانواده. دست راست بابا. عزیز دل مامان.
یهو مشتش و کوبید رو پاتختی و من جیغ زده تو خودم جمع شدم و داد زد:

1401/07/03 13:15

اخرم دختر خوشگله دانشگاه و تور کرد. مامانت و دوست نداشتم اما جذاب بود و منم که اهنربا !
خندید و من نفرت زده چشمام و ریز کرده و به اون توده چندشناک و کثافت زندگی پدر و مادرم زل زدم.
سر برگردوند و گفت:
- بعد ازدواجشون موقعی که مامانت تورو حامله بود رفتیم یه کشور دور تا با شریک جدیدمون دنبال یک سنگ
بگردیم. خیلی اوضاع مالیمون توپ نبود. معمولی بودیم. اما شریکمون پولدار بود.
با دوتا بچه های حرومیش اومد.
و منی که نزدیک تلفن نشسته بودم صدای خش خش و از تلفن شنیدم.
چشماش و گرد کرد و گفت:
- من نقشه های بزرگی برای اون سنگ داشتم. اما وقتی شریکمون فهمید سنگ یه اثر باستانیه و باید تحویل موزه و
باستان شناسا بدیمش زد رو دنده لج که بیخیال سنگ بشیم. بابای تو همون روز خبر زایمان مامانت و شنید و شبونه
راه افتاد تهران و من موندم و شریک قَدَر و سگ اعصابمون.
خنده دیوانه واری کرد و پشت به من گفت:
- بدون خبر بهشون سنگ و دادم یکی از افرادم ببره پیش یک دالل که همون موقع کامیار فهمید
اومد دم اتاقم و درگیر شدیم و ...
به چشمای خیس و پر نفرتم خیره شد و گفت:
- خب توقع نداری که مثل فیلما بگم پاش لیز خورد و غیر عمدی بود؟
به چشمای مبهوتم زل زد و بهم نزدیک شد و گفت:
- واقعا ازش خوشم نمیومد. هم قیافش ازم سر بود و دخترا رو از دورم می پروند. هم پولدار و ادم حسابی بود و
خیلیم رو مخم می رفت.
کف دستاش و به هم کوبید با خنده گفت:

1401/07/03 13:16

برای همین کشتمش!
نفرت زده داد زدم:
- حیوووووون.
خندید و گفت:
- وقتیم برگشتم ایران به بابای از همه جا بی خبرت گفتم سنگ و بردیم موزه و فهمیدیم اشتباه کردیم و اون سنگ
قدمتی نیست. منم فروختمش. و گفتم شریک عزیزش بر اثر سکته قلبی مرده.
به چشمای گرد شدم خیره شد و رو به روم ایستاد و با شستش گونم و ناز کرد که با حرص سرم و چرخوندم و اون
گفت:
- و به بابات برای شک نکردنش یک سوم پول و دادم و اون بیچاره ام اون پول و نصف کرد و باز به خودم داد.
قهقه زد و من با حرص نگاهش کردم
چی میشد اگر با انگشتام چشماش و از کاسه در می اوردم؟
جیغ زدم و نفرت زده به سینش کوبیدم که از دور کمرم گرفت و پرتم کرد روی تخت و به چشمام زل زد و گفت:
- و حاال که اینا رو می دونی خانوم کوچولو... باید بمیری.
خشک شده نگاهش کردم و وحشت زده دست و پا زدم که کامل روم خیمه زد و دو تا دستام و باالی سرم گرفت و
سینم با ضرب باال و پایین می شد و قلبم کم مونده بود از وحشت بیاسته.
با قرار گرفتن بالشت روی صورتم و حجم بی اکسیژنی و فشار و قدرت دستاش روی بالشتِ روی صورتم برای خفه
کردنم و جیغای خفه شدم البه الی بالشت و نفس قطع شدم و سینه ای که دیگه باال و پایین نمی شد و مرگ
تدریجی و ارومم...
به خس خس افتادم و اون لحظه اصلا اون طور که فکر می کردم نبود!

1401/07/03 13:17

مرگ...این شکلی نبود. همیشه فکر می کردم موقع مرگم توی چند ثانیه احتماال کل عمرم رو به یاد میارم،اما این
لحظه درست همین لحظه که سلول به سلول بدنم داره می میره؛همین جا که یخ کردم و دیگه دستام جون چنگ
زدن به بالشت رو نداره درست همین جا من فقط چشمای فریاد رو می بینم آبی نگاهش و...
انگار البه الی ماسه های داغ اصفحان ایستادم و زیر آفتاب و آتیشایی که دورمون رو گرفته دارم بهش نگاه می کنم.
اما سرده!خیلی سرده مرگ آسون تر از اون چیزی بود که فکر می کردم.
و جون دادم،تموم شد!جدا شدن روح از کالبدم ر حس کردم؛تموم شد همه چیز همه چیز
به راحتی تموم شد!
دستم رو توی دستاش می زارم و با هم تو شن زار راه می ریم ماسه ها داغن و آفتاب رومون خیمه زده و تنم داغه و
دنباله لباس سفیدم رو دستم می گیرم و با فریادی هم قدم میشم و تو ی لحظه با سرعت از کنارم میگذره و پشت
بهم می ایسته و منی ک دستم روروی کمرش میزارم
با لبخند به موهای خوش رنگش خیره می شم اما موهاش جو گندمی می شه الغر تر می شه.
بر می گرده دستم خشک می شه.
عمو نگاهم می کنه می خنده دست دور موچ دستم می بره و من رو کشون کشون به سمت گردباد شنی که راه افتاده
می بره جیغ می زنم.
نمی خوام باهاش برم.
صدای فریاد و می شنوم:
نیاز!تو رو خدا چشمات رو باز کن ...نیازم

1401/07/03 13:18

جیغ می زنم و به دستای عمو چنگ می زنم و خودم رو، روی زمین می کشم و هق می زنم و فریاد رو صدا می زنم و
احساس خفه گی می کنم.
دوباره صدای فریاد رو می شنوم یه جایی توی مغزم.
-فرهان نجاتش بده فرهان کبود شده فرهان عروسکم مرد! فرهان
صدای داد فریاد و شکستن و خورد شدن و من و تقالهام و عمویی که بدون نگاه کردن با اون کت شلوار مشکی و
سوختش داره من رو به سمت گرد باد می بره.
به زمین چنگ می ندازم و پیراهنم پاره می شه و هق می زنم و نفسم قطع و وصل می شه.
یه دردی رو روی سینم حس می کنم و حس می کنم لبام تر می شه.
عمو همچنان من رو به سمت گردباد می کشونه و صدای داد فرهان رو می شنوم:
-فرهاد برو اون دیوونه رو بگیر االن خودش رو می کشه من نیاز رو بر می گردونم.
کممونده به طوفان برسیم کم مونده....خاک توی چشمام می ره و چشمام می سوزه قطرات اشکم فرو می ریزن و
لحظه اخر درست تو یک قدمی طوفان دستم کشیده می شه تو آغوش مردی پرت می شم و عمو ترسیده به مرد
خیره می شه و عقب عقب می ره و تو طوفان شن اسیر می شه و داد می زنه و التماس می کنه و نا پدید می شه و با
وحشت بر می گردم و بابا پشتمه و چشماش مهربونه و هق می زنم و هق می زنم و...
تو آغوشش حل می شم که چونم رو می گیره و صداش رو بین امواجی از صداهای درهم اطرافم می شنوم.
-برگرد...برگرد
لبخند می زنه و موهام رو ناز می کنه با مهر نگاهم می کنه. ازم فاصله می گیره.
زیرم خالی می شه پرت می شم و چشم باز می کنم و با نفس عمیقی هین کشون به پیراهن مرد روبه روم چنگ می
زنم و نیم خیز می شم و سرفه می کنم.
فرهان مبهوت نگاهم می کنه.

1401/07/03 13:19