نسبتا خلوت بود و فکر نکنم ز یاد طول می کشید.
ناامید به سمت دستگاه نوبت دهی رفتم و دکمه اش رو فشار دادم که هم زمان با خارج
شدن کاغذ از دستگاه، یه خانم مسن کنارم ا یستاد و خواست شماره بگی ره اما یهو...
- عه.. امم خانم ببخشید.
منتظر نگاهم کرد که لبخند ملیحی تحو ی لش دادم و مهربون گفتم: من شماره گرفتم، اما
یه کاری پیش اومد برام باید برم. بفرما ی د این مال شما!
کاغذ رو به سمتش گرفتم که شونها ی باال انداخت و با گفتن یه ممنون خشک و خالی
رفت.
نوچ! مردم چقدر بی احساس شدن؛ اگه یکی با من این کار رو می کرد خر ذوق می شدم؛
یه شماره هم یه شماره است به خدا.
ابروهام رو باال انداختم و دوباره دکمه رو فشار دادم و کاغذ رو برداشتم و خواستم به
سمت باجه برم که ا ین بار با دیدن پسر همسن و سال خودم، دوباره لبخند مل یحم رو
لبم نقش بست.
فورا به سمتش رفتم و آروم زمزمه کردم: عه.. آقا ببخشید! من ا ین شماره رو گرفتم، اما
یه کاری پیش اومد باید برم؛ بفرمای د ای ن مال شما دیگه نگ یرید!
لبخند کم جونی بهم زد و با تکون دادن سر رو یه تشکر کوچ یک، از کنارم رد شد.
با قیافه ی شیطانی دوباره سمت دستگاه رفتم و کنارش به دیوار تکیه دادم؛ دکمهاش رو
زدم و یه کاغذ د یگه گرفتم و منتظر به در بانک خیره شدم.
آخ، کاش االن آهنگ پت و مت ی ا پلنگ صورتی پخش می کردند؛ دقیقا مناسب ژست و
افکار االن منه!
لبخندم رو پر رنگ تر کردم و با وارد شدن شخصی به بانک از دیوار فاصله گرفتم.
1401/07/07 23:36