The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

با تشکر مد یر یت مدرسه... «
مدی ــــــــر معـــــاون
جلد:» آوارگان عشق«
ِاهم سالم!
من مدی رم؛ مدی ر دبی رستان پسرونه نام آوران. یه دبی رستان خ یلی باحال و خفن؛ یعنی...
باحال و خفن بود؛ قبل از اینکه بال ی آسمونی نازل بشه.
می خواید بدونید چه بالیی؟ پس بخونی د!
»عصبی خاک تو دستم رو تو صورتش پرت کردم و داد زدم: می فهمی ما تو چه وضـ.. «
وا یستا وا یستا!
از اینجا چرا شروع م یکنی؟ بدبختی من بر می گرده به خیلی عقب. یکم برو تا بگم!
» از داخل سینک ماهیتابه رو برداشتم و جلوی چشمش گرفتم و حرصی گفتم: با همین
صورتت و آسـ... 《

1401/07/04 18:17

وا یستا آقا وای ستا!
یکم عقب تر! نوارت قاطی داره ها. خیلی عقب تر؛ یعنی همون اولش.
»خیره به در آبی و رنگ و رو رفته ی نگهبانی، نفس عمیقی کشیدم و چند تقـ...«
آها آها، همین جاست! دقیقا همی ن جا بود که بدبختی من شروع شد.
می پرسید چطور؟ من می گم!
مدرسه در آرامش محض بدون معاون غرق شده بود و هر یک از دانش آموزان آزادانه به
خرابکاری خود مشغول بودند و مدی ر ب ی خبر و بیخیال از همه چی مشغول تماشا ی
فوتبال خود بود تا ا ین که ناگهان...
خیره به در آبی و رنگ و رو رفته ی نگهبانی، نفس عمیقی ک شیدم و چند تقه بهش وارد
کردم؛ چند قدم عقب رفتم و منتظر موندم تا باز شه که همون لحظه صدای کشیده شدن
زنجیر اومد و بالفاصله در باز شد.
دستی به مانتوی سرمه ای رنگم کشیدم و با نیم نگاهی به نگهبان پی ر و خمیده مدرسه
ادی ب هستم، از آموزش و پرورش مزاحم می شم؛ مثل اینکه
َ
گفتم: سالم خسته نباشید!
قراره از ا ین به بعد همکار باشیم.
یه تا ی ابروش رو باال فرستاد و گفت: ی عنی رفتگری ؟
گیج و متعجب نگاهش کردم که گفت: بابای مدرسه؟
چشمهام رو گرد کردم و به خودم اشاره کردم و گفتم: به من می خوره بابا باشم؟

1401/07/04 18:18

یکم خیره نگاهم کرد و گفت: مامان مدرسه؟
انگشت اشاره ام رو باال بردم و خواستم چیزی بگم که میون حرفم پرید و گفت: آها
آبدارچی جدید ی!
حرصی نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم: نخیر بنده ناظم و معاون جد ید مدرسه هستم.
یه تا ی ابروش رو باال فرستاد و از جلو ی در کنار رفت؛ دستی به ریش های سفید شده ش
کشید و خیره به من گفت: پس همکار من نیستی! به نظر میاد جوون خوبی هستی،
خدا بهت صبر بده!
گیج و متعجب از حرف های پیچیده ش، اخم ریزی بین ابروهام نشوندم و داخل رفتم؛ از
نگهبانی رد و وارد ح یاط مدرسه شدم.
ِ تو نگاه اول با د یدن اون همه پسر کُپ کردم اما خیلی
زود به خودم مسلط شدم و با سر
باال از بینشون گذشتم.
از کنار هر کی رد می شدم یه چی زها یی ز یر لب زمزمه می کرد که کم و بیش می شنیدم؛
یکی می گفت خواهرشه، یکی می گفت دوست دخترشه، یکی می گفت فامیلشه و خالصه
که هر کی یه چی ز بلغور می کرد و من واقعا حرف هاشون رو نمیفهمیدم.
بدون اهمی ت به حرف هاشون از پله های مدرسه باال رفتم و وارد ساختمون شدم؛ داخل
هم مثل حی اط شلوغ بود و باز هم نگاه ها به سمتم کشیده می شد.
نفس عمیقی کشی دم و خی ره به راهروهای پیچ در پیچ و بزرگ مدرسه آروم حرکت کردم.
سالن با حضور من ساکت شده بود و فقط صدا ی تق تق کفشهام بود که این سکوت
رو می شکست.
دسته کیفم رو سفت تر چسبیدم و با ن یمنگاهی به پسر ها، طرف یکیشون رفتم و گفتم:
هی پسر!

1401/07/04 18:19

سر یع تو جاش صاف ای ستاد و کنجکاو نگاهم کرد که خی ره به دفتر های داخل راهرو زمزمه
کردم: دفتر مدی رتون کجاست؟
زبونش رو با لبش تر کرد و آروم گفت: انتهای سالن سمت چپ شما و سمت راست من؛
تابلوش افتاده.
یه تا ی ابروم رو باال فرستادم و به تکون دادن سر اکتفا کردم و از کنارشون گذشتم؛ با
قدم های محکم و دست ها ی مشت شده به سمت اتاق حرکت کردم و جلوی درش
ای ستادم.
اخم ریزم رو پررنگ تر کردم و آروم در زدم که...
جوابی شنیده نشد. دوباره تکرار کردم اما گوی ا کسی پاسخ گو نبود.
پوف بلندی کشیدم و آروم گوشم رو کنار در گذاشتم؛ صداها ی عجیب و غر یبی از داخل
شنیده می شد و بهم اطمینان می داد کسی اون تو هست.
از در فاصله گرفتم و به عقب برگشتم که دیدم همه به من زل زدند و خیره تماشام
می کنند. کالفه یه تا ی ابروم رو باال فرستادم و دست به سی نه نگاهشون کردم که تک تک
به خودشون اومدند و روشون رو برگردوند.
دوباره نیم نگاهی به در چوبی و قهوه ا ی رنگ اتاق انداختم و با این تدبیر که تا ابد
نمیتونم ا ینجا وا یستم، دستگی ره رو کش یدم و در رو باز کردم که ا ین کارم مساو ی شد با
داد بلند و گوش خراشی.
- گُل! گُل! گُل! چه گلی می زنه این باز یکن. ماشاهلل پسر؛ شی ر مادرت حاللت!
ترسیده از انفجار ناگهانی فرد تو ی اتاق، یه هی بلند کشیدم و خواستم بیرون برم که پام
پیج خورد و تعادلم رو از دست دادم و خواستم بی افتم که از دستگیره آویزون شدم.

1401/07/04 18:20

گیج و خمیده از اون حالت به دور و بر نگاه کردم که متوجه شدم اوضاع اون قدرها هم
خوب نیست؛ زمین پر شده بود از پوست تخمه و کاغذ باطله، روی صندلی ها و می ز پر از
آت و آشغال غذا و میوه بود و در آخر م یز مد یر یت که جای گاه دوتا پا ی دراز شده بود و
انتهاش ختم می شد به مردی که رو ی صندلی لم داده بود و با دیدن من تخمه به دهن
کپ کرده بود.
یه چشمم رو ری ز کردم و مشکوک سر تا پاش رو نظاره کردم که به خودش اومد و هول
زده خواست از جاش پاشه اما تعادلش رو از دست داد و صندلی از ز ی رش در رفت و
بیهوا روی زمین پرت شد.
پام رو درست کردم و با ابروها ی باال رفته تو جام صاف شدم؛ دستگیره رو رها کردم و در
رو آروم بستم که مرد روبه روم تو جاش نشست و طلبکار گفت: خانم محترم ا ینجا در داره
ها!...
متعجب چشم هام رو گرد کردم و با اشاره به در پشتم گفتم: در زدم اما جواب ندادید.
با کمک می ز از جاش بلند شد و دستی به لباس هاش کشید و گفت: هر جا در زدید و
جواب ندادند باید برید تو؟ شا ید اصال نمیتونم جواب بدم، شاید اصال لختم.
با بهت و دهن باز نگاهش کردم که کالفه دستی به صورتش کشید و گفت: منظورم اینکه
شاید لباس تنم نباشه؛ باالخره اتاق شخصیه دیگه!
نفس عمیقی کشی دم و با دست های مشت شده گفتم: ول ی اینجا دفتر مد یر ی ت مدرسه
است؛ خونه خاله نیست که شما لباس نداشته باشید و من با صحنه ناجور روبهرو بشم.
در زدم جواب ندادی د، منم دیدم صدا داخل ز ی اده، گفتم شا ید نشنیدید؛ خب منم کار مهم
داشتم مجبور شدم.

1401/07/04 18:20

گیج و خمیده از اون حالت به دور و بر نگاه کردم که متوجه شدم اوضاع اون قدرها هم
خوب نیست؛ زمین پر شده بود از پوست تخمه و کاغذ باطله، روی صندلی ها و می ز پر از
آت و آشغال غذا و میوه بود و در آخر م یز مد یر یت که جای گاه دوتا پا ی دراز شده بود و
انتهاش ختم می شد به مردی که رو ی صندلی لم داده بود و با دیدن من تخمه به دهن
کپ کرده بود.
یه چشمم رو ری ز کردم و مشکوک سر تا پاش رو نظاره کردم که به خودش اومد و هول
زده خواست از جاش پاشه اما تعادلش رو از دست داد و صندلی از ز ی رش در رفت و
بیهوا روی زمین پرت شد.
پام رو درست کردم و با ابروها ی باال رفته تو جام صاف شدم؛ دستگیره رو رها کردم و در
رو آروم بستم که مرد روبه روم تو جاش نشست و طلبکار گفت: خانم محترم ا ینجا در داره
ها!...
متعجب چشم هام رو گرد کردم و با اشاره به در پشتم گفتم: در زدم اما جواب ندادید.
با کمک می ز از جاش بلند شد و دستی به لباس هاش کشید و گفت: هر جا در زدید و
جواب ندادند باید برید تو؟ شا ید اصال نمیتونم جواب بدم، شاید اصال لختم.
با بهت و دهن باز نگاهش کردم که کالفه دستی به صورتش کشید و گفت: منظورم اینکه
شاید لباس تنم نباشه؛ باالخره اتاق شخصیه دیگه!
نفس عمیقی کشی دم و با دست های مشت شده گفتم: ول ی اینجا دفتر مد یر ی ت مدرسه
است؛ خونه خاله نیست که شما لباس نداشته باشید و من با صحنه ناجور روبهرو بشم.
در زدم جواب ندادی د، منم دیدم صدا داخل ز ی اده، گفتم شا ید نشنیدید؛ خب منم کار مهم
داشتم مجبور شدم.

1401/07/04 18:21

نیمنگاهی به سر تا پام انداخت و بعد روی صندلیش نشست و گفت: ببینید اگه اومدید
شکای ت کنید ی ا بگی د بچه من فالنه بهمانه من گوش نمیدم؛ چون سرم به خود ی خود
شلوغ هست.
یه تا ی ابروم رو باال انداختم و با اشاره به دور و بر گفتم: کامال معلومه اما با ید بگم من...
میون حرفم پر ید و گفت: ا ی خانم؛ شما چرا قبول نمی کنید؟ خب دو تا پسر بچهاند
دیگه، می گید چی کار کنیم؟ دعواشون شده حاال ا ین وسط ی ه خونی هم از دماغ پسر
شما اومده؛ تو هر مدرسهای پیش می اد دیگه.
نفس کالفه ای سر دادم و بعد اتمام حرفهاش گفتم: آقا ی محترم؛ من مادر شخصی که
فکر می کنید نیستم. اصال به من می خوره یه پسر دبیرستانی داشته باشم؟
خیره نگاهم کرد و ی کم بعد گفت: آره چرا نخوره؟ اتفاقا حدس می زنم یه دانشگاهی هم
داشته باشید.
عصبی دندون هام و روی هم فشردم و با صدا و لحن کنترل شده ای گفتم: آقا ی محترم
من اولیا ی دانش آموزان نی ستم؛ ادیب هستم از آموزش و پروش اومدم، قراره که معاون
جدید مدرستون باشم؛ میشه چند دقیقه به حرف ها ی من اهمیت بد ید؟
متعجب و ناباور نگاهم کرد و ز ی ر لب گفت: معاون؟
نفس عصبیم رو بیرون فرستادم و گفتم: بله معاون!
تک سرفه ای کرد و از جاش بلند شد؛ همون طور که سعی م یکرد صندلی ها و م یز رو تمی ز
کنه گفت: عه بفرما ی د! چرا زود تر نگفت ید؟ ا ینجا بنشینید تا صحبت کنیم.
بعد کنار رفت و منتظر بهم نگاه کرد که اخمهام رو تو ی هم کشیدم و کیفم و روی میز
گذاشتم؛ رو ی پاشنه پام چرخیدم و بعد صاف کردن مانتوم روی مبل نشستم؛ پام و رو ی
پام انداختم و با تک سرفه ای سینم رو صاف کردم که میز رو دور زد و دوباره تو جاش
نشست و خیره به من زمزمه کرد: چرا؟

1401/07/04 18:56

سوالی نگاهش کردم که هول گفت: عه خب منظورم ا ینکه چطور شده خانوم جوونی مثل
شما رو فرستادند اینجا؟
لبم رو با زبونم تر کردم و انگشت هام رو تو ی هم قفل کردم و گفتم: جوون؟ االن که
می گفتید بهم میاد ی ه بچه دانشگاهی داشته باشم.
تک خنده زوری کرد و گفت: اون رو که برا ی مزاح گفتم.
بی هیچ واکنشی نگاهش کردم که خنده ش رو جمع کرد و گفت: آخه می دونید؟ اینجا
مدرسه بزرگ و به نامیه و من خب نمی تونم افراد بی تجربه رو قبول کنم.
نگاه خالی از هرگونه حسم رو ازش گرفتم و پرونده ام رو از داخل کیفم بیرون کشیدم.
- من به مدت چهار سال تو ی دبیرستان اخوان دبیر شیم ی بودم و اون قدر نامدار شدم
که به اینجا معرفی م کنند.
متعجب چشم هاش رو گرد کرد و با عصبانیت کنترل شده گفت:...
: اخوان؟
آروم سر تکون دادم و با نیشخند ی گفتم: بله اخوان! چند سالی هست که به المپ یاد راه
پیدا کردند، درسته؟ خیلی زود جای مدرسه بزرگ و به نامتون رو گرفتند.
کمی به سمت میزش خم شدم و آروم زمزمه کردم: حی ف ا ین مدرسه نیست که انقدر
عقب افتاده؟ آوازتون تو منطقه پیچی ده؛ میگند بین بچه ها محبوبه اما در واقع به هیچ
رسیده. شما می دونید چرا؟
آب دهنش رو با صدا قورت داد و یکم از میز فاصله گرفت و به همون آرومی لحن من
زمزمه کرد: ای ن طور نیست؛ مدرسه ما هنوزم که هنوزه محبوبه!
گوشه لبم رو باال کش یدم و پرونده م و رو ی می ز گذاشتم.

1401/07/04 18:56

- خوبه که خودتونم می دونید این طور نیست! مدرسه اخوان تو منطقه زبون زده و
همین طور مدرسه شما. خب اما نه به خوبی؛ همه میگند از مدی ری ت و معاونت خیلی
ضعیفی برخورداره.
پرونده رو با نوک انگشت هام به جلو هول دادم و خیلی آروم لب زدم: و منم به خاطر
همین ا ینجا هستم تا مد ی ری ت و معاونت رو قو ی کنم؛ متوجه که هستید؟
نفسش رو با صدا ب یرون فرستاد و چشمهای گرد و متعجبش رو به پرونده دوخت؛ لب
پای نش رو داخل دهنش جمع کرد و بعد از کمی فکر کردن گفت: خیلی هم عال ی! شما
اینجا معاون میشید؛ یعنی خب مجبور یم که قبول کنیم اینجا معاون بشید.
دستی به ته ری ش قهوه یش کشید و با لبخند مجهولی، خیره به من پرسید: می تونم
بپرسم برا ی چی از مدرسه اخوان انتقال ی خوردید؟
متعجب ابروهام رو باال انداختم و درحال ی که سعی می کردم نگاهم رو از چشم هاش
بگیرم جواب دادم: با ا ینکه ای ن یه چیز شخصی هست، اما من مشکلی ندارم و رو راست
میگم که منزلم تغ ی ر کرده و راه من به اونجا دور شده و خب مجبوری پام رو به اینجا
گذاشتم، مگرنه...
ادامه حرفم رو خوردم که متقابال ابرو باال انداخت و با دو تا انگشت هاش پرونده رو به
سمت خودش کشی د؛ آروم بازش کرد و به همون آرومی شروع به خوندن کرد.
- هوم!...
خانوم نیاز ادیب؛ بی ست و نه ساله، فارق التحصیلی رشته شیمی از بهتر ین دانشگاه
تهران.
لبش رو کش داد و آروم تر زمزمه کرد: خوبه؛ اصلا عالیه!

1401/07/04 18:58

بعد نیمنگاهی بهم انداخت و ادامه داد: چهار سال سابقه کار به عنوان دبیر شی می و
بقیهش هم فکر نکنم مهم باشه؛ هووم؟
سرم رو یکم خم کردم که پرونده رو بست و به صندلی ش تکیه داد.
- خب نیاز خان...
میون حرفش پری دم و با اخم و جد یت زمزمه کردم: خانم اد یب!
دستی به بینیش کشید و با تکون دادن سرش کالفه ادامه داد: خب خانم ادی ب بنده
فتوحی هستم؛ معراج فتوحی! فکر نکنم سن و سالم نیازتون باشه اما بهتره بگم که سی
و دو سالمه و مجرد هم هستم؛ همین طور با ید بگم که اغلب دبیرها ی ما مرد و جوون
هستند و ا ینکه تعداد محدود ی دبیر خانم داریم که خب اون ها هم سن و سال ی برا ی
خودشون دارند. اینجا دبیرستان پسرونه است و می شه گفت یکم عجیب و غر یبه که ی ک
خانم جوون معاونش باشه و باید بگم پسرهای اینجا خیل ی بیش از حد شر هستند؛ شما
با ای ن ها مشکل ندارید؟
لبم رو با زبونم تر و اخم رو ی پیشونیم رو پر رنگ تر کردم و گفتم: وقتی به من پ یشنهاد
می دادند بیام ا ینجا، می دونستند که اغلب دبیرها مرد و هم ینطور دبیرستان پسرونه
هست؛ بهتره به ای ن فکر کنیم که حتما چیزی در من د یدند و فهمیدند که می تونم از
پسش بربی ام، پس جواب من معلومه که اینجا هستم.
لبخند زوریی زد و بعد چند لحظه دست هاش رو به هم کوبی د و گفت: خیلی خب! عالیه
اما خب الزمه بگم شما یه همکار آقا دقیق داخل اتاقتون هم دارید.
فقط نگاهش کردم که نفس کالفه ش رو بیرون فرستاد و گفت: از کی شروع می کنید؟
دستی به مقنعهم کشیدم و لبه هاش رو درست کردم.
- به طور رسمی از فردا، اما امروز می خوام یه نگاهی به محی ط مدرسه بندازم.

1401/07/04 18:59

لبخند زوری ش رو پر رنگتر کرد و از جاش بلند شد؛ از پشت می ز بیرون اومد و به سمت
در حرکت کرد.
- خیلی خب پس بفرمای د! من به یک ی از دانش آموزان مطمئنمون میگم که
راهنمای تون کنه.
دستم رو به بند کیفم گرفتم و آروم پام رو از رو ی پام برداشتم؛ از جام بلند شدم و با
اشاره به پرونده م خواستم چی زی بگم که زودتر گفت: می خونمش!
سری تکون دادم و از مبل فاصله گرفتم؛ جلوی در نیم نگاهی بهش انداختم و بیرون رفتم
که صدا ی زمزمه ش به گوشم رسید.
- بالیی به سرت میارم که خودت با پای خودت برگرد ی اخوان.
از حرکت ای ستادم و به سمتش برگشتم؛ یه تا ی ابروم رو باال فرستادم و پرسیدم: چیزی
گفتید؟
چشمهاش گرد شد و یکم خی ره نگاهم کرد و بعد گفت: داشتم می گفتم که با ی د به یکی
بگم بیاد ا ین اتاق رو تمیز کنه.
گوشه لبم رو کش دادم و سری تکون دادم که باز لبخند زور ی ه مسخره ای تحو یلم داد و
آروم در رو بست؛ منم لبم رو بیشتر باال کشیدم و خیره به در ز یرلب زمزمه کردم: بالیی به
سر این مدرسه می ارم که تو خوابتم نمی بینی!
بعد روی پاشنه پام چرخیدم و از راهرو گذشتم و می خواستم از در ساختمون بی رون برم
که یک دفعه، پسر قد بلند و الغری جلو ی راهم سبز شد.
متعجب یه تا ی ابروم رو باال فرستادم و سوالی نگاهش کردم که دستی به ته ریشه تازه در
اومدش کشید و گفت: سالم، آقا ی فتوحی گفتند که بی ام راهنمای تون کنم.

1401/07/04 18:59

متعجب و متفکر، اخم ریزی کردم و نگاهم رو بین دفتر مد یر یت و ا ین پسره چرخوندم و
لب زدم: چطوری بهت خبر داد؟
گیج نگاهم کرد و بر یده بریده پرسید: عه.. یعنی چی؟.. ام.. متوجه نمیشم که چرا میگید
چطوری خبر داد!
دستش رو باال آورد و همون طور که بهم نشون می داد با لبخند کمرنگی گفت: تلفنی
دیگه.
منگ و متعجب به گوشیه تو ی دستش زل زدم و ابروم رو باال انداختم که یه قدم به
سمتم برداشت و زمزمه کرد: حالتون خوبه؟
سر یع قیافه م رو درست کردم و یه قدم به عقب برداشتم؛ اخم وحشتناک ی بین ابروهام
نشوندم و انگشت اشاره م رو به طرفش گرفتم و خشن و عصبی غریدم: اول اینکه به من
نزدی ک نمی شی و فاصله ت رو رعای ت م یکنی؛ دوم ا ینکه کدوم خری به شما اجازه داده
گوشی بیارید مدرسه؟
ترسیده چشم هاش رو گرد کرد و چند قدم عقب رفت و درحالی که تته پته می کرد گفت:
آ.. آقای.. چیز.. عه.. آقای فتوحی.
چشم چپم رو تی ک وار باز و بسته کردم و با حرص لب هام رو به هم فشردم؛ انگشتم رو
عقب کشیدم و چسمهام رو ی ک دور تو ی حدقه چرخوندم و کالفه گفتم: دفتر معاونت
کجاست؟
بیحرف و گیج، دستش رو به طرف یه اتاق دراز کرد که دستم رو به نشونه ی برو رد کارت
تکون دادم که فورا ازم فاصله گرفت و بی رون رفت.
منم سرم رو به سمت جا یی که اشاره م یکرد برگردوندم و خیره به در حفاظ دار ی که
اونجا بود حرکت کردم؛ از دستگی ره ش گرفتم و با یه فشار شدید کنار کشیدم و با هول
دادن در چوبی یاسی رنگ وارد شدم.

1401/07/04 19:00

یه اتاق نسبتا کوچی ک و ساده بود که وسا یل نه چندان مناسبی توش چی ده شده بود؛
کمد بزرگی کنار در رو در بر گرفته بود و پشت سر دو تا میز کار چسبیده به هم،
قفسه های سرتاسری بود که جای گاه پرونده ها شده بود.
اهمی تی به وسیلهها ی دی گه ندادم و با پوزخندی، کیفم و رو ی می ز پرت کردم؛ کشوها ی
همون کمد بزرگ کرم رنگ کنارم رو بی رون کشیدم و با پیدا کردن م یکروفن قد ی می،
همون طور که دور م یشدم، دستی به سر خاک ی ش کشیدم با متصل کردن به برق، به
سمت کیفم رفتم.
سوت کوچی ک و مشکی رنگم رو از داخلش بیرون کشیدم و درحالی که نگاهم رو به
سمت در فلزی شی شهای روبه روم می دوختم حرکت کردم.
دستی به دستگیره ش کشیدم و خواستم بازش کنم که دیدم قفلش هرز شده و باز
نمیشه؛ حرصی و پر خشونت لگدی بهش زدم و محکم تر از قبل طرف خودم کشیدمش
که با صدا ی بد ی باز شد و کل حی اط معلوم شد.
متعجب از چیز غیره منتظره ا ی که دیدم ابرو یی باال انداختم و پام و روی نرده ها ی سبز
کثیفش گذاشتم؛ از پلهها پای ن رفتم و خودم رو به سکو ی رو به حیاط رسوندم و به
پسر های بزرگی که درحال بچه باز ی بودند، خیره شدم.
نفس عمیقی کشیدم و سوتم و روی لبهام گذاشتم و با آخرین توانی که داشتم فوت
کردم.
برعکس انتظارم هی چ *** به رو ی مبارکش نیاورد که چند بار پشت سر هم سوت زدم تا
تقر یبا نظر عده ای به سمتم جلب شد.
سوت رو از لب هام فاصله دادم و با اخم غلیظی میکروفن رو تنظیم کردم و محکم و رسا
داد زدم: همه تو صف هاشون وای ستند! سر یعا صف هاتون رو مرتب کنید.

1401/07/04 19:01

باز هم کسی توجه ای نکرد که عصبی و کالفهتر از قبل داد کشیدم: با همتونم مگرنه
امسال همتون افتاد ید!
میکروفن رو از خودم دور و دست هام رو پشت کمرم گره کردم؛ با چشم های ر یز شده به
حیاط زل زدم که تک و توک به سمت صف هاشون می اومدند و بقیه همچنان ای ستاده
بودند.
از اینکه هیچ کدوم اهمیتی نداده بودند حسابی حرصی شده بودم و خون خونم رو
می خورد؛ به خاطر همین کنترلم رو از دست دادم و با بلندترین صدایی که از حنجره م
خارج می شد داد زدم: مگه من با شما نیستم؟
نگاه هاشون متعجب و گیج شد و این بار تعداد بیشتری بی ن صف هاشون جا گرفتند که
سری از رضای ت تکون دادم و گلوم رو با سرفه ای صاف کردم؛ بعد از چند لحظه ای هم
دوباره میکروفن رو به دهنم نزدی ک کردم و آروم تر لب زدم: سالم آقا یون، اد یب هستم،
معاون جد ید مدرسهتون!
صدا ی همهمه ها باال رفت که دوباره سوت زدم و کالفه و حرصی گفتم: ساکت باشید
لطفا! اصال زن بودن من چی ز عجیبی نی ست که شلوغش م یکنید و من هم اصال شبیه
معاون ها ی سابقتون نیستم؛ پس خوب خوش کنید! االن می کروفن رو پای ن می ارم و
حرفم رو ی ک بار می زنم؛ اگه ساکت شدی د و گوش دادید که هیچی، اگه ساکت نشدید و
نفهمیدید من چی میگم و به حرف هام عمل نکنید، نه تنها من باهاتون برخورد جدی
می کنم، بلکه پای آموزش و پروش و کنکورتونم وسط می کشم. پس گوش بدید و نگید
نگفتی!
با نفس عمی قی میکروفن رو از خودم دور کردم و رو ی پنجههای پام نشستم؛ روی زمین
گذاشتم و سوت هم دور گردنم آو یزون کردم و آروم از جام بلند شدم. دست هام رو پشت
کمرم گره کردم و چند قدم به راست و دوباره چند قدم به چپ قدم برداشتم و با صدای
بلندی داد زدم: دارم بدون میکروفن می گم. تعدادتون اون قدرها ز یاد نی ست و می دونم که
با سکوت می شنوید؛ پس بشنوید چون یک بار بیشتر نمیگم!

1401/07/04 19:02

تو جام وای ستادم و دستم و رو ی پیشون یم گرفتم تا آفتاب تو چشمم نخوره و تو همون
حالت داد زدم: از فردا هیچ گونه غیبتی مگر با حضور والدی ن و داشتن گواهی موجه، غیر
موجه بوده و کسر نمره داره؛ موها ی سر بلندتر از سه انگشت کسر نمره داره؛ آوردن
گوشی، انداختن گردنبند و دستبند با هر شکل و شما یلی، پوشیدن لباس های عجق و
وجق و تاک ید می کنم شلوارهای تنگ و کوتاه و چسبون به شدت ممنوعه و ببینم برخورد
جدی می کنم!
نفس عمیقی کشی دم و همون طور که به گلوم یکم استراحت می دادم ادامه دادم:
شوخیها ی بی جا، دعوا، بحث و شر باز ی و شاخ شدن به هیچ عنوان نداشته باشید؛
کنسرت هاتون رو تو ی مدرسه برگزار نکن ید؛ در دستشو یی ها رو نقاشی نکنید؛ می ز رو
رنگآمیزی نکنید؛ گچها رو هدر ندید و در آخر تو روی هی چ دبیر و معاون و مدی ری
وا ینیستی د!
دستم رو از پیشونی م جدا کردم و خیره به قیافه های ناباور و منگشون بلندتر داد زدم:
اینجا خونه خالتون نیست، خونه عمه و دایی و عموتونم نی ست. ا ینجا مدرسه است و یه
محیط آموزشی! بای د تمامی قوانین رعا یت بشه مگرنه...
- مگرنه چی؟
با صدایی که از پشتم اومد، ساکت شدم و دهن بازم رو بستم؛ دست هام و روی سینه م
قفل کردم و آروم به عقب برگشتم که د ی دم فتوحی با اخم ها ی در هم و قیافه نه چندان
راضی به من خیره شده و وقتی دید نگاهش می کنم، شمرده شمرده طرفم قدم برداشت
و روبه روم ا ی ستاد و دوباره تکرار کرد: مگرنه چی؟
باز جوابی ندادم که با پوزخند حرصی گفت: مد یر اینجا منم و من تصمیم می گیرم که
چی بشه و چی نشه! قانون های اینجا رو من می ذارم و ا ی ن منم که با ید بگم چی
ممنوعه و چی نی ست! حتی ی ک ساعت از اومدنتون به مدرسه من نگذشته که این طور
دارید واسه دانش آموزها ی من قوانین وصف می کنید. اگه قراره باشه ای ن طوری شاخ و
شونه بکشید، آبمون باهم تو یه جوب نمیره. یادتون باشه، مدی ر ا ینجا منم؛ فقط من!

1401/07/04 22:44

مثل خودش پوزخندی زدم و سرم رو جلو کشیدم و آروم اما پرحرص لب زدم: لطفا انقدر
منم منم نکنید! معاون اینجا منم و تربی ت بچه های اینجا با منه؛ پس تو کار من دخالت
نکنید تا به تربی ت و نظم و نظامم برسم! مگرنه چی؟ مگرنه آبمون با هم تو یه جوب
نمیره که نره.
نیمنگاهی به بچه ها که متعجب نگاهمون می کردند انداخت و یکمم بهم نزد یک شد که
سرم رو فورا عقب کشیدم و ازش دور شدم؛ نیشخنده مسخره ای بهم زد و با لحن طعنه
داری گفت: فکر کرد ی کی هستی که واسه من خط و نشون می کشی؟ می فهمی داری با
کی حرف می زنی؟ ای نجا مدرسه من هس ت و من دوست دارم به همین شکل باشه! به
کی چه ربطی داره؟ کی جرئت داره چیز ی بگه؟ لطفا نذار ید هنوز نیومده برید؛ حد و
حدود خودتون رو نگه دارید و تو کارها ی من دخالت نکنید !
حرصی گوشه لبم رو جویدم و غریدم: من مأمور شدم اینجا رو درست کنم و م یکنم و
نمیذارم هیچ *** مانعم بشه!
دهنش رو باز کرد چ یزی بگه که زودتر گفتم: قطعا نمی خوای د که آموزش و پرورش از ا ین
وضعیت اطالعی ببره، هووم؟
دهن بازش رو بست و خی ره نگاهم کرد که گوشه لبم رو کش دادم و زمزمه کردم: االن
میرم و فردا میام آقا ی فتوحی، اما اگه چیز هایی که گفته بودم رعای ت نشده باشه من
برخورد جد ی می کنم و اگه ادامه پیدا کنه حتما گزارش میدم !
خواستم از بغلش رد بشم که گوشه مانتوم رو توی دستش گرفت و با حرص مچاله ش
کرد؛ با فک قفل شده و بدون نیمنگاهی به من زمزمه کرد: از اینجا پرتت می کنم بیرون
خانم معاون؛ مطمعن باش!
گوشه لبم رو کش دادم و نگاهم رو از نی مرخش گرفتم و خونسرد گفتم: منتظرم آقای
مدیر؛ منتظرم!

1401/07/04 22:46

بعد مانتوم رو با خشونت از دستش بی رون کشیدم و با سرعت از پله ها باال رفتم؛ کیفم
رو از رو ی میز چنگ زدم و از دفتر خارج شدم.
از در ساختمون بیرون رفتم و از کنار حیاط رد شدم؛ وارد نگهبانی شدم و با تکون دادن
سری به پیرمرد، از مدرسه خارج رفتم و در رو پشت سرم کوبیدم.
پسره الدنگ خاله زنک! هنوز نیاز رو نشناخته، هنوز نمی دونه با کی در افتاده؛ ه یچکس تا
حاال جرئت نکرده رو ی حرف من حرف بزنه و از ا ین به بعدم جرئت نمی کنه؛ یعنی من
نمیذارم!
من ا ینجا رو درست می کنم؛ تو رو هم درست می کنم آقای مدیر.
نیمنگاهی به زمین خاک ی انداختم و با پاشنه کفش سه سانتیم یه خط عمودی و از
وسطش یه خط افق ی کشیدم و با لذت نگاهش کردم.
- این خط، ا ینم نشون.
بعد با پام یه لگد به خطوطی که کشیده بودم زدم که تمام خاکها پراکنده شد و به هوا
رفت؛ از سر رضا یت نفس عمیقی کشی دم که گرد و غبارهاش تو سینه م رفت و به سرفه
افتادم.
بعد از اینکه حسابی سرفه کردم و دل و روده ام رو بیرون ر ی ختم، یه مشت از سر بی
عقلی به کله م کوبیدم و حرصی راه افتادم.
یکم که جا باز کنم م یگم بیان اینجا رو آسفالت کنند؛ یعنی چی که همش گرد و غبار و
میکروبه.
دوباره سرفه کردم و ز یر لب گفتم: کل ا ی ن مدرسه دردسره؛ به خدا که من اینجا پیر
میشم!

1401/07/04 22:52

از صندلی جدا شدم و یه نگاه به کوچه ها انداختم و با دیدن کوچه جدیدمون سر یع داد
زدم: آقا نگه دار!
مرد راننده با داد ناگهانی که من کشیدم محکم رو ی ترمز زد و ترسیده به سمتم برگشت؛
خیره نگاهم کرد و متعجب گفت: چی شده خانم؟ اتفاقی افتاده؟
سعی کردم به رو ی خودم نیارم که زهرش رو ترکوندم و با آرامش دستم رو داخل کیفم
بردم و پول کرا یه رو برداشتم، به سمتش گرفتم و قبل از ا ینکه چیزی بگه با گفتنه
»همین جا پیاده م یشم« از ماشین پی دا شدم و به حساب ی در رفتم.
بدون نیم نگاهی به پشتم با عجله و تندتند به سمت خونه می رفتم که نمیدونم چی
شد، پاشنه کفشم تو ی جوب باری ک وسط کوچه گیر کرد و از پام در اومد و خودم هم تلو
تلو خوران به جلو پرت شدم و با ماشین روبهروم محکم برخورد کردم.
با درد از سپر ماشی ن فاصله گرفتم و حرصی و عصبی به پاهام نگاه کردم که یه لنگه با
کفش بود و یه لنگه بیکفش.
با ترس و استرس از اینکه کسی دیده باشه سرم رو بلند کردم که با یه جفت چشم
قهوه ای روبه رو شدم.
تمام وجودم پر از حرص و خجالت شد و خواستم از جام بلند شم که درد بدی تو مچ
پام پیچید و ناخودآگاه دهن من و واسه داد کشیدن باز کرد.
با صدای داد خفه من، شخص روبه روم از شوک خارج شد و خواست به طرف قدم برداره
که دستم رو باال آوردم و عصبی داد زدم: سمت من نمیا ی ها!
ترسیده تو جاش ا ی ستاد و اومد برگرده سرجاش که دوباره داد زدم: کجا؟ مگه نمیبینی
اینجا افتادم نمیتونم پاشم؟

1401/07/04 22:53

منگ و سردرگم خواست دوباره به سمت بیاد که باز داد زدم: نیا! به من نزدی ک نشو!
تو جاش ا یستاد و دست هاش رو باال برد که به کفش از پا دراومدم اشاره کردم و گفتم:
اگه قصدت واقعا کمکه اون رو بده من!
بیحرف نگاهش رو به کفش کنار جوب دوخت و همون طور دست باال رو ی پنجههاش
نشست؛ یه دستش رو پای ن آورد و با انگشت اشاره ش کفشم رو بلند کرد و دوباره سر
جاش ای ستاد.
نیمنگاهی به دور و بر انداخت و بدون ا ینکه جلو بیاد به سمتم خم شد و کفش رو جلو
کشید؛ حرصی از رفتارهاش، کفشم رو از دستش کشیدم و به آرومی پوشید م.
دستم و به کاپوت ماشین گرفتم و با بدبختی از جام بلند شدم؛ تو ی جام ا ی ستادم و به
پیرزن متعجب و خمیده روبهروم نگاه کردم و لنگون لنگون چند قدم جلو رفتم؛ با نیم
نگاهی به پسر کنار پ یرزن مانتو و شلوارم رو تکون دادم و خواستم حرکتی کنم که صداش
بلند شد.
- می خوا...
حرصی سر بلند کردم و با فک قفل شده می ون حرفش پری د و غر یدم: نه نمی خوام! با من
حرف نزن می فهمی؟ با من حرف نزن!
مظلوم سرش رو کج کرد که روم رو گرفتم و دو قدم کج و کوله جلو رفتم اما بعد راه رفته
رو برگشتم و انگشت اشاره م رو تهد یدوار تو دوسانتی صورتش تکون دادم و حرصی
گفتم: من دست و پاچلفتی نیستم، مفهومه؟ امروز به خاطر یه بیعقل یه بار پام پیج
خورد؛ االنم یکم ضع یف شده ب ود که ا ی نجوری شد.
دندون هام رو عصب ی روی هم فشار دادم و با صدایی که خیلی سعی می کردم آروم باشه
داد کشیدم: فهمید ی ی ا یه جور دیگه بفهمونم؟
تند تند سرش رو به نشونه آره تکون داد که به دماغم چین دادم و بی حرف روم رو
برگردوندم.

1401/07/04 22:55

با پای چالق و لنگون به طرف خونه حرکت کردم و عصبی دستم و رو ی زنگ فشار دادم
که نیما با غرغر و داد در و باز کرد و گفت: چه خبرته؟ مگه سر آورد ی ؟
عصبی در رو هول دادم و بی توجه به اون وارد حیاط شدم؛ لنگ زنون به سمت حوض
خالی رفتم و لبه ش نشستم.
با درد کفش و جورابم رو از پام در آوردم و بهش خیره شدم؛ باد کرده بود و رفته رفته به
سیاهی می زد، شک ندارم در اومده.
خدایا می بینی؟ اینم از شانس ما تو روز اول کاری...
حرصی مقنعهم رو باال زدم و همون طور که دوتا دکمه ی اول مانتوم رو باز می کردم، پام رو
توی حوض گذاشتم؛ شیر آب کنارم رو باز کردم و ز یرش بردم که آخی از دهنم بیرون اومد.
سرم رو به سمت نیما برگردوندم که دیدم با تعجب جلو ی در ای ستاده و به کار ها ی من
نگاه می کنه.
یکم به همون حالت به هم نگاه کرد ی م و وقتی فهمید قصد حرف زدن ندارم، در خونه رو
بست و کنارم نشست و خی ره به پام، طلبکار گفت: بچه بودی سالم می دادی. چته باز؟
چی شده؟
پشت دستم و به گونهم کشیدم و چند قطره آبی که روم پاچ یده بود رو پاک کردم.
- هیچی، فکر کنم پام در رفته.
یه تا ی ابروش رو باال داد و نگران گفت: کجا در رفته؟ بده بب ینم چت شده؟
گوشه لبم رو کج کردم و پام رو جلو ی صورتش گرفتم که شوک زده خودش و عقب کشید
و پام رو هول داد.
- بکش اون ور مرض! گفتم بده دستم نگفتم بکن تو حلقم که.

1401/07/04 22:56

حرصی لب هام و رو ی هم فشار دادم و گفتم: لیاقت پای من رو نداری؛ اصال الزم نکرده
ببینی.
بعد عصبی از جام بلند شدم و بدون پوشیدن کفشم، همون طور لنگون به سمت خونه
رفتم و وارد شدم.
سالن خیلی شلوغ بود و هنوز خیلی از وسای ل جابه جا نشده بود؛ زمین از فرش خالی بود
و مبل ها هم کج و کوله چیده شده بود.
خدایا شکرت! دو تا مرد گنده تو ای ن خونه هست، اون وقت هنوزم که هنوزه بعد دو روز
خونه زندگیمون ا ینه .
ولی چی بگم؟ بزرگ که این باشه از کوچ یک چه انتظاری می شه داشت؟!
به سمت راهرو یی که سمت چپه خونه بود راه افتادم و در اتاق نر یمان رو باز کردم؛ آروم
سرم رو داخل بردم و سرکی کشیدم که دیدم رو تختش دراز کشیده و با ری تم آهنگ،
سرش رو تکون میده.
نفس مشکوکی کشی دم و یه تای ابروم رو باال انداختم؛ چند تا سرفه مصلحتی کردم که
سر یع تو جا ش نشست و ترسیده گفت: بهخدا داشتم درس می خوندم!
در رو تا ته باز کردم و به چارچوب تکیه دادم که از جاش بلند شد و مظلوم و ب یحرف
نگاهم کرد.
نیمنگاهی به دفتر و کتاب هاش که روی میز ولو بود انداخت و اخم هام رو تد ی هم
کشیدم؛ دهنم رو باز کردم خواستم بهش بتوپم که صدا ی نی ما مانعم شد.
- داشت درس می خوند، همین االن آهنگ گذاشت یکم استراحت کنه، من دیدمش!...
کالفه به سمتش برگشتم و همون طور که آروم به کنار هولش می دادم گفتم: به روباه
می گن شاهدت کیه، می گه دمم؛ اینم حکایت آقا نیما و نریمانه

1401/07/04 22:57

یه لنگه پا، در اتاق بغلی رو باز کردم و وارد شدم که اونم پشته سرم اومد و حرصی گفت:
یعنی می گی من دروغ میگم؟
خودم و رو ی صندل ی پرت کردم و همون طور که دکمه ها ی مانتوم رو باز می کردم گفتم:
من فقط می خوام ای ن بارم خراب نشه؛ نگران آ ینده شم!نمیخوام وضع زندگیش مثل من
و تو بشه.
جلوم نشست و آروم پام رو توی دستش گرفت و گفت: مگه وضع من و تو چه جوریه؟
چونهش رو توی دستم گرفتم و نگاهش رو باال آوردم و جور ی که نریمان نشنوه گفتم: چه
جوری؟ بگو چه جور ی نیست! خیر سرمون دو تا برادر بزرگ تر داریم؛ هیچ حواسشون
هست زنده یم یا مرده؟ هیچ می گن سه تا بچه دارن چی کار می کنن؟
دستم رو از رو ی چونش برداشتم و پام رو تو ی بغلم کشیدم؛ مقنعه م رو کامل از سرم در
آوردم و با درد مچ پام رو فشار دادم که صداش به گوشم رس ید.
- خب داداش نادر عروسی پسرشه، حق بده درگیر باشه.
یه تا ی ابروم رو باال بردم که ادامه داد: داداش نوی دم که همش سرکاره، وقت نداره خبری
بگیره. چرا بی انصاف ی می کنی؟
دستی به صورتم کشیدم و حرصی گفتم: نیما داری کی رو تبرئه می کنی؟ خودتم بهتر
می دونی همش بهونه است! پسر بی ست و پنج سالش رو داره داماد می کنه ولی عی ن
خیالش نی ست جلوتر یه برادره سی و سه ساله داره که سه ساله نامزده.
نکاهم رو ازش گرفتم و دوباره با پام مشغول شدم و ز یر لب گفتم: به غیر تو نمیگه یه
خواهر دارم هیچ معلوم نی ست چرا ازدواج نکرده؟ وضعی تمون ا ینه ببین؛ هیچک ی و
نداریم تا دستمون رو بگیره.
با خنده اخم هاش رو تو ی هم کشید و پام رو از رو ی پام برداشت و دوباره بهش خیره
شد و گفت: آها بگو دلت از چی پره؛ دار ی می ترشی ها؟ دنبال جهاز می گردی سری ع
خودت رو به ی کی بنداز ی؟ آخه کی تو رو می گیره با این اخلاق گندت؟

1401/07/04 22:58

دهنم رو حرصی باز کردم تا فحشش بدم که...
مچ پام رو سفت فشار داد و بی هوا چرخوند.
از درد دهن بازم و بازتر کردم و از ته دل یه داد بلند کشیدم که نریمان ترسیده وارد اتاق
شد و گیج نگاهمون کرد.
منگ و ر درد، دستم و رو ی دهنم گرفتم و به نیما خی ره شدم که با نیش باز و ذوق زده
بهم زل زده بود.
احساس سبکی می کردم اما اگه حالش رو نمی گرفتم وجدانم آسوده نبود.
به خاطر همین مچ پام رو یکم تکون داد و محکم به سینه اش کوبیدم که روی زمین
پرت شد، ولی چه فا یده که درد پا ی من دو برابر شد و دوباره جیغم در اومد.
اونم با غرغر از روی زمین پاشد و همون طور که دوباره پام رو تو دستش می گرفت گفت:
ای مرض، جرئت دار ی عر بزن! مجبوری مگه یزی د؟ من هیچ، پای خودت از سه ناحیه ی
دیگه ترک خورد احمق!
حرصی دندون هام و روی هم فشار دادم که چپ چپ نگاهم کرد و گفت: با یه چی ببند
افتاده جاش اما خب فعال درد داره.
نیم نگاهی به نری مان انداخت و ادامه داد: چیه؟ نگاه می کنی؟ ا ین از عادت های ا ین
وحشی تو هنوز نم یدونی؟ برو بیرون داریم حرف می زنیم بچه!
نریمان نفس حرص ی کشید و عقب عقب رفت و گفت: بچه که نیستم نوزده سالمه، اما
خب چشم! طبق معمول من آدم حساب نمیشم.
بعد یه نگاه چپکی به هر دومون انداخت و بی رون رفت

1401/07/04 22:59

نیما پام رو ول کرد و از جاش بلند شد؛ روی میز کامپیوتر نشست و دستم رو توی
دستش گرفت و گفت: بسم اهلل بگو و از خدا بخواه تو رو از همه ی دروغها دور کنه تا
االن راستش و به من بگی کجا رفتی؟ چی شده؟ چرا ا ین جوری شدی!
یه تا ی ابروم رو باال فرستادم و حرصی دستم رو از توی دستش بیرون کشی دم و گفتم:
من هیچ وقت دروغ نمیگم؛ این و همیشه یادت باشه خب؟!
سرش رو تند تند تکون داد و منتظر گفت: باشه حاال بگو تو مدرسه چی شد؟
سری به نشونه ی باشه تکون دادم و از جام بلند شدم؛ مانتوم رو از تنم در آوردم و موهام
رو که ز یر مقنعه وز شده بود، خوابوندم.
- هیچی، چی قرار بود بشه؟ رسما دارم میرم تیمارستان؛ اونجا دی وونه خونه است نیما،
دیوونه خونه! یه مد یر داره از همه خل تره.
حرصی دستم و به کمرم زدم و ادامه دادم: باورت میشه گوش ی تو اون مدرسه آزاد بود؟
باورت می شه شبیه تفریح گاه بود؟ انگار نه انگار اونجا دبی رستانه؛ کنکوری هاشون رو
می دیدی به نری مان امیدوار می شدی. مدیره همه چی رو آزاد کرده بود، همه چ ی رو!
چشمهاش رو با ذوق گرد کرد و زمزمه وار گفت: ای جانم، کاش ما هم از ا ین مدیرها
داشتیم.
چپ چپ نگاهش کردم که یه سرفه مصلحتی کرد و گفت: اهم.. یعنی چیزه.. چه خبره؟
یعنی چی ای ن کارها؟ آینده بچه ها چی می شه پس؟ ا ی بابا خیلی ناراحت شدم که.
گوشه لبم رو کش دادم و همون طور که آروم آروم و شل و ول راه می رفتم از اتاق خارج
شدم؛ به سمت آشپزخونه رفتم که نیما هم دنبالم اومد و گفت: پات چرا ای ن شکلی شد؟
از حرکت ای ستادم و حرصی به سمتش برگشتم و غر یدم: همش تقصی ر اون شتره!
متعجب چشم هاش رو گرد کرد و گفت: شتر کیه دی گه؟

1401/07/04 23:00

به دماغم چین دادم و گفتم: همون االغ.
منگ دستی به پشت سرش کشید و گفت: همون االغ کیه؟
روم رو ازش گرفتم و حرصی داد زدم: عه، همون مرتیکه ی گاو دیگه.
عصبی وارد آشپزخونه شدم و به یخچال که همون وسط ولو بود خیره شدم.
خدایا می بینی زندگی ما رو؟ دو تا آدم گنده عقلشون نمی رسه یخچال و بذارن سر جاش.
با تاسف سر تکون دادم و درش رو باز کردم که صدا ی گیج ن یما پشت سرم بلند شد.
- اهه! ا ین د یگه چه موجودی که هم شتره، هم االغ، هم گاو؟ عی ن آدم بگو ببینم کیه؟!
از گوشه چشم نیم نگاهی بهش انداختم و غذا ی دیشبی رو ب یرون کشیدم؛ چشم غره ای
نثارش کردم و روی گاز گذاشتمش.
- نیما اصال بامزه نی ستی، سعی نکن چرت و پرت بگی باشه؟ چون من اصال حوصله
ندارم.
با قیافه آوی زون کنارم ا یستاد و طلبکار گفت: ا ی بابا! خب بگو کیه من نمی فهمم!
ز یر گاز و روشن کردم و گذاشتم غذا گرم بشه، بعد از آشپزخونه خارج شدم و آروم آروم
سمت اتاق نر یمان رفتم و گفتم: همون مدی ره! بعدشم با اون توهین ها توی اون مدرسه
و آبروریز یم جلو ی همسا یه های جد ید، فقط دلم می خواد سر یکی و بکوبم تو دی وار؛ پس
انقدر دنبال من نی ا!
بدون نگاه به پشتم در اتاق نریمان رو باز کردم و داخل رفتم که دیدم کتابش رو جلو ی
صورتش گرفته و عم یق غرق خوندنه.
یه تا ی ابروم رو باال فرستادم و کتاب رو از دستش کشیدم؛ برعکسش کردم و تو ی بغلش
انداختم و گفتم: کاپ یتان جان نظرت چی ه کتاب رو درست بگیری یه وقت غرق نشی؟

1401/07/04 23:01