اونم که اخوان هست.
نگاهم رو دور تا دور میزشون چرخوندم و به تک تکشون خ یره شدم.
همه ی آدم فروش ها و نامردها هم که بودن.
پس رئیسشون کجاست؟ آه ی ادم رفته بود که تو همچی ن مراسم هایی اصوال در حال مخ
زنی از برادران زحمت کش مسئول هستند.
سوال ها ی بی ربطی که می پرسم واسه خودمم خنده داره.
پوزخند تلخی حواله جمعشون کردم و خواستم بی توجه برگردم که با د یدنش ناخودآگاه
تکون محسوسی خوردم و خیره اش شدم.
مثل همیشه شی ک پوش و خوش آرا ی ش؛ قامت نه چندان کشیده اش توی اون مانتو و
شلوار تقر یبا رسمی و قدم های آرومش و چشم های روشن و درخشان، همه و همه کاری
می کرد که تو خاطرات و اشتباهاتم فرو برم.
بهم یادآوری می کرد که زندگیام رو دست چه کسی دادم؛ که چطور گول قی افه ی معصوم
اما باطن شیطانیش رو خوردم.
حالم از هرچیز و هرکس که به ا ین آدم مربوط باشه به هم می خوره.
کاش می تونستم انتقام تمام کارها یی که باهام کرده رو یک جا ازش بگیرم؛ کاش می شد
جلوی چشمهام جون بده و من فقط نگاهش کنم.
کاش می شد پاشم و از ا ینجا برم؛ کاش می تونستم اون همه تحقیر و نامرد ی رو ی ادم
بره؛ کاش می شد بفهمم که حس االنم چیه.
با صدای گرفته و ناراضی نیاز، اتصالی که به صورت در ظاهر بیگناهش گرفته بودم رو
قطع کردم و نگاه خیره ام رو به اون دوختم که با لب و لوچه ی آو یزون می گفت: ایشون
هم خانم عاطفه مهرآرام هستند؛ مد یر مدرسه ی دخترونه ی اخوان!...
1401/07/10 23:18