The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/05 08:07

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/05 08:08

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/05 08:08

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/05 08:08

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/05 08:08

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/05 08:09

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/05 08:09

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/05 08:09

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/05 08:09

♣#قسمت_دوم#رمان#مدیر_معاون♣

1401/07/05 23:57

?#قسمت_سوم#رمان#مدیر_معاون?

1401/07/07 09:08

چقدر هوا گرم بود؛ تهران اینجور یه ببین جنوب چه جهنمی شده.
از جام بلند شدم و به سمت لباس ها ی روی میزم رفتم؛ یه ت یشرت و شلوارک از بینشون
جدا کردم و رو ی تخت انداختم.
یعد تمام دکمه هام رو تند تند باز کردم و پیرهنم رو درش آوردم.
دستم رو به کمر بندم بردم و خواستم بازش کنم که مامان ی هو در اتاق و باز کرد و داخل
اومد.
ترسیده به طرفش برگشتم و حرصی لب زدم: مامان درسته مامانمی اما آخه شلوار
داشتم عوض می کردم؛ زشته دیگه در رو برا ی چی گذاشتند؟
پشت چشمی نازک کرد و با اخم گفت: خوبه خوبه! تو الزم نیست به من ی اد بدی خودم
می دونم. بعدشم من مامانتما؛ خودم بزرگت کردم.
پوکر بهش خی ره شدم و حرصی گفتم: اما مثل ا ینکه االن بزرگ شدما؛ می خوا ی همین
جا...
میون حرفم پر ید و خواست چی زی بگه که یهو چشم هاش گرد شد و ترسیده به سمتم
اومد.
منم ترسیده از ا ین تغیر حالت ناگهانی چند قدم عقب رفتم که دستم و گرفت و جلو
کشید؛ چونهام رو با دستش بلند کرد و دلواپس گفت: خاک عالم بر اون سرم؛ چ ی شده
گردنت؟ خود زنی کردی ؟ عاشق شدی ؟ می خواستی خودت رو خفه کنی؟ لعنت خدا به
آمر یکا؛ ببین چه تحریم هایی گذاشتن ک ه جوونا ی مملکت ی کی یکی دارن خودشون و پر
پر می کنند.
محکم به گونه اش چنگ زد و رو ی روون پاش کوبید که سرم رو عقب کشیدم و گیج
گفتم: عه مامان چی می گی واسه خودت؟ خودزنی چیه؟ عاشق چیه؟ آمریکا کجای کاره؟

1401/07/07 14:08

اخمهاش رو تو ی هم کشید و حرصی گفت: پس ا ین چیه ها؟ ای ن چیه؟ مدرک هنوز
روی گلوته؟
خواست یه چیزه دی گه بگه که یهو حرفش رو عوض کرد و محکم رو هر دو تا گونههاش
کوبید و داد زد: بهت حمله کردند؟
کالفه دستی به صورتم کشیدم و گفتم: مامان، مامان! مگه من پسره رئی س جمهورم؟
یکم ازم فاصله گرفت و با حرص لب زد: پس اون گلو ی ب یصاحبت چی شده؟ از ا ین ور تا
اون ور جرواجر شده.
دستی به گلوم کشی دم و از درد یه چشمم رو ری ز کردم و گفتم: هیچی بابا؛ داشتم از بغل
کمد رد می شدم، حواسم نشد گی ر کرد به گوشه اش.
یکم خیره نگاهم کرد و بعد نفسش رو بیرون فرستاد و خواست از اتاق بیرون بره که
سر یع گفتم: مامان چرا اومده بود ی؟
از حرکت ای ستاد و آروم به سمتم برگشت؛ دست هاش رو توی هم قفل کرد و با من من
گفت: عه... میگم که امروز؛ یعنی امشب...
سرم و کج کردم تا حوله ام رو پیدا کنم و تو همین حین گفتم: خب امشب چ ی؟
آب دهنش رو صدادار قورت داد و ادامه داد: عه... بابات می خواد بره خارج از شهر؛ عه...
می گم که میخوا ی زنگ بزنی به...
حوله ام و رو ی شونه ام انداختم و منتظر به قیافه ی پر اضطرابش خیره شدم و گفتم: زنگ
بزنم به؟
دست هاش رو تو ی هوا تکون داد و گفت: عه، خب گفتم که ما که تنهای م؛ می خوا ی زنگ
بزن میثمم بیاد امشب اینجا، ها؟

1401/07/07 14:09

یه تا ی ابروم رو باال فرستادم و سرم رو خم کردم؛ چند لحظهای به قی افه ی مشکوک
مامان زل زدم و گفتم: میثم چه ربطی به بود و نبود بابا داره؟
شونههاش رو سر ی ع باال انداخت و هول گفت: چه ربطی به بابات داره؟ همین جوری
میگم. گفتم دور هم باشیم.
نفس عمیقی کشی دم و ابروهام رو باال انداختم؛ نگاهم رو ازش گرفتم و کمربندم رو باز
کردم.
- نه! نمیشه؟
دستم رو گرفت و نگاهم رو باال آورد و پریشون گفت: چرا؟
دستم رو آزاد کردم و مشکوک و با چشم های ریز شده بهش زل زدم و گفتم: برا ی ا ینکه
نمیشه؛ میثم مامان بزرگش مر یضه، تنهاش نمی ذاره!
خواستم به سمت حموم برم که بازوم رو کشید و گفت: خب ما بریم!
با تعجب به سمتش برگشتم و گفتم: مامان چی می گی؟ ما برا ی چی بر یم خونهی
اون ها؟ تو اصال تا حاال میثم رو از نزدی ک دید ی ؟ چی شده امشب؟ می خوای پاشی بری
خونشون که چی بشه؟
پوست لبش رو با دندونش کشید و آروم زمزمه کرد: گفتی مادر بزرگش مریضه، گفتم بر یم
عیادت، همین!
اخمهام رو تو هم کشیدم و مشکوک از رفتارهای عجیب مامان زمزمه کردم: نم یشه!
امشب قرار دارم؛ حاال بعدا می ریم.
نگاهش رو از انگشت هاش گرفت و به چشمهام دوخت و مظلوم لب زد: با می ثم؟
کالفه دستی به صورتم کشیدم و خسته از این گیر دادن مامان به میثم غریدم: مامان
همین االن گفتم می ثم نمیشه بیاد بیرون. چی شده؟ چرا انقدر گیر دادی بهش؟

1401/07/07 14:11

دستش رو به پیشون یش کشید و با دلشوره لب زد:
یعنی... خب چه بدونم گفتم شاید دوستته دیگه، باهم بری د بیرون.
چند تا ضربه ی آروم به شکمم زدم و چشمهام رو توی حدقه چرخوندم.
- نه نمیاد! با بقیه دوست هام میرم.
آهانی گفت و متفکر بهم خیره شد و لب زد: یعنی میثم ه یچوقت با شما بیرون نمیاد؟
ابروهام رو باال انداختم و زمزمه کردم: نه! چون دوست مشترک من و میثم فقط
خودمونیم؛ بعدشم میثم اصوال هیچ وقت از خونه شون دل نمیکنه؛ یعنی هیچ وقت
نشده ببینم جایی م یره.
حاال بگو ببینم چرا ا ین سوال ها رو می پرسی ؟
کنجکاو بهش خیره شدم که آب دهنش رو سخت قورت داد و گفت: همین جور ی! قصدی
ندارم؛ فقط میثم همیشه تنهاست؟
متعجب از جوابی که می خواستم بدم، نگاهم رو از مامان گرفتم و به نقطه ی نامعلومی
زل زدم و گفتم: آره! همیشه تنهاست.
بعد دوباره خیره ی مامان شدم که لبخند غمگینی زد و همون جور که می خواست از در
خارج بشه گفت: یه روز که بابات نی ست بگو حتما بیاد ا ینجا، باشه؟
بی حرف سر تکون دادم که از در خارج شد و بیرون رفت.
کالفه دستی به صورتم کشیدم و در حال ی که ذهنم شدیدا مشغول میثم و حرفها ی
مامان بود وارد حموم شدم؛ شیر آب رو بی هوا باز کردم که با فرود آب داغ رو بدنم، داد
بلندی کشیدم و جلو پرت شدم و طی برخورد با د یوار برگشتم و تو ی وان آب سرد
افتادم.

1401/07/07 14:13

ترسیده و ی خ کرده فورا از جام پاشدم و خواستم از وان خارج بشم که تعادلم رو از دست
دادم و یه پا رو زمی ن یه پا رو هوا گوشهی دی وار پرت شدم.
حرصی از ا ین همه بال با هم یه لگد به در که دقیق پشتش بودم زدم و خواستم از جام
پاشم که یهو با شدت باز شد و من رو به دیوار کنارم چسبوند.
با تمام قدرت در رو به عقب هول دادم و با زور فرد پشت در رو بیرون کردم؛ خودمم از
دستگی ره گرفتم و خواستم بلند بشم که در دوباره باز و بسته شد و رو زمین پرتم کرد.
حرصی و پر درد صورتم رو جمع کردم و این بار با تکیه به د یوار از جام بلند شدم؛ یه
دستم و رو ی کمرم گذاشتم و با یه دستم در حموم و باز کردم و سرم رو بیرون بردم؛ با
قیافه ی درهم و پر درد به مامان متعجب زل زدم که چند بار پلک زد و گی ج گفت: کشتی
می گیری؟
در رو بیشتر باز کردم و نصف بدنم رو بی رون بردم؛ دستم رو روی سرم کشیدم و پر درد
لب زدم: افتادم زمی ن. همش تقصیر تو؛ ذهنم و همچین مشغول کرد ی که اصال نفهمیدم
چی شد.
چپ چپ نگاهی بهم انداخت و حرصی گفت: فلج بودن خودت رو تقصیر من ننداز،
چشمها ی کورت رو باز کن جلوت رو نگاه کن نخوری زمین.
بعد بی توجه به حال من سری از تأسف تکون داد و بیرون رفت.
منم حرصی وارد حموم شدم و ای ن بار با احتیاط شی ر آب رو باز کردم و ز یرش رفتم.
با هجوم قطره ها ی ولرم آب رو ی سر و بدنم، تمام خستگی های امروز از تنم در رفت و
کاری کرد که دوباره فکرم سمت میثم کشیده بشه.
واقعا یه سوال عجی ب برام پیش اومده بود و تمام فکر رو ذکرم شده بود ا ینکه میثم چر ا
انقدر تنهاست.

1401/07/07 14:14

نه پدری داشت و نه مادری، نه خواهر و نه برادری؛ حتی تا حاال حرفی هم از فک و
فامیلش نزده بود.
درسته که مدت کمی هست که هم رو م یشناسیم، اما اون قدری صمیمی شده بودیم که
از زندگی هم بدونیم؛ البته شایدم فقط میثم بدونه و من...
قطعا هنوز نمی دونم میثم کیه و واقعا کجای دنی است.
دستم رو داخل موهام فرو کردم و تکونش دادم تا همش خیس بشه؛ شامپو رو هم از
کنار وان برداشتم و روی دستم ر یختم و بعد در حالی که سرم رو می شستم به کارها ی
مامان فکر کردم.
چرا انقدر مشکوک شده بود؟ می خواست چی کار کنه؟ واقعا دلیل ا ینکه انقدر می خواست
میثم رو ببینه درک نمیکنم، مگر ا ینکه...
با فکری که تو ی ذهنم جرقه زد سری ع سر و بدنم رو شستم و مثل جت از حموم بیرون
اومدم؛ تند تند لباس هام رو پوشیدم و درحالی که با یه حوله ی کوچی ک موهام رو خشک
می کردم از اتاق خارج شدم؛ از پلهها پا ی ن اومدم و با دیدن مامان و مهرسا که پشت
میز ناهارخوری وسط آشپزخونه نشسته بودند و حرف می زدند، سمتشون رفتم.
داخل آشپزخونه شدم و از یخچال یه بطری آب بیرون آوردم و همون طور که سر
می کشیدم، کنار مهرسا نشستم.
هر دو نگاه حرصی بهم انداختن و منتظر نگاهم کردند که بطری رو از دهنم فاصله دادم
و حوله ی رو سرم رو تو بغل مهرسا انداختم.
- برو بنداز تو بالکن خشک شه یه چایی هم بیار ببینم بلد ی!
عصبی حوله ام رو تو صورتم پرت کرد و ب یتوجه به حرفم روش رو برگردوند؛ پوکر و
حرصی نگاهم رو به مامان دوختم که با گذاشتن دستش رو دهنش اشاره کرد ساکت
باشم.

1401/07/07 14:17

منم ز یاد ی کشش ندادم و رو به مامان لب زدم: مامان، نکنه می خوای این دختره ی بی
ادب و بنداز ی به رفیق من؟
با تعجب چشم هاش رو گرد کرد و گفت: کدوم رفیقت؟
شونه باال انداختم و ز یر چشمی نیم نگاهی به مهرسا که کنجکاو نگاهم می کرد انداختم و
بیخیال گفتم: میثم رو می گم دیگه؛ آخه خیلی تاک ید داشتی ببینیش، ولی باید از االن
بگم که لطفا...
میون حرفم پر ید و عصبی داد زد: مزخرف نگو معراج! یه کلمهی دی گه هم نمی خوام
بشنوم که مهرسا و میثم... اصال و ابدا ا ین حرف د یگه تو ا ی ن خونه تکرار نمی شه!
به مهرسا اشاره کرد و حرصی گفت: این دختره ساده است، این طوری میگی فکر می کنه
چه خبره؛ میره واسه خودش فکر و خی ال می کنه. مهرسا و میثمی وجود نداره معراج،
دیگه نمی خوام همچین چیزی بشنوم!
بعد نگاهش رو به مهرسا دوخت و جد ی گفت: اصال به ا ی ن که تو میثم یه روز با هم
باشید فکر نکن! تخ یالت دخترونهات هم کنار بذار! میثم حت ی تو ی ذهنتم ممنوعه
فهمیدی ؟
مهرسا ترسیده سرش رو تند تند تکون داد که مامان با نیم نگاهی به قی افهی متعجب و
دهن باز من عصبی گفت: ی ک بار د یگه همچین حرفی ازت بشنوم خودت می دونی
معراج!
بعد حرصی از جاش بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت.
گیج نگاهم رو به مهرسا دوختم که فورا شونه باال انداخت و گفت: به من ربط ی نداره به
خدا.

1401/07/07 14:18

اهمی تی به ای ن رفتار مامان ندادم و نفس عمیقی کشیدم؛ دوباره به حال اولیه ام برگشتم
و ضمن مسخره باز ی بو کشیدم و زمزمه کردم: پیف بو ی چ ی میاد؟
مهرسا متعجب، یه چند بار بو کشید و گفت: بو نمی اد که.
صورتم رو سمتش خم کردم و دوباره بو کشیدم و با دماغ جمع شده گفتم: پی ف چرا بو
میاد. از تو هم میاد؛ ترشید ی مهرسا خانوم تامام.
بعد فورا از جام بلند شدم و به سمت اتاقم دو یدم که جیغ بلندی کشید و دنبالم دوید؛
منم خودم رو داخل پرت کردم و خواستم در و ببندم که با شتاب باز کرد و روی تخت
پرتم کرد.
به طرفم ا ومد و دستش رو باال برد که دست هام رو جلوی صورتم جمع کردم و با خنده
گفتم: غلط کردم نزن!
اهمی تی به حرفم نداد و نیشگون ریزی از بازوم گرفت که از درد داد بلندی زدم و محکم
توی بغلم فشردمش.
- بذار اصال بترشی! من که اصال خواهر به هیچکی نمیدم.
***
#میثم
آب دهنم رو با صدا قورت دادم و ز یر چشمی، نیمنگاهی به نیاز که بی توجه به من و با
فاصله راه می رفت انداختم.

1401/07/07 14:18

هی خدا ا ینم از شانس ما! قبول داری دست رو هر کی می ذارم یه جور می پرونی ش؟
اون از اون دختره ستای ش، که تا به ما رسید بعد هفت سال پشت کنکور موندن یهو
درهای دانشگاه به روش باز شد و یه تا یشم بهمون نرسید؛ اونم از ملود ی که به خاطر یه
مولود ی، رفت ز یر ماشین و حافظه اش به کل دیلی ت شد.
اینم از نیاز، با اون آرمان پیاز .
اه اه اه! آدم قحط بود نامزد اون پسره ی از خود راضی خودشیفته دراومد؟
حاال من چی کار کنم؟ یعنی با ید قید ای ن دختره رو بزنم؟ اون ها که د یگه نامزد نیستند،
به من چه که آرمان می خوادش یا نه!
کاش می شد بدونم نیاز به هم زده یا آرمان؛ اگه نیاز باشه نمیتونم ا ین فرصت رو از
آرمان بگیرم که دوباره برگردونتش، اما...
نفسم رو صدادار بی رون فرستادم و با ام ید اینکه آرمان کنار کشیده به سمتش برگشتم؛
سرفه ی مصلحتی کردم که نگاهش سمتم چرخید و گفتم: عه، میگم که میشه ی ه سوال
ازتون بپرسم؟
دستی به مقنعهاش کشید و لبه هاش رو صاف کرد؛ کیفش رو هم به دست چپ ش داد و
با کند کردن قدم هاش زمزمه کرد: به ه یچ وجه!
متعجب از جواب رک و قاطعش، چشم هام رو گرد کردم و گفتم: چرا؟
یه تا ی ابروش رو باال فرستاد و ریلکس گفت: چی چرا؟
دستی به کت طوس ی رنگم کشیدم و قدم هام رو باهاش ی کی کردم.
- اینکه سوال نپرسم.
گوشهی لبش و رو به پای ن خم کرد و گفت: من که جواب دادم؛ مگه نمی خواستید
بپرسید آ یا پیش آقا ی پو یا برمی گردم ی ا نه؟ منم جواب دادم دیگه!

1401/07/07 14:19

متعجب ابرو هام رو باال فرستادم و لبختد کجی زدم؛ کی ف چرمی مشکی ام رو تاب دادم و
لب زدم: می تونم یه سوال د یگه ام بپرسم؟
وارد کوچه مون شد ی م که ازم کمی فاصله گرفت و زمزمه کرد: بفرمای د!
لبم رو بیشتر کش دادم و ذوق زده از برخورد مالی مش لب زدم: چرا نامزدی تون به هم
خورد؟
تیز به سمتم برگشت که سری ع گفتم: من به خدا قصدم فضولی نی ست؛ همی ن طوری
پرسیدم.
چند لحظه ای خی ره نگاهم کرد و بعد آروم روش رو برگردوند و گفت: نامزد ی و من به هم
زدم.
با حرفش تمام امیدم خاکستر شد و خواستم چیزی بگم که با حرف بعدی ش چشمهام
گرد شد.
- با یه دختر عملی و لوند دوست بود.
هر دو از حرکت ا یستادیم؛ دی گه جلو ی در بودیم.
گیج دستی به سرم کشیدم که حرصی دندون هاش و رو ی هم سابید و به سمتم برگشت.
- باورتون میشه؟ نامزد بودیم. عقد نکرده بودیم اما محرم که بودیم! یه پسر چقدر
می تونه پست باشه؟ نه، یه دختر چقدر می تونه بدبخت باشه که وقتی واسه خرید عقد
میره، نامزدش رو دست تو دست یه دختره د یگه، در حالی که عاشقانه در حال قدم زدنن
ببینه؟
فقط گی ج و ناباور نگاهش کردم که به ی ک باره خشمش فروکش کرد و با قیافهی ریلکس
و خونسرد همیشگی ش گفت: البته ا ین چیز ها دیگه اهمی ت ی نداره؛ یعنی اون موقع هم
نداشت! حرص من از اینکه خیلی راحت باز یچه ی دست یه آدم کثیف شدم. اما وا سه

1401/07/07 14:21

من مهم نیست؛ مهم اینکه آخرش رو سیاهی واسه زغال موند. دختره چه کرد؟ کل مال و
اموال و آبروش رو گرفت و...
یه بشکن جلو ی قی افهی متفکرم زد و گفت: همه رو هاپول ی کرد.
ترسیده از جا پریدم و گیج نگاهش کردم که بی توجه به من سمت خونشون رفت و کلید
ا محکم و عصبی در رو باز کرد و با خداحافظ کوتاهی
و داخلش انداخت؛ با ضربه ی نسبتً
داخل رفت.
منم متفکر و گیج به سمت خونه رفتم و در رو باز کردم؛ داخل رفتم و خیره به حیاط نه
چندان سبزمون به سمت ا یوون روونه شدم.
چقدر به نظر ساکت و دلگی ر میاد.
می دونم که خونهی روبهرو هم همین ساختار رو داره اما...
خیلی خوبه که خانوادهی پرجمعیتی هستند. کاش من هم خواهر و برادری داشتم؛ شاید
کمتر نبود پدر مادر رو احساس می کردم.
لبخند دلگی ری زدم و وارد خونه شدم؛ حلقهی جا کلیدی رو توی انگشتم انداختم و
همون طور که می چرخوندم به دور رو بر خیره شدم؛ یه جور عجیبی غیر عادی م یزد.
به سمت راهرو حرکت کردم و مامان بزرگم رو صدا زدم، اما هیچ جوابی نشنیدم .
بازم ا ین کار رو تکرار کردم و دوباره بی جواب موندم .
در اتاقش رو به هوا ی ا ینکه خوابه آروم باز کردم اما...
با دیدن جا ی خالی اش و تخت مرتبش، ترسیده وارد اتاق شدم و داد زدم: مامان، مامان
کجایی ؟

1401/07/07 14:22

چند لحظه منتظر موندم اما هیچ جواب ی نشنیدم و دوباره دهنم رو باز کردم تا صداش
کنم که چشمم به م یز چوبی قد یمی ش افتاد؛ یه برگه به آی نهی درازش چسبیده بود و
قطعا که کار یه زن هشتاد ساله نبود.
با ترس و استرس آب دهنم رو قورت دادم و به سمت آی نه حرکت کردم؛ برگه رو آروم
ازش کندم و ز ی ر لب زمزمه کردم: سالم، خسته نباشی! می دونم این روزها سرت خیلی
شلوغه و خیلی کار داری. مدرسه هم که شلوغه و حسابی اذ یتت می کنه؛ من مامان رو با
خودم می برم مشهد. هم دو سه روز ی کنار ما باشه و ز ی ارت کنه، هم اینکه سر تو خلوت
بشه و نگرانی نداشته باشی.
االنم نگران نباش جاش پیش ما امنه، تو خوش باش و یکم به جوونیت برس!
قربانت عمو مهد ی.
گوشهی لبم رو عصب ی گاز گرفتم و حرص ی کاغذ رو توی هوا پرت کردم؛ دستی به صورتم
کشیدم و کالفه از اتاق کوچی ک و ساده ی مامان بزرگ خارج شدم.
همیشه بدون برنامه کار می کنند؛ من نخوام به جوونیم برسم بای د کی رو ببینم؟
واال تو ا ین سی و پنج سال عمری که داشتم ندیدم از ا ین لطفها کنند؛ حاال خدا
می دونه چه نقشها ی واسه اون پیرزن کشیدند که مهربونی شون گل کرده .
حرصی وارد حال شدم و خودم رو به کی فم که موقعه ورود روی مبل انداخته بودم
رسوندم؛ عصبی گوش یم رو بیرون کشیدم و شماره ی عمو رو گرفتم که بعد چند بار بوق
خوردن جواب داد: بله؟
خودم و رو ی مبل پرت کردم و همون طور که پیشونیام رو ماساژ می دادم لب زدم: الو
سالم عمو! مامان و کجا بردی ؟
- س.. الم ما.. دا.. ریم.. میر یم...
صداش مدام قطع و وصل می شد و صدای بوق ماشین ها و باد هم بدترش کرده بود.

1401/07/07 14:23

هیچی از حرف هاش نمیفهمیدم و فقط سر رو صداه ا بود که تو گوشم می پیچید.
انگشت اشاره ام و روی گوش دی گه ام گذاشتم و با اخم ر یز و قیافه ی جمع شده، سعی
کردم متوجه حرف هاش بشم اما...
- الو.. الو عمو نمی شنوم صدات رو. چه خبره اونجا؟ پنجره ات رو بکش باال نم یتونم
صدات رو بشنوم. عمو؟
کالفه و عصبی منتظر بودم جواب بده که...
صداش بلند شد: وا یی.. وا یستا! بز.. بزنم کن..کنار.
دستم رو تو ی موهام فرو کردم و منتظر به پرده ها ی نه چندان سفید روبه روم زل زدم.
تو ا ین حین یه سر از تاسف برام خودم و وضع خونه ام هم تکون دادم که یهو سر و
صداها ی پشت گوش ی خوابید و صد ای عمو بلند شد: الو می ثم صدام رو داری ؟
انگار که من رو ببینه سر تکون دادم و گفتم: الو آره عمو صدات اومد؛ می گم کجای د شما؟
مامان رو کجا برد ی ؟
با صدای فوتش تو گوشی که حدس می زدم نفس عمیق باشه، گوشی رو از خودم دور
کردم و صورتم رو جمع کردم که گفت: ما تو جاده ایم؛ دار یم می ریم مشهد. تهران کاری
داشتم؛ صبح که اومدم خونه نبود ی مامان گفت معاون یه مدرسه شد ی، منم د یدم تو
کارت ز یاده و مامانم که مر ی ض و تنها ست، گفتم با خودم ببرمش که یه ز ی ارتم بره پیرزن.
عصبی و کالفه دستم و رو ی صورتم کش یدم و همون طور که چشمهام و روی هم
می ذاشتم با آرامش مصلحتی زمزمه کردم: بهتر نبود به من بگید؟ چرا باید تنها باشه؟
ا تا دو دیگه همیشه خونه ام. کاش نمی برد ینش؛ اون مریضه سفر اونم به این
من نهای تً
دراز ی براش خوب ن یست.

1401/07/07 14:25

اهمی تی به حرفم نداد و گفت: بیخیال م یثم، یکم به فکر خودت باش؛ دی گه نزد ی ک چهل
سالته! من همسن تو بودم دو تا بچه داشتم. اگه مامان خیلی برات مهمه زودتر سر و
سامون بگی ر ا ین پیرزن خوشبختید رو بب ینه! نگران جاده هم نباش؛ ا ین جاده جاده ی
امام رضاست، خودش مواظبه. من بای د قطع کنم؛ بد جا یی پارک کردم، اوتوبانه، کاری
نداری؟
از جام بلند شدم و همون طور که به سمت اتاقم می رفتم لب زدم: نه. مواظب مامان
باشید!
- باشه پسرم! تو هم مواظب خودت باش، مامان خوابه مگرنه می دادم حرف بزنی.
لب هام رو آو یزون کردم و آروم وارد اتاق شدم.
- عیب نداره، خدافظ
منتظر نموندم که ببی نم جواب میده ی ا نه، گوشی رو قطع کردم و خودم و رو ی تخت
انداختم.
حاال من چی کار کنم؟ من که نمی تونم تنهایی رو تحمل کنم.
بغ کرده به اطرافم زل زدم و بالش رو توی بغلم گرفتم و زمزمه کردم: من باید زن
بگیرم!...
***
#نیاز
عصبی کفش هام رو در آوردم و هر کدوم رو یه طرف پرت کردم؛ با ظاهری خونسرد، اما
وجودی آتیشی در رو باز کردم و تو ی هال رفتم که با دیدن نریمان به همراه یه دختر

1401/07/07 14:26