رمان عاشقانه، طنز

525 عضو

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/21 13:52

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/21 13:53

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/21 13:51

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/21 13:52

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/21 13:53

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/21 13:53

بیخیال این موضوع شدم و تو آروم خیره به برج ایفل که از دور
میشد دیدش گفتم:
بالخره این پیشنهاد رو خودت دادی￾میگم به نظرت...وارد زندگی میالد شدن خطرناک نیست
ریلکش خیره به خیابون گفت:
-دنیز من فقط بهت پیشنهاد دادم...قبول کردن این موضوع با
خودته تو یه دختر عاقل و بالغی...
درسته نسبت از سنت کم سن و سال تر میخوره بهت ولی بچه
نیستی...
من راجب میالد با استاد حرف زده بودم.
بعد هردومون با توجه به دیدار تو با به میالد به این نتیجه رسیدیم
هم میالد برای تو باعث پیشرفت و دوری از افسردگیه هم تو برای
میالد میتونی مفید باشی...البته به شرطی که فاصلت رو حفظ کنی
و نری تو دهن شیر
لبم رو با زبونم تر کردم و چشم از برج ایفل گرفتم و چشمام رو چند
ثانیه بستم
من بعد از ترکیه یه چشمم رو اونجا جا گذاشتم.
چشمی که همش دنبال میالد بود
دنبال کشف شخصیتاش...زندگی مبهمش...
دلیل بیماریش و اختالل شخصیتیش...
چشمی که خشک شد و چیزی از اون فاصله پیدا نکرد...همه جا
مثل یک روح بود
پدرش یک سیاست مدار بزرگ تو مجلس بود و همه سوابق میالد و
هرچیزی که میشد ازش پیدا کرد رو پاک کرده بود
تنها چیزی که فهمیدم این بود که یه خبر ازش منتشر شد که میالد
هم زمان هم نقاشه
هم تو خیلی جاها با یه اسم دیگه به عنوان نوازنده و اهنگ ساز
دیده شده و خبر خیلی سریع پاک شد و منم دوباره تو ابهاماتم غرق
شدم
بابای میالد برای حفظ موقعیتش یا رسانه ای نشدن به هیچ عنوان
نمیذاشت از میالد چیزی منتشر بشه
و این بیشتر باعث کنجکاویم میشد
سر تکون دادم و هم زمان با افسوس مثلث گردنبندش رو با￾مگه سالگرد فوت کامران نزدیک نیست؟
انگشتم لمس کردم

1401/07/21 13:54

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/21 13:55

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/21 13:53

بیخیال این موضوع شدم و تو آروم خیره به برج ایفل که از دور
میشد دیدش گفتم:
بالخره این پیشنهاد رو خودت دادی￾میگم به نظرت...وارد زندگی میالد شدن خطرناک نیست
ریلکش خیره به خیابون گفت:
-دنیز من فقط بهت پیشنهاد دادم...قبول کردن این موضوع با
خودته تو یه دختر عاقل و بالغی...
درسته نسبت از سنت کم سن و سال تر میخوره بهت ولی بچه
نیستی...
من راجب میالد با استاد حرف زده بودم.
بعد هردومون با توجه به دیدار تو با به میالد به این نتیجه رسیدیم
هم میالد برای تو باعث پیشرفت و دوری از افسردگیه هم تو برای
میالد میتونی مفید باشی...البته به شرطی که فاصلت رو حفظ کنی
و نری تو دهن شیر
لبم رو با زبونم تر کردم و چشم از برج ایفل گرفتم و چشمام رو چند
ثانیه بستم
من بعد از ترکیه یه چشمم رو اونجا جا گذاشتم.
چشمی که همش دنبال میالد بود
دنبال کشف شخصیتاش...زندگی مبهمش...
دلیل بیماریش و اختالل شخصیتیش...
چشمی که خشک شد و چیزی از اون فاصله پیدا نکرد...همه جا
مثل یک روح بود
پدرش یک سیاست مدار بزرگ تو مجلس بود و همه سوابق میالد و
هرچیزی که میشد ازش پیدا کرد رو پاک کرده بود
تنها چیزی که فهمیدم این بود که یه خبر ازش منتشر شد که میالد
هم زمان هم نقاشه
هم تو خیلی جاها با یه اسم دیگه به عنوان نوازنده و اهنگ ساز
دیده شده و خبر خیلی سریع پاک شد و منم دوباره تو ابهاماتم غرق
شدم
بابای میالد برای حفظ موقعیتش یا رسانه ای نشدن به هیچ عنوان
نمیذاشت از میالد چیزی منتشر بشه
و این بیشتر باعث کنجکاویم میشد
سر تکون دادم و هم زمان با افسوس مثلث گردنبندش رو با￾مگه سالگرد فوت کامران نزدیک نیست؟
انگشتم لمس کردم

1401/07/21 13:54

نصب اپلیکیشن نی نی پلاس

1401/07/21 13:55

بزرگ تر شده بودیم...مثل قبل لج بازی نداشتیم
ولی خب تعجبشون و گیرای ریزی که به تغییر تو رفتارم میدادن
کمی اعصابم رو به هم میریخت.
مامان با دیدن آل استارام...و لباسای اسپرت و هودی هام
چشماش گرد شده و مدام غر می زد
اخماش در هم رفته و سعی می کرد دوباره تغیرم بده...ولی من
خودم رو پیدا کرده بودم
همون قدر که به تیپای دخترونه و خانومانه عالقه داشتم به لباسای
گشاد یا اسپرت و زاپ و کتونی ام عالقه داشتم
و اینو اون روزا فهمیدن...و کوچک ترین و معصوم ترین عضو اون
خانواده سارینای دوست داشتنیم بود...که قد کشیده بود...اما اون
ویلچر نمیذاشت رشدش دیده بشه
از پشت میز بلند شد و به سنت پنجره رفت و پرده رو کنار زد و به
روشنایی و بیرون زل زد و گفت:
بعد رفتنشون...منم آماده رفتن شدم￾ادامه بده
عارف که فرانسه بود کلید خونش رو بهم داد و درسته خونه رو برای
فروش گذاشته بود ولی تا به فروش رفتن خونه میتونستم اونجا
بمونم و عارف گفت فعال نمیفروشتش تا بعد برگشت من دوباره
برای فروش بزارتش
و من دوباره تو فرودگاه استانبول بوی نم دریارو حس کردم...
با این تفاوت که اینبار خبری از عارف و نیاز نبود
این بار من بودم و استانبول
من بودم و میالد...
و موج بزرگی که بی خبر سوار بر قایق کوچیکم به سمتش حرکت
میکردم...

1401/07/21 13:56

با صدای زنگ ساعت چشمای پف کردم و به زور باز کردم و غلطی
زدم و دستم و روی چشمم گذاشتم تا نور چشمام و ازیت نکنه اما
چندان موفق نبودم
با چشمای جمع شده نیم خیز شدم و آالرم گوشیم و قطع کردم و
صدای تق تق استخونام و میشنیدم و همیشه این صدا برام لذت
بخش بود
خمیازه ای کشیدم و بلند شدم.
دیشب دیر وقت رسیده بودم استانبول و چمدونم وسط اتاق افتاده
بود و خسته تنها لباس راحتیام و پوشیده و رو تخت بیهوش شده
بودم.
چون هیچ وقت تو هواپیما و ماشین خوابم نمیبرد
حسابی خسته بودم.و به خاطر گریه و ماجراهای دیشب حسابی
چشمام پف کرده بود
دستی به پشت گردنم کشیدم و تی شرتم و از تو شلوارک سفیدم در
اوردم و به سمت حموم رفتم
یه دوش میتونست سرحالم کنه.
بعدش باید شروع می کردم به برنامه ریزی
برای کشف بیماری میالد...
حاال که پی این ماجرا رو به تنم مالیده بودم
و از فرانسه اومدم استانبول باید درست و با برنامه ریزی حرکت
کنم.
با حوله موهام و خشک می کردم و هم زمان به نیاز گوش می
دادم:
در حالی که لباس انتخاب می کردم گوشی رو جابه جا کردم و￾صدام چرا پخش میشه؟
گذاشتمش رو عسلی و گفتم:
میتونستم تصور کنم که االن بیخیال یه جا لم داده￾چون دستم بنده گذاشتم رو بلند گو.
این بشر قاطی داره پسر عمو های خودش ازش میترسن پدر و مادر￾اها داشتم می گفتم...خر نشو نرو سراغ میالد
خودش ازش دوری می کنن
بعد تو مثل گاو میخوای بری تو دهن شیر؟
برای این که از استرسش کم کنم در حالی که از تو چمدون بولیز
سفید رنگم و از بین لباسا جدا می کردم گفتم:

1401/07/21 13:57

بزرگ تر شده بودیم...مثل قبل لج بازی نداشتیم
ولی خب تعجبشون و گیرای ریزی که به تغییر تو رفتارم میدادن
کمی اعصابم رو به هم میریخت.
مامان با دیدن آل استارام...و لباسای اسپرت و هودی هام
چشماش گرد شده و مدام غر می زد
اخماش در هم رفته و سعی می کرد دوباره تغیرم بده...ولی من
خودم رو پیدا کرده بودم
همون قدر که به تیپای دخترونه و خانومانه عالقه داشتم به لباسای
گشاد یا اسپرت و زاپ و کتونی ام عالقه داشتم
و اینو اون روزا فهمیدن...و کوچک ترین و معصوم ترین عضو اون
خانواده سارینای دوست داشتنیم بود...که قد کشیده بود...اما اون
ویلچر نمیذاشت رشدش دیده بشه
از پشت میز بلند شد و به سنت پنجره رفت و پرده رو کنار زد و به
روشنایی و بیرون زل زد و گفت:
بعد رفتنشون...منم آماده رفتن شدم￾ادامه بده
عارف که فرانسه بود کلید خونش رو بهم داد و درسته خونه رو برای
فروش گذاشته بود ولی تا به فروش رفتن خونه میتونستم اونجا
بمونم و عارف گفت فعال نمیفروشتش تا بعد برگشت من دوباره
برای فروش بزارتش
و من دوباره تو فرودگاه استانبول بوی نم دریارو حس کردم...
با این تفاوت که اینبار خبری از عارف و نیاز نبود
این بار من بودم و استانبول
من بودم و میالد...
و موج بزرگی که بی خبر سوار بر قایق کوچیکم به سمتش حرکت
میکردم...

1401/07/21 13:56

با صدای زنگ ساعت چشمای پف کردم و به زور باز کردم و غلطی
زدم و دستم و روی چشمم گذاشتم تا نور چشمام و ازیت نکنه اما
چندان موفق نبودم
با چشمای جمع شده نیم خیز شدم و آالرم گوشیم و قطع کردم و
صدای تق تق استخونام و میشنیدم و همیشه این صدا برام لذت
بخش بود
خمیازه ای کشیدم و بلند شدم.
دیشب دیر وقت رسیده بودم استانبول و چمدونم وسط اتاق افتاده
بود و خسته تنها لباس راحتیام و پوشیده و رو تخت بیهوش شده
بودم.
چون هیچ وقت تو هواپیما و ماشین خوابم نمیبرد
حسابی خسته بودم.و به خاطر گریه و ماجراهای دیشب حسابی
چشمام پف کرده بود
دستی به پشت گردنم کشیدم و تی شرتم و از تو شلوارک سفیدم در
اوردم و به سمت حموم رفتم
یه دوش میتونست سرحالم کنه.
بعدش باید شروع می کردم به برنامه ریزی
برای کشف بیماری میالد...
حاال که پی این ماجرا رو به تنم مالیده بودم
و از فرانسه اومدم استانبول باید درست و با برنامه ریزی حرکت
کنم.
با حوله موهام و خشک می کردم و هم زمان به نیاز گوش می
دادم:
در حالی که لباس انتخاب می کردم گوشی رو جابه جا کردم و￾صدام چرا پخش میشه؟
گذاشتمش رو عسلی و گفتم:
میتونستم تصور کنم که االن بیخیال یه جا لم داده￾چون دستم بنده گذاشتم رو بلند گو.
این بشر قاطی داره پسر عمو های خودش ازش میترسن پدر و مادر￾اها داشتم می گفتم...خر نشو نرو سراغ میالد
خودش ازش دوری می کنن
بعد تو مثل گاو میخوای بری تو دهن شیر؟
برای این که از استرسش کم کنم در حالی که از تو چمدون بولیز
سفید رنگم و از بین لباسا جدا می کردم گفتم:

1401/07/21 13:57

اوه شمام زیاد گندش کردین.من شغلم همینه نیاز بیخیال...تو بگو
آماری که گفتمو دراوردی یا نه؟
حس می کردم صداش کالفه شده:
-جونم در اومد تا از زیر زبون فریاد حرف بکشم
ولی راحت از مهیار میشد حرف کشید همه چیز و گفت.
گیج به شلوار جین یخی رنِگ تو چمدون زل زدم.
سفید یا یخی؟
یخی و برداشتم و گفتم:
-مهیار کی بود؟
صداش باال رفت:
-ای بابا...داداش کوچیکه فریاد همون که گفتم بامزه و صاف و
صادقه.
آهان کش داری گفتم و مشتاق گفتم:
اون بردت و احتماال حواست ب ادرس نبوده.ادرس خونش و￾حدس میزدم ادرس خونه میالد و یادت رفته باشه چون اون روز￾خب بگو چی پیدا کردی.
دراوردم.شانست گرفته خیلی وقته نیومده نروژ و استانبوله.
و نکته مهم تر این که مهیار گفت یکی از شخصیتای میالد تو کار
اهنگ و ایناس...
ادرس استادیوش و برات پیدا کردم منتهی چون شخصیت واحدی
نداره معلوم نیست کی بره کی بیاد...و چند روز دیگه نمایشگاه
نقاشی داره
میتونی بری گالریش هنوز ادرسش و منتشر نکرده ولی تا فردا برات
پیداش می کنم.
لبخند دندون نمایی زدم...با نیاز خیلی سریع تر میتونستم به میالد
دسترسی پیدا کنم.
جوابی نداد و میدونستم از این جریان خوشش نمیاد...ولی ن من￾مرسی نیاز.
ن اون راهی نداشتیم
ن اون میتونست جلومو بگیره
نه من میتونستم جلوی خودمو بگیرم!
مثل یه ماشین ترمز بریده بودم...
به سمت یه مقصد نا معلوم حرکت میکردم...
و تنها چیزی ک ازش مطمئن بودم این بود ک قطعا اسیب میبینم
و تصادف میکنم!
باید میالد و تعقیب میکردم.

1401/07/21 13:58

تا بفهمم چه جاهایی میرع و با چه کسایی معاشرت داره.
گاهی بین زمان گذشته و حال گم میشدم.
درست مثل دیشب...
میالد به خاطر میاوردم...اخ دوبارع گفتممیالد...
برای این ک مدام تشابه اسمی دوتا میالدا درگیرم نکنه باید ب اسم
اصلی صداش میزدم
میگفتم کامران...
دیشب موقع ورود به استانبول دوباره یادش افتاده بودم...به حدی
داغون بودم که با تمام خستگی اون موقع شب رفتم قبرستون.
راننده تعجب کرده و با بهت نگاهم می کرد.
و من که با پاهایی ک تحمل وزنم و نداشتم ب سمت خونه عشقم
میرفتم.
مرگ بعضی عشقا گاهی زیادی سخت میشه
انگار زندگی بعد اون کشنده شده بود.
انگار یه تیغ کند و روی رگم می کشیدم.
نفس کشیدنم این طوری بود...
درد اون تیغ و حس می کردم...ولی تموم نمیشد
زنده میموندم...ولی،زنده نبودم!
کامراِن ملقب ب میالِد من زیر خروار ها خاک خوابیده و االن از
عضالتش فقط استخونی باقی مونده ک ...
زانو هام خم شد و کنارش زانو زدم...تو تاریکی سرم و روی سنگش
گذاشتم.
سرد بود.
کاش نبود...کاش گرمای اغوشش و حس میکردم
قدر گرمای تنش و ندونستم...
حاال فقط میتونم سرمای سنگ قبرش و با بغل حس کنم!
بیشتر پوف چشم و خستگی بعد فرودگاهم ب خاطر این مسئله بود
به خاطر دیدار شبانم بعد ماه ها با عشق از دست رفتم...
و حاال با لبخند داشتم حاظر میشدم.
تا بتونم میالد و نجات بدم.
من میالد خودم و نجات ندادم...
تصادف کرد و من تو مرگش بی تقصیر نبودم
ولی حاال فرصت برگردوندن میالد دیگه ای و به زندگیش داشتم.
پس دیگه خودم مهم نبودم
اماده شدم و بالخره وسایلم و تونستم جابه جا کنم و خسته دستی
به موهام کشیدم و کلیدا و گوشی و کارت عارف و ک رو میز بود و

1401/07/21 13:59

برداشتم.
کارت اعتباری نداشتم.
از خونه خارج شدم و اولین جایی ک باید میرفتم جایی بود ک
بتونم ماشین چند ماه کرایه کنم.
تا بتونم راحت تر میالد و تعقیب کنم و به کارام برسم.
یه بی ام وه مشکی تونست نظرم و جلب کنه و با چند تا تماس با
عارف و بابا تونستم ردیفش کنم.
هرچند فروشنده سعی داشت بیشتربه قول نیاز بکنه تو پاچم.
اما بازم راهی نداشتم ماشین و برای سه ماه کرایه کردم و امید وار
بودم نزنم نترکونمش.
چندان رانندگیم خوب نبود.
پسر جوون همچنان داشت چرب زبونی می کرد و سعی می کرد
راجب ماشینی ک اینش و داشتم توضیح بده.
بیخیال به حرفاش گوش میدادم.
یکی از درسایی ک تو رشتم ب صورت تجربی یاد گرفته
بودم...ندادن احساس منفی ب طرف مقابل بود...شاید میتونست
باعث جمع شدن احساسات منفی ببشتر و بعد اعصبانیت و خیلی
چیزا بشه
اگر با لحن سردی رو بهش میگفتم خودم این ماشین و داشتم نیاز
ب توضیح نیست، شاید خیلی سرد و شاخ به نظر میرسیدم!
ولی در اصل باعث یه تلنگر کوچیک در فرد روبه روم شدم.
به خودم اومدم و لبخندی زدم و دستی به کیف زرشکیم کشیدم و￾پس همین و می خواید؟
گفتم:
-evet(بله(
سر تکون داد و به سمت رئیسش رفت و کالفه از مغازه خارج شدم.
جالبه که هم زمان تو کوچه پس کوچه های این شهر...بوی قهوه و
بوی دریا رو میشه حس کرد.
کارای ماشین و تموم کردم و فردا بهم تحویل میدادن.
تصمیم گرفتم از تو بازار برم و کمی بگردم.
بازاراشم جالب بود...تو هم تو هم و زنایی ک مثل کولیا دامنای بلند
و دستای پر از النگو و دستبندای مهره ای داشتن.
مغازه های کوچیکی ک شاگرداش سیمیت داغ و به سمتت
میگرفتن و تو نمیتونستی از خیرش بگذری!
باقلواهاش محشر بود...و قهوه اش

1401/07/21 13:59

تنها بودم...نیاز نبود ک با شیک بازیاش بخندونتم
و کامرانم نبود، تا دست بندازه دور کمرم و با خنده بگه از این الگو
ها میخوای؟
لبخندی زدم و چند تا دستبند مهره ایه صورتی آبی خریدم و
گذاشتم تو کیفم.
با کاغذ سیمیت و گرفته بودم تا دستام روغنی نشه.
از بازار خارج شدم و آژانس گرفتم و آدرس خونه میالد و دادم.
خب...تفریح بسه، نوبِت کاره!

1401/07/21 13:59

راننده مرد کم مو و مو قرمزی ای بود ک خال خالی بودنش با مزش
کرده بود.
از ماشین ک پیاده شدم با لبخند بوقی زد و رفت.
لبخندش باعث طرح کم رنگی از لبخند روی لبای منم شده بود.
به اطراف نگاهی انداختم...عینک دودیم و رو چشمام جابه جا کردم
و از پشت حصارا میشد تو حیاط خونش و دید.
ماشینش و شناختم..داخل بود.یعنی خودشم خونست؟ البته نیاز
گفت دوست باباش نمایشگاه ماشین دارع و اینم ماشیناش زیاده.
لپم و باد کردم و کالفه از خیابون رد شدم و روبه روی خونه زیر یه
درخت جای دور از دید نشستم و چهار زانو زدم و خیره به خونه زل
زدم...
بالخره ک میاد بیرون!
شایدم از بیرون بره خونه!
چه امروز...چه روزای اینده بالخره ک باید سر و کلش پیدا بشه!
سعی کردم ب خودم تلقین کنم ک میاد و با انگیزه باشم.
-میاد...خیالت راحت...نگران هیچی نباش.
لبخند با انرژی ای زدم و به خونه اش زل زدم.
و لبخندم طی گذشت ساعتای متوالی رو لبم خشک شد و دیگه این
اواخر تنها پوکر به خونه زل زده بودم.
کم کم هوا رو به تاریکی میرفت و بدنم خشک شده و گرسنم شده
بود اما میترسیدم ک با رفتنم ب سوپری سر و کلش پیدا بشه.
خسته به ساعت مچیم زل زدم.
هوف...
خودم و کمی با گوشیم مشغول کردم...
زنگ زدم و با مامان بابا و سارینا حرف زدم...
زنگ زدم با فک و فامیل محدودم حرف زدم.
با نیاز حرف زدم.
حتی چند دقیقه با فریادم حرف زدم!
با استادم و عارفم حرف زدم.
و بازم نیومد...قطعا اگر تا صبح با صد نفر دیگ ام تلفنی حرف
میزدم و خودم و سر گرم می کردم بازم نمیومد.
عصبی به ساعت نگاه کردم.یازده شب بود.
از جا بلند شدم و سر خیابون آژانس گرفتم و برگشتم خونه!
از سر کوچه برای خونه خرید کردم چون هم خیلی گرسنم بود هم
یخچال خالی!

1401/07/21 14:00

اوه شمام زیاد گندش کردین.من شغلم همینه نیاز بیخیال...تو بگو
آماری که گفتمو دراوردی یا نه؟
حس می کردم صداش کالفه شده:
-جونم در اومد تا از زیر زبون فریاد حرف بکشم
ولی راحت از مهیار میشد حرف کشید همه چیز و گفت.
گیج به شلوار جین یخی رنِگ تو چمدون زل زدم.
سفید یا یخی؟
یخی و برداشتم و گفتم:
-مهیار کی بود؟
صداش باال رفت:
-ای بابا...داداش کوچیکه فریاد همون که گفتم بامزه و صاف و
صادقه.
آهان کش داری گفتم و مشتاق گفتم:
اون بردت و احتماال حواست ب ادرس نبوده.ادرس خونش و￾حدس میزدم ادرس خونه میالد و یادت رفته باشه چون اون روز￾خب بگو چی پیدا کردی.
دراوردم.شانست گرفته خیلی وقته نیومده نروژ و استانبوله.
و نکته مهم تر این که مهیار گفت یکی از شخصیتای میالد تو کار
اهنگ و ایناس...
ادرس استادیوش و برات پیدا کردم منتهی چون شخصیت واحدی
نداره معلوم نیست کی بره کی بیاد...و چند روز دیگه نمایشگاه
نقاشی داره
میتونی بری گالریش هنوز ادرسش و منتشر نکرده ولی تا فردا برات
پیداش می کنم.
لبخند دندون نمایی زدم...با نیاز خیلی سریع تر میتونستم به میالد
دسترسی پیدا کنم.
جوابی نداد و میدونستم از این جریان خوشش نمیاد...ولی ن من￾مرسی نیاز.
ن اون راهی نداشتیم
ن اون میتونست جلومو بگیره
نه من میتونستم جلوی خودمو بگیرم!
مثل یه ماشین ترمز بریده بودم...
به سمت یه مقصد نا معلوم حرکت میکردم...
و تنها چیزی ک ازش مطمئن بودم این بود ک قطعا اسیب میبینم
و تصادف میکنم!
باید میالد و تعقیب میکردم.

1401/07/21 13:58

تا بفهمم چه جاهایی میرع و با چه کسایی معاشرت داره.
گاهی بین زمان گذشته و حال گم میشدم.
درست مثل دیشب...
میالد به خاطر میاوردم...اخ دوبارع گفتممیالد...
برای این ک مدام تشابه اسمی دوتا میالدا درگیرم نکنه باید ب اسم
اصلی صداش میزدم
میگفتم کامران...
دیشب موقع ورود به استانبول دوباره یادش افتاده بودم...به حدی
داغون بودم که با تمام خستگی اون موقع شب رفتم قبرستون.
راننده تعجب کرده و با بهت نگاهم می کرد.
و من که با پاهایی ک تحمل وزنم و نداشتم ب سمت خونه عشقم
میرفتم.
مرگ بعضی عشقا گاهی زیادی سخت میشه
انگار زندگی بعد اون کشنده شده بود.
انگار یه تیغ کند و روی رگم می کشیدم.
نفس کشیدنم این طوری بود...
درد اون تیغ و حس می کردم...ولی تموم نمیشد
زنده میموندم...ولی،زنده نبودم!
کامراِن ملقب ب میالِد من زیر خروار ها خاک خوابیده و االن از
عضالتش فقط استخونی باقی مونده ک ...
زانو هام خم شد و کنارش زانو زدم...تو تاریکی سرم و روی سنگش
گذاشتم.
سرد بود.
کاش نبود...کاش گرمای اغوشش و حس میکردم
قدر گرمای تنش و ندونستم...
حاال فقط میتونم سرمای سنگ قبرش و با بغل حس کنم!
بیشتر پوف چشم و خستگی بعد فرودگاهم ب خاطر این مسئله بود
به خاطر دیدار شبانم بعد ماه ها با عشق از دست رفتم...
و حاال با لبخند داشتم حاظر میشدم.
تا بتونم میالد و نجات بدم.
من میالد خودم و نجات ندادم...
تصادف کرد و من تو مرگش بی تقصیر نبودم
ولی حاال فرصت برگردوندن میالد دیگه ای و به زندگیش داشتم.
پس دیگه خودم مهم نبودم
اماده شدم و بالخره وسایلم و تونستم جابه جا کنم و خسته دستی
به موهام کشیدم و کلیدا و گوشی و کارت عارف و ک رو میز بود و

1401/07/21 13:59

برداشتم.
کارت اعتباری نداشتم.
از خونه خارج شدم و اولین جایی ک باید میرفتم جایی بود ک
بتونم ماشین چند ماه کرایه کنم.
تا بتونم راحت تر میالد و تعقیب کنم و به کارام برسم.
یه بی ام وه مشکی تونست نظرم و جلب کنه و با چند تا تماس با
عارف و بابا تونستم ردیفش کنم.
هرچند فروشنده سعی داشت بیشتربه قول نیاز بکنه تو پاچم.
اما بازم راهی نداشتم ماشین و برای سه ماه کرایه کردم و امید وار
بودم نزنم نترکونمش.
چندان رانندگیم خوب نبود.
پسر جوون همچنان داشت چرب زبونی می کرد و سعی می کرد
راجب ماشینی ک اینش و داشتم توضیح بده.
بیخیال به حرفاش گوش میدادم.
یکی از درسایی ک تو رشتم ب صورت تجربی یاد گرفته
بودم...ندادن احساس منفی ب طرف مقابل بود...شاید میتونست
باعث جمع شدن احساسات منفی ببشتر و بعد اعصبانیت و خیلی
چیزا بشه
اگر با لحن سردی رو بهش میگفتم خودم این ماشین و داشتم نیاز
ب توضیح نیست، شاید خیلی سرد و شاخ به نظر میرسیدم!
ولی در اصل باعث یه تلنگر کوچیک در فرد روبه روم شدم.
به خودم اومدم و لبخندی زدم و دستی به کیف زرشکیم کشیدم و￾پس همین و می خواید؟
گفتم:
-evet(بله(
سر تکون داد و به سمت رئیسش رفت و کالفه از مغازه خارج شدم.
جالبه که هم زمان تو کوچه پس کوچه های این شهر...بوی قهوه و
بوی دریا رو میشه حس کرد.
کارای ماشین و تموم کردم و فردا بهم تحویل میدادن.
تصمیم گرفتم از تو بازار برم و کمی بگردم.
بازاراشم جالب بود...تو هم تو هم و زنایی ک مثل کولیا دامنای بلند
و دستای پر از النگو و دستبندای مهره ای داشتن.
مغازه های کوچیکی ک شاگرداش سیمیت داغ و به سمتت
میگرفتن و تو نمیتونستی از خیرش بگذری!
باقلواهاش محشر بود...و قهوه اش

1401/07/21 13:59

تنها بودم...نیاز نبود ک با شیک بازیاش بخندونتم
و کامرانم نبود، تا دست بندازه دور کمرم و با خنده بگه از این الگو
ها میخوای؟
لبخندی زدم و چند تا دستبند مهره ایه صورتی آبی خریدم و
گذاشتم تو کیفم.
با کاغذ سیمیت و گرفته بودم تا دستام روغنی نشه.
از بازار خارج شدم و آژانس گرفتم و آدرس خونه میالد و دادم.
خب...تفریح بسه، نوبِت کاره!

1401/07/21 13:59

راننده مرد کم مو و مو قرمزی ای بود ک خال خالی بودنش با مزش
کرده بود.
از ماشین ک پیاده شدم با لبخند بوقی زد و رفت.
لبخندش باعث طرح کم رنگی از لبخند روی لبای منم شده بود.
به اطراف نگاهی انداختم...عینک دودیم و رو چشمام جابه جا کردم
و از پشت حصارا میشد تو حیاط خونش و دید.
ماشینش و شناختم..داخل بود.یعنی خودشم خونست؟ البته نیاز
گفت دوست باباش نمایشگاه ماشین دارع و اینم ماشیناش زیاده.
لپم و باد کردم و کالفه از خیابون رد شدم و روبه روی خونه زیر یه
درخت جای دور از دید نشستم و چهار زانو زدم و خیره به خونه زل
زدم...
بالخره ک میاد بیرون!
شایدم از بیرون بره خونه!
چه امروز...چه روزای اینده بالخره ک باید سر و کلش پیدا بشه!
سعی کردم ب خودم تلقین کنم ک میاد و با انگیزه باشم.
-میاد...خیالت راحت...نگران هیچی نباش.
لبخند با انرژی ای زدم و به خونه اش زل زدم.
و لبخندم طی گذشت ساعتای متوالی رو لبم خشک شد و دیگه این
اواخر تنها پوکر به خونه زل زده بودم.
کم کم هوا رو به تاریکی میرفت و بدنم خشک شده و گرسنم شده
بود اما میترسیدم ک با رفتنم ب سوپری سر و کلش پیدا بشه.
خسته به ساعت مچیم زل زدم.
هوف...
خودم و کمی با گوشیم مشغول کردم...
زنگ زدم و با مامان بابا و سارینا حرف زدم...
زنگ زدم با فک و فامیل محدودم حرف زدم.
با نیاز حرف زدم.
حتی چند دقیقه با فریادم حرف زدم!
با استادم و عارفم حرف زدم.
و بازم نیومد...قطعا اگر تا صبح با صد نفر دیگ ام تلفنی حرف
میزدم و خودم و سر گرم می کردم بازم نمیومد.
عصبی به ساعت نگاه کردم.یازده شب بود.
از جا بلند شدم و سر خیابون آژانس گرفتم و برگشتم خونه!
از سر کوچه برای خونه خرید کردم چون هم خیلی گرسنم بود هم
یخچال خالی!

1401/07/21 14:00