صورتم رو عقب کش یدم و با یه نفس آسوده بالش و رو ی پام گذاشتم که کنجکاو خودش
رو سمتم کشید و گفت: تو واقعا از ای ن دختره خوشت میاد؟ نگو عشق در نگاه اول که
می زنم تو دهنت ها!
متفکر لب هام رو آو یزون کردم و گیج گفتم: نمیدونم، اما تو این شرا یطی که من هستم
اصال عشق مهم نیست! من دنبال کسی هم که بتونم باهاش زندگی کنم؛ همی ن خوش
اومدن کافیه!...
یه تا ی ابروش رو باال انداخت و حرصی گفت: آخه چرا ا ین؟ آخه تو می تونی با این برج
زهرمار ز یر یه سقف بری؟ نه واقعا می تونی؟
بالش رو از بغل من کشید و تو بغل خودش گرفت.
- این دختره سادی سمیه؛ وحشیه اصال! تو چط وری می خوا ی سر کنی؟ بعدشم، تا حاال به
خودت تو آ ینه نگاه کرد ی؟
نگاهم رو سمت آ ینهی جاکفشی برگردوندم و از همین جا به خودم زل زدم .
- مگه چمه؟
دقیق کنارم نشست و دستش رو دور شونهام انداخت و با لبخندی گفت: هیچ یات
نیست، ولی یه جذاب یتی داری که برات نگم؛ دیوونه تو با ا ی ن قیافه و تیپ می تونی
بهترین دخترها رو تور کنی!
چپ چپ نگاهش کردم و حرصی لب زدم: خواهش می کنم واسه من نقشه نکش! من
دنبال کثافت کاری ن یستم معراج؛ من فقط می خوام با یه دختر ساده و معمولی ازدواج
کنم و زندگی بسازم؛ همین! نه قی افه برام مهمه نه اخالق تند؛ خودش باشه کافی ه!
متوجه ا ی که؟
1401/07/08 22:40