The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

کتاب رو به سینه اش فشرد و بدون ه یچ حرفی به سقف خیره شد که به سمت کمدش
رفتم و درش رو باز کردم.
حرصی به لباس ها ی به هم ریخته ش زل زدم و گفتم: سری ع ا ین ها رو درست می کنی ها!
تا من و نیما وسای ل خونه رو جابه جا م یکنیم اتاقت با ید دسته گل بشه! مفهومه؟
زوری سرش رو به نشونهی باشه تکون داد و از جاش بلند شد؛ کتابش و رو ی میز
گذاشت و آروم لب زد: خیلی خب باشه!
بعد به طرفم اومد که دستی به موهاش کشیدم و بیخیال لبخند زدن از اتاق خارج شدم.
چه لزومی داره وقت ی همون دست به سر کشیدن کافیه؟ ز یاد از حد پرو می شه، کنترلش
نمیتونم بکنم.
وارد حال شدم و به اطراف زل زدم؛ نیما سر و ته روی کاناپه دراز کشیده بود و ز یر لب یه
چیز هایی رو زمزمه می کرد.
به طرفش رفتم و پاهای تو ی هواش رو هول دادم که کج شد و تو همون حالت گفت:
آیا بیماری داری؟
کاناپه رو دور زدم و کنارش نشستم؛ دستی به بازوش زدم تا بلند بشه و تو همون حال
گفتم: چی داری ز یر لب می گی؟ پاشو خونه رو جمع و جور کنیم.
تو جاش صاف شد و عین آدم کنارم نشست و نگران گفت: نیاز من دلم نمی خواد تو
توی اون مدرسه کار کنی!...
متعجب نگاهش کردم که لبش رو کج کرد و گفت: اونجا اکثری ت مرد هستند، من خیالم
راحت نیست.

1401/07/04 23:02

کالفه دستم و رو ی صورتم گذاشتم و به مبل تکیه دادم که ادامه داد: اصال یه دختر
جوون و چه به دبیرستان پسرونه؟ اصال نیاز تو بیا بشی ن تو خونه، الزم نکرده کار کنی؛
چالق که نیستم خودم کار می کنم.
خسته نگاهم رو به سمتش برگردوندم و همون طور که تکونش می دادم گفتم: پاشو! پاشو
وسای ل رو جمع کنیم انقدر حرف نزن حال ندارم. پاشو داداشم، پاشو!
نفسش رو حرصی ب یرون فرستاد و از جاش بلند شد؛ دست منم گرفت و با یه حرکت
بلند کرد و گفت: باشه، حرفم و گوش نکن.
جوابی بهش ندادم که اونم چیزی نگفت و هر دو مشغول جابهجایی وسیله ها شدیم؛
تقر یبا تا نصف خونه رو جمع کرده بودیم که نریمان هم بهمون اضافه شد.
مچ پام خیلی درد م یکرد و نمی تونستم سر پا وای ستم، از طرفی هم دوست نداشتم همه
چی روی دوش ا ین دوتا بیفته و من بنشینم؛ با ای ن وضعی ت همون طور به کارم ادامه
می دادم و لنگ می زدم که یهو روی دست های نیما بلند شدم و رو ی مبل پرت شدم.
عصبی نگاهم رو سمتش برگردوندم که دستش و رو ی لبش گذاشت و گفت: هی ش!
اونجا بشین و فقط بگو چی کار کنیم، انقدرم غر نزن!
از خدا خواسته رو ی مبل لم دادم و نگاهشون کردم که نری مان سمت یخچال رفت و
گفت: آجی یخچال و کجا بذارم؟
انگار که کار مهمی بهم سپرده باشند هول کردم و گفتم: تو ی خچال.
متعجب به سمتم برگشت و گفت: یخچال و بذارم تو یخچال؟
حرصی از سوتی که داده بودم، از جام بلند شدم و غریدم: ی خچال و ببر بذار تو کمد! بیار
بذار تو سر من! یخچال و کجا می ذارن؟ ا ین سواله می پرس ی تو؟ بیا بذار وسط حال!
بعد غرغر زنون به سمت اتاق رفتم و خودم رو داخلش پرت کردم؛ رو ی صندلی نشستم و
خسته نفس عمی قی کشیدم و چشم هام و رو ی هم گذاشتم که یهو...

1401/07/04 23:03

با صدای داد نری مان از جا پری دم.
- سوخت!
گیج و ترسیده از اتاق بیرون رفتم و وارد هال شدم که دیدم هر دو توی آشپزخونه
وا یستادن و باال و پا ی ن می پرند.
منگ داخل آشپزخونه رفتم و کنارشون ا ی ستادم که نیما قابلمه غذا رو توی سینگ
انداخت و آب ی خ و روش باز کرد؛ صدا ی جیز و دود غلیظ ی که از قابلمه بلند می شد بد
جور بهم دهن کجی می کرد و آزارم می داد که نیما همون طور خیره به قابلمه به سمتم
برگشت و به کابینت تکیه زد؛ ابروهاش رو باال فرستاد و با چشمها ی ری ز شده نگاهم کرد
که آب دهنم رو قورت دادم و خواستم چیزی بگم که پیش دستی کرد .
- نگران شدم نیاز، به خدا نگران شدم! تو می ترشی میمونی رو دستمون. ا ین خط ا ینم
نشون!
بعد قبل از اینکه دهنم رو باز کنم و چی ز ی بارش کنم از کنارم گذشت و رفت.
با حرص دندون هام رو به هم فشردم و به نریمان زل زدم که با ترس چشم هاش و گرد
کرد و همین طور که در میرفت زمزمه ک رد: چیزه.. یعنی برم زنگ بزنم ناهار بیارند.
اهمی تی به حرکاتش ندادم و یه دستم رو به کمرم زدم و همون طور که ناخن انگشت
شستم و می جویدم، به سینگ نزد ی ک شدم و طلبکار داد زدم: حاال چیزی نشده که! پیش
میاد خب، من هر روز که غذا نمی سوزونم. چرا ا ین مدلی هستید شما؟ ا ی بابا یکم رو ی
اخالقتون کار کنید. اهه!...
بعد نفسم رو حرص ی فوت کردم و دست هام رو تو هوا چرخوندم و با دهن کجی به
قابلمه از آشپزخونه بیرون رفتم.
من دو تا پسر به ا ی ن بزرگی و نتونستم آدم کنم؛ خدا بهم رحم کنه با اون همه جونور!...

1401/07/04 23:05

کفشهام رو از جاکفشی بیرون کشیدم و از دوتا پله ا یوون پای ن اومدم.
روی زمین پرتشون کردم و پوشیده نپوشیده از حی اط گذشتم؛ در رو به آرومی باز کردم و
بیرون رفتم و میخواستم به همون آرومی ببندمش که با صدا ی شخصی هول شدم و
محکم به هم کوبیدمش.
- سالم!
حرصی و کالفه از وجود مزاحمش به عقب برگشتم که با پسر دی روز یه روبه رو شدم.
جلوی خونهی روبهرویمون وای ستاده بود و با لبخند ملیحی نگاهم می کرد.
متعجب یه تا ی ابروم رو باال فرستادم و کیفم و رو ی دوشم جابهجا کردم؛ با آرامش یه
قدم به جلو حرکت کردم و بعد بی هیچ واکنشی تو ی صورتم و لحن خشکی زمزمه کردم:
علیک!
بعد بدون مکثی نگاهم رو از قی افه ی ماسیده ش گرفتم و راه افتادم که اونم هم ین کار رو
کرد و تو همین حی ن ز یر لب زمزمه کرد: روز بخیر!
دستم و رو ی دسته کیفم سفت کردم و از روی ادب اما کالفه گفتم: روز شما هم بخیر!
پا تند کردم که متقابال همین کار و کرد و دوباره گفت: دی روز که پاتو...
فورا تو ی جام ا یستادم و عصبی بین حرفش پریدم.
- نخیر دیروز پام آسیب جدی ندیده بود.

1401/07/04 23:06

گاهم رو به چشم هاش سوق دادم که با خجالت سرش رو پای ن انداخت و گفت: عه..
چیزه.. نمی خواستم ناراحتتون کنم؛ یعنی...
باز میون حرفش پری دم و با همون لحن عصبی گفتم: نخیر ناراحتم نکردید؛ می شه اجازه
بدید برم؟ کار دارم.
نگاهش رو دوباره باال آورد و با نیم نگاه ی به صورتم زمزمه کرد: می خواید برسونم...
طبق عادت نذاشتم حرفش تموم بشه و تند گفتم: نه نمی خوام!
بعد بدون اینکه منتظر بمونم حرف دی گهای بزنه به راهم ادامه دادم، اما صدا ی قدم ها و
نفسهاش رو از پشت سرم می شنیدم.
دلم می خواست همون جا وا یستم و سرش داد بزنم »چه مرگته دنبالم می ا ی« اما خودم
رو کنترل کردم و سع ی کردم سرعتم و ز ی اد کنم که کارایی نداشت و همچنان می تونستم
صدا ی قدم هاش رو بشنوم.
تو طول راه چشمم به جاده بود و گوشم به عقب تا صدای پاش متوقف بشه اما بدون
وقفه دنبالم می اومد و برای رضای خداهم که شده نمی ایستاد.
تو همسن حین یه سر از رو ی تاسف واسه خودم تکون دادم و ز ی ر لب زمزمه کردم: من و
بگو که تو نگاه اول فکر کردم یه پسر ساده و درست حسابی هستی، اما حقیقتا اشتباه
کرده بودم به خدا! منتظرم جلوی مدرسه هم بیای؛ اون موقع بهت نشون میدم نیاز
ادیب کیه پسره ی...
ادامه حرفم رو خوردم و منتظر به راهم ادامه دادم.
وارد کوچه مدرسه شدم و ازش گذاشتم؛ خاک ی رو رد کردم و می خواستم وارد نگهبانی
بشم که برا ی لحظه ای نگاهم به عقب افتاد و با دیدن همون پسره برق از سرم پرید.
خدای من این د یگه چه بشریه؟ آدم چقدر می تونه بیحیا باشه؟ تا اینجا دنبالم کرده؟
این جوری نمی شه، ن یازه و حرفش؛ الان نشونش میدم دنیا دست کیه.

1401/07/04 23:06

حرصی رو پاشنه پام چرخیدم و عصبی بهش زل زدم که دوباره لبخند ملیحی تحویلم داد
و خواست چیزی بگه که داد زدم: تو ناموس نداری؟ مادر نداری؟ خواهر نداری ؟ چرا راه
می افتی دنبال دختر مردم؟ از سن و سالت خجالت بکش کم کم سی سالته، مثل پسر
بچههای دبیرستانی افتاد ی دنبا ل دختر مردم که چی بشه؟ زنگ بزنم صد و ده بیاد
جمعت کنه؟ تو همسا یه منی؛ اگه قرار باشه این جور باشه که واویالست!
خواست چی زی بگه دستم و به نشونهی سکوت باال بردم و ادامه دادم: ببی ن آقا ی محترم
من از اون دخترها ن یستم که هر غلطی کنی هیچی نگه؛ یه جوری می نشونمت سرجات
که نفهمی چی شده. حاال هم زودتر از ا ی نجا برو تا بهت نشون ندادم.
همین که حرفم تموم شد مظلوم دستی به پشت گردنش شدید و لب زد: خانم من
متوجه حرف هاتون نمیشم، به خدا من دنبالتون نکردم فقط...
دندون هام و رو ی هم فشردم و غریدم: فقط برحسب تصادف تا تو ی محل کار من
اومدید، آره؟
لبخند ملیحش رو دوباره رو ی لبش نشوند و با تکون دادن سر گفت: بله!
به دلیل تی ک عصبی که داشتم، چشم چپم رو تند باز و بسته کردم و عصبی یه قدم به
جلو برداشتم که دو قدم عقب رفت و متعجب نگاهم کرد.
- برحسب تصادف پاشدی تا توی مدرسه اومدی ها؟ من گوش دارم؟
گیج بهم نگاه کرد و دستی به گوش هاش کشید.
- به احتمال ز ی اد و به طور معمول بای د داشته باشید چطور؟
کالفه روی سرم کوبی دم و گفتم: ا ینجا!
ترسیده آب دهنش و قورت داد و با لکنت گفت گفت: اون.. اونجا که گوش در نمیا...

1401/07/04 23:07

عصبی پام رو به زمی ن کوبیدم و غریدم: منظورم ا ین بود که من خرم؟
یه نگاه دقیق از سر تا پا بهم انداخت و گفت: نه! ای ن چه حرفیه؟
دلم می خواست جی غ بکشم و تا می خوره بزنمش، اما خودم رو کنترل کردم و کالفه گفتم:
آقای محترم شما جلوی محل کار من چ ی کار می کنی؟ ا ینجا محل کار منه!
دستی به ته ری ش قهوه ایش کشید و متفکر گفت: اینجا محل کار منه!
خسته از دهن به دهن گذاشتن باهاش، دستم و رو ی پیشونیم گذاشتم و گفتم: من
معاون اینجام!
نیم نگاهی به اطراف انداخت و حرفم رو تکرار کرد: من معاون ا ینجام!
پوف بلندی کشیدم و بی توجه بهش وارد نگهبانی شدم که دنبالم اومد و باهم داخل
مدرسه رفتیم.
نگاه گذرایی به بچه ها انداختم و به سمت ساختمون رفتم که باز دنبالم اومد و تو همین
حین گفت: گفتید معاون ا ینجای د؟
به سوالش اهمیت ندادم که باز پرسید: گفتید ا ینجا کار می کنید؟ یعنی قراره که معاون
اینجا بشید؟ یعنی منو شما...
از حرکت ای ستادم و حرصی لب زدم: چقدر حرف می زنید؟ من که نمی فهمم چی می گید،
مثل بچه ها هم که هر چی میگم تکرار می کنید. خواهشا دست از سر من بردار ید!
دوباره راه افتادم که باز دهنش رو باز کرد و گفت: نه شما اشتباه متوجه شده بودید؛ من
می خواستم بگم که...
- میثم؟

1401/07/04 23:08

متعجب تو جام ای ستادم و نگاهم رو به باالی پله ها رسوندم که فتوحی اخم کرده و
طلبکار به ستون تکی ه زده بود و ما رو نگاه می کرد.
یه تا ی ابروم رو باال فرستادم و پله ها رو باال رفتم که پسر همسا یه مون هم باال اومد و
گفت: جانم؟
آروم سری به نشونه سالم تکون دادم و خواستم از کنارش رد بشم که گوشه مانتوم رو
گرفت و گفت: خانم معاون صبر کنید!
حرصی مانتوم رو از دستش کش یدم و چپ چپ نگاهش کردم که رو به اون پسره گفت:
آشنا شدید؟
پسره نیمنگاهی بهم انداخت و گوشه لبش رو کش داد و همون طور که کنارمون
می ایستاد گفت: واال با اخالقشون بله اما اصل و نسب خیر.
پشت چشمی براش نازک کردم که سرفه مصلحتی کرد و نگاهش رو دزد ید؛ فتوحی هم
دست هاش رو به هم قفل کرد و با لبخند زوری، رو به من گفت: یه نکته رو با ی د دیروز
مفصل می گفتم که متاسفانه خیلی کوچ یک بهش اشاره کردم و اون اینکه.. امم چطور
بگم؟ شما تنها معاون ا ینجا نی ستید و آقای میثم چارانی مدتهاست که کنار ما مشغول
کار هستند؛ یعنی شما دو تا همکار ید.
گیج اخمهام رو تو ی هم کشیدم و کامل به سمتشون برگشتم که چارانی لبخند عمیقی
تحویلم داد و گفت: پس حدسم درست بود؛ شما همون معاون بداخالقه جدید هستید
که...
با لگد ی که فتوحی به پاش زد، حرفش رو خورد و با تته پته موضوع جدید ی و از سر
گرفت: عه... یعنی م یشه آشنا بشم باهاتون؟
باز هم فقط با اخم نگاهش کردم که فتوحی خودش گفت: خانم چیز هستند...
منتظر نگاهم رو به سمتش سوق دادم که دستی به پیشونی ش کشید و گفت: اسمشون
رو ی ادمه ها، یه چی ز ی طرف های پیاز بود اما فامیلی...

1401/07/04 23:09

آها فکر کنم ضر یب بودند یا شایدم خر ی ب؛ نمیدونم سر یب و شر یبم می شه و...
می دونستم از قصد داره ا ین طور می کنه و می خواد با مسخره کردن اسم و فامی لم
خوشمزه باز ی دربیاره؛ به خاطر همین اهمیتی بهش ندادم و رو به چارانی لب زدم: نیاز
ادیب هستم؛ تو دفتر معاونت می بینمتون!
بعد بیتوجه بهشون داخل ساختمون رفتم و وارد دفتر شدم.
مدرسه خیلی شلوغ بود و صدا ی بچه ها از هر طرف بلند شده بود.
کیفم و رو ی می ز گذاشتم و به سمت می کروفن رفتم و با خودم فکر کردم که اصال مهم
نیست برا ی بار دوم جلوی چارانی ضای ع شدم و حیثیتم به باد رفت؛ االن مهم تربیت
دانشآموزانه که بای د انجام بشه.
میکروفن رو از رو ی میز برداشتم و در همون جا ی دی روز ی رو باز کردم و از پلههای
نرده ا ی پای ن رفتم که طولی نکشی د چارانی هم کنارم اومد و متعجب نگاهم کرد. من هم
نفس عمیقی کشی دم و...
بچهها رو سرصف جمع کردم.
یه نگاه کلی و گذرا به همه انداختم و با تاسف سری تکون دادم و میکروفن رو باال آوردم.
- دیروز باهم چه قراری گذاشتیم؟ چه قوانینی گذاشتیم؟ چرا هیچکی اهمیت نداده؟ ها
مگه با شما نیستم؟
صدا یی از هیچکی در نیومد که سرم رو بلند کردم و خی ره به مدی ر باال ی پله ها و معاون
کنارم با طعنه گفتم: البته تقصی ر شما نیست، ا ین از بیکفای تی مد یر و معاونتونه. اما
مشکلی نیست، من درستتون می کنم!
میکروفن و تو دستم جابهجا کردم و ادامه دادم: فردا کالس به کالس میام باال سرتون؛
اگه شلوار تنگی ببینم پاره می کنم، مو ی بلندی ببینم کچل م یکنم و همین طور قوانین

1401/07/04 23:09

دیگه . من با کسی شوخی ندارم و مثل بقیه نیستم! نه مد یر بی خیالتون نه معاون
بیخیال ترتون.
نگاهم رو دوباره طرف مد یر گرفتم و انگار که دارم به بچه ها میگم اما در واقع روی
صحبتم با اون بود زمزمه کردم: هنوز من رو نشناختید، اگه نمیدونید بگم! من ادیب،
معاون جد ید مدرسه هستم و ا ین بی نظمی ها رو منظم م یکنم!
باز نگاهم رو به بچه ها دوختم و با خنثیترین حالت ممکن لب زدم: حاال هم با نظم
برید کالس هاتون.
و بعد میکروفن رو به سینه چارانی کوبی دم و با چشم غره نامحسوسی زمزمه کردم: لطفا
شما راهنما یی شون کنید!
و در آخر بی توجه به نگاه گیجش از پله ها باال رفتم و خواستم وارد دفتر بشم که فتوحی
لب زد: حقیقتا خسته نباشید! سخنرانی درخشانی بود اما مطمئن باشید هی چکس عمل
نمیکنه.
اهمی تی به حرفش ندادم و داخل رفتم؛ صندلی رو عقب کش یدم و پشت میز نشستم؛
دستم رو ز یر چونم زدم و به اطراف خیره شدم.
به نظر می اومد چارانی مثل فتوحی بیسلیقه نباشه؛ اتاق جمع و جور رو مرتب بود اما با
این حال خیلی ساده و بی روح جلوه م یداد.
دو تا میز چسبیده به هم بود که رنگ و روی درست حساب ی هم نداشت.
با اینکه کثیفی خاص ی نبود، اما گرد و خاک همه جا رو پر کرده بود.
حدس می زنم آقای چارانی خیلی کم وارد ا ینجا شده باشند؛ دیروز که اصال تو مدرسه
نبود. معلومه ا ینم برعکس قی افه مظلومش، یکی از پر نفوذتری ن های مدرسه باشه که
رابطه خوبی هم با آقا مدی ر داره.
مگرنه اینجا نمی موند یا به قولی مد یرمون دکش کرده بود.

1401/07/04 23:10

نفس عمیقی کشی دم و درست سر جام نشستم؛ کیفم رو از روی میز کارم برداشتم و رو ی
قفسه های پشت سرم گذاشتم که همون موقع، فتوحی و چارانی هر دو وارد شدند و در
رو پشت سرشون بستند.
چارانی آروم بهم نزد یک شد و پشت می ز کناریم جا گرفت و فتوحی هم بی هیچ حرف
اضافه ای از اتاق خارج شد و رفت.
چند لحظه ای همین طور به سکوت گذشت که در آخر طاقت نیاوردم و پرسیدم: می شه
یکم درباره روند ا ین مدرسه توضیح بد ی د؟
با همون لبخند ملی ح طرفم برگشت و یکم جلو اومد که صندلیم رو فورا عقب کشیدم؛
اونم لبخندش رو پررنگتر کرد و همون طور که از جاش بلند می شد گفت: بله حتما! فقط
چند لحظه صبر کنید من یه چند تا چیز از آقا ی فتوحی بگیرم و برگردم، باشه؟
یه تا ی ابروم رو باال فرستادم و بی هیچ واکنشی صورتم رو برگردوندم که سری ع از اتاق
بیرون رفت.
هی خدای ا ماچ رو لپت، خودت ببین د ی گه من رو با کی ا هم مسی ر کرد ی.
خودت آخر و عاقبتم و بخیر کن.
الهی آمی ن!
***
#معراج

1401/07/04 23:10

در دفتر رو باز کردم و خودم رو داخل پرت کردم؛ محکم بهم کوبیدمش و با نیم نگاهی به
مبل ها ی چرم وسط اتاق به سمت میزم حرکت کردم.
خودم رو با شتاب روی صندلی چرخ دارم پرت کردم و با فشاری به میز، چرخوندمش.
لبخند ذوق زده ای زدم و ا ین کار رو چند بار دیگه تکرار کردم.
به کی چه ربطی داشت که مثل بچه ها هستم؟ مهم خودمم که خرکیف می شم.
لبخندم رو پررنگ تر کردم و صندلی رو نگه داشتم؛ نفس عمی قی کشیدم و خودکار آبیم رو
از جاخودکاری برداشتم؛ یکی از برگه های روی میز و کش رفتم و شروع کردم به خط
خطی کردن.
آخ کاش می شد ای ن خودکار و رو ی صورته اون دختره ی نچسب بکشم.
عه عه عه! دختره ی روانیه کارتی هنوز نی ومده چه مدرسه رو تو دستش گرفته؛ انگار نه
انگار که من مدی ر ا ینجام، مثله یه ز ی ر دست بهم نگاه می کنه.
معلوم نیست از کدوم تیمارستانی فرار کرده که آموزش و پرورش آورده انداخته تو ی قه ی
ما.
اسکول پلشت!
متفکر چشم هام رو ریز کردم و خودکار رو محکم تر فشار دادم.
پلشت؟
گوشه لبم رو کج کردم و لب زدم: حقا که برازنده اشه! خوبه خوشگل نیست انقدر فاز میاد،
خدایی نکرده یه کوفتی بود تا آخر عمر ولمون نمی کرد.
پوف عصبی کشیدم و دوباره تند تند خط خطی کردم که در بیهوا باز شد و می ثم با یه
لبخند ملیح وارد شد و همی ن که در رو بست با استرس زمزمه کرد: ا ین دختره از من
اطالعات میخواد.

1401/07/04 23:11

متعجب نگاهش کردم و دست از سر اون برگه برداشتم.
آروم از جام بلند شدم و میز رو دور زدم؛ دستم و رو ی شونه ش گذاشتم و متفکر لب زدم:
شاید از نقشه ی ما بویی برده، شاید لو رفتیم، شاید...
به قیافه گیجش نگاه کردم و حرصی یه دونه تو ی سرش کوب یدم و گفتم: ما جاسوسیم؟
قاچاقچیم ؟ دزدیم؟ خالفکاریم؟ چی هستیم؟ یه جوری میگ ی اطالعات انگار ما عضو
سازمان سیا یم و ا ینجا هم محل بسته بندی موارد مخدره.
ازش فاصله گرفتم و روی یکی از مبل ها ولو شدم؛ به کنارم اشاره کردم تا بی اد بشینه و
ادامه دادم: خب عز یزه من دوتا دونه سوال درباره مدرسه داره، تو هم توضیح بده! چرا
انقدر هول کرد ی ؟
کنارم نشست و آب دهنش رو باصدا قورت داد.
- نه خب، اما ما در واقع هیچ کاری ا ینجا انجام نمی دیم؛ جواب چی و بدم؟
دستی به صورتم کشیدم و گفتم: میثم من از این دختره خوشم نمیاد؛ بهم حس منفی
منتقل می کنه. دوست ندادم اینجا باشه، بیا یه کاری کنیم خودش از اینجا بره؛ ب یا یه
نقشه توپ بکشیم!
چپ چپ نگاهم کرد و خم شد و یه شکالت از رو ی میز برداشت و خی ره به پنجره اتاق
زمزمه کرد: تو تا حاال از کدوم معاون خوشت اومده که ا ین دومی باشه؟ بیخیال معراج!
چی کار دختره داری ؟ بذار حاال از راه برسه بعد براش نقشه بکش.
شکالت رو از دستش گرفتم و با اخم ریزی بازش کردم؛ ب ی توجه به دست خشک شده
میثم، تو ی دهنم گذاشتم و گفتم: بدم م یاد ازش یه طوریه؛ از همین اول کل مدرسه رو
ز یر سلطه ی خودش گرفته.

1401/07/04 23:12

متفکر تو دهنم جاب هجاش کردم و ادامه دادم: غلط نکنم قصدش ریشه کن کردن مد ی ری ت
ماست؛ ببین کی گفتم. باید حسابش رو برسم!
حرصی دوباره خم شد و از داخل ظرف شیشهای یه شکالت تلخ برداشت و گفت: چه
حرف ها یی می زنی معراج؛ به جا ی ا ین چرت و پرت ها بگو من چی بگم؟ می گه روند
مدرسه چطوریه، بگم عشقیه؟ بگم هرک ی به هرکیه؟ چی بگم؟
بی توجه به سوالش چشمهام رو ر یز کردم و گفتم: البته نه! دیروز تهدیدم کرد، گفت اگه
دست از پا خطا کنم به آموزش و پرورش می گه.
شکالت و سخت قورت دادم و همون طور که به مبل تکیه م یدادم گفتم: اگه بگه
می دونی که چی می شه؟ اخراج می شم، تو هم اخراج میشی؛ از نون خوردن م یافتیم.
بهتره بذاریم کار خودش رو بکنه؛ بچه ها اذی ت میشند، بعد ما میر یم شیرشون می کنیم.
اون موقع خود به خود همه چی اوکی م یشه، نه؟
سرم رو به سمت صورتش برگردوندم که دهن بازش و بست و شکالت و تو ی ظرف پرت
کرد؛ با لبخند مسخره ای از جاس بلند شد همون طور که دستی به بازوم می کشید گفت:
به نقشه کشیدنت ادامه بده! موفق می شی داداش. مثل اینکه جواب منو نمید ی؛ پس
من برم به کارهام برسم. تو هم ز یاد فکر نکن کچل می شی، دخترها نگاهت نم یکنند.
به سمت در رفت و بازش کرد و آروم بیرون رفت و درحالی که داشت میبستش زمزمه
کرد: ا یده بچهها خی لی خوب بود. فقط من و قاطی ا ین قض یه نکن! این دختره
همسایه ی منه و منم ازش می ترسم؛ پس بین خودتون حلش کنید دیگه.
بعد در مقابل نگاه حرصیم در رو بست و رفت.
عصبی پام و رو ی سرامیک ها کوبیدم و لب زدم: ا ی بابا رفی ق ما رو باش! معلوم نیست
باز چه فکری تو سرشه؛ فقط از خدا می خوام تو نگاه اول عاشق نشده باشه و قصد
ازدواج نداشته باشه که به والله خودم و می کشم.

1401/07/04 23:15

بعد دستم و رو ی پیشونیم گذاشتم و عصبی غریدم: حی ف اون همه دختر خوشگل که
نشون این دادم؛ خدایی ببین از چه کی سها یی خوشش م یاد. اهه!
***
#میثم
از دفتر مدی ری ت بیرون اومدم و در رو محکم پشت سرم بستم.
کله شقتر از ای ن بشر هیچکی رو ندیدم؛ انگار نه انگار دارم باهاش حرف می زنم، همش
ساز خودش رو می زنه.
نفس عمیقی کشی دم و دستم و توی موهام فرو کردم؛ امروز یادم رفته بود ژل بزنم و
لختیش داشت کالفهام می کرد.
نیم نگاهی به سالن های تار یک و خلوت مدرسه انداختم و به سمت دفتر حرکت کردم.
با لبخند ملیحی وارد شدم و به معاون جدید نگاه کردم که لب پنجره ای ستاده بود و با
جدیدت به حی اط مدرسه نگاه می کرد.
بی حرف سرم رو کج کردم و نگاهم رو از سر تا پاش کشیدم.
اصوال هیز و چشم چرون نبودم اما خب الزمه دیگه؛ از کجا معلوم شاید فرج ی شد.
به نظر دختر بد ی نمیاد؛ قیافه ش هم معمولی و دلنشینه.
شاید همچین شخصی ایده آل معراج نباشه، اما خب من متفاوتم دیگه.

1401/07/04 23:16

یعنی این دفعه می تونم؟ خدا یی ا ین چندمین دختری هست که ز ی ر نظر دارم؟ اگه ا ین
زبون بی صاحاب باز می شد، االن چهار تا بچه داشتم.
با لب و لوچه آوی زون چند تا سرفه مصلحتی کردم که نگاهش رو از پنجره گرفت و با اخم
به من زل زد.
لبخندم رو پررنگ تر کردم و به سمت می ز حرکت کردم؛ آروم روش نشستم و دوباره
نگاهش کردم که اونم همین کار و کرد و صندلی ش رو طرفم چرخوند.
پاش و رو ی پاش انداخت و یه دستش و رو ی میز گذاشت؛ دسته دی گهش هم توش
قفل کرد و منتظر نگاهم کرد که صندلیم رو به سمتش کج کردم و آرنجم و رو ی رونم
گذاشتم.
نفس عمیقی کشی دم و مثل اون دست هام رو توی هم قفل کردم که کالفه چشمهاش
رو تو ی حدقه چرخوند و خشک گفت: خب؟
یه اخم متفکر رو ی پیشونیم نشوندم و با همون لبخند گفتم: چی خب؟
عصبی پوست لبش رو کند و ز یر لب غر ی د: روند کار مدرسه؟
ناچار و پکر سر تکون دادم و زمزمه کردم: آ.. آها بله.. ام.. ی عنی.. خب..
میون حرفم پر ید و گفت: میشه من من نکنید؟
فقط سر تکون دادم که به صندلی تکیه داد و یه تا ی ابروش رو باال انداخت؛ منم لبم رو
با زبونم تر کردم و گفتم: خب من میثمم، میثمه چارانی. عه... سی و چهار سالمه و
مجر...
بازم می ون حرفم پر ی د و جدی گفت: گفتم اصالعاتی درباره مدرسه؛ نه خودتون و مجرد و
متاهلیتون!

1401/07/04 23:16

دهن بازم رو بستم و آب دهنم رو سخت قورت دادم و لب زدم: عه.. ام.. مدرسه.. یعنی..
نفس عمیقی کشی دم تا به خودم مسلط بشم و بعد گفتم: خب ما تو مدرسه خیلی کارها
می کنیم؛ مثال درس میدیم، مثال... عه.. مثال درس میدیم، مثال... مثال که خب درس
میدیم.
پوست لبش رو با حرص کند و روی خون ی که از لبش اومد دست کشید.
- چقدر درس مید ید؟ همش درس مید ی د؟ کار د یگه ای نداری د انجام بدید؟
آب دهنم رو دوباره با ترس قورت دادم و خیره به لبش زمزمه کردم: شما چی م یخواید
بدونید؟
نفس عمیقی کشی د و متفکر لب هاش رو غنچه کرد؛ دستش رو ز یر چونش زد و زمزمه
کرد: محدودی ت ها! ا ینجا چی محدودی ت داره؟
دستمال کاغذی از جعبهی رو ی میز بیرون کشیدم و طرفش گرفتم که دوباره دستی به لب
خونیش کشید و دستمال رو گرفت؛ منم تو جام جابه جا شدم و چند قطره عرق ی که روی
پیشونیم بود رو پاک کردم و گفتم: خب هیچی؛ یعنی ما محدود یتی نذاشتیم .
دستمال رو از لبش جدا کرد و مغموم لب زد: حدس می زدم. ای ن مدرسه از ری شه باید
درست بشه! شما چرا این کار رو نکرد ید؟ چرا شما تنها معاونی هستید که اینجا مونده؟
ترسیده نگاهم رو دور تا دور دفتر چرخوندم و ناچار به دروغ گفتم: به این کار نیاز داشتم؛
یعنی خب پولش گرچه کمه اما خب بازم خرجم رو میده و من سعی کردم با مخالفت
نکردن تو روند مدیریت آقا ی فتوحی اینجا موندگار بشم.
متفکر دستی به پی شونیش کشید و طره ای از موها ی بیرون ریختهش رو داخل فرستاد و
زمزمه کرد: و آقای فتوحی قصدش از ا ینکه اینجا رو به تفریحگاه تبدیل کرده چیه؟
بازم به دروغ شونه بالا انداختم و گفتم: نمیدونم، فقط می دونم که دلیل دارند؛ یعنی
خل و چل نیستند بی دلیل کاری کنند... عه.. چطور بگم؟.. یعنی...

1401/07/04 23:18

باز خودش رو می ون حرفم پرت کرد و گفت: خیلی خب، خیلی ممنون تا همی ن جا کافیه!
من خود م متوجه م یشم؛ الزم نیست شما بیشتر از ا ین دروغ بگید.
متعجب نگاهش کردم که صندلی ش رو چرخوند و بی توجه به بحث قبل گفت: اسامی و
پرونده ها ی تجربی دهم گروه اول رو لطف کنید! با ید ببینم وضع درس خوندن چه جوریه؛
تا همه چی و باهم درست کنم.
***
#نیاز
آیی خدا، روز اولی چقدر خسته شدم.
به صندلی تکیه دادم و دستی به گردنم کشیدم؛ دهنم رو برای خمی ازه باز کردم و اشکی
که بر اثر خمیازه های پیاپی اومده بود پاک کردم.
تمام بدنم خشک شده بود و درد می کرد؛ دست هام رو تو هم قفل کردم و باالی سرم
کشیدم؛ کمرم رو بی شتر به صندلی فشار دادم و خمش کردم.
صدا ی قرچ قروچه قلنجم حس خوبی و بهم منتقل می کرد و خستگیم رو از بی ن می برد.
تو همون حالت گردنم رو به سمت راست کج کردم که با چارانی چشم تو چشم شدم؛
روی صندلی ش ولو شده بود و متفکر نگاهم می کرد.
یه تا ی ابروم رو باال انداختم و سرم رو به نشونه چیه تکون دادم که نفس عمی ق ی کشید
و دستش رو تو ی موهاش فرو کرد.

1401/07/04 23:19

- خسته شد ید؟
فقط نگاهش کردم که از پشت می ز چوبی معاونت بلند شد و به طرفم اومد؛ کنارم به می ز
تکیه داد که دست هام رو پای ن آورد و خیره بهش زل زدم.
لبش رو با زبونش تر کرد و با اشاره به ساعت لب زد: ساعت دو هست؛ دیگه تموم شد.
می خواید برسونمتون؟
دستم رو دو طرف م یز گذاشتم و با فشار صندلی رو عقب کشیدم.
صدا ی بد کشیده شدنش رو زمین، بدنم رو مور مور کرد اما اهمی تی ندادم و از جام
پاشدم ؛ میز رو دور زدم و کیفم رو از رو ی می ز برداشتم و ب ی توجه به چارانی از دفتر
بیرون رفتم.
سالن خالی از بچه ها بود و میشه گفت نیم ساعتی می شد که تعطیل شده بودند.
دستی به مقنعهی مشکیم کشیدم و تو ی آینه ی جلو ی دفتر درستش کردم؛ تمام موهام
رو داخل فرستادم و انگشت شصتم و روی ابروهای تمیز و قهوه ای شدم کشیدم.
چقدر صورتم بی حال شده بود! اخم می ون ابروهام روی پی شونیم خط انداخته بود؛
صورتم خسته و بی جون دی ده می شد و دماغم هم از خمیازه های ز ی اد باد کرده بود.
چقدر زشت شده بودم؛ درسته قی افه آنچنانی نداشتم اما ا ی ن وضعیت انصاف نبود.
چند بار دستم رو به دماغم کشیدم تا شاید بادش بخوابه اما درست نمی شد که نمیشد.
یکم به آینه نزد ی ک شدم و صورتم رو به آینه نزد یک کردم و ز یر لب گفتم: هی! خاک به
سرم، داره چروک می شه. امروز فردا از شدت پیریی و فرتوتی می افتم گوشه اتاق، اون وقت
هنوز شوهر نکردم و بچه ندارم. با ید یه کاری کنما!

1401/07/04 23:19

انقدر درگیر تحلیل و بررسی بی شوهر یم بودم که با قرار گرفتن تصو یر چارانی کنار صورتم،
برا ی لحظها ی خودم و خودش رو با چند تا بچه تصور کردم که البته خیلی طول نکشید و
به خودم اومد و عصبی از تصور بی جام به سمتش داد زد: چیه چی می خوای ؟
ترسیده چند قدم عقب رفت و با من من لب زد: هیچ... ه یچی عه.. من ..یعنی فقط..
چطور بگم.. داشتم می رفتم خونه.
نفس عمیقی کشی دم و دست هام رو تو ی هم قفل کردم؛ ناخودآگاه لحنم و گرم کردم و
گفتم: عه.. معذرت می خوام تو ی فکر بودم، ترسی دم.
با تعجب بهم زل زد که نگاهم رو به سمت چپ برگردوندم و خواستم چیزی بگم که اول
صدا و بعد قی افه فتوحی مانع شد.
- شماها هنوز نرفتی د؟
قدم هاش رو تند کرد و کنارمون ا ی ستاد و با چشم غره نامحسوسی به من، رو به چارانی
گفت: میثم دادا بی ا بریم؛ من دی رمه ولی تو رو از اونجا می رسونم!
ناخودآگاه نگاهم رو به چارانی دوختم که نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: تو برو من
پیاده می رم؛ مسی رمم با خانم ادیب یکیه، باهم می ریم.
گوشه لبم رو کج کردم و برا ی جلوگیری از ضایع باز یها ی دی گه، سرم رو به نشونه
خدافظی تکون دادم و از کنارشون گذشتم.
با قدم ها ی محکم و بلند از سالن رد شدم و از پلهها ی ساختمون پای ن رفتم.
صدا ی تق تق کفش هام رو ی اعصابم بود و اگه می تونستم همین جا درش می آوردم، اما
جلوی خودم رو گرفتم و از حی اط گذشتم؛ وارد نگهبانی شدم و با تکون داد دستم به مش
رحمان_نگهبان مدرسه، از مدرسه خارج شدم.
هووف خدا ی من؛ ی عنی واقعا شکرت باشه؟ منو ا ین همه خوشبختی محاله.
عه عه عه! دید ی تو رو خدا؟ از شدت ترشیدگی کم مونده بود بپرم بغل پسره.

1401/07/04 23:21

دستم رو مشت کردم و جلوی دهنم گرفتم و ز ی ر لب زمزمه کرد: عه عه عه! خاک بر اون
سرت نی از، خجالت نکش برو ماچشم کن.
چقدر چشم سفید شدم خودم خبر ندارم؛ خدا ی خودت یه خری و بنداز تو بخت ما من
خیلی رو فشارم خب!
حرصی دندون هام و روی هم فشار دادم و خواستم داخل کوچه بشم که...
با صدای چارانی از حرکت ای ستادم.
- نیاز خانم، نیاز خانم!
به طرفش برگشتم که خودش رو بهم رسوند و دست هاش و روی زانوهاش گذاشت و با
نفس نفس گفت: نی از خانم وا یستید با هم بریم!
اخمی بین ابروهام نشوندم و با جدی دت گفتم: ا ول اینکه خانم ادیب هستم؛ دوم ا ینکه
الزم نکرده خودم می رم.
بعد راه افتادم که اونم همراهم اومد و خونسرد گفت: خیلی خب خودتون بر ی د؛ من فقط
می خوام همراهیتون کنم! خونه هامون که یک جاست.
چیزی نگفتم که اونم حرفی نزد و با هم مسی ر مدرسه تا خونه رو طی کرد یم.
حسابی تو ی فکر بودم و همش افکارم حاشیه می رفت؛ از قیافه چارانی هم می شد
تشخیص داد که بهتر از من نیست.
اصال نفهمیدم کی به خونه رسیدیم و وقتی به خودم اومدم که جلوی در ای ستاده بودم و
می خواستم داخل برم.
نگاهم رو سمت چارانی چرخوندم که لبخند مهربونی زد و به سمت خونشون عقب گرد
کرد و گفت: عه.. خب من دی گه می رم. ظهر بخیر! فردا می بینمتون.

1401/07/04 23:21

فقط سر تکون دادم که تو جاش چرخید و در خونه ش رو باز کرد.
من هم متقابال هم ین کار و کردم و داخل رفتم؛ محکم در رو به هم کوبیدم و از حیاط
نه چندان بزرگ و کث یفمون گذشتم و از پلههای ای وون باال رفتم.
همون طور که بی خودکی حرصی هم بودم، کفش هام رو به گوشه ای پرت کردم و وارد
خونه شدم.
صدا ی جیغ و داد و قهقهه کل خونه رو برداشته بود و کامال معلوم بود چه خبره.
از راهرو رد شدم و خودم رو به پذ یرا یی رسوندم که ناز ی و نریمان ترسیده از جاشون بلند
شدند و بهم زل زدند.
یه تا ی ابروم رو باال انداختم و به طرفشون رفتم و همون طور که کیفم و رو ی مبل پرت
می کردم، دستم و رو ی پشتی مبل گذاشتم و خیره بهشون لب زدم: به به ببین ا ینجا چه
خبره!...
عمو و برادرزاده خوب گرم گرفتید ها!
ناز ی آب دهنش رو با صدا قورت داد و همون طور که یعی داشت پاچه شلوارش رو
پای نتر بکشه آروم گفت: سالم عمه! چی زه.. یعنی.. من اومده بودم که با نر یم ان باهم
درس بخونیم.
روی دست هام خم شدم و گوشه لبم رو کش دادم.
- االن دارید درس م یخونید؟
نریمان دستی به پی شونیش کشید و گفت: چیزه... داشتیم می رفتیم بخونیم.
ناز ی و زنداداش تازه اومدند، به خاطر اون بود.
با تعجب از مبل فاصله گرفتم و گفتم: مامانتم اومده مگه؟

1401/07/04 23:21

عکس شخصیتارم فردا اگه نت بالا بیاد میزارم

1401/07/04 23:26

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/05 08:07

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/05 08:07