چقدر هوا گرم بود؛ تهران اینجور یه ببین جنوب چه جهنمی شده.
از جام بلند شدم و به سمت لباس ها ی روی میزم رفتم؛ یه ت یشرت و شلوارک از بینشون
جدا کردم و رو ی تخت انداختم.
یعد تمام دکمه هام رو تند تند باز کردم و پیرهنم رو درش آوردم.
دستم رو به کمر بندم بردم و خواستم بازش کنم که مامان ی هو در اتاق و باز کرد و داخل
اومد.
ترسیده به طرفش برگشتم و حرصی لب زدم: مامان درسته مامانمی اما آخه شلوار
داشتم عوض می کردم؛ زشته دیگه در رو برا ی چی گذاشتند؟
پشت چشمی نازک کرد و با اخم گفت: خوبه خوبه! تو الزم نیست به من ی اد بدی خودم
می دونم. بعدشم من مامانتما؛ خودم بزرگت کردم.
پوکر بهش خی ره شدم و حرصی گفتم: اما مثل ا ینکه االن بزرگ شدما؛ می خوا ی همین
جا...
میون حرفم پر ید و خواست چی زی بگه که یهو چشم هاش گرد شد و ترسیده به سمتم
اومد.
منم ترسیده از ا ین تغیر حالت ناگهانی چند قدم عقب رفتم که دستم و گرفت و جلو
کشید؛ چونهام رو با دستش بلند کرد و دلواپس گفت: خاک عالم بر اون سرم؛ چ ی شده
گردنت؟ خود زنی کردی ؟ عاشق شدی ؟ می خواستی خودت رو خفه کنی؟ لعنت خدا به
آمر یکا؛ ببین چه تحریم هایی گذاشتن ک ه جوونا ی مملکت ی کی یکی دارن خودشون و پر
پر می کنند.
محکم به گونه اش چنگ زد و رو ی روون پاش کوبید که سرم رو عقب کشیدم و گیج
گفتم: عه مامان چی می گی واسه خودت؟ خودزنی چیه؟ عاشق چیه؟ آمریکا کجای کاره؟
1401/07/07 14:08