The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

تند تند سرفه می کنم و کبود شده و بین سرفه هام اکسیژن می بلعم و نفس نفس زنون با چشمای تارم به فرهان
خیره می شم ، من زندم!
تو صدم ثانیه ازکمر کشیده می شم و تو بغل فریادی فرو می رم که بوی عطرشم زندگیه!
چه برسه اون نفسای داغ و اون ریتم تند و وحشت ناک قلبش که پشت کمرم رو می سوزونه و دستای قفل شده دور
کمرم و سر خم شدش تو گودی گردنم.
تو بغلش همون طور از پشت گریه می کنم و با دستام چشمام رو می پوشونم این خود کابوس بود!
من مردم! اما زنده شدم.
فرهان کالفه موهاش رو چنگ می زنه و به باال هدایتشون می کنه و صدای فریاد رو می شنوم درست دم گوشم:
-اگه می مردی چی کار می کردم ها؟ چی کار؟
فرهاد به پا تختی کج شده و افتاده وسط اتاقم لگدی می زنه و داد می زنه:
-کجا رفت؟
مات نگاهش می کنم و فرهان با فک قفل شده می چسبه به اینه ی بدون آینم و با سر خم شده می غره؛
-آشغال فکر کرده نیاز رو کشته و در رفته.
فریاد رهام می کنه و جلوم می شینه و صورت خیسم رو قاب می گیره و با چشمای سرخ و ریز شدش می گه:
-این توی تهران اذیتت کرده بود؟ االنم اومده بود این جا؟ این کثافت قاتل کامیاره؟
با بغض سر تکون می دم و فریاد نعره می زنه و مشت می کوبه در کمد از جا کنده شدم و من به این فکر می کنم که
طوفان شنِ کابوسم به اتاقمم رسیده؟ چرا اتاقم این شکلیه!
فرهاد از در می زنه بیرون و داد می زنه:
-پیداش می کنم.
خداا کنه پیداش کنید...خدا کنه!

1401/07/03 13:20

چند روز گذشته؟
یک روز؟ دو روز! نه چهار روز گذشته و عمو تهت تعقیبه پلیسه و دوقلو ها ازش شکایت کردن.
و می دونیم حق خروج از این کشور رو نداره پس همین جاست!
فریاد دو تا محافظ گنده گذاشته دم خونم
زیاد از خونه خارج نمی شم جز زمانی که باید برم کالس رقص از طریق ایمو و ...با بچه ها صحبت کردم و همه چیز رو
بهشون گفتم و اونا ام نگرانن حتی با صالحم در ارتباطم و قراره برای کمک به فریاد برای اهنگ جدیدش بیاد این جا.
طرف دارای فریاد تو ایران خیلی زیاد شدن جوری اینستا گرامش تیک آبی گرفته و چندین میلیون طرف دار داره
این جا ام خیلی وقتا نگهش می دارن و ازش امضا می خوان و فرهاد مدام مسخره اش می کنه و می گه تو همونی
بودی که بچه بودی جیش می کردی تو شلوارت
و ما می خندیم و دوقلو ها دیگه ازم متنفر نیستن چون دلیلی ندارن!
مهیارم برگشته و االنم رو کاناپم کنار فریاد لم داده و دوتاشون خیره به فوتبال چیپس می خورن.
کمی به فریاد خیره می شم حد اقل بیست و شیش رو داشت! دوقلو ها حد اقل حد اقل بیست و نه یا سی سالشون
بود!
پس چه طور ممکنه! مگه مامان فریاد بعد از مرگ کامیار با بابای فریاد ازدواج نکرد؟
اگر این طوری باشه که فریاد باید االن هم سن و سال من یا کوچیک تر از من باشه!
مگه می شه؟
گیج بلند شدم و رفتم طبقه باال تا جلو آینه ایستادم و موهام رو بازکردم و دوباره بافتم و فکرم عجیب درگیر بود.
صدای تق تق و در باز شد و فریاده به قاب در تکیه زده با یه ژست نیاز کش و لبخندِ من
- فوتبال تموم شد؟

1401/07/03 13:22

روی تختم نشست و گفت:
-نه استراحته
اگر نمی پرسیدم می مردم!
گفته بودم خیلی فضولم؟
-فریاد تو مطمئنی مامانت بعد مرگ شوهر اولش با بابات ازدواج کرد؟ اگر این طوری باشه که تو االن از من کوچیک
تری! یعنی باید بیست یا بیست و یک باشی!
اخماش توی هم رفت و فکش قفل شد و کنارش روی تخت نشستم و به چشمای طوفانیش زل زدم و گفت:
-از مامانم متنفرم هوس بازه! خوشگله و باهوش و پولدار،بعد یه مدت شوهر اولش...بابای دو قلو ها دلش رو زد وقتی
دوقلو ها دبستان بودن به کامیار خیانت کرد و با استاد موسیقیش ریخت رو هم منم شدم نتیجه کثافت کاریشون!
بعد به دنیا اومدنم مامان از کامیار جدا شد و دو قلو ها ام از مامانشون متنفر شدن و همچنین از من! اما فربد خیلی
تو این خطا نبود بزرگ تر بود و سعی می کرد دوسم داشته باشه فربد پیش مامان موند و منم که بچه و دوقلو ها ام با
باباشون رفتن و برای همین کامیار رو خیلی دوست داشتن بعد مرگ باباشون به وسیله عموت برگشتن پیش ما
مامانم چند سال بعد با مرگ بابام رفت و با بابای مهیار ازدواج کرد بهت نگفتم جریان چیه چون نمی خوام فکر کنی
حاصل خیانتم یه آشغال..
نزاشتم ادامه بده و دستم رو روی لبش گذاشتم و با اخم مثل خودش گفتم:
-خیلی حرف می زنی!
خم شدم و گونش و بوسیدم و از جا بلند شدم و گفتم:
-بریم پایین یه چیزی درست کنم بخوریم.
حرفی بهش نزدم دلداری ندادم اون نیاز به دلداری نداشت اون ترحم نمی خواست عشق می خواست.
انگار از حرکتم خوشش اومد ک با لبخند دست دور شونم انداخت و با هم رفتیم طبقه پایین...

1401/07/03 13:24

مهیار داد زد:
-بدو فریاد شروع شد.
فریا با انرژی از دسته مبل گرفت و پاهاش رو حرفه ای بلند کرد و پرید رو کاناپه کنار مهیار و چیپس برداشت و گفت:
-چند چندن؟
ریز خندیدم و پشت گاز ایستادم و قصد داشتم ماکارانی درست کنم راحت و خوش مزه!
***
قصد داشتم فریاد و حسابی دق بدم!
کم اذیتم نکرده بود منم یکم اذیتش کنم!
تو آرایشگاه بودم و موهام و قهوه ای کرده و آرایشگر خیلی سریع و حرفه ای موهام رو لخت کرد و خدارو شکر مثل
ایران ده ساعت طول نمی کشید!
از جام بلند شدم و کل موهام و محکم باال کشیده و دم اسبی بستم و موهای لخت شدم باعث شده بود موهام
بلندیش کامال دیده شه.
دستم و روی کت مشکی رنگم کشیدم و به شلوار کتون جذب سفیدم دست کشیدم و چکمه های مشکیم و
پوشیدم.چون باهاشون اذیت بودم درشون اورده بودم.
بعد حساب کردن از ارایشگاه خارج شدم.
محافظی که فریاد برامگذاشته بود دم در ایستاده بود.
پسر بور و هیکلی بود و خوش تیپ بود،لباسای اسپرت و ساده داشت و خدارو شکر مثل فیل ها با کت شلوار و
اسلحه واینستاده بود.
لبخند تشکر امیزی زدم و با هم از خیابون رد شدیم و به اسرار من کنار یک فروشگاه بزرگ ایستادیم و با لبخند
اشاره کردم دنبالم بیاد.

1401/07/03 13:25

وارد فروشگاه شدیم یه فرشگاه بزرگ و خوشگل بود با تزئینات ولنتاینی.
تو مغازه دور زدم و پسره بدبختم هی پشت من وای میستاد یه وقت کسی بهمنخوره.
خنده ریزی کردم و نگاهم رو به آالت موسیقی دادم.
فریاد که همشون رو داشت!
اما یه چیز رو نداشت! نگاهم رو ساز دهنی صورتی بنفشی که روی یک مکعب شیشه ای قرارداشت خیره موند.
قشنگ بود.خیلی قشنگ.روش با نگین کار شده و خیلی کنده کاری های ظریفی داشت.
لبم و به دندون گرفتم خود خودش بود.
به سمتش رفتم و به یکی از فروشنده ها که با بولیز شلوار مشکی قرمز کنارم ایستاده بود عالمت دادم و ساز دهنی
رو برداشت و قیمتش رو گفت و موخم سوت کشید.
اما میارزید اولین کادوم به یک پسر به یک عشق به یک کله رنگی! مگه چند بار در سال پیش میومد!
اخرین پس اندازم رو تموم کردم و ساز دهنی رو توی یک باکس صورتی آبی کادو پیچ کرده و توی یک نایلون
خوشگل گذاشت و لبخند زدم و نیشم شل شده و با بادیگارد خارج شدیم.
و نگاه رنگی پسره هر از گاهی برمیگشت و خیره دختر فروشنده با اون موهای چتری ملوس و لبخند بامزش بود.
لبخند محوی زدم و گوشی پسر زنگ زد و به زبون خودش صحبت کرد و حرفاش رو شنیدم:
-بله؟این جان!اومدیم همون بازار پشت استادیوتون.
گوشی رو به سمتم گرفت و نایلون و به پسر دادم و جلو تر از پسره راه افتادم و با لبخند گفتم:
-به! کله رنگی
صدای خندش و نیاز گفتنِ اروم و تحدید امیزش و خنده من و صدای فرهانی که انگار کنارش بود:
- نیاز به نظرم جواب تلفن این کنه رو نده این هر پنج دقیقه زنگ می زنه.

1401/07/03 13:27

خندیدم و خندم بین قهقه هام خشک شد و مبهوت و شک زده گفتم:
-ف...فریاد
صدای جانم گفتن بیخیال فریاد و منی که جیغ زدم:
-عموم این جاست
و دویدم سمت خیابون تا برسم به اون حیوونی که نیم رخ .کنار خودپرداز ایستاده بود. هدفم فقط اطالع دادن به
پلیسای کنار در بانک بود.
وسط خیابون با شنیدن داد بادیگارد برگشتم .با دیدن ماشین چند سانت مونده بهم.خشکم زد.
ضربه ای که به پهلوم خورد و دردی که احساس کردم. رو هوا ملق شدم .کوبیده شدم به شیشه ماشین .جیغ خفیف
پر از دردی که تو کل خیابون انعکاس پیدا کرد.
قل خوردم و افتادنم رو آسفالت و خونی که از گوشه پشونیم راه گرفت . درد نفس گیری که کل وجودم و در برگرفته
بود.
و چشمام بسه شد و دیگه هیچی نفهمیدم....
فریاد خشک شده به صفحه گوشیش خیره بود
فرهان فرمون رو چرخوند و گیج گوشه ای نگه داشت و گفت:
-چت شد؟
فریاد به خودش امد و نفس نفس زنون به داشبرد کوبید و داد زد:
-برو بازارِ پشت استدیو زود باش فرهان
نعره ی فریاد کبود شده و رگ متورم کنار گردن و پیشنانی اش باعث شد فرهان با شدت و اخمای توی هم با سرعت
به سمت بازار راه بیفته.

1401/07/03 13:28

فریاد تند تند شماره می گرفت و دستاش چرا می لرزید؟ پسر بد قصه و دست لرزون؟
برای همون دختری که یک روز دوست داشت با دستای خودش خفش کنه؟
سرنوشت چه بد بازی می کنه چه بد تقدیر عوض می کنه ؛چه تلخ دل می شکونه و کمر خم می کنه.
قلبش بی قرار می کوبید نیازش چیزیش نشه.
اون صدای جیغ و صدای داد محافظ نیاز و جیغ الستیکای ماشین و کجای دلش بزاره؟
با صدای داد فرهان به خودش اومد و فرهان با رگی برجسته و فکی منقبض داد زد:
فریاد اول نگاهش به فریبز و بعد آمبوالنسی که چند متر اون طرف تر بین تجمع جمعیت متوقف شده بود خیره￾فریبرزه!
موند.
فریاد نه صدای داد فرهان رو شنید و نه فریبرزی رو دید که با سرعت سوار ماشین سفید رنگی شد.
فرهان عصبی دور زد تا فریبرز و تعقیب کنه و فریاد به شیشه کوبید و نعره زد:
-کجا میری؟ آمبوالنس وایساده شاید نیاز باشه؟
فرهان با سرعت خم شد و در و باز کرد و داد زد:
-برو پایین نیاز مهم تره خودم می رم دنبالش.
فریاد با سرعت پیاده شد و لحظه اخر به چشمای هم رنگ چشم های خودش خیره شد و با استرس و هول گفت:
-مراقب باش
فرهان لبخندی زد و گفت:
-مراقبم برو
فریاد از ماشین فاصله گرفت و در رو بسته نبسته ماشین فرهان از جا کنده شده به دنبال ماشین فریبرز رفت.

1401/07/03 13:29

فریاد با سرعت جمعیت رو کنار زد و قلبش چه بد می کوبید به سینه ستبرش.
دستاش چرا می لرزید.مگه پیر شده بود؟
جمعیت رو بالخره کنار زد و حجم کوچیک و مچاله شده ای رو دید که حاضر بود براش بمیره.
وقتی مرد هایی با لباس های مخصوص عروسکش رو جابه جا کردن و روی برانکارد گذاشتن تازه موقعیتش رو فهمید
زمان ایستاده با سرعت شروع به گذر کرد و به خودش اومده و، وحشت زده داد زد و به سمت آمبوالنس دویید و
چند نفر از پشت سر گرفتنش و محافظ نیاز با چشمای خیس روبه روش ایستاد و فریاد بغض کرده مشت به چونه
پسر کوبید و نعره زد:
-مگه نگفتی حالش خوبه؟ مگه قرار نبود مراقبش باشی؟ عروسک من اگه بمیره چی؟
هیچ *** زبونش رو نمی فهمید و همه بهت زده نگاهش می کردن .
پسر با گریه عقب عقب رفت و بدون دفاع از خودش سر پایین انداخت و فریاد یقه اش رو گرفت و داد زد:
-اگه بمیره چی کار کنم؟ ها؟ اگه نفس نکشه چی کار کنم؟
با زانو به زمین افتاد و به موهاش چنگ زد و بغض کرده نالید:
-نمیر نیاز
آمبوالنس حرکت کرد و پسر بازوی فریاد رو گرفت و بلندش کرد و فریاد بی حس و خیره به خون روی آسفالت
ریخته رو به سمت ماشینش برد.
در ماشین رو باز کرد و فریاد نشست و چشم بست و خش دار گفت:
-برو دنبال امبوالنس
فریاد روی صندلی های بی رنگ انتظار نشسته و مهیار بغض کرده روبه روش به دیوار تکیه زده بود.

1401/07/03 13:30

بِرسی دست روی گونه ورم کرده اش گذاشته و چند صندلی اون ور تر کنار فریاد نشسته بود و برای دیر جنبیدنش و
نجات ندادن نیاز عذاب وجدان داشت و هر چند لحظه بغض می کرد.
فرهاد وارد بیمارستان شده و پشت سرش فربدی که تازه از سفر برگشته بود وارد شد و هر دو از پیچ راه رو گذشتن
و فربد دستی به موهای کوتاهش کشید و کت شلوارش رو مرتب کرد و گفت:
فرهاد با استرس سر تکون داد و با سرعت پله ها را طی کرد و با دیدن فریاد داغون و مهیارِ بغض کرده قدم هایش￾فریاد و این دختره نیاز با همن؟
سست شد و گفت:
-چی شده؟
فربد بی خبر از ماجرا با دیدن حال و روز فریاد ابرو باال انداخت در دل گفت:
فربد دست روی شونه ی فریاد گذاشت و مهیار تند تند ماجرا رو برای فرهاد و فربد توضیح داد و فرهاد ￾تو ام عاشق شدی داداش کوچولو؟
مشت به دیوار کوبید و داد زد:
-همش به خاطر اون مرتیکه ی حیوونه.
فربد نگرانه فرهان بود و تند شماره اش را گرفت اما فقط صدای بوق در سرش می پیچید و خبری از جواب نبود.
در اتاق باز شد و دکتر که مردی قد بلند و لاغر اندام بود دست به جیب از اتاق خارج شد و نگاه خیره اش را به فریاد
دوخت.
***
فرهان پیچ جاده رو رد کرد و داد زد:
- تا کجا می خوای فرار کنی؟ ها؟

1401/07/03 13:31

تویتا ی سفید فریبرز را دنبال می کرد و نمی دانست فریبرز تا کجا می خواد ادامه دهد.
فرهان مشت کرده و نگاه غرق خونش را به ماشین رو به رویش دوخته بود ماشینی که سرنشینش سال ها پیش
پدرش رو بی رحمانه کشته بود.
نمی بخشید از گناه این مردک نمی گذشت.
این مرد لیاقتش جهنم بود و بس!
فرهان نیشخند ترسناکی زد و گفت:
-حاال که خودت نگه نمی داری...من دست به کار می شم!
پاش رو روی پدال گاز فشرد و سپر جلوی ماشین را به سپر عقب ماشینِ فریبرز چسباند و گاز داد و ضربه ای که به
ماشین وارد کرده بود باعث منحرف شدن ماشین از جاده شد.
فرهان ترمز کرد و لبخند زد و ماشین فریبرز در پیچ جاده منتها به دره چرخ خورد و چهره وحشت زده ی فریبرز
آخرین چیزی بود که فرهان دید!
ماشین چرخ خورد و چرخ خورد درست مثل تقدیر درست مثل زمین!
ماشین فریبرز از پهلو به حفاظ ها برخورد کرد و چپ شد و از دره به پایین سقوط کرد و فرهان با سری کج شده به
منظره روبه رویش خیره شد.
بازی تموم شده بود.
حق یک عموی متجاوز و یک خائن که به برادر خودش خیانت کنه و یک قاتل...بیشتر از این ها بود که بسوزه.اما
همین مرگ هم دل فرهان را به اندازه کافی خنک می کرد.
همین هم خوب بود....
فریاد وارد اتاق شد و نگاه خشک شده اش و به ملافه نازک سفید رنگ دوخت.

1401/07/03 13:32

قلبش بی قرار می زد.
نگاهش و به چشمای بسته ی عروسک بی جونش دوخت.
دلش ضعف رفت و سرش لحظه ای گیج رفت.
دنیا دور سرش چرخید.
حرفی با خدا داشت؟ نداشت؟ داشت.داشت.
خیلی حرف ها با خدا داشت.
بغض کرده کنار نیاز نشست به صورت بی رنگ و روی نیاز خیره شد با چشم های تارش به جز به جز اعضای صورت
نیاز خیره شد.
دلش داشت می پوکید برای باز شدن اون چشم ها ی آبی برای اون برق شیطون.
دستش رو نرم روی گونه سرد نیاز کشید و لبش رو گزید و دستاش مشت شد.
صدای داد و سر و صدای پسر هارو از بیرون اتاق می شنید.
دلش فقط باز شدن اون چشم هارو می خواست.
کاش خدا روی زمین بود و می رفت سمتش...
تو یک قدمی اش می ایستاد و با همه توانش بغض مردانه اش را فریاد می زد.
شاید خالی می شد از این حجم شکل گرفته تو کل وجودش.
-خدایا ...ممنون خدایا نوکرتم که برش گردوندی من بدون این دختر کوچولوی بدجنس نمی تونستم.
دست روی صورت رنگ پریده نیاز گذاشت و گفت:
- مرسی که چیزیت نشده عروسک کوکی من.

1401/07/03 13:33

لبخند محو نیاز رو که روی لبای خشک و قلوه ایش دید چشماش برق زد و بغضی که تا االن از وحشت از دست دادن
نیاز تو وجودش حس می کرد از بین رفت و نیاز چشمای درشت و آبیش رو به نگاه دریایی فریاد دوخت و با لبخند و
صدای خش دار و گرفته گفت:
-رمانتیک بودی و نمی دونستم؟
مردونه و ریز می خنده و با لبخند خم می شه و پیشونی نیاز رو می بوسه و مالفه رو روی نیاز مرتب می کنه می گه:
-کی خوب می شی؟
نیاز اروم پلک بست و بدون توجه به سر دردش گفت:
-هر وقت کله رنگی بگه
باز هم خندید و هم شد و پیشونی بانداژ شده ی نیاز و بوسید و گفت:
-پس االن خوب شو.
و بعد سرش رو کج کرد و با لحن ترسناکی گفت:
-چون می خوام به خاطر رنگ کردن و لخت کردن موهات تا جون داری بزنمت.
نیاز چشم گرد کرد و خندید و بین خنده هاش از درد پهلوش اخم کرد و فریاد به این حجم شیرین لبخند زد و گفت:
-هفته دیگه که مرخص شدی اول می ریم موهات رو مثل قبل عروسکی می کنیم بعد برام با سازدهنی ای که برام
گرفتی آهنگمیزنی.
نیاز لبخند زد و غرق دریای اروم چشمای فریاد شد و فریاد دست تو جیبش کرد و حلقه ساده و شیکی رو که تنها
یک نگین صورتی کوچیک روش قرار داشت رو جلوی نیاز گرفت و گفت:
-موقعیت خوبی نیست.اما قرار بود امروز بیام برای ولنتاین شوهرت شم.حاال این جا زنم می شی.
نیاز خندید و با چشمای باریک شده دست باند پیچی شده اش رو اروم باال برد و گفت:
- شوهرِ کله رنگی؟ اومم..باشه اما خدا کنه پشیمون نشم.

1401/07/03 13:34

فریاد ریز خندید و حلقه رو تو انگشت نیاز وارد کرد و سرش و تو گودی گردن نیاز فرو کرد و گفت:
-من بچه خیلی دوست دارم.
نیاز با دیدن پرویی و حرف یهویی فریاد زد زیر خنده و در اتاق باز شد و مهیار با لبخند و ذوق گفت:
-فرهان اومده فریبرز از جاده منحرف شده و افتاده ته دره و مرده! بالخره تموم شد!
مهیار به خودش اومد و با دیدن چشمای باز نیاز گفت:
-عه ببخشید.نیاز خوبی؟
نیاز خندید و خیالش راحت شده بود.
انگار همه چیز داشت قشنگ می شد! برای همشون....
در حالی که دستی بین موهام می کشیدم از دفتر اساتید بیرون اومدم انقدر حرف زده بودم که فکم درد گرفته بود ،
چندتا مشکل راجب نمایشنامه رقصم که به عنوان طرح اولیه پروژه ام فرستاده بودم گرفته بودن اما خداروشکر بعد
توضیحات زیادم رفع شد.
کیفم رو روی دوشم جابه جا کردم و به سمت کمد وسایلم رفتم امروز واقعا سرم شلوغ بود نگاهی به ساعت انداختم
هنوز وقت داشتم ، لبخندی روی لبای سرخم نشوندم و به سمت کمدم رفتم اِلسا و آریا که کنار کمدشون بودن با
دیدنم سالمی کردن و با خنده خاصی بهم نگاه کردن با تعجب نگاهشون کردم و سرم و کمی کج کردم و گفتم :
_ چیزی شده ؟
اِلسا دستی روی موهاش کشید و درحالی که می خندید گفت :
_ نه چیزی نیست

1401/07/03 13:34

ابرویی باال انداختم و دستم رو روی قفل کمد گذاشتم چرخوندمش و رمز و وارد کردم وقتی در کمد باز کردم با دیدن
شاخه گلی که روی کتابام بود چشام برقی زد با لبخندی که عمیق تر از قبل شده بود گل و برداشتم و جلوی صورتم
گرفتم و وقتی سرم و باال آوردم چهره خندون فریاد رو دیدم که با ژست خاصی به ستون رو به رو تکیه داده بود با
چشایی که پر از ذوق بود بهش نگاه کردم و سریع کتابام رو برداشتم و بعد از خدافظی از السا و آریا با قدم هایی بلند
به سمت فریاد رفتم به محض اینکه نزدیکش شدم دستش و روی شونم انداخت و من و توی بغلش کشید توی بغلش
کمی جمع شدم و درهمون حال که سعی می کردم تعادلم رو توی راه رفتن کنترل کنم سالم کردم
_ فریاد افتادم میشه یکم بری کنار
فریاد خنده با صدایی کردو در حالی که موهام رو به هم می ریخت گفت:
_ غر نزن
وقتی دیدم حرفم طبق معمول این چند ماه برو خاصی نداره خم شدم و از زیر دستش بیرون اومدم و به سمت
ماشین دوییدم و وقتی دم در ماشین رسیدم برای اینکه بخوام حرص فریاد رو در بیارم با خنده برگشتم تا شکلکی
دربیارم براش و در همون لحظه فکر اینکه چقد لوس شده بودم توی ذهنم پر رنگ شد اما بی اهمیت به این موضوع
به سمت فریاد برگشتم که چرخیدنم همزمان شد با قرار گرفتن صورتم در یک اینچی صورت فریاد چجوری تااینجا
دوییده بود؟
من چرا نشنیدم؟

1401/07/03 13:35

نفس نفس می زد و ازونجایی که صورتم خیلی بهش نزدیک بود در حدی که هرکی از دور مارو میدید فکر می کرد
داریم همو میبوسیم و چقدر برام این موضوع دردسر میشد درسته یک کشور خارجی بودو براشون مهم نبود و عادی
بود اما توی دانشگاه قوانینی بود که نباید اونارو نادیده می گرفت و یکیش هم این موضوع بود که توی محوطه
دانشگاه اینکار قدغن بود چون بچه هایی توی سنین کم هر روز برای بازدید میومدن و طبق گفته ها نباید توی این
سن با این مسائل برخورد مستقیم داشته باشن
نفس های سریع فریاد که به صورتم می خورد باعث شد قلبم تند بزنه و ریتم ضربی به خودش بگیره سعی کردم
خودم رو کمی کنترل کنم برای همین گفتم :
_ فریاد برو عقب کسی ببینه برام خوب نیست
با حرف فریاد لبخندی مرموز زدم و نزدیکتر اومد انقدر که تقریبا با در یکی شدم سرش رو کمی کج کرد و اومد
چیزی بگه که ساکت شد و به جاش سرش رو کامل نزدیکم آورد که باعث شد چشام رو ببندم اما بجاش گرمایی رو
البه الی موهام حس کردم لبخندی زدم ازم جدا شد و بدون اینکه چیزی بگه سوار ماشین شد و منم به طبع از اون
سوار شدم وقتی سوار شدم پاش رو روی گاز گذاشت و با تیک آفی که بوی لنت و توی هوا پخش کرد از محوطه
دانشگاه بیرون رفت
_ کجا میریم؟
فریاد دستش و به حالت نمایشی روی دنده اتومات ماشین گذاشت و گفت :
_ دور دور

1401/07/03 13:36

معموال وقتی می گفت دور دور یه راست می رفت سمت wharf hanseatic یه منطقه که پر بود از خونه های
رنگی و کوچه های باریک پر از گل و نوازنده هایی که یک قدمی هم میزدن و می رقصیدن
جلوی خونه همیشگی که پارک می کرد
نگه داشت سریع از ماشین پیاده شدم صدای آالت موسیقی توی فضا ذوق و شوق زیادی رو به خونم تزریق کرد کنار
فریاد راه می رفتم و به رقاصه های خوشحال کوچیک و بزرگ که از این ور به اون ور میچرخیدن چشم دوختم
دستام که عقب جلو می شد چندباری به فریاد برخورد کرد دلم ضعف رفت که دستش رو بگیرم همون موقع بود که
انگار فریاد ذهنم رو خوند و دستم رو گرفت و چند ثانیه بعد خیلی ناگهانی فریاد دستم رو کشید و باعث شد چرخی
بزنم و توی بغلش بیفتم با چشم هایی که درشت شده بود نگاهش کردم صورتش جدی شده بود دستش که دور
کمرم بود و کمی فشار داد با تعجب و بهت نگاهش می کردم که از بین دندون هایی که عصبی روی می کشید گفت :
_ مگه صدبار نگفتم حلقت رو از دستت درنیار
با حرفی که زد نفس حبس شده ام و بیرون فوت کردم و لبخند شیطونی زدم و به تیله های آبیش زل زدم و گفتم :
_ اگه اون رو دستم کنم همه پسرا دانشکده و آکادمی میپرن .
و لبخندی دندون نما بهش زدم که بیشتر توی بغلش فشارم دادجوری که کمرم درد کرد و نگاهی بهم کرد که قلبم
وایستاد اما برای اینکه طبیعی جلوه کنم خندیدم وخودم رو با بدبختی از بغلش بیرون کشیدم و دستم و توی جیبم
بردم و حلقه رو در اوردم و جلوی صورتش گرفتم و گفتم :

1401/07/03 13:37

_ ببین اینجاست حلقم این جاست نگران نباش
و لبخندی زدم فریاد که فهمید دارم اذیتش می کنم دستی بین موهاش کشید و دو تا ضربه با انگشت به نوک بینیم
زد و گفت: بار دیگه اذیتم می کنی بهت تضمین نمی دم نکشمت!
با چشمای گرد شده نگاهش کردم که لبخندی زد و دستم رو گرفت و کشید.
برای اینکه موضوع و عوض کنم گفتم:
_ بدو بریم استودیو کلی کار داریم موزیک ویدیو جدیدت خیلی کار داره
فریاد بدون توجه به حرفم گفت :
_ اول بیا بریم اونجا
و با دست به کالسکه کوچیک صورتی سفید بستنی و پشمک انتهای کوچه اشاره کرد با خوشحالی دستام رو بهم
کوبیدم و لبخندی زدم با اینکارم فریاد نگاه عمیقی بهم کرد و دستم رو گرفت، به کالسکه که رسیدیم جلو رفت و
دوتا بستنی قیفی 4 اسکوپه گرفت با لذت شروع کردم به خوردن بستنیم ، مزه کاکائو بیستکوییت زیر زبونم واقعا
فوق العاده بود با قدم هایی آروم به سمت ماشین راه افتادیم هیچکدوممون حرف نمیزدیم و توی سکوت راه
میرفتیم به ماشین که رسیدیم بستنی ها هم تموم شده بودن .
همچنان هر دومون ساکت بودیم و به آهنگ فرانسوی که توی ماشین پخش می شد گوش می دادیم به خیابون زل
زده بودم همه اتفاقات مثل فیلم از جلوی چشمام رد می شد همه سختیا و دردایی که کشیدم اما حاال اینجا بودم
کنار چشم آبیم کنار مو رنگی نگاهم رو به حلقه توی دستم دوختم چطوری به اینجا رسید اون نیاز که زندگیش با
بدبختی گره خورده بودچطور انقدر خوشبخت شد ؟
نفس عمیقی کشیدم و همون لحظه ماشین جلوی ساختمون شیک و سیاه و سفید استودیو ترمز زد

1401/07/03 13:38

بدو بریم صالح خیلی وقته منتظره
با حرف فریاد از ماشین بیرون اومدم و همراه فریاد با قدم هایی تند به سمت استودیو رفتیم
حس دستش که قوص کمرم رو پر کرده بود برام شیرین بود وارد بخش اصلی که شدیم صالح وسط سالن وایستاده
بود و با غضب نگاهمون می کرد
_ تشریف نمیاوردین ساعت رو دیدین
و بعد با ژست عصبی روبه فریاد کرد و گفت :
_ این موزیک ویدیوت برای یه کمپانیه فریاد الکی که نیست باید تحویل بدیم
فریاد بدون توجه به صالح با دستش فشاری ناگهانی به کمرم اورد و خیلی نرم پیشونیم رو بوسید و بعد بدون هیچ
حرفی جلو رفت چقدر این کارای یهوییش قشنگ بود هنوزم غد بودنش رو حفظ می کرد اما کمتر به سمت صالح که
همچنان داشت غر میزد رفت و دستی به موهای صالح کشید کاری که صالح ازش متنفره و همیشه میگه حس توله
سگا بهم دست میده صالحم که طبق معمول کاری از دستش بر نمیومد دنبال فریاد راه افتاد
فریاد وارد اتاقک کوچیک شد و هدفون مشکی رنگ رو روی گوشش گذاشت منم وسایلم رو روی صندلی پرت کردم
و دستام رو روی میز گذاشتم و به جلو خم شدم و به فریاد چشم دوختم صالح پشت دستگاه ها نشست و بعد
دستکاری کردن چند دکمه انگشت شصتش رو باال اورد و همون موقع فریاد شروع کرد به خوندن چشم هاش رو
بسته بود و میخوند و منم این ور شیشه تنها حرکت لب هاش رو نگاه می کردم

1401/07/03 13:39

فکرم به گذشته پر کشید اون شب ک تو استودیو خوابیدم و فریاد نزدیک بودحتی من رو بکشه!
چه قدر ترسیدم و کی فکر می کرد به اینجا برسیم؟ بعد از این ذهنم رفت به اولین کارمون باهم توی اصفهان
لبخندم عمیق شد و اون لحن جدیش اون صدای خش دار و اون چشای آبی و تهی و خالی... ازش یه پسر بد ساخت
که من عاشقش شدم با خیرگی نگاهش می کردم که چشاش باز شد و همزمان بهم زل زد با لخند اهنگ رو ادامه داد
و چند دقیقه بعد صالح دستش رو باال اورد و عالمت داد که اوکیه و می تونه بیاد برای استراحت فریاد هدفون روی
گردنش گذاشت و از اتاق کوچیک بیرون اومد.
_ با این کارت فریاد میترکونی اسمت از اینی که هست باالتر میره اما واسه ایران رفتن...
فریاد وسط حرف صالح پرید و گفت:
_ زندگی من اینجاست
و بعدنگاهش رو بهم دوخت و ادامه داد:
_ قرار نیست جایی برم
صالح بالبخند سری تکون داد به جرعت میتونم بگم یکی از موافقای اول و صدرصد ک از رابطه ما خیلی خوشحال
شد صالح بود و دلیلشم اتفاقات تلخ گذشته فریاد بود قرار بود از این جا بریم شام خونه مامان فریاد فقط برای
آشنایی با من ابته که حضور چهار تا داداشا و فریاد می تونست یه شب قشنگ رو بسازه.
فریاد نزدیکم اومد و روی صندلی نشست و بهم اشاره کرد اما براش چشم غره ای رفتم که بگم خجالت بکش اما اون
بی توجه دستم رو کشید و من و کنار خودش نشوند طبق معمول حرفش رو به کرسی نشوند.

1401/07/03 13:40

همون لحظه صالح سمت ضبط رفت و گفت:
_ هیچ آهنگی به پا این نمی رسه.
بعد با لبخند ریزی اهنگ رو پلی کرد
با پخش شدن ملودی لبخند زدم و فریاد دستم رو گرفت و برم گردوند سمت خودش به چشمای آبیش زل زدم دستم
و روی قفسه ی سینش گذاشتم و خودم رو به جلو توی بغلش مایل کردم دست های فریادم روی کمرم بود و با ریتم
خاصی باال پایین میرفت هرم نفس هاش توی صورتم می خورد و مور مورم میشد
آهنگ شروع کرد به خوندن و فریاد هم همزمان باهاش شروع کرد به لب زدن :
_ ما مال هم ساخته شدیم ،
داستان بد واسه توییم ،
نه نه نه
تازه تو اولشی و متحد تَشیم،
با همه حالم خوبه و ها ما بد بدیم ،
یه ذره کمین نه ، یه ذره کمین نه ،
منتظریم ببینیم کی کرده کمین نه ،
اگه بخوای عوض کنی مارو علیه یه تیم نمیتونه باشه کسی... آره
خب علیه تیم ، عاشقم عاشق چهره سفیدت
به صورتم زل زد و با لبخند شصتش رو، رو پلکم کشید و ادامه داد:
صورتی رنگ اون چشمای تیره
تو دختر دختر بد منی

1401/07/03 13:40

تو دختر دختر گنگ منی،
تو دختر دختر بد منی .
کسی هم شبیت باشه مث خود تونی
رو زمین کم اوردیم روی پلوتونیم
ترسناکیم ما عینه کروکدیل
پس نخند نیا چون این جای تو نی
به چشمام با شیطنت زل زد و گفت:
-یه دختر بد می ارزه به صدتا خوب اونیکه همیشه هرچی بود.
دستش رو روی قلبش گذاشت و با اخمگفت:
میتپه تند قلبم وقتی میزنی دست به من با تو حاضرم حتی تو دریا غرق بشم. مال خود منی مال منی حق من به
کسی نمی دمت...
لبخند زد و دم گوشمگفت:
-سهم من...
با گفتن این حرف فشاری به کمرم وارد کرد نفس هاش ریتم تندی به خودش گرفته بود همه چی رویایی بود انقدر
قشنگ که انگار یه خوابه.
اروم گفتم:
تو پسر بد منی...



پایان

1401/07/03 13:41

دوستان با عرض معذرت بابت این رمان من این رمان و قبلا خونده بودم و تو ذهنم به شکل یه رمان طنز بود ولی موقع پارت گزاریا که دوباره خوندمش دیدم نه زیادم طنز نبوده برای همین فصل دومشو دیگه نمیزارم و یه رمان طنز واقعی میزارم ایندفعه ???

1401/07/03 13:45

?#قسمت_اول#رمان#مدیر_معاون?

1401/07/04 18:15

به نام نامی تنها هنرمند
که باشد نام ز یبای ش خداوند"
اسم رمان: مد ی ر معاون_ آوارگان عشق
ژانر: طنز، عاشقانه
نوی سنده: نسترن قره داغی
خالصه:
یه مد یـــر! شر و شیطون و پا یه...

1401/07/04 18:16

یه معـــاون! آروم و مظلوم و ساده...
یه دبیرستان پسرونه و کلی خراب کاری، اما بعد از اومدن خانم معاون مستبد و سخت
گیری هاش...
همه چی به ا ین جا ختم نمیشه
تازه داستان از اون جایی شروع میشه که خانم ادیب بد عنق و دیکتاتور، برا ی آدم کردن
پسرا یه اردو راهی ان نور ترتیب میده ول ی اونجا خودش و آقای ون مد یر معاون به طور
خیلی اتفاقی وسط میدون جنگ گم می شند و...
مقدمه:
»توجه توجه!
صدا یی که می شنوی د آژیر خطر ی ا همان وضعی ت قرمز است؛ لطفا همگی سر جای خود
بنشینید تا درخواست کمک کنیم...
.
.
.
ِاهم ِاهم با سالم و عرض ادب خدمت آموزش و پرورش عز یزم.
به این وسیله به اطالع می رسانم که دبیرستان ما با کلیه اساتید و دانش آموزان و از
جمله خود بدبختم مورد حمله تروری ست ی معاونی دیکتاتور قرار گرفته ایم؛ بعد دریافت
این پی ام لطفا با تمام نیرو به کمک ما بشتابید!

1401/07/04 18:16