The chronograph is started when the event is seen and stopped when it is heard. The chronograph seconds hand indicates the distance from the event on the telemetric scale. Telemeter: on account of most replica watches using a telemeter scale, best rolex replica Three different views from three different continents on the finalists in the Chronograph category at this years Grand Prix d . Audemars Piguet Replica Uk omegasphereco uk.

رمان عاشقانه، طنز

527 عضو

فکر می کردم حرف هاش شوخیه و از سر بامزگی یه چی گفته، اما برعکس اخم ر ی زی کرد و
جدی و قاطع گفت: خدایی مهرسا از اون نیاز چلغوز بهتره! درسته یکم عقل نداره و خله،
اما نیاز عقل نداره که هیچ، تازه اعصاب، لطافت، مهربونی و مقدار ز یاد ی دخترونگی هم
نداره؛ خلم هست، منگم هست، مرضم داره! با این وجود خیلی خری خواهر من رو
نگیری.
ترسیده و هول زده فقط نگاهش می کردم که یکم دقیق به صورتم خی ره شد و بعد با
صدا ی بلند ی ز یر خنده زد و همون طور که رو مبل خم شده بود و می خندید گفت: وایی
میثم خدا نکشتت! یعنی مهرسا انقدر بده که با یه حرف شبیه سکته ای ها شد ی؟
سرش رو بلند کرد و به مبل تکیه داد؛ دستش و به لبش نزدی ک کرد و با خنده چای ش
رو مزه مزه کرد و تو همین حین گفت: نترس بابا! نه انقدر خرم که خواهرم رو بدم به
یکی مثل تو؛ نه انقدر گاوم که همچین زنی برات بگیرم رفی ق.
بعد دوباره بلند خند ید و آروم سرش رو تکون داد که ناخودآگاه نفسم رو آه مانند بیرون
فرستادم و با نیم نگاهی به مهرسا که ب یتوجه به ما با گوشهی ناخنش درگی ر بود، رو به
معراج گفتم: نه نمی ترسم! چرا انقدر چی ز به خواهرت می چسبونی؛ اتفاقا از هر نظر کامل
و بینقصه و حرف هاشم از رو ی صداق ت و سادگی اشه، اما اگه دیدی هول کردم و
استرس گرفتم، به خاطر ای ن بود که مهر نیاز به دلمه.
متعجب از حرفم چا یی داخل گلوش پر ی د و با شدت به سرفه افتاد.
ترسیده طرفش خم شدم که دوباره سرفه کرد و خواست نفس عمیق بکشه که نتونست.
محکم پشت کمرش کوبیدم تا آروم بشه، اما حسابی قرمز شده بود و سرفه هاش هی تند
و تندتر می شد.
با قرار گرفتن دستی پشت کمر معراج و دقیق کنار دستم، ناخودآگاه سرم رو بلند کردم و
زوم قی افه ی ترسیده و مضطرب زنی شدم که آروم کمر معراج رو می مالید و سعی داشت
آب رو به خوردش بده.

1401/07/10 23:42

نمیدونم چرا اما بی اخیار دستم رو پس کشیدم و به قیافه ی آروم شده ی معراج خیره
شدم که نفس عمی ق ی کشید و رو به مامانش گفت: مگه ا ینکه تو به فکر باشی!
به خواهرش اشاره کرد و حرصی ادامه داد: اون رو نگاه مامان؛ اصال عین خیالش نیست
داشتم خفه می شدم !...
مامانش نیم نگاهی به مهرسا انداخت و بعد با نگاه چپ چپی به معراج توپی د: اوال عی ن
آدم چا یی بخور *** ی دنبالت نکرده؛ دوما تو موقعی که دار ی خفه میشی هم دست از
سر این بچه برنمی داری؟ چی کارش دار ی؟ درگیر فیلمنامه جدیدشه؛ ذهنش مشغوله.
در آخر نگاهش رو به چشمها ی خیره ی من سوق داد و آروم لب زد: مثال مهمون داریم؛
این کارها چیه آخه؟
معراج هم نگاهش رو به سمت من برگردوند و بی خیال گفت: بیخی مامان! می ثم از
خودمونه؛ مهمون چ یه صاحب خونه است.
چیزی نگفتم که مامانشم سری تکون داد و با گفتن »به هر حال مراعات کن!« از کنارمون
گذشت و دوباره به آشپزخونه برگشت؛ معراج هم فورا از فرصت استفاده کرد و محکم
مچ دستم رو چسبی د و حرصی گفت: بی شعور ا ین چرندیات چیه میگی ؟ مگه خودت
نگفتی دوستش ندارم؟
گیج سرم رو کج کردم و آروم لب زدم: کی و؟
دهنش رو کج کرد و همون طور که سع ی می کرد ادای من رو دربیاره گفت: کی و؟ عمهام
رو! نیاز رو میگم د ی گه.
با یه سرفه ی دیگه گلوش رو کامل صاف کرد و آروم ادامه داد: مگه نگفتی دوستش
نداری؟ مگه نگفتی فقط می خوای سری ع تر ازدواج کنی؟ پس االن چی میگی ؟ یعنی چی
که تو دلمه؟
سعی کردم خونسرد باشم و هول نکنم؛ به خاطر همین نفس عمیقی کشیدم و همون طور
که شونه باال می انداختم گفتم: من کی گفتم دوستش ندارم؟ اگه نداشتم که نم یرفتم

1401/07/10 23:44

طرفش! من فقط گفتم فعال عاشق و مجنونش نیستم که با یه دوری بگم دارم م یمیرم؛
گفتم این احساسات بعد ازدواج هم به وجود می اد، الزم نی ست حتما قبل عروسی باشه.
همین!
منگ و معنی دار نگاهم کرد، اما بدون گفتن چیزی دوباره نگاهش رو گرفت و خیره به
لیوان چا یی، تو ی فکر فرو رفت.
کالفه و راحت از تموم شدن سوال هاش، نفس عمیقی کشی دم و خی ره ی خونه ی
تجمالتی شون شدم.
خیلی از اینکه سرم رو با وسای ل اطراف، به خصوص عکس چهار نفره ی معراج و پدر
مادرش و خواهرش گرم کرده بودم نگذشته بود که صدا ی مادرش نگاهم رو به اون سمت
کشوند.
- پاشید بیای د سر م یز؛ غدا حاضره.
بیحرف منتظر به بچهها نگاه کردم که معراج تکونی به خودش داد و با اخم ر یزی از
جاش بلند شد؛ دست من هم تو ی دستش فشرد و با یه حرکت از جا بلند کرد و به
سمت می ز کشید.
تموم زمان شام و حتی بعدترش با جر و بحث و شوخی های معراج و مهرسا سپری شد
و میشه گفت همه چیز خوب بود ِاال نگاههای شرمنده و گاهی دلخور مادرش که توی
نگاه خنثی ام می نشست.
دلم می خواست سر ی ع تر از ا ینجا برم و خودم رو خالص کنم؛ حس زنداني رو داشتم که
بیگناه به حبس کش یده شده و راه فرار ی نداره.
معراج هم که بد پیله کرده بود و پاش رو تو ی یه کفش کرده بود که اال و بال بای د شب رو
بمونی و چقدر بدم می اومد از مواقعی که ناخواسته و بیچون و چرا، تن به خواسته های
زورکی می دادم.

1401/07/10 23:44

االنم دقیقا یکی از اون مواقع بود که با زوره معراج ساکت شده بودم و چی زی برا ی حرف
زدن نداشتم.
اینکه زود از این جمع بی روح و ساکت جدا بشم و بخوابم پیشنهادی بود که من به
معراج دادم و اونم برا ی اولی ن بار مخالفتی نکرد و خودش هم همراهم بلند شد.
با شب بخیر آرومی به خانواده اش، آروم به سمت اتاقش حرکت کرد و منم دنبال خودش
کشید که باهم واردش شدیم.
فضای اتاق تقر یبا تاریک بود و چی زی به درستی دیده نمی شد، اما تخت دونفره ی وسط
اتاق چیزی نبود که تو ا ین تاریکی هم حس نشه.
با روشن شدن اتاق و بعد دیده شدن وسیلهها، سرم رو آروم به طرف معراج برگردندم که
لبخند شیطونی زد و بدجنس گفت: خب دیگه آقا میثم، وقتش رسید.
گیج و متعجب نگاهم رو به چشم هاش دوختم که یه قدم نزد یکم اومد و با صدا ی آروم
و پر شیطنتی زمزمه کرد: نمی خوا ی بپرسی وقت چی ؟
آب دهنم رو صدادار قورت دادم و همون طور که یه قدم عقب می رفتم با شوخ ی لب زدم:
اول از هر کاری باید یادآوری کنم که من پسرم و تو هم پسری؛ پس امکان اینکه بتونی
بیای و بی حیثیتم کنی وجود نداره! دوم اینکه درسته تمام ای ن شرا یط رو دار یم، اما بازم
با ای ن کارهات نمیشه به تو اطمینان کرد، پس تا قبل از اینکه خودم و از پنجره ی اتاقت
پرت نکردم پای ن ع ین آدم بگو چی می گی!
تک خنده ا ی به لحن حرصی و حرف ها ی بی خود من زد و همون طور که کنار خندیدن
چپ چپ و حرصی نگاهم می کرد لب زد: اوال که خیلی منحرف و پلشتی، دوما که بازم
خیلی منحرف و پلشتی، سوما اتاق من پنجره نداره، چهارما می خواستم بگم می خوام
تالفی ز یر شلواری بابا بزرگت و دربیارم چرا شلوغش می کنی؟
لبخندی بهش زدم و همون طور که خمیازهی بلند ی می کشیدم گفتم: خب از اول همین و
بگو؛ مجبوری لقمه رو دور سرت بچرخون ی؟ حاال قرار چی کار کنی؟

1401/07/10 23:46

دوباره لبخند بدجنسش و روی لبش نشوند و با ذوق به سمت کمدش رفت و همون
طور که یه شلوار گل گلی زنونه بیرون م یآورد زمزمه کرد: وا یی خدا، بیا ببین چ ی برات
دارم میثم؛ اورجینال و مارک ترک. شلوار نن جون خدابیامرزم.
شلوار رو تو ی صورت مبهوتم پرتاب کرد و بدجنس گفت: ب یا عز یزم! بی ا بپوش که خیلی
بهت میاد.
حرصی شلوار رو از روی صورتم برداشتم و عصبی بهش توپی دم: ا ین چیه؟ خیلی
بیشعوری معراج مال من حداقل مردونه بود.
بلند خندید و بیخیال قیافه ی آویزون و حرف ها ی من کله اش رو تو ی کمدش فرو کرد و
برا ی خودش لباس ب یرون کشید و همون طور که عوض می کرد گفت: خیلی هم خوبه! به
اون قشنگی، می خوا ی بخواه، نمی خوا ی نخواه!
چند لحظه نگاهش کردم و بعد حرصی شلوار رو طرفش پرت کردم و گفتم: حاضرم با
همین شلوار بخوابم اما اون رو نپوشم.
بعد خودم و رو ی تخت پرت کردم و همون طور که ا ین پهلو اون پهلو می شدم گوشی ام
رو تو ی دستم گرفتم و بی هدف ز یر رو روش کردم که چند لحظه بعد المپ خاموش شد
و معراج کنارم پرتاب شد که با حرص می گفت: داری با نیاز خانم چت می کنی آره؟
پکر و حق به جانب به سمتش برگشتم و گفتم: نه خیرم! برا ی چی با ید چت کنم؟
تو اون تار یکی و نور کمی که از ز ی ر در م یاومد، فقط تونستم یکم از صورتش رو ببینم که
به طرف باال کش یده شده بود و با کنا یه گفت: مطمئنی؟ من که بعید می دونم.
نگاه چپ چپی به همون یه ذره از صورتش انداختم و حرص ی گفتم: بله مطمئنم! ما فقط
درباره ی کارها ی مدرسه باهم صحبت م یکنیم. بعدشم اون االن باید خونهی برادرش
باشه.
بی هوا به سمتم نی م خیز شد و گفت: باهاش حرف نمی زنی و می دونی کجاست؟

1401/07/10 23:47

یکه خورده نگاهش کردم و هول کرده و سر یع گفتم: به خدا امروز که پیام دادم با ما بیاد
بریم گفت می اد اما باید زود برگرده؛ ازش پرسیدم چرا که گفت می خواد بره پی ش
داداشش تا رضا یت و واسه اردو بگی ره؛ مثل اینکه داداش ها ی گیری داره.
یکم آرومتر از قبل نگاهم کرد و سرش و روی بالش کنارم گذاشت و زمزمه کرد: از این
واسه تو زن در نمیاد میثم.
تک خنده ا ی کرد و با شیطنت ادامه داد: بیا زن من شو! من خودم همه جوره فداتم.
منم به حرفش خند یدم و حرصی اما با شوخی زمزمه کردم: گمشو ایکبری! چی تو خودت
دیدی ؟ تازه من دو سالم ازت بزرگ ترم .
مشتی به بازوم کوبی د و حرصی زمزمه کرد: اول ا ینکه همه چی دارم! دوم ا ینکه سن یه
عدده عز یزم، مهم عشق و عالقه است که من عاشقتم.
باز به حرفش خندی دم و تو ی جواب گفتم: پس بیا من رو زودتر بگی ر که دیگه موندم
دست مادر بزرگم.
اونم متقابال خنده آرومی کرد و گفت: فعال بیا بخوابیم، بعدا راجب اینا صحبت م یکنیم
عزیزم.
دستی به صورتم کشیدم و با یه لبخنده از ته دل و مهربون بهش خیره شدم و گفتم: آره
بخوابیم! شبت بخیر .
اونم متقابال لبخندی زد و گفت: بخواب که دیگه از دست ا ی ن شوهرت خواب نداری!
بخواب آقا میثم!...

1401/07/10 23:48

#معراج
کالفه رضای ت نامههای تو ی دستم رو جابهجا کردم و به بچه ها زل زدم.
همشون پشت سر هم تو ی صف های نه چندان منظم وا ی ستاده بودن و پچ پچ
می کردند.
حساب کارها از دستم در رفته بود و نم یدونستم چه گلی به سرم بر یزم.
تعداد بچهها با رضا یت نامه ها نمی خوند؛ حس می کردم ی کیشون از اون یکی ز یادتره و
این نشون می داد یا بچهها اضافه اند، یا یه چند نفر نیومدند.
نیم نگاهی به ساعت مچی تو ی دستم انداختم و دلواپس و مضطرب، مثل تموم این
نیم ساعت به در نگهبانی چشم دوختم.
پس ای ن نیاز کجا مونده؟ من تنها یی از پس کارها برنمی ام و اگه نیاد نمی تونم بچهها رو
جفت و جور کنم.
اصال به چه حقی م یتونه نیاد؟ خودش این برنامه رو ر یخته، خودشم باید ترتی بش و
بده! من عالف نی ستم که به حرف یه دختر یه ای ل بچه رو آواره ی میدون جنگ کنم.
عجب غلطی کردم حرفش رو قبول کردم ها! آخه یکی نی ست بگه مد یره ا ین خراب شده
تویی، به بقیه چه ربطی داره چی کار م یکنی.
اصال مگه برگزاری اردو پا ی نیازه که دخالت می کنه؟
ای خدا عجب گی ری کردم ها!

1401/07/10 23:48

دوباره نگاهم رو به ساعت دوختم که دق یق هفت و سی و هشت دقی قه صبح رو نشون
می داد؛ قرار بود که ساعت هفت حرکت کنیم تا به شب نخوریم، اما گو یا با ا ین اوصاف تا
خود دوازده معطلیم!
کالفه و عصبی دست ی به صورتم کشی دم و همون طور که جلوی صف ها رژه می رفتم، رو به
میثم که مظلوم و ساکت یه گوشه وا ی ستاده بود و به بچه ها نگاه می کرد توپیدم: پس
این ادیب کجاست؟ بیشتر از نیم ساعته که ما رو عالف کرده. یعنی چی خب آخه؟ ا ین
بچهها گناه دارند تو سرما وا یستادن.
اونم متقابال، کالفه دستی به صورتش کشید و بی خبر گفت: نمیدونم واال؛ هر چقدر بهش
زنگ می زنم جواب نمیده، نگ رانش شدم.
چپ چپ نگاهی بهش انداختم و با اخمهای تو هم به سمتش رفتم؛ گوشیش رو عصبی
از تو دستش کشیدم و رضای ت نامه ها رو به دستش دادم و حرصی لب زدم: تو برو یه
بار دیگه بچه ها رو چک کن؛ من اعصابم خورده هی اشتباه می کنم. برو تا منم ببینم
می تونم این خانم رو پیدا کنم یا نه!
بی حرف سری به نشونهی باشه تکون داد و آروم به سمت بچهها رفت؛ منم گوشیش رو
توی دستم جابهجا کردم و تو ی مخاطبی ن رفتم؛ انقدر باال و پای ن و ز ی ر و روش کردم که
باالخره شماره ی نیاز و پیدا کردم.
با نفس عمی قی شماره اش رو داخل گوشی خودم و ارد کردم و بی خیال اسم رسمیای که
میثم سی و کرده بود، معاون خر سی و کردم و زنگ زدم اما...
مدی ر معاون_ آوارگان عشق| نسترن قره داغی:
گوشیش رو برنداشت.
بازهم چند بار پشت سرهم تکرار کردم، اما نه که نه.

1401/07/10 23:50

نا امی د و گی ج دوباره به میثم و بچه ها خیره شدم که به همراه وصی ت نامه ها به طرفم
اومد و زمزمه کرد: چهل نفر کامل هستند، هیچ کم و کسر ی نیست؛ اتوبوس ها هم
رسیدند و منتظر ما هستند؛ میگی چیکار کنیم؟
با قیافه ی نه چندان راضی و دلشوره ی بدی که تو دلم بود، نفس مضطربم رو بی رون
فرستادم و ناچار لب زدم: میثم تو بچه ها رو ببر! خودت برو تو ی کی از اتوبوس ها،
افشینم بفرست تو ی کی دیگه اشون.
یه دستم رو به کمرم زدم و همون طور که دست دی گه ام رو به سرم می کشیدم زمزمه
کردم: من با ید اینجا باشم! هم با ید با مدیر یت موقت مدرسه اتمام حجت کنم، هم باید
منتظر نیاز بمونم.
آب دهنم رو با دلهره قورت دادم و خیره به چشم های نگرانش ادامه دادم: خودم رو بهت
می رسونم نگران نباش! حتی اگه نی از هم نیاد، خودم حتما دنبالتون می ام؛ نمی ذارم تنها
بمونی.
لبخند نامطمئنی زد و آروم زمزمه کرد: معراج من می ترسم! اگه اتفاقی برای بچهها
بیافته چی کار کنیم؟
محکم رو ی شونهاش زدم و با اخم ری ز ی که ناخودآگاه رو ی پیشونی ام نقش بسته بود
زمزمه کردم: دهنت رو ببند مفصد؛ ا یشاهلل که چیزی نمیشه، اما فکر اینا رو باید همون
موقع که حرف نیاز رو قبول کرد ی، می کردی.
دست دی گه ام رو هم روی اون یکی شونهاش گذاشتم و ادامه دادم: برو داداش بد به
دلت راه نده! نزد ی ک بهاره و جاده ها خوبه؛ اونجا هم که بچه نیستند هیجده سالشونه،
می تونند از پس خودشون بر بی ان، نگران نباش!
آروم پلک هاش و رو ی هم گذاشت و با یه نفس عمیق و بغل سرسری، ازم دور شد و کنار
بچهها رفت؛ مرتب و منظم دونه به دونه به بیرون هدا یتشون کرد و با تکون دادن سری
خودشم بیرون رفت.

1401/07/10 23:50

حیاط مدرسه خالی از هر دانش آموز شده بود و پرنده توش پر نمیزد.
آروم و با احتیاط به سمت ورودی ساختمون حرکت کردم و داخل شدم.
راهروها هم خالی خالی بود و هیچ *** داخل مدرسه نبود.
هرچند که امروز جمعه بود، اما آخرهای اسفند ماه دیگه *** ی اون طور که با ید مدرسه رو
جدی نمی گرفت و تعداد دانش آموزها یی که به کالس ها می اند انگشت شماره.
به خاطر همین یه مدی ری ت فرمالی ته در نظر گرفتیم که همچینم بیخود بی خود نباشه
مدرسه.
نفس خسته ام رو با صدا ی هوف بی رون فرستادم و همون طور که دوباره به گوشی نیاز
زنگ می زدم به سمت آبدارخونه حرکت کردم؛ منتظر اما ناامید گوشی رو به گوشم
چسبوندم و خواستم وارد بشم که یهو صدا ی نیاز توی سالن و گوشی همزمان پیچید که
می گفت: ال و بله بفرمای د؟
ترسیده از حضور ناگهانیاش تکون محسوسی خوردم و آروم به عقب برگشتم که دیدم
جلوی در سالن ا یستاده و متعجب به من و مدرسه ی خلوت نگاه می کنه.
- دیر اومد ی دیگه رفتند!...
متعجب تر از قبل گوشیش رو از خودش دور کرد و با عجله از پلهها پای ن اومد؛ نفس
عمیق و پر استرسی کشید و ترسی ده لب زد: کجا رفتند؟ پس بقیه کجاند؟ چ ی شده؟
طلبکار رو ی ساعتم کوبیدم و همون طور که داخل آبدارخونه می شدم زمزمه کردم: ساعت
خواب نیاز خانم! مگه قرار نبود ساعت هفت ا ینجا باشید؟ االن ساعت چنده؟ خودتون
بگید!
اون هم پشت سرم وارد آبدارخونه شد و شرمنده و نگران زمزمه کرد: می دونم ببخشید
شرمنده، اما باور کنی د تا همین االن و با هزار تا بدبختی تونستم برادرهام رو راضی کنم.
بچهها کجا رفتند؟

1401/07/10 23:51

بیتوجه به اون شیر آب و باز کردم و همون طور که صورتم رو آب میزدم زمزمه کردم:
سوار اتوبوس ها شدند رفتند؛ انقدر دی ر اومد ید که نتونستیم صبر کنیم.
سرم رو از داخل سینگ بیرون کشی دم و درحالی که از آینه ی کوچی ک و شکسته روبهروم
به نیاز ناراحت نگاه می کردم ادامه دادم: داداشات چرا نمی ذاشتن بیا ی ؟
از همون آ ینه نیم نگاهی به قیافه ی خی س و منتظر من انداخت و چموش زمزمه کرد:
حقم دارند نذارند؛ مدیر مدرسه که اینه وا ی به حال بقیه! منم که یه دختر تک و تنها؛
امنی ت ندارم.
لبخند بدجنس و ش یطونی حواله اش کردم و آروم به عقب برگشتم؛ دستی به جلوی
موهام که خیس شده بود کشیدم و با چشمها ی ری ز شده و کج سرتاپاش رو برانداز کردم
که آب دهنش رو قورت داد و معذب تو خودش جمع شد.
- داداشات از ا ین نمیترسند که تو یه مدرسه ی خالی و بزرگ، خواهرشون با همچین
مدی ری تنها بمونه؟
فقط با قیافه گرفته و آو یزون نگاهم کرد که لبم رو بیشتر کشیدم و همون طور که آروم به
سمتش می رفتم زمزمه کردم: هووم؟ چرا حرفی نمی زنی؟ نکنه ترسید ی ؟
اخمهاش رو تو ی هم کشید و طلبکار و پرو توی صورتم براق شد: بترسم؟ از ک ی؟ از تو؟
تو هیچ کاری نمی تونی بکنی؛ یعنی جرئتش و نداری! خودم با همین دست هام گردنت و
می شکنم.
پوزخندی زد و با لحن حرص دربیاری ادامه داد: مملکت همچینم بی صاحب نی ست
آقای مد یر!
پوزخندی به ای ن افکار ساده اش زدم و خواستم بی توجه از کنارش رد بشم که با حرفی که
زد ی ک آن خونم به جوش اومد و کنترل حرکاتم از دستم در رفت.

1401/07/10 23:52

اصال اگه مملکتم قانون نداشت و هی چی به هیچی بود، باز تو ی کی عرضه نداشتی که
من ازت بترسم.
حرصی در آبدارخونه رو به هم کوبیدم و عصبی به سمتش رفتم که ترسیده عقب عقب
رفت و خودش رو به سینگ کوبوند.
پوزخند تمسخر آمیز ی نثارش کردم و سرم رو جلو بردم؛ تو دو سانتی صورتش نگه داشتم
و خیره به چشم ها ی لرزونش غرید: که عرضه ندارم ها؟ م یدونی که می تونم همین جا
حسابت رو برسم خانوم معاون؟ می دون ی اگه بخوام کاری کنم هیچ *** هیچ ی
نمیفهمه؟ ا ینا رو م یدونی؟
آب دهنش رو صدادار قورت داد و بی حرف فقط نگاهم کرد که دستم رو باال آوردم و به
سمت صورتش بردم؛ انگشت اشاره ام رو مماس با لبش قرار دادم و سرم رو بیشتر به
سمتش خم کردم که صورتش رو کج کرد و با دستش به سینهام فشار آورد که دوباره
پوزخندی زدم و فورا ازش فاصله گرفتم و با لحن جد ی و عصبی غریدم: اگه م یبینی هر
کاری انجام مید ی و هیچی نمیگم؛ اگه می بینی سر خود واسه خودت تصمیم می گیری و
قبول می کنم؛ اگه م یبینی هنوزم تو ای ن مدرسه موندی، فقط و فقط به خاطر اینکه برام
حکم سرگرمی رو دار ی و گاها با اخالق های بامزه و بچگانهات شاد میشم؛ مگرنه من از
هیچ چیز یه علف بچه نمیترسم و خوب بلد با یه تیپا پرتت کنم بیرون!
نفس عمیقی کشی دم و جد ی و قاطع تر از قبل ادامه دادم: ضمنا، اگه می بینی کاری
باهات ندارم نشونهی بی عرضگیم نیست. اگه می بینی نیم نگاه بد ی بهت نم یکنم و
انقدر راحت تو ای ن مدرسه وی راژ مید ی دو تا دلیل بیشتر نداره؛ ی ک اینکه من واسه
خودم کسی هستم و شخصیت دارم، ا ی ن کارها مال پسر بچهها ی هوله؛ دو ای نکه...
مکث کردم و با نیم نگاهی به سرتاپاش، نیشخندی تحو یلش دادم و ادامه دادم: اکه
بخوام یه روز سمت کسی برم، حداقل سمت کسی میرم که ارزشش و داشته باشه! تو
برا ی من فرقی با یه پسر همجنسم ندار ی؛ اصال حس نمیکنم که یه دختر کنارمه.

1401/07/10 23:52

نگاهم رو ازش گرفتم و همون طور که به طرف در می رفتم زمزمه کردم: تو هیچ وقت جزء
سالیق من قرار نمی گیری و امکان نداره به سمتت بیام؛ پس الزم نیست بترسی و بهتره
زودتر راه بی افتی تا به اتوبوس برسیم!
حرفی نزد که منم بیتوجه از آبدارخونه بیرون اومدم و به سمت سالن باال رفتم؛ دستی
به کت طوسی رنگم کشیدم و از ساختمون مدرسه بیرون زدم.
نگاهم رو به سمت دکه چرخوندم و با اشاره به آقا ی محمد ی، سرا یدار مدرسه که داشت
حیاط رو جارو می زد، به سمتش حرکت کردم.
اون هم فورا جاروش رو کنار دی وار گذاشت و با عجله کنارم اومد که لب زدم: آقای
محمد ی دکه رو باز کنید بی زحمت یه چند تا چیز می خوام .
سری به نشونه ی تا ی د تکون داد و همون طور که درگی ر قفل در بود گفت: چشم آقای
فتوحی، ولی مگه شما با بقیه نرفتید اردو؟ خانم ادیب اومده بود دنبالتون می گشت.
به همراهش داخل رفتم و چند تا چی ز روی سکو گذاشتم و کالفه گفتم: منتظر خانم
ادیب موندم تا باهم بریم؛ امیدوارم که به اتوبوس برسیم!
چیزی نگفت که منم سر یع وسیله ها رو حساب کردم و بی رون زدم؛ داشتم آروم به سمت
نگهبانی حرکت می کردم که چشمم به نی از خورد.
با یه چمدون کوچی ک کنار پله ها ا یستاه بود و نامطمئن نگاهم می کرد.
خوب زهر چشم گرفتم ازش؛ تا اون باشه دیگه از صبوری و سکوت من سواستفاده نکنه!
هی به دختره هیچ ی نمیگم بدتر می کنه؛ انگار من خاطرخواشم که هر چی گفت بگم
چشم.
اخمهام رو حسابی توی هم کشیدم و وارد نگهبانی شدم که اونم پشت سرم اومد و
بیحرف کنارم حرکت کرد.

1401/07/10 23:53

به سمت ماشی ن رفتم و بی توجه به اون سوارش شدم که دیدم همون طور مظلوم کنار در
وا یستاده و به من نگاه می کنه.
کالفه یکم اخم هام رو کمرنگ کردم و در کمک راننده رو از داخل باز کردم و گفتم: چی کار
می کنی؟ چرا سوار نمیشی؟
نفس عمیقی کشی د و با نیم نگاهی به چمدونش خواست چیزی بگه که خودم زودتر
پیاده شدم و با یه دست چمدونش رو بلند کردم؛ صندوق عقب رو باز کردم و ب یحوصله
چمدون رو داخلش گذاشتم و کمرم رو صاف کردم.
نیاز نشسته بود و منم ماشین رو دور زدم و نشستم؛ استارت زدم و با جابه جا کردن دنده،
دستم رو پشت صندلی اش گذاشتم و سرم رو به عقب برگردوندم که تکون محسوسی
خورد و تو ی خودش جمع شد.
چشم غره ی به حرکتش رفتم و بیحرف دنده عقب رفتم؛ ماشین رو از پارک در آوردم و
به سمت خروجی تهران حرکت کردم.
تقر یبا ده دقیقه بیشتر نگذشته بود که گوشیام رو برداشتم و شماره ی میثم رو گرفتم.
انگار که روی گوشی خوابیده باشه، فورا جواب داد و پر سید: الو معراج کجا یی ؟
گوشی رو تو دست هام جابه جا کردم و همون طور که دور می زدم جواب دادم: الو سالم!
راه افتاد یم میثم؛ شما کجای د؟ چرا تو جاده نمی بینمتون؟
نفس عمیقش تو ی گوشی پیچید و گفت: نیازم باهاته؟ چرا دی ر کرده بود؟ چرا انقدر دی ر
اومدید؟ ما تو اتوبان یم.
متعجب ابروهام رو باال انداختم و لب زدم: اوه! یعنی انقدر دیر کرد یم؟
نگاهم رو سمت نیاز که سرش رو به شیشه تکیه داده بود دوختم و گفتم: آره اونم
پیشمه؛ میگم حاال چرا د یر اومده بود.

1401/07/10 23:53

حالش خوبه؟ اتفاقی که براش نیفتاده؟
انگار که منو و ببینه، سر م رو به نشونهی نه تکون دادم و گفتم: نه بابا از من سالم تره.
یکم آروم تر بری د بهتون برسیم! ببی ن می تونید توی قم توقف بزنید؟
حس می کردم داره چیزی می گه اما انقدر سر و صدا ی بچه های تو ی اتوبوس ز ی اد بوده که
نمیشنویدم.
ناخودآگاه یه دستم رو یکم روی گوشم فشار دادم و با قیافه ی جمع شده از تمرکز گفتم:
چی میگی نمی فهمم؟
- ب... ار... سم... به... گم... با...
این بار صداش قطع و وصل می شد و حسابی کالفه ام کرده بود، اما خب تقر یبا فهمیدم
چی میگه.
- می خوای از راننده بپرسی ؟ هرکاری م یکنی زود باش فقط، پشت فرمونم با ید گوشی رو
قطع کنم.
چند ثانیه صدا یی ازش نیومد اما باالخره بعد یکم معطلی جواب داد: میگه که... یه ربع...
بمونه... نمیتو... زود میا ید؟
کالفه دستی به صورتم کشیدم و گفتم: نمیفهمم چی می گی میثم؟ یه ربع چی ؟ یه ربع
فقط می تونه وا ی سته؟
یکم صدا ی خش خش اومد و بعد صداش یکم واضح شد و گفت: آره... میگه که
می تونیم یه ربع بمونیم. میتونید خودتون رو برسونید؟
ناچار نفسم رو بیرون فرستادم و گفتم: ببینم چی کار می تونم بکنم؛ سرعتم رو باال می برم
باز تو اگه د ید ی نیومدیم یکم معطلش کن!
بدون حرف اضافه ای تای د کرد و با یه خداحافظی سرسری قطع کرد

1401/07/10 23:53

منم گوشی رو رو ی داشبرد گذاشتم و دی گه حرفی نزدم تا زمانی که تقریبا نصف راه تا قم
رو رفته بود یم.
نیاز از اونجا تا اینجا الم تا کام حرف نزده بود و منم مجبور بودم ساکت باشم، اما دی گه
نمیتونستم تحمل کنم و با ید یه جوری به حرفش می آوردم .
از این نیاز ساکت و مظلوم اصال خوشم نمیاومد و همون طور که گفته بودم چموش
باز یهاش برام حکم سرگرمی رو داشت؛ به خاطر همین اخم ریزی بین ابروهام نشوندم
و با یادآوری چیزی فورا گفتم: شنیدم قراره دو روز هر چی م یگم گوش کنی.
چشمهاش رو گرد کرد و با تکون ری ز به سمتم برگشت و مثل همی شه طلبکار جواب داد:
چرا اون وقت؟
ناخودآگاه لبخند بدجنسی به روش زدم و گفتم: شرطمون رو که ی ادت نرفته؟
قشنگ معلوم بود که متوجه حرفم شده، اما اخم هاش رو تو ی هم کشید و گفت: چه
شرطی؟ من با کسی شرطی نبستم!
ابروهام رو باال انداختم و با خنده ی حرصی گفتم: بابا تو دی گه کی هستی؟ از ری شه انکار
می کنی؟ شرط بستی م! تو ی جشنواره و تو باختی. اگه ی ادت نمیاد به من ربطی نداره؛
باید یادت بیاد.
حرصی دندون هاش و رو ی هم سابید و عصبی گفت: گی رم که یادم بی اد؛ ما که قمارباز
نیستیم شرط ببندی م و جا یزه تعین کن یم.
خندهی عصبی ام بلندتر شد و حرصی لب زدم: اگه یه شرط بندی کوچیک قماره، پس من
قماربازم و از حقمم نمیگذرم؛ باختی با ی د جریمه اش رو بد ی! دو روز هر چی بگم گوش
میدی.
حرصی کامل به سمتم برگشت و گفت: کدوم خری گفته دو روز؟
لبخند ملیحی زدم و گفتم: خودت! شرط بستیم و قبول کرد ی.

1401/07/10 23:54

دست هاش و روی سینهاش قفل کرد و گفت: هیچم ای ن طور نیست! قرار بود ی ک روز
باشه؛ فقط ی ک روز!
متفکر لب باالم رو توی دهنم فرو کردم و با لحن حرص درب یاری گفتم: راست م یگی ها،
ولی من نظرم عوض شد چون توی ماشین نمی تونم چیز ز یادی ازت بخوام؛ پس دو روز!
عصبی جیغ خفه و آرومی کشید و گفت: خب نگه دار واسه بعد به من چه؟
شونه باال انداختم و با نوچ نوچی گفتم: نه نمیشه! دو روز. تو که از من نمی ترسی؛ من
کار چندانی از تو نم یخوام، پس باید قبول کنی! اصال ی ک روز میشه بیست و چهار
ساعت؛ من فوقش بتونم دوازده ساعت چیزی ازت بخوام، پس یه روز د یگه هم باید
حساب بشه.
فقط عصبی نگاهم کرد و چیزی نگفت که از فرصت استفاده کردم و به نا یلونی که وقتی
سوار ماشین شدم، صندلی پشت پرت کردم، اشاره ز دم و گفتم: اون نا یلون رو ب یار جلو!
چپ چپ نگاهی بهم انداخت و کاری که گفتم رو انجام داد؛ نایلون رو تو ی بغلش گرفت
و خیره بهش زمزمه کرد: خب؟
لبخند بدجنسی رو ی لبم نقش بست و گفتم: اون تخمهها رو می بینی ؟ درش ب یار رو...
برام بشکون.
متعجب چشم هاش رو گرد کرد و بس ته تخمه رو جلو ی چشمهاش گرفت.
- این همه رو؟ با چ ی؟
بدون نگاهی بهش راهنما زدم و سمت راست جاده رفتم.
- آره همی ن همه رو؛ چطوریش رو من نمیدونم فقط بشکون دیگه.

1401/07/10 23:55

یکم خیره خیره نگاهش کرد و بعد ناچار درش رو باز کرد؛ ی ه تخمه بیرون آورد و خداست
سمت دهنش ببره که سر یع گفتم: با دهنت که نمی خوای بشکونی؟
چپ چپ نگاهی بهم انداخت و گفت: خیلی ببخشید تخمه رو با چی می شکونند؟ اگه
گوشت کوب داری بده رو فرق سرت بشکونمش.
چشم غره ی حرصی بهش رفتم و اخمهام رو تو ی هم کشیدم؛ دست هام رو به صورت
ضرب دار روی فرمون کوبیدم و گفتم: هر جور می شکونی بشکون؛ فقط تفیش نکن
خواهشا!
مثل یه گرگ وحشی دندون هاش و روی هم فشار داد و از حرص صدا ی نامفهومی در
آورد که اهمی ت ندادم و به راهم ادامه دادم؛ اونم یه چند لحظه نگاهم کرد و بعد
مشغول شد.
سر تخمهها رو با دندون هاش میشکوند و توی دستش فشار می داد تا کامل شکسته
شه و بعد مغزش رو تو ی اون یکی دستش نگه می داشت.
تقر یبا یه ده دقیقه ای بکوب ا ین کار و ادامه داد که دستش تا حدود ی پر شد؛ بعد کالفه
و خسته نفسش رو بیرون فرستاد و با غرغر لب زد: فکم شکست، دستم درد گرفت؛ آخه
چرا انقدر بی انصاف ی؟
لبخند کمرنگی رو ی لبم نقش بست و آروم نگاهم رو از جاده به قیافه ی مظلوم و
آویزونش سوق دادم و گفتم: دلم برات کباب شد! بده من بابا؛ بده از تو تخمه شکستنم
برنمیاد.
حرصی به دماغش چین داد و خواست مغز تخمه ها رو تو ی دستم بر یزه که تا فرمون رو
ول کردم، تعادلم بهم خورد و ماشین سمت چپ کشیده شد؛ منم فورا دستم رو پس
کشیدم و دو دستی ماشین رو کنترل کردم و با نیم نگاهی به قیافه ترسیده و کپ
کرده ش گفتم: نترس بابا! به من می گند سلطان جاده ها.

1401/07/10 23:56

پاسخ به

?#قسمت_اول#رمان#مدیر_معاون?

شروع رمان مدیر معاون

1401/07/11 14:57

پاسخ به

?#قسمت_اول#رمان_دختر_بد_پسر_بدتر#?

شروع رمان دختر بد پسر بدتر

1401/07/11 14:58

nini.plus/romantanz2

1401/07/11 15:02

پاسخ به

nini.plus/romantanz2

لینک گروه تبادل نظر رمان

1401/07/11 15:02

نگاهم رو ازش گرفتم و با نیم نگاه چپک ی به نیاز که گوشهی اتاق نشسته بود و هر هر
می خندید، زمزمه کردم: من اون سری هم به خاطر تو غش نکردم؛ می تونی بیا ی.
چیزی نگفت و بی حرف کنارم جا خوش کرد و همون طور که کیفش رو جابه جا م یکرد
دستش و رو ی سرم گذاشت و گفت: تب که نداری.
با تماس دستش به پیشونیام، بدنم رو منقبض کردم و با حال عجیبی که نمی دونستم
چیه بهش خیره شدم؛ اونم چشم های کشیده ی سبزش رو ب یشتر ر یز کرد و با تک
خندها ی لب زد: ها چته؟ نمی خوام بخورمت که.
بعد دستش رو از پی شونیام برداشت و کیفش رو باز کرد؛ پنبه، بانداژ، باند و بتادین رو
بیرون کشید و همون طور که به صورتم نزدی ک می شد ادامه داد: سرت یکم زخم شده، اما
نیاز ی به بخیه نداره؛ زخمهای صورت و بدنت ببندم خوب میشی.
بازم چیزی نگفتم و نگاهش کردم که دستش رو سمت پیراهنم برد و خواست دکمههاش
رو باز کنه که دست سفیدی رو ی دست سبزه دکتره نشست و آروم کنارش زد و پشت
بندش صدای نیاز بلند شد که با حرص می گفت: چی کار م ی کنی خانوم؟
دکتره که اسمشم نم یدونستم چی چیه، با تعجب نگاهش رو سمت نیاز برگردوند و با
اشاره به من گفت: می خوام زخمهاش رو پانسمان کنم؛ شما داری چی کار می کنی؟
نیاز طلبکار اخم هاش رو تو ی هم کشی د و همون طور که سعی داشت خودش رو کنار من
جا بده و بنشینه زمزمه کرد: الزم نکرده شما لطف کنی؛ خودم می کنم.
متعجب یه تا ی ابروم رو باال انداختم و با شیطنت خاصی بهش خیره شدم که نیم
نگاهی بهم انداخت و همون طور که به اون چشم غره می رفت ادامه داد: خودم چالق که
نیستم، چشم حسودا در بیاد دو سال تو حالل احمر کار کردم.
بتادین و از دست دکتره گرفت و با حرص و کمی چاشنی پز زمزمه کرد: شما الزم نکرده
زحمت بکشید؛ خودم بلدم انجام میدم.

1401/07/15 11:49

خندون از کارها ی بچگانه اش، نگاهم رو سمت دکتره سوق دادم که با حرص پوست لبش
رو ز یر دندون می جوید و به نیاز نگاه م یکرد؛ قشنگ معلوم بود حسابی اعصبان ی شده و
دلش می خواد هر جوری شده روی نیاز رو کم کنه، چون بتادی ن رو محکم تر تو ی دستش
گرفت و بدون ا ینکه اجازه بده نیاز کاری بکنه زمزمه کرد: الزم نکرده عزی زم! خودم ا ینجا
هستم؛ اگه نیاز به کمک دست داشتم خبرت میدم. شما برو به نامزدت برس که گوی ا
خیلی نگرانه.
با شنیدن ا ین حرف از دختره، ناخودآگاه اخمهام رو تو ی هم کشیدم و به نیاز نگاه کردم
که متعجب رو به دختره گفت: نامزدم؟ کدوم نامزدم؟
زنه نگاهش رو از ما به بچههایی که دور تا دور خونه نشسته بودن و نگاهمون می کردن
دوخت و جواب داد: مگه چقدر نامزد دار ی؟ همینی که باهاتون بود دیگه، بهوش
اومده...
با خبر بهوش اومدن میثم، لبخند کمرنگ ی گوشه ی لبم نقش بست و خواستم چ یزی بگم
که نیاز زودتر دست به کار شد و بی توجه به من از جاش بلند شد؛ همون طور که سعی
می کرد تعادلش رو حفظ کنه، تلو تلو خوران به سمت در رفت و با ذوق زمزمه کرد: خانم
دکتر حواستون به ای ن باشه تا من بی ام.
گیج از ای ن تغی ر حالت ناگهانی اش، چشمهام رو گرد کردم که سری به نشونه االن می ام
برام تکون داد و از در خارج شد.
منم حرصی گوشه ی لبم رو داخل دهنم کشیدم و همون طور که نگاهم رو از در بسته به
این دکتره سوق می دادم، ز یر لب زمزمه کردم: آدم فروش نامرد!
نگاهم رو قفل نگاه خنثی این دکتره کردم که ابرو یی باال انداخت و گفت: از اول تعادل
روحی نداشت یا به تازگی ا ین طوری شده؟

1401/07/15 11:50

نفس حرصی ام رو ب یرون فوت کردم و همون طور که سعی م یکردم تو جام جابهجا شم
لب زدم: از اول نداشت.
اونم حرفی نزد و طرفم خم شد تا لباسم رو باال بزنه که دستم رو سپر کردم و طلب کار
گفتم: مگه نگفت خودم انجام میدم؟ دست نزن به من خودش می اد.
چشم غره ی وحشتناک ی نثارم کرد و درحالی که بی توجه به حرف من لباسم و باال می زد
غرید: من نه حوصله ی ا ین حرف ها رو دارم، نه وقتش رو؛ آروم سر جات وای ستا تا
درمانت کنم و از اینجا بر یم.
ترسیده از قی افه اش آروم تو جام وای ستادم که کارش رو انجام داد و همون طور که
چشمش به بچه ها بود گفت: ا ین بچه ها رو می بینی؟ همه رو بای د از ا ینجا ببرم، مگرنه
داعشیها برمی گردند.
چیزی نگفتم که اونم تو ی سکوت کار خودش و کرد و از جاش بلند شد؛ چادر عبایی
مشکی رنگش و رو ی سرش مرتب کرد و با برداشتن یه سر ی چیزها از داخل دو سه تا
کابینت موجود، به طرفم اومد و گفت: بیا اینا رو بخور تا نمیری؛ ی اهلل!
آب دهنم رو قورت دادم و بی حرف تو جام نشستم؛ غذایی که طرفم دراز شده بود و
آروم از دستش گرفتم و سر تکون دادم که نفس عمیقی کش ید با گفتن یه چیزهای عربی
به بچههای اونجا، به طرف در رفت و رو به من گفت: میرم ببینم اون دختر حالش
چطوره؛ همین جا باش تا برگردم! خوش؟
باز هم فقط سر تکون دادم که بیرون رفت و در رو به هم کوبید.
اووف ی ا خدا، این دیگه کی بود؟ مثل زن ابن حر میموند؛ به خدا نیاز شرف داره به صد
تا مثل ا ین.
خدا خودش عاقبتمون رو با ا ین شمر آدم نما بخی ر کنه!...

1401/07/15 11:50