کتاب رو به سینه اش فشرد و بدون ه یچ حرفی به سقف خیره شد که به سمت کمدش
رفتم و درش رو باز کردم.
حرصی به لباس ها ی به هم ریخته ش زل زدم و گفتم: سری ع ا ین ها رو درست می کنی ها!
تا من و نیما وسای ل خونه رو جابه جا م یکنیم اتاقت با ید دسته گل بشه! مفهومه؟
زوری سرش رو به نشونهی باشه تکون داد و از جاش بلند شد؛ کتابش و رو ی میز
گذاشت و آروم لب زد: خیلی خب باشه!
بعد به طرفم اومد که دستی به موهاش کشیدم و بیخیال لبخند زدن از اتاق خارج شدم.
چه لزومی داره وقت ی همون دست به سر کشیدن کافیه؟ ز یاد از حد پرو می شه، کنترلش
نمیتونم بکنم.
وارد حال شدم و به اطراف زل زدم؛ نیما سر و ته روی کاناپه دراز کشیده بود و ز یر لب یه
چیز هایی رو زمزمه می کرد.
به طرفش رفتم و پاهای تو ی هواش رو هول دادم که کج شد و تو همون حالت گفت:
آیا بیماری داری؟
کاناپه رو دور زدم و کنارش نشستم؛ دستی به بازوش زدم تا بلند بشه و تو همون حال
گفتم: چی داری ز یر لب می گی؟ پاشو خونه رو جمع و جور کنیم.
تو جاش صاف شد و عین آدم کنارم نشست و نگران گفت: نیاز من دلم نمی خواد تو
توی اون مدرسه کار کنی!...
متعجب نگاهش کردم که لبش رو کج کرد و گفت: اونجا اکثری ت مرد هستند، من خیالم
راحت نیست.
1401/07/04 23:02