فکر می کردم حرف هاش شوخیه و از سر بامزگی یه چی گفته، اما برعکس اخم ر ی زی کرد و
جدی و قاطع گفت: خدایی مهرسا از اون نیاز چلغوز بهتره! درسته یکم عقل نداره و خله،
اما نیاز عقل نداره که هیچ، تازه اعصاب، لطافت، مهربونی و مقدار ز یاد ی دخترونگی هم
نداره؛ خلم هست، منگم هست، مرضم داره! با این وجود خیلی خری خواهر من رو
نگیری.
ترسیده و هول زده فقط نگاهش می کردم که یکم دقیق به صورتم خی ره شد و بعد با
صدا ی بلند ی ز یر خنده زد و همون طور که رو مبل خم شده بود و می خندید گفت: وایی
میثم خدا نکشتت! یعنی مهرسا انقدر بده که با یه حرف شبیه سکته ای ها شد ی؟
سرش رو بلند کرد و به مبل تکیه داد؛ دستش و به لبش نزدی ک کرد و با خنده چای ش
رو مزه مزه کرد و تو همین حین گفت: نترس بابا! نه انقدر خرم که خواهرم رو بدم به
یکی مثل تو؛ نه انقدر گاوم که همچین زنی برات بگیرم رفی ق.
بعد دوباره بلند خند ید و آروم سرش رو تکون داد که ناخودآگاه نفسم رو آه مانند بیرون
فرستادم و با نیم نگاهی به مهرسا که ب یتوجه به ما با گوشهی ناخنش درگی ر بود، رو به
معراج گفتم: نه نمی ترسم! چرا انقدر چی ز به خواهرت می چسبونی؛ اتفاقا از هر نظر کامل
و بینقصه و حرف هاشم از رو ی صداق ت و سادگی اشه، اما اگه دیدی هول کردم و
استرس گرفتم، به خاطر ای ن بود که مهر نیاز به دلمه.
متعجب از حرفم چا یی داخل گلوش پر ی د و با شدت به سرفه افتاد.
ترسیده طرفش خم شدم که دوباره سرفه کرد و خواست نفس عمیق بکشه که نتونست.
محکم پشت کمرش کوبیدم تا آروم بشه، اما حسابی قرمز شده بود و سرفه هاش هی تند
و تندتر می شد.
با قرار گرفتن دستی پشت کمر معراج و دقیق کنار دستم، ناخودآگاه سرم رو بلند کردم و
زوم قی افه ی ترسیده و مضطرب زنی شدم که آروم کمر معراج رو می مالید و سعی داشت
آب رو به خوردش بده.
1401/07/10 23:42