تند تند سرفه می کنم و کبود شده و بین سرفه هام اکسیژن می بلعم و نفس نفس زنون با چشمای تارم به فرهان
خیره می شم ، من زندم!
تو صدم ثانیه ازکمر کشیده می شم و تو بغل فریادی فرو می رم که بوی عطرشم زندگیه!
چه برسه اون نفسای داغ و اون ریتم تند و وحشت ناک قلبش که پشت کمرم رو می سوزونه و دستای قفل شده دور
کمرم و سر خم شدش تو گودی گردنم.
تو بغلش همون طور از پشت گریه می کنم و با دستام چشمام رو می پوشونم این خود کابوس بود!
من مردم! اما زنده شدم.
فرهان کالفه موهاش رو چنگ می زنه و به باال هدایتشون می کنه و صدای فریاد رو می شنوم درست دم گوشم:
-اگه می مردی چی کار می کردم ها؟ چی کار؟
فرهاد به پا تختی کج شده و افتاده وسط اتاقم لگدی می زنه و داد می زنه:
-کجا رفت؟
مات نگاهش می کنم و فرهان با فک قفل شده می چسبه به اینه ی بدون آینم و با سر خم شده می غره؛
-آشغال فکر کرده نیاز رو کشته و در رفته.
فریاد رهام می کنه و جلوم می شینه و صورت خیسم رو قاب می گیره و با چشمای سرخ و ریز شدش می گه:
-این توی تهران اذیتت کرده بود؟ االنم اومده بود این جا؟ این کثافت قاتل کامیاره؟
با بغض سر تکون می دم و فریاد نعره می زنه و مشت می کوبه در کمد از جا کنده شدم و من به این فکر می کنم که
طوفان شنِ کابوسم به اتاقمم رسیده؟ چرا اتاقم این شکلیه!
فرهاد از در می زنه بیرون و داد می زنه:
-پیداش می کنم.
خداا کنه پیداش کنید...خدا کنه!
1401/07/03 13:20