رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

غریبه رو ی مبل ها، که واسه خودشون گل می گفتن و گل م یشنیدن، شوکه کیفم و رو ی
زمین رها کردم و به گونه ام چنگ زدم.
ای خاک عالم بر اون سرم؛ بچه تربی ت کردم؟ د یگه کارش به جایی رسیده که دختر می اره
خونه.
می کشمش؛ به خدا من دی گه ا ین دفعه نریمان و می کشمش.
حرصی دندون هام و روی هم فشار دادم و خواستم به سمتشون برم که با دیدن من هر
دو ترسیده از جاشون بلند شدند و خواستند چیز ی بگند که صدا ی ناز ی مانعشون شد.
- عه! عمه اومدی ؟
نگاهم رو به سمت صداش چرخوندم که دیدم به همراه یه سینی چا ی از آشپزخونه
خارج شد و ادامه داد.
- منتظرتون بودیم؛ چرا انقدر دی ر کرد ید؟
سینی چا ی و رو ی م یز عسلی وسط خونه گذاشت و با اشاره به دختر سانتال مانتال
همسن و سال خودش لب زد: عه.. این دوستم آ ی نوره! با خاله رفته بودیم سه تایی
کتابخونه، بعد برگشتنی خاله کار داشت با عمو نیما و اومدی م اینجا. بعدشم که دیگه من
گفتم تا فرصت هست بیا یم از نر یمان ی ه چند تا سوال بپرس یم؛ به هر حال اون یه بار
کنکور داده دی گه.
نفس آسوده ای کشی دم و با یه چشم غره ی خفن به ناز ی و یه نگاه چپ چپ به این
دختره آ ی نور، راهم رو به سمت آشپزخونه کج کردم و همون طور که به ناز ی اشاره
می کردم دنبالم بیاد داخل رفتم.
صندلی ها ی نامرتب میز ناهارخوری رو حرصی درست کردم و کنار ظرف شویی منتظر
ای ستادم که ناز ی با احتیاط داخل اومد و ترسیده گفت: چی شد عمه؟

1401/07/07 14:27

دستم و رو ی سینگ کوبیدم و درحالی که سعی می کردم صدام آروم باشه غریدم: ناز ی
این دختره کیه باز هلک و هلک دنبال خودت راه انداختی؟ من صد بار به تو نگفتم ا ین
دوست های عتیقه تر از خودت رو نی ار ا ینجا؟
لب هاش رو آو یزون کرد و با التماس گفت: عه عمه تو رو خدا ضد حال نزن دی گه! بابا
فقط اومد یم سوال بپرسیم، همین. بعدشم خاله کار داشت، به من چه؟
حرصی یه چشمم رو ریز کردم و گفتم: من تو رو خوب می شناسم! به جا ی ا ینکه از االن
فکر نر یمان و مشغول کنی و هی دختر بهش پیشنهاد بدی، برو دنبال شوهر واسه عمت
بگرد.
بلند خندید که انگشتم و روی دماغم گذاشتم و حرصی لب زدم: هیس!
صدا ی خنده اش رو پای ن آورد و با ذوق لب زد: عمه شوهر می خوای ؟
کالفه و پکر نگاهش کردم و غریدم: نخی رم! یه چی همی ن طوری گفتم.
قیافه اش رو با خنده جمع کرد و دستش و رو ی دهنش گذاشت؛ یکم هر هر خندید و
بعد که آروم شد با چند تا نفس عمیق و زمزمه کرد: عمه اگه قصد ازدواج داری بگو
خودم کیس مناسب دارما!
دوباره خند ید و با خنده گفت: مهندس بدم؟ دکتر بدم؟ نقاش بدم؟ قصاب بدم؟ کدوم و
بدم؟
دهنم رو عصبی باز کردم یه چی بارش کنم که زود تر گفت: فقط تو رو خدا نگو همش و
بده که من معذورم.
بعد دستش رو به اوپن گرفت و از خنده رو ی زمین نشست و مثل اسب شیهه کشید.
منم بی توجه به مسخره باز ی هاش رو پاهام نشستم و بهش توپیدم: بسه خودت رو
جمع کن! بی مزه، می گم از دهنم در رفت یه چی گفتم. ادامه نده دیگه!

1401/07/07 14:28

با خنده باشه ای گفت و با کمک اوپن و کابینت ها از جاش پاشد.
منم دوباره تو جام وای ستادم و خیره نگاهش کردم و لب زدم: گفتی خاله ات کار داشت؟
االن کجاست؟
فکش رو تو ی دستش گرفت با قیافه ی قرمز شده زمزمه کرد: با عمو تو اتاقن.
با تعجب یه تا ی ابروم رو باال انداختم و پرسیدم: تو اتاق چ یکار می کنند؟
که دوباره زد ز ی ر خنده و دستش رو به نشونهی ندونستن باز کرد و گفت: من که تو اتاق
نیستم؛ خدا می دونه.
بعد خودش رو به ستون کوبید و صورتش رو با دست هاش پوشوند که با آرنجم یه دونه
تو بازوش کوبوندم و حرصی بی رون رفتم.
نریمان و آ ی نور دوباره گرم مشفول صحبت بودند که با د یدنم دوباره ترسیده از جاشون
بلند شدن و خواستند چیزی بگند که منتظر نموندم و به سمت راهرو حرکت کردم؛ بدون
توجه به اینکه زن و شوهرند، در رو بی هوا باز کردم و داخل رفتم که...
صدا ی جیغ شیما مصادف شد با پرت شدن نیما تو ی کمد.
گیج و متعجب بهشون زل زدم که شیما ترسیده دستی به روسری اش کشید و به ترک
روی د یوار نگاه کرد و نیما هم در جست وجوی یه چیزی کل لباس های کمد رو بیرون
ریخت و در آخر ناچار و خجالت زده به سمتم برگشت و با گذاشتن دستش رو ی سرش،
آروم گفت: نیا تو روسری ندارم!
با چشم های گرد شده و ذهن ما ی ل به انحراف لب زدم: چ یکار می کرد ید؟
نیما یه چند بار لبش رو باز و بسته کرد و دست هاش رو توی هوا تکون داد، اما در آخر
ناچار زمزمه ک رد: دعات می کردیم.

1401/07/07 14:29

وارد اتاق شدم و در رو بستم؛ دست هام رو تو ی هم قفل کردم و با یه اخم ریز پرسیدم:
داشتی دعا می کرد ی و انقدر هول شد ی که روسری سرت کن ی؟
آب دهنش رو با صدا قورت داد و خواست چی زی بگه که شیما با لحن آروم و شرم زده ای
زمزمه کرد: من.. من برم. چیز.. چیزه من دیرم شده؛ بای.. باید برم.
بعد فورا از جلوم رد شد و تند در رو باز کرد؛ خودش رو بیرون پرت کرد و در رفت.
نگاهم رو به نیما دوختم که اونم نزدی ک در شد و گفت: عه.. چیزه منم برم بدرقه کنم.
میام! لباس هات رو عوض کن.
چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم که سری ع از در خارج شد و اونم رفت.
لبم رو، رو به باال کج کردم و به سمت کمد رفتم؛ لباس های پخش و پال شده رو برداشتم
و تو ی کمد جا کردم؛ لباس های خودمم عوض کردم و داشتم موهام رو شونه م یزدم که
نیما داخل اومد و خیره به من گفت: رفتن.
فقط سر تکو ن دادم و برای اذ یتش دوباره تکرار کردم: نگفت ی چیکار می کرد ید.
دوباره هول کرد و خواست چی زی بگه که یهو اخم هاش توی هم رفت و متفکر گفت:
راستی نی از ماشی ن ر یش تراشم کجاست؟
به یک آن روح از بدنم جدا شد و تنم ی خ بست؛ ترسیده و مضطرب به سمتش برگشتم
که یه تا ی ابروش رو باال فرستاد و منتظر نگاهم کرد.
منم آب دهنم رو صدادار قورت دادم و با من من زمزنه کردم: ما.. ماشین؟ ما.. ماشین
ری.. ریش تراش؟
کالفه و دست به س ینه وای ستاد و گفت: آره دیگه، پس چی ؟ ماشین ر یش تراش ی که
شیما برام خریده بود.

1401/07/07 14:30

لب هام رو با زبونم نمناک کردم و همین طور که دنبال بهونه می گشتم زمزمه کردم: عه..
ماشی ری ش تراش، عه.. یعنی ماشین ر ی ش تراش تو رو، عه یعنی اینکه همونی که شیما
خریده بود رو، عه.. من یعنی خب داش...
میون حرفم پر ید و گفت: نیاز چرا من من می کنی؟ یه کلمه است، ماشین ری ش تراش
کجاست؟
عصبی و حرصی دست هام رو تو ی هم قفل کردم و بی هوا گفتم: ماشین به چه دردت
می خوره؟
متعجب ابروهاش رو باال انداخت و گفت: می خوام باهاش آدم بکشم. خب عقل کل
می خوام موهام رو بزنم دیگه.
مجبوری آهانی ز ی ر لب گفتم و بعد یکم مکث پرسی دم: چرا می خوای موهات رو بزنی؟
خیره نگاهم کرد و خسته خمیازه ای کشید و گفت: خودت دیشب گفتی بلند شده؛
بزنمش!
فورا به سمتش رفتم و دستم رو تو ی موهاش فرو کردم و حق به جانب گفتم: من؟ چرا
تهمت می زنی؟ من غلط بکنم، چقدرم خوش حالت شده. همین خوبه کوتاهش نکنیا!
فقط نگاهم کرد که به سمت در هولش دادم و باهم بیرون رفتیم.
- خیلی خوبه! بیخیال بیا بر یم پیش بچهها.
وارد هال شدیم که دیدم ناز ی و نر یمان نشستن و با ذوق دارند صحبت می کنند.
به دور و بر خی ره شدم و آروم گفتم: دوستت کجاست ناز ی ؟
دستی ز ی ر دماغش کشید و گفت: اوو خ یلی وقته با خاله رفته.
چیزی نگفتم و بی توجه به اون ها وارد آشپزخونه شدم؛ غذا ی دیشب رو از یخچال بی رون
کشیدم و روی گاز گذاشتم.

1401/07/07 14:31

کبریتی از تو جا کبر ی تی برداشتم و با خشونت کشی دم؛ گاز رو هم روشن کردم و قابلمه رو
روش گذاشتم.
با نیم نگاهی به سی نگ پر از ظرف پوف ی کشیدم و دست به کار شدم.
گرم مشغول کارها ی خودم بودم که یهو...
مدی ر معاون_ آوارگان عشق| نسترن قره داغی:
با پیچیدن دستی دور کمرم، جیغ خفها ی کشیدم و به سمت ناز ی برگشتم.
با ذوق نیشش رو برامباز کرد و هیجانی گفت: عمه ی ی کی ی ه دونم چطوره؟ آخ فدای اون
ابروها ی همیشه تو همت بشم؛ که با ا ی ن اخالقش شوهرم می خواد.
عصبی اخمهام رو توی هم کشیدم و ب ی حرف نگاهش کردم که لپم رو کشید و ازم جدا
شد؛ به کابینت کنار سینگ تکیه زد و با خنده گفت: من نم یدونم چرا وقتی همه از
عمهها بد می گند و فحش خورم ز یاد داره، ولی با ا ین حال من عاشق توام!
یه تا ی ابروم رو باال انداختم و گوشهی لبم رو آو یزون کردم؛ آخرین ظرف هم آب کشیدم
و شیر آب و بستم؛ دستم رو با حولهی آویزون به در کابینت پاک کردم و گفتم: مطمئنی؟
لب هاش رو آو یزون کرد و گفت: نه په دروغ دارم.
نیمنگاهی بهش انداختم و گفتم: اون ظرف ها رو بذار حاال که خیلی دوستم داری؛ کاهو
هم تو ی یخچال هست، بردار خورد کن؛ چون خیلی دوستم داری. بعد اینکه فعال اینا رو
انجام بده تا بگم.
متعجب و منگ نگاهم کرد که یه ضربه به کمرش زدم و گفتم: بدو ی اال غذا دی ر شد.
چیزی نگفت و تو سکوت مشغول شد و منم شونها ی باال انداختم و به کارم مشغول
شدم. به من چه خودش گفت دوستم داره!

1401/07/07 14:36

بعد از اینکه تمام کارها رو انجام دادیم، نیما و نری مان رو صدا زد یم و دور هم مشغول
خوردن شدیم.
بعد غذا هم چون ناز ی خیلی دوستم داشت ظرف ها رو انداختم سرش و خودم وارد اتاق
شدم.
سردرد بد ی گرفته بودم و منگ می زدم.
توی جام دراز کشیدم و طولی نکشید که خوابم برد و غروب هم طرف های شش بیدار
شدم.
تا شب زندگی خیلی عادی و معمولی پی ش رفت اما موقع خواب...
ناز ی کنارم دراز کشی د و خیره به قیافه ی خسته ام لب زد: عمه؟
صاف دراز کشیدم و خیره به سقف، دست هام رو ز یر سرم بردم.
- هوم؟
متقابال مثل من خوابید و آروم زمزمه کرد: واقعا قصد ازدواج داری یا شوخی کرد ی؟
چند لحظه ای بی حرف چشم هام و رو ی هم گذاشتم، اما باالخره لب زدم: امروز آرمان و
دیدم.
متعجب به سمتم برگشت که منم صورتم رو طرفش برگردوندم و ادامه دادم: حدس بزن
کجا؟ تو مدرسه ای که معاونشم؛ دبیر شیمی شده. ا ین یعنی هر روز مجبورم ببینمش!
اولش نشناختم، اما بعد...
کامل به سمتش برگشتم و با اخم ری زی گفتم: ببین ناز ی، من اصال برام مهم نیست که
آرمان ولم کرده؛ برام این مهمه که هم به خودم و هم به اون ثابت کنم کم نبودم و اون
لیاقت نداشته! نمی خوام فکر کنه بعد اون کسی نبوده تا من رو بگی ره، می خوام زودتر

1401/07/07 14:37

ازدواج کنم؛ دختر هجده ساله که نیستم، نزدی ک سی سالمه. نمیخوام انقدر دست دست
کنم تا پیر بشم.
دستی به خط روی پیشونیم کشیدم و مغموم گفتم: البته االنم شدم.
مهربون لبخندی زد و خیره به چشم هام گفت: معلومه که تو کم نبودی! عمو آرمان
خودش حسابش خراب بود، َوِاال تا جایی که من یادم می اد تو کم نذاشتی.
این ها رو بیخیال عمه؛ بذار من یه چیز ی بگم. اولین که تو هنوز جوونی سنی نداری؛
دومین که من خودم یه چند تا کی س مناسب در نظر دارم که عکسشونم دارم. وای ستا!
از جاش بلند شد و در مقابل نگاه متعجب من، گوشیش رو از روی میز برداشت و دوباره
دراز کشید و همون طور که بالش رو از ز یر سرش برمی داشت و ز یر دستش م ی زد، ذوق
زده گوشیش رو باز کرد و بعد یکم ور رفتن به سمت من برگردوند و گفت: چطوره؟
تو جام نیم خیز شدم و کنجکاو به عکس تو ی گوشی نگاه کردم؛ یه پسر تقر یبا سی و
شش، سی و هفت ساله بود که نیشش رو تا ته باز کرده بود. قیافهی معمولی ما یل به
خوبی داشت اما...
- نوچ!
متعجب ابروهاش رو باال انداخت و گفت: چرا؟
تو جام نشستم و به دیوار تکیه دادم؛ دستم رو تو ی موها ی خرما یی رنگم فرو بردم و
زمزمه کردم: خیلی سبکه. نیشش رو نگاه تا کجا بازه.
کالفه سری تکون داد و عکس بد ی رو زد و گفت: ا ین چطوره؟
دوباره نیم نگاهی به گوشی انداختم و با دیدن مرد سن باال ی کچلی، چپ چپ نگاهش
کردم و گفتن: اهه ناز ی این خیلی پیره؛ مو هم نداره.
کالفه دستی به گردنش کشید و گفت: همش چهل و پنج سالشه؛ پیر چیه؟ تازه اوج
جوونیشه.

1401/07/07 14:38

چشمغره ی خفنی بهش رفتم و گفتم: یکم پای نتر! چهل و پنج کجا، بیست و هشت
کجا؟
حرصی تو جاش جابهجا شد و گفت: می خوا ی پسرها ی بیست ساله رو نشونت بدم؟
می پسندی؟
نیشگونی از بازوش گرفتم و با غی ظ گفتم: مسخره نکن که؛ عین آدم باش. دنبال یکی
بگرد تو ما یه های سی تا سی و پنج.
چپ چپ نگاهی بهم انداخت و مشغول گشتن شد؛ تند تند عکس ها رو رد م یکرد و منم
بی حوصله نگاه می کردم که یهو...
با دیدن عکسی چشمهام گرد شد و داد زدم: وای ستا!
ترسیده گوشی و رو ی هوا پرت کرد و متعجب پرسید: چی شد؟
گوشی رو از رو پاش برداشتم و کنجکاو عکس ها رو عقب جلو کردم تا تصوی ر مد نظرم رو
پیدا کنم، اما هر چقدر گشتم نبود.
عصبی گوشی رو طرف ناز ی پرت کردم و گفتم: اون پسره که موها ی خوش حالت قهوه ای
داشت، بعد چشم هاش همچین حالت بامزه ای داشت، قهوه ای خیلی روشن بود.
چشمهاش رو گرد کرد که عصبی گفتم: اهه اون که فی س خوبی داشت، همچی ن
خوشتیب و خوش هیکلم بود.
با همون قیافه ی متعجب خنده ی آروم ی کرد و گفت: عمه هم خوش اشتها شدی، هم
خوش د ید؛ چطور توی ای ن فاصله همه جاش و بررسی کرد ی؟
کالفه دستی به صورتم کشیدم و گفتم: حرف اضافه نزن اون و بی ار!
گیج گوشی رو برداشت و مشغول شد.

1401/07/07 14:39

آوارگان عشق
124
- کی و می گی آخه؟ من نمی شناسم که.
جوابش رو ندادم که به کارش ادامه داد و منم چهارچشمی نگاه کردم که دوباره اومد و
ازش رد شد.
دستش رو فورا گرفتم و تند گفتم: اها اها همونه؛ یکی بزن عقب!
منگ یدونه عقب اومد که گوشهی لبم رو کش دادم و گفتم: عکس ا ین تو گوش ی تو
چیکار می کنه؟
متعجب شونه ای باال انداخت و گفت: ا ین توی کیس هایی که می گفتم نیست عمه؛
می دونم جذابه اما...
میون حرفش پریدم و حرصی گفتم: فقط بگو از کجا آوردی !
شونهای باال انداخت و گفت: چه بدونم من...
انگار که یه چیزی یادش اومده باشه یهو از جاش پر ید و با ذوق گفت: آها ی ادم اومد؛
این پسرعمو بزرگه ی آی نوره. البته باهاشون ارتباط نداره؛ یعن ی کال با هیچکی ارتباط
نداره. مامان و بابا نداره، بعد پیش مامان بزرگش زندگی م یکنه.
سرش و متفکر خاروند و ادمه داد: اسمش میثمه و سی و چهار، سی و پنج سالشه.
می شناسیش؟
خواستم چیزی بگم که دوباره با ذوق می ون حرفم پرید و گفت: آها فهمی دم از کجا
می شناسی؛ امروز با آی نور داشتیم می اومدیم، این خونه روبهروی شما رو نشون داد، بعد
گفت خونهی مامان بزرگشه.
وا یی همسا یه هم هست، بعد اینکه تو یه مدرسه معاو...
متعجب به سمتم برگشت و پرسید: کال هم رو می شناسید دیگه درسته؟
آروم سر تکون دادم که با هیجان جیغ خفهای کشید و از گردنم آویزون شد.

1401/07/07 14:40

وا یی نمی دونی عمه چقدر قصد ازدواج داره ای ن پسره.
با خونسرد ی ظاهر ی شونههام رو باال انداختم و همون طور که تو جام دراز می کشیدم
گفتم: اون قدرها هم مهم نیست! حاال بگیر بخواب بابا؛ بعدا حرف می زنیم.
بی توجه به ذوق و هیجانش، لحاف و روی سرم کشیدم و ز یر لب و آروم زمزمه کردم:
من با ید مخ ای ن و بزنم.
***
حرصی انگشت اشاره ام رو داخل کفشم فرو بردم و سعی کردم با زور تو پام کنم؛ تو
همون حالت سرم رو از پنجره ی کنار در داخل بردم و با صورت جمع شده داد زدم: آی
ناز ی زلیل نشی تو دختر بیا دی گه جون دادم.
لقمه ای که گرفته بود رو تو ی دهنش فرو کرد و از آشپزخونه نگاهم کرد؛ دستش رو جلو ی
دهنش گرفت و با دهن پر گفت: دارم م یام عمه؛ گشنمه یک ی دیگه بخورم می ام .
از زور نفسم باال نم یاومد، کالفه خودم و رو ی زمین پرت کردم و نفس عمی قی کشیدم؛
خیره به کفش نصفه فرو رفته تو پام دماغم و چین دادم و زمزمه کردم: یا پا ی من تو یه
روز بزرگ شده، ی ا ا ی ن کفشه کوچی ک شده! اه...
خسته به دی وار تکیه دادم و پام رو باال آوردم؛ انگشت اشاره ی هر دو دست هام رو ز یرش
انداختم و زور زدم.
از تقال احتماال قرمز شده بودم و نفس نفس می زدم؛ خوبه شکم ندارم مگرنه تا االن
جون داده بودم.
دست از تالش برداشتم و پاهام رو دراز کردم؛ به حوض خال ی از آب و پر از برگ خیره
شدم و حرصی غر یدم: ناز ی! نمیری تو ب یا دیگه، اگه قراره لفتش بدی من نمی برمت.

1401/07/07 14:41

با صداش که بلند داد میزد »دارم می ام« به عقب برگشتم و نگاهش کردم که چا ی ش رو
سر کشید و بدو بدو به سمت کوله اش رفت؛ با عجله برش داشت و با غرغر بیرون اومد.
- اه عمه! نذاشتی بب ینم چی خوردم. هنوز ساعت شش و نیم؛ نیم ساعت وقت هست تا
بریم.
بعدشم یه جوری می گی نمیبرمت که انگار ماشین داری؛ پی اده قراره بر یم دیگه، با پای
خودم.
کنارم ا یستاد و کتونیهاش رو پاش کرد؛ با نیم نگاهی به حال من تک خنده ا ی کرد و
گفت: وا چرا وسط تراس پهن شدی ؟ هنوز که خودت آماده ن یستی.
عصبی پام رو تکون دادم و به کفش سی اه پاشنه سه سانتیم خیره شدم.
- امروز روز من نی ست ناز ی مطنئن باش.
با تعجب کنارم زانو زدم و پرسید: چرا؟
با کمک دی وار از جام بلند شدم و مقنعه ام رو درست کردم؛ تمام موهام رو داخل فرستادم
و با تکون دادن مانتو و شلوار مشکی ام غریدم: روزم نیست دیگه! آدم که روزش نباشه
روزش نیست؛ حتی پاش هم یهو چند سا یز رشد می کنه. این تو پام نمی ره ناز ی
می فهمی؟
گیج و منگ به کفش زل زد و با تک خندها ی گفت: عمه جونم، روزت هست، این
حواسته که نیست؛ کفشت و جا به جا داری می پوشی؛ اون مال پا ی چپته، نه پای
راست .
متعجب چشم هام رو گرد کردم و به کفشم نگاه کردم؛ بدون حرف و نگاهی به ناز ی از پام
درش آوردم و پا ی دیگه ام کردم.
بعد کیفم رو از زمی ن برداشتم و از پله های ا یوون پای ن رفتم.

1401/07/07 14:42

جلوی در خونسرد به طرف ناز ی که متعجب نگاهم می کرد برگشتم و گفتم: بیا دیگه!
منتظری شاباش بدم؟
ابرو یی باال انداخت و از جاش بلند شد؛ دستی به شلوار سرمهای مدرسه اش کشی د و با
عجله طرفم اومد.
چپ چپ نگاهی بهش انداختم که مقنعهاش رو جلو کشید و سعی کرد مانتو ی نیم
وجبیاش رو پای ن بکشه.
اهمی تی به کارهاش ندادم و در رو با ضرب باز کردم؛ از حیاط خارج شدم و منتظر موندم
تا ناز ی هم بیرون ب یاد که...
طبق معمول صدا ی چارانی از پشت سرم بلند شد.
- سالم، صبحتون بخیر!
یه تا ی ابروم رو باال انداختم و به طرفش برگشتم؛ نیمنگاهی به تیپ و قیافه اش انداخت
و زمزمه کردم.
- سالم، صبح شمام بخیر!
دستی به تیشرت سفید و کت لی مو ی اش کشید و با لبخند هولی گفت: میر ید مدرسه؟
بازوم رو از تو دست ناز ی که تازه کنارم وا یستاده بود و با ذوق به چارانی نگاه می کرد، در
آوردم و جد ی گفتم: نخیر! می ریم نونوا یی.
متعجب ابروهاش رو باال انداخت و با خاروندن ر یش ها ی نه چندان بلندش زمزمه کرد:
واقعا؟ برا ی چی ؟
چشم چپم رو تی ک وار کوچی ک و بزرگ کردم و گفتم: بله واقعا! نه اینکه شاتر یم، داریم
میر یم شش صبح نون بپزیم!

1401/07/07 14:43

با سقلمه ای که ناز ی بهم زد اهمیتی ندادم و خیره به چاران ی زل زدم که سرش رو پای ن
انداخت و درحالی که با انگشت های قفل شده به کیفش ور می رفت گفت: عه...
می خواید برسونمتون؟
دهنم رو باز کردم تا یه نه کش داری تحو یلش بدم، اما با سقلمه محکم تر ناز ی دهنم رو
بستم و با درد به طرفش برگشتم.
گوشهی لبش رو گاز گرفت و طرفم خم شد؛ دهنش رو کنار گوشم آورد و آروم زمزمه کرد:
بگو آره؛ تو رو خدا عمه! پسره خودش داره پیشنهاد میده دی وونه نشو؛ می پره ها.
پوست لبم رو به دندون گرفتم و همون طور که فکر می کردم به طرف چارانی برگشتم؛
نیمنگاهی به قیافه ی منتظرش انداختم و با تکون دادن سر گفتم: باشه! حاال که اصرار
می کنید، ما هم زحمت مید یم.
لبخند از ته دلی تحویلمون داد و با ذوق دستش رو دراز کرد و گفت: ا ین چه حرفیه
مراحمید؛ بفرمای د!
کنجکاو نگاهم رو تو کوچه چرخوندم و گ یج لب زدم: به کجا بفرمای م؟
اون هم متقابال گیج دستی به گردنش کشید و گفت: به مدرسه دیگه.
ابرو یی باال انداختم و کنجکاو پرسیدم: م یدونم مدرسه، اما تو چی بفرمای م؟
منگ به دور رو بر نگاه کرد و با تک خنده ی مضطربی گفت: من متوجه منظورتون
نمیشم!...
شونهی باال انداختم و کالفه گفتم: می گم ماشینتون کدومه؟
دوباره ذوق زده نیشش رو باز کرد و انگار که تازه دو هزاری ش بیافته زمزمه کرد: آها
فهمیدم چی می گید، اما من که ماشین ندارم.
متعجب چشم هام رو گرد کردم و با حرص گفتم: پس چه جوری می خواستید ما رو
برسونید؟

1401/07/07 23:20

بی حرف نگاهم کرد که ادامه دادم: نکنه می خواستی د رو کولتون ببر ید؟
دستی به صورتش کشید و مظلوم گفت: نه من منظورم ا ین بود که همراهی کنم؛
همین!
یه تا ی ابروم رو باال انداختم و حرصی زمزمه کردم: شما که همیشه تو کل مسیر رفت و
آمد همراه منید؛ پس چرا هی می پرسید؟
خجال ت زده شونه ای باال انداخت و خواست چی زی بگه که...
منتظر نموندم و فورا دست ناز ی رو کش یدم و راه افتادیم؛ چارانی هم با فاصلهی نه
چندان ز یاد، پشتمون حرکت کرد و بی حرف دنبالمون اومد.
تو کل راه ناز ی مدام ز یر گوشم ور ور می کرد و از هر دری حرف می زد؛ گاهی می گفت از
عکسش خوشگل تر، گاهی می گفت چه هیکل رو فرمی داره، گاهی می گفت چه جذاب و
خوشتیب، گاهی هم آه می کشید و می گفت کاش شوهر عمهام بشه؛ خالصه که به هر
طری قی بود مخ من رو خورد و کاری کر د تا وقتی برسیم، صدبار آرزوی مرگ کنم.
کالفه بین کوچه ی مدرسهی خودمون و مدرسه ی ناز ی توقف کردم و به دور و بر خیره
شدم که چارانی با تکون دادن سر کوتاه ی، از کنارمون گذشت و به سمت مدرسه رفت.
من هم نیم نگاهی به ناز ی انداختم که سر یع خودش رو مرتب کرد و مطمئن گفت: شما
برید من خودم می رم؛ همین کوچه پای ن ی هست دیگه.
چشم چپم رو ر یز کردم که آب دهنش رو صدا دار قورت داد و گفت: باور کن می رم
مدرسه؛ به خدا!
چیزی نگفتم و فقط سر تکون دادم؛ ازش جدا شدم و با سرعت به سمت مدرسه رفتم .
امروز اصال حال و حوصله نداشتم؛ به خاطر همی ن سری ع از پله ها بالا رفتم و خودم رو به
دفتر رسوندم.

1401/07/07 23:21

چارانی توی اتاق نبود و احتمال می دادم پیش بچهها باشه؛ فتوحی هم که ایشاهلل
نسلش به کل منقرض شده که دوباره مثل اجل معلق باال سرم نیست.
اهمی تی به افکارم ندادم و دستم رو ز ی ر چونم زدم؛ خودکار آبیام رو از رو ی میز برداشتم
و دفتر جلوم رو باز کردم.
سرم رو پای ن انداختم و بکوب مشغول شدم؛ حتی وقتی که چارانی وارد اتاق شد هم
سرم رو بلند نکردم و فقط کار کردم.
انقدر مشغول بودم که وقتی به خودم اومدم، ساعت یازده بود و گردن و گلوم حسابی
درد می کرد.
خودکار رو الی دفتر انداختم و بستمش؛ خمیازه کشتاری سر دادم و نیم نگاهی به چارانی
انداختم که بی کار سرش و رو ی میز گذاشته بود و با انگشت هاش روی دفتر طرح
می کشید.
خدایی نگاه انتخابم رو! اصال انگار نه انگار منی وجود داره، بعد ناز ی میگه...
حرصی پام رو به زم ین کوبیدم و از جام بلند شدم.
چارانی هم ترسی ده سرش رو بلند کرد که بی اهمی ت می ز رو دور زدم و از دفتر ب یرون
رفتم؛ چند تا پله ی وصل شده به سالن پای ن رو طی کردم و به سمت آبدارخونه ی ته
سالن رفتم.
چند تا سرفه ی آروم سر دادم و درش رو باز کردم؛ با خم کردن سرم وارد محیط شش
متری ش شدم و به اطراف زل زدم.
یه سینگ قدی می، دوتا کابینت در به داغون، یه یخچال ساده و یه اجاق گاز زوار در رفته،
کل وسیله هایی بود که این اتاقک کوچی ک رو تشکی ل می داد.
نگاهم رو به سمت سماوری که داشت قل قل می زد سوق دادم و به سمتش رفتم؛ یه
لیوان از کابینت سینگ برداشتم و آب گرفتم و خواستم واسه خودم چایی بریزم که...

1401/07/07 23:24

با صدای جی ر جیر در نگاهم به عقب برگشت.
فتوحی بیحال و خسته وارد آبدارخونه شد و به من زل زد؛ چند قدمی نزدی ک اومد و با
لبخند بدجنسی زمزمه کرد: درود نیاز خانم.
عصبی اخمهام رو توی هم کشیدم و غر یدم: ادیب هستم!
لبش رو بیشتر کش داد و با لجباز ی گفت: نیاز .
انگشت اشاره ام رو به سمتش گرفتم و حرصی لب زدم: ببی ن آقا ی محتر...
میون حرفم پر ید و همون طور که لی وان توی دستم رو کش می رفت گفت: خانم محترم از
ریش تراش چه خبر؟
با یادآوری ری ش تراش، دندون هام و رو ی هم سابیدم و حرصی غری دم: ر یش تراش رو
چیکار کرد ی؟ خرید ی؟
با آرامش چا یی برا ی خودش ریخت و لیوان رو بین دست هاش فشرد؛ چونه اش رو به
بخار چا ی داد و خونسرد گفت: نه
عصبی انگشت اشاره و شصت دست راستم رو گوشه ی چشمهام گذاشتم و کالفه، اما
حرصی لب زدم: چرا؟ قرار بود بگیر ید و بیارید.
شونهای باال انداخت و گفت: به من چه؟ من که گفتم خودتم باید باشی؛ من نمیدونم
چه شکلیه.
دستی به موهاش کشید و با لبخند شی طونی ادامه داد: هنوزم دی ر نشده؛ اگه بخوا ی
می تونیم زنگ که خورد با هم بر یم و سری ع بگی ریم. ها؟
چشم چپم رو تی ک وار باز و بسته کردم و مشکوک گفتم: به هیچ عنوان! شما لطفا
خودتون بر ید و بگیر ید، واسه من بیار ید

1401/07/07 23:25

خواستم از کنارش رد بشم که جلوم رو گرفت و ی کم دیگه بهم نزدی ک شد؛ لیوان و رو ی
کابینت گذاشت و خیره به چشم ها ی مضطرب، اما قی افه ی خونسردم لب ز د: عه... چرا ناز
می کنی نیاز خانم؟ از چی می ترسی ؟ ا ینکه بخوام بخورمت؟
خودش رو بیشتر نزدیکم کرد که خودم رو به یخچال چسبوندم و دست هام رو توی هم
قفل کردم.
- من اگه می خواستم بخورمت که همی ن جا هم می تونستم؛ چرا بگم بی ای بیرون؟ من
قصدم کمکه، اگه قبول نکنی ضرر کردی ها!
نگاهم رو به چشم های تی ره اش دوختم و سعی کردم نفس بکشم، اما با هر دم و بازدمی
بوی عطر مالیم و نسبتا شیر ینش توی ریههام فرو میرفت و ا ین من رو حساب ی کالفه
کرده بود.
آروم گوشه ی کت مشکیاش رو توی دستم فشردم و به عقب ه ول دادم، اما تکون که
نخورد هیچ، جلوتر هم اومد.
دست دی گه ام هم به کت گرفتم و خواستم با شدت به عقب هولش بدم که...
با باز شدن ناگهانی در آبدارخونه، سر یع ازم فاصله گرفت و به عقب برگشت.
دقیق جلوم ای ستاده و بود و کل دیدم رو گرفته بود.
خدا خدا میکردم برا ی ی ک بارم که شده، این شانس بدم کسی رو که دست روش گذاشته
بودم هدف نگیره، اما با خم کردن سرم و دیدن قی افه ی متعجب و ناباور چارانی ، مثل
دختر بچه های هی جده ساله که اولین شکست عشقی شون رو می خورند، چشم هام و رو ی
هم گذاشتم و آه از نهادم بلند شد.
صدا ی هول زده و گ یج چارانی تو ی مغزم رژه می رفت و تمام مقدمات رو برای تیکه تیکه
کردن این پسره فراهم می کرد.

1401/07/07 23:27

عه.. من.. چیزه... یعنی...
چشمهام رو باز کردم و خی ره نگاهش کردم که آب دهنش رو صدادار قورت داد و بدون
ادامه دادن از آبدارخونه بیرون رفت.
حرصی دندون هام و روی هم سابیدم و دست هام رو مشت کردم؛ ضربه ای نسبتا محکم
به کمر فتوحی زدم که داد خفهای کشید و فورا اون ور رفت؛ عصبی به سمتم برگشت و با
اخمها ی تو هم گفت: هوو ی چی کار م یکنی دیوونه؟ کمرم خورد شد.
یه قدم به سمتش برداشتم که دو قدم عقب رفت؛ منم انگشت اشاره ام رو حرصی
طرفش گرفتم و خواستم از بین دندون های قفل شدم چی ز ی بارش کنم که سر ی ع گفت:
او ی فحش نمی دی ها! از معاون تحصی ل کرده ای مثل شما بعیده.
دوباره یه قدم سمتش رفتم که سرش رو عقب برد و ادامه داد: انگشتت رو نکن تو ی
چشمم! بابا به من چه؟ من می خواستم ببینی کاری ت ندارم، ترست بری زه. تو اگه خیلی
بدت می اومد پسم می زدی، چرا وای ستادی ها؟
عصبی و متعجب چشمهام رو گرد کردم که شونه باال انداخت و گفت: تو که بدت نیومده
بود، منم که نخوردمت؛ فقط خواستم بگم اگه قراره باشه کار ی کنم، همین جا هم
می تونم. البته تو اصال جزء سال یق من نی ستی، پس اصال نگران نباش عمرا بیام طرفت.
انگشت اشاره ام رو آروم خم کردم و دستم رو عقب کشیدم؛ بی حرف چند قدم عقب رفتم
که تخس گفت: به هرحال اگه نیاز ی به ریش تراش بود من در خدمتم؛ می تونی بیای
دفترم و بگی.
سری از رو ی تاسف تکون دادم و با "عمرا" قاطعی از آبدارخونه بیرون رفتم.
هه!...
تو جزء سلایق من نیستی؛ خب به درک که نیستم، تو هم جزء سلایق و علایق من
نیستی!

1401/07/07 23:28

پسره ی امل از خود راضی؛ لیاقت نداری.
تو با اون تی پ و قیافه و اخالقت به درد همون دوست دخترها ی عتیقه ات می خوری.
با قدم ها ی محکم و عصبی، راهرو و پله ها رو طی کردم و خودم رو به دفتر رسوندم.
پشت در با چند تا نفس عمیق خودم رو آروم کردم و وارد اتاق شدم.
میثم بی توجه به حضور من، سرش رو داخل برگهها فرو برده بود و خودش رو مشغول
نشون می داد.
منم بغ کرده طرف م یزم رفتم و آروم پشتش نشستم؛ دستم رو ز یر چونه ام زدم و گرفته
به روبهروم خی ره شدم.
هووم، میثم! حاال که همه چی گند خورده توش چه صمیم ی برخورد می کنم.
هی خدا، حداقل م یذاشتی یه حرکت می زدم بعد بدبختیها رو رو ی سرم نازل می کردی.
خدا کنه فتوحی براش توضیح بده؛ من می خواستم تو عمرم یه بار یه پسر رو عاشق
خودم کنم ها، اه!
تا خود ساعت دوازده وقتم رو بدون تسلط به کارم و یه نگاه به میثم و یه نگاه به برگه ها
گذروندم و اون هم بدون ذره ای توجه و نیم نگاه به من تو ی کارش غرق شده بود.
دیگه کم کم می خواستم خودم سر صحبت رو باز کنم و یه حرکتی بزنم، اما همون لحظه
یهو...
***
#معراج

1401/07/07 23:29

لبخند پرشوقم رو پررنگتر کردم و پرده رو انداختم؛ از کنار پنجره فاصله گرفتم و پشت
میزم منتظر نشستم.
یه چرخ دور خودم زدم و با شیطنت زمزمه کردم: ی ک...
یه چرخ دی گه هم زدم و ز یر لب ادامه دادم: دو...
و بار سوم هم چرخی دم و با گفتن سه، دست هام رو به میز گرفتم و با جد یت به در اتاق
زل زدم که همون لحظه در با شدت باز شد و نیاز اد یب داخل اومد.
همه چی از چهره ی رنگ پریده و چشم هایی که دو دو می زد مشخص بود.
اصال الزم نبود چی ز ی بگه؛ من خودم م یدونستم چی پی ش اومده و اون ازم چی
می خواد.
آرنج هر دو دستم و روی میز گذاشتم و با قفل کردنشون تو هم، منتظر نگاهش کردم که
آب دهنش رو صدادار قورت داد و گفت: من باهاتون می ام!
یه تا ی ابروم رو باال انداختم که کامل داخل اومد و در و بست؛ روبه روم، جلو ی میز
ای ستاد و همون طور که دست هاش رو توی هوا تکون می داد گفت: نمی خوام شما چیزی
بگیرید یا چیزی بخر ید؛ فقط من و یه جای درست درمون ببرید من این ریش تراش رو
بخرم! من ا ین منطقه رو نمی شناسم.
لبخند پت و پهنم رو کنترل کردم و به ی ه لبخند ملیح رضای ت دادم؛ صندلی رو عقب
کشیدم و از جام بلند شدم که چند قدم عقب رفت و با اخم نگاهم کرد.
پوزخندی حواله ی ترسش کردم و خی ره به موزای ک های طوسی اتاق لبم زدم: باشه؛
مشکلی نیست. پس ده دقی قه دیگه توی کوچه ی روبهرو ی مدرسه، اوکی ؟
چند لحظه خیره به قیافه شیطانیم نگاه کرد، اما در آخر به اجبار سر تکون داد و بی حرف
از اتاق بیرون رفت.

1401/07/07 23:31

با رفتنش بشکن شیطنت باری تو هوا زدم و سری ع به سمت می زم رفتم؛ وسا ی لم رو فورا
جمع و جور کردم و آماده و سرحال از اتاق خارج شدم.
از راهروهای تقریبا پر سر و صدا ی ساعت های آخر گذشتم و وارد حیاط شدم.
سری برا ی مش رحمان تکون دادم و با ذوق از مدرسه بیرون رفتم.
دستم رو داخل موهام فرو کردم و نقشه کشان به سمت ماشین حرکت کردم.
سوار که شدم پام و روی کالج و گاز گذاشتم و استارت وحشتناک ی زدم؛ دنده رو جابه جا
کردم و با خشونت هیجان زده ا ی به سمت کوچه رفتم .
تقر یبا پنج دقیقه، ده دقیقه منتظرش نشسته بودم که یهو دیدم از دور داره سمتم می اد.
دستم رو از شیشه ماشین بیرون بردم تا تکون بدم که یهو با دیدن...
آرمان پشت سره نیاز، چشمهام گرد شد و سری ع دستم رو داخل بردم؛ شیشه ی دودی
ماشین رو باال کش یدم و منتظر نگاهشون کردم که همون طور که با هم صحبت می کردند
یا بهتره بگم دعوا م یکردند، به ماشین نزدی ک شدند.
دست راستم و روی فرمون گذاشتم و ی ه تای ابروم رو باال بردم؛ خیره بهشون زل زدم و
گوش هام رو تی ز کردم که وقتی داشتند از کنار ماشین رد میشدند، نمیدونم چه اتفاقی
افتاد و چی شد که آرمان یهو مچ دستش رو گرفت و بازور نگهاش داشت.
با ای ن کار هر دو ابروهام با هم باال رفت و کنجکاوتر رو ی فرمون خم شدم که صدا ی داد
آرمان بلند شد.
چشمهام گرد شد و منگ مشغول کنکاش حادثه شدم.
آرمان مچ دست نی از رو محکم گرفته بود و با صورت قرمز شده نگاهش می کرد و نیازم با
حرص دندون هاش و رو ی هم فشار میداد و دستش رو مشت کرده بود.

1401/07/07 23:32

هر چقدر فکر و بررسی می کردم، نمی فهمید که چرا به جا ی نیاز آرمان داد زد و صورتش
قرمز شده!...
البته خیلی طول نکشید که نگاهم به پاشنهی کفش نیاز افتاد که رو ی پا ی آرمان نشسته
بود و با حرص و نفرت فشار می آورد.
تحمل خنده ام با دی دن وضعی ت آرمان خیلی سخت بود و منم سعی نکردم کنترلش کنم؛
سرم و رو ی فرمون گذاشتم و بلند خندی دم که یهو نفهمیدم چی شد، دستم رو ی بوق قرار
گرفت و صدا ی وحشتناکش بلند شد.
ترسیده از جام بلند شدم و به اون ها خیره شدم که هر دو با ترس از جاشون پر ی دن و از
هم فاصله گرفتند.
دلم می خواست دوباره بلند بخندم و خودم رو به در و دی وار ماشین بکوبم، اما با نقشه ی
شیطانی که تو ذهنم جرقه زد اخم ر یزی کردم و شیشه رو پا ی ن دادم؛ سرم رو از شیشه
بیرون بردم و جدی گفتم: نیاز خانوم نم یخوا ی بیا ی؟ من خیلی وقته منتظرم ها!
و بعد اخمم رو پررنگ تر کردم که حواسشون به من جلب شد.
آرمان حرصی دست هاش رو مشت کرد و اخم هاش رو توی هم کشید که نیاز ب یتوجه به
اون به سمت ماشی ن اومد و با خونسردی همیشگی اش در جلو رو باز کرد و نشست.
یه تا ی ابروش رو باال داد و با یه سالم آروم در رو به هم کوب ید که چپ چپ نگاهش
کردم و بیخیال استارت زدم.
دستی برای آرمان متعجب تکون دادم و راه افتادم.
بیحرف راهنما زدم و وارد خیابون اصلی شدم که نیاز نفس پر دردی کشید و دستش و
روی مچش گذاشت.
از گوشه ی چشم به قیافه ی رنگ و رو پر یده و دست کبود شده اش خیره شدم و برا ی
شکستن سکوت گفتم: چی شد باهام اومدی ؟

1401/07/07 23:33

بی حوصله چشم غره ای بهم رفت که بی توجه به مفهومش) به تو مربوط نیست ( دوباره
پرسیدم: چه اتفاقی افتاد که خانمه به ه یچ وجه راضی شد با من بی اد؟
قیافه ی کج و کوله شده اش رو به قیافه ی منتظرم دوخت و کالفه گفت:....
مامان و بابات بهت یاد ندادن تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکنی جناب مد یر؟
بدجنس لبخندی زدم و گفتم: مامان و بابات بهت یاد ندادن چطور با یه آقا ی جنتلمن
صحبت کنی خانم معاون؟
گوشهی لبش رو خم کرد و با پوزخند ریز ی زمزمه کرد: تا جا یی که یادمه، گفته بودند با
آدمها ی غر یبه و نامطمئن اصال حرف نزنم؛ همین که ا ین افتخار رو نصیبت کردم برو
خدات رو شکر کن.
یه تا ی ابروم رو باال انداختم و با همون لبخند حرص در بیارم، دنده رو عوض کردم و
گفتم: وا ی خدا ی من، به افتخارات خانم معاون به جز ساد یسمی بودن از خود راضی هم
اضافه شد.
عصبی نفسش رو بی رون فرستاد و حرص ی گفت: حرف دهنت رو بفهم اسکول.
چشمهام رو گرد کردم و همون طور که سعی می کردم نخندم گفتم: هی! خدای من، بد
دهن هم که هست. اینه معاون مملکتمون.
کالفه دستی به صورتش کشید و گفت: اسکول فحش نی ست! از دهنم در رفت.
لبم رو با زبونم تر کردم و راهنما زدم؛ فرمون رو چرخوندم و از بریدگی بلوار دور زدم و
گفتم: خیلی از فحشها فحش نیستن، اما از دهن کسی در بره ناراحت می شن. مواظب
دهنتون باشید خب خانم ادیب؛ راستی از وقتی سوار ماشی ن من شد ید خیلی صمیمی
برخورد می کنید ها؛ لطفا من و با سوم شخص صدا بزنید، مرسی.

1401/07/07 23:34

با دهن باز و قیافه ی ناباور نگاهم کرد و خواست چیزی بگه که پشیمون شد و نگاهش
رو ازم گرفت؛ به سمت پنجره برگشت و گرفته گفت: من حالم خوب نی ست آقا ی فتوحی
میشه سر به سرم نذارید؟
چند لحظه بی صدا خندیدم و بعد با نفس عمیقی گفتم: بگ ید چی شد تا باشه.
چپ چپ نگاهی بهم انداخت و گفت: برادرم زنگ زد گفت ری ش تراش کجاست گفتم
پیداش نمی کنید اما گیر داد، منم مجبور شدم بگم وا یسته خودم بیام تا بدم و بعد...
ادامه نداد که سر تکون دادم و متفکر گفتم: و ادامه ی ماجرا.
سرش رو به نشونهی تای د تکون داد و دوباره نگاهش رو ازم گرفت که برعکس حرفی که
زده بودم، دوباره لبخند بدجنسی زدم و گفتم: من اول با ید برم یه جایی...
متعجب و ناباور نگاهم کرد که خونسرد ابرو باال انداختم و گفتم: واجبه؛ با ید برم بانک تا
نبسته.
عصبی پوفی کشید و کالفه گفت: من با ید تا دو خونه باشم؛ لطفا زود کارتون رو تموم
کنید.
بدون حر ف سر تکون دادم که چیزی نگفت و دوباره از پنجره به خیابون زل زد.
لبخند شیطنت باری نثارش کردم و با ذوق ضبط رو روشن کردم؛ یه آهنگ بی س داره
خارجی هم گذاشتم و همون طور که دنده رو جابه جا می کردم، پام و رو ی گاز فشار دادم و
مثل جت به سمت بانک رفتم.
وقتی رسیدیم، نیم نگاهی به نیاز انداختم و با گفتن »اینجا بمون تا بی ام« از ماشین
پیاده شدم.
لباس نامرتبم رو کامل داخل شلوارم فرو کردم و با کشیدن دستی به کتم داخل بانک
رفتم.

1401/07/07 23:35