The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

نسبتا خلوت بود و فکر نکنم ز یاد طول می کشید.
ناامید به سمت دستگاه نوبت دهی رفتم و دکمه اش رو فشار دادم که هم زمان با خارج
شدن کاغذ از دستگاه، یه خانم مسن کنارم ا یستاد و خواست شماره بگی ره اما یهو...
- عه.. امم خانم ببخشید.
منتظر نگاهم کرد که لبخند ملیحی تحو ی لش دادم و مهربون گفتم: من شماره گرفتم، اما
یه کاری پیش اومد برام باید برم. بفرما ی د این مال شما!
کاغذ رو به سمتش گرفتم که شونها ی باال انداخت و با گفتن یه ممنون خشک و خالی
رفت.
نوچ! مردم چقدر بی احساس شدن؛ اگه یکی با من این کار رو می کرد خر ذوق می شدم؛
یه شماره هم یه شماره است به خدا.
ابروهام رو باال انداختم و دوباره دکمه رو فشار دادم و کاغذ رو برداشتم و خواستم به
سمت باجه برم که ا ین بار با دیدن پسر همسن و سال خودم، دوباره لبخند مل یحم رو
لبم نقش بست.
فورا به سمتش رفتم و آروم زمزمه کردم: عه.. آقا ببخشید! من ا ین شماره رو گرفتم، اما
یه کاری پیش اومد باید برم؛ بفرمای د ای ن مال شما دیگه نگ یرید!
لبخند کم جونی بهم زد و با تکون دادن سر رو یه تشکر کوچ یک، از کنارم رد شد.
با قیافه ی شیطانی دوباره سمت دستگاه رفتم و کنارش به دیوار تکیه دادم؛ دکمهاش رو
زدم و یه کاغذ د یگه گرفتم و منتظر به در بانک خیره شدم.
آخ، کاش االن آهنگ پت و مت ی ا پلنگ صورتی پخش می کردند؛ دقیقا مناسب ژست و
افکار االن منه!
لبخندم رو پر رنگ تر کردم و با وارد شدن شخصی به بانک از دیوار فاصله گرفتم.

1401/07/07 23:36

تقر یبا شش هفت تا شماره به همین صورت رد کرده بودم و نیم ساعتی گذشته بود که
باالخره حوصله ام سر رفت و یه کاغذ واسه خودم بی رون کش یدم ؛ به سمت باجه رفتم و با
لبخند دختر کشی به مسئول جوون و خوش بر رو روش گفتم: سالم خسته نباش ید!
ببخشید خانوم ای ن شماره ی بنده اس ت؛ چقدر مونده؟
اونم متقابال لبخند شیرینی تحویلم داد و همون طور که دستی به بینی عملی اش
می کشید زمزمه کرد: سالم خیلی ممنون! خوش شانس هست ید؛ دو نفر.
با حرفش لبخند رو لبم ماسید و گی ج گفتم: یعنی چی؟ شش نفرش و خودم فرستادم؛
چطوری دو نفر مونده؟
متعجب نگاهم کرد که دستی به سرم کشیدم و گفتم: یعنی خب االن خیلی شلوغ بود
که!...
شونهای باال انداخت و درحالی که بی توجه به من مشغول کارش بود زمزمه کرد: من
نمیدونم! کار همه راه افتاده؛ شما هم لطفا بنشینید تا نوبتتون بشه.
ناچار سری تکون دادم و به سمت صندلی ها رفتم؛ نیم نگاهی به بانک خلوت انداختم و
بیحرف نشستم.
خب چیکار کنم دیگه؟ ا ی خدا یا ایده هام ته کشید. ا ین همه لبخند شیطانی زدم فقط
واسه نیم ساعت؟
پیشونیام رو کالفه خاروندم و دستی به موهام کشیدم که ی هو گوشیم تو جیبم لرز ید و
زنگ خورد.
از جیبم بیرون کشی دمش و به صفحه اش نگاه کردم که با دیدن اسم مهرسا پوف کالفه ای
کشیدم و بی حال جواب دادم: جانم؟
با ذوق همیشگی اش جیغ آرومی کشی د و گفت: وای معراج پول رو برداشتی؟

1401/07/07 23:37

نگاهی به آخر ین نفراتی که داشتند کارشون رو تموم می کردند انداختم و گفتم: بانکم االن
برمی دارم.
با نشستن دختر بلوندی کنارم، ز یر چشم ی نگاهی بهش انداختم که مهرسا دوباره گفت:
الو .. معراج می گم که می تونی بیای دنبالم؟
دستی به موهام کش یدم و گلوم رو صاف کردم؛ کامل نگاهم رو سمت دختره برگردوندم و
گیج گفتم: چی؟
- میگم میا ی دنبالم؟ سر صحنهام .
تو جام یکم جابهجا شدم که متوجه ی من شد و نگاهش رو به سمتم برگردوند.
منم گوشه لبم رو گاز گرفتم و با لبخند عریضی گفتم: آره عشقم تو فقط جون بخواه؛ االن
میام.
بعد مثل عقده ا ی ها لبخندی نثار دختره کردم و از جام بلند شدم؛ گوشی رو قطع کردم و
دوباره به سمت باجه رفتم و نشستم.
مدی ونید فکر کنید مرضی چیزی داشتم که دختر مردم رو هوا یی کنم و پاشم بیام؛ فقط
خواستم فکر نکنه من هولم.
ولی حیف شد؛ خوشگل بود.
شونهای باال انداختم و با تموم کردن کارم فورا از بانک بیرون رفتم؛ دستی به صورتم
کشیدم و به سمت ماشین قدم برداشتم که دیدم نیاز داره با تلفن صحبت م یکنه.
کنجکاو در ماشین رو باز کردم و داخل رفتم که سری ع گفت: باشه عزی زم بعدا باهات
تماس می گیرم؛ شای دم دی ر بیام، مواظب باشید!
یه تا ی ابروم رو باال انداختم که گوشیش رو قطع کرد و با طعنه گفت: چه زود اومدید
واقعا!

1401/07/07 23:38

نیش باز ی تحو یلش دادم و استارت زدم؛ دنده رو جابه جا کردم و ماشین رو از جایی که
پارک کرده بودم در آوردم.
- واقعا؟ کار خاصی نداشتم، به خاطر اون بود.
چپ چپ نگاهم کرد که خودم رو برا ی خندیدن کنترل کردم و گفتم: راستی یه چیزی!
منتظر نگاهم کرد که خونسرد گفتم: باید اول بر یم دنبال خواهرم؛ واقعا مهمه! کسی
نیست بیارتش.
کالفه دستی به مقنعهاش کشید و حرصی گفت:...
آقای فتوحی من با ی د خونه باشم؛ خواهشا سری ع تر من رو به یه مرکز خرید برسونید!
اصال نمیخوام با من بیاید، فقط بذاری د برم.
کالفه قری به گردنم دادم و معترض گفتم: امکان نداره؛ ر ی ش تراش رو من شکوندم و
خودم هم می خرم!
چشمهاش رو ی ک دور داخل حدقه چرخوند و گفت: خیلی خب؛ پس بریم بخریم من
سر یع برم.
قیافه ام رو مظلوم کردم و با نیم نگاهی بهش لب زدم: آخه من چی بگم؟ شما خودتون
سن و سالی ازتون گذشته، دیگه بچه نی ستید. آی ا صحیح که من شما رو برسونم خونه و
یه دختر بچه رو بی ن اون همه مرد تنها بذارم؟
به حجابش اشاره کردم و گفتم: شما که آدم معتقد ی هستی د بگید؛ آیا درسته ای ن کار؟
چپ چپ نگاهی بهم انداخت و حرصی گفت: آقا ی فتوحی، اولین که شما جا ی پدر من
هستید، من سن و سالی ندارم. دومین که منم برادر دارم آقا؛ چطور شما نگران
خواهرتون هستی د، اما توقع دار ید برادر من نگران نباشه؟! من باید سریع برگردم خونه؛
خواهشا نگه دارید اصلا خودم می رم.

1401/07/07 23:39

دستش رو به دستگ یره گرفت که قفل مرکزی رو زدم و پام رو بیشتر رو ی گ از فشار دادم؛
چپ چپ و حرصی نگاهش کردم و با ظاهر خونسرد گفتم: اولین که نفرمای د شما برای
ما حکم مادر رو داری د! دومین که من نگران خواهرم هستم چون هم جوونه هم خوش
بر و رو؛ برادر شما نگران چیه شم است؟ سومین اینکه من نمیتونم اجازه بدم شما توی
این محی ط و محله ی غر یب تنها جا یی برید؛ نگران نباشید دیر نمی شه من شما رو نها یتا
تا سه می رسونم خونه. اوکی ؟
به صورت قرمز و چشمها ی فوق وحشتناکش خیره شدم و آروم سر تکون دادم که
نفسش رو حرصی ب یرون فرستاد و خواست چی زی بگه که حرفش رو با آب دهنش قورت
داد و نگاهش رو ازم گرفت.
شونهای باال انداختم و بی توجه راهم رو ادامه دادم.
حتما از این که انقدر راحت گفتم زشته ناراحت شده.
دوباره شونها ی باال انداختم و دنده رو جابهجا کردم .
به من چه مگه دروغ گفتم؟ خب ساده است دی گه؛ یه دختری هست که عموم پسرها
نمیپسندن. نمونه اش خود من!
دوباره شونها ی باال انداخت و بیتوجه به اون گوشیم رو درآوردم؛ شماره ی مهرسا رو
گرفتم و همین که جواب داد لب زدم: کجا بیام؟...
***
#نیاز

1401/07/07 23:40

عصبی و دلگیر به خ یابونی زل زده بودم که تک و توک آدم توش تردد می کرد؛ آدمها یی
که بیتوجه به کثافت ی که همه جا رو پوشونده بود، این ور اون ور می رفتند و دنبال
گرفتاری ها ی خودشون بودند.
نگاهم رو چرخوندم و به آینه بغل ماشی ن زل زدم؛ قیافه ام از پشت شیشه واضح نبود،
اما دیده می شد.
دستم رو به سمت صورتم حرکت دادم و آروم رو ی گونهام کشیدم .
ناخودآگاه سرم رو ب ه شیشه تکیه دادم و عمیق تر به خودم نگاه کردم.
درسته خوشگل نبودم، اما زشتم نبودم.
یه دختر معمولی مثل خیلی از دخترها ی دنیا؛ یه دختر چشم و ابرو مشکی و گندمی رو،
مثل بیشتر دخترها ی شرقی؛ پس چرا...
چشمهام و روی هم گذاشتم و حرصی لبم رو گاز گرفتم.
من هر چی هستم و نیستم، چه کم و چه ز یاد، به خودم مربوطه؛ نه یه آدم دو هزاری و
سطحیگرا مثل ا ین.
با توقف ماشین از فکر و خی ال بی رون اومدم و چشم هام رو باز کردم.
جلوی یه خونه ی و ی الیی بزرگ بود یم که پول و تکبر ازش م یبارید.
با باز شدن در قطور و بزرگش و داخل رفتن ماشین، ناخودآگاه چشمهام گرد شد و به
فتوحی نگاه کردم که خونسرد به جلو خی ره شده بود و حرفی نمیزد.
دوباره نگاهم رو به باغ بزرگ و چند صد هزار متری دور و برم دوختم که با دی دن
دوربینها و دم و دستگاه فیلم برداری دو هزاریم افتاد و نفس راحتی کشیدم.
یه تا ی ابروم رو باال انداختم و کنجکاو همه رو از نظر گذروندم و آروم زمزمه کردم:
نمیدونستم خواهرتون باز یگره.

1401/07/07 23:41

نیمنگاهی بهم انداخت و گفت: چون نگفته بودم.
چپ چپ نگاهی بهش انداختم که ادامه داد: باز یگر نی ست؛ فیلمنامه نوی سه.
ماشین رو یه گوشه پارک کرد که لپم رو از داخل گاز گرفتم و لب زدم: پشت پرده است.
چیزی نگفت که دستگیره رو کشیدم و آروم در رو باز کردم؛ از ماشین پیاده شدم و
خواستم در رو ببندم که با صدای داد شخصی ترسیده فورا برگشتم.
- آقا ی نظری مواظب باشید!
با افتادن دختر و پسره جوونی جلو ی پام، تکون محسوسی خوردم و روی پاهام خم
شدم.
مضطرب نگاهی بهشون کردم و خواستم حالشون رو بپرسم که پسره عصبی از روی زمین
بلند شد و رو به دختر داد زد: چی کار م یکنید خانم فتوحی ؟ از صبح من و بیچاره کرد ید
شما. چرا ا ین طوری می کنید؟
دختره مظلوم تو جاش نشست و همون طور که مچ پاش رو می مالید زمزمه کرد: من
واقعا معذرت می خوام آقای نظری؛ من...
پسره اجازه نداد حرفش رو کامل کنه و در حالی که حرصی لباس هاش رو تکون می داد
غرید: نیاز ی به توض یح ندارم! فقط راحتم بذارید.
بعد در مقابل نگاه خیره ی من و او ن دختره، از کنارمون رد شد و به ته باغ رفت.
همون طور نشسته به سمت دختره حرکت کردم و بازوش رو گرفتم؛ سعی کردم از رو
زمین بلندش کنم و تو همون حالت حالش رو بپرسم.
- حالت خوبه؟ اتفاق ی که برات نیافتاده؟
از جاش بلند شد و دستی به لباس هاش کشید؛ لنگون لنگون به ماشین نزد ی ک شد و ز یر
لب زمزمه کرد: ممنون خوبم؛ فقط...

1401/07/07 23:42

نگاهش رو به سمت فتوحی که بیتوجه به ما، با اخم غل یظی رفتن پسره رو نگاه می کرد
برگردوند و ادامه داد: داداشم!...
یه تا ی ابروم رو باال انداختم و متعجب از این همه تفاوت خواهر برادری، سرفه
مصلحتی سر دادم که نگاه فتوحی به سمت ما برگشت.
با همون اخم به دختره تقریبا بور کنارم نگاه کرد و بی توجه به من زمزمه کرد: ای ن پسره ی
لندهور کیه؟
دختره ترسی ده شونه باال انداخت و آروم لب زد: دستیار کارگردان.
فتوحی هر دو ابروش رو باال انداخت و گفت: خود کارگردان کیه؟
نگاهم رو سمت دختره برگردوندم که دستش رو به سمت ساختمون دراز کرد و گفت:
کارگردان داخل ساختمونه.
فتوحی نیم نگاهی به من انداخت و درحالی که ماشین رو دور میزد و سمت ما می اومد
گفت: خانم ادیب م یشه خواهش کنم یه چند لحظه ا ینجا بمونید تا من و خواهرم دو
دقیقه بریم داخل و برگردیم؟
حرصی دست هام رو مشت کردم و با نی م نگاهی به قی افه معصوم خواهرش، ناچار لب
زدم: بله بفرمای د!
جوابی بهم نداد و دست خواهرش رو گرفت؛ سری ع به سمت ساختمون رفت و من رو تو
این باغ بزرگ و پر آدم تنها گذاشت.
نفس عمیقی از سر کالفگی کشیدم و کی فم رو از داخل ماشی ن برداشتم؛ با کندن پوست
گوشهی لبم به سمت تجمع حرکت کردم و دنبال چهره ی آشنایی گشتم.
وا ی خدا باورم نمی شد اینجا پر باز یگر باشه. تک و توک بیشتری ها رو د یده بودم و
می شناختم؛ دلم می خواست یکی یکی برم و بغلشون کنم، اما غرورم اجازه نمی داد و منم
سعی نکردم این کار رو انجام بدم.

1401/07/07 23:43

بی سر و صدا و آروم از کنارشون رد شدم و تو ی انتهاتر ین نقطه باغ رو ی یکی از
صندلی ها ی چوبی نشستم.
از اینجا می تونستم کامل همه رو ببینم، اما دید اون ها به من می شه گفت خیلی خیلی
کم بود.
دوباره نفس عمیقی کشیدم و ریه هام رو پر از هوای تازه کردم؛ کیفم و رو ی چمنها ی
کنار صندلی گذاشتم و خیره به بقیه زل زدم که یهو...
- میشه بپرسم ا ینجا چی کار می کنی؟
با شنیدن صدا ی بم و دو رگه ای کنار گوشم، جیغ خفهای کشیدم و از جام بلند شدم.
ترسیده و متعجب به چشمها ی خمار و کشیده ی همون دستیاره نگاه کردم و با تته پته
لب زدم: من.. من.. یعنی...
دستی به کت چرمش کشید و درحالی که با تار موها ی جلوی صورتش ور می رفت زمزمه
کرد: تو.. تو.. یعنی؟
مجذوب قی افه ی گیرا و اروپا یی اش و درحالی که قلبم از استرس تو دهنم می زد، آب دهنم
رو سخت قورت دادم و لب زدم: من...
این بار نگاه دری ایی رنگش رو به نگاهم دوخت و سر تکون داد که ناخودآگاه گفتم: با
آقای فتوحی هستم.
یه تا ی ابروش رو باال انداخت و روی صندلی نشست؛ آستی نها ی کتش رو باال داد و
همون طور که خیره به سر تا پام نگاه م یکرد گفت: آقای فتوحی نداریم.
دست هام رو آروم مشت کردم و درحالی که سعی می کردم به خودم مسلط بشم، محکم و
جدی گفتم: برادر خانم فتوحی؛ همین که باهاش برخورد کردید

1401/07/07 23:44

از تغیر لحن ناگهانیام، گوشهی لبش رو کش داد و آروم زمزمه کرد: پس فامی ل ا ین
دختره ی دست و پاچلفتی هستی؟
قیافه ام رو خونسرد و بی تفاوت نشون دادم و قاطع گفتم: نخیر! همکار برادرشون هستم
که طی یه اتفاقاتی که به خودم مربوطه مجبور شدم باهاشون به اینجا بیام.
ابروهاش رو باال برد و پاش و رو ی پاش انداخت؛ دستی به ته ریش قهوه ای رنگش
کشید و پاکت سی گاری از جیبش بیرون درآورد؛ یه نخ برداشت و با فندک طرح داری
روشنش کرد و با پک محکمی آروم گفت: ته باغ چی کار می کنی؟
اخم غلیظی بین ابروهام نشوندم و با دستم دود غلی ظ سی گار رو کنار زدم و حرصی گفتم:
از آدمها ی سیگاری متنفرم.
لبش رو با زبونش تر کرد و با نیشخندی جواب داد: دلت می اد از همچی ن پسر جذابی
متنفر باشی؟
چپ چپ نگاهی بهش انداختم و خم شدم تا کیفم رو از کنارش بردارم که مچ دستم رو
از روی مانتوم گرفت و یکم به خودش نزدی ک کرد.
ترسیده و عصبی کله ام رو عقب بردم و دستم رو از تو دستش کشیدم که لبخند ملیحی زد
و سی گارش و رو ی زمین پرت کرد؛ کفش کالج مشکیش و روش فشار داد و گفت: خوشم
اومد آفر ین.
گیج و پرسشی نگاهش کردم که کارتی از جیبش بیرون آورد و آروم از گوشه، داخل کیفم
فرو کرد.
- باز یگر ماهری هستی؛ خیلی جالبه که انقدر خودت رو خونسرد نشون می دی؛ ب ی تفاوت
و بی اهمیت ولی...
کیفم رو از رو زمی ن برداشت و از جاش بلند شد؛ دستش رو به طرفم گرفت و با لبخند
کجی گفت: سری ال جدید بعد عید فیلم برداری میشه؛ می تونی لحظه هات رو دریابی

1401/07/07 23:45

گیج کیفم رو ازش گرفتم و نگاهش کردم که بی توجه به من، دستی به ی قهاش کشید و از
کنارم رد شد.
متعجب سرم رو برگردوندم و رفتنش رو دنبال کردم و تو همون حال دستم رو داخل
کیفم فرو بردم و کارتی که داخلش انداخته بود رو برداشتم .
هامی ن نظری ؟!
دوباره نگاهم رو سمتش برگردوندم و بهش زل زدم که دست هاش رو داخل جیب
شلوارش فرو کرده بود و خیره به باز یگرهای در حال باز ی نگاه می کرد.
ابروهام رو متعجب باال انداختم و کارت رو تو ی دستم فشار دادم.
اصال نمیفهمیدم چه اتفاقی افتاده و منظورش از حرف هاش و ای ن کارت چیه، اما حدس
می زدم یه جور درخو است کاری باشه.
دوباره به کارت نگاه کردم و بعد روی زمی ن پرتش کردم.
مردم چه دل خوشی دارند؛ هه، باز یگری.
اصال هم خوشم نمی اد؛ من و چه به باز ی گری ؟ نه به قیافه ام می خوره نه به اعتقاداتم.
یهو دید ی نقش یه دختر الت و معتاد و خالصه انگل جامعه رو بهم میدند، حاال یکی
بیاد داداش هام رو راضی کنه.
نفس عمیقی کشی دم و خواستم از اونجا دور بشم، اما دلم نیومد و دوباره به کارت نگاه
کردم.
آروم رو زانوهام خم شدم و خواستم برش دارم که با یادآور ی چیزی دوباره منصرف شدم.
اگه نقش زن بی حجاب رو بهم بدن چی ؟
من تا حاال یه تار از موهام هم بیرون ننداختم.

1401/07/07 23:46

✨#قسمت_چهارم#رمان#مدیر_معاون✨

1401/07/08 21:06

اصال مگه داداش هام می ذارند؟ معلومه که نه! کافیه دهنم و باز کنم تا همشون شیر
بشند.
اما خب نگه داشتن این کارت که ضرری نداره؛ شا یدم ما هم باز یگر شدیم.
کارت رو با نوک انگشت هام بلند کردم و آروم داخل کیفم گذاشتم؛ دستی به مقنعهام
کشیدم و به سمت بقیه حرکت کردم که همزمان فتوحی ها از داخل ساختمون ب یرون
اومدند و همون طور که با هم صحبت می کردند به سمت ماشین رفتند.
منم نفس عمی قی کشیدم و از پشت صحنه رد شدم؛ با نیم نگاهی به هامین نظری به
سمت ماشین حرکت کردم و خودم رو بهشون رسوندم که فتوحی نگاه مشکوک ی بهم
انداخت و گفت: می شه بپرسم کجا بود ی د خانم ادیب که من از پنجره هر چقدر نگاه کردم
ندیدمتون؟
یه تا ی ابروم رو باال انداختم و همون طور که در عقب ماشی ن رو باز میکردم قاطع گفتم:
نه!
و بدون هیچ تعللی سوار ماشین شدم که اونم حرصی سوار شد و گفت: من راننده
شخصی نیستم ها؛ لطفا بفرمای د جلو.
از گوشه ی چشم نگاهی به خواهرش انداختم که اونور تر از ماشین وا یستاده بود و با
گوشی حرف می زد؛ بعد نگاهی به فتوح ی انداختم که کامل به طرفم برگشته بود و من رو
نگاه می کرد و گفتم: پس خواهرتو...
میون حرفم پر ید و گفت: اون خودش ماشین می گیره می ره.
گیج چشم هام رو گرد کردم و سوالی نگاهش کردم که لبخند ملیحی تحویلم داد و گفت:
چون من به شما قول دادم، گفتم اون با ماشین بیرون بره که معطل نشید.

1401/07/08 21:09

عصبی در رو باز کردم و پیدا شدم و در حالی که محکم به هم می کوبیدمش، در جلو رو
باز کردم و عصبی تر نشستم و باز به هم کوبیدمش و آروم غریدم: من االن سه ساعته
اینجا منتظرم؛ بعد شما می گید معطل نشم؟ اگه نمی خواست ید ببریدش چرا اومدید
اینجا؟
خونسرد شونه باال انداخت و بی خیال ماشین رو روشن کرد؛ بدون عجله دنده رو جابهجا
کرد و عقب عقب رفت و تو همون حالت گفت: نمی دونم، اشتباه کردم؛ حاال اون قدر هم
مهم نیست. اومد یم اینجا ا ین ها رو د ید یم روحیه امون عوض شد. حاال هم می ریم که کار
شما رو راه بنداز یم. فقط...
حرصی و کالفه نگاهش کردم و گفتم: فقط چی ؟
از باغ خارج شد و تو کوچه دور زد و گفت: فقط...
کالفه سرم رو به نشونهی چیه تکون دادم که لب پای نش رو داخل دهنش فرو کرد و
گفت: هیچی؛ مهم نبود، بعدا می گم.
کنجکاو ی نکردم و ب ی حوصله سرم رو به شیشه چسبوندم که صدا ی پیامک گوشیم بلند
شد.
آروم از داخل کیفم ب یرون کشیدمش و با نیمنگاهی به قی افه ی کنجکاو فتوحی بازش
کردم.
»سالم آجی کجا یی؟ چقدر دی ر کرد ی؛ داداش خیلی نگرانت شده، داره میاد مدرسه
دنبالت. یه زنگ بهش بزن!«
با خوندن پی امک نر یمان روح از بدنم جدا شد و چشم هام گرد شد.
ترسیده و هول کرده تو مخاطبینم رفتم و شماره ی نیما رو گرفتم و با صدا یی که از
استرس می لرز ید گفتم: الو..
نفس حرصیش تو ی گوشی پیچید و بعد صدا ی خودش.

1401/07/08 21:10

- الو و...
ادامه ی حرفش و خورد و گفت: کجا یی نیاز؟ ساعت سه بعد از ظهره. شما ز یاد ز یاد تا دو
بمونید مدرسه؛ چی شده؟ کجا یی؟ چه خبره؟
آب دهنم رو صدادار قورت دادم و با نفس عمیقی زمزمه کردم: من.. من چی زه.. اینجا
خانم ساالری دارند برگه های امتحانی صحیح می کنند، خیلی دست تنها هستند؛ من
موندم تا به ایشون کمک کنم.
به فتوحی نگاه کردم که متعجب به خودش اشاره کرد و لب زد: من خانم ساالر یام؟
اهمی ت ندادم و به نیما گوش کردم که لحنش یکم آروم شد و گفت: خانم ساالری کیه
دیگه؟
دهنم و باز کردم چی زی بگم که یهو فتوحی با صدا ی فوق زنونهای و با عشوه خاصی
گفت: نیاز جون قربونت برم، فدات بشم، الهی من دورت بگردم؛ اون برگه ها رو ب ی زحمت
به من بده، ماچ رو لپت.
متعجب و گی ج بهش زل زد زدم؛ هم خندهام گرفته بود هم چندشم شده بود.
با سر و صورت جمع شده، کاغذهایی که تو ی کیفم بود رو تکون دادم و لب زدم:
بفرمای د!
دهنش رو باز کرد و بی صدا خندی د که نگاهم رو ازش گرفتم و به بیرون خی ره شدم و
گفتم: الو هستی ؟
گوشی رو از خودم جدا کردم و به صفحهاش خیره شدم که یهو صداش بلند شد: خیلی
خب زود کارت رو تموم کن زنگ بزن بیام دنبالت باشه؟
گوشی رو به گوشم چسبوندم و گفتم: نه نه! مزاحم تو نمی شم خودم می ام؛ نی ا ی ا ینجا
ها!
کالفه نوچی کرد و گفت: خیلی خب، زود بیا.

1401/07/08 21:11

حرفی نزدم که اونم بی حرف قطع کرد؛ گوشی رو پای ن آوردم و نگاهم رو به سمت
فتوحی برگردوندم که خندهاش صدادار شد و گفت: وا ی خدا! سی سالته دختر هنوز که
هنوزه به بابات جواب پس مید ی ؟
خندهاش و شد یدتر کرد و ادامه داد:خوبه یه بارم نامزد کرد ی. دختر بچه ی دبیرستانی
بودی چی کار می کرد ی؟
حرصی اداش رو در آوردم و گفتم: ها ها ها، وای خدا خیلی خندیدم تو چقدر بامره ای.
چشم غره ی نامحسوسی نثارش کردم و ادامه دادم: اولین که پدرم نبود برادرم بود؛
دومین که چک نمیشم و فقط نگرانمه و اگه من بگم با همچین آدمه...
به سر تا پاش اشاره کردم و گفتم: غیر قابل اعتماد ی اومدم ب یرون قطعا پس می افتاد.
بعدشم چه ربطی داره نامزد داشتم یا نداشتم؟ ا ین مسئله به خودم مربوطه پس اصال
دخالت نکنید!
چیزی نگفت و همچنان داشت می خندید که دستم رو مشت کردم و حرصی لب زدم:
خانم مدی ره آقا مد یر نما.
با ای ن حرفم عصبی به سمتم برگشت و حرصی گفت: هی ه ی، مواظب حرف زدنت باشا
خانم معاون؛ خیلی بهت لطف کردم صدای زنونه در آوردم ها! مگرنه داداشت االن جلو ی
در مدرسه بود. پس تشکر کن و بدون مردونگی من خط قرمز منه!
یه تا ی ابروم رو باال انداختم و به حالت مسخره زمزمه کردم: جناب مرد؛ لطفا گاز بدید
من دی رمه باید برگردم خونه ام.
شونه باال انداخت و گفت: اصال دشواری نداره که؛ شما با ید از اول به خودم می گفتید.
ایکی ثانیه دیگه کارت ردیفه آبجی.

1401/07/08 21:12

نگاه چپکی به ا ین نامتعادل بودن اخالقش انداختم و به بی رون زل زدم که تقر ی با ده
دقیقه بعد جلو ی یه مجتمع بزرگ نگه داشت و گفت: بفرما ی د؛ اینجا همه چی پیدا
میشه.
متعجب ابروم رو باال انداختم و پیدا شدم که اونم پیدا شد و به سمت پاساژ رفت.
بی حرف از جوب بزرگ جلوم رد شدم و وارد پیاده رو شدم؛ دست هام رو به خاطر سوز ی
که میاومد، دور خودم قفل کردم و دنبالش رفتم.
بیشتر مغازه ها بسته بود و مردم تک و توک تردد میکردند.
اصال حواسم به ا ینکه االن سر ظهره نبود؛ یعنی اون موقع که ما اومدیم ظهر نبود، این آقا
انقدر لفت داد که ظهر شد.
گوشه لبم رو با ناراحتی کج کردم و به بوتیک های قفل شده زل زدم که فتوحی کنارم
ای ستاد و گفت: ا ی بابا، ظهر شد که.
چپ چپ نگاه بدی بهش انداختم و لب هام رو از حرص رو ی هم فشار دادم که لبخند
ملیح و بدجنسش رو دوباره رو ی لبش آورد و زمزمه کرد: خب من چی کار کنم ظهر شد
دیگه؟! حاال عیب نداره، ساعت چهار باز می کنند. تا اون موقع بیا بریم یه جا یه چی
بخوریم من خیلی گشنمه.
عصبی پام و رو ی زم ین کوبیدم و جلوتر از اون راه افتادم که دنبالم اومد و گفت: مگه
می دونی کجا با ید بر یم؟ وا یستا خانم معاون وای ستا.
سرعتم رو کند کردم که بهم رسید و اشاره کرد به طرف پله برقی برم.
حرفش رو گوش دادم و باهم باال رفتیم که به کافها ی اشاره کرد و گفت: بریم اونجا!
بیحرف نفس عمیق ی کشیدم و دوباره دنبالش راه افتادم که در کافه رو باز کرد و داخل
رفت.

1401/07/08 21:13

با برخورد در با زنگولهی باالش نگاه عده کمی که اونجا بودند به سمت ما کشی ده شد و
منم سعی کردم بیاهمیت به نگاه خی ره اشون داخل برم.
پشت سر فتوحی به سمت می زی حرکت کردم و پشتش نشستم که اونم روبهروم
نشست و با نگاه موشکافانه ای به اطراف گفت: آخ، چقدر من ا ینجا می اومدم، چقدر
خاطرات خوبی داشتم، چقدر روزها ی خوبی بود. آخ، باز شکست عشقی خوردم . هی
شیرینم کجایی ؟
با قیافه چپکی نگاهش کردم که نفس عمیقی کشید و خواست گارسون رو صدا بزنه که
یهو با د یدن چیزی دقیق پشت سر من، چشمهاش گرد شد و رنگش پرید.
کنجکاو خواستم به عقب برگردم که گوشهی آستینم رو گرفت و هول گفت: نه نه بر نگرد!
متعجب نگاهش کردم که کالفه دستش و رو ی پیشونی ش کشید و گفت: ا ی بابا دید
دیگه!...
مظلوم و با التماس نگاهم کرد که گی ج سر تکون دادم و خواستم چیزی بگم که با صدای
تو دماغی و نازکی نگاهم عقب کشیده شد.
- معراج؟!
نگاهم رو دوباره به فتوحی دوختم و با تکون دادن سری از رو تاسف بیخی ال به اطراف
زل زدم که دختره بلوندی با تیپ و قی افهی عجیب و غر یب کنار میزمون وا ی ستاد و با
بغض نگاهی به من و نگاهی به فتوحی انداخت و گفت: من و به ا ین فروختی؟
فتوحی خواست چی زی بگه که دختره زودتر گفت: حرف نزن؛ هیچی نگو! حداقل به خاطر
یکی ولم میکردی که ارزش داشته باشه، نه این دختره ی دهاتی.
بی توجه به توهینش خونسرد نگاهم رو به فتوحی دوختم که همزمان با نگاه التماسی ش
اخم کرد و گفت: بهتره درست صحبت کنید خانوم محترم! من اصال شما رو نمی شناسم؛
شما کی هستید؟ چ ی می گید واسه خودتون؟

1401/07/08 21:14

انگار که فیلم سینما یی ببینم به سمت دختره برگشتم که اشک از چشم هاش م یبارید و
به فین فین افتاده بود.
- خیلی نامرد ی معراج! حی ف تمام کارها یی که واسه تو کردم، حیف اون اشک ها یی که به
پات ریختم، حیف اون روزها یی که با تو هدر دادم!
با پشت دستش اشک هاش رو پاک کرد و دماغش رو باال کشید که صورتم رو از انزجار
جمع کردم.
- تو همون کثافتی نیستی که هی بهم می گفتی شیرینم شی رینم؟ تو همون عوضی
نیستی که همش حرف های عاشقانه م یزدی؟ االن نمی شناسی دیگه؟ االن من رو
نمیشناسی؟
هق هقش باال رفت و با صدا ی تو مخیاش مدام حرف م یزد و فتوحی رو به رگبار بسته
بود.
منم بیتوجه به اطراف داشتم نگاهش می کردم که با لگد شدیدی که به پام خورد داد
بلندی زدم.
- آیی!...
به فتوحی زل زدم که با التماس نگاهم کرد و به دختره اشاره کرد.
اول می خواستم اهم یت ندم اما با یادآوری کاری که تو ماشین به خاطرم کرد دهنم رو باز
کردم و بدون فکر گفتم: آیی آیی بچهام!
با حرفی که زدم نگاه متعجب هر دو به سمتم کشیده شد و من هم ناچار دستم و رو ی
شکمم گذاشتم و با نیم نگاهی به دختره دوباره گفتم: آخ آخ بچهام!

1401/07/08 21:15

فتوحی بعد یکم نگاه کردن باالخره به خودش اومد و سری ع از جاش بلند شد؛ م یز رو دور
زد و کنارم نشست و خواست دستم و بگیره که فورا خودم و عقب کشیدم و حرصی
گفتم: به من نزد ی ک نشو حالت تهوع دارم.
چپ چپ نگاهم کرد و نفسش رو حرص ی بیرون فرستاد .
- چی شد عز یزم؟ حالت خوبه؟
به دختره نگاه کردم که با صدای بلند زد ز یر گر یه و هق هق کنان داد زد: خدا لعنتت کنه
معراج؛ زن گرفتی آره؟ ای ن زنته؟ من که با همه ی کثافت کار یهات ساختم نامرد! چرا با
من ا ین کار و کردی ؟ من دوستت داشتم دیوونه!
بعد دستش و رو ی صورتش گذاشت و خم شد که با چندش صورتم رو کج و کوله کردم و
حرصی گفتم: این کی ه؟ بگو بره من می بینمش عقم می گیره.
دختره متعجب سرش رو بلند کرد و با چشمها ی اشکی نگاهم کرد که زودتر از ا ینکه اون
چیزی بگه با کیفم به بازوی فتوحی کوبی دم و آروم داد زدم: آیی من و یار دارم به گارسون
بگو یه چی بیاره!
گیج نگاهم کرد که دوباره به بازوش زدم و گفتم: زود باش! بچهام...
حرصی نگاهش رو به دختره دوخت و ناچار به گارسون اشاره کرد بیاد و تو همی ن حالت
گفت: من نمی شناسم عزیزم ا ین خانم رو! نمی دونم اصال چ ی می گه. تو خودت رو
ناراحت نکن چی م یخوری بگو سفارش بدم.
بعد رو به دختره کرد و گفت: خانم خواهش می کنم دست از سرم بردار ید من شما رو
نمیشناسم! نگاه کنی د من زن و بچه دارم.
بعد با اومدن گارسون نگاهش رو سمت من برگردوند و ادامه داد: عزیزم چی م یخوری
بگو.

1401/07/08 21:16

مظلوم دستم و رو ی شکمم چرخوندم و با سواستفاده از موقعیت، خیلی مهربون لب زدم:
عزیزم من هیچی نم یخورم زحمت نکش!...
لبخندی به روم زد و خواست چی زی بگه که خیلی سر یع گفتم: اما بچه ام شیر پسته
می خواد.
متعجب چشم هاش رو گرد کرد که دوباره گفتم: شایدم کی ک کاکائویی می خواد.
یکم فکر کردم و با مظلوم تر ین حالت ممکن گفتم: فکر کنم هر دوتاش رو می خواد! تازه
آب پرتقال هم می خواد.
به دختره نگاه کردم و با اشاره به شکمم گفتم: بچه ام و میگم ها! پسره.
حرصی لب هاش و روی هم فشار داد و با گفتن »خدا ازت نگذره« از کنارمون رد شد و با
حرص خودش رو کنار دوست هاش پرت کرد.
نگاهم رو از دختره گرفتم و به گارسون خیره شدم که سری تکون داد و بی حرف از
کنارمون رفت؛ بعد به فتوحی زل زدم که حرصی نگاهم می کرد و خون خونش رو می خورد
و خونسرد گفتم: شی رین بود که!...
شونه باال انداخت و عصبی گفت: بود که بود.
یه تا ی ابروم رو باال انداختم و با پوزخندی گفتم: قبل از ا ین که سر و کله اش پیدا بشه که
دلت تنگش بود ی؛ چی شد یهو ورق برگشت؟ چی کار کردی با ای ن دختره ی بدبخت که
این طوری گریه می کرد؟
چشم غره ای بهم رفت و همون طور که با حرص گوشه ناخنش و می کند گفت: شما
نگران اون دختره نباش؛ مواطب دختر من باش یه وقت رو دل نکنه با ا ین همه تنوع
انتخاب؟!
چپ چپ نگاهش کردم و حرصی گفتم: نه نگران نباش! پسرم قو ی تر از ا ین حرفهاست.
لبخند حرص دربیار ی زد و گفت: دختر!

1401/07/08 21:17

حرصی چشم غره ای نثارش کردم و گفتم: تو دلت میخواد به زنت بگو برات دختر بیاره؛
بچهی من پسره.
پوزخندی زد و گفت: کی میاد تو رو بگیره که بچه ات پسر باشه؟
با پاشنه کفشم محکم به پاش کوبیدم که داد خفهای زد و عصبی گفت: چته؟
خونسرد دست هام رو تو ی هم گره کردم و گفتم: حرف دهنت رو بفهم آقای غی ر محترم!
جوابی بهم نداد که منم روم رو ازش گرفتم و به آدم ها ی تو ی کافه زل زدم که همون
لحظه گارسون با سفارش هام سر رسید و روی میز گذاشت.
لبخند ذوق زده ام رو تو ی دلم خوردم و ب یتوجه به فتوحی مشغول خوردن شدم که اونم
یه قهوه و کیک سفارش داد و خی ره به من نگاه کرد.
- خوشمزه است ها؟
همه ی آبیموه ام رو با تمام قدرت از نی باال کشیدم و همون طور که مزه مزه می کردم
گفتم: اهوم خیلی؛ می خوری؟
بیحرف نگاهش رو ازم گرفت و از دی وار شیشهای کافه به راهرو ی پاساژ خیره شد که منم
بیاهمی ت دوباره مشغول شدم و تمام سفارش ها رو خوردم.
تقر یبا تا ساعت چهار تو کافه بودیم و بدون حرف به در و دیوار نگاه می کرد یم که فتوحی
یهو...
از جاش بلند شد و گفت: من با ید برم جایی خانم اد یب؛ بهتره سر ی ع تر بریم!
گیج نگاهش کردم که به پیشونیاش کو بید و ز یر لب زمزمه کرد: اه... یادم رفته بود.
بی حرف از جام بلند شدم که به سمت صندوق رفت تا حساب کنه

1401/07/08 21:18

منم کیفم رو از صندلی کنارم برداشتم و با نیمنگاهی به شیر ینش که خیره سر تا پام رو
نگاه می کرد بیرون رفتم.
خدایی من زشت عالمم باشم از ای ن بهتر بودم. چیه دماغش و شبیه دماغ خوک کرده؟
لباشم که مثل لب ها ی شتر می مونه.
من با عمل ز یبا یی مخالف نیستم، اما خدایی ز یبایی ند یدم! بیشتر شبیه واکنش اسی د
سولفور یک با آب بود؛ همون قدر له و لورده، همون قدر ترسناک!
نفس عمیقی کشی دم و بیخی ال دختره، دنبال فتوحی که تازه از کافه بی رون اومده بود
رفتم.
***
#میثم
کالفه تلوی زی ون رو خاموش کردم و به ساعت زل زدم؛ از هشت گذشته بود و من هنوز
منتظر معراج بودم.
گفته بود حاال که تو خونه تنهام یه چند روز ی میاد پیشم، اما این طور که از شواهد
معلومه، گردش ز یاد ی خوش گذشته و من رو به کل فراموش کرده.
پوزخند حرصی نثار خودم کردم و ز ی ر لب گفتم: تو چقدر ساده ا ی میثم؛ ی کم مثل معراج
زرنگ باش. دید ی هنوز یه هفته نگذشته چطوری مخ دختره رو زد؟

1401/07/08 22:36

عصبی پاهام رو از روی میز برداشتم و از جام پاشدم؛ به سمت آشپزخونه رفتم و کالفه
بطری آب رو از یخچال بی رون کشیدم و بدون اهمی ت به ل یوان ها نصفش رو سر کشیدم
و خواستم قورت بدم که با یاد آوری اون صحنه، همه رو توی سینگ خالی کردم.
اصال باورم نمیشه، اصال نمی تونم درک کنم!
نیاز و معراج، باهم، اونم فقط بعد چهار روز!...
وا ی خدا ی من، من اصال نمیفهمم؛ حداقل می ذاشتی یه حرکت می زدم بعد می کوبوند ی
تو سرم.
آخه مگه من از کل دنیا چی ازت خواستم؟ فقط یه زن که کنارم وای سته و مادر بزرگم من
و تو لباس دامادی ببینه؛ همین!
پریشون آب رو باز کرد م و دست هام رو دو طرف سینگ گذاشتم؛ سرم رو سمت شیر بردم
و ز یر آب فرو کردم که همون لحظه صدا ی زنگ بلند شد.
پوزخند دیگها ی زدم و با همون سر و صورت خی س و آب هایی که از موهام چکه می کرد،
به طرف در رفتم.
دمپایی ها ی مشکی ام رو با زور پام کردم و از حیاط گذشتم؛ بیحال و آروم در و باز کردم
که با قیافه ی شنگول و شارژ معراج روبهرو شدم.
با دیدن من خنده رو لبش ماسی د و ترسیده به طرفم اومد و گفت: چی شدی تو میثم؟
حالت خوبه؟
بیحرف نگاهم رو به پشت سرش دوختم و با دیدن المپ های روشن اون ها سری تکون
دادم و در رو بستم.
بیخیال معراج دست هام رو لای موهام فرو کردم و محکم تکون دادم و بعد به سمت
خونه رفتم.

1401/07/08 22:37

اون هم فورا دنبالم اومد و همون طور که با عجله وارد خونه می شد گفت: چی شدی
میثم؟ چرا ای ن مدل ی هستی ؟ حس م یکنم گرفته ای.
به سمت آشپزخونه رفتم و آب باز مونده رو بستم؛ حوله رو از کنار سینگ برداشتم و روی
سرم انداختم و گفتم: خوبم معراج! چرا انقدر دی ر کرد ی؟ خوش گذشت؟
تک خنده ا ی کرد و دست هاش و رو ی شونههام گذاشت؛ خی ره بهم زل زد و بدجنس
گفت: کجا؟ با کی ؟ چی می دونی؟
گیج نگاهش کردم که باز خندید و گفت: آمار من و از کجا در آورد ی؟ از کجا می دونی
بیرون بودم؟
چپ چپ نگاهی بهش انداختم و دست هاش رو کنار زدم؛ از آشپزخونه بیرون رفتم و
خیره به تلوی زی ون خاموش گفتم: هیچ جا! وقتی تا االن نیومدی یعنی بیرون بودی دیگه؛
با کی هم تو با ید بگ ی نه من.
کنترل رو از روی میز برداشتم و بی هدف روشنش کردم؛ خودم رو هم رو ی کاناپه پرت
کردم و منتظر به معراج نگاه کردم که کنارم نشست و گفت: یعنی تو نمی دونی با ادیب
بودم؟
آب دهنم رو سخت قورت دادم که ادامه داد: یعنی نمیدون ی برا ی چی رفته بودیم؟
این بار حرصی چشمهام رو مالیدم و کالفه گفتم: معراج بگو، چهار گز ینه ای طرح نکن!
کتش رو از تنش در آورد و همون طور که آستین هاش رو باال می زد زمزمه کرد: سکته نکن
بابا! اون روز ی یه ر ی ش تراش با خودش آورده بود، بعد من از دستم افتاد شکست. چون
اینجا رو نمی شناخت من بردمش تا ی کی مثل اون پیدا کنه؛ همین!
یه تا ی ابروم رو باال انداختم و کنجکاو لب زدم: آبدار...
میون حرفم پر ید و همون طور که لپم رو می کشید شیطون گفت: بابا داشتم
می ترسوندمش کار ی باهاش نداشتم؛ تو چرا انقدر گیری ها؟

1401/07/08 22:38