The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

صورتم رو عقب کش یدم و با یه نفس آسوده بالش و رو ی پام گذاشتم که کنجکاو خودش
رو سمتم کشید و گفت: تو واقعا از ای ن دختره خوشت میاد؟ نگو عشق در نگاه اول که
می زنم تو دهنت ها!
متفکر لب هام رو آو یزون کردم و گیج گفتم: نمیدونم، اما تو این شرا یطی که من هستم
اصال عشق مهم نیست! من دنبال کسی هم که بتونم باهاش زندگی کنم؛ همی ن خوش
اومدن کافیه!...
یه تا ی ابروش رو باال انداخت و حرصی گفت: آخه چرا ا ین؟ آخه تو می تونی با این برج
زهرمار ز یر یه سقف بری؟ نه واقعا می تونی؟
بالش رو از بغل من کشید و تو بغل خودش گرفت.
- این دختره سادی سمیه؛ وحشیه اصال! تو چط وری می خوا ی سر کنی؟ بعدشم، تا حاال به
خودت تو آ ینه نگاه کرد ی؟
نگاهم رو سمت آ ینهی جاکفشی برگردوندم و از همین جا به خودم زل زدم .
- مگه چمه؟
دقیق کنارم نشست و دستش رو دور شونهام انداخت و با لبخندی گفت: هیچ یات
نیست، ولی یه جذاب یتی داری که برات نگم؛ دیوونه تو با ا ی ن قیافه و تیپ می تونی
بهترین دخترها رو تور کنی!
چپ چپ نگاهش کردم و حرصی لب زدم: خواهش می کنم واسه من نقشه نکش! من
دنبال کثافت کاری ن یستم معراج؛ من فقط می خوام با یه دختر ساده و معمولی ازدواج
کنم و زندگی بسازم؛ همین! نه قی افه برام مهمه نه اخالق تند؛ خودش باشه کافی ه!
متوجه ا ی که؟

1401/07/08 22:40

حرصی پس کله ام کوبید و پکر گفت: تو خری؟ یعنی چی که قیافه برام مهم نیست؟ باز
اخالق و میشه یه کاریش کرد، اما قیافه رو که دیگه نه! اصال ببین مگه نمی خوا ی مامان
بزرگت تو رو با لباس داماد ی خوشبخت ببینه؟
سر تکون دادم که ادامه داد: خب من م یتونم یه دختر رو راضی کنم یه ازدواج صوری
انجام بده؛ بعد خالصی.
گیج نگاهش کردم و حرصی گفتم: معراج! من یکی رو می خوام که باهاش تشکیل زندگی
بدم؛ من یکی و می خوام همیشگی باشه، یکی و می خوام که زنم باشه، مادر بچههام
باشه؛ می فهمی؟
لبخند ملیحی تحو یلم داد و دوباره لپم رو کشید و گفت: داداشم؛ خودم زنت بشم
بیخیال ا ین دختره میشی؟
اخمهام رو تو ی هم کشیدم و قاطع گفتم: نه!
اون هم متقابال اخم کرد و گفت: چرا؟
شونه باال انداختم و همون طور که کانال ها رو باال پای ن می کردم گفتم: من ازش خوشم
میاد معراج؛ تو بگو چرا میگی نه؟
متقابال شونه باال انداخت و گفت: من ازش خوشم نمی اد؛ یه جوریه میثم، اصال نرمال
نیست.
خیره نگاهش کردم که شونه باال انداخت و گفت: اصال به من چه؟ پاشو یه شلوار واسم
بیار؛ با ا ین اصال راحت نیستم.
گیج نگاهش کردم که سرش رو به معنی چیه تکون داد و گفت: ها؟ چرا ای ن طوری
نگاهم می کنی؟ سر بریده که نخواستم، یه شلوار خواستم.
دستم رو پشت گردنم بردم و همون طور که می خاروندم گفتم: عه... چیزه... من... یعنی...

1401/07/08 22:41

یه تا ی ابروش رو باال انداخت و منتظ ر نگاهم کرد که مجبور ی گفتم: من بدم می اد کسی
به لباس هام دست بزنه؛ یعنی دیگه اون لباس رو نمی تونم بپوشم. چطور بگم؟ ی کم
وسواسی ام.
با چشم های گرد شده و قیافه ی متعجب نگاهم کرد و منگ گفت: این ادیب چند تا برادر
داره؟
گیج نگاهش کردم و گفتم: فکر کنم چهار تا؛ چطور؟
کالفه دستی تو موهاش کشی د و گفت: نه نمیشه! هر جور حساب می کنم نمیشه. تو اگه
این و بگی ری چهار تا برادر زن گی رت می اد؛ اگه یه روز یکی از اینا خواست بمونه خونتون
و شلوار خواست می خوا ی چی بگی هان؟ می خوا ی بگی من وسواس دارم؟ اصال با عقل
جور در میاد؟ می زنند با دیوار ی کی ات م یکنند میگند تو نم یتونی تنبونت رو به یکی
قرض بد ی، چطوری می تونی آبجی ما رو خوشبخت کنی.
چپ چپ نگاهش کردم و حرصی گفتم: اولین که اون تنبونت و نمی تونی بکش ی
باالست؛ دومی ن که شما نگران تنبون برادر زنهای من نباش! می رم چهار تا دونه تنبون
اضافه می خرم.
حرصی لب پای نش رو گاز گرفت و گفت: االن من چی کار کنم؟ ا ین شلوار تنگه؛ چطوری
باهاش بخوابم؟
لبخند بدجنسی زدم و متفکر گفتم: اولی ن که االن وقت خواب نیست؛ دومی ن که می دونم
چی بهت بدم، آخر شب سورپرای زه!...
***
#معراج

1401/07/08 22:42

با چشم های گرد شده و دهن باز به پی ژامه ی تو ی دستم زل زدم و نا خودآگاه زمزمه کردم:
میثم!
بلند خندید و شیطون گفت: جانم عز یزم خوشت نیومد؟
حرصی نگاه متعجبم رو بهش دوختم و غر یدم: این چیه؟
دوباره خند ید و همون طور که پیژامه رو ازم می گرفت گفت: پیژامه آقاجونمه؛ چرا
این طوری نگاهش می کنی خیلی هم دلت بخواد! خدابیامرز تازه خر یده بود؛ همین که
برا ی اولی ن بار پوشی د عزرائی ل امونش نداد.
ترسیده یه قدم عقب رفتم که بلندتر خندید و پیژامه رو تو بغلم پرت کرد.
- بگیر بابا قیافهاش رو نگاه؛ نترس عزرائیل به خاطر پیژامه نیومد؛ عمرش تموم شده
بود.
با لب و لوچه ی آو یزون به شلوار تو ی دستم زل زدم و بعد به شلوار تنگ و کتان خودم
نگاه کردم؛ ناچار کمربندم رو باز کردم و با چشم غره به میثم گفتم: خجالت نکش وای ستا
نگاه کن!
واکنشی نشون نداد که پیژامه رو توی صورتش پرت کردم و غر ید: د برو بی رون ببینم.
با خنده شلوار و رو ی زمین پرت کرد و بیحرف بی رون رفت که منم سری ع شلوارم رو با
پیژامه عوض کردم و با قیافه ی آو یزون به خودم زل زدم.
بد نبود ها؛ اما خوبم نبود خدایی! شبی ه بابام شده بودم؛ البته پیژامه های بابا ی من
این طوری راه راه نی ست.
کالفه نفسم رو بیرون فوت کردم و مجبوری از اتاق ساده ی مامان بزرگش بیرون رفتم.

1401/07/08 22:43

همه ی المپ ها رو خاموش کرده بود و فقط نور تلو یز یون، همون قسمت جلو یی رو که جا
انداخته بود روشن می کرد.
خودش توی جا ش دراز کشیده بود و به تلوز ی ون نگاه می کرد؛ با دیدن من، با صدا ی بلند
ز یر خنده زد و بالشش رو تو دهنش گرفت .
من هم حرصی بالشم و رو ی صورتش پرت کردم و عصبی گفتم: حق نداری بخندی؛ با
همین بالش خفه ات می کنم!
مجبوری دستش رو جلوی دهنش گرفت و مظلوم سر تکون داد که تو جام دراز کشیدم و
به تلوز یون نگاه کردم.
اونم کنارم دراز کشی د و همون طور که ری ز ریز می خندید گفت: خیلی جذاب شدی معراج؛
وقتی د یدمت فکر کردم آقاجونمی.
چپ چپ نگاهش کردم که روش رو ازم گرفت و دی گه حرفی نزد که ا ین بار من گفتم:
میثم؟
بدون اینکه نگاهم کنه گفت: هووم؟
دست هام رو ز ی ر سرم گذاشتم و خی ره به سقف گفتم: مامان بزرگت کی برمی گرده؟
چند لحظه ای صدا یی ازش نیومد اما باالخره گفت: نمی دونم؛ این طور که معلومه دو سه
ماه طول می کشه. چطور؟ می خوای بی ای آوار شی سر من؟
لبخند کم رنگی زدم و گفتم: نه! البته می ام پیشت؛ بای د برم یه چمدون جمع کنم، توشم
پره شلوار کنم؛ اما سوالم رو همین طوری پرسیدم.
نگاهم رو سمتش برگردوندم و دوباره لپهاش رو کشیدم و ذوق زده گفتم: وا یی چه
حالی میده میثم.
با خنده صورتش رو عقب کشید و گفت: نکن معراج صورتم درد گرفت

1401/07/08 22:44

تلوی زی ون رو خاموش کرد و ادامه داد: بگیر بخواب، فردا با ید مدرسه باشیم! من که کلی با
این خانم ادیب کار دارم.
لبخند بدجنسی زدم و گفتم: بخواب داداشم!
و تو دلم زمزمه کردم: حتما می ذارم!...
***
#دو_ماه_بعد
خمیازه ی بلندی کش یدم و اشکی که از گوشهی چشمم سراز ی ر شده بود رو پاک کردم.
امروز حسابی خوابم می اومد و خسته بودم، اما اینم باعث نمیشد دست از نقشهای که
داشتم بکشم.
بدجنس لبم رو کش دادم و با برداشتن پرونده دست کاری شده ی یکی از بچهها، از اتاقم
بیرون رفتم.
آروم در و رو ی هم گذاشتم و خیره به سالن خلوت و مدرسه ی خالی به طرف دفتر
معاونت حرکت کردم.
پشت در صدای بحث و صحبت گرم آقا میثم و نیاز خانم م یاومد و هر لحظه من رو
برا ی کاری که می خواستم بکنم مصمم تر می کرد .
هنوز دو ماه از اومدنش به اینجا نگذشته، قانون ها ی جدی د که وصف کرده که ه یچ،
بالها ی عجیب و غر یب سر ا ین بچه ها میاره که هیچ، کل مدرسه رو که تو دستش گرفته

1401/07/08 22:45

اونم هیچ، مهمتر از همه ی ای ن ها مخ م یثمم کامال زده؛ خب هر کی دی گه جا ی من بود
همین کار رو می کرد دیگه، منم اصال عذاب وجدان ندارم.
عه عه عه! دختره مثل بمب هسته ای که هیچ جوره نمی شه خنثیاش کرد می مونه.
تا حاال صد تا روش به کار بردم؛ نامزد قبلیاش رو شیر کردم، بین بچهها شا یعه درست
کردم، بارها مستقیم تذکر دادم، تهدی د کردم، اما هنوزم که هنوزه هیچی به هی چ ی.
رفت و آمدشون که باهمه، تو مدرسه هم یه سره در حال صحبت و خوش و بشند؛ باید
یه ترفند درست حسابی به کار ببرم، ای نطوری نمیشه!
حرصی دو تا تقه به در کوبیدم و با اخمهای تو هم وارد اتاق شدم؛ میثم نیشش تا آخر
باز بود و نیاز هم مثل همی شه خونسرد و بیتفاوت نگاهم م یکرد.
خدایی من از هر چ ی بگذرم به خاطر ا ی ن نگاه های خالی و قیافه ی همیشه پوکر، اون
دنیا یقه اش رو میگ یرم؛ حاال نگاه کنید! البته ا ین قی افه یه چند ساعت بعد دیدن داره.
ناخودآگاه لبخند شی طانی زدم و با نیم نگاهی به میثم طرف نیاز رفتم؛ پرونده رو جلوش
گذاشتم و با قیافه ی مظلومی لب زدم: خانم ادیب این پرونده یه مشکل بزرگ داره؛ من
هر کاری می کنم پیداش نمی کنم، اگه می شه شما یه لطفی بکنید و یه نگاهی بنداز ید.
زودتر از ا ینکه نیاز چ یزی بگه، میثم از جاش بلند شد و کالفه گفت: االن که تایم مدرسه
نیست؛ بذار فردا که اومدند درست می کنند. خانم ادیب بهتره بر یم!
کیفش رو از رو ی می ز برداشت و به نیاز نگاه کرد که اونم متقابال دست به کی ف شد و
خواست بلند شه که سر یع گفتم: نه نه! من الزمش دارم؛ نم یتونم صبر کنم. بای د این ها
رو همین امروز لی ست کنم و بدم اداره؛ مال امتحانات ترم دی ماهه.
به نیاز نگاه کردم و با التماس گفتم: خواهش می کنم خانم ادیب چند دقیقه بی شتر
وقتتون رو نمی گیره.

1401/07/08 22:45

نیاز کالفه پووفی کرد و با نیم نگاهی به پرونده رو به میثم گفت: آقا ی چارانی من اینجا
می مونم یه نگاه به این ها می اندازم؛ حتما توی جمع بند ی اشتباهی انجام شده. شما
می تونید برید؛ من خودم می ام!
میثم خواست مخالفتی بکنه و چیزی بگه که بازوش رو کشی دم و همون طور که به بیرون
هول می دادم گفتم: من خودم ا ینجا هستم هنوز؛ می رم اتاقم. شما هم راحت ا ینجا
بشینید و کارتون رو انجام بدید کنید.
میثم و بی رون پرت کردم و از عمد در رو بستم و زمزمه کردم: درم می بندم که راحت
باشید؛ خیالتون تخت.
بعد نگاهم رو سمت میثم برگردوندم و با چندش گفتم: گمشو برو بیرون بابا!
اداش رو در آوردم و حرصی گفتم: االن که تایم مدرسه نیست.
چپ چپ نگاهی بهم انداخت که به سمت در اصلی هولش دادم و همون طور که به
طرف پله ها هدا یتش می کردم گفتم: برو آقا پسر؛ برو خونتون . نگران ا ینجا هم نباش؛ برو!
مردد نگاهم کرد که به معنای چیه سر تکون دادم و اونم بدون ا ینکه جوابم رو بده پای ن
رفت.
خیره و زل زده به رفتنش نگاه کردم و بعد از اینکه کامل از نگهبانی بیرون رفت، لبخند
شیطانی و بدجنسم و رو ی لبم نشوندم و به طرف دفتر معاونت رفتم و بی سر و صدا
کنار در زانو زدم؛ با کمتر ین سرعتی که م یتونستم داشته باشم، محافظ آهنی در رو
کشیدم و به همون آرومی قفلش رو زدم.
با ذوق به شاهکارم نگاه کردم و از جام بلند شدم؛ خیلی خونسرد و بی تفاوت به سمت
اتاق خودم حرکت کردم و داخل رفتم.
خودم و رو ی صندل یام ولو کردم و با روشن کردن کامپی وتر به قیافه ی توهم و متفکر نیاز
زل زدم.

1401/07/08 22:47

وا یی خدا ی من، قیافهاش وقتی بفهمه تو اتاق زندونی شده دیدن داره.
دختره ی سرتق و بی اعصاب! بهش می فهمونم دنیا دست کیه .
همون روز اول که اومد قسم خوردم کار ی کنم که خودش از اینجا بره؛ انقدر هم ادامه
میدم که باالخره خسته بشه و شرش رو کم کنه! اگه هم خیلی دیگه پیش بره مجبورم از
روشی وارد بشم که خودمم اصال ما ی ل ن یستم.
هدفونم و رو ی گوشم ثابت کردم و خیره به تصو یر نی از، به صداش هم گوش دادم که ز یر
لب واسه خودش زمزمه میکرد: اه اه اه! پسره ی انگل ببین آخر وقتی چه دردسر ی
درست کرد. االن من از کجا بفهمم این کجاش ا یراد داره؟ سر تا پاش ای راده که...
یه تا ی ابروم رو باال انداختم و پاهام و روی میز گذاشتم .
دستش رو ز ی ر چونه اش زده بود و متفکر به برگه ها نگاه م یکرد؛ هی هم تو ی جاش وول
می خورد و مشخص بود نمیتونه تمرکز کنه.
- فکر می کنه اگه چشمهاش و شکل وزق کنه دلم به حالش می سوزه و خر می شم؛ یا
مثال اگه راه به راه لبخند ملیح بزنه، مظلوم واقع میشه. انقدر بدم می اد از ا ین آدم های دو
رو.
به صندلی اش تکیه داد و خودکارش و به دهن گرفت؛ پرونده رو تو ی دستش جابه جا
کرد و صندلی رو با پاش چرخوند که ناخوداگاه لبخند کم رنگی زدم.
- هی خدای ا می بین ی؟ داره سی سالم م یشه، با زور یه نفر و پیدا کردم بی اد من و بگیره؛
بازور خرش کردم و مخش و زدم که باهام راه بیاد؛ صد تا کالس مبتد ی و تخصصی پیش
ناز ی و شیما گذروندم؛ اون وقت حاال که داره همه چی درست میشه ای ن شتر مرغ آبی رو
سر من نازل کرد ی که از صبح تا شب عی ن ز یگی ل چسبیده به این میثم.
لبخند رو لبم ماسید و اخم جاش و گرفت.

1401/07/08 22:48

عصبی هدفون رو از گوشم در آوردم و روی میز پرت کردم؛ کامپی وتر هم خاموش کردم و
حرصی به سقف ز ل زدم و زمزمه کردم: *** بیشعور! انگل و ز یگی ل خودتی و عمت.
اصال تقصی ر منه که وا یستادم حرف های بی اهمی ت ا ین و گوش میدم .
دوباره هدفون رو تو ی گوشم گذاشتم و به گوشیام وصل کردم و با پلی کردن آهنگ آروم
و آرامش بخشی چشمهام رو بستم.
وا یی خدا ی من، دی شب به خاطر این مهرسا ی خل و چل تا صبح بیدار بودم.
یکی نیست بگه تو که جنبه فیلم دیدن نداری خب نبین خواهر من؛ یعنی چی که من و
نصفه شب دربه در می کنی که میترسم؟
نفس عمیقی کشی دم و دست هام و رو ی سینه ام قفل کردم و با خمی ازه ی بزرگ ی، طولی
نکشید که خوابم برد و نیاز هم که...
دیگه اونش به من ربطی نداره!
***
#نیاز
تقر یبا نیم ساعتی م یشد که به پرونده زل زده بودم و بی هدف نگاهش می کردم.
واقعا نمی دونستم چی کارش کنم و چه جوری اشکالش رو بگیرم؛ از هر طرف که حساب
می کردم یا نمره کم می آوردم یا اضافه.
حسابی گیج شده بودم و کالفه؛ از طرفی هم فضا ی گرم داخل اتاق و سرما ی شدید
پشت در کاری کرده بود که حالم خراب بشه و حس تهوع داشته باشم.

1401/07/08 22:49

کالفه و خسته از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم؛ پرده رو آروم کنار زدم و خیره به
حیاط خالی و پوشیده شده از برف، یکم الی پنجره رو باز کردم؛ سرم رو بیرون بردم و با
نفس عمیقی، هوا ی سوز دار و سرد بهمن ماه رو به ریه هام کشیدم.
آخیش! داشتم خفه می شدم ها؛ چقدر هوا ی اتاق گرفته بود.
به آسمون مه گرفته و تیره نگاه کردم و با لبخند کم رنگی زمزمه کردم: االن هوا جون میده
بری بیرون و حساب ی تفریح کنی؛ آخر شب هم با خیال راحت گوشه ی خیابون وای ستی و
لبو و باقالی بخوری.
پوزخندی حواله ی فانتزی های هر چند کوچی ک اما غی رممکنم زدم و خودم رو بغل کردم.
چقدر جالبه که بزرگ تری ن آرزوی من کوچ یک ترین کار بچه ها ی امروز یه و حسرتم براشون
خاطره است .
سرم رو به چارچوب یخ ز ده ی پنجره چسبوندم و نفسم رو بی رون فوت کردم که با بخارش
گوشهی لبم کش اومد.
با یاد بچگی ها، لبخند تلخ تنها چیزی بود که می تونستم بزنم.
لبخندی پر از درد و بغض و فری اد خاموش شده؛ به تلخی زهرمار و مرگ موش.
دوباره نفس عمیقی کشیدم و به پرونده نگاه کردم؛ چاره ای نداشتم، با ید از خودش کمک
می گرفتم.
به سمتش رفتم و از روی میز برداشتمش؛ بدون تعلل به سمت در رفتم و خواستم
بیرون برم که با حفاظ برخورد کردم.
گیج و متعجب به سالن خالی نگاه کردم و دستم رو به میلهها گرفتم؛ با تمام قدرت
کشیدم و سعی داشتم بازش کنم که یهو چشمم به قفل افتاد.
ترسیده و هول شده روی زمین نشستم و با چشم ها ی گرد به قفل بزرگ آهنی در نگاه
کردم.

1401/07/08 22:49

امکان نداشت: نه امکان نداشت! هیچکس ا ینجا نبود؛ هیچکس نمی تونست ای ن کار رو
کنه.
این... ای ن...
گیج و مضطرب محکم به در کوبیدم و با صدای بلند داد زدم: کمک! کمک! یکی کمکم
کنه! این در قفل شده؛ یکی این در رو قفل کرده. کسی ا ینجا نیست؟ آقا ی فتوح ی؟ آقا ی
فتوحی شما اونجای د؟ آقای فتوحی جواب بدید!
پاهام سست شده بود و توان تحمل وزنم رو نداشت؛ ناچار روی زمین ولو شد م و با
چشمها ی گرد شده به دور و بر زل زدم.
نمیدونستم چی کار کنم؛ دست هام از ترس می لرز ید و گلوم کیپ شده بود.
دهنم باز و بسته م یشد اما صدایی در نمیاومد.
مغزم هنگ کرده بود و صداهای دردناکی تو سرم می پیچید.
چشمهام می سوخت و نگاهم از پشت هاله ی اشک هی چی رو نمی دید.
نفس نفس می زدم و به در می کوبیدم.
صداها ی تو ی سرم هی بلند و بلندتر م یشد؛ صدا ی التماس و جیغ، صدا ی داد و گریه .
همه وجودم پر از ترس و تنفر شده بود و مدام می لرز ید؛ با زور و صدا ی لرزون لبهام رو
از هم باز کردم و داد زدم: آقا ی فتوحی؟ کمکم کنید! من و از اینجا بیرون بی ارید... من...
من حالم بده... کم..کمک کنید!
اشک هام رو ی گونههام سراز ی ر شد و صدای تو سرم به بی نهایت رسید.
دست هام و رو ی گوشم گذاشت و با درد جیغ خفهای کشیدم و برا ی آخر ین بار داد زدم:
آقای فتوحی... آقا... فتو... معراج... کمک!...
و دیگه نفهمیدم چ ی شد که روی زمین رها شدم!...

1401/07/08 22:50

#معراج
با حس سرما و سوز ی که می اومد، تکون ی خوردم و خودم رو بغل کردم؛ خمیازه ی نسبتا
بلندی کشیدم و خواستم تو جام غلت بزنم که نمیدونم چی شد، از جای بلند ی پرت
شدم!...
گیج و منگ یه دستم و رو ی سرم گذاشتم و با دست دیگه هدفون رو برداشتم.
بیخبر از ا ینکه کجام و چی کار می کنم، چشمهام رو نصفه و نیمه باز کردم و تار به دور و
بر نگاه کردم.
چه حس و حال بدی داشت از خواب ب یدار شدن؛ تمام بدنم کوفته بود و سرم سنگینی
می کرد.
کالفه با پشت دست چشم هام رو مالی دم تا د یدم بهتر بشه و بعد با کمک میز از جام
بلند شدم و روی صندلی نشستم.
آخ، چقدر گردنم درد می کرد؛ چقدر تشنه بودم.
ساعت چند بود اصال؟ من ا ینجا چی کار می کردم؟
سرگردون سرم رو خا روندم و به ساعت مچیام نگاه کردم که یهو با یادآوری نیاز چشمهام
گرد شد.
ساعت نزد ی ک شش بود و من خوابم برده بود؛ پس نیاز هنوز...
ترسیده و هول از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم؛ به سمت دفتر دو یدم و کنارش
زانو زدم.

1401/07/08 22:50

متعجب و گی ج به نیاز ی که جلوی در افتاده بود خیره شدم و فورا قفل رو باز کردم .
با زور حفاظ رو کنار کشیدم و خودم رو کنار نیاز پرت کردم؛ دستم و رو ی بازوش گذاشتم و
ترسیده تکونش دادم که نالهی آرومی کرد و دوباره ساکت شد.
یکم بهش نزد ی ک شدم و با استرس دستم و روی پیشونی اش گذاشتم؛ تب داشت و
خیلی داغ بود.
آب دهنم رو ترسیده قورت دادم و آروم صداش کردم اما جوابی نداد؛ دوباره و چند باره
تکرار کردم اما باز هم بههوش نی ومد.
هوا ی اتاق حسابی سرد بود و پنجره تا آخر باز مونده بود؛ پشیمون از بچه باز ی که
درآورده بودم، دست یخ بسته اش رو تو ی دستم گرفتم و خ یره نگاهش کردم و لب زدم:
نیاز؟ نیاز چت شده تو دختر؟ آخه چرا از حال رفتی ؟ پاشو نیاز ! چشمهات رو باز کن!
با درد ناله ا ی کرد و ز یر لب چیزی زمزمه کرد که متوجه نشدم؛ صورتم رو به صورتش
نزدی ک کردم و طرفش خم شدم و آروم گفتم: چی نیاز؟ چ ی میگی ؟ حالت خوبه؟
می تونی از جات پاشی؟ بای د ببرمت بی مارستان؛ داری تو تب می سوز ی!
بیحال ال ی چشمهاش رو باز کرد و از بین لب های خشک شده اش زمزمه کرد: کمکم...
کن! کم... کمک!
سردرگم عرق پیشونیام رو پاک کردم و همون طور که سعی می کردم سرش رو بلند کنم
گفتم: کمکت می کنم! می خوام ببرمت بی مارستان؛ خودتم یه تکونی بخور، مگرنه مجبور
می شم بغلت کنم ها!
بی جون دستش رو بلند کرد و رو ی سینهام گذاشت؛ لباسم رو تو دستش چنگ زد و
ترسیده و بر یده بری ده گفت: نجا... نجاتم... بده! میکشند؛ می.. می کشند.
متعجب و منگ نگاهش کرد که خودش رو تو ی بغلم انداخت و سرش و به سی نهام فشار
داد؛ این بار ناله ی بلندتری کرد و ز یر گوشم لب زد: من... من می ترسم... من... من و تن...
تنها نذار!

1401/07/08 22:51

گیج از حرف های بی سر و تهش، فقط نگاهش می کردم که جیغ بی جونی کشید و
صورتش رو جمع کرد.
ناخودآگاه با روونه شدن قطره اشکی از گوشه ی چشمش، به خودم فشردمش و
همون طور که سعی می کردم از رو زمی ن بلندش کنم لب زدم: نترس! من اینجام؛ از هیچی
نترس، کسی باهات کاری نداره!
آروم رو دست هام بلندش کردم و با عجله از اتاق خارج شدم؛ از پلههای ساختمون با
احتی اط پای ن رفتم و به سمت نگهبانی حرکت کردم.
مش رحمان با دیدن من و نی از تو اون وضعیت، سر یع به طرفمون اومد و ترسیده داد
زد: یا خدا، چی شده آقا ی فتوحی؟ خانم ادیب چشونه؟
بیاهمی ت وارد نگهبانی شدم و همون طور که از در خارج میشدم داد زدم: هی چی مش
رحمان؛ می ام برات توضیح میدم!
بعد فورا از مدرسه ب یرون رفتم و سمت ماشینم دو یدم.
هوا تار یک شده بود و درست و حسابی دور و برم رو نمی د یدم، اما با هر زور و زحمتی
بود باالخره به ماشین رسیدم.
بازور قفلش رو باز کرد و نیاز رو عقب خوابوندم؛ خودمم با عجله سوار شدم و عصبی و
هول م اشین رو روشن کردم که با صدای بدی از جا پرید و حرکت کرد.
پام و رو ی گاز فشردم و با آخری ن توانی که داشتم روندم و هر از گاهی هم نگاه ترسیده ام
رو به نیاز می دوختم .
اصال نمیفهمیدم چ ی شد و چه اتفاقی افتاد؛ قرار نبود ا ین طوری بشه اما...
کالفه دستم و رو ی فرمون کوبیدم و ز یر لب زمزمه کردم: ا ینجا نبود؛ ا ینجا نبود ی!
عصبی دنده رو جابه جا کردم و ماشین رو جلو ی بیمارستان نگه داشتم؛ با عجله خودم رو
پای ن پرت کردم و دوباره نی از رو بغل گرفتم و به سمت بیمارستان دو یدم که..

1401/07/08 22:51

یه پرستار با عجله طرفم اومد و خی ره به نیاز گفت: چی شده؟ چه اتفاقی براش افتاده؟
همون طور که بدو بدو دنبالش می دویدم زمزمه کردم: نمی دونم! داره تو تب م یسوزه؛ تو
یه اتاق در بسته مونده بود.
یه تخت بهم نشون داد که فورا نی از و روش خوابوندم و کنار رفتم، که پرستار سری ع
مشغول کارش شد و تو ا ین حین مدام ازم سوال پرسید.
- یعنی چی که تو ی ه جای در بسته مونده بود؟ یعنی خودش قادر به باز کردن در نبود؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و با استرس گفتم: نه زندانی شده بود؛ در قفل بود.
حالش چط وره؟ چه بالیی سرش اومده؟
نیم نگاهی به من انداخت و همون طور که تخت رو دور می زد خونسرد گفت: چ یزی
نیست نگران نباش! من میرم دکتر رو ب یارم؛ احتماال فوبیا در بسته داشته و بهش شوک
عصبی وارد شده؛ خانم دکتر بی اد خودش توضیح میده.
هیچ حرفی نزدم که از کنارم رد شد و با عجله به سمت پذی رش رفت.
من هم ترسیده و پشیمون، کنار تخت ن یاز وا یستادم و دستم و آروم رو ی گونهی
ملتهبش کشیدم و مظلوم گفتم: نیاز پاشو خب؟
اما جوابی ازش نشن ید؛ حتی مثل قبل ناله هم نکرد!
فقط چشم هاش و روی هم گذاشته بود و نفس های نامنظم می کشید.
دستم رو آروم از صورتش جدا کردم و به همون آرومی رو دستش گذاشتم؛ ناخودآگاه و
غریضی بلندش کردم و به سمت لبم بردم و خواستم بوسه ا ی روش بزنم که با اومدن
دکتر، فورا رهاش کردم و به خودم اومدم

1401/07/08 22:52

گیج و متعجب از کاری که می خواستم بکنم به دکتر نگاه کردم که با نیمنگاهی به من
گفت: شوهرشی؟
منگ سرم و به نشونهی نه تکون دادم که دستی به مقنعه مشکیاش کشید و خیره به
نیاز گفت: پس لطفا بفرمای د بیرون تا من بیام!
بدون حرکت فقط نگاهش کردم که عینک گردش رو باال داد و عصبی گفت: با شما هستم
اقا بفرمای د!
ناچار فقط سر تکون دادم و از بخش بیرون اومدم؛ کنار آب سردکن، رو ی زمین سر خوردم
و خیره به خط کشیهای زرد و آبی و قرمز، توی فکر فرو رفتم.
من چی کار کردم؟ سر یه لجباز ی بچگانه دختر مردم و به کشتن دادم؛ ولی خب من از
کجا می دونستم ای ن فوبیا داره؟ اصال به قیافه اش نمی خوره بخواد از چیزی بترسه.
حرف هاش چقدر عجیب بود! منظورش کیا بودن؟ کی ا می خواستن بکشنش؟ از چی
می ترسید؟ برای چی کمک می خواست؟
ذهنم شده بود پر از عالمت سوال؛ از شدت مبهمی قضیه سرم درد گرفته بود و بیشتر از
همه، کار خودم بود که مغزم رو درگی ر کرده بود.
من تا حاال دست ه یچ *** رو نبوسیدم و هیچ وقتم اقدام نکردم، اما االن تو ا ی ن
وضعیت چرا باید ای ن کار رو می کردم؟ به خاطر چی ؟ عذاب وجدان؟ یا ترحم؟ شایدم
هیچ کدوم! ولی هر چی که بود، حسابی ذهنم رو درگی ر کرده بود.
دست هام و رو ی شقیقه هام گذاشتم و با درد فشار دادم که همون لحظه.
دکتر از بخش بیرون اومد و خواست به سمت اتاقش بره که فورا از جام بلند شدم و
طرفش رفتم و ترسی ده پرسیدم: چی شد دکتر؟ چه اتفاقی براش افتاده؟

1401/07/08 22:53

گوشی پزشکیاش رو دور گردنش انداخت و با نگاه خیره ای به من گفت: تو کی اون
خانم هستی ؟
تک سرفه ای کردم و کالفه گفتم: همکارشم! حاال میشه بگی د؟
دست هاش رو تو جیب روپوش سفیدش فرو کرد و همون طور که بی توجه به من
می رفت گفت: چیز خاصی نیست! فشار عصبی بهش وارد شده و راه تنفسی اش رو بسته؛
اگه دید ی بیهوش شده به خاطر ا ینکه اکسیژن خیلی کمی بهش رسیده!
جلوی در اتاقش از حرکت ای ستاد و با ن یمنگاهی به من ادامه داد: احتماال فوبیای در
بسته داشته باشه و اینم بر می گرده به گذشته و اتفاقاتی که براش افتاده! به هر حال
االن حالش خوبه؛ تبش هم به خاطر سرما و ترس ز ی اد بوده .
بهش سرم وصل کردم؛ یکم د یگه به هوش می اد و می تونید ببریدتش.
لبخند قدردانی بهش زدم و تشکر کردم که متقابال همین کار رو کرد و با گفتن »خواهش
می کنم« وارد اتاقش شد.
منم تند به سمت بخش حرکت کردم و خودم رو کنار نیاز رسوندم که بی حال روی تخت
دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود.
با لبخند خوشحالی کنارش نشستم و خ یره نگاهش کردم که تکون آرومی خورد و یکم
جابهجا شد.
منم یکم جلوتر رفتم و دوباره دستش رو تو ی دستم گرفتم و آروم و زمزمه وار لب زدم:
نیاز خانم؟ خانم اد ی ب؟ نمی خواید بیدار شید؟ دکتر گفت حالتون خوبه دی گه! زودتر بلند
شید که حسابی من رو ترسدندی د.
منتظر نگاهش کردم و لبم رو کش دادم که آروم ال ی چشم هاش رو باز کرد و بگی نگی
نگاهی بهم انداخت.

1401/07/08 22:54

⚡#قسمت_پنجم#رمان#مدیر_معاون⚡

1401/07/10 23:08

دستی به سرش کش ید و همون جور که می خاروند گفت: اون وقت شما چی ؟ شما قراره
کجا بمونی ؟
لبخند ملیحی تحو یلش دادم و آروم زمزمه کردم: اونجا که بر ید دیگه نی از ی به من ندارید؛
من ا ینجا می مونم تا مدرسه بی در و پی کر نباشه.
عصبی اخمهاش رو توی هم کشید و حرصی گفت: به هیچ وجه! اگر قرار باشه ما جا یی
بریم شما هم با ید حتما با ما بی اید.
چشمهام رو گرد کردم که ادامه داد: بهونه هم اصال قبول نم یکنم! این پیشنهاد ی هست
که شما دادید، پس خودتونم با ید حتما حضور داشته باشی د؛ مگرنه من که نمی رم.
حرصی دست هام رو مشت کردم و عصب ی دندون هام و رو ی هم سابیدم و لب زدم: پس
مدرسه...
میون حرفم پر ید و گفت: شما اصال نگران مدرسه نباشید! من خودم می دونم چیکار کنم.
شما فقط زمان اردو رو بگید تا من با بچهها هماهنگ کنم و رضا یت نامه ها رو هم
تحوی ل من بد ید. ام یدوارم ا ین سفرمون کنار هم خوش بگذره!
عصبی و کالفه دست ی به صورتم کشی دم و برای کنترل خشمم آب دهنم رو صدادار قورت
دادم و گفتم: باشه! منم می ام.
یه تا ی ابروش رو باال انداخت که پوزخندی زدم و گفتم: اردو بعد مسابقات المپ یاد علمی
هستش جناب مد یر . امیدوارم مدرستون جلوی مدرسه ی اخوان ضا یع نشه؛ چون من
ثبت نام کردم .
پوزخند دوباره ای به قیافه ی هنگ کردش زدم و با تکون دادن سری به میثم در خونه رو
باز کردم و گفتم: مسابقات به زودی زود هست؛ امی دوارم اونجا قی افهها ی شنگولتون رو
ببینم. خدانگهدارتون آقای ون مد یر معاون!
بعد بیرون رفتم و در رو محکم به هم کوبیدم و با قی افه ی آویزون به سمت خونه قدم
برداشتم.

1401/07/10 23:11

وا ی خدا ی من، حاال نیما و اون دو تا نکیر و منکر و چطور ی راضی کنم؟
***
#معراج
عصبی خودم و رو ی مبل پرت کردم و غر یدم: چند بار بگم؟ من نمیام می فهمی؟
میثم هم متقابال خودش و روی مبل پرت کرد و کالفه گفت: آخه چرا؟ از چی م یترسی
معراج؟ اگه تو نباش ی که نمیشه؛ مدی ر ا ین مدرسه تویی.
حرصی دندون هام و رو ی هم سابیدم و گفتم: میثم ما رتبه نمیاریم! چرا نمی خوای د
قبول کنید؟ هم تو هم اون ادیب دی وونه تمام برنامهها ی من و به هم می زنید. من
نمیام اونجا؛ نمی تونم ببینم که آبروم جلوی اون همه آدم بره.
چپ چپ نگاهی بهم انداخت و حرصی گفت: مطمئنی اون همه آدم یا فقط...
میون حرفش پری دم و گفتم: من نمی خوام با مدرسه ی اخوان روبه رو بشم! ا ین و چند بار
بگم؟ من نمی خوام دوباره گاف بدم.
لبخند مهربونی نثارم کرد و آروم از جاش بلند شد؛ لباس هام و رو ی سرم پرت کرد و خیره
به ساعت زمزمه کرد: پاشو معراج! تا آخر که نمی تونی خودت رو ازش پنهون کنی. باید با
احساساتت رو به رو بشی؛ باید بفهمی که االن حست چیه. شاید اصال هیچ حس خاصی
نداشتی؛ االن الکی داری شلوغش می کنی.
نفس عمیقی کشی دم و همون طور که لباس ها رو از خودم دور می کردم گفتم: م یترسم
میثم؛ می ترسم دوباره حسم برگرده، میترسم باز اذ یت بشم. میفهمی که؟

1401/07/10 23:12

دوباره لبخند ی بهم زد و درحالی که موهاش رو درست می کرد گفت: ای ن سری فرق داره
معراج! تو قرار نیست خودت رو گم کن ی یا حست برگرده. باید بهش نشون بد ی هنوزم
همون معراجی! تو می فهمی که؟
جوابی بهش ندادم که طرفم اومد و از روی مبل بلندم کرد و ادامه داد: تو باید باشی
معراج! نگران رتبه هم نباش؛ مگه ند ی دی امتحانات ترم رو؟ چقدر پیشرفت کرده بودیم؟
این یعنی نیاز کارش رو بلده. اگه هم رتبه نیاریم اصال مهم نیست؛ چون ما تالشمون رو
کردیم.
متفکر نگاهی به لباس های تو ی دستم انداختم و همون طور که آروم به سمت اتاق
می رفتم زمزمه کردم: باشه، ولی امیدوار ن یستم.
چیزی نگفت که فورا شلوار جین مشکی ام رو پوشیدم و با انداختن کت زرشکی روی
شونههام و بعد پالتوی کوتاه قهوه ایم، از اتاق بی رون رفتم و کنار میثم ا یستادم.
اونم با نیم نگاهی به من و لبخند رضای ت بخشی، کتش رو از روی مبل برداشت و اشاره
کرد بیرون برم؛ منم سری تکون دادم و آروم از در خارج شدم.
توی حی اط کفش های کالج ساده ام رو پام کردم و آروم به سمت در حرکت کردم؛ نفس
خسته ام رو آه مانند بیرون فرستادم و خیره به آسمون تی ره و صاف، در رو باز کردم که یهو
با برخورد چیز محکمی به گونه ام، داد بلندی کشیدم و یه قدم عقب رفتم که صدای
ظری ف و زنونه ای ترسیده گفت: هی خدای من! عه.. چیزه.. بهخدا داشتم چیز م یکردم..
یعنی می خواستم در بزنم که...
حرفش و ادامه نداد و منم کنجکاو و مشتاق آروم چشمم رو باز کردم که با دیدن نیاز،
متعجب ابروم رو باال انداختم و آروم گونهام رو ماساژ دادم.
بسم اهلل! انگار تا االن فقط ازش تصوی ر داشتم و صداش رو نمی شنیدم. المصب عجب
صدا یی داره؛ فکر کردم حاال چی به پستم خورده. هر کی قی افهی همیشه اخم آلودش و
نبینه فکر می کنه داره با یه دختر مامان ی و ژیگول میگول حرف می زنه.

1401/07/10 23:14

البته قیافه اشم االن که فکر می کنم اون قدرها هم بد نی ست ها؛ یه ذره رنگ و العاب به
خودش بزنه بد ی نم یشه.
خالصه که به درد می ثم میخوره اما در کل مورد من و امثال من نیست.
همین جور دست به گونه داشتم از همه ی زوا یا بررسی اش می کردم که یهو با تکون
خوردن انگشت های کشیده اش جلوی صورتم، به خودم اومد و نا خوداگاه گفتم: آی!
نمیدونم از چی، اما گوشه ی لبش رو خی لی کمرنگ به خنده کش داد و لب زد: من خیلی
وقته اون مشت رو زدم آقا ی فتوحی؛ االن چرا تازه واکنش نشون می دید؟ میگم که
خوبید؟ طوری تون که نشد؟
فقط نگاهش کردم که با پرت شدنم سمت بیرون و بعد صدای کالفه میثم نگاهم به اون
سمت برگشت: برو اون ور دی گه معراج چی کار می کنی؟ بذار در رو قفل کنم.
از در بیرون اومد و همون طور که به من و نیاز نگاه می کرد، در رو بست و خوشحال گفت:
عه! سالم نیاز خانم، او مدید؟
همون طور دست به صورت نگاهم رو سمت نیاز برگردوندم که سری تکون داد و گفت:
سالم، بله دی گه حاضرم من، می تونیم بریم.
دوباره خی ره ی میثم شدم که اونم سری به نشونهی تای د تکون داد و رو به من گفت:
معراج داداش تو برو ماشین و روشن کن تا ما هم بیایم.
نیمنگاهی نثارم کرد و خواست برگرده تا در رو قفل کنه، اما از حرکت ای ستاد و گی ج گفت:
چی شده؟ چرا صورتت رو گرفتی ؟ باز خواستی دو قدم راه بری خورد ی زمی ن؟
چپ چپ نگاهش کردم و حرصی خواستم چیزی بگم که نی از زودتر گفت: نه من زدم؛
امم یعنی دستم خورد، می خواستم در خونه رو بزنم که باز شد.
میثم آروم سری تکون داد و بیتوجه در رو قفل کرد و گفت: پس چیز خاصی نی ست! برو
داداش، برو دی ر شد

1401/07/10 23:15

ناچار سری تکون دادم و به سمت ماشین رفتم که اون ها هم دنبالم اومدن و با هم
سوار ماشین شدیم و خواستم استارت بزنم که...
با صدای نی از از حرکت ا یستادم و از داخل آینه نگاهش کردم.
- عه عه... وای ستید!
ز یپ کیفش رو باز کرد و سرش و خم کرد و نمی دونم چی پیدا کرد که با خی ال راحت
گفت: هیچی هیچی ، اینجا ست! ببخشی د می تونید بری د.
کالفه سری تکون دادم و بی حال استارت زدم.
تو راه هیچ *** حرف نمیزد و صدا از هیچ کی در نمیاومد؛ منم اصال اصراری به
برقراری ارتباط نداشتم و بیخیال روشن کردن ضبط، فقط تا تاالر جشواره روندم.
وقتی رسیدیم هم ب ی سر و صدا گوشه ی پارکینگ پارک کردم و پیدا شدیم.
صدا ی موز ی ک بی کالم و همهمه کل سالن رو برداشته بود.
تمام مسئولین مدرسهها ی منطقه، گروه گروه کنار هم ای ستاده بودن و بگو بخند
می کردند.
ناخودآگاه و بدون خواسته نگاهم رو دور تا دور سالن چرخوندم و دنبالش گشتم، اما
بدون نتیجه آه بی هدفی کشیدم و به راهم ادامه دادم.
بیشتر آدم ها ی ا ینجا برام آشنا بودن؛ البته جای تعجب نداشت، ز یاد از این دبیرستان به
اون دبیرستان شده بودم.
پوزخند مسخره ای به این همه آدم عالف زدم و تابع نظر نیاز و میثم پشت یه میز چهار
نفره نشستم.

1401/07/10 23:16

اصال حوصله ی ا ین مسخره باز یها رو نداشتم؛ من که می دونستم رتبه نمی یاری م، این
کوچیک کردن خودمون نمی دونم چیه!
کالفه و عصبی دست ی تو موهام کشیدم و خیره به میثم و نیاز که آروم آروم با هم پیچ
پیچ میکردن، اخمی کردم و گفتم: اگه چ یزی هست بگید ما هم بدونیم؛ در گوش ی حرف
زدن کار درستی نیست ها!
میثم نگاه چپ چپ ی بهم انداخت که حرصی زمزمه کردم: چیه؟ من و آورد ید ا ینجا که
شما باهم حرف بزنی د من نگاه کنم؟
دهنش رو با اخم باز کرد و خواست چیز ی بگه که نیاز با همون قیافه همیشه خونسرد و
پوکرش گفت: داشتم مدرسه ها رو بهشون معرفی می کردم؛ فکر نکنم شما نی از ی به
معرفی من داشته باشید.
یه تا ی ابروم رو باال انداختم و خیره نگاهش کردم که بیخیال شونه باال انداخت و گفت:
باشه من بلند میگم . خواستید استفاده کنید، نخواستی د استفاده نکنید.
چیزی نگفتم که گلوش رو صاف کرد و با ولوم صدا ی متوسطی گفت: اون گروه ی که
می بینید، مال یه دب یرستان دخترونه هستند به اسم حضرت رقیه )ع(؛ یه مد ی ری ت خیلی
عالی داره که نگم! البته مدرسه، مدرسهی شاهد هست و ا ین و بگم که صد درصد رتبه
می یارند!
نیمنگاه معنی دار و طعنه داری به من انداخت و انگشتش رو به سمت گروه دی گه کشید
و گفت: اون ها هم مال یه مدرسه ی دخترونه هستند، اما برعکس مدرسه قبلی اسمشون
مثل مدرسه ی ما سر زبون ها در رفته و...
ادامه ی حرفش و خورد که چشم غره ی نامحسویی نثارش کردم و ز یر لب زمزمه کردم:
کاش تو رو می فرستادن اونجا ما هیچ وقت قیافه نحست رو نمی دیدیم.
بعد نگاهم رو ازش گرفتم و خواستم گوشیام رو از جیبم دربیارم که با ادامه حرفش از
حرکت ای ستادم و فورا به عقب برگشتم.

1401/07/10 23:16