The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

اونم که اخوان هست.
نگاهم رو دور تا دور میزشون چرخوندم و به تک تکشون خ یره شدم.
همه ی آدم فروش ها و نامردها هم که بودن.
پس رئیسشون کجاست؟ آه ی ادم رفته بود که تو همچی ن مراسم هایی اصوال در حال مخ
زنی از برادران زحمت کش مسئول هستند.
سوال ها ی بی ربطی که می پرسم واسه خودمم خنده داره.
پوزخند تلخی حواله جمعشون کردم و خواستم بی توجه برگردم که با د یدنش ناخودآگاه
تکون محسوسی خوردم و خیره اش شدم.
مثل همیشه شی ک پوش و خوش آرا ی ش؛ قامت نه چندان کشیده اش توی اون مانتو و
شلوار تقر یبا رسمی و قدم های آرومش و چشم های روشن و درخشان، همه و همه کاری
می کرد که تو خاطرات و اشتباهاتم فرو برم.
بهم یادآوری می کرد که زندگیام رو دست چه کسی دادم؛ که چطور گول قی افه ی معصوم
اما باطن شیطانیش رو خوردم.
حالم از هرچیز و هرکس که به ا ین آدم مربوط باشه به هم می خوره.
کاش می تونستم انتقام تمام کارها یی که باهام کرده رو یک جا ازش بگیرم؛ کاش می شد
جلوی چشمهام جون بده و من فقط نگاهش کنم.
کاش می شد پاشم و از ا ینجا برم؛ کاش می تونستم اون همه تحقیر و نامرد ی رو ی ادم
بره؛ کاش می شد بفهمم که حس االنم چیه.
با صدای گرفته و ناراضی نیاز، اتصالی که به صورت در ظاهر بیگناهش گرفته بودم رو
قطع کردم و نگاه خیره ام رو به اون دوختم که با لب و لوچه ی آو یزون می گفت: ایشون
هم خانم عاطفه مهرآرام هستند؛ مد یر مدرسه ی دخترونه ی اخوان!...

1401/07/10 23:18

#نیاز
با حرص نگاه پرنفرتم رو از عاطفه گرفتم و به گلدون روی می ز خیره شدم.
یه آدم چقدر می تونه پست باشه؟ چقدر می تونه مغرور و از خود راضی باشه؟ چقدر
می تونه بی فرهنگ باشه؟
حالم از ا ین زن به هم می خوره. فکر کرده چون چشم و ابروی قشنگی داره و پولش از
پارو باال میره، آسمون پاره شده و ا ین افتاده زمین.
همش در حال تحق یر و آزار و اذی ت آدم های اطرافشه؛ اگ ه هم کسی کنارش مونده فقط
به خاطر همین پول و ماللشه.
من که به شخصه وقتی از اون مدرسه ی کذا یی بیرون اومدم، انگار از زندان آزاد شدم.
نفس کالفه ام رو بی رون فرستادم و نگاهم رو به معراج و می ثم دوختم که میشه گفت
رنگ و روشون پری ده بود و بیحرف به یه نقطه خیره شده بودن.
اصال انگار با اومدن این عنکبوت، کل انرژیها ی منفی دنیا به این میز هجوم آوردند.
نمیدونستم میثم و معراج چرا از مدرسه اخوان و عاطفه بدشون میاد، اما من به
شخصه هیچ جوره نمیتونم توهین هاش رو تحمل کنم و به خاطر همین از آدم های
مغرور و از خودراض ی بدم می اد.
یکم تو جام جابهجا شدم و سرم رو کج کردم؛ دستم رو مشت شده کنار سرم گذاشتم و
همون طور که به آدم های دور و اطراف نگاه می کردم، تو دلم زمزمه کردم: چه فرق ی
می کنه؟ تو هم از دی د بقیه مغرور و از خود راضی به نظر میا ی.

1401/07/10 23:19

چشمهام رو آروم باز و بسته کردم و خیره به سکو ی بزرگی که قرار بود اونجا اعالم نتایج
کنند، به خودم جواب دادم: من از بچگ ی فهمیده بودم پشت هر خنده ام یه اشک و ناله
است؛ پشت هر محبتم یه درده.
بهخاطر همین سع ی کردم نه دیگه بخندم نه محبت کنم.
این ها هیچ وقت نشونهی این نبودند که مغرورم و خودم رو باال می بینم؛ فقط دی گه
تحمل زخم های پشت سرش رو نداشتم و نمی خواستم تکرار بشند.
می فهمی نیاز؟ من مثل بقیه نیستم. م یخوام، اما می ترسم . خیلی میترسم!
دوباره نفس آه مانندم رو بی رون دادم و بدون جواب دوباره ای به خودم، سعی کردم
سکوت ا یجاد شده رو بشکنم.
- پس چرا اعالم نم یکنند؟
با صدای پوزخند و لحن طعنهدار معراج، نگاهم رو از جا یگاه به قیافه ی کالفه اش دوختم
که میگفت: اعالم کنند که چی بشه؟ نکنه فکر کرد ی رتبه می اریم؟
دستم رو از ز یر سرم برداشتم و صاف تو ی جام نشستم؛ یه تای ابروم رو باال بردم و با
قاطعیت گفتم: معلومه که رتبه می اریم! نکنه شما فکر کردید الکی این همه زحمت
کشیدیم؟
اون هم متقابال یه تای ابروش رو باال انداخت و محکم گفت: رتبه نمیار یم! دی گه به من
که نگید، من بچه ها ی مدرسه ام رو می شناسم؛ فقط اومدی م اینجا تا یه سکه ی پول
بشیم.
چشمهام و ر یز کردم و قلنج انگشت هام رو شکوندم و مطمئن از حرفم لب زدم: میار یم!
حاال می بینید که میاریم.
گوشهی لبش رو با تمسخر باال کشید و روی میز خم شد. دقیق تو ی چشم هام نگاه کرد و
همون طور که با نوک انگشت هاش رو ی می ز ضرب می گرفت گفت: شرط می بندی؟

1401/07/10 23:20

منم مثل خودش رو میز خم شدم و تو چشم هاش زل زدم و قاطع گفتم: شرط می بندم!
پوزخندی زد و آروم زمزمه کرد: اگه من بردم بای د ی ک روز کامل هر چی می گم گوش کنی.
یه تا ی ابروم رو باال انداختم و با نیشخندی به آرومی خودش زمزمه کردم: و اگه من ببرم
تو گوش می کنی!
لبش رو بیشتر کش داد و بدجنس گفت: قبوله خانم معاون.
منم سری تکون دادم و همون طور که عقب می کشیدم گفتم: قبوله آقا ی مدی ر.
چیزی نگفت و منم نگاهم رو به سمت میثم برگردوندم که چپ چپ به هر دو تامون
خیره شده بود و سرش رو به نشونه تاسف تکون می داد.
معراج هم نگاهش رو به سمت اون برگردوند که دستی به صورتش کشید و مثل ما رو ی
میز خم شد و گفت: نمیخوا ید تمومش کنید؟ تو هر شرا یط ی باید با هم بحث کنید؟
مگه مهمه که رتبه بی اریم یا نیار یم؟ همی ن که بعد مدت ها به خودمون جرئت دادیم
بیایم و شرکت کنیم کافیه! االنم تموم ش کنید نگاه بیشتر یا سمت ماست.
سرم رو آروم باال آوردم تا ببینم چی به چیه و کی داره ما رو نگاه می کنه که با عاطفه
چشم تو چشم شدم.
متعجب و گی ج به م یز ما زل زده بود و خیره نگاهمون می کرد؛ با د یدن ا ینکه من
دیدمش، لبخند مصنوعی تحو یلم داد و آروم سر تکون داد که ناچار از جام بلند شدم و به
طرفشون رفتم.
اونم از پشت می ز بلند شد و یکم به طرفم اومد و وقتی بهش رسیدم کنهوار خودش رو
تو بغلم پرت کرد و با اجبار لب زد: وا ی ن یاز جون باورم نمیشه دیدمت! فکر کردم کال
بیخیال تدر یس و ا ی نا شدی؛ وقتی کنار معراج دیدمت خیل ی تعجب کردم...
ازم فاصله گرفت و با نیم نگاهی به میزمون ادامه داد: رفت ی مدرسه ی نام آوران؟

1401/07/10 23:21

گوشهی لبم رو مثال به نشونهی لبخند باال کشیدم و خیره به چشمها ی آبی اش زمزمه
کردم: درسته از تدر ی س فاصله گرفتم، اما آموزش پرورش به عنوان معاون من رو به
مدرسه ی نام آوران انتقال داد.
به میز پشت سرش خیره شدم و با تکون دادن سری به نشونهی سالم لب زدم: همه هم
که اینجا هستند.
لبخند دیگه ای زد و همون طور که دست هاش رو تو ی هم قفل می کرد زمزمه کرد: آره
هستند!
این بار لبخندش به پوزخند تبدیل شد و ادامه داد:
پس گفتی پیش معراج کار می کنی؟ خوبه، خوش شانسم هستی نیاز جون!...
یه تا ی ابروم رو باال انداختم و به معراج نگاه کردم که بی توجه به ما خیلی عمی ق مشغول
صحبت با میثم بود و بعد دوباره به عاطفه خیره شدم که یه چشمش به میز ما بود و
یه چشمش به من.
- بله، پیش اون ها هستم .
سری تکون داد و همون طور که جاش رو جابه جا می کرد گفت: خوبه پیش نامزدت
هستی؛ شنیدم اونم اونجاست آره؟
فقط نگاهش کردم که مثال تازه ی ادش افتاده باشه، صورتش و متعجب کرد و گفت: وایی
ببخشید! اصال حواسم نبود پیش ما بود ی از هم جدا شدید . حیف شد خیلی به هم
می اومد ید.
باز هم فقط نگاهش کردم که ر یز و پرعشوه خندید و گفت: البته آرمان جان یه نمه سرتر
بود اما خب دی گه...

1401/07/10 23:22

خیلی دلم می خواست یه تف تو ی صورتش می انداختم و با تموم نفرتی که ازش داشتم
می گفتم »هنوزم یادمه اون کثافتی که زندگی نوپام رو خراب کرد، دوست خود جنابعالی ت
بود که تو انداختی ش وسط زندگیم؛ حاال چطور روت می شه پرو پرو وا یستی جلوم و
حرفش رو بزنی ؟« اما باز خودم رو کنترل کردم و سکوت رو ترجیح دادم که ادامه داد:
هنوز بعد ای ن مدت ازدواج نکرد ی؟ بابا همسن ها ی تو االن بچه دانشگاهی دارند ها.
یه تا ی ابروم رو باال انداختم و با نیم نگاهی به سرتا پاش لب زدم: فعل شما سه سال از
من بزرگ ترید؛ بهتره یه فکری برا ی خودتون بکنید.
دست هاش رو پشت کمرش گره کرد و با خنده حرصی گفت: عز یزم من که همیشه
خواستگار داشتم و دارم؛ االن ترجیح می دم تنها باشم، اما م یدونم هر چقدرم که پیر بشم
طرفدارها ی خودم رو دارم.
لبش رو گوشه ای جمع کرد و مثل من ن یمنگاهی به سر تا پام انداخت و گفت: اما تو
همین االنشم خواستگار نداری؛ میگم یه وقت دی رت نشه.
دهنم رو باز کردم تا چیزی بگم که دستش رو جلو ی صورتم گرفت و گفت: عا عا وای ستا
یه لحظه فهمیدم چ ی کار کنی.
بعد فورا ازم دور شد و سمت میزشون رفت و از داخل کیفش یه کتاب بی رون آورد و فورا
سمتم اومد.
- بیا عز یزم! ا ین اول ین کتابی هست که من نوشتم و چاپ کردم.
جلدش رو بهم نشون داد و با ذوق گفت: برحسب تجربی ات ی که داشتم و مرد هایی که
عاشقم شده بودن، اومدم و کتاب چگونه مردان را عاشق خود کنیم رو نوشتم.
تو بغلم انداختش و با صدای جیغ جیغشوش که حسابی روی مخم رژه می رفت گفت:
خیلی به دردت می خوره؛ حتما حتما حتما بخون! توش نوشتم از کجا بفهمی چه مردی
عاشقته و چه مرد ی نیست.

1401/07/10 23:23

با تموم حرصی که تو وجودم جمع شده بود، تک خنده ی عصبی کردم و گفتم: خیلی
ممنون! کاش یکی هم برا ی شما چگونه عاشقان خود را حفظ کنیم می نوشت.
از اونجایی که رفتارهاش خیلی ضای ع بود به معراج اشاره کردم و با همون لحن حرصی
ادامه دادم: تا مثل ا یشون نپره! یا مثال کتابی با عنوان چگونه فقط با ی ک مرد در رابطه
باشیم. این کتاب ها رو اگه بتونید پیدا کنید واقعا بهتون کمک می کنه.
بعد دوباره تک خنده عصبی کردم و همون طور که پلک چپم می پرید سری تکون دادم و
بیخیال قی افه آو یزون شدش به سمت میزمون حرکت کردم و خودم رو تو جام انداختم.
کتاب توی دستم رو فورا تو ی کیفم قایم کردم و تو ی جام صاف نشستم که...
معراج دوباره روی م یز خم شد و گفت: می بینم که پنچر شدید خانم اد یب.
چپ چپ نگاهی بهش انداختم و خی ره به مجری که پشت میکروفن می رفت لب زدم:
شما حواستون به اون ور باشه که خودتون قراره پنجر بشید. شرطمون رو ی ادتون نره!
خندهی آرومی سر داد و از جاش بلند شد؛ وسط من و میثم، روبه مجری نشست و با
تکون دادن سرش لب زد: یادمه خانم ادیب؛ یادمه! با بد کسی معامله کرد ی.
چیزی نگفتم و با نی م نگاهی به میثم توی فکر، نگاهم رو سمت مجری برگردوندم و
خیره اش شدم که مشغول سالم و علی ک و خوش آمدگویی بود.
اصال حوصله این کارها رو نداشتم و فقط منتظر بودم نتا ی ج و اعالم کنند که بعد از نیم
ساعت باالخره شروع کردند.
استرس خاصی تو وجودم حس می کردم؛ کف دست های یخ بسته ام عرق کرده بود و قلبم
تو دهنم می کوبید.
اگه رتبه نیاریم چی؟ اگه من ببازم چی ؟ عجب غلطی کردم شرط بستم. خدا یا خواهش
می کنم، این پسره آدم درست حسابی ن یست؛ اگه ببره بدبخت میشم.

1401/07/10 23:24

خواهش می کنم؛ خواهش می کنم!
همون طور با استرس و ترس به مجر ی نگاه می کردم که لبخندی زد و میکروفن رو ی کم
به خودش نزد ی ک کرد و لب زد: رتبه اول این سری از مسابقات منطقه ای المپیاد علمی...
نگاهش و بین همه چرخوند و زمزمه وار گفت: مثل سال پی ش دبیرستان دخترانهی
اخوان هست. به افتخارشون!...
نفس پراسترسم و ب یرون فرستادم و از گوشهی چشم نیمنگاهی به معراج انداختم که با
یه لبخند ملیح نگاهم می کرد و چیزی نمیگفت.
آب دهنم رو صدادار قورت دادم و درحال ی که سعی می کردم خودم رو نبازم گفتم: اخوان
که معلوم بود اول م یشه؛ رتبه دوم و سوم هنوز مونده.
لبخندش و پررنگ تر کرد و بی حرف دوباره به مجری چشم دوخت که داشت می گفت:
رتبه دوم تعلق می گیره به دبیرستان دخترانه ی حضرت رقیه )ع(. تبر ی ک می گم!
بازهم آب دهنم رو با صدا قورت دادم و دستی به گردنم کش یدم و روبه میثم گفتم: آقا
میثم ای ن همون مدرسه است که گفتم خیلی خوبه ها! شاهد بود. معلوم بود دوم
میشن.
میثم هم نیم نگاهی به معراج انداخت و درحالی که سعی می کرد خنده اش و نگه داره
گفت: بله بله یادمه! فقط امی دوارم هر سه تا مدرسه دخترونه باشه تا بتونیم بگ یم
دخترها با استعدادترن ضا یع نشیم .
به معراج نگاه کردم که با خنده سری از رو تاسف تکون داد و گفت: دهمین نفرم
نمیشیم.
اهمی تی به حرف هاشون ندادم و باز به مجری خیره شدم؛ همون طور که آروم برا ی ضا یع
نبودن قضیه با بقیه دست می زدم گفتم: سومین نفر مای م. مطمئنم!
جوابی بهم ندادن که نفسم رو توی سینه حبس کردم و دست هام رو تو ی هم قفل کردم.

1401/07/10 23:25

با استرس و ترس پام رو تی ک وار روی زمین کوبیدم و به مجری خیره شدم که لب هاش
رو تر کرد و با نیم نگاهی به برگه ی تو ی دستش لب زد: و رتبه آخر و سوم، دبیرستان...
یکم از جام فاصله گرفتم و به سمت جلو خم شد؛ منتظر با ضربان قلب باال به دهنش
چشم دوختم که ادامه داد: پسرونه ی...
این بار ذوق زده لبم رو کش دادم و هر آن منتظر بودم بگه نام آوران و پاشم و بریم باال،
که آرزوم ز یاد طول نکشید و خیلی زود نابود شد.
- شهید رجائی. تبری ک می گم بهشون بفرمای د لطفا!
با قیافه مظلوم و آو یزون به صندلی ام تکیه دادم و بدون نگاه به میثم و معراج نگاهم و
به دور و بر دوختم که مجری ادامه داد: با عرض معذرت از نماینده های این سه مدرسه
که اینجا ای ستادند، من ده نفر اول مسابقات رو سری ع بخونم و بر یم سر سخنران یها.
امیدوار دوباره یکم جلو خم شدم که سر ی برا ی مد ی رها ی منتخب تکون داد و خ یره به
بقیه گفت: خب سه تای اول که مشخص شد؛ چهارمین مدرسه، دبیرستان ثاراهلل و
پنجمین مفید هست؛ ششمی و هفتم ی به ترتیب امام کاظم و چمران هست و هشتمی
و نهمی، سیدالشهدا و سپهری هست.
پکر دستم و ز ی ر چونهام زدم و حرصی لب پای نم رو گاز گرفتم که مجری لطف کرد و بعد
نه مدرسه گفت: آخر ی و دهمی هم نام آوران. به افتخار همشون دست بزنید و منم
ازشون تشکر می کنم؛ االنم بهتره بریم سر سخنرانی ها....
با حرص به سمت م یثم و معراج برگشتم که با نیش باز و خندون به من نگاه می کردند و
هر آن امکان داشت شروع کنند تیکه پروندن که خودم زود و حق به جانب گفتم: دیدید؟
نه واقعا د یدی د؟ هعی می گفتید دهمم نمیشیم دهمم نمی شیم؛ دیدی شد یم؟ رتبه
دهم رو آوردیم؛ رتبه دار شدیم.

1401/07/10 23:26

معراج چپ چپ نگاهم کرد و با همون لبخند ملیح و بدجنسش گفت: عه؟ خدایی ؟ رتبه
دهم شدیم ها؟ رتبه دهم داریم؟
چشمهام رو تو ی حدقه چرخوندم و با اعتماد به نفس گفتم: مهم اینکه جزء ده نفر اول
شدیم؛ درحالی که م یتونستیم جزء ده نفر دوم باشیم.
دستی به مقنعهام کشیدم و همون طور که درستش می کردم گفتم: اصال مگه مهمه؟
همین که جرئت داشتیم و شرکت کردی م کافیه. حاال پاشید بریم که اینجا دی گه جای ما
نیست.
از جام بلند شدم و ب یتوجه به اون ها کی فم رو برداشتم؛ صندلی رو با صدا ی بد ی عقب
کشیدم و از پشت م یز بیرون اومدم که همون لحظه با نگاه آشنایی چشم تو چشم شدم.
این اینجا چی کار م یکرد؟ برای چی اومده بود تو جشنواره؟ نکنه اینم یه کاره ای هست؟
سرم رو به سمت معراج که بیخیال داشت بلند می شد برگردوندم و گفتم: این ا ی نجا چی
کار می کنه؟
متعجب سرش رو باال آورد و گیج به اطراف زل زد و گفت: ک ی؟
دوباره نگاهم رو به نگاه طبق معمول خمار و روشنش دوختم و گفتم: هامین نظری.
کنارم ا یستاد و خی ره به این پسره، یه تا ی ابروش رو باال انداخت و گفت: مگه ا ین
کارگردان نیست؟ اینجا چی می خواد؟
خواستم حرفی بزنم که نگاه هامین به سمتمون برگشت و با دیدن ما گوشه ی لبش رو
باال کشید و به سمتمون اومد.
ذوق زده از اینکه من رو شناخته بود، دست هام رو تو ی هم قفل کردم و لب زدم: با من
کار داره؛ احتماال برا ی ا ینکه بهشون زنگ نزندم حسابی ناراحت شدن.
معراج نگاه چپ چپ ی بهم انداخت و با لب کج شده گفت: نه بابا؟ شماره هم دادن
ایشون به شما؟ عجب بابا!

1401/07/10 23:27

نگاهش رو ازم گرفت و همون طور که به سمتش حرکت م یکرد گفت: با من کار داره؛ من
برادر فیلمنامه نو یسشم.
حرصی کنارش حرکت کردم و همون طور که به سمتش می رفتم لب زدم: عه راست
می گید؟ همون فیلمنامه نو یسی که می خوان سر به تنشون نباشه؟ انقدر خواهرتون
اذی تشون کردن که نخواد هیچ کدومتون رو ببینه. با من کار داره!
اونم پوزخندی تحو ی لم داد و گفت: هر چی باشه اینکه به تو شماره بده و بخواد باهات
حرف بزنه غیرممکنه! پس با من کار داره.
همین جور یه سره باهم جر و بحث می کرد یم و خیلی خونسرد هم رو تخریب م یکرد یم
که به هامین نظری رسیدیم و خواستیم چیزی بگیم که بی توجه به ما از کنارمون رد شد
و پیش میثم رفت.
گیج و متعجب از حرکت ا یستادم و خواستم کامل به سمتشون برگردم که معراج آستینم
رو کشید و با قی افه ی آو یزون و پنچر لب زد: خانم ادیب آبمیوها که دنبالش می گشتیم
اونجا هستند. بفرما ی د!
آب دهنم رو صدا دار قورت دادم و برا ی اینکه بیشتر از این ضای ع نباشم دنبال معراج راه
افتادم که...
تا رسید یم یه آبمیوه برداشت و با حرص سر کشید و گفت: ببین اد یب، االن که برگشتیم
اصال به روی خودت نمیاری؛ جوری وانمود می کنی انگار اصال نمیشناسی ش و تازه
می خوای باهاش آشنا شی. اوکی ؟
گیج یه آب پرتقال و شیرینی برداشتم و آروم به عقب برگشتم؛ منگ و متعجب به اون ها
خیره شدم که خیلی صمیمی مشغول صحبت بودند و تو همین حین جواب دادم: ولی
میثم فهمید می شناسیمش.

1401/07/10 23:28

نیمنگاهی بهش انداختم که از جاش تکون خورد و روبه روم ای ستاد؛ اخمی بین ابروهاش
نشوند و حق به جانب لب زد: اوال که م یثم نه و آقا میثم؛ کشمشم دم داره! دوما اون از
خودمونه ز ی اد مهم ن یست. تو فقط مواظب باش سوتی ندی تا بیشتر از ا ین ضا یع
نشدیم، باشه؟
آروم سرم رو به نشونهی باشه تکون دادم و ز ی ر لب زمزمه کردم: یه جوری برات نقش
باز ی کنم که فکر کن ی بار اولته من رو م یبینی.
یه تا ی ابروش رو باال انداخت و با قیافهی نامطمئن سر تکون داد و ز ی ر لب زمزمه کرد:
ببینیم و تعر یف کنی م.
و بعد از جلوم کنار رفت و به سمت اون ها برگشت.
منم برا ی اینکه ضای ع نباشه، آبیموه ام رو با زور سر کشیدم و دنبال معراج راه افتادم که
خونسرد به طرف اون ها می رفت. وقتی هم که بهشون رسید سری به نشونهی سالم برا ی
هامی ن تکون داد و مثال کنجکاو رو به م یثم زمزمه کرد: عع میثم معرفی نمی کن ی؟
من هم کنار معراج ا یستادم و مثال نشناخته نیم نگاهی به هامی ن انداختم و بعد به
میثم زل زدم که با لبخند ملیحی به هر دومون نگاه می کرد.
- چرا معرفی نکنم؟ االن میگم!
نگاهش رو از ما به هامی ن که مثل سر ی قبل مغرور و پرابهت ای ستاده بود سوق داد و
مهربون گفت: هامی ن نظری، یکی از ته یه کنندهها و کارگردان های خوب و تازه کار صدا و
سیما و یکی از بهتر ی ن دوست های من.
بعد به من و معراج نگاه کرد و با اشاره به هر کدوم زمزمه کرد: ا یشونم معراج فتوحی،
دبیر ریاضی و االن مدی ر مدرسه ای که توش کار میکنم و با ید با جرئت بگم که بهترین
رفیقمه.
دستی به صورتش کشید و با لبخند مهربونی نگاهش و بهم دوخت و آروم گفت: ایشونم
که همکار من دی گه؛ خانم نیاز ادیب، دب یر شیمی و معاون دوم مدرسه ی ما.

1401/07/10 23:30

نگاهم رو از میثم جدا کردم و آروم به سمت هامی ن کشوندم که چشم هاش رو ریز کرد و
کنجکاو و شکاک لب زد: من شما رو قبال جایی ند یدم؟
هول زده آب دهنم رو آروم قورت دادم و با نیم نگاهی به م یثم و معراج متفکر لب زدم:
عه.. نمیدونم. نه فکر نکنم؛ آخه من یادم نمیاد که شما رو جایی دیده باشم.
دستم و رو ی پیشونیام گذاشتم و مثال به نشونهی فکر کردن به زمین خی ره شدم، اما
خیلی زود دوباره سرم رو باال آوردم و دو به شک گفتم: هر چقدر فکر می کنم یادم نمیاد،
شما چی ؟
چند لحظه ای بی حرف نگاهم کرد، اما بعد آروم گوشه ی لبش رو به لبخند کش داد و ز یر
لب زمزمه کرد: گفته بودم که خوب بلد ی نقش باز ی کنی.
هول زده نگاهم رو قفل چشم ها ی کشی ده و آبی اش کردم که باز لبخند ملیحی زد و گفت:
منتظر تماست بودم، اما...
دست هاش رو با سی س خاصی تو ی جی ب شلوارش فرو کرد و ادامه داد: فکر کنم خودم
باید باهات تماس بگیرم؛ می تونم شماره ات رو داشته باشم؟
متعجب چشم هام رو گرد کردم و با نیم نگاهی به اون دوتا ی هنگ کرده، خواستم چیزی
بگم که معراج زودتر گفت: نخیر!...
هامی ن هم یه تا ی ابروش رو باال انداخت و با نیم نگاهی به سر تا پا ی معراج لب زد:
چرا؟
نگاهم رو ا ین بار از هامی ن به معراج اخم کرده و عصبی دوختم که متقابال یه تای ابروش
رو باال انداخت و گفت: چون.. چون خودش نامزد داره!
باز به هامی ن زل زدم که یه دستش رو موج دار داخل موهاش فرو کرد و آروم زمزمه کرد:
با نامزدش چی کار دارم؟ می خوام درخواست کار کنم.

1401/07/10 23:31

دوباره سرم رو ربات وار چرخوندم که اخمهاش رو پر رنگ تر کرد و گفت: بازم نه! چون
نامزدش دوست نداره زنش باز یگر باشه.
هامی ن ا ین بار جواب ی به معراج نداد و خیره ی منه سرگردون زمزمه کرد: من رو یادت نره؛
اگه نظر نامزدت عوض شد شماره ی من رو که داری ؟ منتظرتم!
حرفی نزدم که به طرف میثمه ماست رفت و با خداحافظی سرسری، با همون ژست
مغرورانه اش ازمون دور شد.
من هم دسته کیفم رو سفت تر فشار دادم و حرصی از دخالت بی جای معراج به طرفش
برگشتم و خواستم چیزی بگم که...
میون حرفم پر ید و با همون اخم هاش حرصی زمزمه کرد: بهتره بریم؛ اینجا دی گه خیلی
جای ما نی ست.
بعد خودش زودتر از همه کتش رو مرتب کرد و به سمت خروجی راه افتاد که من و میثم
هم ناچار دنبالش راه افتادیم و خواستی م به طرف پارکینگ بریم که از حرکت ای ستاد و
گفت: شما وا یستید اینجا من برم و ماشین رو بیارم!...
بعد خواست ازمون دور بشه که میثم جلوش رو گرفت و همون طور که سویچ رو از
دستش می قاپید زمزمه کرد: تو وای ستا! من االن میرم و سری ع می ام.
بیخیال اون ها و تعارف تیکه پاره کردن هاشون، نگاهم رو به آب نما ی بزرگی که وسط
تاالر بود دوختم و آروم به سمتش رفتم؛ کنار دریاچه ی خیلی کوچی ک و مصنوعی ش
نشستم و دستم رو توی آب سردش فرو کردم.
انقدر ی خ بود که از سرماش، آروم به خودم لرز یدم و دستم و پس کشیدم، که همون
لحظه معراج کنارم نشست و با همون اخمهاش زمزمه کرد: مگه قصدت تور کردن میثم
نیست؟

1401/07/10 23:31

متعجب و گی ج نگاهش کردم و خواستم چیزی بگم که اجازه نداد و قاطع و محکم زمزمه
کرد: پس فقط اون رو تور کن! اصال درست نی ست که هم با احساسات اون باز ی کنی،
هم مخ *** د یگه ای رو بزنی.
با چشم های گرد شد و دهن باز به چشمهاش زل زدم که اونم متقابال نگاهش رو به
چشمهام سوق داد و گفت: میثم از ا ینکه دختر مورد عالقه اش با پسرهای بهتر از خودش
راحت و خودمونی باشه خوشش نمی اد.
پوزخندی بهم زد و همون طور که نگاهش رو می گرفت و از جاش بلند می شد زمزمه کرد:
اینم یه کمک به تو! البته کامال واضح بود که پسری مثل هامین، عمرا به تو پا بده؛ اما
خب دیگه...
چیزی نگفتم و مظلوم از جام بلند شدم که همون لحظه می ثم اومد و خی ره به ما دوتا از
ماشین پی اده شد و گفت: سرده هوا سوار شید!
خواستم دنبال معراج به طرف ماشی ن برم که با ی ادآوری چی زی، همون طور با ق یافهی
پنچر رو به میثم گفتم: داداشم قراره بی اد دنبالم؛ ممنون، من دیگه نمی ام.
نیمنگاهی به معراج انداختم که بی توجه به من سوار ماشین شد و آروم استارت زد و
دوباره به میثم دوختم که طبق معمول با لبخند مهربونش نگاهم کرد و آروم لب زد: باشه
نیاز خانم؛ فقط مواظب خودتون باشید !
لبخند کمرنگی تحوی لش دادم و چیزی نگفتم که اونم از سرما خودش رو جمع کرد و فورا
به سمت ماشی ن رفت.
منم دیگه نگاهشون نکردم و گوشیم رو از کیفم بیرون کشیدم و همون طور که هنوز تو
شوک حرف های بی سر و ته معراج بودم به نیما زنگ زدم و تا جواب داد گفتم: الو نیما؟
کجایی ؟...

1401/07/10 23:32

#میثم
سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و همون طور که از آینه بغل نیاز رو نگاه می کردم،
خسته زمزمه کردم: معراج تو و نی از، هامین رو از کجا می شناسید؟
دنده رو جابه جا کرد و دستش رو به ضبط برد؛ همون طور که روشنش می کرد و ولوم
می داد با صدا ی بلندی گفت: مهرسا باهاش کار می کنه. اون روز که بهت گفتم نیاز رو
پاساژ بردم، اولش رفتیم پیش اونا.
نگاهش رو از جاده گرفت و با اخم ری ز ی نگاهم کرد و ادامه داد: البته اصال نم یدونم کی
نیاز باهاش آشنا شده.
نفسم رو صدادار بی رون فرستادم و سرم رو به نشونه ی تفهیم تکون دادم و کنجکاو گفتم:
حتما هامین می خواسته تو یکی از کارهاش با نیاز همکاری کنه. تو چرا جبهه گرفتی
نذاشتی؟
هول زده دوباره نگاهش رو به من دوخت و با تعجب لب زد: من کی جبهه گرفتم؟
یه تا ی ابروم رو باال انداختم و توی جام درست نشستم.
- همون موقع که م یخواست شماره ی نیاز رو بگیره.
گیج نگاهش رو ازم گرفت و همون طور که با دقت بلوار رو دور می زد گفت: یعنی تو
مشکلی نداشتی که شماره ی نیاز رو داشته باشه؟
شونهای باال انداختم و بیخیال گفتم: نه، برا ی چی؟ فقط می خواست دعوت به کار کنه.
متعجب چشم هاش رو گرد کرد و دوباره گفت: یعنی برا ی تو مهم نیست کسی که قراره
زنت بشه با یه مرد که خیلی از تو سرتر رو جذاب تره رفت و آمد کنه؟

1401/07/10 23:33

گیج و منگ نگاهش کردم و متعجب گفتم: نه! برا ی چی باید مهم باشه وقت ی فقط
درباره ی کار هست؟
یه تا ی ابروش رو باال انداخت و همون طور که راهنما می زد و فرمون رو می چرخوند گفت:
بابا تو چقدر اروپا یی هستی، ای ول خوشم اومد!
چپ چپ نگاهی بهش انداختم و حرص ی گفتم: داری مسخره ام می کنی؟
از گوشه ی چشم نیم نگاهی بهم انداخت و رک گفت: معلومه که آره. ببین تو خلی چیزی
هستی ؟ من عمرا بذارم زنم بدون اجازه من یه همچین کاری کنه! اونم چی ؟ ی ه همچین
مرد جذابی که لب باز کنه دخترها براش صف می کشن.
گوشهی لبم رو آروم کش دادم و گفتم: اوال که تفکراتت اهل قاجار یه؛ دوما تو حسود ی به
من چه؟
چشم غره ای بهم رفت و کالفه ضبط رو خاموش کرد.
- افکارم اهل قاجار ی نیست؛ حسودم ن یستم! فقط خوش ندارم چی زی رو که مال منه و
من دوستش دارم، انقدر صمی می با بقی ه برخورد کنه.
اخمهاش رو تو ی هم کشید و دوباره با نیم نگاهی به من گفت: اصال بگو ببینم تو
خودت مگه شماره ی این نی از رو داری که بقیه داشته باشند؟
سری به نشونه ی تا ی د تکون دادم و آروم گفتم: اووف، آره بابا خیلی وقته.
بی هوا سرش رو کامل به طرفم برگردوند و متعجب گفت: جدی؟
منم متقابال متعجب نگاهش کردم و همون طور که صورتش رو هول می دادم تا به جلو
نگاه کنه، گفتم: چه خبرته؟ جلوت رو نگاه کن تا نرفتیم تو باقالی ها! آره خب دارم مگه
چیه؟

1401/07/10 23:34

آروم نگاهش رو به طرف خیابون دوخت و آب دهنش رو صدادار قورت داد؛ نفسش رو
عمیق داخل ر یه هاش کشید و کنجکاو گفت: از کجا آوردی ؟ کی؟ چطور؟ این نی از خانمم
شماره اش مثل صد و هیجده پخشه ها.
حرصی و چپ چپ نگاهی بهش انداخت م و گفتم: نخیر شمارهاش پخش نیست ! اون
روز ی نمیدونم چی ازم می خواست بپرسه که اومده بود جلوی در؛ منم بهش گفتم
سختشه هی بره بی ا واسه یه سوال، بعد شماره اش رو گرفتم و گفتم تو ی تلگرام
می فرستم جوابش رو اگه پیدا کردم. هم ین!
متفکر سری تکون داد و همون طور که سعی می کرد خونسرد جلوه بده گفت: خوبه دیگه!
شماره که رد و بدل کرد ید؛ چت هم که قطعا می کنید؛ یه دفعه بگید مدرسه رو با آژانس
همسری ابی اشتباه گرفتید د یگه.
دوباره گوشه ی لبم رو کش دادم زمزمه کردم: اوو خیلی خب بابا، از کی تا حاال مدیر
مقرراتی شد ی ؟
چپ چپ نگاهم کرد و نفسش رو حرص ی بیرون فرستاد.
- از همون موقع که قرار بود نیاز خانم مدرسه رو درست کنه، اما درست نشد هیچ،
بدترشم کرد.
دستی به شونه اش زدم و همون طور که می خندیدم لب زدم: حرص و جوش چرا
می خوری پهلوان؟ ما خودمون می دونیم چطوری تو مدرسه رفتار کنیم.
پوزخند حرصی نثارم کرد و عصبی گفت: چشمم روشن؛ رسما با هم دوست شد ی د ها؟
کالفه و درحالی که از دست کارهاش خنده ام گرفته بود، دستم و رو ی صورتم کش یدم و
خسته گفتم: معراج بس می کنی؟ من االن خستهام، یکم گاز بده سری ع تر بر یم خونه!
شامم ندار یم.
با حرفم انگار که چی زی یادش افتاده باشه، محکم رو ی پی شونیاش کوبید و گفت: وای
میثم!

1401/07/10 23:35

ترسیده نگاهش کردم و متعجب گفتم: چی شده؟
دوباره روی پیشونی اش کوبید و کالفه تر از قبل گفت: من امروز با ید برم خونه مون؛ بابام
نیست نمی تونم مامانم و مهرسا رو تنها بذارم.
خسته و کالفه پوفی کردم و همون طور که خودم رو به صندل ی فشار می دادم گفتم: ای
بگم چی بشی معراج! االن ی ادت افتاده؟ بزن کنار؛ بزن کنار ببینم، خودم می رم.
دستم رو به دستگی ره گرفتم و منتظر موندم کنار بزنه که پاش رو بیشتر رو ی گاز فشار داد
و گفت: آخه اینجا خیلی با خونهی شما دوره؛ من حواسم نبودم راه خونمون رو رفتم.
منگ چند لحظه ای نگاهش کرد و بعد گ ی ج گفتم: چه ربطی داره؟ عیب نداره بزن کنار
خودم یه ماشی ن م یگیرم میرم خونم.
دوباره پاش و رو ی گاز فشار داد و مثال ناراحت گفت: آخه نمیشه که، خیلی به خونمون
نزدیکیم.
کالفه با انگشت اشاره و شستم، گوشه های هر دو چشمم رو ماساژ دادم و لب زدم: گفتم
که عیبی نداره؛ نگه دار خودم میرم.
دستش رو توی موهاش فرو کرد و من من کنان گفت: آخه... چیزه... میدونی چیه؟ شا ید
مامانم شام گذاشته باشه.
چشمهام رو مشکوک ریز کردم و طلب کار زمزمه کردم: به من چه؟ گذاشته که گذاشته.
بزن کنار من برم، تو برو شامت رو بخور.
حرصی نگاهم کرد، اما با لحن آروم لب زد: شاید واسه تو هم گذاشته باشه خب؛ حیفه
غذا بمونه.
چشم غره ای نثارش کردم و همون طور که دستگی ره ی در رو فشار می دادم گفتم: مامان تو
برا ی چی با ید شام واسه من بذاره؟ بزن کنار معراج به خدا حوصله ی جر و بحث ندارم.

1401/07/10 23:36

عصبی قفل مرکزی و زد و غر ید: شا ید من خودم اشتباهی آورده باشمت ا ینجا و به
مامانم گفته باشم شام بذاره. وایی تو چقدر خنگی میثم؛ دارم می برمت خونون از عمد.
می فهمی؟
گیج و حی رت زده نگاهش کردم و هول شده لب زدم: من.. من رو برا ی چی می بری
خونتون؟
شونه باال انداخت و کالفه گفت: دارم م یبرم باال سرت بیارم. خب رفیقمی؛ تا االن من
خونتون بودم یه شبم تو.
آب دهنم رو صدادار قورت دادم و دستگ یره رو بی هدف فشار دادم و گفتم: این چه کاریه
می کنی؟ در رو باز کن بزن کنار! چرا مثل دزدها رفتار می کنی؟ مگه اسیر می بری؟
خسته دستی به صورتش کشید و همون طور که وارد یه کوچهی پهن و خلوت می شد
زمزمه کرد: از بس کولی باز ی درمیاری که مجبورم همین کار رو کنم. من نمی فهمم تو چرا
انقدر از خونه ی ما فراری هستی ؟ اصال تا حاال دید یش؟ به خدا لولو خورخوره نداره.
حرصی دندون هام رو به هم فشار دادم و همون طور که به در میکوبیدم گفتم: باز کن
این رو معراج! مسخره باز ی درنیار من نمیتونم بیام خونه ی شما. اصال اومدن و نیومدن
من چه سود ی برای تو داره؟ تو رو خدا بیخیالم شو جان مادرت.
اخمهاش رو تو ی هم کشید و گفت: می ثم جون مامانم و قسم نخور! اونا منتظر تو
هستند؛ یعنی چی ا ین بچه باز ی ها؟ بابام خونه نی ست، نم یتونم مامانم و مهرسا رو تنها
بذارم؛ از طرفی هم اصال دوست ندارم تو رو تنها بذارم. به امشب رو با ما بد بگذرونی
چیزی نمیشه به خدا.
جلوی یکی از آپارتمان ها پیچید و ر یموت در رو زد که با دلشوره و ترس به صندلی
چسبیدم و گفتم: معراج من نمی ام؛ خواهش می کنم بذار برم!
متعجب ماشی ن رو گوشه ای پارک کرد و حرصی یه دونه تو سرم کوبید و جد ی گفت: چته
میثم؟ مگه ما می خوا یم تو رو بخور یم؟ چرا ای ن طوری رفتار می کنی؟

1401/07/10 23:36

قفل در رو باز کرد و همون طور که داشت پیدا می شد زمزمه کرد: پیاده شو حرف اضافه
هم نزن بچه!
هول زده و مضطرب نیم نگاهی به معراج پیاده شده انداختم و ناچار از ماشین پای ن
اومدم؛ دستی به گردنم کشیدم و با تته پته لب زدم: مگ.. مگه نمیگی بابات خونه
نیست؟ خب.. خب من برای چی بیام؟ زشته خب.. یعنی مامانت و خواهرت... منم که
یه پسره غر یبه.. شای د پدرت ناراحت بشه.
در ماشین رو محکم به هم کوبیدم و آروم خواستم به طرف در حرکت کنم که بدو بدو به
طرفم اومد و سفت شونهام و چسبید.
- کجا کجا؟ بود ی حاال.
چشم غره ی غلیظی نثارم کرد و غرید: چشمهات د و دو می زنه عزیزم؛ آسانسور از اون
طرفه.
مظلوم نگاهش کردم و خواستم شونهام رو از دست در بیارم که محکم تر گرفتتم و به
سمت آسانسور هول داد.
منم خودم رو سفت کردم و محکم تو ی جام ا یستادم که اعتنایی نکرد و با زور به اون
طرف کشیدم؛ در آسانسور رو باز کرد و ب ی هوا به داخل پرتم کرد که ناچار عی ن آدم
ای ستادم و اونم وارد شد.
خیلی زود دکمه ی آسانسور رو فشار داد و پیروز به من زل زد که عصبی روم رو ازش
گرفتم و به خودم تو ی آینه زل زدم.
چقدر شلخته به نظر می اومدم؛ چقدر قی افهام خسته و افتاده بود.
کاش بیشتر مقاومت می کردم؛ کاش نمیذاشتم بی ارتم.
دستی به موهام کش یدم و دلگی ر درستشون کردم و بی صدا لب زدم: یعنی بهتر شدم؟
هیچ جوابی از منه توی آ ینه دستگیرم نشد و باز هم ناچار بیخیال شدم.

1401/07/10 23:37

با ای ستادن آسانسور خیلی آروم دوباره به طرف معراج برگشتم که لبخند ی بهم زد و با
تکون دادن موها ی سرم، بازهم شلخته شون کرد و گفت: بی ا بریم؛ تو همه جوره خوبی.
چیزی نگفتم که از جلوی در کنار رفت و من رو داخل راهرو هول داد؛ خودش هم
بیحرف دنبالم اومد و به سمت یکی از واحدها رفت.
دل تو دلم نبود و تمام تنم داغ شده بود؛ کف دست هام حسابی عرق کرده بود و قطعا
رنگ و روم پر یده بود.
نمیدونستم این چه حس و حالی بود که گریبان گیرم شده بود؛ اما هرچی که بود، بدجور
اتفاقات تلخ گذشته رو جلو ی چشمم م یآورد و کاری می کرد که صداهای تو ی سرم هی
بلند و بلندتر شند.
»ولم کن!
تو رو خدا بذار بمونم.
من نمی رم؛ من نمی خوام از ا ینجا برم.
کمک؛ کمکم کنید!
عمو تو رو خدا بگو منو نبرند؛ عمو قول میدم پسر خوبی بشم.
عمو کمکم کن!
کمک...«
با صدای بلند و تکون های شد ید معراج، از گذشتهام بی رون اومدم و منگ نگاهش کردم
که لبخند بدجنسی تحویلم داد و گفت: تو خودت ناموس نداری سه ساعته خیره ی آبجی
من شد ی مفصد؟ از هپروت بیا بی رون بابا، سه ساعته تو ی راهرو وای ستادیم.

1401/07/10 23:38

گیج و منگ نگاهم رو از معراج به دختر ی که تو ی چارچوپ در ایستاده بود و با ذوق به
ما نگاه می کرد سوق دادم و بی حرف سر ی تکون دادم که متقابال ذوق زده سرش رو تکون
داد و گفت: سالم م یثم...
با نیم نگاهی به قی افهی اخمو ی معراج، حرفش رو فورا درست کرد و با همون لحن
گفت: یعنی سالم آقا میثم.
ناخودآگاه لبخند ی تحویلش دادم که معراج مشتی به بازوم زد و با همون قی اقه ی اخمو
زمزمه کرد: نیشت رو برای آبجی من ببند!
حرصی نگاه چپ چپی بهش انداختم و آروم کفش هام رو در آوردم؛ بی حرف با تعارف
معراج داخل خونه ی نه چندان غر یبه رفتم و به دور و بر زل زدم که همون لحظه با دیدن
مادرش داخل آشپزخونه، خون ت و رگ هام یخ بست و هول زده زمزمه کردم: سالم. به خدا
من نمی خواستم بیام؛ یعنی نمی خواستم مزاحم شم. اصال نمیدونم چطور شد که...
میون حرفم پر ید و با لبخند دلگیری لب زد: سالم عز یزم؛ خوش اومدی! ای ن چه حرفیه؟
اینجا خونه ی خودته.
بی اختیار پوزخند تلخی به روش زدم و به معراج چشم دوختم که سعی داشت با جو
دادن بگه: وا ی مامان نمی دونی با چه دردسری آوردمش! انگار که ما قراره ا ینجا
بخوریمش. می دونستم مخالفت می کنه، مجبور شدم بدزدمش.
بعد نگاهم رو به سمت مهرسا چرخوندم که با تعجب و سادگی به معراج نگاه می کرد و
می گفت: جدی میگ ی؟ چشم هاشم بست ی؟
لبخند تلخی به همه ی ا ین خانواده زدم و دوباره به مامانش چشم دوختم که مظلوم
نگاهی بهم انداخت و رو به اون دوتا گفت: بحث و صحبت هاتون رو نگه دار ید برای
بعد! معراج نمی خوا ی آقا میثم رو راهنمایی کنی

1401/07/10 23:39

بیحرف فقط اون ها رو نگاه میکردم که معراج یه دستش رو پشت کمرم گذاشت و با یه
دست دی گه به مبل ها اشاره کرد و گفت: میثم غریبی نکن! ا ینجا خونهی خودته راحت
باش.
چیزی نگفتم و آروم و خجالتی به سمت مبل ها حرکت کردم و رو ی یکی شون نشستم که
معراجم خودش رو کنارم پرت کرد و گفت: مهرسا آی مهرسا؛ بدو برو دو تا چایی بیار که
تو ا ین مدتی که پی ش میثم بودم، چا ی خواهرانه نخوردم.
نگاهش رو سمت من برگردوند و گفت: وا ی نمی دونی چه مزه ایه میثم.
بی حرف فقط با لبخند نگاهش کردم که دستی به سرش کشید و خسته توی جاش لم
داد و گفت: راحت باش بابا، چرا انقدر معذبی؟
آروم شونه باال انداختم و لب زدم: خجالت می کشم.
لبخندی تحو یلم داد و همون طور که لپم رو محکم می کشید زمزمه کرد: اوخی! خجالت
نکش عمو یی ما همه خودیی هستیم.
با درد لپم رو از دستش بیرون کشی دم و ترسیده زمزمه کردم: میگم معراج، یه وقت بابات
نیاد؟
چند لحظه ای فقط نگاهم کرد اما باالخره آروم سرش و بی مفهوم تکون داد و گفت: اوال
که بابای من ای ران ن یست؛ دوما که خب بیاد؛ برا ی چی می ترسی ؟
آب دهنم رو صدادار قورت دادم و خواستم چیزی بگم که مهرسا با یه سینی چایی به
طرفمون اومد و آروم جلوم خم شد که بی اختیار لبخندی به قیافه ی ملیح و مهربونش
زدم و گفتم: مرسی مهرسا خانم.
اونم لبخند ملیحی تحویلم داد و با تکون دادن سرش به نشونهی خواهش م یکنم به
سمت معراج رفت و گفت: بفرمای د خان داداش! اینم چایی خواهرانه.

1401/07/10 23:40

معراج هم لبخند دلتنگی بهش زد و همون طور که چایی رو برمی داشت زمزمه کرد: به
به! چقدرم که خوش رنگه.
واکنشی نسبت به کارهاشون انجام ندادم و خی ره ی بخار چا یی دوباره به گذشته فکر
کردم.
نمیدونم چقدر گذشته بود و من چقدر خیره بودم که باالخره با سر و صدا ی دوباره ی
معراج و مهرسا به خودم اومدم و نگاهشون کردم.
- مزه چی میده معراج؟
نگاهم رو به سمت معراج چرخوندم که تازه لیوان رو به دهنش برده بود و سعی داشت
یه ذره ازش بخوره و تو همین حین بگه: مزه دوغ میده! خب چای ه دیگه؛ مزه ی چا یی
میده.
این بار نگاهم رو طرف مهرسا برگردوندم که مظلوم دستش رو ز یر چونه اش زد و گفت:
پس چرا می گی مزه اش فرق داره و خواهرانه است و ای ن ها؟
تک خنده ا ی به ای ن سادگی اش زدم و سرم رو سمت معراج برگردندم که قند رو تو ی
دهنش جابهجا کرد و مظلوم رو به من زمزمه کرد: آبجیم رو می گیری میثم؟
با چشم های گرد شده و قیافه ی هنگ کرده، به چشم هاش زل زدم و سخت آب دهنم رو
قورت دادم که نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ببین هم جهاز میدیم، هم خونه میدیم،
هم هر چی بخوا ی میدیم، تازه مهریه و شیربها هم نمی خوا یم ؛ فقط بیا این و بگیر.
همون طور منگ و گ یج تک خنده ای زدم و با شوخی زمزمه کرد: اوال این طوری
خواستگاری می کنی هول میشم، دوما من قصد ادامه تحصی ل دارم، سوما دیر گفتی
کیسم رو پیدا کردم.

1401/07/10 23:41